یکی دو ماه قبل از انتشار این بازی، بعد مدتها تصمیم گرفتم برگردم اینجا و توی جریان قشنگ و جو پیش از عرضهش بین طرفداراش سهیم بشم. از تصمیمی هم که گرفتم راضیم. اون چند ماه روزای سختی رو سپری میکردم و این بازی و منتظر موندن برای اومدنش به من حس زنده بودن میداد. احمقانه به نظر برسه یا نه، از اینکه قبل از اومدن و تجربه کردنش بمیرم هراس داشتم. اون چند ماه برای من چیزی جز پریشونی و خستگی و بیتابی و کوفتگی نداشت.
بعد از اون ماجرای لیک شدن اون فوتیج کذایی و جو ایجاد شدهی دور بازی، لذت انتظار به ترس از اسپویل شدن و کنجکاوی و کوفت و زهر مار تبدیل شد. اما به هر حال روز موعود فرا رسید، و صبح زودِ اون جمعه، همون روزی که بازی عرضه شد، یه باری هم از روی دوش من برداشته شد. نه چیزی برام اسپویل شده بود، و نه مُرده بودم. فقط چند کلیک با چیزی که این همه منتظرش بودم فاصله داشتم.
من اون فریم اول بازی، همون گیتاری که داره گرد و خاکش گرفته رو به خوبی به یاد دارم. شنیدن صدای جول و احساساتی که بعد از شنیدنش توی وجودم غوطه ور شد رو هم به یاد دارم. دلم برای اون حس و طعم خوشایندش تنگ شده بود. من بعد از مدتها، خوشحال بودم. نمیدونستم محو چی بشم. درختای زرد و پاییزی و دشتی که برام یادآور
نقاشی فن خوخ بود؟ اون نوتهای اعجاب انگیزی که با کوهی از غم و اندوه منو به آغوش کشیده بود و از اتفاقات بدی که پیش رو بود میگفت؟ یا بازی کردن به عنوان جول تو همون ابتدای بازی؟ نمیدونستم. من فقط محو تجربهی چندلایه و قشنگی شده بودم که مدتها منتظرش بودم.
به هر حال. راجب تجربهام از این بازی به اندازهی کافی حرف زدم. میخواستم بگم، پارت 2 باعث شد به اینجا برگردم. قرار هم نبود اینقدر موندگار بشم، ولی شدم. قرار نبود چیزی ترجمه کنم، ولی
کردم. قرار نبود این همه سرش با این و اون بحث کنم، ولی کردم. امیدوارم کسی رو بخاطرش ناراحت نکرده باشم، و اگر کردم، بابتش عذر میخوام.
این یک سال اخیر، برای من پر از اتفاقات ناخوشایند و غیرمنتظره بوده و هست. همونطور که برای خیلیهای دیگه بوده و هست. اما تو این چند هفتهی اخیر، زندگی شوخ طبعتر شده و داره بیشتر از قبل سر به سرم میذاره. آدم بعضی اوقات چشماش رو میبنده و با استیصال به هر جایی چنگ میاندازه تا کورسوی امیدی پیدا کنه. اما دریغ از یک روزنه. بعد مجبور میشه به خاطرات خوب گذشته رجوع کنه. به تجربیاتی که به "بودن" و تحمل دردسرهاش ارزش میده. آدم بعضی اوقات مجبوره روزنههای امید رو از دل تجربیات گذشته پیدا کنه. برای همین این روزا، بیشتر به یاد این بازی میافتم. برای همین دلم میخواد آخرین پستم توی این فروم، توی همین تاپیک باشه. من همیشه قدردان این بازی و اون تجربهی خاکستریای که بهم هدیه داد، هستم.
به امید یک روز آفتابیتر،
خدانگهدار، بازیسنتر.