Chronicles Of Alan Wake (به پست اول مراجعه کنید)

  • Thread starter Thread starter MANIX
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز
دوستان قسمت پنجم و پاياني اين سري داستانها.

قسمت پنجم: پس از بيداري

زندگي بر دو فلسفه پايبنده. روشنايي و تاريكي. گاهي روشنايي حتي منفور تر از تاريكي مي شود. روزهايي بوده كه دوست نداشتيد كسي شما را ببيند و مي خواستيد با خود خلوت كنيد و اينجا بوده كه به تاريكي پناه ميبرديد.

گاهي آنقدر تنها و افسرده هستيد كه به روشنايي آمده و سعي مي كنيد درخششي داشته باشيد. در اتاق تاريكي بنشينيد و لايه در را باز بگذاريد. برق فضاي بيرون را روشن كنيد. حال نور از لاي در به اتاق تاريك شما مي تابد. مرز تاريكي و روشنايي را ببينيد ، تنها يك خط باريك است كه اگر به آن خيره شويد غرق در دنيايي ديگر خواهيد شد.

سريع بالاي سر جاشوا رفتم و و سرش را بالا گرفتم . همه جا را خون گرفته بود. دستم را روي نبضش گذاشتم . كند و بي جان ميزد. چشمانش را باز كرد و خس خس كنان سعي داشت چيزي را در گوش من بگويد... او گفت:" كمك... " به او گفتم:"تو جاشوا هستي؟ ديشب چه اتفاقي براي تو افتاده بود؟ چرا به من حمله كردي؟ اون آدمها كي بودند ؟ آيا همه ي اين اتفاقات واقعي است ؟" جاشوا با صدايي خسته جواب داد:" الن بيدار.... الن بيدا..." . صورتش سفيد شد و بدنش سرد. او تمام كرده بود و من نتوانستم بفهمم قصد داشت چه چيزي به من بگويد.

داشتم به سخنان آخرش فكر مي كردم... (الن بيدار ... الن) . تويه همين فكر بودم كه صداي آليس را شنيدم كه مي گفت : " الن .. بيدار شو... الن". بازهم در تخت پيش آليس بودم. بازهم پس از كابوسي ترسناك صورت زيباي آليس رو به رويم بود. سعي كردم رفتاري عادي داشته باشم تا او را نگران نكنم. لبخندي زدم و گفتم:" هميشه صبح ها زيبا تر از هرچيزي هستي كه ميبينم." او لبخندي زد و مرا بوسيد و گفت:" بازهم كابوس ميديدي؟" . بي تفاوت گفتم:" نه... داشتم خواب يك صبحانه ي داغ و خوشمزه ميديدم كه همراه با تو مشغول خوردن بوديم".

پس از اين كه صبحانه خورديم دوش گرفتم ، حالم خوب نبود ولي سعي مي كردم خودم را جلوي آليس سر حال نشان دهم. آن روز همراه با او به پياده روي رفتيم و من با اين بحانه نزديك به بيمارستاني كه شب گذشته در آن بودم شدم. وارد بيمارستان شديم و من اول به سمت پيشخوان رفتم تا ببينم دختري كه شب گذشته ديده بودم آنجا هست يا نه. با طالاعاتي كه به دست آوردم رنگم پريد. شب گذشته پنج نفر در بيمارستان با ضرب گلوله كشته شده بودند و جاشوا ميليكان هم در اتاق جراحي مرده بود. صبح جسدها را برده بودند و پليس به دنبال قاتل مي گشت.

ترسيده بودم حتي بيش از شب گذشته . دست آليس را گرفتم و او را دوان دوان به بيرون بيمارستان كشيدم كه ناگهان شخصي از پشت مرا صدا كرد: " الن ويك؟" . برگشتم و پليسي را ديدم كه رو به من است. نفسهايم تند شد و سعي كردم بي توجه جلوه كنم . جواب دادم "بله ؟ مشكلي پيش آمده؟". افسر خنده اي كرد و گفت: " نه ف فقط مي خواستم بگويم همسر من يكي از طرفدارهاي شما است و خوشحال مي شود اگر برايش يك امضا بدهيد" من كه انگار از سرزمين مرده ها بازگشته بودم گفتم: " حتما... راستي خبري از قاتل ديشب نداريد؟". افسر پليس گفت:" نه ، هر كسي بوده از فرصت استفاده كرده و در تاريكي 3 نفر از مسئولين بيمارستان و 2 نفر ملاقات كننده را كشته. يكي از مريض ها هم به طرز بدي مرده".

پس از اين كه از بيمارستان خارج شديم آليس گفت: " الن چه اتفاقي افتاده؟ چرا آمدي تويه اين بيمارستان؟". جواب دادم:" هيچي فقط تو اخبار ديدم اينجا قتلي اتفاق افتاده و گفتم حالا كه از اينجا ميگزريم يك نگاهي بينازيم." آليس جواب داد:" واقعا عجيبه... مردم دنباله مكانهاي زيبا براي سفر هستند و تو دست من رو گرفتي و سر يك صحنه جنايت آوردي؟". لبخندي زدم و گفتم:" قول ميدم وقتي اين رمان آخري رو تمام كنم با هم بريم اون شهري كه چند روز پيش صحبتش رو مي كردي... اسمش چي بود؟". آليس گفت:" Brightfalls".

يك هفته از وقايع بيمارستان گذشت و من اصلا نمي توانستم داستانم را بنويسم. كابوسهاي بي ربطي ميديدم و اوضاع آشفته اي داشتم. آخر سر كلافه از اين حالت به آليس گفتم كه حاظرم كه امروز برويم Brightfalls و چند وقت در آنجا بمانيم. در مجلات عكس هايي از اين شهر ديده بودم ، آبشارها و جنگلهاي زيبايي دارد و خانه هاي كلبه اي در طبيعت مكان خوبي براي رهايي از دست اين كابوسها بود. بايد به آنجا مي رفتيم ، حدا اقل براي دوري از پليس بايد اين كار را مي كردم. دير يا زود ممكن بود آنها پي ببرند كه من قاتل آن مردم هستم.

در راه رفتن به Brightfalls به گذشته خود فكر كردم ، به تمام اتفاقاتي كه چند وقت گذشته برايم افتاده بود. اطمينان داشتم كه روزهاي آرامي را در Brightfalls خواهيم داشت. اما سخت در اشتباه بودم زيرا كابوس اصلي من تازه شروع شده بود و من بازهم در ميان تاريكي و كابوس گرفتار شدم.

پايان.

خب دوستان اين سري داستانها به پايان رسيد و مي توانيد ادامه داستان رو وقتي بازي زيباي Alan Wake عرضه شد مشاهده كنيد.

همه خواهيم ديد چه بر سر اين نويسنده ي ما خواهد آمد. آيا پليس او را خواهد گرفت؟ آيا الن تسليم نيروهاي تاريكي خواهد شد؟ آليس در Brightfalls گم خواهد شد و آيا Alan عشقش را پيدا خواهد كرد؟ و.... . اينها سوالاتي است كه فقط Remedy و Sam Lake مي توانند به آنها پاسخ دهند.

ممنون از حمايت شما.;)
 
همه خواهيم ديد چه بر سر اين نويسنده ي ما خواهد آمد. آيا پليس او را خواهد گرفت؟ آيا الن تسليم نيروهاي تاريكي خواهد شد؟ آليس در Brightfalls گم خواهد شد و آيا Alan عشقش را پيدا خواهد كرد؟ و.... . اينها سوالاتي است كه فقط Remedy و Sam Lake مي توانند به آنها پاسخ دهند.
ممنون از حمايت شما.;)
والله قسم اگه ادامه ی داستان رو میدونستی حاضر بودم هر جوری شده از زیر زبونت بکشم! :دی خیلی خوب داستان مینویسی! گور پدر بازی! :دی وقتی هم که بیاد زبونش انگلیسی هست و آدم بعضی جاها رو نمیفهمه! ای کاش ادامه اش رو یه جوری به صورت داستانی گیرم میومد! :(
پ.ن: حمید خان این بازی که بیاد حتما برای حمایت از سم جون هم که شده به صورت اوریج میخوریش دیگه نه؟! :دی آخه ظاهرا هیچ بازی ای توی عمرت رو اینقدر دوست نداشتی و فنش نبودی! :دی
 
قسمت 5 ام با این وجود که کوتاه بودش ولی خیلی خوب بودش...و خیلی روان به داستان فعلی بازی مربوط شد

امیدوارم که همه از بازی لذت ببریم و من تا اون موقعه XBOX 360 گرفته باشم
 
مرسی خیلی خوب بسط داده شد.داستان زیبایی شد.
واقعا خوندنش قبل از بازی میتونه آدم رو بیشتر درگیر کنه!
مثله من الان که شدیدا منتظر بازی هستم با این پیش زمینه دیگه.....
 
کارت قشنگه ! البته با دو تا قسمت اول ( بیشتر قسمت اول ) خیلی حال نکردم چون احساس کردم داستان رو یک جوری داری توضیح میدی که انگار بازی رو توصیف میکنی !! ولی قسمتهای 3-5 واقعاً عالی شده و حس خیلی خوبی از خوندنشون بهم دست داد ! چیزی شبیه به تریلرهایی که از بازی دیدم و از جنس بازی ! طوری که واقعاً مکمل بازی هستن در حالی که محتویاتشون رو هم خیلی وامدار بازی نیستن ! منظورم اینه که دنیای الن ویک رو خیلی خوب در قسمتهای 3-5 درآوردی در حالی که به چارچوبهای اصلیش هم وفادار موندی !

خسته نباشی !:smile:
 
خيلي ممنون از دوستان و نظرات خوبتون.
نظرات و انتقادهاي شما خيلي برام ارزش داره.

AW دومين بازي من هست. Heavy Rain چيز سنگين تريه.:biggrin1:
 
ممنون از داستان حمید جان خیلی زحمت کشیدی. در ضمن هروقت این Heavy Rain رو خواستی بنویسی حتما به ما خبر بده :cheesygriچون ما بی صبرانه منتظریم . بازم ممنون
 
خيلي ممنون از دوستان و نظرات خوبتون.
نظرات و انتقادهاي شما خيلي برام ارزش داره.

AW دومين بازي من هست. Heavy Rain چيز سنگين تريه.:biggrin1:
جالبه!‌ از این لحاظ همنظریم! :دی ولی یه تفاوت هست که تو بدون فن بازی HR رو بیشتر میپسندی من با احساسات فنی! :دی
راستی برای Heavy Rain هم مینویسی داستان؟! اصلا چیزی از داستانش درست و حسابی لو رفته که بشه مثل AW براش Prequel نوشت؟!‌:دی
 
ترجمه شده انگلیسی بخش دوم داستان:

Part 2: Escape to the Darkness

is darkness beautiful? ...I remeber we pass Vegas with my mom and dad when i was just a kid. They say the Vegas is visible from out of the earth's atmosphere, because of it's light. is light the reason of vegas's beautiful view? so, they mean everything in this city is because of it's Light. so are the buildings and clubs ugly if there will be no light? sometimes i think, if there was no darkness, what was the meaning of light?

My hands begins to shaking, i turned the flashlight everywhere, my head was going to explode because of revolution of blood in my head, i believed exactly this is a JOKE. maybi people who know me want to test how strong i am. But that was simply impossilbe and i tell these to my self just for getting away from fear.

The Library's door was closed, i must find a way out, in other side i couldn't back to that large place. In that moment, i toke a deep breath and started to being drowned into wondersland, just like Alice. My flashlight, was my only hope. The air was stopped, there was no sound, my shoese knocking to floor and my heart beats was the only thing i could hear. Suddenly there was a sound of a piece of metal... i toke the flashlight there, but nothing else of shelves, tables and the books on the floor. I kept walking, but at moment i felt that i heard someone's hard breathing. I turned the light up and i saw a tall man. His face and dressing was unkown, maybi that was beacause of dark but at this moment i got happy and tell him: "Heeey Mrrr. the lights are out... where is everybody?".

That man started to get close to me unconscious and he didn't say a thing. I repeat my question, but no answer either. Suddenly he started to ran to me... just like that he wants to attack me. i toke the light at him, he stopped. begans to make ugly noises. I went to him and place my hand on his shoulder, but he kicked my flashlight to otherside. There was dark every where and flashlight was on the floor. He toke my throat and and began to cut my throat with his nails. I ran to flashlight, but he toke my feet and tried to stop me. I don't know why, but i thought i can get the flashlight, i will be stronger. At last i reached it, and i began to run, so he was following me either.

I speed up, now shelves was like a Maze for me that i couldn't find my way. In that situation i saw a light on distance and i tried to get there. I could hear that man's hard breathing on my back clearly. Now i reached a glass door. The Door was closed, and man was near me. I do what i could but the door didn't break. There was an Axe on the wall, i got it, now the man was so so close and i must decided to break the door or hit him. I raised the axe and hit his leg. it has no effect on him, i was so scared, this time i put the flashlight on him and i hit his arm, this time his arm was departed, i broke the glass nad and ran in to the street. There was nobody in the street, cars were left on their own, lights were out and wind comes to my face like a cart of wild horses.

i began to run and tried to reach my car that was parked in the other side of street. The one hand man was following me immediately and the strange thing was he didn't feel enything of his arm. I reached the street and happy of that i can get to my car, but suddenly i saw a scene that explode my head... The Falcon street was full of peoples as same as that man. Thousends of people like parade'a of Iraq were coming to me and my car was parked just behinde them. I didn't know what to do, i was traped in the middle of Newyork's people that mixed with darkness and wants to kill me... To be continue...
 
ممنون از زحمت دوست خوبم فردين جان بابت ترجمه كه كاري كرد اين داستانها جهاني بشه.:biggrin1:

Heavy Rain شاهكاري هست كه شهامت دست بردن بهش رو ندارم.
 
واقعا ممنون حمید
خیلی خوب تونستی وقایع قبل از بازی رو در چارچوب خود بازی بیان کنی .
واقعا ممنون
خداوکیلی حال می کنم که با Heavy Rain حال می کنی .
من هم باید برم چند تا تریلر از AW ببینم شاید از بازی خوشم اومد ، البته در عالی بودن شکی نیست ولی نمیدونم چرا منو جذب نمی کنه ، HR که بدجور جذبم کرد :دی
 
آخرین ویرایش:

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or