[TABLE="class: grid, width: 800, align: center"]
[TR]
[TD]
[/TD]چهار سال قبل، پیش از آنکه Dracula توسط Richter Belmont نابود شود.
[/TR]
[/TABLE]
Maria Renard با ترس از اینکه نکند اتفاقی برای Richter افتاده باشد، عازم میشود تا بلکه او را بیابد. او نمیدانست جستجو را از کجا آغاز کند، تا اینکه سرنوشت میانجیگری میکند: ناگهان Castlevania از اعماق تاریکیها سر بر آورده تا نقش راهنمای راه را برای Maria ایفا کند.
دستههای متعددی از زامبیها بیامان برخاسته و به وی حملهور میشوند. Alucard بدون هیچ دردسری این موجودات ضعیف و بیعقل را در حالی که همهشان با دیدن این چهره آشنا بهتزده شده بودند، از سر راه بر میدارد.
Alucard سپس از آزمایشگاه (لابراتوار) قلعه در جستجوی پاسخ سوالاتش بازدید میکند. اینجاست که متوجه دختری در Clock Room واقع در Marble Gallery میشود. او بدون هیچ اعتنایی به دختر بلوند، راهش را در پیش گرفته تا اینکه دختر جوان از او میخواهد که صبر کند. او کاملا از حضور Alucard در اینجا گیج شده بود، چرا که فهمیده بود او به نظر انسان میرسد اما یک چیز متفاوت در او نسبت به دیگر انسانها وجود داشت. دخترک از Alucard میپرسد که او کیست و در قلعه چه میکند. Alucard خود را معرفی کرده و میگوید که او اینجاست تا قلعه را نابود سازد. سپس بیان میکند که بیش از این نمیتواند در مورد خود توضیح دهد، اما از آن جایی که هدفشان یکی است، او میتواند به Alucard اعتماد کند. دختر جوان خود را به عنوان Maria معرفی میکند. این دو توافق میکنند که هر کدام راه خود را در پیش گرفته و در صورت امکان، اطلاعات بدست آمده را با یکدیگر تبادل کنند.
کتابدار پیر، هیچ دشمنی و پدرکشتگی با دورگه جوان نداشت، به جز این مورد که او در حال خیانت به پدرش بود. Alucard از پیرمرد درخواست کمک میکند، اما کتابدار از آنجایی که هنوز به Count وفادار بود، هیچ علاقهای به پشتیبانی از یک توطئه علیه اربابش نشان نمیدهد.
Alucard نیز انتظار چیزی بیش از این را نداشته و به پیرمرد میگوید که در صورت همکاری، پاداش خوبی دریافت خواهد کرد. کتابدار پیر با شنیدن این پیشنهاد، تصمیم میگیرد به ارباب جوان کمک کند. سپس مجموعه جواهرات و اشیای شگفتانگیز خود را مقابل Alucard به اهتزاز در میآورد. چیزی که از همیشه بیشتر، ارباب جوان را مسحور خود کرده بود، جواهری به نام Jewel of Open بود که امکان دسترسی به مناطقی که با درهای آبی قفل شده بودند را فراهم میکرد.
دختر جوان، توانایی Alucard را مورد تحسین قرار میدهد. Alucard که کسی نبود که بخواهد وقت خود را با تعریف و تمجید هدر دهد، از Maria میخواهد که برود سر اصل مطلب و از او میپرسد که آیا نام Richter Belmont به گوشش خورده است یا خیر. Alucard که صدها سال پیش با Trevor Belmont همپیمان شده بود، به خوبی با خاندان Belmont آشنایی داشت. Maria اذعان میکند که Richter حدود یک سال است که ناپدید شده و باید جایی در همین قلعه باشد. Alucard سپس با لحنی نجیبانه به Maria اطمینان خاطر میدهد که اگر با Richter رو در رو شود، حتما او را مطلع خواهد ساخت. Maria با خشنودی از او تشکر کرده و باری دیگر از هم جدا میشوند.
کاملا خالی اما به جز یک نفر.
پس از نابود کردن نگهبانان شخصی این مرد، Alucard شروع به تفکر درباره مرد جوان میکند. او انگار خونش را قبلا استشمام کرده بود... Alucard به واسطه مصاحبت و همکاریهایی که در گذشته با خاندان Belmont، علی الخصوص Trevor Belmont داشت، مطمئن بود که شخصی از این خاندان در پیشگاه او حضور دارد و به احتمال زیاد، این خون، باید خون یک Belmont باشد. Alucard در این باره مطمئن بود، اما نمیدانست از منظرهای که چند لحظه پیش دیده بود، چه برداشتی میتوان کرد، یا اینکه چرا این شکارچی جوان باید فرمانروای قلعه باشد. در هر حال، او به جستجو ادامه داده و به زیرساخت قلعه میرسد. Alucard درون یک تونل عمودی و طویل از غارهای زیرزمینی قلعه، اتاقی مرموز مییابد که در آنجا به خواب فرو میرود.
همه چیز به جز Alucard و Lisa در آن منظره، در جای خود میخکوب شده بودند. احساسات Alucard به اوج خود رسیده و مادرش را صدا میزند، با این ادعا که او را نجات خواهد داد. او نمیتوانست اجازه دهد، اتفاقی که افتاده بود، دوباره و دوباره رخ دهد. این دفعه او ظاهرا میتوانست مانعش شود و همه چیز را تغییر دهد. Lisa نگرانیهای پسرش را فرونشانده و به او میگوید که مشکلی نیست. اگر مرگ او باعث نجات دیگران شود، او با خشنودی تمام، جانش را فدا خواهد کرد.
Alucard به مادرش التماس میکند که او را ترک نکند، اما او در این مورد اصرار داشت. او به Alucard میگوید که شاهد مرگش باشد و آخرین سخنانش را بشوند. Alucard نیز گوش فرا میدهد.
Lisa به پسرش میگوید تا جایی که میتواند از انسان ها متنفّر بوده و باعث رنج و عذاب آنها شود!
Alucard در حالی که از شنیدن این حرفها کاملا متعجب شده بود، خود را عقب میکشد. مادرش با این ادعا که انسانها بهتر است هلاک شوند تا اینکه گناهان وخیمتری مرتکب شوند، سخنانش را ادامه میدهد. او به پسرش دستور میدهد، انسانهایی که او را مورد آزار و اذیت قرار داده بودند، قتلعام کند. Alucard به شدت مخالفت میکند. انگار یک جای کار میلنگید. مادرش هیچگاه چنین چیزی نگفته بود و نمیگفت. Lisa تلاش میکند او را متقاعد سازد که انجام این کار برای آنها مسرّت و شادمانی به ارمغان خواهد آورد!
Alucard بلافاصله متوجه میشود روح خبیثی که پیش روی اوست، مادرش نیست، بلکه نوعی روح اهریمنی است که به شکل مادرش ظاهر شده است. او درخواست میکند که این موجود، خود را معرفی کند.
Alucard به هر سختی که بود، در میدان نبرد، Succubus را شکست میدهد. Succubus با استشمام خون Alucard از وی میپرسد که آیا او نیز خونآشام است؟ Succubus از قدرت و قیافه Alucard میفهمد که او بدون شک، توسط فرزند Lord Dracula شکست خورده است.
Alucard توضیح میدهد که Succubus با مرگ درون دنیای خواب و خیال، روحش تا ابد سرگردان خواهد ماند. Succubus التماس میکند که Alucard جانش را ببخشد، اما دیگر دیر شده بود.
هنگامی که Alucard به دنیای بیداری بازمیگردد، انگشتری طلایی پیدا میکند که قبلا در اتاق نبود. بر روی انگشتر، یک کندهکاری بدین مضمون به چشم میخورد: «به دست کردن... ساعت». او انگشتر را نگه داشته و به راه خود در بخشهای پایینتر قلعه ادامه داده تا سرانجام به Granfallon میرسد، پایینترین نقطه قلعه که توده رعبانگیزی از اجساد را در خود جای داده بود. در مناطق زیرین قلعه، Alucard زرهی را بدست میآورد که امکان دسترسی به مناطق معینی از Royal Chapel که عمدتا به دلیل تلههای مرگبار، عبور از آنها بسیار خطرناک بود را برایش فراهم میساخت.
Alucard در تاریکی قلعه، از مناطق متروک و غمگرفته به سمت برجهای سر به فلک کشیده کلسیا راهی شده و وارد یک اتاق نهارخوری با سقف باز میشود که در آسمان معلق بوده و مشرف به یک بیشهزار زیبا و همیشه سرسبز است. Maria در داخل منتظر بود. او میخواست بداند که آیا Alucard خبری از Richter بدست آورده است یا خیر.
Alucard ماجرا را با او در میان گذاشته و بیان میکند که با یک Belmont مواجه شده است اما مطمئن نیست که او همان Richter ـی باشد که Maria از آن گفته بود. او اذعان میکند Belmont ـی که دیده بود، خود را فرمانروای قلعه میخوانَد.
Maria با شنیدن این حرفها شوکه شده و از باور آنها امتناع میورزد. او که از درون کاملا مخالف این قضیه بود، اعتراف میکند که این شخص ممکن است Richter باشد. با این حال، او پافشاری میکند که اگر این صحت این حدس ثابت شود، Richter حتما تحت کنترل شخص یا چیزی قرار گرفته است.
پشت سر Maria انگشتری نقرهای قرار داشت که بر رویش حک شده بود: «...در برج... ».
Alucard سوار بر آسانسوری قرقرهای شده و راهیِ طبقات زیرین قلعه میشود. با رسیدن آسانسور به آخر راه، او خود را در مرکز قلعه Dracula احساس میکند. بنایی عظیم و سرّی به همراه اتاقی درون آن به چشم میخورَد. Alucard وارد اتاق مرموز میشود. با توجه به ظاهر اتاق، انگار که او بر روی سقف آن ایستاده بود، اما جایی که باید کف اتاق باشد، سقف آن قرار داشت. کل اتاق، به نظر وارونه میرسید.
Maria در داخل اتاق، منتظر بود. او از درون تاریکی، نام Alucard را صدا زده و از او معذرت خواهی میکند. او حال مطمئن بود که Richter به دشمن ملحق شده است، چرا که با شخصیت Richter آشنا بوده و به این نتیجه رسیده بود که او مطمئنا توسط شخصی کنترل میشود. Maria اصرار داشت که هیچ آسیبی به Richter نرسد، اما Alucard هیچ اهمیتی نسبت به ریزهکاریهای فنی قائل نبوده و تنها چیزی که برایش مهم بود، این بود که Richter متوقف شود.
[TABLE="class: outer_border, width: 500, align: center"]
[TR]
[TD]
[TD]
[/TR]
[/TABLE]
زمانی که او به اتاق پادشاهی میرسد، همان جوان آبیپوشی که حال از هویتش مطلع بود را مشاهده میکند. کسی که سالهای پیش، Dracula را به دنیای مردگان فرستاده بود، Richter Belmont.
شکارچی جوان بیان میکند که منتظر Alucard بوده است. Alucard میخواست بداند چرا یک Belmont قصد احیای Lord Dracula را در سر دارد. مرد جوان پاسخ میدهد که Dracula هر صد سال یکبار بر میخیزد و پس از این مدت، دیگر نقش Belmontها در این ماجرا تا صد سال بعد تمام میشود. او میخواست مبارزه باشکوهی که 5 سال پیش با Dracula داشت را دوباره تجربه کند. Alucard متوجه میشود که Richter به موجب روحیه مبارزهطلبی، دچار جنون شده است و بدون مبارزه، احساس بیارزش بودن میکند. این قضیه او را تباه کرده بود. Richter تصور میکرد که بدون Dracula، زندگی او هیچ هدف و یا معنایی ندارد. او به Dracula نیاز داشت، درست همانند همانهایی که با قلب سیاه خود تشریفاتی مذهبی جهت احیای وی ترتیب داده بودند. او تصور میکرد که اگر بتواند شاهزاده تاریکی را احیا کند، این مبارزه تا ابدیت به طول خواهد انجامید! Alucard به او میگوید که اگر اینها دقیقا احساسات واقعی او هستند، پس چنین باد.
Richter سپس Alucard را دعوت به مبارزه کرده و قبل از اینکه Alucard بتواند عکسالعمل نشان دهد، بیدرنگ با نیروهای افسانهای اش به او حمله ور میشود. او با اشاره به اینکه Alucard حریف قدری برایش نیست، از او میخواهد که خشنتر مبارزه کند. اما هدف و تمرکز اصلی Alucard شکار این Belmont نبود. او در حالی که از اعمال و گفتار Richter متحیر شده بود، فورا عینک مخصوص را بر روی چشمان خود گذاشته و جوابی که در پی آن بود را مییابد:
Richter، بدون شک تحت کنترل شخص ناشناسی بود که در قالب گوی سبز رنگی بالای سر وی ظاهر شده بود. Alucard از مبارزه با Richter امتناع کرده، در حالی که ضربههای شدید وی را تحمل میکرد و تمرکز خود را روی کره سبز رنگ گذاشته بود. سپس با حملاتی مداوم به گوی سبز رنگ، باعث محو شدن آن میشود. با نابود شدن گوی نامرئی توسط Alucard، ضربهای به Richter وارد شده و Maria در حالی که از Alucard خواهش میکند آسیبی به Richter نرساند، وارد اتاق میشود. سپس شخصیت چهارم و باعث و بانی تمامی ماجراها در اتاق پدیدار میشود. آن هم کسی نبود جز کشیش سیهسرشت، Shaft – کسی که مخفیانه اعمال Richter را تحت کنترل داشت. Richter این کشیش اهریمنی را 5 سال پیش کشته بود، اما روح Shaft بازگشته بود تا قاتل خود را نفرین و دچار شبحزدگی کند.
Richter،Maria و Alucard از برج اصلی قلعه اول، شاهد منظره اوهامی برافراشته شدن این قلعه بودند. Alucard میدانست که Shaft به قلعه دوم رفته است. Richter سر عقل آمده و Alucard را به عنوان شخصی که دوشادوش جدش، Trevor جنگیده بود، به خاطر میآورد. او باورش نمیشد که رو به روی Alucard، فرزند Dracula قرار گرفته است. همان Alucard ـی که با جدش، Trevor Belmont همپیمان شده بود. Alucard اما هیچ وقتی برای تعارف و خوش و بش نداشت، به همین دلیل از Maria میخواهد که Richter بهتزده را تا بیرون قلعه و مکانی امن همراهی کند و خود نیز کار Shaft را تمام کرده و از احیای پدرش جلوگیری خواهد کرد. Maria موافقت کرده و Alucard راهی قلعه جدید میشود.
قلعه دوم با اینکه همان عمارت بود اما کل آن به صورت وارونه بوده و گاهی اوقات نغمهای رویایی و گاهی هم جهنمی از درون آن به گوش میرسید. ریشه و سرچشمه قلعه در هالهای ابهام قرار داشت و هیچگونه دلیل یا منطقی برایش موجود نبود. Alucard با پیشروی در قلعه دوم، با موجودات به خصوصی مواجه میشود که نگهبانی بقایای Dracula را عهدهدار بودند. او این موجودات را دنبال کرده تا بتواند بقایا را بدست آورد. Alucard علاوه بر این، تجهیزاتی که Death از وی گرفته بود را نیز بازیابی میکند.
[TABLE="class: outer_border, width: 500, align: center"]
[TR]
[TD]
[TD]
[/TR]
[/TABLE]
Alucard در قلعه شبحزده، با چالشهای دشوارتری دست و پنجه نرم کرده، اما با قدرت ناب اراده خود، به غارهای وارونه (Reverse Caverns) میرسد، جایی که دوباره با Death ملاقات میکند. درست همانطور که Death پیش بینی کرده بود. او برای آخرین بار به Alucard پیشنهاد میدهد که دست از لجاجت بردارد. Alucard جواب میدهد که تا آخرین نفس مبارزه خواهد کرد و هیچگاه تسلیم نخواهد شد. Death نیز به این نتیجه میرسد که شام امشب وی روح Alucard خواهد بود.
حتی Death نیز در برابر حملات Alucard نتوانست مقاومت کند و پس از فروپاشی، قسمتی از بقایای اربابش را به جای میگذارد. Alucard در حالی که تمامی بقایا را در اختیار داشت، به سمت Black Marble Gallery حرکت کرده و به اتاق ساعت میرسد.
درست مثل قبل، نوری درخشان نمایان شده و عقربههای ساعت تندتر از حد معمول خود، به حرکت افتادند و زنگ، 13 بار به صدا در آمد. سپس دریچهای مثابل Alucard باز شده که راهی به سمت پایین داشت. بقایای Dracula امکان دسترسی به آخرین ناحیه را برایش فراهم کرده بودند.
Alucard سوار بر آسانسوری قرقرهای شده و به سمت پایین حرکت میکند. با رسیدن آسانسور به آخر راه، او به بنایی عظیم و سرّی به همراه اتاقی درون آن میرسد. سپس وارد اتاق مرموز میشود.
Shaft درون اتاق، در حال به اتمام رساندن تشریفاتی مذهبی بود. او Alucard را به جهت رسیدن تا این نقطه مورد ستایش قرار میدهد، اما در ادامه بیان میکند که از فرزند Count Dracula انتظارِ کمتر از این نمیرفت. Alucard میپرسد که چرا او Richter را فرمانروای Castlevania کرده است.
Shaft اذعان میکند که تا قرنهای متمادی، شکارچیان خونآشام (اشاره به خاندان Belmont که ملقب به Vampire Hunter هستند) با قدرتهای مقدسشان، نیروهای اهریمنی (علیالخصوص Dracula) را شکست دادهاند. اما او نقشهای میکشد تا آنها را به جان یکدیگر بیندازد. با حضور Richter Belmont به عنوان فرمانروای قلعه، شکارچیان دیگر در صدد نابودی وی برخواهند آمد، اما از آنجایی که Richter در مقایسه با دیگران از نیروهای شگرفی برخوردار است، هیچکس توان ایستادگی در مقابلش و شکست دادن او را نخواهد داشت.
Shaft با وادار کردن Richter (افسونی که بر روی وی گذاشته بود) به پیوستن به زمره نیروهای تاریکی، او را به عنوان یک تهدید، خنثی کرده بود. همه و همه این ماجراها نیز در مسیر هدف اصلی Shaft که گسترش هرج و مرج باشد، به وقوع پیوسته بودند.
Alucard بیان میکند که نقشه Shaft با شکست مواجه شده، اما Shaft در این مورد شک داشت. او در شگفت بود، زمانی که وِجهه انسانی و ضعیف Alucard را نابود سازد، چه خواهد شد.
Alucard کشیش ظلمانی را در حالی که همچنان سرسخت بود، به راحتی در مبارزه شکست داده و مشخص میشود که نیروی Shaft ناکافی بوده است. اما Shaft به میزان رضایتی که نیاز داشت، دست یافته بود. چرا که به قول خودش به هدفش رسیده و Count Dracula خواهد آمد تا دنیا را با بهکارگیری شعلههای هرج و مرج و آشوب، پاکسازی کند! آخرین سخنان Shaft، اما تماما رجز خوانی و مباهات نبودند. چرا که دیگر کار از کار گذشته بود و وردخوانی کامل شده بود؛ Count Dracula آماده بود تا باری دیگر به این دنیا بازگردد.
اتاق غرق در تاریکی شده و Alucard صدایی به گوشش میخورد که برایش بسیار آشنا بود. صدایی که مدتها بود نشنیده بود.
پدر Alucard برای پیروزی وی علیه Shaft به او تبریک میگوید. Alucard به پدرش میگوید، امیدوار بوده که دوباره یکدیگر را نبینند و اینکه او نمیتواند پدرش را به حال خود رها کند تا دنیا را دچار مصیبت و رنج و عذاب کند.
Alucard و Dracula هر کدام دنبالهرو مسیرهای به کل متفاوتی بودند. Alucard قدم در راه بخشش و صلح گذاشته بود و Dracula مسیر انتقام و خون و خونریزی را در پیش گرفته بود. هر دو آنها متوجه میشوند که هیچکدامشان عوض بشو نیستند.
Dracula ابراز میکند وقتش رسیده که Alucard وِجهه انسانی و ضعیف خود را کنار زده و در بازسازی دنیا به او ملحق شود.
Alucard به نام مادرش Dracula را شکست میدهد. Dracula در تعجب بود که چگونه متحمل شکست شده است. Alucard پاسخ میدهد از زمانی که او قدرت عشق ورزیدن را از دست داده، دچار عقوبت و نگونبختی شده است. Dracula سخنان Alucard را به سخره گرفته و آنها را به عنوان طعنه در نظر میگیرد.
ارباب تاریکی، قبل از ترک کردن پسر خود، میخواست آخرین حرفهای Lisa را بشنود.
Alucard پاسخ میدهد. «او گفت، از انسانها متنفّر نباش. اگر نمیتوانی در کنار آنان زندگی کنی، حداقل به آنها آسیبی نرسان. چرا که آنها خود سرنوشتی دشوار دارند». اینها کلماتی بودند که Alucard عمر خود را به همراهشان سپری کرده بود و همینطور دلیل انتخاب چنین مسیر متفاوتی نسبت به پدرش بودند.
Alucard ادامه میدهد: «همین طور گفت که بگویم او تو را تا ابد دوست خواهد داشت».
پس از فهمیدن آخرین حرفهای Lisa، برای اولین بار، نشانی از انسانیت درون این موجود انتقامجو و خشک و بیروح، میدرخشد. Dracula قبل از اینکه به طرز دردناکی به عالم اموات فرستاده شود، زیر لب زمزمه میکند: «مرا ببخش، Lisa».
این دو عضو از خانواده نفرینشده با یکدیگر وداع کرده و Alucard به Dracula میگوید که با وجود تمام اتفاقاتی که در طول قرنها رخ دادهاند، دلش برای پدرش تنگ خواهد شد. بدینترتیب، این Alucard بود که توانست بر حملات بیامان پدرش غلبه کرده و پیروز شود. آن هم، با قدرتی که Dracula هیچگاه نمیتوانست به درستی آن را درک کند: عشق نسبت به دوستان انسانش و یقینا مادرش Lisa.
او سپس در کنار ساحلی بیرون از قلعه، با Maria و Richter تجدید دیدار میکند. Maria و Richter، هر دو Alucard را با علم به اینکه مقابله با پدرش، همانگونه که انتظار میرفت، توام با درد شدید روحی بوده است، دلداری میدهند. شکارچی جوان از وی معذرت خواهی میکند چرا که احساس میکرد قرار گرفتن Alucard در مقابل پدرش، تقصیر وی بوده است. Alucard به Richter اطمینان خاطر میدهد که او برای مواجهشدن با پدرش، دلایل خود را داشته است.
Maria و Richter میخواستند بدانند حال که این آزمون سخت، پشت سر گذاشته شده، Alucard چه در سر دارد. Alucard اذعان میکند، خونی که در رگهایش جریان دارد، نفرین شده است و بهترین کار این است که او برای همیشه از دنیا محو شود. پس از آن، Alucard بیان میکند که دوباره یکدیگر را نخواهند دید و صحنه را ترک میکند.
Richter و Maria جسور که سالیان پیش، یکدیگر را ملاقات کرده بودند، با یکدیگر وداع میکنند و Maria Renard در حالی که خورشید در حال طلوع بر فراز Transylvania کهن بود، به دنبال Alucard میرود.
آخرین ویرایش: