Prince of Persia

سلام
خوب منم که همه به خاطر همین بازی پرنس بیشتر شناسایی می کنن
امیدوارم این فرم سرپا و قدرت مند باشه تا من و بقیه دوستان بتونن فعالیت مثبت و سریعی داشته باشن

موفق باشید
از طرف طرفدارن شاهزاده ایرانی ;)
 
اه از اون نظر
گل پسر من که چیز بدی نفگتم گفتم که این داستان درست
بعدم سه نفر به یک نفر بنده رهام و بازی نما این رو قبول دارن شما یک نفر رای به اکثریت
 
Meisam جان میشه عکس بزرگ آواترتو لطف کنی؟

من بزرگ اين عكسو دارم :



اه از اون نظر
گل پسر من که چیز بدی نفگتم گفتم که این داستان درست
بعدم سه نفر به یک نفر بنده رهام و بازی نما این رو قبول دارن شما یک نفر رای به اکثریت

اصلا من ديگه با تو يكي بحث عمرا نميكنم ...
 
خوب میثم جان ما در نقش پرنس ظاهر میشیم در نتیجه ما=پرنس×!!!
در ضمن ما کرمونی ها اکثرا منظور از ما به من هم هست مگه شماها نمیگین×!!!
یرای مثال:
پرنس باید کایلینارو نجات بده بعد از دیدن دمو ما در نقش پرنس بازی می کنم
ابتدا باید به کایلینا حمله کنیمو در حین جنگ با جا خالی دادن اون رو به دروازه ی شنی پرتاب کنیم
این قسمتی از پایان پرنس 2 بود:o
فکر نمی کردم گفتن ما مخصوص زبون خودمون باشه شرمنده:O:O:O
در ضمن شایان جان گیر نده دیگه×!!!!!!!
درست هست تو بازی بیان نشد اما کسی که بازی رو انجام می ده و با کمی حدس به همین نتیجه می رسه و هدف اصلی یکی هست دیگه;)
برای مثال ایران برای تفریح به هند که حمله نمی کنه می دونسته یک نیرویی دارند و بعد از حمله متوجه می شه که نیروی شن های زمان هست(تو این مایه ها)
در ضمن این هم داستان پرنس 2;) (میثم نمی خونی×!!!!جدا میگم حق نداری بخونی اول بازی کن بعد بخونش اگه بخونی بازی جذلبیتش نصف می شه:o)
هفت سال از لحظه ی خدا حافظی ما با فرح می گزرد
معلوم نیست که آیا جلوی جنگ به هندوستان را گرفته ایم یا خیر زیرا داستان آنقدر حساب شده و مرموز هست که نیازی به این جزئیات ندارد و در نسخه ی بعدی به این موضوع پرداخته شده است!!!
در این هفت سال پدر ما جان خود را از دست داده و ما شاه شده ایم
اما مرتب کابوس هایی میبینیم اما نه کامل
تا اینکه یک شب خواب می بینیم که داریم فرار می کنیم و یک موجود عظیم الجثه به دنبال ما هست و در آخر هم به بنبست می رسیم و آماده ی جنگ می شویم و موجود به ما حمله می کند
به حضور معتبر ترین پیشگو می رویم که پیر مردی است که با کور کردن چشمان خود چشم درونش را باز کرده و برای ما تعبیر می کند که
"تو در چند سال پیش ساعت شنی ای را باز کرده ای که در بر دارنده ی شن های زمان بوده است
و این شن ها متعلق به جزیره زمان(The Island of Time) هست
و هر کس که این شن ها را آزاد کند در سرنوشت او که در همان جزیره رقم می خورد مرگ نوشته می شود و آن موجود هم داهاکا(Dahaka) می باشد نگهبان شن های زمان که در دنبال گرقتن جان ماست
پرنس می گوید که زمان را باز گردانده است دیگر که اتفاقی نیافتاده است اما پیر مرد می گوید در یک بعد زمانی شن ها آزاد شده اند و تو سرنوشتی جز مرگ نداری و پرنس هم می گوییم به آن جزیره می رود و کاری می کند که شنی ساخته نشود و وقتی که شنی نباشد در نتیجه بی گناه شناخته می شویم
اما پیر مرد با نگاه اندوهگین خود به ما می گوید سرنوشت ما مرگ هست و با مرگ ما فقط آن بعد زمانی از بین می رود زیرا فقط ما در آن زمان بودیم و هیچکس نمی تواند سرنوشتش را عوض کند
پرنس بعد از حدود یک سال تحقیق و پرسش جای تغریبی جزیره را بافته و با ناامیدی و سپاه اندکی به سوی آن جزیره حرکت می کند
در راه کشتی ما مورد حمله ی موجوداتی عجیب با ماسک های اسکلت مانند که سرپرستی آن ها را زنی به نام شیدی(Shadee) بر عهده دارد قرار می گیریم و پس از جنگ با شیدی شکست می خوریم و به درون آب پرتاب می شویم
آب ما را به جزیره ی زمان می برد و در آنجا شیدی را می بینیم که با وارد شدن به دروازه ای شنی غیب می شود ما هم که می خواستیم از پشت به او حمله کنیم وارد دروازه شده و به زمان گزشته انتقال می یابیم
پس از کمی گشت و گزار وارد قلعه ای در آنجا می شویم که پر از همان موجودات عجیب اهریمنی هست و پس از از بین بردن آنها و رسیدن به حال بزرگ قعله می بینیم شیدی با یک زن در حال جنگ هست و دارد او را می کشد و پیش خوی می گوییم دشمن شیدی دوست ماست و با شیدی درگیر شده و او را می کشیم
اما در لحظه ی قبل از مرگش می گوبد:
"احمق تو نمی توانی سرنوشتت رو عوض کنی"
از کایلینا (Kaileena) همان زنی که نجات دادیم می خواهیم که ما را در نزد امپراطور زمان ببرد اما او خود داری می کند و پس از اسرار های ما می گوید او در حال ساخت شن هست و هر کس را که ببیند می کشد اما پس از اسرار های دوباره ی ما میگوید که باید دو مکانیسم اجرا شوند تا بتوان وارد اتاق او شد و ما هم شروع به فعال سازی دو مکانیسم می کنیم که موجودات اهریمنی از آن ها حفاظت می کنند و مشقت و سختی فراوان موفق می شویم و در راه چند بار با یک فرد عجیب با ماسک عجیب تر و داهاکا مواجه می شویم و از دست او فرار می کنیم و بالاخره دو مکانیسم را فعال کرده و در راه بازگشت دوباره آن مرد عجیب با ماسک را می بینیم که به سراغ ما آمده می پرسیم با من چی کار داری تو کی هستی اما همان لحظه داهاکا آمده و هر دو فرار کرده و داهاکا گیج شده و آن یکی مرد را گرفته و می رود
وارد اتاق امپراتور می شویم(قفل در را باز می کنیم) و در آنجا کایلینا را می بینیم
از او می پرسیم امپراطور کجاس اما او بدون جواب در را می بندد و در جواب تعجب ما از روی تخت سلطنت خود شمشیر هایش را به سوی ما می گیرد و ما را دعوت به جنگ می کند و می گوید من امپراطورم و فقط بکی از ما می تواند امروز سرنوشت خود را نجات دهد زیرا سرنوشت من هم مرگ هست اما به دست تو!!!
می گو ید فکر کردی کی داهاکا رو فرستاد فکر کردی کی شیدی رو فرستاد اون من بودم و خلاصه بعد از اطلاع از این همه خیانت کاری های او با او جنگیده و او را می کشیم
شاد و مسرور از قلعه خارج می شویم به این امید که همه چیز تمام شد(من هم اول این فکر را کردم) اما می بینیم داهاکا در دنبال ما هست!!!
اما این بار در هر دو زمان و با شدت بیشتر سعی در کشتن ما دارد
و ما در می یابیم که آب داهاکا را ذوب کرده و مانع عبور او می شود
پس از تعقیب و گریز های متفاوت به طور اتفاقی وارد اتاق سرنوشت ها و رویداد ها می شویم و در آنجا از زور نوشته های روی دیوار می فهمیم که ماهاراجه وقتی ساعت شنی را دزدید داهاکا در دنبال او افتاد و او ماسکی را به دست آورد که توسط آن دوباره به زمان گزشته برگشت اما با ظاهری متفاوت و خود را در زمان دیگر کشت و سپس ماهاراجه ی دزد را نا بود کرد و داهاکا دست از سر او برداشت و در آ خر هم می خوانیم که پرنس شن های زمان را ساخته است و سرنوشت او هم مرگ هست!!!
یعنی حال شن ها به دست ما ساخته شده و به همین علت باید بمیریم!!!
فکر می کنیم که اگر ما آن ماسک را به چنگ آوریم و به زمان پزشته برویم و خود را در گزشته نابود کنیم دیگر ماسک برداشته شده و می توانیم به سرزمین خود برگردیم
از رئی نقشه ای که پیدا می کنیم در ابتدای بازی حدود محل ماسک را حدس زده و آن را پیدا می کنیم و پس از زدن آن به همان مرد با ماسک و ظاهر عجیب غریب تبدیل می شویم و می فهمیم آن خود ما بودیم که می خواستیم بعد دیگر خود را بکشیم و در نتیجه هم اشتباهی داهاکا ما را با خود می برد پس باید بیشتر تلاش کنیم و به سبب نفرین روی ماسک مدام در حال ضعیف شدن هستیم
تمامی مراحل را از یک نمتی دیگر و با یک شخصیت دیگر و از راه های دیگر می رویم و در بین راه شیدی و کایلینا رو می بینیم که شروع به مجادله کردند شیدی می گوید:
"اون الان زندست آب اوردتش اینجا و کایلینا هم می گوید باید نابودش کنی اون در آینده من رو می کشه و شیدی می گوید اون خیلی قوی هست و گناه داره آخه از چیزی خبر نداره و جنگ شروع می شود و خود را می بینیم که آمده و شیدی را می کشیم اما از بس تعجب کرده بودیم و از یک سو هم فکر می کردیم بهتر هست در آخر او را به چنگ داهاکا بیاندازیم به جای خودمان وارد صحنه نشده و می گزاریم روال داستان پیش برود و در مکانیسم ها هم چند بار جان او را نجات داده و کمکش می کنیم تا لحظه ی موعود می رسد و با تمام توان فرار کرده تا داهاکا ما را نگیرد و این بار آن پرنس را بگیرد و این اتفاق هم می افتد و ماسک جدا شده و ما پرنس می شویم اما یک پرنس سفر کرده در زمان و یک پرنس هم می میرد همان پرنسی که در سرنوشت نوشته شده بود!!!(تو نمی تونی سرنوشتت رو عوض کنی تو باید بمیری هیچ کس نمی تونه!!!)
حال که از همه چیز خبر داریم یک راست وارد اتاق امپراتور شده و شمشیر آب را پیدا کرده(البته این بازی دو پایان دارد که در قسمت بعدی در این مورد کاملا توضیح می دهم)
حال دو راه حل دارید:
1.شمشیر را بر نداشته و ادامه داده:
وارد اتاق می شویم بالافاصله شمشیر های کایلینا را به فاصله ی دوری پرتاب کرده و از او خواهش می کنیم که با ما با بیبیلون بیاید سرزمین ما و قول می دهیم او را نکشیم اما او به ما اعتماد نکرده و ما او را به نزدیکی دروازه کشانده و در آن می اندازیم و به زمان حال می آوریم اما او باز شروع به جنگ کردی و با سختی بسیار و علی رغم میل خود او را کشته و می بینیم که داهاکا آمده جسد او را برداشته و می رود زیرا دیگر شنی وجود ندارد که ما مقصر باشیم ما هم به سوی شهر خود در حرکتیم که آنجا را در آتش می بینیم
2.شمشیر آب زا برداشته و همان گونه با فریب هر دو وارد زمان حال می شویم اما این بار قبل از جنگ داهاکا ما آید و ما تصمیمی را می گیریم که بهترین کار هست
جنگ با داهاکا و نابودی او!!!!
با شمشیر آب خود او را نابود کرده و با کایلینا به سمت بیبیلون مب رویم و در راه می گوئیم که عاشق او شده ایم و وقتی به نزدیکی شهر می رسیم شهر را در آتش دیده و می بینیم که فرح هم اسیر گرفته شده است و فردی تاج پادشاهی شما را بر می دارد و می گوید هر آنچه تو داری منم دارم پس هر انچه که تو خواهی داشت منم خواهم داشت!!!
آن فرد کیست و چرا شهر در آتش هست و خیلی سوال های دیگر در نسخه ی بعد جواب خواهد داده شد!!!
(یک نکته ی اخلاقی من این داستان رو 2 روز پیش نوشتم و خیلی چیز ها یادم رفته بود و خیلی چیز هارو فکر کنم اشتباه نوشتم شایان جان می شه اصلاح کنی بی شوخی می گم;))
 
ممنون اقا شایان
http://sayeh2222.persiangig.com/Screenshot0060.JPG
اقا بیا اینم عکس ببخشید من مثل شایان جان نمیزارم من کلا خوشم از این سایت های که هاست مجانی میدن خوشم نمیاد اخه یک هو خراب بشن همه چیز بهم میریزه
باشه شایان جان مشکلی نیست درکت میکنم تو کل کل زیاد قوی نیستی
 
بال هاش رو که کندی و ضربه ی بعد هم زدی(سعی کن تا اون موقع هیچی زمان رو استفاده نکنی)وقتی سنگ ها رفت رو هوا زمان رو آهسته کن از من میشنوی بعد بدو روو ستون بعد بپر رو میله که پریدی دوباره آهستکه هن پرش بعدی هم که کردی دوباره آهسته کن
و بعد هم e رو بزن بعد هم کلیک و دموی آخر رو نگاه کن×!!!!
 
معلوم نیست که آیا جلوی جنگ به هندوستان را گرفته ایم یا خیر زیرا داستان آنقدر حساب شده و مرموز هست که نیازی به این جزئیات ندارد و در نسخه ی بعدی به این موضوع پرداخته شده است!!!

توي نسخه بعدي نشون داده شد كه ايران به هند حمله كرده ! چه حمله ي خفني هم كرده !

توي دمو هايي كه آزاد ميكني در نسخه دو يكيشون درباره جنگ ايران با هند بود ! از ظاهر دشمناي پرنس معلوم بود كه هندي ان ... البته اينو مطمئن نيستما !

در این هفت سال پدر ما جان خود را از دست داده و ما شاه شده ایم

نه بابا ! پرنس تو نسخه دوی بازی هنوز شاه نشده بود ! باباش هم نمرده بود.

مگه یادت نیست وقتی دشمناتو میکشتی پرنس میگفت "Father will be proud !"

و هر کس که این شن ها را آزاد کند در سرنوشت او که در همان جزیره رقم می خورد مرگ نوشته می شود و آن موجود هم داهاکا(Dahaka) می باشد نگهبان شن های زمان که در دنبال گرقتن جان ماست
پرنس می گوید که زمان را باز گردانده است دیگر که اتفاقی نیافتاده است اما پیر مرد می گوید در یک بعد زمانی شن ها آزاد شده اند و تو سرنوشتی جز مرگ نداری و پرنس هم می گوییم به آن جزیره می رود و کاری می کند که شنی ساخته نشود و وقتی که شنی نباشد در نتیجه بی گناه شناخته می شویم
اما پیر مرد با نگاه اندوهگین خود به ما می گوید سرنوشت ما مرگ هست و با مرگ ما فقط آن بعد زمانی از بین می رود زیرا فقط ما در آن زمان بودیم و هیچکس نمی تواند سرنوشتش را عوض کند

حرف شما درسته اما اجازه بدین دقیقا دیالوگ های خود افراد رو بگیم :

پیر مرد : جزیره زمان ... جایی که شنهای زمان درست شدن . جایی که ماهاراجا ساعت شنی رو از اونجا دزدید !

پرنس : و من چه چیزی میتونم به دست بیارم در این جزیره؟

پیرمرد : میگن که ماهاراجا در این جزیره پرتال های زمان رو پیدا کرده ... تنها چیزی که باهاش میشه زمان رو به عقب برگردوند (منظور همون پرتاله !)

پرنس : برگردوندن زمان به عقب ؟! ... به زمان تولد شنها ...

پرنس : اتفاقات مزخرفی رخ داد وقتی ارتش ما به قصر ماهاراجا حمله کرد.

پیر مرد : تو شنهای زمان رو پیدا کردی ...

پرنس : بد تر از این ! من بازشون کردم !

پیر مرد : هرکسی که شنهای زمان رو آزاد کرده باید بمیره !

پرنس : من داشتم میجنگیدم تا اونایی که قبلا در کنارشون میجنگیدم رو بکشم ... کسایی که دوسشون داشتم ...

پیر مرد : ولی الان ! حیوونی غیر قابل توقف تو رو میگیره !

پرنس : برای اولین بار در زندگیم ... من ترسیدم !

پیر مرد : و تو خواهی مرد ...

پرنس : من از شنهایی که توی وجود خودشون بود استفاده کردم ... تا بتونم کاری کنم که ساعت شنی هرگز باز نشده باشه ...

پیر مرد : حیوون (منظور داهاکا است) نگهبان خط زمانه ... تو ترجیح داده شده ای تا بمیری . اون تورو زمانی میگیره که با سرنوشت خودت مواجه میشی (یعنی میمیری !)

پرنس : این بهتره که تلاش کنم تا اینکه اینجا منتظر مرگ باشم !

پیر مرد : لعنتی ! حتی اگه تو بتونی به جزیره زمان برسی باید با ملکه زمان روبرو بشی ...

پرنس : من به گذشته سفر خواهم کرد و کاری میکنم که شنهای زمان ساخته نشن ... اگه شنی وجود نداشته باشه داهاکا هم با من کاری نداره !

پیر مرد: برو پس پرنس من ! ولی بدون اینو "سفر تو پایان خوشی نخواهد داشت , تو نمیتونی سرنوشتتو عوض کن ... هیچکی نمیتونه ! "



پرنس بعد از حدود یک سال تحقیق و پرسش جای تغریبی جزیره را بافته و با ناامیدی و سپاه اندکی به سوی آن جزیره حرکت می کند

این تیکه هم مورد داره ! پرنس یه سال وقت نداشته که تحقیق کنه که ! پرنس بعد از دیدن اون کابوس سریع میره پیش ماهاراجا و حقیقت رو میفهمه بعد هم با سپاهش راهی جزیره زمان میشن ... البته فکر نمیکنم که جزیره زمان وجود فیزیکی داشته باشه ! پرنس بیهوش میشه و در جزیره خودشو پیدا میکنه ...



شیدی می گوید اون خیلی قوی هست و گناه داره آخه از چیزی خبر نداره

این قسمت هم مورد داره با اجازه !

کایلینا : کشتیش؟

شادی : نه اون خیلی قویه ! اون الان توی جزیرست ! دنبال من اومد

کایلینا : احمق چرا گذاشتی دنبالت بیاد؟

شادی : من جونمو بخاطر کارای احمقانه ی تو از دست نمیدم ...

کایلینا : تو چطور جرات میکنی .....

بعد جنگ شروع میشه !

هر آنچه تو داری منم دارم پس هر انچه که تو خواهی داشت منم خواهم داشت!!!

معنی دقیقش اینه :

همه چیز تو مال منه ! و مال من خواهد شد !

باشه شایان جان مشکلی نیست درکت میکنم تو کل کل زیاد قوی نیستی

هروقت هر سه نسخه رو تموم کردی باهات بحث میکنم عزیزم , درضمن من اگه تو کل کل زیاد قوی نبودم که اون اتفاق پارسال نمیفتاد جیگر ...
38.gif
 
خیلی ممنون شایان جان اما بهتر بود در معنی کلمه ی Madness می نوشتی احمق به جای لعنتی
wink.gif

در هر حال گفتم که یادم رفته بود ممنون

خواهش میکنم !

شما یه فیلم رو هم که ببینی اگه زیر نویس داشته باشه یا دوبلش کنن برای قشنگ تر شدن جمله یه تغییراتی بهش میدن ...
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or