داستان كامل بازي Fahrenheit

سلام دوستان عزيز
قصد دارم در اين تاپيك داستان كامل بازي زيباي فارنهايت رو بنويسم تا همه علاقه مندان به اين بازي ، چه كساني كه بازي رو تا آخر رفتن و چه كساني كه اصلاً اين بازي رو بازي نكردن ، اگر مشكلي در درك بعضي قسمتهاي داستان داشتند ، بتونند بطور كامل از داستان بازي سر در بيارند. البته اكثر دوستان خودشون استاد هستند و 100% داستان بازي كاملاً متوجه شدند اما به درخواست برخي از دوستان تصميم به انجام اين كار گرفته شده.
در هر صورت اميدوارم همه دوستان از خوندن داستان اين بازي لذت ببرند. ;)
خوب بريم سراغ داستان :

شخصيت اصلي بازي شخصي هست بنام لوكاس كين (Lucas Kane) كه يك فرد عادي در هستش كه در شهر نيويورك زندگي ميكنه و متخصص كامپيوتر در يك بانك هست. داستان از اينجا شروع ميشه كه ميبينيم لوكاس نشسته و ميخواد داستان اتفاقاتي رو كه براش افتاده تعريف كنه. هوا در نيويورك به شدت سرد و برفي هست.
در ابتداي داستان لوكاس رو در دستشويي يك رستوران ميبينيم كه در يك حالت غيرعادي در حال بريدن دستهاي خودش با چاقو هست كه د حقيقت داره با چاقو روي دستهاي خودش طرحهايي رو حكاكي ميكنه. بعد لوكاس در همين حالت از خود بيخود شده از پشت بطرف پيرمردي ميره كه در دستشويي در حال شستن دستهاي خودش هست ( در اين حالت صحنه هايي رو هم از مردي ميبينيم كه شبيه به جادوگرا ميمونه و در محل ديگه اي دقيقاً حركاتي رو انجام ميده كه لوكاس داره انجام ميده بطوري كه مشخص ميشه هر حركتي كه اون مرد جادوگر انجام ميده ، لوكاس هم دقيقاً همون حركات رو انجام ميده و به نوعي انگار اون مرد داره لوكاس رو كنترل ميكنه ) و با ضربات چاقو اين پيرمرد رو به طرز فجيعي به قتل ميرسونه. يك كلاغ هم در اين لحظات از پنجره موجود در دستشويي ناظر اين اتفاقات هست !
بعد از اينكه پيرمرد به قتل ميرسه و هنوز لوكاس در حالت غير عادي قرار داره در تصوراتش دختر بچه اي رو ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند كرده بطوري كه ميخواد دست لوكاس رو بگيره ، لوكاس به حال خودش برميگرده و با ديدن جنازه غرق در خون پيرمرد و دستان خون آلود خودش به شدت شوكه ميشه ! لوكاس كه متوجه ميشه خودش پيرمرد رو كشته اما در انجام اين كار در حقيقت خودش اراده اي از خود نداشته و بدون اينكه خودش بخواد دست به اين جنايت زده ، براي اينكه توسط پليس دستگير نشه بايد جنازه رو مخفي كنه و به سرعت از رستوران خارج بشه. لوكاس اينكار رو انجام ميده و بعد از تميز كردن نسبي دستشويي و همچنين شستن دست و صورت خودش از دستشويي خارج ميشه و با حساب كردن پول غذا و نوشيدني خودش از رستوران خارج ميشه. بعد از خارج شدن از رستوران بسته به تصميم گرفته شده از طرف شما لوكاس با تاكسي و يا مترو محل رو ترك ميكنه . بعد از خارج شدن لوكاس از رستوران مامور پليسي كه در رستوران مشغول نوشيدن نوشيدني بود به دستشويي ميره و با ديدن رد خوني كه از يكي از دستشوييها جاري شده جسد رو پيدا ميكنه و سريعاً از دستشويي مياد بيرون و ميگه كه جنايتي اتفاق افتاده و هيچكس اجازه خارج شدن از رستوران رو نداره تا ماموران پليس بيان و مشخصات افراد رو بررسي كنند.
بعد از اين ، ما دو كاراگاه پليس رو ميبينيم كه به سمت رستوران ميان : كاراگاه كارلا والنتي (Carla Valenti) و دستيارش تايلر مايلز (Tyler Miles). كارلا يك زن سفيد پوست هست و تايلر يك مرد سياه پوست.
كارلا و تايلر به رستوران ميان تا صحنه جرم رو بررسي كنند. اونها موفق ميشن چاقويي رو كه لوكاس با استفاده از اون پيرمرد رو به قتل رسونده پيدا كنند و همچنين خوني رو كه از دستان لوكاس كه بريده شده بودند ريخته ، كشف ميكنند. در خارج از در پشتي رستوران هم يك مرد بي خانمان نشسته كه ظاهراً مست هست و كمك زيادي به ماموران پليس نميكنه !
لوكاس بعد از فرار كردن از رستوران به خونه خودش ميره و از شدت خستگي جسمي و روحي به خواب ميره و در خواب كابوس ميبينه.صبح كه از خواب ميپره ، اول فكر ميكنه اتفاقات ديشب توي خواب بوده اما با ديدن دستان خون آلود خودش كه باعث خوني شدن تخت خوابش هم شده متوجه ميشه كه تمامي اون اتفاقات واقعاً رخ داده !
حالا لوكاس بايد بفهمه كه براي چي اون پيرمرد ناشناس رو كشته و واقعاً چه اتفاقاتي در رستوران رخ داده. لوكاس بايد براي رفتن به محل كارش آماده بشه. لوكاس از نظر عصبي و روحي ضربه بسيار سختي خورده و با يادآوري اتفاقات رستوران و اون پيرمرد كشته شده باز هم از نظر عصبي بهم ميريزه. لوكاس برادري به نام ماركوس (Markus) داره كه كشيش هست ولي با اون زياد رفت و آمد نداره و چند وقتي ميشه كه ملاقاتش نكرده. همچنين چند وقتي هست كه لوكاس با دوست دختر خودش تيفاني (Tiffany Harper) قطع رابطه كرده. لوكاس پيغام گير تلفن منزلش رو چك ميكنه و پيغامي رو كه تيفاني گذاشته و گفته كه ميخواد بياد و بعضي از وسايلش رو كه هنوز تو خونه لوكاس باقي مونده رو ببره ، ميشنوه. تلفن زنگ ميزنه و پشت خط ماركوس برادر لوكاس هست ، ماركوس زنگ زده تا به لوكاس يادآوري كنه كه سالگرد فوت پدر و مادرشون هست و به اين بهانه بتونه بعد از مدت زمان طولاني كه لوكاس رو نديده اون رو ببينه. لوكاس كه حس ميكنه بايد قضيه رستوران رو با يك نفر در ميون بگذاره به ماركوس ميگه كه تو دردسر بزرگي افتاده و باهاش در يك پارك قرار ميذاره.
لوكاس كه ناخودآگاه تصاويري در ذهنش ميبينه ، ناگهان در ذهن ميبينه كه يك مامور پليس به جلوي در خونه اش اومده و مامور پليس با اومدن به داخل خونه و ديدن لباس خوني لوكاس كه شب گذشته تو تنش بوده و همچنين تخت خون آلود لوكاس ، لوكاس رو دستگير ميكنه ! به همين خاطر لوكاس سريعاً اون لباس خوني رو ميندازه توي لباسشويي و روي تخت خون آلود رو هم ميپوشونه. بعد ناگهان پليس در خونه رو ميزنه ! لوكاس در رو باز ميكنه و پليس ميگه كه همسايه ها از خونه شما صداي جيغ و ناله شنيدن ، آيا شما بوديد ؟ لوكاس هم مجبور ميشه به دروغ بگه كه بر اثر شكستن شيشه دست هاي خودشو بريده و بخاطر اون فرياد زده. پليس داخل خونه رو بازرسي ميكنه و ميره.
لوكاس در پارك به ملاقات برادرش ميره و داستان رو براي اون تعريف ميكنه. ماركوس كه يك كشيش معتقد هست و به قتل رسوندن يك انسان رو گناه بزرگي ميدونه به لوكاس ميگه كه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني و داستان رو براشون تعريف كني اما لوكاس حاضر به انجام اين كار نميشه چون معتقده كه پليس حرفهاي اون رو باور نميكنه و به جرم قتل اون رو بازداشت ميكنه و با دستگير شدنش ديگه هيچ وقت متوجه نميشه كه چرا اون پيرمرد رو به قتل رسونده. بعد از خداحافظي از ماركوس ، لوكاس در مسير برگشت از پارك ناگهان لوكاس دوباره در ذهن خودش پسر بچه اي رو ميبينه كه هنگام بازي در كنار درياچه پارك به داخل آب ميافته ! لوكاس كمي جلوتر همون بچه رو در حال بازي كنار درياچه ميبينه و همچنين دو مامور پليس رو هم ميبينه كه از سمت ديگه اي دارند نزديك ميشن و يكي از اون مامورها همون مامور پليس ديشب در رستوران هست كه احتمالاً با ديدن لوكاس اون رو شناسايي ميكنه و دستگير ميكنه ! حالا لوكاس بايد تصميم بگيره كه بره جلو و بچه رو نجات بده و با اين كار خطر دستگير شدن رو به جون بخره و يا اينكه اجازه بده بچه جون خودش رو از دست بده تا خودش دستگير نشه ! لوكاس تصميم به نجات جون پسر بچه ميگيره و سريعاً ميره و به داخل آب شيرجه ميره و پسر بچه رو بيرون مياره و با دادن تنفس مصنوعي باعث زنده موندن پسر بچه ميشه ! در همين حال كه مردم در محل جمع شدند مامور پليسي كه شب حادثه تو رستوران حضور داشته و لوكاس رو در رستوران ديده بوده هم در محل حضور داره و با ديدن قيافه لوكاس اون رو شناسايي ميكنه ولي بطرز عجيبي از دستگيري لوكاس خودداري ميكنه و اجازه ميده كه لوكاس از پارك بره. مردم هم كه اونجا جمع شدند معتقدند كه لوكاس يك قهرمانه و اگر اون نبود حتماً پسر بچه جون خودش رو از دست ميداد. لوكاس كه خودش هم از اين مساله تعجب كرده و ميدونه كه مامور پليس اون رو شناخته ولي نميدونه كه چرا اجازه داده كه اون پارك رو ترك كنه و دستگيرش نكرده. خود لوكاس ميگه شايد اون پليس اينطور فكر كرده كه لوكاس ديشب يك جان رو گرفته و امروز جان يك نفر ديگه رو بهش برگردونده ! لوكاس ميگه حداقل حالا ميتونم بدون عذاب وجدان به صورت خودم تو آينه نگاه كنم.
بعد از اين قضيه كارلا رو ميبينيم كه در اداره پليس هست و ميگه كه يك عادت بدي كه داره اينه كه وقتي روي يك پرونده كار ميكنه تمام فكرش مشغول اون موضوع ميشه و ديگه نميتونه به چيز ديگه اي فكر كنه. همچنين ميگه كه شب قبل رو اصلاً نتونسته بخوابه و خيلي خسته اس. از نگهبان جلوي ورودي اداره ميپرسه كه تايلر اومده سر كار يا نه ؟ اون هم ميگه كه هنوز نديده كه تايلر اومده باشه اداره. كارلا وارد محل كارش ميشه و جفري (يكي از پليسها) به كارلا ميگه كه تايلر شش ماه پيش ازش 100 دلار قرض گرفته و هنوز بهش پس نداده ، و چون تايلر فقط از كارلا حرف شنوي داره ، از كارلا ميخواد كه به تايلر بگه تا پولش رو پس بده. كارلا هم ميگه كه بايد به خود تايلر بگي.
كارلا به اتاق كارش ميره و ايميل هاش رو چك ميكنه. در ميان ايميلهاي كارلا يك ايميل مشكوك بودن عنوان وجود داره كه در متنش نوشته كه اين اتفاقات قبلاً هم رخ داده و به همچنين در آخر اين نامه به اسم Kirsten اشاره ميكنه. كارلا نميدونه منظور از كرستن چيه. كارلا به خونه تايلر زنگ ميزنه ، تايلر هنوز خوابه. تايلر گوشي رو برميداره و با حالت خواب آلود ميگه كه الان راه ميافته و مياد اداره. همسر تايلر هم زن سفيدپوستي بنام Sam هست. سم به تايلر ميگه كه كمي بيشتر بمون ولي تايلر ميگه كه بايد بره سر كار. سم هميشه نگران جون تايلر هست و هميشه ميترسه كه نكنه بلايي سر تايلر بياد. تايلر پس از كمي صحبت كردن با سم و توجيه كردن موقعيت شغلي خودش به سر كار ميره. در اداره پليس ، جفري از تايلر ميخواد كه پولش رو بهش پس بده ‌، تايلر هم به جفري ميگه كه بيا با هم يك بازي بسكتبال انجام بديم ، اگر تو بردي من بجاي 100 دلار ، 200 دلار بهت ميدم ولي اگر من بردم تو ديگه از من هيچ پولي نميگيري ! جفري هم قبول ميكنه تا در يك فرصت مناسب با هم مسابقه بدن. تايلر به اتاق كارش كه با كارلا مشترك هست ميره ، از كارلا ميپرسه كه آيا اون زن خدمتكار رستوران اومده تا عكسي از صورت شخص قاتل طراحي كنند يا نه ، كارلا هم ميگه كه فعلاً نيومده. كارلا و تايلر با هم ميرن به سر ميز همكارشون Garret ، كه مسئول انگشت نگاري و آزمايش خونهاي محل جنايت بوده تا در مورد پيشرفت تحقيقات سوال كنند.
گرت بهشون ميگه كه روي چاقو اثر انگشتهايي وجود داشته كه روي ليوان و چنگال و همچنين يك كتاب كه زير ميز قاتل توي رستوران بوده هم بوده. همچنين ميگه كه اثرات خون متعلق به دو نفر بودن ، يكي شخص مقتول و اون يكي هم بايد احتمالاً خون خود قاتل باشه كه در يكي ديگه از دستشويي ها روي زمين ريخته بوده. كارلا تعجب ميكنه و ميپرسه كه چرا خون قاتل توي يكي ديگه از دستشويي ها بايد باشه. گرت هم به شوخي ميگه كه آدم احمق توي هر رشته اي پيدا ميشه ، چرا نبايد احمق تو قاتل ها پيدا بشه !
كارلا به تايلر ميگه كه ميخواد بره پيش پزشك قانوني تا ببينه از جسد چه اطلاعاتي بدست اومده. تايلر هم توي اداره منتظر زن خدمتكار رستوران ميشه. كارلا به پزشك قانوني مراجعه ميكنه ، طبق يافته هاي پزشك از جسد ، چاقوي قاتل دقيقاً سه رگ اصلي رو كه به قلب ميرن بريده و در حقيقت قلب رو بطور كامل از بدن جدا كرده. به گفته پزشك احتمال اينكه قاتل تصادفي اين سه رگ رو دقيقاً قطع كرده باشه خيلي كم هست پس احتمالاً قاتل بايد اطلاعات دقيقي از ساختار بدن انسان داشته باشه. همچنين پزشك ميگه كه تو دهه 90 هم چنين مقتولي بوده كه دقيقاً سه رگ اصلي قلبش بريده شده بوده ، با كمك پزشك معلوم ميشه اسم اون پرونده Kirsten بوده (همون اسمي كه توي ايميل مشكوك ازش نام برده شده بود). تايلر هم در اداره بعد از اومدن خدمتكار رستوران با كمكش تصويري از صورت قاتل رسم ميكنه تا به همه پليسها در فرودگاه ها و ايستگاههاي راه آهن و غيره بدن تا بتونند قاتل رو دستگير كنند.

*** خوب دوستان عزيز فكر ميكنم براي الان ديگه تا اينجاي داستان كافي باشه چون من ديگه خسته شدم از بس تايپ كردم. بقيه اش رو بعداً سر فرصت ادامه ميدم.
اميدوارم كه از داستان لذت ببريد و همچنين براي ادامه داستان هم رغبت داشته باشيد تا بعداً ادامه اونرو براتون بنويسم.
موفق باشيد :razz:
 
  • Like
Reactions: ROONEY190

Miesam

کاربر سایت
Sep 23, 2005
6,142
نام
Miesam Sh
اقا طاهر ممنون من بی سبرانه منتظر بقیه داستان هستم باز اشتباه یک جارو نوشتم ها
مثل فیلم سینمایی میمونه
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
*** بخش سوم داستان رو شروع ميكنم :

كارلا به باشگاه تيراندازي پليس ميره تا با رابرت ميچل ، پليسي كه روي پرونده Kirsten كار ميكرده ، صحبت كنه. رابرت در حال تمرين تيراندازي هست. كارلا ميره جلو و ميگه : گروهبان ميچل ؟ رابرت ميگه : بله. كارلا ميگه : من كارآگاه كارلا والنتي هستم. اگر اشكالي نداره ميخواستم چند تا سوال ازتون بپرسم كه به پرونده اي كه دارم روش كار ميكنم كمك ميكنه. رابرت ميگه : من خيلي وقته كه ديگه از كار تحقيقات اومدم بيرون ، ميترسم نتونم كمك زيادي بكنم. كارلا ميگه : در مورد يكي از پرونده هاي قديميه ، پرونده Kirsten. رابرت ميگه : حتماً بخاطر اينكه چيزي از تو پرونده پيدا نكردي اومدي اينجا ، درسته ؟ كارلا ميگه : بله ، ظاهراً پرونده محرمانه اعلام شده بوده. رابرت ميگه : چطوره با هم كمي تير اندازي داشته باشيم ؟ كارلا ميگه : چرا كه نه ! رابرت ميگه : اسلحه رو بردار و شروع كن. كارلا اسلحه رو برميداره و شروع به تيراندازي ميكنه ، كارلا بسيار عالي عمل ميكنه. رابرت ميگه : خيلي عاليه ، از خيلي از كساي ديگه كه اين دور و بر ميشناسم بهتر تيراندازي ميكني ! خوب چي ميخواي راجع به پرونده Kirsten بدوني ؟ كارلا ميگه : خوب براي شروع ، بگو كه اصلاً چه اتفاقي افتاد ؟ رابرت ميگه : يك نفر بنام Kirsten توي سوپرماركت خودش بي سر و صدا به قتل رسيده بود. يكي يه چاقو برداشته بود و با چاقو انقدر اونو زده بود تا بميره. كارلا ميپرسه : آيا ارتباطي بين قاتل و مقتول وجود داشت ؟ رابرت : نه ، تا اونجايي كه ما تحقيق كرديم ، هيچ ارتباطي بين قاتل و مقتول پيدا نكرديم ! مثل اينكه طرف يك لحظه ديوونه شده باشه. كارلا : قاتل چي شد ؟ رابرت : قاتل از جاش تكون نخورده بود ،‌همونجا پيش مقتول روي زمين نشسته بود ! مثل اينكه منتظر ما بود ، همونطور خيره شده بود. كارلا : سوابق قاتل چي ؟ معتاد بوده يا اعتياد به الكل داشته ؟ رابرت : هيچي ، نه معتاد و نه اعتياد به الكل ،‌ يك مرد عادي با همسر و فرزند ، يك شهروند خوب و عادي. كارلا : احتمالاً براي يك لحظه كنترل خودشو از دست داده ، برخي آدمها اينجوري هستن ، مثل يك بمب ساعتي ، منتظر زمان انفجار ! رابرت : اينم يك نظره ، من هم خودم تا گزارش پزشك قانوني رو نديده بودم همينطور فكر ميكردم ، طبق گزارش هر ضربه چاقو يكي از رگهاي اصلي قلب رو پاره كرده كرده بود ، خيلي دقيق ، بنظر من شانس اينكه همچين كاري انجام بشه يك در ميليون هست حتي اگر قاتل جراح باشه ! كارلا يك بار ديگه اسلحه رو برميداره و يكبار ديگه تيراندازي ميكنه ، اينبار هم بسيار عالي ! رابرت : بسيار هدف گيري عالي داري ، مثل اينكه يك تيرانداز به دنيا اومده باشي ! كارلا : بعد چي شد ، شما كه تحقيقات رو همونجا تموم نكرديد ؟ رابرت : نه ،‌ من ميخواستم بدونم كه قضيه از چه قرار بوده ، قبل از اون هم قتلهايي با همين حالت انجام شده بود ،‌ بدون هيچ انگيزه اي ! كارلا : شما همه قاتلين رو دستگير كرديد ؟ رابرت : نه ، همشون يا بعد از قتل خودكشي كرن يا اينكه ديوونه شدن ! چيز عجيبي كه تو همه اين قتلها بود اين بود كه همه دقيقاً با چاقو رگهاي اصلي قلب رو بريده بودن و بعد با چاقو روي ساعد دست خودشون عكس مار حكاكي كرده بودن. كارلا : تحقيقات شما روي پرونده Kirsten به كجا رسيد ؟ رابرت : شما بايد اين تحقيقات رو بذاريد كنار كارآگاه ، چيز ديگه اي پشت پرده اين قتلها وجود داره. كارلا : من فكر ميكنم كه يك پرونده جديد رو باز كردم. بعد كارلا اسلحه رو برميداره و آخرين تير رو هم شليك ميكنه.
تايلر و جفري هم با هم رفتن تا يك بازي بسكتبال انجام بدن تا تكليف قرض جفري به تايلر معلوم بشه. تايلر و جفري بازي رو شروع ميكنن و قرار ميزارن هر كس تونست زودتر 10 تا گل بزنه ، برنده باشه. جفري بازي رو شروع ميكنه ولي همون اول تايلر توپ رو ميگيره و شروع ميكنه به گلزني. تايلر به جفري ميگه : هرچي كه بيشتر داريم بازي رو ادامه ميديم من متوجه ميشم كه تو بايد بجاي بسكتبال ، بري شطرنج بازي كني ! آخر هم تايلر بازي رو ميبره و ميگه : بايد قبلاً بهت ميگفتم كه من قبلاً توي دانشگاه بسكتبال بازي ميكردم ،‌خوب اينم از 100 دلار تو كه تكليفش معين شد !
لوكاس به خونه برميگرده ، تلفن در حال زنگ هست ، تلفن رو ميداره ، از پشت خط صداي خوندن ورد توسط همون جادوگر مياد ، جادوگر رو ميبينيم كه پشت سر لوكاس ايستاده ، لوكاس برميگرده ولي كسي پشتش نيست. همه وسايل خونه شروع به لرزيدن ميكنه ، ناگهان صندلي به سمت لوكاس پرت ميشه ، يك توفان شديد توي خونه وززيدن گرفته ، همه وسايل يكي يكي به سمت لوكاس پرتاب ميشن ، لوكاس جاخالي ميده ، گلدون ، تلفن ، كابينتهاي آشپزخونه ، يخچال ، تلويزيون و هر چيزي توي خونه هست به سمت لوكاس پرت ميشه ،‌ لوكاس سعي ميكنه خودش رو به درب ورودي خونه برسونه ، يكي از مبلها پرت ميشه ، لوكاس جاخالي ميده ، مبل به درب خونه ميخوره و درب ميشكنه ، توفان لوكاس رو به سمت بيرون از درب پرتاب ميكنه ، اما چيزي كه عجيبه اينه كه خونه لوكاس انگار كاملاً روي هواست ! لوكاس براي اينكه پرت نشه پايين از چهارچوب درب ميگيره و هر طور شده خودشو مياره داخل خونه ، همچنان وسايل به سمت لوكاس پرتاب ميشن ، لوكاس جاخالي ميده ، كم كم خود خونه هم از هم ميپاشه ، لوكاس به سمت بالكن خونه فرار ميكنه ، كل خونه از هم پاشيده ميشه ، جادوگر رو ميبينيم كه پشت سر لوكاس ايستاده و دستاشو بالا برده ،‌ بعد بالكن هم فرو ميريزه و لوكاس به سمت پايين پرت ميشه !
ماركوس ، برادر لوكاس ، رو ميبينيم كه با آسانسور داره مياد بالا به سمت خونه لوكاس ، ماركوس ميگه : من تا حالا به خونه لوكاس نيومدم و نميدونم دقيقاً خونه اش كدومه. يكمي وقت ميبره تا بتونم خونه رو پيدا كنم. در همين حال ما لوكاس رو ميبينيم كه از لبه بالكن به سمت بيرون آويزون شده و نميتونه خودش رو به سمت بالا بكشه ! اگر ماركوس سريعاً به كمك لوكاس نياد ، حتماً لوكاس پرت ميشه پايين ! ماركوس بالاخره از روي اسم نوشته شده روي زنگ خونه ، خونه رو پيدا ميكنه ، زنگ خونه رو ميزنه ، اما كسي جواب نميده ، لوكاس كه هنوز از لبه بالكن آويزون هست ، يكي از دستهاش از لبه جدا ميشه و فقط با يك دست خودش رو نگه داشته ، لوكاس فرياد ميزنه ، ماركوس از پشت در صداي لوكاس رو ميشنوه و با خودش ميگه : نگهبان ساختمان گفت كه لوكاس خونه اس ولي كسي جواب نميده پس حتماً يك اتفاقي براي لوكاس افتاده !‌ ماركوس در رو ميشكونه و وارد ميشه و به سمت بالكن كه درش باز هست ميره ، لوكاس رو ميبينه كه از لبه آويزونه ، هر طور هست لوكاس رو ميكشه بالا و بهش ميگه : ديوونه شدي لوكاس ، چيكار داري ميكني ؟ لوكاس : ديوارها ! همه چي منفجر شد ! ماركوس : اين چه كاري بود كه كردي لوكاس ؟ لوكاس : يكي ميخواست منو بكشه ! ماركوس : تو رو بخدا ، چي ميگي ؟ كس ديگه اي اينجا نيست ! بجز من و تو ! من وقتي اومدم تو خونه هيچ كس اينجا نبود جز خودت ! تو تنها بودي. لوكاس : چه اتفاقي داره براي من ميافته ؟ من نميفهمم ، چه خبره ! ماركوس : نگران نباش لوكاس ، من كمكت ميكنم ، كمكت ميكنم تا از ماجرا سر دربياري.
كارلا توي خونه خودش مشغول دوش گرفتن هست كه تلفن زنگ ميزنه ، كارلا مياد بيرون و تلفن رو بر ميداره ، تايلر پشت خطه : چرا گوشي رو برنميداري ؟ كارلا : توي حموم بودم. به نتيجه اي رسيدي ؟ تايلر : نه ، به بن بست خوردم ! از اون تكه كاغذي كه از لاي كتاب پيدا كردم نتونستم چيزي سر دربيارم ، يكسري عدد روش هست ولي هيچ معني خاصي نداره. گفتم شايد تو نظري داشته باشي كه بتونه كمكم كنه. كارلا : چرا اونرو فكس نميكني براي من ، من حالا حالا ها بيدارم ، ميتونم روش كار كنم. تايلر : باشه ، الا ميفرستم برات ، اگر چيزي به ذهنت رسيد حتماً به من زنگ بزن ، من اينجام ، فكر ميكنم امشب از اون شبهاي طولاني باشه. كارلا : باشه ، بعداً بهت زنگ ميزنم.
زنگ خونه كارلا به صدا درمياد ، كارلا : كيه اين موقع شب ؟ من منتظر كسي نبودم ! كارلا ميره و درب رو باز ميكنه ، پشت درب تامي همسايه كارلا ايستاده كه ميگه : به عنوان يك همسايه فكر كردم ميتونم تو رو دعوت كنم تا با هم يك شراب فرانسوي بنوشيم ! كارلا : من هم به عنوان يك همسايه خوب دعوت تو رو قبول ميكنم تامي ! بيا تو و بشين. تامي : فكر ميكنم دو تا ليوان تو خونه ات پيدا بشه. كارلا : بله ، البته الان ميارم. كارلا ميره و دو تا ليوان مياره و تامي دو ليوان رو پر ميكنه و هر دو شراب مينوشن. كارلا ميپرسه : آيا تو با كسي هستي ؟ تامي ميگه : راستشو بخواي من دو هفته پيش با يك نفر ملاقات كردم كه توي يك بانك كار ميكنه. تو چيكار ميكني ؟ فكر ميكنم بازار كار شما بايد خيلي داغ باشه ، هر روز توي روزنامه از زياد شدن جرم و جنايت مينويسن. حداقل شما ميتونيد احساس كنيد كه وجودتون مفيده ! كارلا : چي بگم ، وقتي تو خيابون بچه هاي 10 ساله رو ميبينم كه دارن با تفنگ بازي ميكنن ، ديگه حس نميكنم كه وجودم مفيده ، ما هيچ جايي براي اونا جز زندان نداريم ! تامي يكسري كارت فال از جيبش در مياره و ميگه : ببين چي آوردم ! كارلا ميخنده و ميگه : اوه ، يعني تو طرز استفاده و خوندن اون كارتها رو بلدي و ميخواي آينده منو پيش بيني كني ؟ تامي : بله ، مادربزرگم داراي قدرتهاي ذهني بود ، از همون بچگي روش استفاده از اين كارتها رو به من آموزش داده. به نوعي قدرت خودشو به من منتقل كرده. كارلا : باشه آقاي كولي ! به من بگو بايد چيكار كنم ؟ تامي : اين كارتها رو بگير و بور بزن. كارلا كارتها رو برميداره و بور ميزنه. تامي كارتها رو برميداره و از پشت روي ميز ميچينه. به كارلا ميگه : دو كارت رو انتخاب كن. كارلا دو كارت انتخاب ميكنه. تامي ميگه : يك دوران تاريكي ، خطر و فرار وجود داره. خوب دو كارت ديگه انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي ميگه : تو تنها نيستي ، داري كسي رو تعقيب ميكني ، اون شخص يك راز بزرگ داره ! خوب دو كارت ديگه هم انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي : مرگ و عذاب ميبينم ، اوه ، كارلا متاسفم من فكر ميكردم كه اين كارتها بتونه اوقات خوشي رو براي ما درست كه ، متاسفم كه ناراحتت كردم. كارلا ميگه : اشكال نداره تامي ،‌ بذار ببينيم سرنوشت من به كجا ميرسه ، خوب دو كارت ديگه برميدارم. كارلا دو كارت ديگه برميداره. تامي : يك بچه ميبينم با دو سرنوشت ،‌در يك طرف مرگ و در طرف ديگه زندگي ، اوه كارلا بهتره ديگه ادامه نديم ، تا حالا پيش نيومده بود كه اين كارتها همچين سرنوشتهايي رو بيان كنند ، من واقعاً متاسفم ! كارلا : عذرخواهي لازم نيست تامي ، اين فقط يك بازي بچه گانه اس. در هرحال من به فالگيري و پيشگويي اعتقاد ندارم. تامي به ساعت خودش نگاهي ميندازه . ميگه كه : من بايد برم خونه ، دير شده. تامي بلند ميشه و با كارلا خداحافظي ميكنه ، كارلا رو ميبوسه و ميره. تايلر اون تكه كاغذ رو براي كارلا فكس ميكنه ، كارلا هم نگاهي به اون ميندازه ولي چيزي دستگيرش نميشه. تايلر هم توي اداره پشت كامپيوتر نشسته و داره توي اينترنت چرخ ميزنه و مطالبي در مورد بانك و سهام ميبينه ، ناگهان به ذهنش ميرسه كه اين تكه كاغذ حتماً در يك بانك چاپ شده ! تايلر گوشي رو بر ميداره و به كارلا زنگ ميزنه و بهش اطلاع ميده كه اين تكه كاغذ به احتمال زياد در يك بانك چاپ شده و فقط ما بايد بفهميم كه توي كدوم بانك بوده ! كارلا هم ميگه : اوه !‌ درسته ، چطور متوجه شدي !؟ تايلر : داشتم توي اينترنت چرخ ميزدم كه ناگهان اين مساله به فكرم رسيد. كارلا ميگه : من يك فكري دارم ،‌تايلر بعداً بهت زنگ ميزنم. كارلا كاغذ فكس رو بر ميداره و ميره جلوي درب خونه تامي ،‌ زنگ ميزنه و تامي درب رو باز ميكنه ، كارلا ميگه : ببخشيد تامي ، ديروقته . تامي :‌ اشكال نداره ،‌ من هنوز نخوابيده بودم. كارلا : ميخواستم سوالي بپرسم كه توي تحقيقاتم ممكنه كمكم كنه. تامي : بپرس. كارلا : تامي ، آيا راهي وجود داره كه بشه تشخيص داد اين كاغذهاي چاپ شده در بانك ، متعلق به كدوم بانك هستند ؟ تامي : در واقع ، بله ،‌ چون بانكها معمولا روي كاغذهاي مخصوص علامتدار چاپ ميكنند كه كد شناسايي بانك روي كاغذ وجود داره ! كارلا : متشكرم تامي. تامي : موفق باشي كارلا. كارلا برميگرده به خونه اش و سريع به تايلر زنگ ميزنه و ميگه : تايلر بايد روي اون كاغذ يك علامت باشه كه نشون دهنده اسم بانكه. تايلر هم ميگه : باشه كارلا ،‌من بررسي ميكنم و بهت زنگ ميزنم. تايلر با گرفتن تكه كاغذ جلوي نور چراغ مطالعه كدهايي رو ميبينه كه نشون دهنده اسم بانك هستند ! تايلر زنگ ميزنه به كارلا و ميگه : پيداش كردم ، كدهايي رو كه ميگفتي تونستم پيدا كنم ،‌حالا ميدونيم اين كاغذ توي كدوم بانك چاپ شده ! كارلا : عاليه ، حالا ميتونيم بالاخره به قاتلمون نزديك بشيم ، فردا صبح ميرم به اون بانك. تايلر : ميخواي من برم ، كارلا ؟ كارلا : نه ، خودم ميرم اگر از نظر تو اشكالي نداره ، ميخوام ببينم اين قاتل بالاخره كيه ! تايلر : باشه ، من فردا صبح توي اداره ميبينمت. كارلا : باشه بعد از اومدن از بانك با هم مدارك رو بررسي ميكنيم.

**** خوب دوستان عزيز امروز هم فكر ميكنم تا اينجاي داستان كافي باشه ، از همه بخاطر اينكه مطلب رو اينقدر توي هم مينويسم عذرخواهي ميكنم ، چون اگر بخوام مطلب رو خط به خط مرتب بنويسم ، طول پست خيلي زياد ميشه !
ادامه داستان رو هم در اولين فرصت بعدي مينويسم. ;)
 
  • Like
Reactions: EVIL4baz

SHvIRUS

کاربر سایت
Dec 2, 2005
938
نام
Shayan
میگم نمیشه یک هو همش رو بنویسی خیلی باحال شده من به عنوان اولین نفر ازت مچکردم
خب سینمایی نیست که !!! سریاله ! اینجوری هیجانش هم بیشتره !!!
درضمن من هم "مچکردم"
58.gif
55.gif
63.gif
 

Miesam

کاربر سایت
Sep 23, 2005
6,142
نام
Miesam Sh
حالا همش بیا گیر بده به این املای ما چه کنم بابا من موقع نوشتن حول هستم باز اشتباه شد فکر کنم
برای همین میزنم میره دیگه حال تشکر نداشتم گفتم مچکردم دم دست بود اخه
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
از لطف همه شما دوستان عزيز متشكرم. اگر بخوام يه باره همه داستان رو بنويسم كه خيلي طولاني ميشه و در ضمن زمان زيادي ميبره و شايد تا يك هفته طول بكشه ، چون من كه وقت ندارم بشينم از صبح تا شب بازي كنم و تايپ كنم.
فكر ميكنم همين حالت سريالي بهتر باشه ، كه نه من خسته بشم و نه اينكه شما براي ادامه داستان زياد صبر كنيد.
 

khorzo khan

کاربر سایت
Feb 1, 2006
178
نام
مهدی
ببخشید من برای اشکالات بازی تاپیکی پیدا نکردم
اونجایی که لوکاس یاد بچگیهاش مییفته باید چی کار کنیم من از نرده ها میرم بالا وقتی میرسم اومور یه دری میبینم که از اونجا کامیون رد میشه و تا میام برم تو اون منطقه منو میگیرن باید چی کار کنم
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
نوشته شده توسط khorzo khan:
ببخشید من برای اشکالات بازی تاپیکی پیدا نکردم
اونجایی که لوکاس یاد بچگیهاش مییفته باید چی کار کنیم من از نرده ها میرم بالا وقتی میرسم اومور یه دری میبینم که از اونجا کامیون رد میشه و تا میام برم تو اون منطقه منو میگیرن باید چی کار کنم
اونجا شما نبايد از جايي كه كاميون مياد وارد بشيد! بايد زد بشيد بريد اونطرف تر كه يك سنگ بزرگ در امتداد توري هاي فلزي هست. اونجا يك سوراخ هست كه ميتونيد ازش بريد اونطرف توري.
 

Taher

مدیر سابق
کاربر سایت
Nov 6, 2005
649
نام
طاهر
*** بخش چهارم داستان :

وضعيت آب و هوا هر روز داره بدتر از قبل ميشه و سرما و يخبندان هر روز بيشتر و بيشتر ميشه. دماي هوا به 17 درجه زير صفر رسيده. لوكاس به سر كار خودش در بانك رفته و ما اين صحبتها رو از زبان او ميشنويم :‌ " من بالاخره موفق شدم كه ماركوس رو قانع كنم تا اجازه بده من از خونه خارج بشم. تقريباً تمام روز رو خوابيده بودم و ماركوس هم مراقب من بود. من به بيرون اومدن از خونه و روبرو شدن با دنياي واقعي نياز داشتم. وضعيت جسمي من در حال خراب شدن بود. وضعيت روحي من هم زياد با وضع جسميم فرقي نداشت. ميدونم كه فاصله زيادي با نابود شدن ندارم. " در اين لحظه لوكاس باز هم از طريق قدرت ذهني كه داره و ميتونه كمي جلوتر رو از نظر زماني ببينه ، در ذهن ميبينه كه كارآگاه پليس كارلا والنتي وارد دفتر كارش ميشه ! لوكاس حالا چند دقيقه وقت داره تا قبل از رسيدن پليس مدارك و لوازمي رو كه ممكنه شك پليس رو نسبت به اون افزايش بده مخفي كنه. يكي از اين چيزها تكه كاغدي هست كه لوكاس گوشه اونرو پاره كرده بوده و لاي كتابش گذاشته بوده و الان بدست پليس افتاده. لوكاس سريعاً اين تكه كاغذ رو مخفي ميكنه. مورد بعدي كتاب ريچارد سوم اثر شكسپير هست كه ماركوس اين كتاب رو بهمراه يك كتاب ديگه از شكسپير به لوكاس هديه داده بود كه اون يكي همون كتابي هست كه بدست پليس افتاده ، پس لوكاس اينرو هم مخفي ميكنه.
كارلا وارد دفتر ميشه : "سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم از پليس نيويورك ، شما آقاي لوكاس كين هستيد ؟ من بايد چند تا سوال از شما بپرسم. " لوكاس : شما سوالاتي داريد كه لازمه از من بپرسيد ؟ كارلا : هيچ سوال خصوصي نيست ، نگران نباشيد ، رئيس شما به من گفت كه شما مسئول كامپيوتر هستيد. لوكاس : چه كمكي ميتونم به شما بكنم ؟ كارلا تكه كاغذي رو كه از لاي كتاب پيدا كرده بودند از جيبش درمياره و ميپرسه : آيا اين كاغد در اين بانك چاپ شده ؟ لوكاس هم كه قدرت خوندن ذهن افراد رو داره ،‌ ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه آيا لوكاس چيزي از علامت مشخصه بانك كه روي كاغذ هست ميگه يا نه . لوكاس ميگه : اين كاغذ در بانك ما چاپ شده ، روي اون علامت مشخصه بانك ما وجود داره. كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد چه كسي اينرو چاپ كرده ؟ باز هم لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : رئيس بانك همه چيز رو به من در اين رابطه توضيح داده ، ولي اشكالي نداره بيشتر بدونم. لوكاس ميگه : اين نوع كاغذها در حجم بسيار بالا خريداري ميشه تا چيزهاي مختلفي روي اونها چاپ بشه ، مقدار زيادي از اين كاغذ در بانك ما وجود داره. باز هم در ذهن كارلا : " اين شخص يكمي عصبي شده ، احتمالاً بخاطر اينه كه توسط پليس مورد سوال قرار گرفته ." در اين لحظه لوكاس پشت سر كارلا روي ديوار باز هم از همون موجودات شبيه سوسك ميبينه ، لوكاس كمي ميترسه. كارلا ميگه : مشكلي پيش اومده آقاي كين ؟ لوكاس : نه ، نه چيزي نيست ، ببخشيد. ذهن كارلا : "يعني سوالات من اينقدر نگران كننده اس !" كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد اين كاغذ كجا چاپ شده ؟
لوكاس : نه ، متاسفانه نميشه فهميد چون چاپگرهاي ما هيچ علامت مشخصه اي از خودشون بجا نميذارن. كارلا ميگه : يك شاهد طرحي از يك نفر رو كه به اون مظنون هستيم براي ما كشيده ، ممكنه لطفاً يك نگاهي به اين طرح بندازيد ؟ در اين لحظه يكسري از همون موجودات عجيب ، البته در ابعاد كوچك ، از سمت بالاي سر لوكاس به پايين ميريزند ، اين موجودات رو فقط لوكاس ميبينه ، لوكاس براي اينكه شك كارلا برانگيخته نشه ، هيچ عكس العملي نشون نميده و به عكس نگاه ميكنه و ميگه : متاسفم ، من زياد تو بياد آوردن چهره ها ذهن خوبي ندارم ، در ضمن من هر روزه با افراد زيادي برخورد دارم. كارلا ميگه : ميفهمم ، ولي براي ما خيلي مهمه ، اگر ميشه يكم بيشتر فكر كنيد. ذهن كارلا :"لعنت به اين شانس ، اگر كسي رو ميتونست از روي اين عكس بشناسه كار من خيلي راحت تر ميشد!
" باز هم از همون موجودات به سمت لوكاس ميان ولي لوكاس تا حد امكان سعي ميكنه خودش رو عادي جلوه بده. كارلا ميپرسه : آيا اتفاق خاصي در چند روز اخير در بانك افتاده ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : " كارمندان بانك به من گفتند كه چه اتفاقي ديروز براي اين شخص در بانك رخ داده ، ببينم چيزي از اون حادثه ميگه ! " لوكاس ميگه : بله ، من به نوعي بيماري مغزي مبتلا هستم كه به ندرت باعث حملات خطرناكي ميشه ، يكي از اون حملات رو ديروز داشتم ، فكر ميكنم توي بانك حسابي شلوغ بازي در آوردم. اين تنها اتفاق خاص هست كه اخيراً توي بانك افتاده. ذهن كارلا : " چه عجيبه ، ساعدهاي اين شخص باند پيچي شده ، چه اتفاقي ميتونه براش افتاده باشه !" كارلا ميپرسه : آيا اتفاقي براي دستهاي شما افتاده ؟ لوكاس به دروغ ميگه : اوه ، بله ، داشتم توي خونه يكسري وسايل رو تعمير ميكردم كه اين اتفاق افتاد ، فكر كنم من زياد تعميرات بلد نيستم ! عكسي از لوكاس و ماركوس روي ميز قرار داره ،‌كارلا با اشاره به عكس ميگه : آيا اون كشيش در عكس با شما نسبتي داره ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : "اون كشيش خيلي شبيه به اين شخصه ، احتمالاً بايد يكي از اعضاي خانواده اش باشه." لوكاس ميگه : بله ، اون برادرم ماركوس هست. ذهن كارلا : " اين آدم يكمي عجيب غريبه ، فكر كنم صرف كردن كل روز پشت كامپيوتر باعث ميشه مغر آدم يكمي سوخاري بشه !" (قابل توجه اعضاي محترم بازي سنتر و خودم ! :cheesygri) لوكاس از جاش بلند ميشه و ميگه : من يكمي احساس خستگي ميكنم ، فكر ميكنم بهتره برم و آبي به صورتم بزنم. كارلا ميگه : باشه مشكلي نيست من تا برگشتن شما منتظر ميمونم. لوكاس اتاق رو ترك ميكنه و كارلا هم از فرصت استفاده ميكنه و نگاهي به ميز كار لوكاس ميندازه ، عكس لوكاس و تيفاني رو ميبينه ، در كنار عكس سك خودكار ميبينه و با خودش فكر ميكنه بهتر اين خودكار رو برداره ، چون روي اون حتماً اثر انگشت پيدا ميشه و اين ميتونه نشون بده كه آيا لوكاس فرد مظنون هست يا نه ! كارلا نگاهي به دور و بر اتاق ميندازه ولي چيز بدرد بخور ديگه اي پيدا نميكنه ، لوكاس به اتاق برميگرده ،‌كارلا ميگه : حالتون بهتر شد ؟ لوكاس : بله ، متشكرم. كارلا : من سوال ديگه اي ندارم ، ميتونيد به كار خودتون ادامه بديد ، از همكاري شما ممنونم آقا. كارلا بانك رو ترك ميكنه.
شب شده و لوكاس داره به خونه آگاتا ميره تا از نتيجه تحقيقات آگاتا در مورد مرد جادوگر آگاه بشه. در راه خونه آگاتا لوكاس با خودش فكر ميكنه : پليس داره كم كم به نتيجه ميرسه ، دفعه بعد حتماً منو دستگير ميكنند ، آگاتا آخرين اميد منه ، اميدوارم ايندفعه اطلاعاتي به من بده كه بدرد بخور باشه. لوكاس وارد خونه ميشه و ميگه : آگاتا ، لوكاس هستم ،‌ آگاتا ؟ لوكاس وارد اتاق نشيمن ميشه و ميبينه كه پنجره بازه و متوجه ميشه كه چند لحظه پيش يك نفر از پنجره به بيرون فرار كرده ، آگاتا روي زمين افتاده ، گوشي تلفن هم روي ميزه و صداي اپراتور پليس مياد كه ميگه : ماشين پليس تا چند دقيقه ديگه ميرسه اونجا ! لوكاس ميره جلو و ميبينه كه آگاتا مرده ! لوكاس با خودش ميگه :‌ كشتنش ، اون تنها اميد من براي رسيدن به جواب سوالاتم بود ، حتماً اون يك چيزي براي من گذاشته ، بايد تا قبل از رسيدن پليس اينجا رو بگردم. لوكاس در يكي از قفسهاي پرنده ها يك تكه روزنامه قديمي مربوط به سال 1928 پيدا ميكنه و با خودش ميگه : يك تكه روزنامه قديمي ، چرا آگاتا ميخواسته من اين روزنامه رو ببينم !؟ بعد لوكاس سريعاً محل رو ترك ميكنه تا با اومدن پليس دستگير نشه و اينبار قتل آگاتا هم به گردن او بيافته !

*** دوستان عزيز ، براي امروز متاسفانه ديگه وقت نكردم بيشتر از اين بازي رو جلو برم و تايپ كنم. متاسفانه امروز سرم شديداً شلوغه و براي اينكه شما عزيزان كه منتظر ادامه داستان هستيد ، داستان رو فراموش نكنيد اين يك قسمت رو نوشتم. ايشالا سرم كه خلوت بشه بخش بيشتري رو تايپ ميكنم.
موفق باشيد
 
  • Like
Reactions: EVIL4baz

789

کاربر سایت
Oct 17, 2005
846
نام
رامتین
دوستان با عذر خواهی از تمام شما .من همون اول بازی گیر کردم .چه جوری میشه اون بابایی رو که کشتم بکشم این ور یا اون زمین پاکن رو بگیرم دستم. چون تو قسمت کنترل رفتم و تمامه کلید ها رو زدم کار نکرد
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر