حقیقتا بدون اغراق به هیچ عنوان فکرش رو نمیکردم یه روزی قراره یه همچین وقایعی رو توی یک بازی تجربه کنم
حتی سنگدل ترین آدم روی زمین حین تجربه ی این بازی بارها و بارها منقلب و احساساتی میشه!
این همه اتفاق فکرمو به کل درگیر کرده!
واقعا برای همچین نبوغی باید برای این بشر سر تعظیم فرود اورد
در وهله ی اول بعد از کشتن شدن جوئل اونم به اون شکل انقدر اذیت بودم و اون نوع کشته شدنش به حدی واسم دردناک بود که تو خودم خورد شدم
عین واقعیت که مرگعزیزان رو با گذر زمان کم کم فراموش میکنیم ، بازی اومد طوری مارو درگیر چالش ها و داستان سنگین و پر تنش خودش کرد که وقتی به خودم اومدم متوجه شدم جوئل رو فراموش کردم!
مگه میشه!!!!!؟؟؟؟؟؟
وقتی توی روز سومِ الی بودیم و با اَبی روبه رو شدیم و کات سین کات خورد و با فلش بک اینبار وارد زندگی اَبی شدیم خیلی تو ذوقم خورد
چون همش تو حس انتقام بودم و فقط میخواستم مقصرو پیدا کنم
همش میگفتم ای بخشکی شانس ، لعنتی نگذاشت تیکه تیکه اش کنم و...
و حتی تا پایان روز اول با اَبی همش پیش خودم غُر میزدم کهچرا تموم نمیشه!!
فقط اینو بگم وقتی روز سوم اَبی شروع شد تنها خواستم این بود که تا ابد این بازی ادامه داشته باشه!
که هیچوقت با الی رودرو نشم
ببین چه شخصیت پردازی صورت گرفت این وسط که منی که tlou2 رو فقط به خاطر جوئل خریدم ، دارم میگم کاش اون سکانس نرسه!
اصن نمیخوام انتقام بگیرم
تمامی مرگ هایی که تا الان دیدم واسم شوکه کننده بوده!
حتی فکرشو هم نمیکردم!!!!
یعنی زمان مرگ ها صورت گرفت که بدطور توی بازی فرو رفته بودم و عین واقعیت با هر مرگ اطرافیانم شوکه شدم!
چه سناریوی
چه کارگردانی
چه داستانی
چه عمقی
چه شخصیت پردازی!
یارا رو هم چند دقیقه پیش از دست دادم و گفتم با گفتن این چند خط یکم خودمو خالی کنم