خب من از چند وقت پیش یک داستان نوشته بودم. سبک بازی شبیه Heavy Rain، فیلم/بازی هستش.
اینم داستانش که تا اینجا نوشتم:
[FONT="]خیابان خلوت بود ... صدایی نمی آمد ، کسی دیده نمی شد ، مه مرموزی محیط را پوشانده بود . حدودا ساعت 1 صدای جیغی آمد و دیوار سکوت را شکست ، جیغی که رگ های قلب را می لغزاند و نوعی ترس در آن هوای مه آلود بوجود می آورد .[/FONT]
[FONT="]فردا صبح :[/FONT]
[FONT="]خدای من ! خون روی زمین ریخته بود ، هیچ سرنخی وجور نداشت ، زن بیچاره روی زمین افتاده بود و معلوم بود که بوسیله ی یک جسم تیز مانند چاقو کشته شده است .[/FONT]
[FONT="]پلیس ها همه جا بودند و دور محیط قتل را بسته بودند و داشتند کروکی آن زن را می کشیدند ...[/FONT]
[FONT="]1 هفته پیش :[/FONT]
[FONT="]زن از خانه بیرون آمد تا خرید های روزانه خود را انجام دهد . اول به یک مارکت رفت و مقداری پنیر ، شیر و نان خرید . سپس به سمت قصابی رفت و کمی گوشت خرید .
[/FONT]
[FONT="]در خانه :[/FONT]
[FONT="]مرد در حال پوشیدن لباس های خود بود که ناگهان تلفن زنگ زد :[/FONT]
[FONT="]-پس چی شد ؟ چرا نمی آیی سر قرار ؟[/FONT]
[FONT="]-دارم لباس می پوشم ، به زودی تورا در قسمت جنوبی پارک[/FONT]Los Manton [FONT="]خواهم دید ![/FONT]
[FONT="]1 ماه پیش :[/FONT]
[FONT="]مرد با ناراحتی تمام از خیابان داشت رد می شد که روزنامه فروش محل گفت : آقای جانسون ، امروز روزنامه نمیخواهید ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]نه نیازی نیست . نمی بینی تازه کارخانه ام ورشکست شده است ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]ببخشید نمی دانستم[/FONT]
[FONT="]کریس به راه خود ادامه داد ، ناگهان در یک کوچه خلوت مردی با یک ماسک روبروی او ظاهر شد .[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]فکر کنم وقت دادن قرض هات رسیده ... آقــــای جـــــانســـون ...[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]فکر نکنم الآن زمان مناسبی باشه ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]ولی من فکر میکنم[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]مرد یک مشت محکم حواله کریس کرد[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]آخ ... صدای شکستن بینی ام رو خودم هم شنیدم مردک نادان نمیدونی که هر کاری باید از راه قانونی خودش انجام بشه ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]این کاغذ رو بگیر ، فردا سر قرار میبینمت ، فقط بدون که اگر نیای با مشکل مواجه میشی ...[/FONT][FONT="]
[/FONT]
[FONT="]بعد هم با سرعت رفت و ناپدید شد ؛ خون از بینی کریس روی پیراهنش ریخته بود . از جاش بلند شد و به سمت خانه اش راه افتاد.[/FONT]
[FONT="]در خانه :[/FONT][FONT="]
[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]سلام بابا جون ، چه بلایی سر بینی ات اومده ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]هیچی عزیزم ، توی راه افتادم تو یک چاله و یکم زخمی شدم .[/FONT][FONT="]
[/FONT]
[FONT="]از آنطرف زن خانه گفت :[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]طلب کارها ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]آره ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]من که گفتم تا چند روز از خونه بیرون نرو ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]خودم میدونستم میان ولی فکر نمیکردم اینقدر بد رفتار کنن ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]تو هنوز اونها رو نشناختی ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]من هنوز تو رو هم نشناختم لوییز ، چه برسه به اونها ![/FONT][FONT="]
[/FONT]
[FONT="]به اتاقش رفت ، لباس هاش رو عوض کرد ، به دستشویی رفت و صورت خود را شست ، نگاهی به بینی اش کرد ، شکسته بود ![/FONT]
[FONT="]نتوانست درد آن را تحمل کند ، از خانه بیرون رفت و وارد خیابان اصلی شد.[/FONT]
[FONT="]به سمت مطب دکتر رفت .
[/FONT]
[FONT="]در مطب :[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]خب بینیتون رو جا انداختم ، فقط باید یک مدت مراعات کنید[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]ممنونم .[/FONT]
[FONT="]مرد با عصبانیت و سرعت به سمت خانه رفت ، به خانه رسید .[/FONT]
[FONT="]به اتاق خواب رفت و هنوز سرش را روی بالشت نگذاشته بود که خوابش برد . وقتی بیدار شد نامه ی زنش را دید که نوشته بود : من و هلینا رفتیم خانه ی مادرم یک مدت آنجا خواهیم بود تا اوضاع کمی آرام تر شوند ، در تماس باش .
[/FONT]
[FONT="]از جایش بلند شد ، به آشپزخانه رفت و برای خود قهوه درست کرد .
[/FONT]
[FONT="]چند هفته بعد ، روزیکه مرد ناشناس زنگ زده بود ...
[/FONT]
[FONT="]حاضر شد و به سمت پارک[/FONT]Los Manton [FONT="]رفت ، با یک کیف پر از پول .[/FONT]
[FONT="]به محل قرار رسید ، نیم ساعت آنجا ماند ولی خبری نشد ، ناگهان موبایلش زنگ زد :[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]بله ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]به موقع اومدی ...[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]ولی شما ها که نیستید ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]ما هستیم ولی تو مارو نمی بینی ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]از جون من چی میخواین ! بیاین پولتون رو بگیرین و برین ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]پولت برای ما کافی نیست ...[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]پس چی میخواین ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]پول بیشتر ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]چرا ؟ من هم میرم ازتون شکایت میکنم ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]نه نمیخواد ، آخه دخترت پیش ماست ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]چــــــــــی ؟؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]فعلا ![/FONT]
[FONT="]مرد با عصبانیت درحالی که خشم از صورتش فوران میکرد و اشک در چشمانش حلقه زده بود فریاد زد : چــرا مــن ؟؟[/FONT][FONT="]
[/FONT]
[FONT="]فردای آنروز :[/FONT]
[FONT="]رییییییینگ – ریییییییینگ ![/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]بله ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]خب ... نگفتی چقدر میدی برای دخترت ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]شما چقدر میخواین از خدا بی خبر ها ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]1 میلیون دلار ...[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]پوف ! یا ؟[/FONT]
[FONT="]- [/FONT][FONT="]یا مرگ دخترت ![/FONT]
[FONT="]و تلفن قطع شد ...[/FONT]