داستان درباره جين و سان هست!و يخورده هم درباره کشتی اي که سعيد و دسموند اونجا هستن!:
سان فکر ميکنه جين کشته شده ولی يجای ديگه جين به يک پرستار ميگه که تازه دوماه هست که ازدواج کرده!!
سان بچه جين رو بدنيا ميآره و با هوگو ميره سر خاک جين!!!
از اونور سعيد و دسموند از اون قسمتی که زندانی بودن يک يادّاشت دريافت ميکنن که ميگه:
Dont Trust The Captain!
ميآن دنبال سعيد و دسموند ميگن بياين با کاپيتان اختلاد کنيد!اينا وقتی ميخوان برن اختلاد کنن يکی از خدمه کشتی خودش رو ميندازه تو دريا و هيچکس هم کمکش نميکنه!:confused:
از همه جالب تر اين بود که پدر والت(اسمش رو يادم نيست:biggrin1
شده رفته گر کشتی سعيد اين رو ميفهمه ولی به روی خودش نميآره اون هم اينگار سعيد رو نميشناسه دسمون هم که گيجه!چيزی يادش نميآد! (از من بپرسن ميگم اين همون جاسوس بن هست تو کشتی که يادّاشت رو داد به سعيد
)