Chronicles Of Alan Wake (به پست اول مراجعه کنید)

  • Thread starter Thread starter MANIX
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز
حالا داستان منو کش میری به اسم خودت جا میزنی.:biggrin1:
خداییش قشنگ بود.احتمالا با استیفن کینگ فامیل نیستی شما؟:biggrin1:
یه جورایی من جوش رو به سایلنت هیل نزدیک تر دیدم.از سایلنت هم الگوبرداری کردی؟
منتظر قسمت های بعدی هستیم جمیعا:cheesygri
 
خيلي ممنون از نظراتتون .
اين هم قسمت بعدي.

قسمت سوم: خواب و بيدار

1 ماه از ازدواجم با آليس گذشته بود . آن روزها خيلي خوشحال بوديم و هر روز با هم به شهر مي رفتيم و قدم مي زديم. روزي با آليس به پارك مركزي نيويورك رفته بوديم. تابستان داغي بود و نور آفتاب از لاي شاخ و برگ درختان بر پوست ما ميتابيد. ما پس از كمي راه رفتن روي يك نيمكت در پارك نشستيم و مشغول صحبت بوديم كه يك مرد كور با عصاي خود آمد و كنار ما روي نيمكت نشست. من حس عجيبي داشتم و ناگهان خودم را همانند آن مرد كور حس كردم. بي اختيار رو به آن مرد كردم و گفتم: "ببخشيد... شايد عجيب باشه ولي از اين كه همه جا را تاريك ميبينيد حس بدي داريد؟" مرد كاملا خون سرد رو به من كرد و گفت : " مدتها است كه ديگر تاريكي را نميشناسم".

آن مرد آن قدر غرق دنياي تاريك خود بود كه ديگر جزئي از آن شده بود و ديگر تاريكي را نمي شناخت چون ديگر نوري را نميديد.

موقعيت عجيبي بود از هر دو طرف محاصره شده بودم و نمي دانستم چه كار كنم. ناگهان متوجه يك آتش در كنار خود شده بودم كه در كوچه اي تنگ روشن بود. معلوم بود كه مال كارتون خوابهاي آن جا است . به سمت آتش رفتم و سريع پارچه اي به دور تبر بستم و مشعلي درست كردم. حال هم چراغ قوه ام را داشتم و هم نور مشعل ، با ترس فراوان به اقيانوس تاريك رو به روي خود قدم بر داشتم و سعي مي كردم با نوري كه در دست داشتم اين موجودات را عقب نگه دارم.

خيلي وحشتناك بود ، آنها انسانهايي بودند كه به تاريكي پيوسته و بسيار خطر ناك و با هوش بودند ، بايد مراقب مي بودم چون هر لحظه ممكن بود به من حمله ور شوند. همچنان كه در حال حركت بودم كم كم ماشينم را چند متر آن ور تر ديدم، با خوشحالي به سمت آن مي رفتم كه ناگهان از پشت ضربه اي محكم به كمرك وارد شد ، افتادم روي زمين و مشعل از دستم افتاد . ميان صدها موجود سياه گرفتار بودم ، فقط فرار مي كردم و آنها به دنبالم. ناگهان پايم را گرفتند و با ناخن هاي تيز خود مرا به سمت خود مي كشيدند . تقريبا حتم داشتم كه ديگر زنده نخواهم بود ، چشمانم را بستم و بلند فرياد زدم ، ديگر چاره اي نبود و خودم را غرق در تاريكي كردم.

"الن ... بيدار شو"... "الن .... بيدار شو داري خواب ميبيني"............. . چشمانم را باز كردم و صورت زيباي آليس را ديدم، نور آفتاب از پشت سرش به صورتم مي خورد ، همچون فرشته ها بود و قسم مي خورم زيبا ترين موجودي بود كه ديده ام. اشك در چشمانم جمع شد و محكم او را در آغوش گرفتم. اصلا به اين كه چطوري از دل تاريكي يك دفعه پيش آليس در تخت خواب آمدم فكر نمي كردم . فقط دوست داشتم همچنان او را در آغوش نگه دارم.

آليس شك زده شده بود و ناگهان خنده اي كرد و گفت: " الن ... حالت خوبه ، چي شده؟" . لبهايش را بوسيدم و گفتم: "خواب بدي ديدم ، نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده بود". آليس با تعجب گفت: " الن فقط چند ساعت است كه خوابيديم ، من كه جايي نرفته بودم." لبخندي روي لبم بود و پاسخ دادم: " درسته ولي من خيلي از اينجا دور بودم ، آليس تا به حال شده خوابي ببيني كه واقعي به نظرت بياد؟" آليس كه همچنان در تعجب بود گفت: " هزار بار... الن خودتو جمع و جور كن اين فقط يك كابوس بوده" ... خوشحال از اين كه به دنياي واقعي و پيش آليس برگشتم او را بوسيدم و ادامه ي صبح را در كنار هم عشق بازي كرديم.

ساعت 10:30 صبح بود كه با يك ليوان قهوه ي داغ به تراس خانه رفتم و پشت ميز نشستم. و شروع كردم به تايپ كردن داستاني كه قبلا مي نوشتم. در حال نوشتن بودم كه ناگهان زنگ در را زدند. آليس در حمام بود پس خودم بلند شدم و در را باز كردم. پست چي بود و بسته اي را به من داد. بسته را گرفتم و آن را باز كردم. احساس كردم قلبم متوقف شده ، در بسته كتابي بود كه شبيه همان كتابي بود كه در كابوسم ديده بودم و رويش نوشته شده بود Alan Wake . گيج شده بودم و آن را باز كردم. تمام برگه ها سفيد بود. شوخي زشتي بود. سعي كردم آن را مخفي كنم و در مورد آن به آليس چيزي نگويم چون نمي خواستم نگرانش كنم. اگر كسي قصد شوخي با من را داشته باشد بهتر است خودم را آماده كنم.

ظهر بود كه به كلاب آموزش تير اندازي در جنوب شهر رفتم . آن جا چند كتاب در مورد استفاده از اسلحه و سلاح گرم بود. آن ها را گرفتم و يك هفت تير از مغازه دار خريدم.
اين اسلحه را فقط براي آرامش خاطر گرفته بودم وگرنه اصلا دوست نداشتم از آن استفاده كنم. زندگي من با كتابها و داستانها بود نه با اسلحه و كشتار.

به خانه بازگشتم ، سريع اسلحه را در كشوي ميزم گذاشتم و آن را قفل كردم. خيلي خسته بودم پس به حمام رفتم. وقتي جلوي آينه لخت ايستاده بودم ناگهان صحنه اي وحشتناكي ديدم. پاهايم زخمي بود و جاي خراشهاي ناخن روي آن بود. فهميدم كه پشت كمرم هم درد مي كند. گيج شده بودم ، يعني تمام اتفاقهاي ديشب واقعي بود؟ چه كسي مرا به خانه بازگردانده بوده؟. پس از حمام تلوزيون را روشن كردم تا شايد خبري از وقايع شب گذشته در خيابان فالكون و كتاب خانه باشم.

اخبار قطعي برق منطقه حومه كتاب خانه را اعلام كرد و چند مورد گزارش تصادف و خرابي هم بوده. ولي هيچ كس خبر ندارد واقعا چه اتفاقي افتاده. صحنه ي وحشتناكي بود. سريعا بيرون آمدم و كتم را به تن كردم و با عجله به سمت كتاب خانه ي بزرگ شهر حركت كردم. اوضاع آن طوري كه فكر مي كردم نبود و صدمات زيادي وارد نشده بود. سريعا خودم را به در پشتي كتاب خانه رساندم و مشاهده كردم كه شيشه ي در شكسته. تبر هم سر جايش نبود. وارد كتاب خانه شدم ، و به دنبال قفسه اي كه كتاب Alan Wake را ديده بودم رفتم. عجيب بود و اصلا كتاب را پيدا نكردم.

با مسئول كتاب خانه صحبت كردم و پرسيدم ديشب وقتي برق رفت كسي اينجا بود؟ . مسئول آنجا گفت نمي دانم من ديشب اينجا نبودم. مكثي كردم و پرسيدم:" پس شخصي كه ديشب جاي شما بود كجاست ؟"... زن گفت:" از صبح نيامده ، مقداري خون روي در رو به رو پيدا كرديم احتمالا ديشب دزد آمده بوده يا شايد خودش را زخمي كرده بوده كه نيامده". من خشكم زده بود و آدرس آن مردي كه شب گذشته اينجا بوده را از مسئول آنجا پرسيدم. زن ابتدا جواب نميداد ، من با هزار اصرار و دروغ كه اينكه من شب گذشته كتابم را جا گذاشتم و احتمالا او آن را برداشته ، بالاخره آدرس را گرفتم.

حالا آدرس را داشتم و سوار ماشين شدم. اگر آن مرد زنده باشد بايد پاسخي براي حمله ي ديشب كه به من كرد داشته باشد و اينكه كلا ماجراهاي ديشب را بداند.

به در خانه ي او رسيدم، اسلحه ام را توي جيبم گذاشتم و با احتياط زنگ خانه او را زدم.

ادامه دارد...


بعضي از دوستان مي پرسند اين داستانها ربطي به بازي هم داره؟.

سعي كردم داستان ها رو بسيار پايدار به بازي بنويسم ، همانطور كه ميبينيد سبك صحبت كردن الن بسيارشبيه به گفته هاي او در بازي است.

الن واقعا استفاده از اسلحه رو از كتاب و مجلات ياد گرفته.

همانند اين داستانها بازي در روز ماجراجويي و در شب اكشن است.

سعي ما كنم آليس رو براتون خيلي جذاب تفسير كنم كه واقعا با الن حس خوبي نسبت به او داشته باشيد و به قولي عاشقش بشيد تا وقتي بازي Alan Wake به دستتون رسيد وقتي آليس گم ميشه حس كنيد يكي از عزيزانتون رو از دست داديد.:biggrin1:
 
خب دوستان يك آهنگ زديم واسه Remedy كه خيلي توپ شده.
Download.


كار ترجمه داستان هم فردين جان زحمت كشيدن و قسمت اول رو ترجمه كردن و هم اكنون در سايت Alan Wake قسمت اول موجود است.

و سر انجام فيلم كوتاه Alan Wake با كمك دوستان هرچند ساده ولي پر معني و بامزه آماده شد.
Download

ممنون.

ويرايش: لينك درست شد.
 
Last edited by a moderator:
خدایی واسه تو یکی آدم اصلا حرفش نمیاد حمیدرضا :دی
نابغه ای...!!!
ادامه بده برادر.

همون تابستون باید میومدم کلبه درویشیتون...از دست دادم موقعیت رو :دی
 
دمت گرم حمید خان داستانت محشره کارت درسته

کلی حال کردم
----------------
فیلم هم اون موقعی اون یارو جلو ماشیتن رد شد مردم از خندهlol

نمیدونم خودت اون لحظه چطوری نخندیدی:دی
 
من چند ساعتی نبودم. قرار شد متن انگلیسی هم بذاریم شاید یه بنده خدایی لازمش شد :دی

Special Thanks: Hamidreza Estecado

Befor Wake!

had you ever a dream that seems so realastic? realastic, that even you can't put a name like "Dream" on it...

I am Alan Wake, an Author, a writer. some times i can't diagnosis, i am the writer of my books, or they write my life?
the Remedy Studio is working on a computer game of my true life's events. events that happened to me on BrightFalls. maybe you heard about me, but this time i will tell you my story before Brightfalls events.

...from beginnig of my childhood, i fear the Darkness. at nights when i was going to sleep, i felt some body is watching me. these problems make my dad to buy a flashlight so i could sleep with it and yes... i was sleeping well. My imagination cause a fearful atmosphere in my life. We got to a psychotherapist with my father for remedy of my problems. "sacre of unknows is in all of our hearts, but you must come along with it, these will store in your heart, and for deliverance, you can write you imaginations on paper", doctor said.

from that day past, i wrote what destrubed and sacared me. that was amazing, i had no problems any more and because of that, i begin to wrote what feared me, on papers. years past of the years, and because of fear, i changed to a famous writer of Horror genre in America. peoples loved me, and with emptying my fears on paper, i wrote them exciting stories.

After days, in the darkness of my stories, i found a Love light in my life. I married with my publisher, Alice. Alice was like a departed part of mine that from since i married her, i felt like a perfect man.

Everything was beautiful until strange incidents begins to happen to me. Events was fimiliar for me, places and peoples as well. The doctor said these are natural, every day we are seeing scenes that are so fimiliar to us, we called them Deja-Vu. But there was a problem, these Deja-Vu s (actually what doctor says), where keep continueing, harder, stronger than before until fearful consequences was happen to me. I felt i was writing a book just like these incidents, But the problem was... i WAS NOT. Strange situation i had, in my mind i know that i wrote but in real i was not.

i begin to search all of my documents, but nothing found. Even i got to all BookStores to find a book, written by me but never seen.

One night i decide to go to Central Library so i could assurance there is nothing. Weather was falled, cold breeze of winter maked my face unfeeling. Peoples cross from street slowly, just like spirits.

Finaly i arrived to Library and entered that big place. I go to Horror novels shelves and begin to search a row. Suddenly i found a book with name Alan Wake and the strange part was i was the author. When i begin to read the book, i find out my life's story line is written in book from beginnig of my born exactly as it is. I turned the pages fast and fast, and my heart beates fast as i turned the pages. Story was written until here, here means where i am standing and the other pages were Blank. I confused. Who could write this book? Is this book a dirty Joke? Even it's a joke, who could know my life exactly as it is? Thinking of this events, suddenly every where fall in darkness. it seems the library powers are out. A heavy silence was take all over the place. in this moment i felt like childhood feares. I took out my flashlight from my pocket and i took a look around. There was nobody in there. so where the hell was others? "helloooo... anybody theeeere???" i shout. but just heared the voice of myself. I tried to find the exit but suddenly i heard something from leftside, i turned and saw a a book on the floor and the sheets are moving. I go to book but in a moment it thrown to my face.

I was completely confused, and in sudden another book was just thrown at me. but this time i dodget it. nobody was throwing them... so who could do it? after that suddenly all of the books begans to thrown at me. I dodged most of them and kept going to exit door. Finaly i found the door, but i saw something on door that maked me surprise. There was written someshing on the door: "There is nowhere to run from Darkness... Alan". The door was lucked and i trapped in the darkness of books world.... To be continue...
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or