واقعاً باید تشکر کرد از رمدی و سم لیک و رفقا بابت این بازی محشری که ساختن! من از نسخه اول Alan Wake هم خوشم میاومد، ولی این یکی یه چیز دیگه بود و به نظرم از هر لحاظ کیفیت بالاتری نسبت به بازی اول داشت.
همونطور که قبلاً هم گفتم، اولین چیزی که به چشم میاد اینه که بازی به شدت شیک و تر و تمیزه!
یعنی هر گوشهای از بازی رو که نگاه میکنی، لذت میبری از این قضیه و از منوها و نوشتهها و فونتها تا نحوه استفاده از موسیقی و... فوقالعاده کار شده. گفتم موسیقی، چقدر عالی تونستن حس و حال موزیکال رو با المانهای اکشن ترکیب کنن و با اینکه نسخه اول هم از این چیزها داشت، ولی اینجا چند برابر جذابتر شده و مثلاً اون مرحلهای که
با الن وارد یه محیط موزیکال میشدیم و در و دیوار پُر از خواننده و نوازنده و... بودن، فوقالعاده بود و بعیده تا آخر عمر اون صحنه و موسیقی محشرش رو فراموش کنم. چقدر هم اون شخصیت دور (Door) باحال بود توی اون بخشها!
از نظر داستان، بازی خیلی جالبی بود و البته یه سری موارد رو به طور کامل متوجه نشدم و باید بشینم تحلیل(!) ببینم و DLCها رو هم توی یوتیوب نگاه کنم.
فقط این وسط
جای بری خالی بود و با اینکه نشونههایی ازش توی بازی بود، ولی خودش رو ندیدیم. البته توی نسخه اول به شدت اعصابخردکن بود برای بنده! ولی دوست داشتم اینجا با یه وضعیت دیگهای ببینمش و حیف شد که خبری ازش نبود.
عجب کارگردانی درجه یکی داشت این بازی و نوع روایت داستان و شخصیتها (با صداگذاریهای عالی) و ترکیب اتفاقات واقعی و سورئال و... واقعاً جالب از آب در اومده بود. رمدی از همون دوران Max Payne دنبال ارائه حس و حال سینمایی توی بازیهاش بود و اگه معدود چیزهایی مثل MGS و چند مورد دیگه رو کنار بذاریم، Max Payne جزو اولین بازیهایی بود که واقعاً از اعماق وجود میشد بهشون گفت سینمایی. هم از نظر روایت و تصویرسازی و هم حتی گیمپلی با مکانیزمی مثل آهسته کردن زمان. بعدها هم رمدی و سم لیک این قضیه رو بیشتر و بیشتر پیش بردن و بعضی جاها مثل Quantum Break در اون حد جواب نداد و تماشای کاتسینهای واقعی با اون مدت زمان طولانی، حداقل برای من که خستهکننده بود. ولی اینجا تونستن به اوج مهارت خودشون در این زمینه برسن و در کنار اتمسفر ویرانگر، ترکیب بازی و فیلم هم فوقالعاده از آب در اومده و هم کیفیتش بالاست و هم یه جوری نیست که آدم رو خسته کنه. یا مثلاً داخل گیمپلی که
بعضی جاها تصاویر واقعی با بازی ترکیب میشن و هم برای روایت داستان به کار میرن و هم حتی روی گیمپلی تأثیر میذارن و مثلاً داری توی یه راهرو میری و یه دفعه تصویر جنگل پخش میشه و خیلی چیز تماشایی و عجیبیه!
گیمپلی هم خوب بود و با اینکه یه ذره جای کار داشته، ولی مشکل اساسی هم نداشت و فقط بعضی جاها که خیلی شلوغ میشد، اندکی با اعصابم بازی میکرد.
ولی برسیم به بخش فجیع ماجرا برای من یعنی المانهای ترسناک! بازی یه سری صحنه ترسناک و جامپاسکرهای مهیب داشت، ولی به طور کلی Silent Hill 2 برای من مخوفتر بود. یعنی پیشبینی میکردم Alan Wake 2 خیلی بیشتر از اینا من رو بترسونه، ولی خوشبختانه مشکل زیادی نداشتم و حتی از اون گزینه کاهش تأثیرات جامپاسکر هم استفاده نکردم. شاید علتش همون SH2 بود که به فاصله کمی بعد از تموم کردنش رفتم سراغ AW2 و احتمالاً به عنوان آنتیبادی برام مقاومت ایجاد کرده!
با اینکه از نظر میانگین ترس در حد SH2 نبود، ولی یه صحنه توی بازی بود که به تنهایی از کل بخشهای ترسناک SH2 هم بدتر بود. اونجایی که
توی خونه سالمندان در حال گشت و گذار هستیم و همهچیز آروم و مهربونه و پدربزرگها و مادربزرگهای گرامی دارن برای خودشون عشق و حال میکنن و میرسیم به یه مادربزرگ محترم و... اون لحظهای که یه دفعه جامپاسکر سینتیا از راه میرسه، روح از بدنم جدا شد و رفتم به عالم برزخ! واقعاً شوک عجیبی بود و جزو فجیعترین جامپاسکرهای تاریخ سرگرمی!
در مبحث گرافیک هم اگه درست یادم باشه، یه عده از حالت 60fps بازی انتقاد میکردن ولی گرافیک بازی توی این حالت به نظرم حیرتانگیز بود! حالا نمیدونم توی این یک سال با آپدیتها تغییری دادن یا نه، ولی جزو بهترینهای این نسل بود و بعضی جاها هم میشه گفت بهترین. مخصوصاً بعضی از لوکیشنهای شبانه که با نورپردازی بنیانفکن و افکتهای مختلف ترکیب میشد و به طرز فجیعی واقعگرایانه بود. طراحی کاراکترها هم عالی بود و بعضی جاها ترکیب مدل شخصیتها و انیمیشنهاشون دیوانهوار میشد، از جمله یکی از بخشهای مربوط به
شخصیت رز که جزو واقعگرایانهترین چیزهایی بود که توی عمرم دیدم و حتی میتونم بگم یه جورایی ترسناک بود از شدت طبیعی بودن!
اگه بخوام یه ایرادی از بازی بگیرم، به نظرم میشه به کِش اومدن بعضی بخشها گیر داد. البته در حدی نیست که به این اثر زیبا آسیب خاصی بزنه، ولی به هر حال بعضی جاها حس میکردم میشد کوتاهتر باشن و البته این هم از عادتهای همیشگی سم لیک عزیز هست که گاهی اوقات یه جوری توی داستان و نوشتههای اصلی و فرعی غرق میشه که یادش میره بیرون بیاد!
یه جورایی شبیه کوجیما که اون هم بعضی جاها از دستش درمیره و خیلی کِش میده و شاید علت عاشق و معشوق بودن این دو نفر همین اخلاق مشترک باشه.
خلاصه که بسیار تجربه قشنگی بود و احسنت به رمدی و امیدوارم بازیهای بعدیشون هم فوقالعاده باشه. مثل Control که تا قبل از عرضه خیلی بهش شک و تردید داشتم ولی تبدیل شد به یکی از بهترین تجربههای نسل هشتم من و الآن هم بدجوری منتظر نسخه دومش هستم.