Silent Hill: Back Stories-چیزهایی که در مورد سایلنت هیل نمی دانیم!!

خب دوستان از اونجایی که دوستان دیگه خیلی از مطالب رو گفتن یا قراره تو تاپیک های مربوط به خوش که در مورد تحلیل بازی هست بحث بشه من از همه ی شمایی که طرفدار سری هستین یا ایده ای توی ذهنتون هست میخوام شروع کنین و اگر داستانهایی رو در مورد سایلنت هیل توی ذهنتون به عنوان ایده ای نو و در عین حال مرتبط با سری می پرورونین بیاین اینجا وبنویسین !
منتظر نوشته های شما هستم
با تشکر
 
خوب دوست من کسی که شما رو که مجبور نکرده سایلنت هیل بازی کنی یا ازش خوشت بیاد یا اینکه بیای تو این تاپیک شما نظرت محترمه اما دوست من این تاپیک واسه طرفدارای بازیه:d
 
منم یه ایده دارم.احتمالا به نظرتون جالب نیست.داستانش اینه که چند تا دوستن عاشق ماجراجویی،بازی سایلنت هیلم خیلی دوست دارن.بعد با هم قرار میذارن برن یه شهر یا روستای متروک که تیریپ سایلنت هیل هم داشته باشه.شاید براتون عجیب باشه ولی تو ایران همه نوع اسم واسه شهر و روستا یافت میشه.حتی در گذشته شیطان آباد و شیطان هم داشته ایم!(منبع:دهخدا) همین نکته توجه اونا رو به شدت جلب می کنه و تصمیم میگیرن به روستایی که قدیم این نام رو داشته برن.وقتی به روستا میرن هیچ چیز مشکوکی نمی بینن و کدخدا و مردم روستا هم بسیار خونگرم و مهمان نوازند و در میان خودشان آنها را می پذیرند و به گرمی استقبال میکنند.نیمه های شب یکیشون بیدار میشه که دستشویی بره.ولی دوستاشو پیدا نمی کنه از مردم روستا هم خبری نیست سراسیمه ماشینو روشن میکنه تا تو شهر گشتی بزنه و علتو جویا شه به نزدیکیهای ورودی شهر که میرسه تابلوی شهر به نظرش تغییر کرده.نزدیکتر که میره میبینه با اسپری رویش نوشته شده.به شیطان خوش آمدید.........
 
سریع میره تو فکر.اگه بلایی سر دوستاش اومده پس چرا خودش مستثنی شده؟؟ولی صبر کن،نکنه دوستاش اونو به شوخی گرفتن و نوشته روی تابلو هم کار خودشون باشه.یاد قدیما میفته که از قدیم شوخی های ناجور با هم میکردن،یاد وقتی افتاد که خودش نصفه شبی با لباس pyramid head رفته بود بالای سر یکیشون.یعنی ممکنه تلافی اون شوخیا باشه؟قطعا همین طور بود فقط اگر آن همه خانواده روستایی دیگر ناپدید نشده بودند ذره ای به خود شک نمی داد که کار،کار خودشان است.بیش از این درنگ را جایز نمی دانست دوباره سوار ماشین شد و این بار با قاطعیت راه افتاد اما به خارج شهر.به اندازه کافی در بازیها و فیلم ها دیده بود که قربانیای یه شهر نفرین شده با حماقت و پافشاری خودشان در شهر مانده و راه فرار رو به خود می بندند. نمیخواست اشتباهشان را تکرار کند. می توانست بعدا وقتی هوا روشن شد به آنجا سربزند. همین که اومد پاشو رو گاز بزاره لرزشی رو صندلی عقب حس کرد سرشو به عقب برگردوند و خودشو برای بدترین چیزها آماده کرد و لحظه ای بعد حس ترس جاشو به خشم و حیرت داد.........
 
موجودی که روی صندلی عقب نشسته بود،شباهت چندانی به یک هیولا نداشت جز اینکه نیش داشت البته نیش از بناگوش در رفته یک انسان.با خشم غررررید:اصغر!!! نزدیک بود از ترس سکته کنم.اون دو تا کجان؟؟ اصغر پوزخندی زد و گفت:صندوق عقبن منتظر بودن که اگه بازش کنی،غافلگیرت کنن.باید قیافه خودتو اون لحظه می دیدی.... خیلی خب مسخره بازی بسه.به اون 2 تا بگو بیان بیرون.از ماشین پیاده شد و در صندوقو باز کرد:یه لحظه جا خورد ولی بعد آرام گرفت.خوب بچه ها مسخره بازی بسه بیاین بیرون.هی بهشون بگو که همه چیزو فهمیدم،اینم جزو نقشتونه نه!!!! اصغر گفت:آره بچه ها از قرار معلوم اونقدرها هم الاغ نیست بیاین بیرون.با شمام بیاین بیرون و خودتونو بشورین.یکی نفهمه فک می کنه واقعا جنازه تو ماشینمون داریم.د با توام بیا بیرون... یکیشان را برگردادند و همزمان رنگ صورتش به سفیدی گرایید.چهره آن شخص یا بهتر است بگوییم جسد. کوچکترین شباهتی به دوستشان نداشت... چیه چرا رنگت پریده اینم حتما جزو نقشه تونه.ن.ن.نن.ن.ن.نن.نه ب.به جون تووو....فهمید قضیه جدیست،اصغر هر وقت می ترسید لکنت زبان میگرفت.خب که اجساد را نگاه کرد دید واقعی اند.قیافه شان کمی آشنا به نظر می آمد.خب که نگاه کرد پسر کدخدا را شناخت.قلب هر دو قربانی بیرون آورده شده بود.نتوانست خود را نگه دارد و روی کف جاده بالا آورد.کمی که بهتر شد از اصغر درباره تابلوی شهر پرسید.او گفت چیزی نمی داند و تمام مدت به کف ماشین جلوی صندلیهای عقب چیسبیده بوده و خودشو استتار کرده بوده.با خود فکر کرد که آیا بقیه مردم روستا چنین سرنوشتی داشته اند..چه بلایی سر دوستانشان کامبیز و محسن اومده.یعنی الان کجان.با خودش فکر کرد که شهر رو بگذارند و بروند و تمام عمرشان تو هراس و نگرانی زندگی کنن.یا که ریسک کنن و به ماجراجوییشون ادامه بدن.بر خودشان لعنت فرستادند که از خدا چنین ماجراجوییهایی خواسته اند.اجساد را در جنگل رها کردند،سوار شدند و بار دیگر از شیطانی که ورودشان را خوشامد میگفت گذشتند تا یک بار برای همیشه با کابوسشان رو به رو شوند.........
 
اصلا خوب نیست، داستان داره به بازیهای ترسناک غربی ( همش خون و ... ) نزدیک میشه. در سایلنت هیل از عنصر خون به اندازه استفاده شده است ( این که همین اول کاری قلبش در اومده اصلا برای بازیکن جالب نیست ). داستان اصلا مبهم نیست و کاملا واضحه. ببینید، کاملا واضحه که ما نمیتونیم یه چیزی مثل سایلنت هیل ( ژاپنی ) بسازیم، هر چی باشه، ژاپنی ها از کوچیکی مغزشون فعالیت داره ( فرهنگ کشور ) و ما ایرانی ها مغزمون از کوچیکی آک بند نگه داشته میشه ( فرهنک کشورمان )، شاید، شاید احتمالش هم باشه که ما ایرانی ها باهوش تر باشیم.
به هرحال ما باید سعی خودمون رو بکنیم.
من حدود 1 سال پیش شروع کردم به نوشتن یه داستان ترسناک، اما یک ماه بیشتر روش کار نکردم، الان که میبینم شما دارید داستان نویسی میکنین، در من هم انگیزه ایجاد شد، برم ببینم چیکار میکنم.
موفق باشید، همتون
 
دوستان با عرض پوزش تصمیم گرفتم راوی داستانو به اول شخص تغییر بدم(فکر کردم این طوری بهتر باشه)

هر دو ماتمان برده بود و به شدت حواسمان را تیز کرده بودیم گویی منتظر اتفاقی بودیم اما نه کسی به میان جاده پرید و نه رادیوی ماشین شروع به خش خش کرد،همه چیز عادی بود.پیاده شدیم و شهر را قدم به قدم به دنبال نشانه ای زیر و رو کردیم.وارد خانه ها شدیم،هیچ چیز مشکوکی ندیدیم،گویی تمامی اهالی آن مدتها پیش بار و بندیل خود را بسته و سر فرصت آنجا را ترک کرده اند.هر چی کتاب و کاغذنوشته بود به امید یافتن تاریخچه ی شهر خط به خط خواندیم اما دریغ از یک کلمه.بدجوری درمانده بودیم،حتی از هیولایی که بپرد و قصد جانمان را کند استقبال می کردیم.باتری های چراغ قوه مان داشت تمام می شد،روستا برق کشی داشت اما باتری های ما شارژی نبودند،داشتیم به این فکر می کردیم که جایی بخوابیم و صبح به جست و جویمان ادامه دهیم که ناگهان اصغر گفت:اون جا رو.. نگاه کردم و روزنه امیدی بر دلم نقش بست نور ضعیفی در 70 متریمان سوسو میزد.طوری که گویی زیر پایمان چرخ گذاشته باشند به راه افتادیم،تبری را که از یک اصطبل برداشته بودم محکم نگه داشتم از ته دل آرزو میکردم بهش نیازی نداشته باشیم.همین که به کلبه نزدیک شدیم،صدای زوزه ای سکوت را شکافت سریع پشت سرمو نگاه کردم و 2 تا سگ عظیم الجثه دیدم،فورا چرخیدم و آماده شدم تبر را پایین بیاورم،اما دیگر دیر شده بود و سگ مرا به زمین انداخت به بغل نگاه کردم تا ببینم اصغر در چه حالیست...بزدل!! با سرعت در حال دور شدن بود،از قرار معلوم نباید به عنوان یه همراه مطمعن روش حساب می کردم.نفس گرم سگو پشت گردنم حس میکردم.چشمانم را بستم و آماده شدم با پایانم رو به رو شوم،اما نسیم خنکی گردنم را نوازش کرد و حس سنگینی رو تنم از بین رفت،ناباورانه بلند شدم تا به ناجیم نگاه کنم یعنی ممکنه اونا باشن...... اما هیچ آدم دیگه ای جز من اونجا نبود،سگها به دلیل نامعلومی آرام گرفته بودند که مرا به همان اندازه می ترساند،داشتم فکر می کردم کجا بروم که در کلبه باز شد. زن سالخورده ای بیرون آمد و با حرکت سرش اشاره کرد وارد کلبه شوم...........
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or