یک داستان سایلنت هیلی!

PS1FOREVER

کاربر سایت
به نام ایزد منان ، خداوند مهربان:)
اینم خانه سوم ،تاپیک داستانها !
خانه اول : طرفداران دیوانه شهر! http://forum.bazicenter.com/showthread.php?t=55&page=1

خانه دوم : آنچه در زیر پنهان است !http://forum.bazicenter.com/showthread.php?t=44680&page=1

لطفا دوستان نگارنده داستان ،نقل مکان رو شروع کنن و این مسیر رو تنها نگذارند:d
با امید آرزوی بهترینها:x
در اینجا هر کس نوشته های خودش رو خودش قرار میده و بعد از بروز آوری به پست خودش اضافه میکنه ، تا کسی گیج نشه! بعد از بروزآوری ، صفحه ادامه داستان در این صفحه میاد تا راحت تر دوستان ادامه ها رو بخونن.
داستانها رو بروز نگه دارید و از نظرات بقیه هم استقبال کنید ، حتی اگر از نوشته های شما خوششون نیاد:d
در پایان بگم قانون نانوشته این تاپیک نظم هست که مثله دو تا خونه دیگه ما باید بر قرار باشه:)
به امید موفقیت روزافزون شما:)
اسامی نویسندگان فعلی: (ویرایش و نوشته ها و صفحه ها اضافه خواهد شد)
آتوسا (Devil Girl) پایان ماجرا ، پایان داستان اول(نیکول گارلند :صفحه5، بازنویسی ) و دوم(جاستین لاندور)
:) شروع داستان جدید (پارت سوم: جان ویزلی)(شروع یک ایده تازه) ادامه :در صفحه 6 بخوانید.
Alessa
: world of darkness ، I close my eyes reading your world
محمد (Emperor visari) اضافه شد
ادامه :در صفحه 5 بخوانید
مسعود(msbazicener) ، عزیز دل:
در صفحه 10 بخوانید.
داستان کامل Silent Hill: Betray !
بهنام محمدی (Ps1forever) اضافه شد، ادامه : در صفحه 4 بخوانید
شروع داستان جدید : صفحه 9
Brian : is the only dream I got cursed and started to practice


---------- نوشته در 03:33 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:00 AM ارسال شده بود ----------
The Curse of the city, a silent snap, fog started to destroy a child for the beginning, start again
برایان الک سوین ، یک انسان عجیب با سرنوشتی عجیبتر هست که دوست داره زندگیش رو با خطر بگذرونه ، اون 43 سال سن داره و یه عمر تجربه.
برایان ، قدی در حدود 175 سانت داره ، موهایی خرمایی و چشمانی تیره ، از پوشیدن شلوار جین و ژاکت سفید خوشش میاد و در دانشگاه سلطنتی لندن ، باستانشناسی خونده، مجرد و اخلاق گرا هست، همیشه به کلیسا میره و تنها در خونه خودش در حاشیه لندن زندگی میکنه ، ولی اونجا زادگاهش نیست!
غذا رو بیرون از خونه و در رستوران ترجیح میده، یک خواهر داره و پدر و مادر اون هم در صانحه هوایی کشته شدن.
یک روز برایان برای خرید و تکمیل مجموعه تابلوهای نقاشی شخصیش به یک نمایشگاه دعوت میشه در Green Lagoon City ، اون بعد از رسیدن به شهر در هتل جایی پیدا نمیکنه ، برای همین با یک بلد محلی به شهر نزدیکی میره به اسم (Silent Hill).
اون در متلی کنار دریاچه یک اتاق میگیره تا روزه بعد که نمایشگاه باز بشه.
در همون شب و نمیه هاش صدای صرفه زنی اون رو آزار میده و تصمیم میگیره به اتاق بقلی بره و تذکری بده، با چند بار در زدن در اطاق باز میشه و مردی پریشون از لای در میگه: چیه ؟ چیکار دارین؟ .
برایان هم چون میبینه صدای صرفه زیاده ،به زور میخواد داخل اتاق رو بیبینه ، که فقط یک لحظه میتونه اون رو روی تخت و داغون نگاه کنه، صدای صرفه هم با سختی از زیره پتو شنیده میشه.
مرد دوباره میگه ؟ هی آقا چیه؟ و برایان هم میگه هیچی ! هیچی ببخشید اطاق رو اشتباه اومدم.
مرد در رو میبنده و برایان هم در حال رفتن هست که ، میشنوه : جیمز ، حالم خوب نیست ! در اون حال مرد میگه خفشو ماریا ، دیگه خسته شدم !
برایان به اطاق بر میگرده و سعی میکنه که بخوابه ، ولی بعد از مدتی با احساس خفگی و گرمی زیاد بیدار میشه ، برایان به راهرو میاد و میبینه متل آتش گرفته، اون که قصد داره بره صدای زنی رو میشنوه که میگه کمک ! خواهش میکنم کمکم کنید ! نفس نمیتونم بکشم!!!
برایان فریاد میزنه : کجایید ؟ خانم ؟ صدا از اطاق بقلی هست، برایان در رو میشکنه و میبینه که زن در حالی که نیمه جونه با یک تپو خیس گوشه اطاق افتاده و صرفه های شدیدی میکنه.
برایان میگه : خانم ؟ ماریا من الان نجاتتون میدم ، ولی زن نای جواب دادن نداره!
برایان با هر سختی زن رو نجات میده و به بیرون ار هتل میان ، ولی در کمال تعجب میبینن که شهر ................

---------- نوشته در 03:34 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:33 AM ارسال شده بود ----------

برایان و ماریا در بیرون متل ، شهری رو میبینن که از دور میسوزه و خاکسترش داره از آسمون مثل برف میباره.
اونها صدای کمک و ناله عده زیادی رو میشنود ولی گیج شدند و هراسان! برایان میگه : یه قایق ، یه قایق هست بیا بریم ، ماریا میگه : نه نه!
جیمز کجاست؟ بعد با نگاهی اشک آلود و صرفه های زیاد فریاد میزنه: جیمز کجایی؟
برایان که آتش رو تا یک قدمی میبینه به ماریا میگه، بیا بیا اون یا تا حالا سوخته یا فرار کرده .
ماریا فریاد میزنه اون دختر بچه ! میبینیش؟ برایان میگه کجا ؟ کجاست؟ نگاه برایان به زیره پله در متل جلب میشه که دختری کوچک قایم شده و پناه گرفته، برایان وقتی میبینه که سر در متل داره میریزه با عجله به سمت اون دختر میدوه و فریاد میزنه: بیا بیا بیرون ، اما دختر ترسیده! برایان به دختر میرسه و اون رو با عجله بیرون میکشه ، ولی در زمانی که سعی میکنه بیاد بیرون پای چپش زیره پله گیر میکنه ، دختر با دستان کوچیکش سعی میکنه اون رو نجات بده ولی دستاش نیرویی نداره!
سقف متل میریزه و برایان زیره آوار میمونه.
صدای آرام آب ، برایان رو بیدار میکنه در حالی که اون در صاحل جنوبی دریاچه هست و هیچ چیز عوض نشده.........................................


---------- نوشته در 03:35 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:34 AM ارسال شده بود ----------

برایان خسته و حیران ، نمیدونه این یک کابوسه یا واقعیت ، و شروع میکنه در ساحل دریاچه قدم زدن که یک کلبه میبینه که یه چراغ بیرونش روشن هست ، نزدیکتر که میشه متوجه میشه که اونجا محل کرایه قایق هست،
برایان به سمت در میره و در میزنه (ببخشید ، ببخشید کسی هست؟)
جوابی نمیاد ، برایان به سمت پنجره کلبه میره که از اونجا داخل رو نگاه کنه ، شیشه اتاق کثیف و خاکی هست و به زور میشه وسایلی قدیمی و شکسته و یک میز قدیمی که یک چراغ مطالعه هم روش روشن هست رو دید.
در همین حال با صدایی خسته و گرفته از جا میپره(آقا شما اینجا کاری داشتین؟) برایان یکهو شوکه میشه و بر میگرده به سمت عقب که یک مرد پیرمرد رو میبینه ، مرد میپرسه : آقا پرسیدم اینجا کاری دارین ؟ برایان که خشک شده و زبانش نمیچرخه پاسخ میده: اینجا کجاست؟ مرد پاسخ میده : کلبه من ، برایان میپرسه : نه نه .....منظورم این منطقه هست ، من کجام؟ مرد پاسخ میده کنار دریاچه ، و بعد هم مرد میگه : آقا من شما رو میشناسم؟ شما از من یک قایق اجاره نکرده بودین؟ برایان که گیچ و حیران شده میپرسه ؟ (من؟ اینجا ؟ من دیشب توی متل بودم ، اونجا ، اونور دریاچه فکر کنم ، اونجا داشت میسوخت ، من گیر افتادم.............
مرد میگه : آقا کدوم متل رو میگید؟ اون که اونور دریاچه هست؟ برایان پاسخ میده : بله، مرد میگه ممکن نیست ، اونجا 3 ساله پیش سوخت ، یه مرده دیوونه آتیشش زد ، یه روانی بی همه چیز ! نوه من هم اونجا بود ،با همسرم رفته بود برای شام که توی آتیش سوخت . اون بی همه چیز زندگی من رو سوزوند!!!
برایان سرش رو با دستاش میگیره و کمی با موها ش بازی میکنه : (نه ، ممکن نیست، من دیشب اونجا بودم، پس اونجا چطوری سالم بود؟آقا منو میبرید اونور دریاچه ؟ مرد پاسخ میده : نه ، یرایان میگه آقا خواهش میکنم ، هر چی پول بخواید میدم، مرد پاسخ میده : من هرگز به جایی که نوم رو از من گرفت بر نمیگردم ، ولی یه قایق هست ، میتونم بهت اجارش بدم اگه دلت بخواد ؟ برایان میگه خوبه .
مرد برایان رو به طرف انبار میبره که برایان توی راه میپرسه: شما اطمینان دارید هتل سوخته ، من دیشب از دور میدیدم اون شهر ، اون شهر پاییتر از تپه هم داشت میسوخت!
مرد با نگاهی که ترکیبی از خشم و تعجب بود میگه: شهر؟ سایلنت هیل ؟ممکن نیست! نه نمیدونم...!!! اونها به انبار میرسن و مرد قایق رو به برایان میده و توی آب میندازه ، برایان میپرسه: آقا اسم شما چیه؟ مرد پاسخ میده : اندرو اندرو گیلسبی!!!!!!!!!!!!!!!................................... ..........

---------- نوشته در 03:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:35 AM ارسال شده بود ----------

برایان به اسکله متل که میرسه متوجه میشه بله، متل مدتهاست که سوخته ، برایان به کنار متل میاد و خاطرات شب پیش رو به یاد میاره و به ویرانه ای نگاه میکنه که مدتهاست خالی از سکنه شده.
اون دوباره برمیگرده و به ساحل جنوبی دریاچه میرسه ، پیاده میشه و به سمت انبار میره، (آقای گیلسبی هستید؟ ببخشید؟)
صدای اره کشیدن آروم از ته انبار میاد ، (بله ؟ چرا برگشتی؟) برایان میگه: درست بود ، همه چیز مدتهاست سوخته ، پس دیشب؟ من اونجا چکار میکردم؟
اندرو میگه: اسمت چیه پسر؟ (برایان برایان الک سوین) سوین؟ تو با مارتین سوین نسبتی داری؟(بله پدرم بود چطور؟)
اندرو دست از کار میکشه و روی صندلی چوبی کنارش میشینه( خدای من ، تو پسر مارتین هستی؟ (بله شما میشناختیدش؟)
بله اون رییس و دوست من بود ، اون بالای تپه شمالی یک مزرعه داشت ، خیلی بزرگ ، اون من رو از فلاکت نجات داد ، رفیق من شد و برام یک کار خوب جور کرد. ( میدونید که اون مرده؟) اوه آره راستی، متاسفم اون یک مرد کامل بود.(ممنون ، ولی من زیاد یادم نیست ، خیلی بچه بودم و مزرعه رو با شاخه های گندمش و و بوی مسخ کنندش به سختی به یاد میارم) درسته، برایان ، یه خواهر هم داشتی اسمش چی بود ؟ جین اسمش جین بود ، الان 11ساله ازش خبری ندارم!
درسته جین ، جین بیچاره ! برایان ، وقتی پدر و مادرت مزرعه رو گذاشتن و به انگلستان رفتن ، لینجا خیلی زندگی برای ما سخت شد، هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم ، اون اوایل برام نامه میدادن ولی بعد...
درسته ، اونا هیچ وقت دربارش با ما حرفی نزدن ، راستی گفتید جین بیچاره ! مگه چه اتفاقی افتاده براش ؟ شما میدونید کجاست ؟ یا چکار میکنه؟
اوه برایان پسر عزیزم ، جین حدود 11 سال پیش اومد اینجا و دوباره کار مزرعه رو شروع کرد، اون کلی کارگر استخدام کرد ، به من هم گفت ولی من دیگه پیر شده بودم ، اون خیلی مسمم بود تا اون مزرعه رو احیاء بکنه. اون مثله مارتین نترس و کاری نشون میداد.
اون با یکی از مهندسایی که کار تعمیر انبار سیلو رو انجام میدادن ازدواج کرد، اسمش رو درست یادم نیست ! فکر کنم هری بود ، آره هری میسون .
جوون خوبی بود ، اونا بچه دار نمیشدن و این موضوع باعث شده بود خیلی تنها بشن.
یه روز یه زن پیشه اونا اومد ، خیلی فقیر بود و حتی نمیتونست از گرسنگی درست حرف بزنه!
اون همراش یک بچه داشت ، یک دختر ، من یادمه چون اون روز رفته بودم یه سری بهشون بزنم ، آره اون زن گفت بچه رو نگه دارین ، التماس میکرد ، و اونهام وقتی دیدن اون بچه داره از گرسنگی و نداشتن تغذیه درست میمیره و اونها هم که امیدی به بچه دار شدن نداشتن اون رو قبول کردن............................

---------- نوشته در 03:36 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:36 AM ارسال شده بود ----------

اونها دختر رو به فرزندی قبول کردن و به اون زن هم کمکی کردن و اون هم از این شهر رفت، جین و هری یک وکیل گرفتن که کار فرزند خواندگی رو انجام بده ، کلا خوش بودن خیلی خیلی زیاد.
برایان با تعجب از این همه اتفاق که حتی روحش هم از اون خبر نداشته میپرسه: خوب من حتی این که جین بعد از مرگ والدین به کجا رفت رو نمیدونستم و خبری نداشتم ! الان کجان ؟ توی شهر؟ یا در مزرعه ؟
اندرو با کمی صبر میگه : یعنی نمیدونی برای اونا چه اتفاقاتی افتاده ؟ واقعا!!!
برایان که دیگه واقعا ترسیده میگه : نه من مدتها خارج از لندن و در سفر بودم و وقتی هم که برمیگشنم باید به دانشگاه میرفتم و گزارشی از سفرهام میدادم ، منوقت زیادی نداشتم ، من از اون زمان با جین فقط از طریق نامه تماس داشتم که اون چند ساله پیش ، چون آدرسم عوض شد دیگه هیچی نمیدونستم ، فقط میدونستم جایی در آمریکا هست و ازدواج کرده ،اون هیچوقت از زندگیش زیاد حرفی نمیزد! بگو مگه چی شده؟
اندرو نفس عمیقی میکشه و میگه : دوست داری بری به مزرعه ؟برایان هم تایید میکنه و میگه اونجا خیلی دور نیست؟
اندرو میگه 2.30 دقیقه راه هست و من تو راه برات میگم که چه اتفاقاتی افتاد در این مدت.
هر دو سوار وانت اندرو میشن و به راه میفتن، برایان میگه :خوب شروع کن!
اندرو شروع میکنه به تعریف کردن: اونها اسم دختر رو شریل میذارن و اون رو مثله یک بچه واقعی بزرگ میکنن ، 3 سال بعد جین باردار میشه ، یه بچه که خدا به اونها داد ، اونا واقعا خوشحال بودن ، خیلی ، اونا یک صاحب یک دختر دیگه میشن و اسمش رو میگذارن (مری جین).
هیچ کدوم از اونا هیچ وقت به شریل نگفتن که اون فرزند واقعی اونا نیست، شریل هم واقعا پدر و مادر و خواهر کوچیکش رو دوست داشت.
برایان ، ما هیچ وقت تصمیم به بچه دار شدن با دالیا نگرفتیم، ولی با اومدن این دو تا بچه ، اونا شدن نوه های ما ، روح زندگی ما، دالیا واقعا خوشحال بود و من هم همینطور ، مری جین 2 ساله شد و شریل 5 ساله ، زندگی خوب بود تا اون روز لعنتی و نحس ، شب عید پاک بود و همه در تدارک مهمونی بودن ، جین و دو تا دخنراش به متل رفتن ، هری به شهر رفته بود و نرسید بیاد، ما هم نتونستیم بریم (در حالی که یک بغض غریب گلوی آلن رو فشار میده)
برایان (خوب ، چی شد؟) اندرو میگه : شب جشن بود و همه در رستوران هتل جمع بودن ، یکهو یکی از انبار داد میزنه (دود آتیش وای آتیش) این رو یکی از خدمه هتل برام تعریف میکرد ، همه حول شدن ، آتیش به سرعت همه گیر میشده، وجود نوشیدنی الکلی در انبار آتیش رو به سرعت زیاد میکنه، سالن شلوغ متل ، مجال فرار رو نمیده !خیلی ها زیره دستو پا له شده بودن ! جین توی اون شلوغی دست بچه ها رو میگیره و به سختی به در متل میرسن ، ولی جین میبینه که دست یک دختر دیگه رو به جای مری جین گرفته! سریع به داخل برمیگرده و شریل رو زیره راه پله قایم میکنه ، جین فریاد میزده ( مری مری جین عزیزم؟ کجایی خدایا مری!!!!) مری گریان و ترسیده پیدا میشه در بین شلوغی و جین اون رو میاره بیرون که میبینه سردر متل داره میریزه ! به طرف شریل میدوه و میگه : بیا بیا بیرون زود باش !!! (در این حال برایان اشک در چشمهاش حلقه زده و فقط به جاده خاکی رو به رو خیره شده)جین به شریل میرسه و اون رو میکشه بیرون ، ولی پای چپش زیره پله گیر میکنه و سر در متل میفته روش ، شریل که خشک شده بوده از ترس ولی مری جین به طرف مادرش میدوه با ترس ، اون یه بچه کوچیک بوده و هیچی نمیفهمیده ، شریل دست مری رو میگیره و نمیزاره ولی مری شریل رو هل میده و میره پیشه مادرش، برایان عزیزم هر دو توی آتیش سوختن سوختن خدای من سوختن!!!
برایان که دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره با شدت زیادی گریه و ناله میکنه ، هر دو گریان و نالان تا مدتی حرف نمیزنن.....................


---------- نوشته در 03:37 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:36 AM ارسال شده بود ----------

نمیدونم ولی حق با برایان هست یا نه ،! در عرض یک روز زندگیش دگرگون شده و نمیدونه این کابوس کی تموم میشه!
مدتی بعد که برایان و اندرو آروم میشن ، برایان میگه؟ شریل چی شد؟ هری کجاست؟ اندرو مدتی آروم میمونه و بعد میگه : هری فردای اون روز رسید ، وقتی داستان رو براش گفتن مثله دیوونه ها شد ، فریاد میزد ، گریه میکرد، یه مدت طولانی تنها توی خونه موند ، حتی به مزرعه هم نمیرسید، شریل پیشه ما بود .
برایان میپرسه : دالیا ، اون چی شد ؟ کجاست؟ اندرو در حالی که نفس عمیقی کشید گفت : دالیا دالیا ، اون به جنون رسید ، از دوری مری و مری جین دیوونه شد ، با خودش حرف میزد ! یا با یک عشق افراطی به شریل میرسید.
برایان :خوب بعد چی شد؟
هیچی ، یک روز هری اومد پیشه ما ، از فرط افسردگی به الکل رو آورده بود ، البته موقتی ، اون روز اومد پیش من و گفت یک نامه از شهرداری رسیده برای سرپرستی شریل ، گویا توی مدارک اشکالاتی بوده، اونا خواستن که هری با شریل به شهر برن تا این ابهامات رو رفع کنن.
دالیا دختر بیچاره رو به هری نمیداد ! من کلی التماسش کردم !ولی اثری نداشت، تا اینکه مجبور شدم توی نوشیدنیش خواب آور بریزم ، شب بود و هری اومد و گفت با شریل میره شهر ، و فرداش صبح که کارا تموم شد اون رو برمیگردونه و دالیا چیزی نمیفهمه.
منم قبول کردم و اونا با ماشین هری رفتن ، نمیدونم این شومی از کجا میومد ! سایه چه بدبختی یا گناهی بود که ما رو رها نمیکرد!
هری نرسیده به شهر کنترل ماشین رو از دست میده و تصادف سختی میکنن ، هری پشت فرمان از دنیا میره ولی شریل رو پیدا نمیکنن!
پلیس محلی در گزارشش گفت ، شریل افتاده از ماشین بیرون در دره و هر دو رو مرده حساب کردن!
من فردای اون روز از محل حادثه و اداره پلیس که برگشتم صبح شده بود، و دالیا بیدار بود، سراغ شریل رو از من گرفت ولی من چیزی نگفتم نه در مورد اون و نه هری، ولی دالیا فرداش همون اول صبح توی روزنامه محلی ماجرا رو خونده بود و من هم که حسابی خسته بودم خواب موندم ، بیدار که شدم اون رفته بود!......................................

---------- نوشته در 03:38 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:37 AM ارسال شده بود ----------

من که حالم پریشون شده بود ، رفتم شهر تا ببینم دالیا رفته اداره پلیس یا بیمارستان ! وقتی رسیدم شهر دیدم نه توی اداره پلیسه نه بیمارستان ! اونا گفتن اینجا بود ولی رفته، نگران شدم که نکنه میخواد بلایی سر خودش بیاره! توی گشت زدن در شهر و خیابون ها بودم اونم با سرعت زیاد، به وسط شهر که رسیدم دود زیادی بالای شهر بود ، دیگه واقعا داشتم میترسیدم ! به طرف کلیسا رفتم تا ببینم چی شده، اونجا خبری نبود ، ولی مردم جمع شده بودن ، پیاده شدم و نگاه عجیب مردم من رو تعقیب میکرد ! داخل کلیسا شدم و یکراست رفتم پیشه (پدر ارنست بالدوین) کشیش شهر ، اون وقتی من رو دید گفت : آقای گیلسبی شما کجایید ؟
من که حیران مونده بودم گفتم: پدر نمیدونم مگه اتفاقی افتاده ؟ پدر توماس من رو به سمت دفترش کشید و در رو بست (اندرو ، خبر مرگ شریل و هری رو شنیدم ، واقعا متاسفم ، ولی این برای همه ممکنه پیش بیاد )من دوباره پرسیدم : چی شده ؟ بگید من نمیدونم! پدر ارنست نشست پشت میز و گفت: همسرت دالیا اینجا بود حدود یک ساعت پیش ، زمانی که ما برنامه داشتیم، اون اومد داخل کلیسا ، به سمت مهراب اومد و آب دهن انداخت ! من و عده ای حیران این عملش بودیم و اون برگشت و گفت ، (مردم این دیوارها ، این مجسمه ها، این حرفها همه دروغن ! فریبن ! باید کاری کرد ! اهریمن بزرگ اومده و ما باید تسلیم اون بشیم ، باید قربانی بدیم ، اون تشنست و ما باید سیرابش کنیم، آتش خون و قربانی اون رو آروم میکنه ، بیایید تا دیر نشده شروع کنیم، وقت نجات از عذاب نزدیک هست و قدرتی والا والا والا...........)
مردم ترسیده بودن و گیج به حرف های شیطانی دالیا گوش میدادن ! عده ای میگفتن اون افریته رو ببرید بیرون ، عده ای بهش وسایل پرتاب میکردن، و خلاصه آشوبی شده بود! اندرو واقعا چرا؟ این حرفها کفره ! باعث خشم خداوند میشه ، مرگ برای همه هست و از اون گریزی نیست !
در همین حرفها بودیم که پسری اومد داخل و گفت پدر توماس عجله کنید ، شیطان شیطان ! پدر که واقعا داشت حیران میشد به پسر گفت : کجا کجاست ؟ چه شکلی هست؟ ترسوندت! یا حرفای اون روت تاثیر گذاشته؟ برو پسرم این حرفا باید تموم بشه ،
دیدی اندرو از این میترسیدم!
پسر گفت : نه نه پدر باید بیایید بیایید بیرون ببینید ! پدر بلند شد و گفت باشه بیا بریم ببینیم، من هم دنبالشون رفتم.
برایان ، حتم دارم شیطان اون روز در شهر بود ، صدای ناقوس کلیسا بلند شد، این صدا رو وقتی اوضاع شهر خیلی وخیم بود میشنیدیم !
یکی از خدمه کلیسا داد میزد : هر کی توان کمک داره بیاد بیاد زود باشید باید بریم!
من ترسیدم و دیدم ماشینهای آتشنشانی دارن به طرف جایی درکناره شهر میرن ! میدونی کجا ؟
برایان خیره به چشمان اندرو گفت : نه نمیدونم! اندرو سرش رو تکانی به علامت شکست داد و گفت :
مدرسه برایان ، مدرسه آتیش گرفته بود ! من به طرف ماشین رفتم که پدر توماس گفت : منم میام ، دو نفری به سمت مدرسه رفتیم، وقتی به اونجا نزدیکتر میشدیم شلوغی هم بیشتر میشد ! دود هم همینطور ، ترس وحشت و گریه و ناله پدر و مادرها !
به در مدرسه رسیدیم و ۽قتی اون صحنه ها رو دیدم آرزو میکردم مرده بودم! بدن سوخته بچه ها ، کشته هایی که روی زمین بودن ، تاله باقی مونده ها! وای برایان اون روز شیطان اونجا بود!
برایان پرسید: این همه بلا ؟ مصیبت ؟ برای چی ؟ چرا؟ اون که سرش رو گرفته بود میگفت : آخه چرا؟
اندرو گفت؟ این تازه اول بدبختی من بود اول عذابم ! اگه تا قبلش فکر میکردم بدبختم ، از اون زمان نظرم عوض شد!
با پدر که پیاده شدیم مردم به سمت من میومدن ( ای بی همه چیزا ! قاتلا ! لعنت به شما لعنت خدا به شما......................)
نمیدونستم چی شده ، تا اینکه افسر پلیس (دیپاتی ویلر) اومد سمت من و گفت : اندور این یه فاجعه هست ، گفتم چی ؟ دیپاتی گفت : بهتره از اینجا برین زود زود تا نکشتنت! من گفتم آخه چرا ؟ بگو چی شده؟
اون من و پدر رو سوار ماشین خودش کرد و آژیر زنان برد ، توی راه بودیم که ماجرا رو گفت :
دالیا ، اون اومده تو مدرسه ، سره کلاس بچه ها ، بعدش گفته باید قربانی بدیم بچه ها ، مثله من ! منم قربانی دادم ! حالا نوبت شماست!!! بیایید تا با دخترای من همبازی بشید عزیزان من!
اینو گفته و در مدرسه رو از تو قفل کرده ! شاهد میگه اونا دو نفر بودن ، بعد به زیرزمین رفتن و کل گازییل انبار رو باز کردن و ریخت روی زمین! با بقیش هم همه جا آغشته کردن! وقتی نگهبان مدرسه سعی میکنه جلوی اونها رو بگیره با یه چوب محکم به سرش میزنن !
اینارو دختر نگهبان مدرسه میگه که تونسته با کمک پدرش، از پنجره دستشویی در بره، اون وقتی میبینه به سر پدرش ضربه میزنن ، پشت پنجره میمونه و نگاه میکنه تا شاید برن و اون به پدرش کمک کنه، اون تا اونجایی میبینه که دالیا و همدستش که میگه یک مرد بوده با اشتیاق زیادی آتش روشن میکنن ، اون میگفت بچه ها جیغ میزدن و معلمهای بیچاره هم سعی میکردن راهی برای گریز از اون فاجعه پیدا کنند که........... بعد هم که دیدید!) اینارو با اشک میگفت با ناله! چون خواهر زادش توی اون مدرسه بوده و نصف تنش سوخته بود.
من کم کم داشت حالیم میشد که اوضاع روحی دالیا دیگه به حد جنون رسیده! ولی............................

---------- نوشته در 03:39 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 03:38 AM ارسال شده بود ----------

(زندگی هر روز با یک نگاه آغاز میشه ، با یک تذکر که امروز وقتش هست ، حالا چی ، کجا یا چطوری ! شاید اصلا اون روز خوبی که منتظرش بودی اون روز نباشه ! شایدم بدتر !!! یه کابوسه که درش قدم میزنی ، جالبش اینکه میدونی خوابه ، ولی نمیدونی چرا اونجایی یا چطور باید بیای بیرون!)
اندرو این ولی را با شگفنی گفت ، و برایان هم دیگه داشت از شدت این هجوم از درون نابود میشد گفت: بزن کنار کنار اون رودخونه ! اندرو کشید کنار و برایان رفت کنار رود ، بعد از کمی نشستن بالا آورد ، چند دقیقه کنار رود خوابید و گریه کرد ( خدای من ، خدایا ! این کابوسه؟ این جهنمه ؟ من چرا باید اینجا باشم ؟ چرا نباید بدونم که خواهر بیچارم کجاست یا چه بلای سرش اومده ! اصلا شاید زندست و من کابوس میبینم ! آره اینه ، اندرو بیا بیا یه کاری بکن من بیدار شم ، بزن منو بزن تو رو به خدا بزن) و اندرو یک سیلی به صورت اون میزنه ! اما نه این خواب نیست ! برایان هم گریه کنان به اندرو میگه: چرا ؟ بعد از این همه سال ؟
بعد از زمانی که حتی خاطراتش هم کمرنگ شدن ؟ چرا اینجا؟
اندرو اون رو در آغوش میگیره و میگه: پسرم این واقعا سخته ، خوب میدونم ، من وسط این کابوس بودم و هستم ، باور کن اگر میدونستم پسر مارتین کجاست ، تو کجایی ، زودتر سعی میکردم ماجراهارو برات بگم ، حتی اگه لازم بود بیام لندن.
هر دو در کنار رودخانه مینشینن و اندرو شروع میکنه به صحبت:
برایان عزیزم ، بعد از ماجرای مدرسه ، همه چی برای من تغییر کرد ، دیگه دالیا رو ندیدم ، دیپاتی گفت ، اون و همدستش فرار کردن ، کسی اونارو ندیده ولی فرار کردن ، کجا؟ چطوری؟ معلوم نشد. ولی من دیگه اون رو ندیدم.
توی شهر نمیتونستم برم، نگاه خشمگین پدر مادرها ، سکوت مرگبار مردم ، و دیدی که به من پیدا کرده بودن ، من رو وادار کرد برای همیشه بیام کتار دریاچه،
گاهی که کسی میومد برای گردش یا رفتن به اون طرف دریاچه ازش میپرسیدم که چی شد ، ماجرا به کجا کشید یا خبری از دالیا دارن؟
مدتی که گذشت دیپاتی اومد پیشم و چیزایی رو گفت که ای کاش نمیشنیدم!
در بدن هری اثر استفاده از یک نوع دارو بود که بیمارستان شهر به اون شربت آرامش میگفت، دارویی که بیمارستان برای بیماران حاد روحی تجویز میکرد ، اونا گفتن گویا هری در مدت زمانی که خودش رو در خونه حبس کرده بوده از این دارو استفاده میکرده ، اما من بعد از کلی تحقیقات نتونستم دکتر یا داروخانه ای رو پیدا کنم که اسم هری رو به عنوان بیمار یا مشتری ثبت کرده باشن !
این دارو رو من قبلا وقتی دالیا پیشم بود در کمدش پیدا کردم واون زمان بردم پیشه (دکتر کافمن) دکتر بخش اعصاب و روان بیمارستان شهر ، اون گفت که این یک داروی عادی هست که آرامش بخشه و مشکلی نداره! بعدها فهمیدم این دارو در مرحله آزمایش هست و محدوده آزمایش اون از شهر سایلنت هیل و گرین لاگون تجاوز نمیکرده ! حتی اداره بهداشت کل کشور هم بعد از تماسی که با اونا داشتم از وجود چنین دارویی بی اطلاع بودن !
من رفتم پیشه رییس بیمارستان شهر (مارتین فیش) و اون هم گفت که مشکلی نیست و ترکیبات این دارو اصلا مضر نیستن !
من این دارورو بخاطر همین از قبل میشناختم و میدونستم که هری حتی در بدترین شرایط روحی وجسمی از دارو حتی یه آسپرین هم استفاده نمیکنه!
اداره پلیس هم علت مرگ رو بی احتیاطی اون دونست و شریل رو مفقود یا بهتر بگم مرده حساب کرد و پرونده بسته شد، با این حال که دیپاتی خیلی تلاش کرد تا اونا رو مجاب کنه که مصرف این دارو باعث این حادثه نشده ولی اثری نداشت.
دیپاتی دوست خوبی هست حتی الان که دیگه بازنشسته شده یا بهتر بگم از اونجا اومده بیرون و همیشه راجب به اون موضوع میگه ، ماجرای مرگ هری و مفقود شدن شریل واقعا مبهمه!
بعد از اون زمان بازم من اون دارو رو به لابراتوار یکی از دوستانم بردم و او بعد از آزمایش مقدار زیاد و غیر طبیعی مت اآنفتامین رو در این دارو تایید کرد و گفت که گزارشی برای مرکز میفرسته و میگه که ممکنه بر اثر استفتده از این دارو فرد تا مرز شکست کامل روحی و خودکشی پیش بره ، که هیچ وقت انجام نداد!
من کم کم داشتم به این اوضاع و بدبختی عادت میکردم که یکی از دوستان قدیمی من برای رفتن به متل اومد پیشم ، اون از شایعات میگفت، حرفهایی که در مورد دالیا میزدن، اون گفت مردم میگن دالیا رفته یه شهری دیگه و مخفیانه زندگی میکنه با اون مرد که همدستش بوده ، یا شایعه شده بوده که دالیا با شیطان همراه شده و اون دالیا رو برده با خودش!
ولی یکی از این شایعات منو حسابی ترسوند ! اون گفت که بعضی از مردم دارن از عقیده و نشانه هایی حرف میزنن که خیلی به حرفهای اون روز دالیا شبیه هست در کلیسا! اونا از آماده شدن برای روز مجازات روز پایان روز سرنوشتو......... حرف میزنن! .......................

---------- نوشته در 05:49 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:09 AM ارسال شده بود ----------

از روزی که باید قربانی ها رو آماده کنن و تقدیم اون کنن تا مجازات نشن!
من که دیگه نمیدونستم باید چه بکنم! رفتم به کلیسا پیشه پدر توماس.
بهش گفتم ، که ممکنه جنون دالیا به بالاترین حد خودش رسیده باشه و بخواد با افکار پلیدش مردم رو گمراه کنه! این که اون باید پیدا بشه تا همه چیز رو به نابودی نکشیده!
میدونی برایان پدر توماس چی جوابم رو داد؟
اون گفت این گمراهی مدتهاست شروع شده و تو بی اطلاعی ! اون گفت فکر مردم مسموم شده و پر از خرافاتی شده که ریشه اعتقادی مردم رو میسوزونه! مردم کمتر به کلیسا میان و بیشنر کسانی هم که میان خانواده های قربانیان مدرسه هستند که اون هم با خشم زیاد و حس انتقام!
شهوت رانی ، قدرت خواهی ، و جهالتی که خیلی کوره ! اینا مردم این شهرن ؟ همون مردم ؟ نه نه.....
اون گفت اندرو بترس از روزی که خشم خداوند برانگیخته بشه، روزی که این ماجرا به پایانش نزدیک بشه روز پایان نزدیکه! همه باید بترسیم اندرو همه همه............................................ ........

---------- نوشته در 05:58 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:49 AM ارسال شده بود ----------

برایان عزیزم ، من این رو با چشمم میدیدم، فساد فکری جدید، از بالاترین ارکان این شهر تا کوچکترین داشت ریشه میدووند ! نمیدونستم از کجا؟ چطوری؟
و این که چرا حتی پلیس شهر یا شهرداری یا هر ارگان دیگه ای اقدامی نمیکنه ! فقط کلیسا بود که اون هم دیگه داشت قدرت و نفوذش رو بین مردم از دست میداد!
فساد عین یک بیماری همه گیر شده بود ، ۽ مردم کسایی رو که با اونا همراه نبودن ترد میکردن ، بهشون غذا نمیفروختن یا حتی بهشون خونه اجاره نمیدادن یا شبانه کتکشون میزدن یا حتی میکشتن!
چند نفری که با این عقاید مسموم نشده بودن و دیگه تحمل نداشتن جمع شدیم دور هم ، کسایی که به هم اطمینان داشتیم و داریم ، من کلا دالیا رو منکر و اون رو یک کافر اعلام کردم، دادگاه هم با کلی بدبختی برای من طلاق غیابی صادر کرد ، ما 5 نفر شدیم و یک گروه تشکیل دادیم........................................ .................

 
آخرین ویرایش:
ما تنها بودیم و یک شهر ، یه قوم ، یه دسته انسان که نه، حیوان شبیه انسان!
قرار شد یک جا جمع بشیم تا اوضاع رو بررسی کنیم و ببینیم میشه کاری کرد یا نه! اینکه این جنونی که ما تصورش میکردیم چقدر میتونه عمیق باشه یا اگر بشه به مقامات کشور از این اوضاع اطلاعی برسه تا شاید اقدامی بکنن!
برایان در حالی که از جای خودش بلند شد گفت : داره دیر میشه ، به شب میخوریم ، بیا بریم تا به مزرعه برسیم .
اونا سوار ماشین شدن و راه افتادن، اندرو با نگاه هاش به برایان سعی میکرد تا چیزی بگه ، برایان هم گفت: چیزی هست؟ بگو من دیگه برای شنیدن هر مطلبی آمادم!
اندرو گفت: ما اون سال مزرعه رو برای جمع شدن خودمون انتخواب کردیم ، چون هم خالی از سکنه بود و هم دور از شهر .
برایان گفت: دالیا پیدا شد؟ شما تونستید کاری بکنید؟
اندرو رو به جاده و در حین رانندگی گفت : نه نتونستیم و اوضاع خیلی بدتر هم شد!
بلاهایی که همه منتظرش بودن ! و نفرین ، نفرین به اون اوضاع!
برایان گفت: کار به کجا کشید؟ اندور هم در پاسخش گفت: اعلامیه چاپ میشد و مردم رو تشویق میکردن به عقاید و دستوراتی که (فرقه) اونها رو اشاعه باور قدرت والا قلمداد میکرد . عمل کنن، برای اینکه فقط اعضای فرقه از عذاب اون در امان بودن!
مطالبی که فقط سیره شیطان ممکن بود.
(سم بارتلت) شهردار شهر با حمایتی که از این راوانیها کرد ، در عمل مهر قانون رو بر احکام شیطانی اونها گذاشت .
کم کم لیستی از حامیان گروه درست کردیم که در اون لیست به افرادی که نفوذ زیادی داشتن برخوردیم.
مثلا ، سم بارتلت ، مارتین فیش ، مایکل کافمن ، کورتیس اکرز ،کلودیا ولف ، والتر سالیوان،جاسپر گین ....................
تمام اینها و عده زیادی که اگه بگم تمام قدرت شهر بودن دروغ نیست! تازه باید به اینها زیر دستاشونم اضافه کنی که جز عده کمی همشون به فرقه پیوسته بودن!
برایان م با پرسید : فرقه ؟ فرقه دیگه چی هست ؟ برای چی فرقه؟
اندرو سری تکان داد و گفت : فرقه به جمع این منحرفها میگفتن ، اونا خودشون این اسم رو روی خودشون گذاشتن ، حتی با مدارکی که تا حالا نفهمیدم راست بودن یا دروغ این فرقه رو از ریشه های این شهر بیان کردن که قرن هاست داره تلاش میکنه تا قدرت والا به سر جاش بنشینه و دنیا رو از وجود شر خلاص کنه!
این باور شیطانی منکر تمام مواردی بود که یک انسان باید داشته باشه ، مثلا نترسیدن از قتل یا تجاوز ! خرافه پرستی ،نژاد پرستی افراطی ......................
تازه اگر بگم تا کجا پیش رفتن میدونم که باور نمیکینی !
برایان اون مزرعه هست ، میبینی؟
برایان در افقی که در بالای تپه نور زردش رو طنین انداز کرده بود نگریست و گفت : آره مبیبنم.
وقتی به مزرعه رسیدن برایان پیاده شد و به سمت شاخه های خشکیده گندم رفت ، جایی که در خاطراتش همیشه سبز و خوش بو جلوه داشت ، اما حالا!
اندرو گفت : بیا برایان بیا ، وقتی برایان همراه اندرو رفت ، اندرو گوشه های از مزرعه رو نشون داد که چند مقبره وجود داشت(برایان ، پسرم اینراو میبینی ؟ اون وسطی جین هست اون که کنارش هست و کمی خم شده مری جین عزیز منه ، اون هم کمی دورتر هست هری هست )
برایان در حالی که سستی رو در زانوهاش احساس میکرد روی اون قبراها افتاد و شروع به گریه کرد: مری مری عزیزم منو ببخش ، منو ببخش ! من تنهات گذاشتم ولی این قرار ما نبود نه نبود ! ۽ در حالی که به زور خودشو به قبر بغلی نزدیکتر تر کرد و گفت: مری جین عزیزم ، داییت اومده ! بلند شو ! من حتی صورتت رو ندیدم ! حتی روی دوشم سوار نشدی ! خدایا خدایا چرا؟
اندرو که از این صحنه واقعا ناراحت بود و به برایان گفت : پسرم بیا بریم ، ما کارای زیادی داریم ، وقت انتقام از خون این عزیزان ما هم میرسه ! برایان به سمت مقبره هری رفت و گفن : امانت دار خوبی نبودی هری ! و نمیدونم میتونم ببخشمت یا نه !
هر دو به سمت خانه متروک مزرعه رفتن و در رو باز کردن ، اندرو به سمت چراغ رفت و اون رو روشن کرد ، بعد به برایان اشاره کرد بیا داخل ، برایان در حالی که خاطرات دوران کودکی از اون خانه با جلوه تاریکی از ذهنش میگذشت ، به دیوارهای خاک گرفته نگاهی انداخت و روی صندلی نیمه شکسته جلوی میز نشست .
اندرو هم شومینه رو روشن کرد برایان گفت: گفتی انتقام ؟ از کی ؟ برای چی ؟
اندرو هم آروم به کنار میز اومد و نشست و دستای برایان رو در دست گرفت و گفت :برایان پسرم مری مری جین و هری حتی شریل که نمیدونم کجاست هنوز، و شاید پدر و مادرت همه کشته شدن! اونا به مرگ طبیعی یا اتفاق از پا در نیومدن!...........

---------- نوشته در 06:42 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:47 AM ارسال شده بود ----------

برایان با نگاهی از تعجب و آکنده از خشم گفت : چی ؟ کشته شدن؟ برای چی؟ برای پول ؟ برای انتقام ؟اونا دشمنی نداشتن ! یا مثلا جین یا مری جین گناهی انجام داده بودن!
اندرو هم میگه: نه پسرم نه ، این مساله پیچیده تر از این حرفهاست که میبینی، فرقه هنوز هست و ما هم هنوز داریم تلاش میکنیم که بفهمیم چرا؟ و چاره کار کجاست !
ولی ما ضعیف شدیم ، شهر اعتبارش رو از دست داده و روح زندگی از این آشوب کده رفته ، بعد از اون ماجرا ، اتفاقاتی افتادن که برای هیچ کس قابل تحمل نبود ! شهر بوی خون و گناه گرفت و مجازاتی که دامن همه رو گرفت ، همونطور که پدر گفت وقت بازپس دادن جواب رسید و همه چی تغییر کرد !
برایان پرسید : چه کسایی عضو گروه شما هستن؟
اندرو گفت : خوب... دیپاتی بلر پلیس ، پدر توماس ، فرانک ساندرلند که مدیر ساختمانهای سازمانی هست و سیبل بنت که...........در همین موقع برایان با تعجب پرسید : سیبل ؟ دختر جرج بنت ؟ اندرو هم گفت: تو اونو از کجا میشناسی ؟برایان با لبخندی آرام در جواب میگه: اون دوست دوران کودکی من بود و از معدود خاطراتی هست که از این مزرعه و شهر یادم مونده!
اندرو با دو دستش صورت برایان رو میگیره و میگه : سیبل دختر فوق العاده ای هست ، اون الان یک افسر پلیسه که زیره نظر دیپاتی واقعا خوب تربیت شده، و در ضمن ازدواج هم نکرده!...........................
 
آخرین ویرایش:
آقا بهنام یه چند تا نظر داشتم در مورد داستانتون:
بهتر نبود اسم هری میسون رو عوض می کردین چون اینجوری داستان قسمت اول سری رو نقض کردین ، در مورد اسم شریل هم همین طور
فرانک ساندرلند رو هم یه ذره گیج شدم چرا فرانک با اندرو جز یه گروهن این مسئله تو کتم نمی ره یه جورایی می دونی قاطی کردم

ولی درکل داستان جالبیه می خوای شما داستانتون رو تموم کن بعد ما هم داستانامون رو می زاریم
 
با سلام و درود:)
یه توضیح بدهکارم به شما عزیزان ، این نوشته از بنده یک برداشت آزاد هست و من برای راحتی شما اسامی رو آشنا گذاشتم ، چون ارتباط سمپاتیک برقرار بشه ، وگرنه این داستان همه کلیات مجموعه رو از دید من بیان میکنه و به داستان بازی که به نظر من اصلا نمیشه به نوشته تبدیلشون کرد کاری نداره!
بازم نظر شماست دوستان گرامی و من خوشحال میشم ، حتما نظر بدید.
در مورد ادامه داستان هم تا ذهن شما در محیط باقی هست ادامه بدید،
(در موقع نگارش داستان ، ذهن فقط 3 روز در جو پردازش داستان باقی میمونه و بعد از اون ممکنه جزییات رو جایگزین کنه با قسمتی از روزمرگی):d
 
من خیلی خوشم اومدو
راستش تا حالا silent hill رو بازی نکردم!
ولی این جدیدش رو حتما بازی خواهم کرد.
یه سوال:الان این داستان واقعی بازی هستش؟برای نسخه 1 هست یا کلا برای همه ی نسخه هاست؟
 
واقعا خوشحال شدم دوست عریر :)
این یک برداشت کلی هست ، و اگر شروع به بازی کنید این ماجراها با اختلافاتی در سری هستن.
شماره جدید از این نوع روایت پشتیبانی نمیکنه و کلا یک بازی آزاد و غیر خطی هست .
(قسمتهای 1 تا 5 رو از دست ندید):d
 
اینم داستان آقا محمد که ایرانیزه شده هست ! و خشن و خونبارb-)

چند تا دوستن عاشق ماجراجویی،بازی سایلنت هیلم خیلی دوست دارن.بعد با هم قرار میذارن برن یه شهر یا روستای متروک که تیریپ سایلنت هیل هم داشته باشه.شاید براتون عجیب باشه ولی تو ایران همه نوع اسم واسه شهر و روستا یافت میشه.حتی در گذشته شیطان آباد و شیطان هم داشته ایم!(منبع:دهخدا) همین نکته توجه اونا رو به شدت جلب می کنه و تصمیم میگیرن به روستایی که قدیم این نام رو داشته برن.وقتی به روستا میرن هیچ چیز مشکوکی نمی بینن و کدخدا و مردم روستا هم بسیار خونگرم و مهمان نوازند و در میان خودشان آنها را می پذیرند و به گرمی استقبال میکنند.نیمه های شب یکیشون بیدار میشه که دستشویی بره.ولی دوستاشو پیدا نمی کنه از مردم روستا هم خبری نیست سراسیمه ماشینو روشن میکنه تا تو شهر گشتی بزنه و علتو جویا شه به نزدیکیهای ورودی شهر که میرسه تابلوی شهر به نظرش تغییر کرده.نزدیکتر که میره میبینه با اسپری رویش نوشته شده.به شیطان خوش آمدید.........
سریع میره تو فکر.اگه بلایی سر دوستاش اومده پس چرا خودش مستثنی شده؟؟ولی صبر کن،نکنه دوستاش اونو به شوخی گرفتن و نوشته روی تابلو هم کار خودشون باشه.یاد قدیما میفته که از قدیم شوخی های ناجور با هم میکردن،یاد وقتی افتاد که خودش نصفه شبی با لباس pyramid head رفته بود بالای سر یکیشون.یعنی ممکنه تلافی اون شوخیا باشه؟قطعا همین طور بود فقط اگر آن همه خانواده روستایی دیگر ناپدید نشده بودند ذره ای به خود شک نمی داد که کار،کار خودشان است.بیش از این درنگ را جایز نمی دانست دوباره سوار ماشین شد و این بار با قاطعیت راه افتاد اما به خارج شهر.به اندازه کافی در بازیها و فیلم ها دیده بود که قربانیای یه شهر نفرین شده با حماقت و پافشاری خودشان در شهر مانده و راه فرار رو به خود می بندند. نمیخواست اشتباهشان را تکرار کند. می توانست بعدا وقتی هوا روشن شد به آنجا سربزند. همین که اومد پاشو رو گاز بزاره لرزشی رو صندلی عقب حس کرد سرشو به عقب برگردوند و خودشو برای بدترین چیزها آماده کرد و لحظه ای بعد حس ترس جاشو به خشم و حیرت داد.........
موجودی که روی صندلی عقب نشسته بود،شباهت چندانی به یک هیولا نداشت جز اینکه نیش داشت البته نیش از بناگوش در رفته یک انسان.با خشم غررررید:اصغر!!! نزدیک بود از ترس سکته کنم.اون دو تا کجان؟؟ اصغر پوزخندی زد و گفت:صندوق عقبن منتظر بودن که اگه بازش کنی،غافلگیرت کنن.باید قیافه خودتو اون لحظه می دیدی.... خیلی خب مسخره بازی بسه.به اون 2 تا بگو بیان بیرون.از ماشین پیاده شد و در صندوقو باز کرد:یه لحظه جا خورد ولی بعد آرام گرفت.خوب بچه ها مسخره بازی بسه بیاین بیرون.هی بهشون بگو که همه چیزو فهمیدم،اینم جزو نقشتونه نه!!!! اصغر گفت:آره بچه ها از قرار معلوم اونقدرها هم الاغ نیست بیاین بیرون.با شمام بیاین بیرون و خودتونو بشورین.یکی نفهمه فک می کنه واقعا جنازه تو ماشینمون داریم.د با توام بیا بیرون... یکیشان را برگردادند و همزمان رنگ صورتش به سفیدی گرایید.چهره آن شخص یا بهتر است بگوییم جسد. کوچکترین شباهتی به دوستشان نداشت... چیه چرا رنگت پریده اینم حتما جزو نقشه تونه.ن.ن.نن.ن.ن.نن.نه ب.به جون تووو....فهمید قضیه جدیست،اصغر هر وقت می ترسید لکنت زبان میگرفت.خب که اجساد را نگاه کرد دید واقعی اند.قیافه شان کمی آشنا به نظر می آمد.خب که نگاه کرد پسر کدخدا را شناخت.قلب هر دو قربانی بیرون آورده شده بود.نتوانست خود را نگه دارد و روی کف جاده بالا آورد.کمی که بهتر شد از اصغر درباره تابلوی شهر پرسید.او گفت چیزی نمی داند و تمام مدت به کف ماشین جلوی صندلیهای عقب چیسبیده بوده و خودشو استتار کرده بوده.با خود فکر کرد که آیا بقیه مردم روستا چنین سرنوشتی داشته اند..چه بلایی سر دوستانشان کامبیز و محسن اومده.یعنی الان کجان.با خودش فکر کرد که شهر رو بگذارند و بروند و تمام عمرشان تو هراس و نگرانی زندگی کنن.یا که ریسک کنن و به ماجراجوییشون ادامه بدن.بر خودشان لعنت فرستادند که از خدا چنین ماجراجوییهایی خواسته اند.اجساد را در جنگل رها کردند،سوار شدند و بار دیگر از شیطانی که ورودشان را خوشامد میگفت گذشتند تا یک بار برای همیشه با کابوسشان رو به رو شوند.........
از الان به بعد، به اول شخص تغییر دادن نمای داستان رو .
هر دو ماتمان برده بود و به شدت حواسمان را تیز کرده بودیم گویی منتظر اتفاقی بودیم اما نه کسی به میان جاده پرید و نه رادیوی ماشین شروع به خش خش کرد،همه چیز عادی بود.پیاده شدیم و شهر را قدم به قدم به دنبال نشانه ای زیر و رو کردیم.وارد خانه ها شدیم،هیچ چیز مشکوکی ندیدیم،گویی تمامی اهالی آن مدتها پیش بار و بندیل خود را بسته و سر فرصت آنجا را ترک کرده اند.هر چی کتاب و کاغذنوشته بود به امید یافتن تاریخچه ی شهر خط به خط خواندیم اما دریغ از یک کلمه.بدجوری درمانده بودیم،حتی از هیولایی که بپرد و قصد جانمان را کند استقبال می کردیم.باتری های چراغ قوه مان داشت تمام می شد،روستا برق کشی داشت اما باتری های ما شارژی نبودند،داشتیم به این فکر می کردیم که جایی بخوابیم و صبح به جست و جویمان ادامه دهیم که ناگهان اصغر گفت:اون جا رو.. نگاه کردم و روزنه امیدی بر دلم نقش بست نور ضعیفی در 70 متریمان سوسو میزد.طوری که گویی زیر پایمان چرخ گذاشته باشند به راه افتادیم،تبری را که از یک اصطبل برداشته بودم محکم نگه داشتم از ته دل آرزو میکردم بهش نیازی نداشته باشیم.همین که به کلبه نزدیک شدیم،صدای زوزه ای سکوت را شکافت سریع پشت سرمو نگاه کردم و 2 تا سگ عظیم الجثه دیدم،فورا چرخیدم و آماده شدم تبر را پایین بیاورم،اما دیگر دیر شده بود و سگ مرا به زمین انداخت به بغل نگاه کردم تا ببینم اصغر در چه حالیست...بزدل!! با سرعت در حال دور شدن بود،از قرار معلوم نباید به عنوان یه همراه مطمعن روش حساب می کردم.نفس گرم سگو پشت گردنم حس میکردم.چشمانم را بستم و آماده شدم با پایانم رو به رو شوم،اما نسیم خنکی گردنم را نوازش کرد و حس سنگینی رو تنم از بین رفت،ناباورانه بلند شدم تا به ناجیم نگاه کنم یعنی ممکنه اونا باشن...... اما هیچ آدم دیگه ای جز من اونجا نبود،سگها به دلیل نامعلومی آرام گرفته بودند که مرا به همان اندازه می ترساند،داشتم فکر می کردم کجا بروم که در کلبه باز شد. زن سالخورده ای بیرون آمد و با حرکت سرش اشاره کرد وارد کلبه شوم...........:|
ادامه دارد


---------- نوشته در 05:40 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 04:33 AM ارسال شده بود ----------
ادامه داستان بهنام محمدی :
برایان که در فکر هیچ چیز جز رسیدن به جواب سوالاتش نبود ، جوابی به اندرو نداد.
اندرو هم پیگیر نشد و گفت : این ماجرا هم یک روز تموم میشه برایان ، شاید همین روزها ، ما اطلاعاتی به دست آوردیم و سعی داریم این سوال بزرگ که این فرقه چطوری و از کجا قدرت میگیره رو بفهمیم، اندرو بلند شد و به طرف کمد لباسها رفت ، در کمد رو باز کرد و چوب پشت کمد ور که کاذب بود بیرون آورد ، یک کیف در اونجا بود که اندرو اون رو با خودش سره میز آورد .
برایان اینجاست ، این مدارک از زمانی که گروه ما شکل گرفت با سختی زیاد جمع شده ، اینا تاریخچه ای کوچیک از روش و گذشته زندگی اعضای مهم فرقه هست ، برایان شروع کرد به ورق زدن و اندرو هم سعی میکرد کمکش کنه.
برایان ، این برای کلودیا ولف هست ، این از سران فرقست ، و یا این مایکل کافمن ، دکتری که یک عمر بهش اعتماد داشتم ! بقیشونم هستن اینو اینو ببین ....
در همین حال برایان گفت دالیا ،داستان اون چیه ؟ اندرو تو و دالیا چطوری آشنا شدین ؟ اون چطور این همه سال آدمه دیگه ای بود؟
اندرو هم سرش رو پایین انداخت و گفت : پسرم برایان ، دالیا رو از زمانی که در مغازش یک شاگرد بودم میشناسم ، اون یک مغازه عتیقه فروشی داشت در شهر که میگفت از پدرش به ارث برده، ولی من هیچوقت باورم نشد! اون از همون اول عقاید خرافی زیادی داشت و خیلی ها بهش لقبلیی مثله جادوگر داده بودن ! ولی من کاری به اونا نداشتم و کاره خودم رو انجام میدادم چون مزد خوبی میداد ، راستش به غیر از من کسی اون رو قبول نداشت!
تا اینکه یک روز از من خواست تا با اون ازدواج کنم ، راستش من از این درخواستش خیلی تعجب کردم و نمیدونستم برای چی این رو از من میخواست! اون زمان هم پدرت رو میشناختم ، اون من رو از نوجوانی بزرگ کمک کرد، من یک مدتی بعد از اینکه با پدرت بودم و براش کار کردم خیلی مغرور شدم ، فکر میکردم همه مثله اون هستن ، ولی نه ،من تا امروز کسی رو مثل اون ندیدم .
من چون دیدم دالیا تنهاست و یک خونه بزرگ و مغازه هم داره قبول کردم باهاش ازدواج کنم ، ما شروع کردیم با هم به کار و بعد از مدتی اون مغازه رو فروختیم به یک لباس فروش که مشتری خیلی خوبی بود، ما با پوله اون مغازه و فروش خونه اون کارگاه و اسکله کنار دریاچه رو خریدیم، اوضاع خوب بود و من با این که دالیا خیلی عجیب و غیر قابل اطمینان بود باهاش زندگی میکردم ، شما به دنیا اومدین و من دوباره روابطم با ماتین و آلیس مادرت خوب شد، با دالیا به مزرعه میرفتیم و روزها خوش بودیم.
نمیدونم چی پیش اومد و پدر و مادرت در عرض کمتر از یک ماه اون مزرعه رو گذاشتن و رفتن ، موقع رفتن مارتین فقط اینو به من گفت ( اینجا سالهاست که زندگی مرده ، قبل از ما و بعد از ما ، در درون و در بیرون این شهر! چشمانت رو باز کن چون فکر میکنم با چشمان باز ، نابینا شدی)!!!
این رو گفت و مزرعه رو بمن سپرد و رفتن به جایی که ما نمیدونستیم کجاست ، الان که میگی فهمیدم به اروپا رفتن ، به جایی که اجدادشون از اونجا با آمریکا کوچ کرده بودند ، به لندن.
برایان گفت : خوب اونا که رفتن چی شد ؟ چرا اینجا موندی در حالی که از زندگیت راضی نبودی؟
اندرو هم با نفسی عمیق مدتی سکوت کرد و بعد پاسخ داد: برایان دالیا دچار ناراحتی روحی شده بود ، من اون اوایل فکر میکردم برای دوری پدر و مادر و شماهاست ، ولی نه برای چیزه دیگه ای بود، اون پیشه دکتر میرفت . دارو هایی میگرفت که آرومش میکردن ، همون داروی آرامش ، من اون زمان اون دارو رو توی کمدش پیدا کردم.
مردم شهر دیگه واقعا اون رو یک جادوگر میدونستن و کسی قبولش نمیکرد ! اونا تردش کردن و اون هم هر روز گوشه گیرتر شد تا جایی که داشت خودکشی هم میکرد!
چند سال زندگی من و اون یک کابوس تموم نشدنی بود، و من به خودم برای طمع زمان جوانیم لعنت میفرستادم!
اون به بیمارستان میرفت و به بچه ها نگاه میکرد ، مخصوصا به دختر بچه های کوچولو ، آخه با حالی که دالیا داشت تصمیمی برای بچه دار شدن نداشتیم، و من خیلی برام عجیب بود که اون با وجود اینکه بچه ها رو دوس داره چرا نمیخواد بچه دار بشه!
برایان گفت : بهش اینو گفتی؟ و اندرو پاسخ میده : آره خیلی زیاد ، اما جوابی نمیداد یا طفره میرفت!
این واقعا بد بود و داشت یک داستان تازه برای من درست میکرد ، من فهمیدم اون با پرستاری به اسم (لیزا گارلند) طرح دوستی ریخته و اون رو مجاب کرده بود که بچه های تازه به دنیل اومده رو نشونش بده!
ترس من از بعد روانی شخصیتش بود که ممکن بود به اونا آسیبی برسونه!
این ماجرا تا زمانی که جین اومد ادامه داشت ، اومدن جین ، حالشو بهتر کرد و ازدواج اون با هری روح تازه ای به اوضاع ما بخشید ، ولی ای کاش اون زمان من این چیزایی رو که الان میدونم رو میدونستم و جلوش رو میگرفتم برایان!
برایان با تعجب پرسید : کدوم ماجرا ؟ اندرو هم گفت : دیپاتی با استعلامی که از بیمارستان کرده بود ، فهمیده بود که مادر مری جین کیه، اون برای همین به هری تلفن میزنه و برای اینکه اون رو آگاه کنه، به اداره دعوتش میکنه که اون ماجرای تصادف لعنتی پیش میاد!
برایان با حالتی عصبی میپرسه: مادر مری جین ؟ مگه اونا سرپرستی اونو نداشتن ؟ پس مشکل چی بود؟
اندرو هم برایان رو تشویق به آرامش میکنه و میگه :چرا برایان چرا ، ولی مشکل این بود که اون زن دو تا دختر دوقلو به دنیا آورده بوده!
که از قرار معلوم دالیا و پرستار لیزا این رو میدونستن و پیگیر این که بچه ها چی میشن بودن! گویا مادر اون دوقولوها از ترس یک چیزی که نمیدونم چیی بوده، میخواد بچه ها رو شبانه از بیمارستان بدزده و بیاره پیشه جین و هری ، چون توی بیمارستان میشنوه که اونا دارن با دکتر مارتین فیش رییس بیمارستان درباره بچه دار نشندشون صحبت میکنن و اونارو انسانهای خوبی میبینه و احساس میکنه خانواده خوبی برای بچه هاش میشن ، اونم تصمیم میگیره شبانه و از ترس نامعلومی این کار رو به انجام برسونه ، ولی بدون هیچ دلیلی یکی از بچه ها ناپدید میشه ! حتی در دفتر بیمارستان فقط تولد یک کودک از اون زن ثبت شده بوده!!!
شواهد موجود در لیست مرخص شده ها میگن زن فرار میکنه و پرداختی هم به حسابداری نداشته!
ا۽ن با یکی از دختر هاش فرار میکنه ، ولی کسی پیگیر این موضوع نمیشه ! حتی حراست بیمرستان!
اون دختر رو میاره پیشه جین و هری ، بقیه ماجرا هم برای جین و هری معلومه ، ولی یک سوال بی جواب داشتم ، اون یکی دختر کجاست یا چه بلایی سرش اومده!!!...................

 
آخرین ویرایش:
میگم شما فامیل لیزا رو اشتباه نوشتین (لیزا گارلند) درستش هست
لطفا ویرایشش کنین تو داستانتون چون در داستان من نیکول فامیلش با لیزا یکیه و این جز داستانه ، می خوام یه وقت خواننده ها به اشتباه نیوفتن
با تشکر از شما که داستان ها رو طبقه بندی کردین راستی شما داستان من رو بردارین آخه یه سری تغییراتی تو اسامی دادم خودم از اول میزارمش
 
آخرین ویرایش:
(قسمتهای 1 تا 5 رو از دست ندید):d
عجب، اونوقت این قسمت 5 دیگه چی بود چسبوندی کرش ؟ :d

---------- نوشته در 12:48 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 12:46 PM ارسال شده بود ----------

میگم توی نسخه orginisاون مرده چرا اون دختره میدید اون کی بود ؟اصلا دختره :d
آره، دختره.
اسمش Alessa Gillespie هستش، دختر Dahlia Gillespie و در واقع میشه بهش گفت : God. شما اگه نسخه ی 1 رو بازی میکردی الان این چیزا مثل روز واست روشن بود!
 
چرا مثه بچه ها هر جا پست واسه سایلنت هیل گذاشتی غر می زنی آرشام جان:d
اصلا داستان من چرت ، بی خودی اما دلت میاد به داستان بقیه ی دوستان مثلا دکتر بهنام ایراد بگیری
در حالیکه ایشون راست می گن که ما داریم روح از دست رفته ی سایلنت هیل رو تا حد امکان بهش بر می گردونیم
شما بدون اینکه دلیل قانع کننده ای داشته باشی همش داری ایراد می گیری ( از بازی جدید ، از داستان ها و.....)
:d
من مطمئنم شما اصلا هیچ کدوم این داستان ها رو اصلا درست نخوندی یا شایدم حالش رو نداری بخونی ، اگر نه یه دلیل قانع کننده برام بیار که این یکی از این داستانا ایراد داره ؟(در مورد داستان خودم حرف نمی زنما ، ماله من در مقابل آثار دوستان هیچه)
 
من داستانو تموم کردم ، البته یه قسمتاییش هست مثل داستان جان ویزلی و داستان جاستین که بعدا بهش اضافه می کنم:
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT]گارلند[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] دختر 23 ساله ای است که در رشته ی پرستاری تحصیل می کند. جثه ی کوچک و باریکی دارد اما موهای بلوند و چشمان آبی رنگ او به او زیبایی خاصی بخشیده ، هم چنین صدای گرم و دلنشین و اخلاق خوبش جاستین،نامزدش، را به او بیشتر علاقمند می کند. جاستین پسر 25 ساله ای است که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و اکنون حرفه ی عکاسی را پیش گرفته ، روز اول دسامبر بود که جاستین نیکول را به مسافرت کوتاهی به سایلنت هیل دعوت کرد ، نیکول که هرگز نه به سایلنت هیل مسافرتی داشته و نه نام آن را شنیده، می پذیرد چرا که جاستین اصرار دارد که سایلنت هیل یک شهرک کوچک ساحلی و توریستی است و او قبلا به همراه خانواده اش مدتی آنجا زندگی کرده اندبدین ترتیب می تواند خاطرات خوشی را برای آن دو به همراه داشته باشد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در میانه ی راه جاستین کنار رستورانی توقف می کند و به سمت باجه ی بنزین کنار رستوران می رود تا بنزین بزند ، نیکول نیز وارد رستوران شده و سر میزی می نشیند ، در همین لحظه زن چاقی که دستمال سر بنفشی با پولکهای رنگ رنگی به سر بسته و مثل کولی ها لباس پوشیده به او نزدیک می شود و درست رو به روی او می نشیند و با لحن مرموزی به او می گوید: تو سرنوشت شومی خواهی داشت ، دختر.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول که از لحن آن زن وحشت زده به نظر می رسد از جایش بلند می شود اما زن مچ دست او را می گیرد و بار دیگر با همان لحن می گوید: به سایلنت هیل نرو.... نیکول که سعی دارد دستش را از دست آن زدن جدا کند جیغ می کشد ، در همین لحظه مسئول رستوران که زن لاغر و کوچک اندامی است جلو می آید و دست زن چاق را عقب می کشد و می گوید: مارتا... بس کن ... سپس او را از روی صندلی بلند می کند و با خود به گوشه ای به آشپزخانه می کشاند در همین لحظه زن دوباره فریاد می زند: به سایلنت هیل نرو. نیکول وحشت زده به او خیره شد ، سپس زن لاغر اندام رویش را بر میگرداند ، موهای خیلی کوتاه مشکی رنگ دارد و پیشمند چرکینی بسته و دور چشمانش به شدت سیاه است ، او به نیکول نگاهی معنا دار می کند و وارد آشپزخانه می شود . نیکول در حالیکه سرش را گرفته از رستوران خارج می شود در همین لحظه جاستین جلو می آید و می پرسد: چیزی شده؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول نمی داند که چه بگوید فقط احساس سوزشی را در سرش احساس می کند و به سرعت در ماشین می نشیند ، جاستین مقداری خرید می کند و سوار ماشین می شود ، نیکول سرش را به شیشه تکیه می دهد و چشمانش را می بندد. وقتی چشمانش را باز میکند هوا تاریک شده و آنها در جاده ای که از دو طرف با درختان بلند پوشیده شده حرکت می کنند. نگاهی به جاستین می کند ، نمی داند که چرا احساس دلهره و ترس در وجودش موج می زند . در همین لحظه رادیو روشن می شود صدای خش خش آن جاستین را می آزرد سعی در خاموش کردن آن دارد که .... به در ختی برخورد می کنند و از هوش می روند. زمانیکه نیکول به هوش می آید مشاهده میکند که جاستین آنجا نیست چراغ قوه ای را از داخل ماشین بر میدارد و در جاده ای تاریک حرکت می کند و همزمان فریاد می زند: جاستین .... در نهایت به تابلوی بزرگی بر می خورد : به سایلنت هیل خوش آمدید ، نیکول قدم در دنیای تاریکی می گذارد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] نور چراغ قوه را[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT]بار دیگر روی تابلوی بزرگ چرخاند ، ترس تمام وجودش را گرفته بود نمی دانست لرزشی هم که در وجودش موج می زد از ترس است یا سرمای هوا . به هر حال وارد شهر شد ، نیمه شب بود و تاریکی همراه با مه در سطح شهر ترس نیکول را در وجودش بیش از پیش تقویت می کرد همزمان فریاد می زد: جاستین کجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در نهایت سایه ی مردی را دید ، هم قد و قواره ی جاستین، که به سرعت وارد خانه ی بزرگی که در سیاهی شب دیوارهای چوبی اش به رنگ توسی می زد شد ، فکر کرد که شاید او جاستین باشد برای همین به دنبالش دوید . در مقابل خود خانه ای ویلایی قدیمی و متروکه را دید، دیوارهای چوبی آن پوسیده و خرابه می نمود . آهسته از پله های سنگی جلوی در ورودی بالا رفت . به اطرافش نگاه کرد ، کسی در آن حوالی نبود دستش را روی دستگیره ی فلزی یخ زده ی در گذاشت و آهسته و با احتیاط فشار داد. وارد خانه شد . خانه ای دو طبقه و بزرگ بود اما دیوارهای نم گرفته و چرکین و همچنین تارهای عنکبوتی که در گوشه ی دیوارهای آن به چشم می خورد به نیکول یقین داد که آن خانه برای سالهاست که متروکه مانده. از طبقه ی بالا صدایی شنید. نور چراق قوه را رو به بالا انداخت و فریاد زد: کسی اونجاست، جاستین...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با سرعت از پله ها بالا رفت ، در اتاقی که در انتهای راهرو نیمه باز بود و نور قرمز رنگی از لای در راه پله ی طویل طبقه ی بالا ی خانه را روشن کرده بود . نیکول احساس کرد از داخل اتاق صدایی می شنود پس در حالیکه خیلی آرام قدم بر میداشت به سمت در اتاق رفت ، دستهایش می لرزید چاره ای نبود نفسش را حبس کرد و داخل شد اما نور قرمز چشمانش را زد احساس کرد صدای آژیری توی گوشش پیچیده ، پس از چند لحظه چشمانش را باز کرد ، چراغ قوه را که به طور ناگهانی خاموش شده بود ، روشن کرد ، اطرافش را نگاه کرد ، دیواره ها نرده نرده شده بودند و خون و نکبت همه جای اتاق را پوشانده بودو منظره ی دلهره آوری را به وجود آورده بود ، نیکول از ترس نفس نفس می زد چراق قوه را مدام این طرف و آن طرف می چرخاند تا همه جای اتاق را نگاه کند ، به دیوار دو جسد که پوستشان کند شده بود آویزان شده بودند ، نیکول در حالیکه جیغ می زد سعی کرد از دری که داخل شده بود فرار کند اما با تعجب مشاهده کرد که گویی نوعی پوست، شاید پوست انسان، روی در فیکس شده و مانع از خروج نیکول میشود . نیکول باز به اطراف خیره شد ، احساس کرد که انگار شخصی به او نزدیک می شود: خدای من.... این دیگه چیه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چیزی هم هیکل انسان ، اما سراپا از گوشت خام و خون ، در حالیکه صورتی نداشت و خون از تمام وجودش روی زمین می ریخت به نیکول نزدیک شد. نیکول بی درنگ به گوشه اتاق رفت و چوب بیسبالی را گوشه ی اتاق پیدا کرد و محکم در سر آن جانور کوبید . گویی ضربه بی تاثیر بود چون هیولا بار دیگر به نیکول نزدیک شد و چوب را از دست او گرفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد نیکول در حالیکه روی زمین می خزید جیغ می کشید و سعی در فرار داشت اما هیولا پاهای او را گرفته بود و او را به سمت خودش می کشید. آن جانور روی نیکول نشست و صورت خونی اش را تا نزدیک صورت نیکول داشت ، نیکول چشمانش را بسته بود و تا می توانست جیغ کشید تا اینکه از حال رفت....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در حالیکه جیغ می کشید ، از خواب پرید . روی کاناپه ای قدیمی و پوسیده دراز کشیده بود. چند لحظه ای صورتش را بین دستانش پنهان کرده بود. سپس به اطراف نگاه کرد ، نور ضعیفی از پنجره ی اتاق روی شلوار جین آبی رنگش که به تن کرده بود افتاده بود. در همان خانه ی قدیمی و متروکه ای بود که شب گذشته وارد آن شده بود. اما دیشب... از جایش بلند شد و بار دیگر محیط اطرافش را بررسی کرد. در و دیوار اتاق پوسیده و نم گرفته بود اما خبری از خون و نکبت نبود. در گوشه ی اتاق چوب بیسبالی را یافت ، آن را برداشت و به طبقه ی پایین رفت. در طبقه ی پایین گوشه ی اتاق پذیرایی روی میز کوچکی قاب عکسی را یافت ، عکس یک زن و شوهر بود و دو کودک ، یکی پسری 15 ساله و دیگری دختری 7 ساله. نمی دانست چرا اینقدر افرادی که در آن قاب عکس می بیند برایش آشنا هستند ، عکس را از درون قاب برداشت ، آن را تا کرد و در جیب ژاکت قرمز رنگش گذاشت.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خانه خارج شد ، مه غلیظی اطراف را پوشانده بود ، به سختی می توانست چلویش را ببیند ، اما از آنجایی که مسیری را که دیشب طی کرده بود در ذهن داشت ، از همان راه بازگشت .کنار اتومبیل جاستین ، که به درخت برخورد کرده بود رسید. به آن تکیه داد ، نفس عمیقی کشید و زیر لبی گفت: آه خدای من .... اون موجود ....یعنی خواب می دیدم.... اما به نظر خیلی واقعی می اومد.... سپس آه بلندی کشید و ادامه داد: جاستین ، تو کجایی؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدای زنگ موبایلی را از داخل اتومبیل شنید . گوشی خودش بود ، روی صفحه ی آن نوشته شده بود جاستین، گوشی را برداشت و با اضطراب گفت: جاستین... جاستین ... توکجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا از آن طرف خط خیلی نامفهوم بود و زیاد خش خش می کرد و نیکول درست نمی فهمید که او چه می گوید فقط شنید: بیا.... به .... هتل.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی... کدوم هتل.... جاستین تو ، توی کدوم هتل هستی....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نشانه ها.... رو دنبال کن....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی.....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا قطع شد ، بوق آزاد به گوش می رسید. نیکول نگاهی به گوشیش کرد سپس نگاهی به جاده ای که به طرف سایلنت هیل [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می رفت کرد و به راه افتاد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سر راه از کنار قبرستان شهر عبور کرد ، در آن جا دختر کوچکی را دید که لباس سفید به تن کرده و موهای مشکی بلندی دارد در حالیکه گلی به رنگ زرد رنگ پریده در دست دارد و کنار قبری ایستاده . نیکول به طرف او رفت . دخترک زیرلب زمزمه می کرد: فرشته های زیبا در آسایش آرمیده اند ، تو نیز آرام بخواب ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep Angles lied in peace …You close Your eyes sleep in peace[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ، شعری که دخترک زیر لب زمزمه می کرد بیشتر شبیه لالایی آشنا برای نیکول بود. او به دخنر نزدیک شد حالا واضحتر می شنید که او چه شعری می سرود : بخواب فرشته ی من ، که فردا روزی زیبا خواهد بود ( [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Sleep angle of mine … cause tomorrow going to have another sun[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ،دخترک پوست سفیدی داشت ، موهای بلند طلایی زنگش چون آبشاری روی شانه هایش افتاده بود صورت زیبای معصومی داشت، او هنوز متوجه نیکول نشده بود و در حالیکه چشمانش را بسته بود آواز می خواند. نیکول باز هم به او نزدیک شد ، در یک قدمی او ایستاد ، نیکول با همان لحن مهربان همیشگی گفت: شعر زیباییه... دخترک جا خورد ، نگاهی به نیکول کرد و چند قدم عقب رفت. نیکول نگاهی به اطراف کرد کسی آنجا نبود نیکول ادامه داد: تو ، تنها اومدی اینجا؟ این را گفت و خوش را خم کرد تا هم قد دخترک شود ، دختر که نگاه مهربان نیکول را دید اندکی آرام گرفت ولی هنوز هم گویی خجالت می کشید، نیکول سوالش را تکرار کرد. دختر با تن پایینی که به سختی شنیده می شد گفت: من با مامانم اومدم اینجا . [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اسمت چیه؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا... باید برم مامان منتظره...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس دخترک از آن طرف نرده ها ، از قبرستان خارج شد و پشت مه غلیظ از نظرها محو گردید. نیکول که متعجب بود دور شدن او را نظاره می کرد با صدای زنگ موبایل از جایش پرید، جاستین بود، صدا باز هم ضعیف بود و نامفهوم: کجایی؟ ... زود باش ... من تو هتل منتظرتم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تلفن قطع شد. نیکول که بعد از ملاقات با آن دختر گویی دگرگون شده بود ، راهش را به طرف هتل ادامه داد. در راه با خود فکر می کرد که چقدر آن دختر آشنا بود ، گویی سالهاست او را می شناخت ، چهره ی او ، آهنگی که می خواند همه ی اینها ... احساسی داشت که انگار چیزی را گم کرده یا فراموش کرده ... اما آن چیز چه بود؟!!! این سوالی بود که مدام در ذهنش تکرار می شد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به در هتل رسید. ساختمانی بلند با آجرهای قهوه ای رنگ بود ، وارد شد. همه جا خاکی بود به نظر می رسید آن هتل نیز برای سالهاست که متروکه مانده ساختمان داخلی هتل خرابه بود و دیوارهایش فرو ریخته بودند . نیکول کنار میز پذیرش رفت . روی میز کلیدی را پیدا کرد که روی آن نوشته شده بود 206. نمی دانست چرا اما حسی او را به آن اتاق فرا می خواند . چون آسانسور خراب بود مجبور بود از پله ها بالا برود . آن دلهره ای که شب گذشته در دلش ایجاد شده بود دوباره وجودش را فرا گرفت. اتاق را پیدا کرد. ابتدا در زد : ببخشید...کسی اینجاست... جاستین... تو اینجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدایی از داخل اتاق گفت: بیا تو... صدا خیلی گرفته بود ، نیکول نمی توانست تشخیص دهد که آن صدای جاستین هست یا کس دیگه ، به هر حال با کلید در را باز کرد و داخل شد. راهروی کوتاه ابتدای اتاق را طی کرد اما همین که به وسط اتاق رسید، از ترس سر جایش خشکش زد ، روی تخت دو نفره ی بزرگ وسط اتاق جسدی در حالیکه دستها و پاهاش با طناب به تخت بسته شده بود ، وجود داشت. جسد خیلی قدیمی به نظر می آمد ، انگار سالهاست که در آن اتاق وجود دارد. نیکول خواست از اتاق خارج شود که ناگهان سایه ی چند نفر را بیرون از اتاق و در راهرو مشاهده کرد، آنها نزدیک در اتاق آمدند و نیکول مشاهده کرد که آنها لباسهای مخصوصی به تن کرده اند و ماسک زده اند. نیکول هم به سرعت داخل کمد بزرگی که گوشه ی اتاق بود شد، آن دو نفر با هم حرف می زدند: باید زودتر پیداش کنیم... اما...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حرف آنها قطع شد ، نیکول از لای در کمد نگاه می کرد ، یکی از آنها به دیگری اشاره کرد: وقت رفتنه.... اون داره میاد...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر دو به سرعت از راهرو به سمت پلکان خروجی فرار کردند. نیکول از رفتار آنها متعجب و ترسیده بود. اما ناگهان اطرافش تاریک شد و صدای آژیری را شنیدو بعد... زمانیکه توانست با چراغ قوه اطرافش را ببیند... مثل شب گذشته ، دیوارهای اتاق نرده نرده ای بودند و خون و نکبت همه جا را پوشانده بود ، نیکول نگاهی به تختی که وسط اتاق بود و حالا با خون پوشیده شده بود کرد ، کسی روی تخت نبود : خدایا... کسی از زیر تخت بالا آمد چشمان و لبهایش دوخته شده بودند و باقی بدنش لخت بود و با خون پوشیده شده بود . نیکول جیغ کشید و به سمت خروجی فرار کرد اما... این بار هم قفل در خراب شده بود و باز نمی شد ، آن موجود با دستهای آویزانش به نیکول نزدیک می شد که ناگهان با صدای شلیکی متوقف شد ... پشت سر هیولا مردی در حالیکه اسلحه ای بدست گرفته بود به سقف شلیک می کرد او فریاد زد: با من بیا...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول از کنار آن جانور عبور کرد ، مرد دست او را گرفت و آن دو توانستند از دیوار خراب شده ی دستشویی ، خارج شوند. هر دو وارد راهرو شدند و به سرعت از پله ها پایین رفتند و از هتل خارج شدند ... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول در حالیکه نفس نفس می زد ایستاد تا اندکی استراحت کند در این حالت همان مرد جوان به او نزدیک شد و گفت: باید، یه جای امن بریم ، اینجا خطرناکه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به دنبال آن مرد رفت. آنها وارد خانه ی خرابه ای شدند. مرد فورا در را از پشت قفل کرد و به در تکیه داد و گفت: اینجا خطری تهدیدمون نمی کنه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و در حالیکه پاهایش را جمع کرده بود پرسید: شما؟ شما کی هستین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نیز روی زمین نشست و به در تکیه داد ، سپس با آرامش کارتی را از درون جیب کتش بیرون آورد و آن را به نیکول نشان داد و گفت: من جان ویزلی هستم، کارگاه ویژه ، منو از شهر برهام که نزدیک سایلنت هیل هست فرستادن برای تحقیقات... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول آب دهانش را قورت داد و گفت: تحقیقات... در مورد چی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این موضوع قرار بود خیلی محرمانه بشه اما... حالا که می بینم اتفاقات عجیبی داره توی شهر می افته... چاره ای نیست در واقع شهردار سایلنت هیل چند وقتی بود که در مورد پخش نوعی ماده ی مخدر بین توریستها اظهار نگرانی می کرد اون چند بار این موضوع رو به شهرهای بزرگ و همچنین به برهام اعلام کرد ، اتفاقا مامورانی هم تو این مدت به شهر فرستاده شدن اما چون چیزی دستیگرشون نشد این اظهارات رو بی مورد می دونستند ، تا همین 3-4 روز پیش که یه فکس از طرف شهردار به اداره ی پلیس برهام ارسال شد و شواهد و مدارکی قابل قبولی رو نشون می داد . چندین نفر از افراد واسطه پخش این ماده دستگیر شده بودند و اعتراف کرده بودند که چنین ماده ای رو مخصوصا بین توریستهای شهر پخش می کردند ، اونا منو برای تحقیقات بیشتر فرستادن اما در بدو ورود من به شهر....(سرش را تکان داد و ادامه داد) اول فکر می کردم دارم خواب می بینم اما... اون موجودات... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول جلوتر اومد و پرسید: چه اتفاقی داره می افته؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اینبار جان، که مرد بلند قد سفید پوستی بود و بارانی توسی به تن کرده بود و البته کمی هم برای این که یک کارگاه با تجربه باشد جوان بود، ایستاد و ادامه داد: نمی دونم اما هر جوری شده باید حقیقت رو متوجه بشم (سپس رویش را به طرف نیکول که هنوز روی زمین نشسته بود کرد و گفت) شما ؟ شما برای چی اینجا هستین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اسمم نیکوله و دنبال نامزدم می گردم ، ما برای تفریح اومده بودیم اینجا ، اما... جاستین، نامزدم، باید پیداش کنم نمی دونم که آیا حالش خوبه یا نه؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان که از لحن حرف زدنش مشخص بود پلیس وظیفه شناسی ست در جواب نیکول گفت: کمکتون می کنم پیداش کنین ، اما... شما مطمئنین چیزی راجع به وایت کلودیا نشنیدین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول جا خورد: چی؟ این همون ماده ی مخدری نیست که راجع بهش حرف می زدین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بله، شما چیزی می دونین؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول با اضطراب سرش را به نشانه ی جواب منفی تکان داد ، نمی دانست که چرا اینقدر این نام برایش آشنا بود ، حتما اسم این دارو را جایی شنیده بود اما کجا.[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT] جان اسلحه ی کمریش را از جیبش در آورد ، نگاهی به خشاب آن کرد و رو به نیکول گفت باید راه بیافتیم. نیکول هم از جایش بلند شد ، هر دو از خانه خارج شدند به نظر می آمد همه چیز به حالت اول خود بازگشته اما هنوز مه غلیظی اطرافشان را پوشانده بود. بار دیگر با صدای زنگ موبایل هر دو از جا پریدند ، دوباره جاستین پشت خط بود: چرا تو هتل منتظرم نموندی؟ .....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ... اینجا پر از موجودات عجیب و غریبه ... تو حالت خوبه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من حالم خوبه ، اما تو.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدا خش خش شدیدی کرد ، نیکول فریاد زد: جاستین هنوز اونجایی؟ اما جوابی نشنید در عوض صدای زنی می آمد ، که چیزی زمزمه می کرد و در نهایت تلفن قطع شد. جان از نیکول خواست تا شماره ی جاستین را بگیرد اما تلفن قطع شده بود.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان رو به نیکول گفت: باید به اداره ی پلیس بریم ، ممکنه کسی اونجا باشه که بتونه کمکمون کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هر دو به سمت اداره پلیس سایلنت هیل راهی شدند . کسی نیز آنجا نبود ، جان به سرعت به اتاق رئیس پلیس رفت مدارکی را در مورد وایت کلودیا پیدا کرد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد ، نیکول نیز گوش میداد ، هر لحظه ترس بیشتر در وجودش نفوذ می کرد از جان خواست تا دیگر ادامه ندهد سپس در حالیکه سرش را گرفته بود روی صندلی گوشه ی اتاق ولو شد جان جلو آمد و پرسید: آیا شما چیزی می دونید؟ هر چیزی می تونه برای من مهم باشه خواهش می کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تصاویری در ذهن نیکول ایجاد شده بود اما نمی توانست که تشخیص دهد که آنها چیستند یا کیستند سرش به شدت می سوخت سریعا از جایش بلند شد و به جان گفت: متاسفم ، چیزی نمی دونم من نگران جاستین هستم باید پیداش کنیم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و به سرعت از اتاق خارج شد ، جان دنبال او دوید اما ناگهان لامپهای مهتابی راهرو منفجر شدند و برق قطع شد و تاریکی بر همه جا سایه افکند. نیکول وارد اتاقی شد ، اتاق باز جویی بود ، چراغ قوه اش را روشن کرد و اطراف اتاق را جستجو کرد خوشبختانه کسی یا چیزی آنجا نبود ، نیکول روی میزی که در وسط اتاق قرار داشت برگه ای را یافت : [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نام : مایکل [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نام خانوادگی: کافمن[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بازداشت دکتر مایکل کافمن در روز 23 ماه سپتامبر سال 1992 [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایکل کافمن ، این نام در بالای برگه ترسش را بیش از پیش کرد ، کجا نامش را شنیده بود.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در قسمت دیگری از برگه توضیحاتی در مورد بازداشت دکتر کافمن داده شده بود، اما گویی با نوعی جوهر روی آنها پوشیده شده بود وقابل خواندن نیود ، تصاویری در ذهن نیکول ایجاد شد، سرش گیج می رفت روی زمین افتاد، اشباحی را می دید : دختری را دید که روی صندلی در بیمارستان نشسته ، تقریبا 18-20 ساله بود موهای بلوندی داشت و لباس پرستارها را پوشیده بود مردی که کت و شلوار مشکی به تن داشت به او نزدیک شد ، نیکول نمی توانست چهره ی آن مرد را درست ببیند او به دختر گفت: امروز حالت چطور بود؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر من من کنان جواب داد: دکتر، امروز حالم خیلی بهتر بود ، اما شبا کابوس می بینم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد روبه روی دختر نشست و ادامه داد: هنوز هم احساس می کنی کسی دنبالت افتاده؟ هنوز هم احساس تنهایی می کنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دختر صورتش را بین دستهایش پنهان کرد ، گویی داشت گریه می کرد با صدای گرفته ای جواب داد: احساس تنهایی می کنم ، خدای من احساس می کنم کسی رو ندارم ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد بلند شد ، سر میزش رفت و سرنگی را بر داشت و به سمت دختر آمد: لیزا، آسینت رو بالا بزن...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا ترسیده بود : دکتر ، آیا این کار ضروریه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نیشخندی زد و گفت: آیا دوست داری برای همیشه توی تنهایی بمونی، آیا همیشه احساس ترس کنی، لیزا ، عزیزم تو با پرستارای دیگه فرق داری برای همینه که اینو رو فقط به تو می دم ، برای اینکه خوب بشی و احساس ترس نکنی چون تو تنها نیستی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد ، خودش آستین لیزا را بالا زد و سرنگ را به داخل رگ او تزریق کرد. اشک در چشمان نیکول که شاهد این صحنه بود جمع شد ، آن دختر به نظرش خیلی آشنا بود چهره اش ، حرف زدنش ، احساس غمی که آن دختر در آن لحظه احساس می کرد وجود خودش را نیز گرفته بود برای همین چشمانش را بست.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با صدای گرم و آرام کسی چشمانش را باز کرد: لیزا ، دخترم... بیدار شو... وقت رفتنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به اطرافش نگاه کرد ، در خانه ای بود که دیوارهای اتاق آن با رنگ زرد کمرنگ پوشیده شده بود ، همه جا تمیز و مرتب بود زن زیبایی به او نزدیک شد ، موهای بلند قهوه ای رنگش را پشت سرش بسته بود ، چشمان سبز داشت و پوستی به سفیدی برف ، کت و دامن سبز و مرتیبی به تن کرده بود، با همان صدای گرم و آشنا گفت: لیزا ، دخترم وقته رفتنه اینجا امن نیست... باید بریم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک در چشمان نیکول جمع شد ، آن زن برایش آشنا بود ، یک لحظه احساس کرد که او مادرش است در پاسخ او گفت: مادر... مادر....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک روی گونه هایش غلتید ، زن را در آغوش گرفت و چشمانش را بست. چشمانش را که باز کرد ، جان بود که او را در آغوش گرفته بود و مدام به او می گفت: نیکول ، حالت خوبه؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]با دیدن جان شوکه شد و عقب پرید ، روی مبلی در اتاق رئیس پلیس نشسته بود ، چشمانش پر از اشک بود و صورتش از شدت گریه سرخ شده بود رو به جان گفت: من... من.... کجام؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان روی مبل روبه روی نیکول نشست و آهی کشید و گفت: نمی دونم ، یه دفعه اتاق رو ترک کردی و... بعدش در حالیکه از هوش رفته بودی تو اتاق بازجویی پیدات کردم ... وقتی هم که از خواب بیدار شدی مدام مادرت رو صدا می زدی....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول سرش را پایین انداخت ، حالا یادش آمده بود ، جان صورتش را جلوتر آورد و به نیکول گفت: نیکول، تو واقعا برای چی اینجایی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول طبق عادت پاهایش را در شکمش جمع کرد ؛ همیشه هر وقت عصبی بود این کار را می کرد، سپس جواب داد: با نامزدم برای تفریح اومدیم اینجا... بعد اون گم شد... اولش تنها هدفم پیدا کردن اون بود ولی الان.... (سرش را پایین انداخت و ادامه داد) نمی دونم... لیزا... اون یه پرستاره... توی همین شهر... اون تنهاست، همیشه گریه می کنه، چون مادرش روی جلوی چشماش دار زدن، به جرم چی؟!... نمی دونم... لیزا اینجا اسیر بود اون کسی رو نداشت، هیچکس برای اون دلسوزی نمی کرد... لیزای بیچاره، دختر کوچولوی بیچاره....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک از چشمانش سرازیر شد، جان به مبل تکیه داد پیدا بود که تحت تاثیر لحن حرف زدن نیکول قرار گرفته ، نیکول ادامه داد: فقط یه نفر بود... تنها کسی که لیزا رو دوست داشت و لیزا هم عاشقش بود... آلسا بود، آلسا گیلسپی ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان: تو این چیزا رو از کجا می دونی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد پاسخ داد: نمی دونم از کجا؟ (سپس از جایش بلند و در حالیکه بیرون از پنجره ی اتاق را نگاه می کرد ادامه داد) اما حالا می دونم برای چی اینجام... باید دنبال لیزا بگردم. به سمت میز گوشه اتاق رفت ، چراغ قوه اش را برداشت و همین که خواست از در خارج شود ، جان جلوی او آمد و گفت: کجا می خوای بری؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول با لحن مرموز پاسخ داد: نشانه ها رو دنبال کن... میرم بیمارستان[/FONT] Alchemilla[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس از کنار جان گذشت ، جان که چاره ای جز همراهی با نیکول را نداشت نیز کلت کمریش را برداشت و به دنبال او به راه افتاد. در راه ناگهان جان دچار سردرد عجیبی شد و روی زمین افتاد ، نیکول کنار او نشست و پرسید: حالت خوبه؟![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لعنتی... نمی دونم چم شده؟!! هر وقت اون دختر بچه رو می بینم....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول نگاهی به اطراف کرد ، همان دختر بچه ای که در قبرستان دیده بود ، به سرعت به طرف درب ورودی بیمارستان دوید. نیکول سراسیمه بر خاست ، جان هنوز روی زمین نشسته بود و سرش را گرفته بود نیکول چند قدمی از او دور شد و گفت: متاسفم، اما باید برم دنبالش این تنها راه من برای فهمیدن حقیقته... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و به سرعت وارد بیمارستان شد و جان را در آن وضعیت تنها گذاشت. در بیمارستان باز کرد ، برق قطع شده بود و همه جا تاریک بود برای همین چراغ قوه اش را روشن کرد و در راهروی طویل بیمارستان که قدم گذاشت در همین لحظه به کنار میز پذیرش رسید در اتاق انتظار نشسته بود ، دختر بچه ای ، همان دخترکی که در قبرستان دیده بود،روی صندلی نشسته بود نیکول به او نزدیک شد ، دخترک زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد ، نیکول روی زمین زانو زد و در حالیکه دستهایش را روی زانوهای کودک گذاشته بود گفت: لیزا... من مادرت رو دیدم... اون.... اون مرده... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا سرش را بالا آورد ، چشمانش از گریه سرخ شده بود رو به نیکول گفت: اون ..گفت تنهام نمی زاره... اما اونا بردنش... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا ، قول می دم انتقامت رو بگیرم ، تو بگو بگو کیا بردنش... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا انگشتش را دراز کرد و پشت سر نیکولرا نشان داد ، نیکول رویش را برگرداند در این لحظه ، از ترس سر جایش خشکش زد ... دو هیولای را دید که مجهز به دو خنجر بزرگ بودند... صورتشان با پوست و خون پوشیده شده بود به طرف نیکول حمله کردند ، نیکول اسلحه ای را که از جان گرفته بود در آورد و به هیولا نشانه رفت ، یک تیر .... دو تا.... سه تا... هیولا روی زمین افتاد... دیگری نیز فرار کرد و نیکول هر چه به آن تیر زد ، تیرش خطا می رفت. نفس نفس می زد و چشمانش اشک آلود بود ، بر گشت اما لیزا دیگر آنجا نبود ، به جای آن تکه کاغذی روی صندلی بود که روی آن نوشته شده بود: (در اتاق 302 منتظرت هستم) پایین کاغذ اسم جاستین نوشته شده بود .[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول از راه پله ها خودش را به اتاق 302 رساند ، پشت در صدای زنی می آمد: تو ... توی ماموریتت شکست خوردی جاستین. باید اونو پیش من می آوردی اما حالا اون... اگه حقیقت رو بفهمه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدای جاستین نیز می آمد که با گریه می گفت: دالیا متاسفم ، من... من نمی تونم این کار رو بکنم... من ، واقعا دوستش دارم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا با صدای خشنی فریاد زد : خفه شو، پسر احمق، قبلا بهت چی گفتم همه ی ما قربانی باید بدیم... هممون ، بخاطر کسایی که دوستشون داریم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چقدر قربانی؟... یعنی مادر و پدر و خواهرم کافی نبودن... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اونا مانع بودن پسر ، نه قربانی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول در زد ، صدا قطع شد و بعد صدای در دیگری به گوش رسید گویی یکی از آن دو از اتاق خارج شد . نیکول به زور در را باز کرد و سپس فریاد زد : جاستین ، تو اینجایی؟ جاستین... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدایی به گوش رسید، صدای جاستین بود: عزیزم ، من واقعا متاسفم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو کجایی؟ [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من سعی کردم اونا رو متقاعد کنم... اما اونا می گفتن به خاطر تموم اون سالهایی که باهاشون همکاری می کردی باید برگردی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، کدوم سالها ؟ راجع به چی حرف می زنی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول... لیزا.... حتی من اسم واقعی تو رو نمی دونم... تو با اونا کار می کردی ، تو ، در سایلنت هیل متولد شدی اما به من گفتی هرگز اسم اینجا رو نشنیدی..[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول سرش را گرفت روی زمین زانو زد و زمزمه کنان گفت: نه... نه.... من هرگز به سایلنت هیل نیومدم .... من ....(در این لحظه اشباحی از مقابلش گذشتند داشت به یاد می آورد.)[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] 13سال پیش ، فقط 10 ساله بود در اتاقش مشغول بازی با عروسکهایش بود که مادرش با اضطراب داخل شد ، او را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم ، ما بایدالان از اینجا بریم... ، لیزا با صدای آرامی پرسید: برای چی مامان ؟ چی شده؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پاشو عزیزم ، تو راه برات توضیح می دم.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه صدای در بلند شد ، زنی که چهره ی بدون آرایششی داشت و لباس بلند توسی و پوشیده ای به تن کرده بود و موهای خاکستری هم داشت داخل اتاق شد: جایی می خوای بری خواهر مارگارت؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارگارت به زن نزدیک شد و ملتمسانه گفت: دالیا، خواهش می کنم ...بهت التماس می کنم بزار ما بریم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا بی اعتنا از کنار مارگارت گذشت و نزدیک لیزا رفت او را در آغوشش گرفت و گفت: خودت هر جا می خوای بری ، برو اما نمی زارم لیزای منو جایی ببری...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مارگارت با نگاهی اشک آلود به لیزا خیره شد و گفت: نه، دالیا التماست می کنم ، به پات می افتم ... دخترم رو بهم بده... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دالیا با نگاهی غضب آلود به مارگارت که حالا روی زمین نشسته بود خیره شد وسپس با صدای بلندی گفت: بیاین ببرینش... مارگارت تو داری قواعد ما رو زیر پا می زاری ، همه باید قربانی بدن ... همه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چند مرد به سرعت دستهای مارگارت را گرفتند و او را از خانه خارج کردند ، و مارگارت رو در حالیکه جیغ میزد به میدان شهر بردند. لیزا نیز گریه می کرد و مادرش را می خواست . دالیا او را نیز با خود به کلیسا برد و در اتاقی که دختر دیگری به نام کلودیا ولف در آن بود زندانی کرد. کلودیا هم سن او بود دختر مهربانی بود و چون آنها بیشتر وقتها را در اتاق و تنها با هم سپری می کردند ، برای هم دوستان خوبی شده بودند. چند روزی گذشت و به لیزا اجازه خروج از کلیسا داده شد. او به کلی فراموش کرده بود که مادری داشته و آنها با مادرش چه کار کرده بودند ، با خوشحالی در شهر قدم می زد و از هوای پاک و مناظر زیبای آن سوی دریاچه لذت می برد ، به خاطر علاقه ی زیادی که به کودکان داشت به بیمارستان می رفت و مدتی با آنها بازی می کرد . یک روز نزد دالیا آمد و گفت: مادر ، من دوست دارم پرستار بشم. دالیا از این در خواست او استقبال کرد و از دکتر کافمن ، پزشکی که به تازگی وارد شهر شده بود، خواست تا به او آموزش های لازم داده شود . 17 ساله بود ، خوشحال بود که با این سن کم به خاطر استعدادی که داشت می تواند در بیمارستان کار کند اما شرایط روحی اش هر روز وخیم تر می شد ، هر شب کابوس می دید و چون تنها بود احساس خطر می کرد ، دالیا به او قرصهایی می داد که به تجویز دکتر کافمن باعث آرامش روحی او می شد اما گویی مسکن ها هم بی اثر بود . اما نیاز رو حی اش به دارو باعث می شد که هر روز نزد دکتر کافمن برود و دز مصرفی اش بالا می رفت. یک شب که مثل همیشه در تب و تاب بود ، از جایش بلند شد ، سرش می سوخت و اشباحی از مقابل چشمانش عبور می کردند همان شب بود که آلسا را به بیمارستان آوردند. چند سالی از لیزا کوچکتر بود بعد از کلودیا ، آلسا یکی از نزدیکترین افراد به او بود . باری آن شب نه تنها در بیمارستان بلکه در کل شهر آشوبی بر پا بود مردم می گفتند ،دالیا فرزند خودش را مخصوصا و برای اجرای نوعی مراسم ویژه آتش زده ، پلیس دنبال دالیا می گشت اما مردم می گفتند او از شهر فرار کرده ، شاید هم درست می گفتند چون که تا چند ماه خبری از او نبود. لیزا به این چیزها اهمیتی نمی داد مهم آلسا بود ، لیزا از دکتر کافمن خواست تا او را پرستار مخصوص آلسا قرار دهد در این صورت لیزا تمام وقتش را کنار آلسا می گذراند. با این همه لیزا دختر مهربانی بود ، تمام روز را کنار تخت آلسا می نشست برایش کتاب میخواند یا از بازیهای کودکی اش برایش تعریف می کرد. آلسا هم گر چه نیمه جان بود ولی به حرفهای او گوش می داد گاهی می خندید و گاهی می گریست. اما احساس دردی که در قلب آلسا وجود داشت هیچکس حتی لیزا نیز نمی توانست درک کند. چند ماهی گذاشت و اعتیاد لیزا به (وایت کلویا) بیشتر شد. یک شب زمانیکه داروهای آلسا را برایش به اتاقش آورده بود نزدیک تخت آلسا شد . در همین لحظه آلسا با همان وضعیت وخیمی که داشت ، مچ دست لیزا را گرفت و با صدای ضعیفی گفت: لیزا... زمانش رسیده... آیا دوست داری ... با من باشی و انتقامت رو بگیری... مطمئن باش به خاطر تمام گناهانی که از روی جهل مرتکب شدی... بخشیده خواهی شد... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا وحشت زده به چهره ی سوخته ی آلسا نگاه می کرد سپس دستش را عقب کشید و بی آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد. آن شب نتوانست بخوابد ، سخنان آلسا وجودش را دگرگون کرده بود ، کدام گناهان .... آیا همکاری لیزا با دکتر کافمن و دالیا.... یا..... چمدانش را برداشت ، چرا زودتر به این نتیجه نرسیده بود باید سایلنت هیل را ترک می کرد باید از آن شهر مجنون و آشفته می گریخت و زندگی تازه ای را شروع می کرد. شبانه لیزا از سایلنت هیل گریخت و در برهام در هتلی ساکن شد و سپس به نیویورک رفت. نام جدید و هویت جدید باعث شد نیکول ، یا بهتر بگویم لیزا، اصلیت خودش و حوادثی که برایش پیش آمده بود را فراموش کند. اما بازگشت او به سایلنت هیل، آیا این از بخت بد او بود یا اینکه آلسا او را فراخوانده بود....به هر حال او همه چیز را به یاد آورده بود و این مسئله اصلا برایش خوشایند نبود... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا از روی زمین بلند شد و در حالیکه اشک می ریخت گفت: من می خواستم از حقیقت فرار کنم ... اما... تو... نمی دونم ازت ممنون باشم که بهم یادآوری کردی کی هستم یا ازت متنفر باشم که منو به این جهنم بر گردوندی... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین با صدای ضعیفی جواب داد: خودم هم از برگشتن به اینجا اصلا خوشحال نیستم.... اما نمی دونم انگار شهر صدام می زد... خیلی وقت بود که کابوس می دیدم... شهر منو بخاطر کارایی که کردم مجازات می کنه... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا اشکهایش را پاک کرد و پرسید: تو چی کار کردی؟[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مادرم... پدرم.... لورا... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا عکسی را که در خانه ی بزرگ ، در بدو ورودش به شهر، در جیبش گذاشته بود را در آورد و به عکس خیره شد ، پسر 15 ساله ، او جاستین بود به همراه خانواده اش. دستش را با وحشت جلوی دهانش گذاشت و سپس گفت: خدای من.... اونا... اونا ... مردن....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی کار می تونستم بکنم وقتی قرار بود ، همه قربانی بدن... یا من باید قربانی می شدم یا اونا.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین، تو...تو اونا رو کشتی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صدای جاستین ، با لحن غمگین تر از قبل به گوش می رسید: خدایا... من چی کار کردم... اما... قسم می خورم .... من ... نمی خواستم که...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بغضش ترکید ، بلند گریه می کرد ، لیزا ساکت بود و به تصویر دختر کوچک در عکس خیره شده بود و به این فکر می کرد که در این مدت چقدر از حقیقت دور بوده ، تصویر جاستین را دیگر با آن نگاه مهربان و صمیمی از یاد برده بود ... حالا جاستین به سان هیولایی در ذهن او مجسم شده بود کسی که[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] [/FONT] خانواده ی خودش ، حالا به هر دلیلی، کشته و نابود ساخته بود. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جاستین ساکت شد و گفت: متاسفم ، نیکول... منو می بخشی... نه....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا سرش را پایین انداخت، در همین لحظه کسی از پشت تخت بیرون امد ، ابتدا فکر کرد او جاستین است اما زمانیکه سرش را بالا آورد همان هیولا..همانی که بار اول در خانه ی بزرگ دیده بود ، رو به رویش ایستاده بود ، او.... جاستین بود... لیزا اسلحه را بالا آورد و به طرف آن موجود نشانه رفت . آن موجود التماس می کرد: نیکول خواهش می کنم ، من عاشقتم... ما از اینجا می ریم و زندگی خوبی رو با هم شروع می کنیم... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا اشک می ریخت: جاستین... تو یه هیولایی... ، سپس چشمانش را بست و به سمت او شلیک کرد.موجود روی زمین افتاد و دیگر تکان نخورد، لیزا بالای سر او رفت و گفت: جاستین من مرده بود... تو یه هیولا یی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این را گفت و از اتاق خارج شد . نمی دانست کجا برود و چکار کند ، بیش از پیش سر در گم شده بود حالا دیگر کوره امیدی هم که برای زنده ماندن در شهررا داشت از دست داده بود ، غمگین بود و در خودش فرو رفته بود در همین لحظه با صدای شلیکی از جایش پرید ، از در عقبی بیمارستان خارج شد و جان را دید که در حال شلیک به همان هیولایی بود که بار اول در هتل دیده بود. جان عقب عقب می رفت و در حالیکه فریاد می زد به هیولا شلیک می کرد ، اما گویی فشنگها به بدن آن موجود بی اثر بود ، در نهایت جان به دیوار خرابه ای رسید که لوله کشی آن نیز از دیوار بیرون زده و قطعات تیز و شمشیر گونه ای تشکیل داده بود ، جان عقب عقب می رفت ، لیزا به سمت او دوید و فریاد زد: جان مواظب باش ...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما دیگر دیر شده بود قطعه ی بریده شده و فلزی لوله در شکم جان فرو رفت ، در همین لحظه هیولا نیز ایستاد و سپس رویش را برگرداند و از آن دو دور شد ، لیزا به سمت جان دوید: خدای من ، جان بزار کمکت کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان مانع لیزا شد و ذره ذره گفت: نه... همه ی ما برای هدفی به این شهر فرستاده شدیم... هدفی که از جونمون هم والاتر... گناهانمون.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]جان ، حرف نزن خواهش می کنم بزار کمکت کنم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نیکول.... زمانیکه می تونستم اون دختر بچه رو نجات بدم .... زمانیکه مادرش فریاد میزد که اول دخترم... من ... من خیلی خودخواه بودم...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا اشک می ریخت ، جان از جیب کتش کیف پولی را در آورد ، عکس زن زیبایی در آن بود، جان ادامه داد: کارلا... منو ببخش.... [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس آخرین نفس را کشید و دار فانی را وداع گفت. لیزا روی زمین نشست و در حالیکه به عکس زن جوان نگاه می کرد، بلند بلند گریه کرد.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مدتی طول کشید تا توانست بر خود مسلط شود به اطراف نگاه کرد ، مه غلیظ همه جا را پوشانده بود ، نمی دانست چه کار کند ناگهان فکری به خاطرش رسید باید آلسا را پیدا می کرد باید از او دلیل این همه درد و رنجی را که متحمل شده بپرسد اما چگونه... یادش آمد آلسا در اتاق 206 بیمارستان بستری بود . به سرعت وارد بیمارستان شد . اتاق 206 را پیدا کرد و داخل شد ، تخت آلسا درست مثل روز اول در وسط اتاق قرار داشت و دور تا دور آن با توری سفید رنگی پوشیده شده بود . لیزا نزدیک تخت شد : آلسا.... تو اینجایی...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بدن سوخته ای داخل تخت مشخص بود ، آلسا بود لبخندی زد و دستش را به سمت لیزا دراز کرد ، در همین لحظه زنی داخل شد ، دالیابود فریاد زد: لیزا ، اون آلسا نیست... اون شیطانه... بیا دخترم، بیا... اون تو رو به تاریکی می کشونه... خودت رو به شیطان نفروش....[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیزا به بدن نیمه جان آلسا نگاه کرد ، یاد کودکی اش افتاد ، آلسا درست مثل خواهر کوچکش بود تنها کسی که او داشت . نگاهی به دالیا کرد یاد روزی افتاد که به دستور دالیا ، مارگارت ، مادرش را در حالیکه به دار آویخته بودند جلوی چشمانش آتش زدند. خشم وجودش را گرفت فقط مادر او نبود خانواده ی جاستین و حتی خود او نیز قربانی این ماجرا بودند ، حس انتقام در وجودش شعله گرفت ، به آلسا تگاه کرد ، هنوز هم دست آلسا به سمت او دراز بود ، دالیا قدمی جلو گذاشت اما لیزا دستش را در دستان آلسا گذاشت سپس تاریکی وجود آلسا و لیزا را با هم در هاله ای قرار داد ، دالیا در حالیکه شوکه شده بود فریاد زد: نه...لیزا...نه...[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما دیگر خیلی دیر شده بود لیزاو آلسا برای گرفتن انتقام خودشان و عزیزانشان هم پیمان شده بودند. لیزا از این عملش خوشحال نبود اما دیگر همه ی درها به روی او بسته شده بود ، آلسا ، خواهر کوجکش و عزیزترین کسی بود که او داشت و دارد ، شاید با این کار می توانست کمی روحش را آرامش بخشد و شاید مورد عفو قرار بگیرد و شاید سرنوشتی بدتر از آنچه فکرش را می کرد در انتظارش بود ، به هر حال لیزا، پرستار مهربان و دوست داشتنی بیمارستان آلچمیرا برای همیشه در تاریکی فرو رفت به امید آنکه بتواند به افراد خوش قلب و مهربانی چون ، هری میسون [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Harry mason[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]، که آنها نیز در پی عزیزانشان بودند و نا آگاهانه در عمق تاریکی قرار می گرفتند ، کمک کند.[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پایان[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)][/FONT]
 
  • Like
Reactions: hosein_fisher

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or