خوب میثم جان ما در نقش پرنس ظاهر میشیم در نتیجه ما=پرنس×!!!
در ضمن ما کرمونی ها اکثرا منظور از ما به من هم هست مگه شماها نمیگین×!!!
یرای مثال:
پرنس باید کایلینارو نجات بده بعد از دیدن دمو
ما در نقش پرنس بازی می کنم
ابتدا باید به کایلینا حمله
کنیمو در حین جنگ با جا خالی دادن اون رو به دروازه ی شنی پرتاب
کنیم
این قسمتی از پایان پرنس 2 بود

فکر نمی کردم گفتن ما مخصوص زبون خودمون باشه شرمنده:O:O:O
در ضمن شایان جان گیر نده دیگه×!!!!!!!
درست هست تو بازی بیان نشد اما کسی که بازی رو انجام می ده و با کمی حدس به همین نتیجه می رسه و هدف اصلی یکی هست دیگه

برای مثال ایران برای تفریح به هند که حمله نمی کنه می دونسته یک نیرویی دارند و بعد از حمله متوجه می شه که نیروی شن های زمان هست(تو این مایه ها)
در ضمن این هم داستان پرنس 2

(میثم نمی خونی×!!!!جدا میگم حق نداری بخونی اول بازی کن بعد بخونش اگه بخونی بازی جذلبیتش نصف می شه

هفت سال از لحظه ی خدا حافظی ما با فرح می گزرد
معلوم نیست که آیا جلوی جنگ به هندوستان را گرفته ایم یا خیر زیرا داستان آنقدر حساب شده و مرموز هست که نیازی به این جزئیات ندارد و در نسخه ی بعدی به این موضوع پرداخته شده است!!!
در این هفت سال پدر ما جان خود را از دست داده و ما شاه شده ایم
اما مرتب کابوس هایی میبینیم اما نه کامل
تا اینکه یک شب خواب می بینیم که داریم فرار می کنیم و یک موجود عظیم الجثه به دنبال ما هست و در آخر هم به بنبست می رسیم و آماده ی جنگ می شویم و موجود به ما حمله می کند
به حضور معتبر ترین پیشگو می رویم که پیر مردی است که با کور کردن چشمان خود چشم درونش را باز کرده و برای ما تعبیر می کند که
"تو در چند سال پیش ساعت شنی ای را باز کرده ای که در بر دارنده ی شن های زمان بوده است
و این شن ها متعلق به جزیره زمان(The Island of Time) هست
و هر کس که این شن ها را آزاد کند در سرنوشت او که در همان جزیره رقم می خورد مرگ نوشته می شود و آن موجود هم داهاکا(Dahaka) می باشد نگهبان شن های زمان که در دنبال گرقتن جان ماست
پرنس می گوید که زمان را باز گردانده است دیگر که اتفاقی نیافتاده است اما پیر مرد می گوید در یک بعد زمانی شن ها آزاد شده اند و تو سرنوشتی جز مرگ نداری و پرنس هم می گوییم به آن جزیره می رود و کاری می کند که شنی ساخته نشود و وقتی که شنی نباشد در نتیجه بی گناه شناخته می شویم
اما پیر مرد با نگاه اندوهگین خود به ما می گوید سرنوشت ما مرگ هست و با مرگ ما فقط آن بعد زمانی از بین می رود زیرا فقط ما در آن زمان بودیم و هیچکس نمی تواند سرنوشتش را عوض کند
پرنس بعد از حدود یک سال تحقیق و پرسش جای تغریبی جزیره را بافته و با ناامیدی و سپاه اندکی به سوی آن جزیره حرکت می کند
در راه کشتی ما مورد حمله ی موجوداتی عجیب با ماسک های اسکلت مانند که سرپرستی آن ها را زنی به نام شیدی(Shadee) بر عهده دارد قرار می گیریم و پس از جنگ با شیدی شکست می خوریم و به درون آب پرتاب می شویم
آب ما را به جزیره ی زمان می برد و در آنجا شیدی را می بینیم که با وارد شدن به دروازه ای شنی غیب می شود ما هم که می خواستیم از پشت به او حمله کنیم وارد دروازه شده و به زمان گزشته انتقال می یابیم
پس از کمی گشت و گزار وارد قلعه ای در آنجا می شویم که پر از همان موجودات عجیب اهریمنی هست و پس از از بین بردن آنها و رسیدن به حال بزرگ قعله می بینیم شیدی با یک زن در حال جنگ هست و دارد او را می کشد و پیش خوی می گوییم دشمن شیدی دوست ماست و با شیدی درگیر شده و او را می کشیم
اما در لحظه ی قبل از مرگش می گوبد:
"احمق تو نمی توانی سرنوشتت رو عوض کنی"
از کایلینا (Kaileena) همان زنی که نجات دادیم می خواهیم که ما را در نزد امپراطور زمان ببرد اما او خود داری می کند و پس از اسرار های ما می گوید او در حال ساخت شن هست و هر کس را که ببیند می کشد اما پس از اسرار های دوباره ی ما میگوید که باید دو مکانیسم اجرا شوند تا بتوان وارد اتاق او شد و ما هم شروع به فعال سازی دو مکانیسم می کنیم که موجودات اهریمنی از آن ها حفاظت می کنند و مشقت و سختی فراوان موفق می شویم و در راه چند بار با یک فرد عجیب با ماسک عجیب تر و داهاکا مواجه می شویم و از دست او فرار می کنیم و بالاخره دو مکانیسم را فعال کرده و در راه بازگشت دوباره آن مرد عجیب با ماسک را می بینیم که به سراغ ما آمده می پرسیم با من چی کار داری تو کی هستی اما همان لحظه داهاکا آمده و هر دو فرار کرده و داهاکا گیج شده و آن یکی مرد را گرفته و می رود
وارد اتاق امپراتور می شویم(قفل در را باز می کنیم) و در آنجا کایلینا را می بینیم
از او می پرسیم امپراطور کجاس اما او بدون جواب در را می بندد و در جواب تعجب ما از روی تخت سلطنت خود شمشیر هایش را به سوی ما می گیرد و ما را دعوت به جنگ می کند و می گوید من امپراطورم و فقط بکی از ما می تواند امروز سرنوشت خود را نجات دهد زیرا سرنوشت من هم مرگ هست اما به دست تو!!!
می گو ید فکر کردی کی داهاکا رو فرستاد فکر کردی کی شیدی رو فرستاد اون من بودم و خلاصه بعد از اطلاع از این همه خیانت کاری های او با او جنگیده و او را می کشیم
شاد و مسرور از قلعه خارج می شویم به این امید که همه چیز تمام شد(من هم اول این فکر را کردم) اما می بینیم داهاکا در دنبال ما هست!!!
اما این بار در هر دو زمان و با شدت بیشتر سعی در کشتن ما دارد
و ما در می یابیم که آب داهاکا را ذوب کرده و مانع عبور او می شود
پس از تعقیب و گریز های متفاوت به طور اتفاقی وارد اتاق سرنوشت ها و رویداد ها می شویم و در آنجا از زور نوشته های روی دیوار می فهمیم که ماهاراجه وقتی ساعت شنی را دزدید داهاکا در دنبال او افتاد و او ماسکی را به دست آورد که توسط آن دوباره به زمان گزشته برگشت اما با ظاهری متفاوت و خود را در زمان دیگر کشت و سپس ماهاراجه ی دزد را نا بود کرد و داهاکا دست از سر او برداشت و در آ خر هم می خوانیم که پرنس شن های زمان را ساخته است و سرنوشت او هم مرگ هست!!!
یعنی حال شن ها به دست ما ساخته شده و به همین علت باید بمیریم!!!
فکر می کنیم که اگر ما آن ماسک را به چنگ آوریم و به زمان پزشته برویم و خود را در گزشته نابود کنیم دیگر ماسک برداشته شده و می توانیم به سرزمین خود برگردیم
از رئی نقشه ای که پیدا می کنیم در ابتدای بازی حدود محل ماسک را حدس زده و آن را پیدا می کنیم و پس از زدن آن به همان مرد با ماسک و ظاهر عجیب غریب تبدیل می شویم و می فهمیم آن خود ما بودیم که می خواستیم بعد دیگر خود را بکشیم و در نتیجه هم اشتباهی داهاکا ما را با خود می برد پس باید بیشتر تلاش کنیم و به سبب نفرین روی ماسک مدام در حال ضعیف شدن هستیم
تمامی مراحل را از یک نمتی دیگر و با یک شخصیت دیگر و از راه های دیگر می رویم و در بین راه شیدی و کایلینا رو می بینیم که شروع به مجادله کردند شیدی می گوید:
"اون الان زندست آب اوردتش اینجا و کایلینا هم می گوید باید نابودش کنی اون در آینده من رو می کشه و شیدی می گوید اون خیلی قوی هست و گناه داره آخه از چیزی خبر نداره و جنگ شروع می شود و خود را می بینیم که آمده و شیدی را می کشیم اما از بس تعجب کرده بودیم و از یک سو هم فکر می کردیم بهتر هست در آخر او را به چنگ داهاکا بیاندازیم به جای خودمان وارد صحنه نشده و می گزاریم روال داستان پیش برود و در مکانیسم ها هم چند بار جان او را نجات داده و کمکش می کنیم تا لحظه ی موعود می رسد و با تمام توان فرار کرده تا داهاکا ما را نگیرد و این بار آن پرنس را بگیرد و این اتفاق هم می افتد و ماسک جدا شده و ما پرنس می شویم اما یک پرنس سفر کرده در زمان و یک پرنس هم می میرد همان پرنسی که در سرنوشت نوشته شده بود!!!(تو نمی تونی سرنوشتت رو عوض کنی تو باید بمیری هیچ کس نمی تونه!!!)
حال که از همه چیز خبر داریم یک راست وارد اتاق امپراتور شده و شمشیر آب را پیدا کرده(البته این بازی دو پایان دارد که در قسمت بعدی در این مورد کاملا توضیح می دهم)
حال دو راه حل دارید:
1.شمشیر را بر نداشته و ادامه داده:
وارد اتاق می شویم بالافاصله شمشیر های کایلینا را به فاصله ی دوری پرتاب کرده و از او خواهش می کنیم که با ما با بیبیلون بیاید سرزمین ما و قول می دهیم او را نکشیم اما او به ما اعتماد نکرده و ما او را به نزدیکی دروازه کشانده و در آن می اندازیم و به زمان حال می آوریم اما او باز شروع به جنگ کردی و با سختی بسیار و علی رغم میل خود او را کشته و می بینیم که داهاکا آمده جسد او را برداشته و می رود زیرا دیگر شنی وجود ندارد که ما مقصر باشیم ما هم به سوی شهر خود در حرکتیم که آنجا را در آتش می بینیم
2.شمشیر آب زا برداشته و همان گونه با فریب هر دو وارد زمان حال می شویم اما این بار قبل از جنگ داهاکا ما آید و ما تصمیمی را می گیریم که بهترین کار هست
جنگ با داهاکا و نابودی او!!!!
با شمشیر آب خود او را نابود کرده و با کایلینا به سمت بیبیلون مب رویم و در راه می گوئیم که عاشق او شده ایم و وقتی به نزدیکی شهر می رسیم شهر را در آتش دیده و می بینیم که فرح هم اسیر گرفته شده است و فردی تاج پادشاهی شما را بر می دارد و می گوید هر آنچه تو داری منم دارم پس هر انچه که تو خواهی داشت منم خواهم داشت!!!
آن فرد کیست و چرا شهر در آتش هست و خیلی سوال های دیگر در نسخه ی بعد جواب خواهد داده شد!!!
(یک نکته ی اخلاقی من این داستان رو 2 روز پیش نوشتم و خیلی چیز ها یادم رفته بود و خیلی چیز هارو فکر کنم اشتباه نوشتم شایان جان می شه اصلاح کنی بی شوخی می گم
