سینکداکی می تونه به سه بخش تقسیم شه. بخش اول آشنایی با کیدن کوتارد کارگردان تئاتر که مشغول ساخت "مرگ فروشنده" آرتور میلره. کوتارد یجور آبسشن با مرگ داره, ناپایداری انسان, بیماریها, پیری و اختلالات روانی. خود اسم کوتارد اشاره ایه به سندروم کوتارد, یه اختلال روانی که فرد معتقده مرده.
کوتارد یه افسرده دلگیره. قسمتی وودی آلن و قسمتی ترکیبی از هرچی کاراکتر عصبی که کافمن تا حالا نوشته. یه مرد خسته است که بخاطر حساسیت خالصش بطور ابدی محزونه. افرادی با تحریک پذیری احساسی زیاد, معمولا هنرمندان, روان فسرده ها یا فلاسفه به شدت از احساسات خودشون و اینکه چطور رشد و تغییر می کنن آگاه ان, اغلب به دیالوگهای درونی و خود داوری می پردازن. به عبارت دیگه ذهن واقعا خلاق چیزی بیشتر از یک انسان غیر عادی بدنیا اومده نیست,بی رحمانه حساس. بشدت با خودش و دنیا هماهنگه و یا این حساسیت رو به تلاشهای خلاقانه منتقل می کنه, یا به دراگ, سک*س یا مشروب رو میاره(یا در دنیای امروزی هر فرمی از اعتیاد تکنولوژیکی) بعنوان راهی برای بیحس کردن احساساتش. حتی به تئاتر و سینما هم می شه بعنوان فرم مشابهی از فرار نگاه کرد.
انتخاب به روی صحنه اوردن مرگ فروشنده توسط کیدن تصادفی نیست. نمایشنامه میلر درباره تاجریه که آبسشنی برای دست یافتن به بزرگی داره علی رغم اینکه که کاملا بی استعداده. گرچه در سینکداکی کیدن کوتارد جانشین چارلی کافمن می شه. هر دو هنرمند سعی می کنن بر مشکلات اگزیستانسیال خاص خودشون بوسیله دست یافتن به بزرگی از طریق هنر چیره شن. هر دو بطور درونی از فناپذیری خودشون(و ناچیزی) آگاه ان و پس سعی می کنن از طریق هنر برجسته به فناناپذیری(و شهرت) دست پیدا کنن.
قسمت اول سینکداکی بنظرم تکرار مکررات تیره اییه از هر چیزی که کارگردانانی مثل آنتونیونی, وندرس یا آلن قبلا انجام دادن. کافمن شاید فکر کنه به یک حقیقت انسانی ژرف دست پیدا کرده. ولی بنظرم مدیحه عذابش می لنگه برای هر کسی که یه ذره کامو, سارتر, داستایوسکی یا هایدگر خونده باشه. برای کاری که با "فکر می کنم دارم می میرم" شروع می شه و با نجوای Die به پایان می رسه, بطور شگفت آوری خیلی کم درباره مرگ و زندگی حرف می زنه. کافمن قانع به اینه که فقط در یاس بغلته.
قسمت دوم فیلم هم خیلی بهتر نیست. کیدن از همسرش جدا می شه. یه سری روابط جنسی داره و تلاش می کنه به دنبال دختر گمشده اش بره. رنج خودش رو در سک*س و فساد دفن می کنه. ولی کافمن هیچوقت در این فرارها واقعا کاوش نمی کنه. همه چی با لحن خیلی عجیب, خیلی نیشدار پرداخته شده. اینو با "داستان گویی" و "شادی" تاد سولوندز یا "وحشیان" تامارا جنکینز مقایسه کنید. دو فیلم آخر فیلمای بهتری بنظرم که هافمن ذاتا همین کاراکتر رو با همین مشکلات که باید تحمل کنه بازی می کنه.
ولی اینا همش اگزیستانسیالیسم منسوخه. یجور بیقراری طبقه متوسط از نوع سم مندز, بدون ملاحظه چندان زیاد به هر کانتکست وسیعتر زندگی واقعی.
از طرف دیگه قسمت سوم فیلم بنظرم جاییه که منحصرا با کانتکست سر و کار داره. بنظرم اینجاست که نبوغ بازیگوش کافمن وارد می شه. کوتارد جایزه مک آرتور دریافت می کنه و پول کافی بهش داده می شه برای خلق یک تجربه ی تئاتری انقلابی که صداقت بی رحمی داره.
کیدن شاهکارش رو شروع میکنه. ساخت یک تجربه تئاتری وسیع. داستانش چیزی جز بازسازی کامل زندگی خودش نیست که از هزاران بازیگر, همزاد, ستهای عظیم و هزاران ساب پلات تشکیل شده. بتدریج تولید تغییر می کنه و منبع رو فرا می گیره. صحنه های نمایش و صحنه های زندگی قابل تعویض می شن. بازیگرانی استخدام می شن برای اجرای نقش بازیگرانی که استخدام شدن برای اجرای نقش بازیگرانی که استخدام شدن برای احرای نقش بازیگرانی که اسخدام شدن. نمایش گسترده می شه, بتدریج تبدیل می شه به یه دنیای همیشه در حال گسترش. نریتیو تغییر شکل می ده به ورژن بیشتر صیقل خورده اینلند امپایر.
واقعا چیزی که بنظرم کیدن تلاش می کنه خلق کنه کار هنریه که هر عملی, هر انتخابی, هر کاراکتری تحت تسلط رشته غیر قابل شکستنی از علتها و اثرهای دراماتیزه شده اس. " تقریبا سیزده میلیون آدم در دنیا هست" "هیچکدوم از این افراد اضافی نیستن" کیدن می خواد همه چیز رو ترسیم کنه. آرزو داره همه رفتارها, همه انسانها رو در کانتکست مناسب قرار بده. میلی که کاملا غیر ممکنه. کار هنری که باید به شروع زمان برگرده و تا فراتر از مرگش گسترده شه.
در مقایسه همسر کیدن هنرمندیه که بر ناچیزها تمرکز می کنه.نقاشی که نقاشیهاش بتدریج کوچیکتر و کوچیکتر می شن. بر جزئیات تنها و کم اهمیت تمرکز می کنه ولی بطور چشمگیری, خوشحال و موفقه. ایگنورنس ایز بلیس دیگه! عذاب اگزیستانسیال فرد نه فقط ریشه در آگاهی زیادش از جایگاه اش در جهانه(کانتکست) , بلکه به یجور ناتوانی هم ختم می شه, مثل کیدن که از کنترل کارگردانی نمایش خودش دست می کشه.
فیلم با لحن نیرومندی تموم می شه. هافمن از کنترل نمایشش دست می کشه(هم خودش و هم بازیگراش). یجور مرگ-ایگو بودیستی بدست میاره و "می میره" طوریکه کارگردانی نمایش خودش رو رها می کنه. ولی چیزی که فیلم بنظرم عالی نشون می ده اینه که چطور تصمیم گیری جاودانیه. یه صحنه رو درنظر بگیرید که تصمیم کاراکتر برای خرید یه خونه همینطور شامل تصمیمش برای ازدواج با یک مرد و مرگش در همون خونه میشه. کاملا مسئول اعمالشه, از جمله اونایی که نمی تونست در دنیای واقعی پیشبینی کنه. منظور کافمن: کانتکست حقیقته, ولی حقیقت رنجه.
باید دو سه بار دیدش. وگرنه نمیشه ازش سر در اورد.
فیلم اتفاقا با بعضی مونولوگهاش در حد آزار دهنده ای خودش رو توضیح می ده. کافیه فقط به همون مونولوگها توجه کنی.
من بنظرم فیلم اونقدری هم که می خواد عمیق نیست. کافمن رو چیزایی انگشتشو گذاشته که کارگردانان بهتر بعنوان یه چیزی که خیلی وقته درک شده باهاش رفتار کردن. کسایی مثه تارکوفسکی, آنتونیونی, برسون, هرتزوگ, کوبریک و تا حد کمتری برگمان و وندرس اون مونولوگهای گنده اگزیستانسیال رو بهت تحمیل نمی کنن بلکه بعنوان یک حقیقت تا حالا وضع شده باهاش رفتار می کنن...چیزی صریح اما ناگفته. ( اینکه می گم حد کمتری به این دلیل که برگمان هم این مشکل رو داره. تمهاش رو بطور خیلی آشکار و با تاکید زیاد ارائه می ده. خیلی مستقیم و تئاتری. یه جورایی بعنوان جانشینش, وودی آلن هم همینطوره.
بنظرم کافمن وودی آلنه با بودجه زیاد. منظورم استایلشون نیست. مثه آلن, کافمن در بن بست محدودیتهای عقلانی خودش می غلته. بیچاره وار در جستجوی راههای جدید و زیرک برای تک گویی درباره پوچی هستی و مثه آلن, داره همین فیلم رو دوباره و دوباره می سازه. اکثر کاراش درباره یه هنرمند عصبی یا افسرده ای که دلش برای خودش می سوزه و باید یه سری یاس اگزیستانسیال رو تحمل کنه در حالیکه در نریتیوی گیر افتاده که شکل یه گیم فرمالیستی رو داره( منظورم اینه که معمولا متا-نریتیو لبریز از خود-ارجاعی و سورئالیسمِ Idiosyncratic که قهرمان عصبی میل داره خودش رو محو کنه)
یجور نیهیلیسم بورژوایی در فیلم هست. کساییی مثه نیچه از فرض نیهیلیسم استفاده کردن برای ارزیابی دوباره تمام ارزشها, و خیلی از نوآرهای بعد از جنگ از تمهای اگزیستانسیالیسمیشون برای کند و کاو در موضوعاتی مثه اخلاقیات و اصلهای اجتماعی استفاده کردن ولی با کافمن همه چیزی که می گیری یجور نزدیک بینیه, یجور درون نگری مفرط طبقه متوسط که سم مندز دوست داره.
البته قبول دارم یه چیزایی در فیلم عالیه. به کافمن کارگردان زیاد علاقه ندارم ولی بنظرم تونسته تقریبا ماهرانه نیمه دوم و پیچیده فیلم رو دستکاری کنه, مرگ تکون دهنده ایگو هافمن, خود بازی هافمن( احتمالا به خاطر تمرین زیادی که در نمایش همین کاراکتر در فیلمایی مثه وحشیان و شادی داشته ولی باز تمام نکات فیلم به شدت بطور سطحی روش تاکید شده. مثه سری Matrix, با مونولوگهای گنده و دیالوگها و سمبولهای خیلی مستقیم. بنظر من کارگردانان بهتر با تمهاشون بطور مایل برخورد میکنن. اجازه می دن که پدیدار شن تا اینکه بزور تو حلق بیننده فرو کنن