طرح یک بازی (مخصوص بروبکس خلاق و با استعداد)

devil girl

کاربر سایت
سلام به همه ی بر و بچه های خلاق سایت ;)

ساده بگم هر کسی که خلاقه و اهل خلاقیت به این تاپیک یه سری بزنه و ما اینجا میخواییم همه با هم طرح یه بازی جدید رو از هر نظر (گیم پلی ، گرافیک ، داستان ، شخصیت ها ) بریزیم . دیگه حرفو زیادش نکنم فقط اینکه من با همکاری (Bax) این تاپیک رو برای همه ی آدمای خلاق راه انداختیم
پس هرکی خلاقه و سوژه های نو توی ذهنش هست بیاد تو و اعلام همکاری کنه :d


با تشکر از شما
 
Coffee ART

سلام . قبل از این که داستان پایه رو شروع کنیم ترجیح می دم اول چند خط در مورد تاپیک بنویسم .
1. این تاپیک در واقع ادامه برای تاپیک بروبکس خلاق ، هست که سال پیش زده شده بود .
2. دو راه برای فعالیت وجود داره اول این که روی ایده ی اولیه تایپک ( Coffee ART ) کار کنید یا این که داستان جدیدی رو شروع کنید اما لطفا فقط در صورتی ایده ی جدید بدید که واقعا روش کار کرده باشید چون در غیر این صورت تاپیک واقعا هچل هفت می شه ! :-s
3. با این که این تاپیک بیشتر به سمت داستان نویسی تمایل داره اما خواهش می کنم که بر مبنای طرحی برای بازی باشه یا این جور بگم که بشم از روش بازی ساخت ، حالا هر سبکی !
4. مشخصه که توی این تاپیک قصد نداره به معنای واقعی بازی بسازه ولی همه ی ما مغزی داریم که می تونه یک استدوی بازی سازی باشه . پس توی ایده هاتون کم نزارید ، شعار ما اینه : خالی بندی کنتور نداره ! :d مثلا می تونید بازی آنچارتد 2 رو فرض کنید و براش یک مد ( از نظر داستانی و ... ) طراحی کنید .
5. نقد سازنده !:d در مورد کار دیگران آزاده ولی لطفا توهین نکنید و بدون هماهنگی با صاحب ایده ادامه ای برای داستان ها ننویسید .
6. اگه می خواین دیگران ایده شما رو ادامه بدن ، خیلی خلاصه بگید می خواید در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد .


Coffee ART

گرافیک : سل شد / واقع گرایانه
سبک : پلتفورم دو بعدی / تریلر سه بعدی اکشن ! ( بعدا توضیح می دم ! :d)
داستان : الکساندرا دختری تنها بود که زندگی فقیرانه اش در کافه ای می گذشت که پدر دائم الخمرش برایش گذاشته بود ده سالی می شد می مرد . درست در همان روز لعنتی در سال 2012 که همه منتظر یک واقعه خیلی بزرگ بودند ، پدرش در خیابان تصادف کرده بود . روز و شب او در کافه صرف بردن قهوه و نوشیدنی !:">! برای مشتریان می شد و تنها هیجان نا خوشایند کارش این بود گاه گاهی در درخواست مشتریان مست کافه را رد کند . زندگی او روز به روز بدتر می شود و درآمد کافه هر روز کم تر ، تا آنجا که شش باری می شد که پول بانک را نداده بود و بالاخره بانک اخطاریه داده بود که کافه را مصادره در فلان روز خواهد کرد . البته این کاملا طبیعی بود زیرا با کافه های شیکی که تاسیس شده بود و خدمتکارانش ربات های بامزه ی کوچکی بودند کار و کاسبی او حسابی کساد شده بود .
بالاخره شبی که قرار بود فردایش از طرف بانک برای ضبط خانه بیاییند ، فرا رسید . مغازه مانند همیشه تقریبا خالی بود تنها چهار پیرمرد پیرزن در گوشه ی کافه نشسته بودند و در سرشان را به هم نزدیک کرده بودند و مرموزانه پچ پچ می کردند .این جز معدود لحظات غیر یکنواختش در کافه تبدیل شده بود . با علاقه ورقه هایی را که توسط آنها رد و بدل می شد نگاه می کرد . به نظر آنها نقاش می رسیدند . درهمین گیر و واگیر بود که تلفن الکساندرا زنگ زد . او به پشت پیش خوان رفت . مادر تنها دوستش پسرش بود که خیلی وقت بود نتوانسته بود او را ببیند آخر او در ارتش خدمت می کرد . آن زن زیاد با الکساندرا صحبت نکرد تنها به با گریه به او گفته بود که پسرش در جریان جنگ ( جنگی با در یکی از ایالات آمریکا ، به دلیل شورش گروهی یاغی که به طرزی عجیب تا به حال چندین گروه از ارتش را شکست سختی داده اند !>:) ) گشته شده است . الکساندرا دیگر تحملش تمام شده بود و سرانجام تصمیم خودش را گرفت که همان شب بعد از این که آن پیر های خرفت را بیرون کرد کار خودش را یکسره کند .
او حتی حس گریه کردن هم نداشت . از اندرونی بیرون آمد و صدایش را صاف کرد و پیریا خواست که مغازشو ترک کنند . مردی که سمت راست نشسته بود گفت که وقتی که قهوه شان را تمام کنند اما الکساندرا وقتی برای آنها نداشت رفت تا تفنگ قدیمی پدرش را بردارد تا آنها را به زور بیرون کند . تنفگ را برداشت ولی همین که برگشت دید که اثری از آنها نیست .
کثافت ها حتی پول هم نداده بودند اما مهم نبود . الکسیا در را قفل کرد و رفت سر همان میزی که آنها نشسته بودند . چاقویی را در آورد و بروی رگش کشید . خون گرمش فوران کرد و بروی نقاشی ریخت که از آن پیر ها باقی مانده بود . الکساندرا فقط تصویر تاری از آن داشت ، نقاشی مربوط به یک قفس بود که دختری شبیه او در آن حبس شده بود ......


ادامه دارد ...
برای کسانی که می خواهند داستان را ادامه بدهند باید بگویم باید در مورد الکسیا بنویسید که در نقاشی های آن چهار نفر اسیر شده است . البته هر کدام همان نقاشی را با سبکی متفاوت کار کرده بودند مثلا در نقاشی یکی از آن ها در قفس باز بوده و الکساندرا می تواند وارد دنیای نقاشی های آنها شود ...!
حالا نوبت شما فقط جون هر کی دوست دارید ، سر سری کار نکنید و برای داستان کمی فکر کنید . ضمنا بزارید پست بعدی رو هم خودم بزنم تا بفهمید می خوام چی کار کنم با داستان ، ممنون .
 
آخرین ویرایش:
بچه ها از کسایی که توی نقاشی دستی دارن می خوام با ما همکاری کنن مثلا همین دختری توی قفس (با پیراهن بلند سفید و موهای کوتاه بور و خیلی لاغر) اگه میشه این طرح ها رو بکشین بزارین تا کارمون جدی تر باشه ;)
 
نه فکر نکنم آخه دختر به تم داستان بیشتر می خوره اما اگه شخصیت دیگه ای بود شاید اسمش جالوب شد فقط اگه این عکسو برمی داشتی یا کوچکش رو می ذاشتی بهتر بود ، ممنون .
داستان رو به دویل گرل دادم . اون یه نگاهی بندازه ، اگه لازم شد (که می شه :d) یه جاهایی رو هم اساسا ! تغییر بده .
بخشید دیر شد . :p
 
20 سال از عمر او میگذشت اما به دلیل غمهای که داشت همیشه 10 سال بزرگتر میزد زندگی براش مثل یه کابوس شده بود همه ی کسایی رو که دوست میداشت رو از دست داده بود پدرش هم 2 سال پیش فوت کرده بود دیگه تحمل نداشت دیگه صبرش تموم شده بود الکسیا دختر تنهایی بود که در طبقه ی 15 یکی از ساختمانهای قدیمی پایین شهر زندگی میکرد روزا هم مجبور بود برای ادامه ی زندگی(البته اگه بشه اسمش رو زندگی گذاشت) به کافه ی پایین خیابان بیاد و سفارشات مشتری های مست و خیابونی رو بده و درخواستهای بیجای رئیس خپل و خرفتش رد کنه .
تنها دلخوشیش نامزدش بود ، دانشجوی رشته ی نقاشی بود و در لندن تحصیل میکرد ولی سه روز پیش به الکسیا خبر دادن که با ماشینش تصادف کرده و مرده . دیگه همه چیز واسه ی الکسیا بیچاره تموم شده بود تصمیم خودش رو گرفته بود باید کار رو تموم میکرد با خودش گفت امشب کار خودم رو یه سره میکنم.
سال 1973روز 13 ماه دسامبر بود از پله های پوسیده وخراب آپارتمان پیواش یواش پایین اومد در ورودی رو باز کرد نسیم سوزناک پاییزی صورت سفید و بی روحش رو به رنگ صورتی در آورده بود باد موهای طلایی رنگش رو به رقص در آورده بود پیاد ه به طرف کافه ی آن طرف خیابان،محل کارش، حرکت کرد . فکری نداشت گویی ذهنش از هر فکری تهی گشته بود در آن لحظه تنها چیزی که بیاد می آورد نقاشی های جیکوب،نامزدش، بود.
ساعت 8 شب بود ، به آرامی دستهای ظریفش را روی دستگیره ی فلزی در گذاشت و در را گشود ، خوشبختانه کسی در کافه نبود این را از خاموش بودن چراغها فهمید . در را پشت سرش بست ژاکت پوسیده اش را از تن در آورد و به تابلوی نقاشی که به دیوار جلوی پیشخوان نصب بود خیره ماند ، آن تابلوی تصویر کلبه ای را نشان میداد به رنگ سرمه ای تیره و مزرعه ای از گندم که به رنگ طلایی بود ، طلاغها در افق پرواز می کردند نزدیک غروب بود و شفق به زیبایی به نمایش گذاشته شده بود . کنار کلبه کسی ایستاده بود رنگش به صورت تیره نشان داده شده بود ، برای یک لحظه احساس کرد او خودش است و بیشتر به تابلو خیره شد و یاد روزی افتاد که جیکوب این تابلو را به او هدیه داده بود ، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیش بود سرگرمیش همین بود که مدتها به این تابلو خیره میشد و حرفهای جیکوب را در سرش مرور میکرد"روزی می رسه که من تو رو با خودم به چنین مزرعه ای می برم و با هم زندگی خوبی رو خواهیم داشت " با یاد آوری این حرفها اشک در چشمان آبی زیبایش به چرخش در آمد . همانطور که به تابلو نگاه میکرد گویی به خاطرات زیبایش با جیکوب می نگریست . الکسیا در مورد این تابلو از جیکوب سوالهای بسیار کرده بود ، چون در هر کدام از تابلوهای او رموز و اسراری نهفته بود که جیکوب هیچکدام از آنها را برای هیچکس جز الکسیا فاش نمی کرد. اما در آن لحظه هر چه فکر کرد یادش نیامد که سایه ای که در تصویر کنار کلبه ایستاده را قبلا دیده باشد این نقاشی برای او بسیار آشنا بود ولی اکنون نگاه کردن به آن سایه .......
ترس .....این تنها احساسی بود که در آن لحظه به او دست داد . برگشت ، دیگر به تابلو نگاه نکرد به طرف آشپز خانه رفت که در همین لحظه متوجه ورود 4 پیرمرد که بارانیهای سیاه به همرا ه کلاه های سیاه پوشیده اند وارد کافه شدند .( اه ....نه همینو کم داشتم) الکسیا سرش را بالا آورد تا به آنها بگوید که کافه تعطیل است اما....انگار نیرویی درونی او را از این کار منصرف میکرد ، آنها مثل مشتری های دیگر نبودند به نظر می آمد جنتلمن باشند . پیرمردهای دور یک میز نشستند و و کاغذهای لوله کرده ای را که در جیب داشتند بیرون آوردند روی میز گذاشتند هر کدام چیزی می گفت ولی صدایشان نامفهوم بود و الکسیا متوجه حرفهایشان نمیشد . تا اینکه یکی از آنها الکسیا را صدا زد، صدای بم لرزانی داشت: (دختر جان برای ما 3 فنجان قهوه بیاور) الکسی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ولی متعجب بود از اینکه آنها 4 نفر هستند ولی 3 فنجان قهوه می خورند !!!! به سرعت به طرف آشپزخانه رفت 3 فنجان قهوه آماده کرد و به طرف میز آنا رفت ، الکسی شگفت زده شده بود ، آنها به هنگام ورود 4 نفر بودند ولی حالا 3 نفر شدند ...عجیب بود. قهوه را روی میز گذاشت و گفت : 5 دلار میشه . ولی در همین هنگام به نقاشی هایی که آن سه به هم نشان می دادند خیره ماند ، چفدر زیبا بودند چقدر واقعی .....بی اختیار به یاد جیکوب افتاد بار دیگر اشک در چشمانش حلقه زد رویش را برگرداند و به طرف آشپز خانه به را افتاد ولی با صدای در به سرعت برگشت ، واقعا عجیب بود مردها رفته بودند ، با عصبانیت به طرف میز آنها رفت ، 5 دلار روی میز بود الکسیا آن را برداشت، اما....!!!!
نقاشی های آنها روی میز جا مانده بود الکسیا به سرعت آنها را برداشت از کافه بیرون رفت وفریاد زد: آهای شما نقاشیهاتون رو یادتون رفت ببرین . اما کسی آنجا نبود ، خیابان ساکتر از همیشه بود ....الکسیا به داخل کافه بازگشت پول را در کشو گذاشت و نقاشی ها رو اجلوی خودش باز کرد .....اه یادش رفته بود ، امشب قرار بود اون بمیره فردایی برای اون وجود نداشت ، چاقوی تیزی را برداشت و همانطور که به نقاشی هاخیره شده بود رگش را زد. خون گرمش روی نقاشی جاری شد......انگار حالا می توانست تمام رموز در نقاشی ها را ببیند..... b-)
 
آخرین ویرایش:
نقاشی اول : دالان مرگ Death passage
کم کم چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد . چشمانش را بست تا سریعتر به این خواب ابدی فرو رود .
زامانیکه چشمانش را باز کرد روی زمین چرک و خون آلودی دراز کشده بود با احتیاط از روی زمین بلند شد به اطرافش نگاه کرد گویی توانایی فکر کردن را از او ربوده بودند ، دیوارهای کاغذی، پر از چرک و نکبت را در اطراف خود دید پر از تابلوهای متنوع ، اما گویی همه ی آنها یک تصویر را نشان میداد وآن دختر ی درحال فرار بود ....شبحی به دنبال دخترک می دوید .....گویی نقاشی ها با او سخن می گفتند ، برخی جیغ میکشیدند ، بعضی صدایش می زدند ..... (از اینجا بازی شروع میشه ، در مورد گیم پلی بازی هم بعد از تموم شدن داستان بحث می کنیم)
الکسیا آهسته از به طرف در اتاق حرکت کرد، عجیب بود گویی در از جنس نقاشی بود ، از جنس بوم و رنگ و روغن ، الکسیا با ترس به عقب حرکت کرد و روی زمین چاقویی را یافت ، چاقو خونی بود، الکسیا آن را برداشت و به آن خیره شد ....تازه یادش آمد که چه اتفاقی افتاده ، او خود را کشته بود ، ولی....حالا آیا او مرده بود ، ....نه .....نه شاید هم این یک کابوس است یک کابوس مخوف.....الکسیا چاقو را در دستان خونی خود گرفت و به تابلوی در مانند حرکت کرد و آن را پاره کرد......حالا در مقابل خود دالانی را میدید که در دو طرف دیوار آن پر از تابلوهای خالی از نقاشی نصب شده بود ، انتهای دالان معلوم نبود ......شاید هم هرگز انتهایی نداشت .....چاره ای نبود الکسی در دالان بی انتها شروع به راه رفتن کرد ، به اطراف خود نگاه میکرد ، عجیب بود برخی از تابلوها با خطوط مشکی و قرمز (که بیشتر شبیه به خون بود) نقاشی شده بود ، البته نقاشی نامفهوم بود، برخی دیگر هم سفید و خالی از تک رنگی .....با صدای نفس سنگینی سکوت عمیق دالان شکست و قلب الکسیا به تپش افتاد، کسی به سختی نفس میکشد و زیر لب جمله ای را زمزمه می کرد: نه...نه من هرگز نمی خواستم اونو بکشم...من نمی خواستم اونو بکشم.
الکسیا به طرف صدا حرکت کرد ، صدا از پشت یک تابلوی بزرگ می آمد ،تصویر داخل تابلو مرد میانسالی بود که روی یک تخت فلزی نشسته سرش را در دستانش گرفته و پاهایش را در دلش خم کرده ، چمپاتمبه زده و چیزی زمزمه می کند، الکسیا به تابلو خیره شد ، مرد در تابلو زمزمه می کرد ، نقاشی حرف میزد...... چشمان الکسیا گرد شده بود ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود ، بدن لاغر و نحیفش به لرزه افتاده بود ، چاره ای نبود با چاقویی که در دست داشت تابلو را پاره کرد . و با کما تعجب پشت تابلو اتاقی را دید که مردی در گوشه ای از آن روی تخت فلزی چمپاتمه زده و آهسته میگوید: من نمی خواستم کسی رو بکشم....اونا ازم خواستن .....اونا منو مجبور کردن ....
الکسی با تمام ترسی که در وجودش بود به مرد لرزان نزدیک شد دستش را روی شانه ی مرد گذاشت در همین لحظه مرد با فریادی از جایش پرید و از الکسی دور شد ، حالا دیگر می توانست صورت مرد را به وضوح ببیند ، ترسناک بود چشمان سیاهش با سرخی رگهای چشمش مثل کاسه ای از خون شده بود صورت سفید بی روحی داشت خیلی لاغر بود و گویی از دهان گشادش خون جاری بود پایین چشمانش ساه بود ، ترسیده بود ، الکسیا این را به وضوح میدید از او پرسید: تو کی هستی؟ اینجا چی کار می کنی؟ ....
مر به سرعت و با لکنت جواب داد: من اونو نکشتم .....من اونو نکشتم....اونا به من گفتن ....اونا .....
-تو کی رو نکشتی ؟ منظورت کیا هستن؟
مرد عقب عقب رفت و خود را به گوشه ی دیوار تکیه داد و انگشت اشاره اش را بالا برد و به الکسیا اشاره کرد ، الکسیا خیلی زود متوجه شد که منظور مرد به پشت سر الکسیا بود : الکسیا بازگشت، 4 مرد سیاه پوش را دید نمی تواست چهره اشان را تشخیص دهد شبیه تابلوی نقاشی شده بودند، به الکسیا نزدیک می شدند ، الکسیا عقب عقب رفت ولی روی زمین افتاد و از حال رفت.......
ادامه دارد......(خواهش میکنم نظراتتون و پیشنهاداتتون راجع به داستان رو بدین)

ممنون:d
 
آخرین ویرایش:
خفن بود.....منتظرم ببینم چطوری ادامش می دی تا حالا که توش اثری از جیک نبود=((....مطمئنم اون جاهاش قشنگ تر می شه ولی خفن بود.....
Well done.......:punk::punk::cool2::o
داستانش منو یاد جک قاتل میندازه.....
 
نقد سازنده ی من : ای بدک نبود !!! :d
خب رفتیم توی کار گیم پلی . دویل خودت می گی برای شروع یا من برم تو کارش !!!؟ :d
ضمنا jaki عزیز هم خوش آمدند به جمع بروبکس خلاق .
 
آخرین ویرایش:
خب من از چند وقت پیش یک داستان نوشته بودم. سبک بازی شبیه Heavy Rain، فیلم/بازی هستش.

اینم داستانش که تا اینجا نوشتم:


[FONT=&quot]خیابان خلوت بود ... صدایی نمی آمد ، کسی دیده نمی شد ، مه مرموزی محیط را پوشانده بود . حدودا ساعت 1 صدای جیغی آمد و دیوار سکوت را شکست ، جیغی که رگ های قلب را می لغزاند و نوعی ترس در آن هوای مه آلود بوجود می آورد .[/FONT]​

[FONT=&quot]فردا صبح :[/FONT]​

[FONT=&quot]خدای من ! خون روی زمین ریخته بود ، هیچ سرنخی وجور نداشت ، زن بیچاره روی زمین افتاده بود و معلوم بود که بوسیله ی یک جسم تیز مانند چاقو کشته شده است .[/FONT]​

[FONT=&quot]پلیس ها همه جا بودند و دور محیط قتل را بسته بودند و داشتند کروکی آن زن را می کشیدند ...[/FONT]​

[FONT=&quot]1 هفته پیش :[/FONT]

[FONT=&quot]زن از خانه بیرون آمد تا خرید های روزانه خود را انجام دهد . اول به یک مارکت رفت و مقداری پنیر ، شیر و نان خرید . سپس به سمت قصابی رفت و کمی گوشت خرید .
[/FONT]​

[FONT=&quot]در خانه :[/FONT]

[FONT=&quot]مرد در حال پوشیدن لباس های خود بود که ناگهان تلفن زنگ زد :[/FONT]​

[FONT=&quot]-پس چی شد ؟ چرا نمی آیی سر قرار ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]-دارم لباس می پوشم ، به زودی تورا در قسمت جنوبی پارک[/FONT]Los Manton [FONT=&quot]خواهم دید ![/FONT]​

[FONT=&quot]1 ماه پیش :[/FONT]

[FONT=&quot]مرد با ناراحتی تمام از خیابان داشت رد می شد که روزنامه فروش محل گفت : آقای جانسون ، امروز روزنامه نمیخواهید ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]نه نیازی نیست . نمی بینی تازه کارخانه ام ورشکست شده است ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]ببخشید نمی دانستم[/FONT]​

[FONT=&quot]کریس به راه خود ادامه داد ، ناگهان در یک کوچه خلوت مردی با یک ماسک روبروی او ظاهر شد .[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]فکر کنم وقت دادن قرض هات رسیده ... آقــــای جـــــانســـون ...[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]فکر نکنم الآن زمان مناسبی باشه ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]ولی من فکر میکنم[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]مرد یک مشت محکم حواله کریس کرد[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]آخ ... صدای شکستن بینی ام رو خودم هم شنیدم مردک نادان نمیدونی که هر کاری باید از راه قانونی خودش انجام بشه ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]این کاغذ رو بگیر ، فردا سر قرار میبینمت ، فقط بدون که اگر نیای با مشکل مواجه میشی ...[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]​

[FONT=&quot]بعد هم با سرعت رفت و ناپدید شد ؛ خون از بینی کریس روی پیراهنش ریخته بود . از جاش بلند شد و به سمت خانه اش راه افتاد.[/FONT]​

[FONT=&quot]در خانه :[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]سلام بابا جون ، چه بلایی سر بینی ات اومده ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]هیچی عزیزم ، توی راه افتادم تو یک چاله و یکم زخمی شدم .[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]​

[FONT=&quot]از آنطرف زن خانه گفت :[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]طلب کارها ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]آره ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]من که گفتم تا چند روز از خونه بیرون نرو ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]خودم میدونستم میان ولی فکر نمیکردم اینقدر بد رفتار کنن ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]تو هنوز اونها رو نشناختی ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]من هنوز تو رو هم نشناختم لوییز ، چه برسه به اونها ![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]​

[FONT=&quot]به اتاقش رفت ، لباس هاش رو عوض کرد ، به دستشویی رفت و صورت خود را شست ، نگاهی به بینی اش کرد ، شکسته بود ![/FONT]​

[FONT=&quot]نتوانست درد آن را تحمل کند ، از خانه بیرون رفت و وارد خیابان اصلی شد.[/FONT]​

[FONT=&quot]به سمت مطب دکتر رفت .
[/FONT]​

[FONT=&quot]در مطب :[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]خب بینیتون رو جا انداختم ، فقط باید یک مدت مراعات کنید[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]ممنونم .[/FONT]​

[FONT=&quot]مرد با عصبانیت و سرعت به سمت خانه رفت ، به خانه رسید .[/FONT]​

[FONT=&quot]به اتاق خواب رفت و هنوز سرش را روی بالشت نگذاشته بود که خوابش برد . وقتی بیدار شد نامه ی زنش را دید که نوشته بود : من و هلینا رفتیم خانه ی مادرم یک مدت آنجا خواهیم بود تا اوضاع کمی آرام تر شوند ، در تماس باش .
[/FONT]​

[FONT=&quot]از جایش بلند شد ، به آشپزخانه رفت و برای خود قهوه درست کرد .
[/FONT]​

[FONT=&quot]چند هفته بعد ، روزیکه مرد ناشناس زنگ زده بود ...
[/FONT]​

[FONT=&quot]حاضر شد و به سمت پارک[/FONT]Los Manton [FONT=&quot]رفت ، با یک کیف پر از پول .[/FONT]​

[FONT=&quot]به محل قرار رسید ، نیم ساعت آنجا ماند ولی خبری نشد ، ناگهان موبایلش زنگ زد :[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]بله ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]به موقع اومدی ...[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]ولی شما ها که نیستید ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]ما هستیم ولی تو مارو نمی بینی ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]از جون من چی میخواین ! بیاین پولتون رو بگیرین و برین ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]پولت برای ما کافی نیست ...[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]پس چی میخواین ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]پول بیشتر ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]چرا ؟ من هم میرم ازتون شکایت میکنم ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]نه نمیخواد ، آخه دخترت پیش ماست ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]چــــــــــی ؟؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]فعلا ![/FONT]​

[FONT=&quot]مرد با عصبانیت درحالی که خشم از صورتش فوران میکرد و اشک در چشمانش حلقه زده بود فریاد زد : چــرا مــن ؟؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]​

[FONT=&quot]فردای آنروز :[/FONT]

[FONT=&quot]رییییییینگ – ریییییییینگ ![/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]بله ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]خب ... نگفتی چقدر میدی برای دخترت ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]شما چقدر میخواین از خدا بی خبر ها ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]1 میلیون دلار ...[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]پوف ! یا ؟[/FONT]​

[FONT=&quot]- [/FONT][FONT=&quot]یا مرگ دخترت ![/FONT]​


[FONT=&quot]و تلفن قطع شد ...[/FONT]​
 
خیلی ممنون از نظرات و انتقادات و پیشنهادات ولی خواهش میکنم داستان دیگه ای رو شروع نکنید بزارید این تموم شه بعد:

قسمت دوم: تولد دوباره chapter two: Reborn
چشمانش را به آهستگی باز کرد ، زنی را با لباس سفید دید که در نزدیکی تخت او مشغول تنظیم دستگاه ها وسرم بالای سرش بود. لبهای خشکش را به سختی تکان داد و گفت : (من...کجا ...هستم؟) زن زیبای سفید پوش با آن گیسوان سیاه بلند و لبهای سرخش لبخندی زد و پاسخ داد: تو در بیمارستان هستی و من هم نیکول پرستار این بخش هستم .
الکسیا با چشمان نیمه بسته اش به بررسی اطرافش پرداخت و بار دیگر پرسید: کی من رو اورده اینجا؟
پرستار در حالیکه برگه ای که در دستش بود پر میکرد روی صندلی کنار تخت الکسیا نشست و با صدای ظریفی گفت: دوست پسرت ، یه آقای خیلی خوش تیپی بود ....
- کی؟ جیکوب.....
- نه....نه اسمش ....اه خدایا حافظه ی ضعیفی دارم ....
در این لحظه مرد قد بلندی درحالیکه کت و شلوار مشکی شیکی به تن داشت وارد اتاق شد . الکسیا با تعجب به بررسی سر و وضع او پرداخت، کفش های واکس خورده مشکی ، کت و شلوار ایتالیایی اصل و پیراهن سفید تمیز و کروات آبی تیره ای به تن کرده بود ، چهره ی زیبا و دوست داشتنی داشت و موهای مشکی را با زیبایی و نظم خاصی شانه کرده بود ، پوست سفید و چشمان جذاب سبز رنگی داشت.
به آهستگی به تخت الکسیا نزدیک شد و با صدای گرمی گفت: سلام...بهتری؟
الکسیا پس از اندکی درنگ به خود آمد و گفت: شما ؟؟؟ من شما رو به جا نمیارم...
-اه عجب احمقی هستم یادم رفت خودم رو معرفی کنم ، من مایکل اسمیت هستم ، دوست دوران دبیرستان جیکوب....در واقع من یه معذرت خواهی هم به شما بدهکارم .نباید اون طوری به شما زنگ می زدم و......
بار دیگر اشک در چشمان الکسیا حلقه زد و با بغض گفت: شما همراه جیکوب لندن بودین ....حالا اینجا چیکار میکنین؟
مایکل که متوجه ناراحتی شدید الکسیا شده بود ، اینبار با لحن آهسته تری گفت: بله .... من فقط به خاطر شما اینجا هستم ، جیکوب از من خواست، به علاوه اون بجز شما کس دیگه ای رو نداشت باید وسایل و آثارش رو می اوردم اینجا ....اما متاسفانه وقتی وارد محل کارتون شدم دیدم که روی زمین دراز کشیدین و .....
الکسیا سرش را پایین انداخت . مایکل ادامه داد: چرا اینکار رو با خودت کردی؟ به نظر من این دیوونگیه محضه شما نباید....
الکسیا فریاد زد:میشه منو راحت بزارین برای شما چه اهمیتی داره که دختری مثل من می خواسته خودکشی کنه ....
مکثی کرد و ادامه داد: من....جز اون کسی رو نداشتم ....حالا که اون رفته....چرا باید من بمونم.....
و دوباره شروع به گریه کردن کرد. مایکل کنار او نشست و گذاشت تا گریه های الکسیا تمام شود.

سال 1973روز18 ماه دسامبر بود ، دکتر وارد اتاق اکسیا شد و رو به مایکل گفت که حال او خوب است و می تواند مرخص شود . الکسیا بدون هیچ احساسی سوار ماشین مایکل شد ، بعد از چند لحظه ای سکوت مایکل گفت: (الکسیا ، من به خاطر همه چیز متاسفم و اما تو باید با حقایق رو در رو بشی ، نترسی و مبارزه کنی، برای همین الان می خوام تو رو به جای ببرم که تابلوهای نقاشی جیکوب اونجاست. ) الکسیا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ولی باز هیچ نگفت. حدود نیم ساعت گذشت ، تا اینکه آنها به ویلای بزرگی بیرون شهر رسیدند ، باران به شدت می بارید نمای بیرون خانه قدیمی بود ودیوار ها یش همه پوسیده و رنگ پریده بودند گویی سالهاست کسی در آنجا زندگی نمیکرد و البته این امر حقیقت داشت . الکسیا یه یاد خاطرات خود افتاد، 3سال می گذشت از زمانیکه جیکوب را برای اولین بار ملاقات کرد ، همین جا در همین خانه ، در خانه ی پدری او، پدر الکسیا هم نقاش بود و جیکوب یکی از شاگردان او ، پسر ساکت و آرامی بود، پاک و ساده درست مثل باران زیبای بهاری که همه چیز را می شوید و طراوات می بخشد ، برای الکسیا او زیباترین و مهربان ترین موجود روی زمین بعد از پدرش بود، زیاد حرف نمی زد و بیشتر نقاشی می کشید ، الکسیا علاقه ای به نقاشی نداشت ولی از زمانیکه با او آشنا شده بود از پدرش خواسته بود تا به او نیز نقاشی یاد دهد، خاطرات زیبای آن زمان به سرعت از مقابل چشمان او می گذشت تا اینکه آنها به نزدیک در خانه رسیدند . مایکل با کلیدی که در دست داشت در خانه را باز کرد ، اکسیا یادش آمد که پدرش یه نسخه از کلید خانه را هم به جیکوب داده بود حتما حالا مایکل آن کلید را از او گرفته بود، در خانه باز شد و هزاران تابلوی زیبای نقاشی که روی زمین تکیه داده شده یا به دیوار نصب بودند چشمان الکسیا را نوازش میداد. اکسیا با قدمهای آهسته ولی استوار زودتر از مایکل وارد خانه شد و شروع کرد به تماشای آثار زیبای پدرش ، در همین لبخند زیبایی روی لبانش نقش بست . برای مایکل که تصویر خوشایندی بود زیرا که این اولین بار بعد در این یک هفته بود که الکسی لبخند می زد . مایکل آهسته جلو رفت و کنار الکسیا ایستاد . الکسیا با شوق به مایکل نگاه کرد وسپس گفت: اینها نقاشی های پدرم هست ، پس نقاشیهای جیکوب کجاست؟
مایکل لبخندی زد ، دست الکسیا را گرفت و با خود به طبقه ی بالا برد ، سپس در قهوه ای رنگ اتاقی را که رو به رویشان بود را باز کرد و گفت: بفرمایید.
الکسیا وارد اتاق شد و شروع کرد به زیر و رو کردن نقاشی ها ..... و مرور خاطره های گذشته .....تا اینکه در گوشه ی اتاق چشمش به یک تابلوی کهنه ی نقاشی افتاد ، عکس مرد میانسالی بود که روی یک تخت فلزی چمپاتمه زده و.......(اوه خدای من) الکسیا به تابلو خیره ماند عجیب بود این همان تابلوی نقاشی شده ای بود که در خواب دیده بود.....خواب.....آیا آن براستی خواب بوده یا.......... :(
ادامه دارد

در مورد گیم پلی هم Bax جان خودت بگو ما هم همکاری میکنیم فقط فکر نمیکنی اگه داستان رو کامل بفهمی بهتر می تونی گیم پلی رو ارائه بدی :d
 
آخرین ویرایش:
بچه ها این هم یه سبک جدیده به سال وقوع داستان توجه کنید 1973 ، سبک این بازی خیلی خاصه امیدوارم از فضاسازی داستان بهش پی ببرین;)( زمان گنگستر های خوش تیپ آمریکایی)
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or