Multi Platform Assassin's Creed 2

سلام.
Assassin's Creed 1 با گرافیک زیبا و گیم پلی منحصر به فرد و داستانی جذاب به یکی از پر طرفدار ترین IP های جدید این نسل تبدیل شده است به گونه ای که هزاران گیمر در سطح جهان بی صبرانه منتظر ارائه نسخه دوم این بازی هستند.
اطلاعاتی که از بازی منتشر شده به صورت زیر می باشد

مجله Game Informer اولين اطلاعات بازي Assassin’s Creed 2 را منتشر كرده است و خلاصه اين اطلاعات به شرح زير است.
............

assassinscreed23.jpg


شما مقداري اسلحه جديد در بازي داريد. از بين انها مي توان به : طبر , چكش , گرز , نيزه , دو نوع شمشير و دو نوع خنجر متفاوت اشاره كرد. هر اسلحه اي داراي يك حركت قوي و منحصر به فرد خود است.

كارگاه da Vinci در بازي موجود است. شما همچنان مي توانيد از ديوار ها بالا برويد و سوار اسب شويد. شما قابليت شنا كردن را در بازي داريد و 100 البته قابليت پرواز به بازي اضافه شده است. همچنين چرخه شب و روز در بازي وجود خواهد داشت.

مكان هاي بازي شامل : Saint Marks Basilica, The Grand Canal, The Little Canal, and the Rialto bridge مي شود. شما قابليت رفتن به حومه شهر Tuscany را خواهيد داشت.

بازي در سال 1476 به وقوع مي پيونند. اگر به ياد داشته باشيد داستان Altair در سال 1191 به وقوع ميپيوست. پس شما به جاي يكي از اجداد جديد Altair / Desmond بازي خواهيد كرد.
به خانواده Auditore اشاره شده است و اسم كاراكتر اصلي بازي Ezio Auditore de Firenze خواهد بود . وي يك نجيب زاده ار فلورانس است همچنين كاراكتر هاي اصلي بازي شامل : Machiavelli, Caterina Sofrza, and Lorenzo de Medici مي شوند. همچنين سو قصد( ترور) به جانه Lorenzo de' Medici در بازي وجود دارد.

بازي داراي يك سيستم جديد است كه به شما نحوه رفتار سربازان دشمن و مردم را نشان خواهد داد. شما مي توانيد دشمنان را خلع سلاح كنيد و از اسلحه هاي انها بر عليه خودشان استفاده كنيد. 16 نوع ماموريت منحصر به فرد وجود خواهد داشت. ديگر ماموريت هاي دزدي كيف وجود ندارد. اگر زيادي مبارزه كرده باشيد نياز داريد تا به ديدن دكتر هاي كنار خيابان برويد. اين دكتر ها سلامتي شما را كامل خواهند كرد.

ابژكت هاي مخفي (مثل پرچم در شماره قبل ) در اين بازي هم وجود دارند منتها اگر شما انها را بدست اورديد شما يك پاداش in-game دريافت خواهيد كرد. ( اين ابژكت ها فقط يك نوع امتياز دهي نيست بلكه به شما وسايلي در بازي اهدا خواهد كرد.) ايتم هاي بازي شامل :‌ پرچم , مجسمه , سكه هاي طلا و تعدادي ديگر خواهد بود كه به انها اشاره نشده است.

دشمنان جديدي به بازي اضافه شده اند كه داراي نوع برخورد و ضعف هاي جديد و منحصر به فرد هستند. از ميان انها مي توان به كماندارن , دشمنان ممتاز , دشمنان خنجر به دست , Brutish ها كه داراي زره هاي سنگين و داراي دو شمشير يا دو طبر هستند و يك سري دشمنان باهوش نيزه زن كه اگر متوجه بشوند شما به انها نزديك شده ايد همراه با سلاحشون در مكاني مخفي خواهند شد.

Ubisoft حدود 240 نفر را براي ساخت اين بازي گمارده است.


















با تشکر ویژه از دوست خوبم کسرا
 
  • Like
Reactions: Darkkahn
توی یکی از مراحل گیر کردم

سلام دوستان
اون مرحله که یارو یی رو که به پدرش خیانت کرد رو رد کردم ( کشتمش )
اون اعلامیه ها و ... رو هم از بین بردم
اما حالا یه ماموریت دارم
میره روی یه پشت بوم و یه علامت عجیبی رو میبینه
بعد از اون 8 تا عکس میاد که گفته 5 تاش رو باید انتخاب کنی مثل یه رمزه
حالا هر کودوم رو انتخاب میکنم قبول نمیکنه
توی فایل راهنمایی انگلیسیش هم چیزی در باره این ماموریت نبود
 
سلام دوستان
اون مرحله که یارو یی رو که به پدرش خیانت کرد رو رد کردم ( کشتمش )
اون اعلامیه ها و ... رو هم از بین بردم
اما حالا یه ماموریت دارم
میره روی یه پشت بوم و یه علامت عجیبی رو میبینه
بعد از اون 8 تا عکس میاد که گفته 5 تاش رو باید انتخاب کنی مثل یه رمزه
حالا هر کودوم رو انتخاب میکنم قبول نمیکنه
توی فایل راهنمایی انگلیسیش هم چیزی در باره این ماموریت نبود
اين يه ماموريت فرعي هست كه ميتوني انجامش ندي...
من كه اينا رو نرفتم...
ولي همه اين علامتهاي عجيب 20تا هستن كه يه فيلم رو كامل ميكنه...
 
البته این رو بگم که مثل من خودتون رو الاف نکنید! :d این نقشه رو باید موقعی درست کنید که چندتن دیگر کنارتون ایستادند! اگر خودت تنها هستی بی خیالش بشو! چون من نیم ساعتی داشتم باهاش ور میرفتم که دیگه بی خیالش شدم! فهمیدم که باید دیرتر این کار رو میکردم! :d

برای ساختش هم می تونید از علامت اساسین که روی نقشه چندجا هست کمک بگیرید! چون بعضی تیکه ها یکم پیچیده هستند که به کمک اینا راحت درست میشند! (مثلا علامت اساسین نصفه هست و خوب نصف دیگش باید از بقلیش بیاد! که کار راحت میشه :d )

سلام اون چند نفر کنارم وایسادنند این اخرین مرحله یا مرحله دیگه هم هست
 
aghajari
اول قوانین انجمن رو مطالعه کنید بعد فعالیت کنید.
تصمیم گیریِ اینکه اینکه چون چند وقت از ریلیز بازی گذشته و باید داستان رو بدون اسپویلر گذاشت با شما نیست... 10 سال هم از ریلیز ـه بازی گذشته باشه شما موظف به گذاشتن قسمت های مربوط به داستان بازی در تگ اسپولیر هستید چون قوانین انجمن رو موقع ثبت نام قبول کردید.

در صورت تکرار بر اساس قوانین با شما برخورد خواهد شد.
 
aghajari
اول قوانین انجمن رو مطالعه کنید بعد فعالیت کنید.
تصمیم گیریِ اینکه اینکه چون چند وقت از ریلیز بازی گذشته و باید داستان رو بدون اسپویلر گذاشت با شما نیست... 10 سال هم از ریلیز ـه بازی گذشته باشه شما موظف به گذاشتن قسمت های مربوط به داستان بازی در تگ اسپولیر هستید چون قوانین انجمن رو موقع ثبت نام قبول کردید.

در صورت تکرار بر اساس قوانین با شما برخورد خواهد شد.
من معذرت ميخوام...
چشم...
ممنون...
 
اگه فرعی هست پس چرا ماموریت دیگه ای به من نداده؟
فایل کرک رو هم از توی چند صفحه قبل دانلود کردم همون که یه فایل نصبی هست
ولله با اون فايل خيلي كم به مشكل ميخوريد...
حالا واسه شما اين جوري شده ديگه نميدونم...
الان تو نقشه يعني هيچ جا نيست كه بريد؟؟؟
معمولا با I مشخص ميشن يا با L كه براي لوناردو هست...
codexها چي؟؟؟
اگه هيچي نيست كرك رو عوض كنيد...ولي من با همين كرك تا 96% بازي رو تموم كردم...:-"
 
داستان بازي قسمت اول :

داستان بازي قسمت اول :
مترجم: Loaded_nigga

منبع مورد ترجمه : giantbomb.com/forums
اگه بازي نكردين لطفا در جريان باشيد كه خطر لو رفت داستان رو داره
قسمت اول : {{ فلسفه ی فرقه ی " اساسینز" }}

" Nothing is True , Everything is Permitted " ((هیچ چیز حقیقت ندارد ، و همه چیز آزاد است ( اجازه گرفتن نمی خواهد!) ))

این شعار اصلی و اعتقاد و باور فرقه ی " اساسینز " هست که در نسخه ی اول بازی بارها از زبان " الطاهر " و استادش " المعلم " و در این

نسخه از زبان " اتزیو " و دوستانش شنیده می شود .

فلسفه و مفهوم این شعار تکیه بر اطلاعات و دستنوشته هایی دارد که از اجداد بزرگ " اساسینز " یا همان " اولین اساسین ها " به ارث رسیده

است تا پرده از ابهامات و جهالت انسان ها بردارد و مردم را از خطرات بزرگ
" اطاعت و بردگی و پرستش کورکورانه " آگاه کند...به عبارت

دیگر جوهره و هستی بخش فلسفه و مکتب " اساسینز " تنها یک حقیقت واحد است و حقیقت دیگری به غیر از آن وجود ندارد، بنابراین فرقه ی

" اساسینز " که به این حقیقت یکتا آگاه است ، وظیفه ی خود می داند که تمام انسان ها را از این حقیقت آکاه کند و جلوی سوء استفاده ی دیگران

از این جهالت را بگیرد...

مشکل بزرگی که وجود دارد این است که این حقیقت به قدری تکان دهنده و بهت آور است که در وحله ی اول باور کردن آن بسیار مشکل و غیر

ممکن است ، اما تمامی شواهد و آثار مکتوب به جا مانده از اجداد بزرگ " اساسینز " این حقیقت اعجاب انگیز را به این صورت بیان کرده و حتی به

اثبات رسانده اند :


قسمت دوم : {{ موجوداتی که قبلا آمده بودند }}

قبل از انسانها موجودات پیشرفته تری روی زمین بودند (خدایان و ملائک یا موجودات فضائی) که با کمک " Piece of Eden " (قطعه ای از بهشت یا سیب بهشتی ) فکر و اندیشه انسان ها را تحت کنترل خود درآورده بودند بدون اینکه انسان ها متوجه این موضوع باشند ! " Piece of Eden " یا " سیب بهشتی" ساخته ی دست این خدایان یا موجودات بسیار پیشرفته بود که با تکنولوژی فوق العاده قدرتمند و ظریفی بوجود آمده بود و هدف از ساخت آن ، کنترل مغز انسانها و بکارگیری آنها به عنوان نوکر و برده برای خود و فرزندان و نوادگان بعد از خود بود !

این در واقع ویژگی " پیس آف ایدن " یا سیب بهشتی است که شخصی که صاحب آن سیب بهشتی یا دارنده آن است (ارباب) ، تمام افکار و اندیشه و اعتقادات و باورهای انسانهای اطراف خود را تحت کنترل خود می گیرد بدون اینکه آنها (انسانها) متوجه شوند که کنترل میشوند ! رفتار این انسانهای تحت کنترل هم به گونه ای هست که کاملا از موقعیت خود راضی هستند و برای رئیس یا ارباب خود (شخصی که آنها را کنترل میکند) دعا میکنند و او را می پرستند حتی اگر به دستور او (ارباب) کشته شوند یا دستور بدهد که باید فرزند خودشان را به دست خودشان سر ببرند !!!

این وضع تا رمانی که آن سیب بهشتی در دستان ارباب باشد ادامه خواهد داشت و فرزندان ارباب طریقه ی استفاده از سیب را یاد خواهند گرفت و جای پدر را پر خواهند کرد تا سلطنت را از دست ندهند.

قسمت سوم : {{ آدم و حوا }} یا {{ Adam and Eve }}

هر گونه ارتباط یا ازدواج خانواده ی ارباب ها با انسانها ممنوع است . . . ولی روزی می رسد که " آدم " و " حوا " از نتیجه ی یک ارتباط عاشقانه و مخفی بین یک مرد از انسانها و یک زن از اربابها به دنیا می آیند و به این دلیل که هم خون ارباب ها و هم خون انسانها در رگشان می چرخد، سیب بهشتی روی " آدم " و " حوا " اثر نمی گذارد و تحت کنترل ارباب ها قرار نمی گیرند...آن دو با مشاهده ی وضع غمناک انسان ها ، تصمیم می گیرند برای نجات انسان ها، سیب بهشتی را از ارباب ها بدزدند و انسان ها را آزاد کرده و فرار کنند که همین کار را می کنند ... در نتیجه " آدم " و " حوا " را " اولین اساسین " و ارباب ها را
" اولین تمپلار "
می شناسند که جنگشان از ابتدا تا امروز ادامه داشته و خواهد داشت.


ارباب ها برای تسلط دوباره بر انسانها باید " آدم " و " حوا " و فرزندان آندو را که به فرقه ی "اساسینز " مشهور شده اند از بین ببرند، چون " حیله ی سیب بهشتی " دیگر روی آنها تاثیر ندارد، ولی نمی توانند خودشان مستقیم این کار را بکنند چون همه ی انسانها، ارباب ها را شناخته اند...پس ارباب ها اول تمامی آثار و نشانه های خود را از روی زمین پاک می کنند به جز بعضی از آنها (اهرام ثلاثه مصر، تقویم مایا...) و سپس با فرستادن بلایای طبیعی (طوفان، زلزله...) انسانها را مورد حمله قرار می دهند تا از تعدادشان کاسته شود و ارباب ها را در غم مرگ نزدیکانشان از یاد ببرند...

سپس ارباب ها با مهاجرت به خارج از کره ی زمین، انسانها را از کهکشان های دور دست و غیر قابل دسترسی ، زیر نظر می گیرند تا نقشه ای حساب شده برای تصاحب " سیب بهشتی " یا " قطعه ای از بهشت " طراحی کنند...طبق این نقشه ، ارباب ها چند دهه یا سده صبر می کنند تا انسانها تولید مثل کنند و دوباره جمعیتشان زیاد شود تا تعداد بردگان آینده ی ارباب ها زیاد شود !

قسمت چهارم " {{ جنگ تمپلار ها و اساسین ها }}

ارباب ها با استفاده از سیبهای بهشتی باقی مانده ( که به اندازه ی سیب های دزدیده شده قدرت ندارند ) ، بعضی از انسان های صاحب قدرت و ثروت را با وعده ی ثروت و قدرت بیشتر تحت کنترل خود در آورده و آنها را برای به قتل رساندن " اساسینز " و فرزندان " اساسینز " راهنمایی می کنند بطوریکه سیب بهشتی را در دست این افراد صاحب قدرت قرار می دهند تا ذهن افراد و مقام های با نفوذ و تاثیر گذار آن شهر را کنترل و قانع کنند که " اساسینز " ها دزد و حیله کار هستند و باید اعدام شوند، " اساسینز " ها که تحت کنترل سیب بهشتی در نمی آیند با آگاهی از این موضوع همراه با دوستان و آشنایان و بعضی از شهروندان از شهر فرار کرده و در جای دیگری برای خود ویلایی می سازند تا نقشه ای بکشند و سیب های بهشتی باقی مانده را از چنگ ارباب ها و نمایندگان آنها روی زمین ( تمپلار ها ) درآورند و نابود کنند تا دست ارباب ها را برای همیشه از زمین کوتاه کنند.

قسمت پنجم : {{ سیبهای دردسر ساز }} ( Pieces Of Eden )

" الطاهر " شخصیت اصلی اساسینز کرید 1 موفق می شود که به همراه برادرانش یکی از سیبهای بهشتی را از چنگ " تمپلار ها " در آورده و در خدمت رئیس یا استاد خود " المعلم " قرار دهد تا آن سیب بهشتی را نابود کند ، ولی " المعلم " فریب زیبایی و " قدرت حیله گری " سیب را می خورد و نمی تواند نابودش کند و از آن استفاده می کند تا ذهن مردم خود را کنترل کند که " الطاهر " مجبور می شود با شکست دادن "المعلم " سیب را از چنگ او خارج کند...الطاهر که قسم خورده بود سیب را نابود کند اما او هم در مقابل زیبایی و " قدرت حیله گری " سیب دوام نمی آورد و سیب از دستش روی زمین می افتد و نقشه ای از درونش بیرون می آید که محل دقیق سیبهای دیگر باقیمانده روی کره ی زمین را نشان می دهد... این نقشه ، مکان سیبهای بهشتی دیگری را که قبلا توسط " اساسین "های نقاط مختلف دنیا (بخصوص خاور میانه) از چنگ " تمپلار" ها در آورده شده اند و در معابد مختلف مخفی شده اند را نشان می دهد. به دلیل این که آن " اساسین " ها هم بعد از تصاحب سیب بهشتی نتوانسته بودند نابودش کنند و در نتیجه در معابد و مکانهای مختلفی سیب ها را دور از دسترس انسان ها مخفی کرده اند.

((اگر آن نقشه را بخاطر دارید می دانید که نقاط قرمزی که روی کره زمین علامت گذاری شده بود مکان سیب ها بود ولی در نقشه ایران هم در مناطق جنوبی بوشهر و بندر عباس دو نقطه قرمز وجود داشت و نقاط دیگر روی کره زمین هم اکثرا جاهای نفت خیز و یا معادن با ارزش...را نشان میدادند. این توجه من رو جلب کرد به این موضوع که شاید سیب بهشتی مورد بحث در بازی سمبلی باشد برای نفت و منابع با ارزش قابل استخراج از اعماق زمین ، که بوسیله آن و درآمد هنگفت حاصل از آن میتوان بر مردم حکمرانی کرد.))

قسمت ششم : {{ Desmond Miles }}

دزموند که یکی از بازماندگان خاندان " اساسینز " هست ، توسط پدر و مادرش از همان بچگی به خارج از اجتماع رانده شده و در دهکده ای کو چک و دور افتاده ولی با امنیت کامل مشغول زندگی بود بطوریکه حتی شناسنامه هم برایش تهیه نشده بود تا هیچکس ، بخصوص تمپلارها از وجود او مطلع نشوند، ولی دزموند برای یکبار هم که شده دل به دریا زد و برای خرید موتور سیکلت از اسم و اثر انگشت خود استفاده کرد و چند روز بعد توسط تمپلار ها ربوده شد !!! . . . دزموند با همکاری با " تمپلار " ها موجب شد که نقشه ی مکان سیب های بهشتی باقیمانده ، که سالهاست توسط " اساسینز " مخفی نگه داشته شده بود، به دست تمپلار ها بیفتد... و در عین حال "دزموند" توانسته است بسیاری از مهارتهای جد بزرگ خود " الطاهر " را فرابگیرد...

قسمت هفتم : {{ و بلاخره اساسینز کرید 2 }}

همانطور که در اول اساسینز کرید 2 می بینید، " دزموند " با استفاده از مهارت " ایگل ویژن " (دید عقاب) به دیواری نگاه می کند که پر از نوشته ها و نشانه ها و اعداد و ارقامی است که همگی ذهن دزموند را به سمت همان آثاری که ارباب ها سالها پیش روی زمین باقی گذاشته اند و نابود نکرده اند (اهرام مصر، تقویم مایا، تئوری کائوس، تاریخ 21 دسامبر سال 2012، سوره ی الزلزله، فرمولهای اینشتین...) راهنمایی می کنند. این نشانه ها و نوشته ها توسط شخصی که در همان اتاق ، قبل از " دزموند " مورد آزمایش " تمپلار ها " قرار گرفته بود ( معروف به مورد 16 ) به جا گذاشته شده اند .

در پایان اساسینز کرید 1 ، دزموند با دیدن این نشانه ها پی به نقشه ی شوم تمپلارها می برد که می خواهند با بدست آوردن سیبهای بهشتی باقی مانده روی زمین و فرستادن آنها توسط یک سفینه ی فضایی به سمت ارباب ها (موجودات پیشرفته ی فضائی) که تمپلار ها را با همین سیبها کنترل میکردند ، سلطنت و فرمانروایی را دوباره مثل سابق تقدیم ارباب ها کنند و انسانها را نوکر و برده ی ارباب ها و خودشان را نماینده ی ارباب ها روی زمین...! تاریخ 21 دسامبر سال 2012 نیز نشان دهنده ی زمان پرتاب این سفینه ی فضائی حاوی سیبهای بهشتی می باشد که در آن روز ارباب ها با تصاحب دوباره ی سیب های بهشتی و باز گشت به کره ی زمین ، از انسان ها انتقام خواهند گرفت بطوریکه خورشید در غم انسان ها نابود خواهد شد و تاریکی بر زمین غالب خواهد شد ...!!!

قسمت هشتم : {{ Ezio Auditore Da Firenze }}

دزموند تصمیم می گیرد با کمک لوسی فرار کند تا بتواند با دسترسی به خاطرات " اتزیو " ( ازیو ) مانع موفقیت تمپلارها شود. " اتزیو " که یکی دیگر از اجداد بزرگ دزموند است ( شاید یکی از با مهارت ترین اساسین ها ) در سال 1459 در دوران رنسانس در ایتالیا به دنیا آمد، و تا 17 سالگی از اینکه او هم مانند پدرش یک " اساسین " هست هیچ اطلاعی نداشت... " اتزیو " از خانواده ای بسیار نجیب و محبوب در فلورانس است که دو تا برادر و یک خواهر دارد . در شروع خاطرات ، " اتزیو " با گروهی درگیر می شود که به رهبری " ویری ده پازی " می خواهند شهرت و محبوبیت " اتزیو " و دوستانش را در فلورانس زیر پا بگذارند . " اتزیو " با کمک دوستان و برادر بزرگترش آنها را شکست میدهد ولی " ویری " فرار می کند و برادر اتزیو با دیدن لب زخمی " اتزیو " او را به دکتر راهنمایی میکند...

قسمت نهم : {{ Uberto Alberti }}

" اتزیو " بعد از اینکه با برادرش تا بالای کلیسا مسابقه می دهد، قبول نمی کند که به خانه برگردد و در عوض به سمت خانه ی دوست دخترش " کریستینا وسپوچی " می رود تا شب را با او بگذراند....صبح فردا به دفتر کار پدرش که کارمند محبوب یک بانک معروف در ایتالیا بوده، می رود و می بیند که پدرش با آقایی به اسم " اوبرتو " بطور خیلی صمیمی صحبت می کنند، سپس وارد اتاق می شود و پدرش او را با " اوبرتو " آشنا می کند و توضیح میدهد که چقدر به آقای " اوبرتو " اعتماد دارد...

تا اینکه یک روز که به محل کار پدرش برمیگردد ، پدرش و برادرانش آنجا نیستند و مادر و خواهرش بهش میگن که آنها توسط ماموران دستگیر شده اند و در زندان هستند تا فردا در ملا عام اعدام شوند . اتزیو بلافاصله با آمدن شب به طور مخفیانه به سمت پنجره ی بالایی زندان میره تا پدرش رو ببینه که پدرش بهش میگه باید برگرده به دفتر کار پدر و وارد مکان مخفی داخل اتاق بشه تا در صندوق رو باز کنه و لباسهای " اساسین " پدر و همچنین نامه ای که داخل صندوق هست رو برداره و لباس ها رو بپوشه و نامه رو سریع به " اوبرتو " که نزدیک ترین دوست پدر و خانواده ی " اتزیو " هست برسونه تا " اوبرتو " با کمک اون نامه که مدرکی برای اثبات بی گناهی پدر اتزیو هست آنها رو از اعدام شدن نجات بده....

قسمت دهم : {{ پای چوبه ی دار }}

وقتی اتزیو نامه رو به " اوبرتو " میرسونه از او قول میگیره که فردا در میدان شهر همدیگر رو ملاقات کنند و همه چیز روشن بشه و پدر و برادر بزرگ و برادر کوچک " اتزیو " که هنوز به سن قانونی هم نرسیده بود، از اعدام نجات پیدا کنند. صبح فردا اتزیو به میدان شهر میره و میبینه که دور گردن پدر و دو تا برادرش طناب دار آویخته شده و " اوبرتو " که صمیمی ترین دوست پدر " اتزیو " باشه، داره از گناهانی که خودش برای پدر و برادر های " اتزیو " تراشیده برای مردم حرف می زنه و اونها رو دزد و تبهکار معرفی می کنه که از پولهای بانک دزدی کردند و مردم رو فریب دادند...پدر اتزیو اعتراض می کنه و میگه من مدرکی دارم که خلاف حرفهای تو رو ثابت میکنه ، " اوبرتو " می پرسه: مدرکت کجاست ؟ پدر میگه: همون نامه ای که دیشب پسرم برات آورد. " اوبرتو " میگه: کسی برای من نامه ای نیاورده !!!

در این لحظه اتزیو وارد صحنه میشه و با صدای بلند اعتراض می کنه... مردم تعجب می کنند و با چشم دروغگو به اتزیو نگاه میکنند . . . سربازها که منتظر اومدن ازیو بودند ، به دستور " اوبرتو " زود دستگیرش میکنن تا بعد از اعدام کردن پدر و برادراش ، "ازیو " رو هم به جرم دروغگویی و همدستی با اونها اعدام کنند.

در این لحظه " اوبرتو " در نهایت بی اعتنایی به حرفهای " ازیو " و با تهمت زدن به پدر و بردارهای بی گناهش ، جلوی چشمای " اتزیو " دستگیره رو

پائین میکشه و پدر و برادرهای " اتزیو " که فقط سرشون از بالای سکو پیداست ، جلوی چشماش جون میدن و میمیرند...
 
داستان بازي قسمت دوم :

قسمت یازدهم : {{ پشت پرده ی اعدام }}

آن شب را بخاطر دارید که " اتزیو " بعد از دیدار با پدرش در پنجره ی زندان ، به دستور پدر ، نامه ای را که در صندوقچه ای در اتاق مخفی دفتر کار پدر وجود داشت ، همراه با لباسهای " اساسین " پدر ، برداشت و نامه را طبق دستور پدرش ، به " اوبرتو آلبرتی " ( قاضی بلند پایه ی شهر فلورانس در زمان رنسانس ) رساند . . .، صحنه ای که " اتزیو " بعد از رسیدن به خانه ی " اوبرتو " و درگیر شدن با دو سرباز ، در خانه ی " اوبرتو " را می کوبد و " اوبرتو " در نهایت حیله گری در را باز می کند و می گوید : " اتزیو ! این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟! "... در حالی که " اوبرتو " خود دستور بازداشت پدر و برادر های اتزیو و حتی خود " اتزیو " را صادر کرده بود ، چون ماموران نتوانسته بودند " اتزیو " را پیدا کنند و " اوبرتو " می دانست که " اتزیو " برای طلب کمک پیش کسی جز او نخواهد آمد ، به سربازانش دستور داده بود تا جلوی خانه ی " اتزیو " و همچنین خانه ی " اوبرتو " منتظر آمدن " اتزیو " باشند و به محض رسیدن " اتزیو " او را با شمشیر بکشند و نامه ای را که حاوی مدرکی غیر قابل انکار برای اثبات بی گناهی خانواده ی " اتزیو " بود ، از او بدزدند و نابود کنند !

قسمت دوازدهم : {{ نامه ای که نابود شد ! }}

همانطور که دیدید ، هنگامی که " اتزیو " پس از پوشیدن لباسهای " اساسین " و مواجه شدن با سربازانی که در حیاط خانه با شمشیرهای کشیده به سمت او می آمدند، با تعجب می گوید : " مگر شما برای بازداشت کردن من نیامده اید ؟ پس این شمشیرها برای چیست ؟! " و سربازان جواب میدهند : " نامه ای که همراهت داری بیشتر از جون تو ارزش داره، اما ما هر دوتا رو ازت میگیریم !"

" اوبرتو " بعد از اینکه در را به روی " اتزیو " باز کرد با گرفتن اون نامه ، به دروغهاش ادامه میده و میگه : " نگران نباش اتزیو ! یک سوء تفاهم پیش اومده و این نامه سوء تفاهم رو کاملا برطرف میکنه ! حالا بیا کمی داخل بشین تا خستگی از تنت بره ! " ولی اتزیو که حالا امیدوار شده بود فردا پدر و برادراش آزاد خواهند شد از " اوبرتو " تشکر می کنه و قرار میذاره که فردا در میدان شهر همدیگرو ببینن !

اما اگر با دقت به این صحنه نگاه کنید ، هنگامی که "اوبرتو" نامه رو از اتزیو میگره ، شخص دیگری داخل خانه قدم میزنه که اتزیو متوجه اون شخص نمیشه ! این شخص همون کسی هست که دستور تمام این کارها رو صادر کرده بود و " اوبرتو " هم از او دستور گرفته بود تا پدر و برادرای " اتزیو " رو بازداشت و اعدام کنه !

قسمت سیزدهم : {{ رودریگو بورجیا ، تشنه ی قدرت }}

این شخص که اسمش " رودریگو بورجیا " هست ، یکی از با نفوذ ترین شخصیتهای " رم " و حتی " ایتالیا " در زمان رنسانس بود که حتی چند سال بعد هم به عنوان " پاپ " انتخاب شد ! چیزی که باعث شده تا " رودریگو " دستور اعدام کردن پدر و برادر های " اتزیو " و خود " اتزیو " رو صادر کنه این هست که " رودریگو " از خونی که در رگ آنها جریان دارد می ترسد ، چون به خوبی از خاندان و اجداد بزرگ خانواده ی " اتزیو " آگاه است و میداند که آنها از بازماندگان " اساسینز " هستند و به هیچ وجه تحت سلطه ی " سیب بهشتی " قرار نخواهند گرفت ، حتی اگر تمام ایتالیا " رودریگو " را قبول کنند و از او اطاعت کنند و او را بپرستند ، این " اساسین " ها خواهند بود که مردم را دوباره بیدار خواهند کرد و " سیب " را خواهند دزدید !!!
" اتزیو " که برای اولین بار چهره ی " رودریگو بورجیا " را روی سکوی اعدام و در کنار " اوبرتو آلبرتی" دیده بود هنوز متوجه موضوع نشده بود و مسئول اصلی اعدام پدر و برادرهای بیگناهش رو " اوبرتو آلبرتی " می دونست !!! حالا که اتزیو موفق شده بود از اعدام شدن فرار کنه ، با راهنمایی خدمتکار خانه به سراغ مادر و خواهرش میره که به خانه ی دیگه ای برده شدند تا در امنیت کامل باشند ... " اتزیو " در این خانه با " پائولا " آشنا میشه که درهای خانه رو به روی مادر و خواهر " اتزیو " بدون ترس از ماموران ، باز کرده و از اونها مواظبت می کنه !

قسمت چهاردهم : {{ پائولا }}

اتزیو بعد از تشکر از " پائولا " به او میگه که عجله داره و باید بره تا بتونه از " اوبرتو آلبرتی " انتقام خون پدر و برادرهاشو بگیره ! اما " پائولا " جلوی " اتزیو " رو میگیره و میگه که : " این کار خیلی سخته چون " اوبرتو " محافظ های بیشتری دور خودش جمع کرده و تو هنوز نمیدونی که چطور باید از مهارتهای ذاتی خودت استفاده کنی !!! " و بعد اتزیو می پرسه که " یعنی تو می خوای به من یاد بدی که چطور " اوبرتو " رو بکشم ؟ " و پائولا جواب میده : " نه ! من به تو یاد میدم که چطور از جون خودت محافظت کنی ، چون تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که چطور باید " اوبرتو " رو به سزای اعمالش برسونی ! "
" پائولا " طریقه ی مخفی شدن در بین مردم و دزدی کردن حرفه ای را به اتزیو آموزش میده و به او میگه: " حالا تنها چیزی که لازم داری یک اسلحه ی مناسب برای این کار هست ! " اتزیو میپرسه : " بله ! به نظر تو یک شمشیر یا یک چاقو چطوره ؟ می تونم تهیه کنم ." ولی پائولا میگه :" لازم نیست تهیه کنی چون خودت بهتر از اینها رو داری و باید بری پیش " لئوناردو دا وینچی " تا بتونی اسلحه ی خودتو بسازی !

قسمت پانزدهم : {{ لئوناردو داوینچی }}

" لئوناردو " که برای " اتزیو " احترام خاصی قائله ، با دیدن دست بند و چاقویی که " اتزیو " از صندوقچه ی مخفی پدرش برداشته بود کمی متعجب میشه و با احترام میگه که : " این خیلی پیشرفته هست و من نمی تونم اینو بازسازی کنم ! " اما لئوناردو با دیدن صفحه ی " کودکس " که راهنمای بستن قطعات به هم دیگه بود موفق میشه که " چاقوی مخفی " رو بازسازی کنه و در آخر به اتزیو میگه که : " باید انگشت کوچک دست چپ رو قطع کنیم تا بتونی از " چاقوی مخفی استفاده کنی ! این به خاطر این هست که کسی که از این چاقو استفاده خواهد کرد ، باید دل و جراتش رو داشته باشه ! " اتزیو هم قبول می کنه ولی لئوناردو با ترسوندن او میگه که فقط شوخی بود چون با اینکه قبلا برای استفاده از این " چاقوی مخفی " قطع کردن انگشت کوچک لازم بود ( " الطاهر " در اساسینز کرید 1 انگشت کوچک دست چپ رو قطع کرده بود! ) اما حالا دیگه لازم نیست...

قسمت شانزدهم : {{ آخرین نفسهای اوبرتو }}

اتزیو بعد از پوشیدن " چاقوی مخفی " و امتحان کردن اون ، خیلی ازش خوشش میاد و از " لئوناردو " تشکر میکنه و برمیگرده پیش " پائولا " ... دوستان و دختران اطراف " پائولا " خبر میدن که امروز قراره " اوبرتو " در یک مراسمی شرکت کنه و این می تونه بهترین موقعیت برای غافلگیر کردن او باشه ! اتزیو قبل از رفتن به سوی اون مراسم از " پائولا " می پرسه که چرا به اتزیو و خانوادش اینهمه کمک میکنه ؟ پائولا هم جواب میده که چون دوست قدیمیه مادر " اتزیو " هست و می دونه که خیانت و بازی با احساسات دیگران چه طعمی داره !!!

اتزیو بی درنگ خودشو به مراسم می رسونه و " اوبرتو " رو میبینه که داره با " لورنزو ده میدیچی " ( شاهزاده ی فلورانس ) جر و بحث میکنه و او رو به خاطر طرفداری از پدر " اتزیو " تحقیر و سرزنش میکنه ! حالا که مراسم شروع شده و " اوبرتو " محافظ ها شو جلوی در رها کرده و وارد محوطه شده ، " اتزیو " از بالای دیوار منتظر بهترین موقعیته تا حمله کنه ! " اوبرتو " که داره برای مهمان ها از قهرمانی های خودش می گه و اینکه چطور پدر " اتزیو " و برادراشو به سزای اعمالشون رسونده... یکدفعه متوجه حضور " اتزیو " می شه و " اتزیو " بدون معطلی با ضربات " چاقوی مخفی " به سینه اش میکوبه و " اوبرتو " رو از پا در میاره !

وقتی صحنه سفید میشه ، " اوبرتو " قبل از اینکه بمیره به اتزیو میگه : " اگر تو جای من بودی ، برای نجات جان نزدیکانت همین کاری رو که من کردم تو هم میکردی ! " و اتزیو هم بلند جواب می ده : " راست میگی جناب قاضی ! اتفاقا من هم همین کار رو کردم !!! " ... سپس " اتزیو " بلند میشه و به مردم حاضر در مراسم که همگی از افراد سرشناس شهر فلورانس هستند ، با فریاد میگه : " خانواده ی آئودیتوره " هنوز نمرده ، من اتزیو هستم ، " اتزیو آئودیتوره " ! این مرد بخاطر گرفتن جان افراد بی گناه ، بدون اینکه به آنها فرصت دفاع از خود بدهد ، گناهکار بود ! من هم امروز جان او رو گرفتم ، ولی این پدر و برادرانم رو برنمیگردونه... اما درسی میشه برای همه تا فریب اینجور افراد بی احساس و پول پرست رو نخورند و در مورد هر چیزی زود قضاوت نکنند ! "

قسمت هفدهم {{ فرار }}

بعد از اینکه اتزیو از صحنه فرار می کنه و پیش مادر و خواهرش برمی گرده ، " پائولا " اون ها رو راهنمایی می کنه تا از شهر خارج بشن و به سمت ویلای عموی " اتزیو " برن ... وقتی اتزیو موفق میشه با مادر و خواهرش از شهر خارج بشه ، تو راه " ویری " و همدستانش جلوی " اتزیو " رو می گیرند و به او و مادر و خواهرش حمله می کنند که عموی " اتزیو " از راه می رسه و با کمک دوستاش ، سربازای " ویری " رو می کشه اما باز " ویری " موفق میشه که فرار کنه ! عموی " اتزیو " اونا رو به سمت ویلا راهنمایی می کنه تا استراحت کنند و توی راه برای اتزیو توضیح میده چقدر از اعدام شدن پدر و برادرای " اتزیو " ناراحت شده ...

قسمت هجدهم : {{ ویلای عدالت }}

اتزیو درباره ی ویلا سوال می کنه و عمو میگه : "این ویلا حدود 200 سال قبل توسط جد بزرگ " اتزیو " بنا شده تا سرپناهی باشه برای کسانی که از شهر و دیار خود با بی عدالتی رانده شده اند و دنبال مکانی امن و آرام برای خود و خانوادشون میگردند تا بتوانند از نو شروع کنند ... ! اتزیو از عمو " ماریو " تشکر می کنه و به او میگه که بعد از کمی استراحت باید از اینجا مهاجرت کنند چون الان سربازها همه جای ایتالیا دنبال اونها می گردند . . . عمو اصرار می کنه که کمی بیشتر بمونند تا به " اتزیو " آموزش های لازم برای دفاع از خود و خانوادش بده. اونها هم قبول می کنند و چند روزی توی ویلا می مونن ...

قسمت نوزدهم : {{ تولد دوباره ی اساسین }}

آموزش های" اتزیو " شروع میشه و عموش حرکات و تکنیکهای مختلف رو بهش آموزش میده . . . در حین این آموزش ها " اتزیو " راجع به پدرش از عموش سوال میکنه و او میگه : " پدر تو تنها یک مامور بانک نبود ! او در عین حال یکی از خردمندترین اعضای گروه " اساسینز " و دشمن قسم خورده ی " تمپلارها " بود . . . لباسی که تو حالا به تن پوشیدی و این چاقوی مخفی که به دست داری ، زمانی بهترین دوستان پدرت و کابوس وحشتناک " تمپلارها " بودند ." در اینجا اتزیو میگه : " این دو گروه اساسین ها و تمپلار ها و جنگ بین شان بیشتر شبیه یک افسانه هست تا واقعیت ! " و عمو جواب میده : "من تعجب میکنم که پدرت تا حالا چیزی راجع به این موضوع به تو نگفته ولی شاید دلیل خاصی داشته ! "

قسمت بیستم : {{ تمپلارهای شیطان صفت }}

در ادامه عمو " ماریو " توضیح میده که : " تمپلارها گروهی هستند که در حدود سال 1307 میلادی در فرانسه ، به جرم توهین به مقدسات مسیحیت و همجنس بازی و جادوگری ، توسط پادشاه آن زمان دستگیر شده بودند اما توانستند تا مصر و حتی بابل فرار کنند و به فعالیتهای شیطانی خود در زیر زمین و بطور پنهانی ادامه دهند . . . تمامی کسانی که با پدر تو و خانواده ی تو دشمنی دارند ، عضو گروه تمپلارها هستند و یا از آنها دستور می گیرند. " اتزیو که با شنیدن این سخنان شوکه شده ، همچنان اصرار می کند که مادر و خواهرش را با کشتی به اسپانیا برساند ! عموی او ناراحت می شود و او را سرزنش می کند که : " می خواهی آن هدفی رو که پدرت براش جنگید و در راهش جان خودش رو از دست داد ، نادیده بگیری و فرار کنی ؟ پس بهتره بری و دیگه برنگردی ! "

اتزیو از حرفهای خودش پشیمان می شود و تصمیم می گیرد تمامی افرادی رو که در مرگ پدر و برادرانش دست داشتند یکی پس از دیگری نابود کند تا پس از این برای هیچ بی گناهی چنین اتفاقی نیفتد ! بنابراین همراه عمویش به جنگ نزدیکترین و گستاخترین دشمن خانواده اش یعنی " ویری ده پازی " میرود .
 
داستان بازي قسمت سوم :

قسمت بیست و یکم : {{ دشمنان قسم خورده }}

اتزیو بعد از اینکه عمویش با دوستاش به طرف شهر " Tuscany " رفتند به اونها ملحق میشه و به عموش می گه : " من اومدم تا کمکتون کنم چون " Vieri de Pazzi " بخاطر من با شما ها درگیر شده ! " و عمو می خنده و میگه : " اصلا اینطور نیست ، ویری و خانواده ی او عضو تمپلارها هستند و ما هم اساسین ها یعنی دشمن قسم خورده ی تمپلارها هستیم . . . حتی اگه الان تو به ما ملحق نمی شدی ، ما باز به کارمون ادامه می دادیم و حمله می کردیم ... ولی خوب شد که اومدی ، حالا می خوایم حمله رو شروع کنیم ولی به نظر می آد که " ویری " و سربازای پول پرستش منتظر ما هستن ، پس بهتره حساب شده عمل کنیم ! "

قسمت بیست و دوم : {{ تحت فرمان رودریگو }}

نقشه ای که برای شکست دادن " Vieri " می کشند به این صورت بود که عموی " Ezio" همراه با دوستانش ، محافظان و سربازان رو سرگرم جنگ کنند تا اتزیو با از میان برداشتن تیرکمانچیان بتونه به " Vieri " دست پیدا کنه ! بعد از مدتی جنگ و خونریزی " Ezio" که از بالای ساختمان ها همه چیز رو زیر نظر داره یکدفعه می بینه که جلوی دروازه ی شمالی شهر " Vieri" همراه با پدر شرورش " Francesco " و " Rodrigo Borgia " و شخص دیگری بنام " Jacopo de Pazzi " مشغول صحبت هستند ... " Francesco " که پدر " Vieri " باشه ، با کمک " Rodrigo " تازه از زندان آزاد شده تا به " Rodrigo " در رسیدن به اهداف پلیدش کمک کنه ( روزی که فرانچسکو از زندان آزاد شد همان روزی بود که پدر و برادرای " Ezio " به دار آویخته شدند ) ، و " Jacopo " هم که پدر بزرگ حانواده ی " De Pazzi " هست با کمک " Rodrigo Borgia " به قدرت رسیده و به عنوان کشیک بلند مرتبه ی کلیسا مشغول شستشو دادن ذهن مردم بی چاره بوده .

قسمت بیست و سوم : {{ خودفروشی به چه قیمتی؟ }}

Ezio با گوش کردن به صحبتهای این چهار نفر متوجه می شه که همه ی اونها در توطئه ی علیه پدر و برادراش دست داشتند و " de Pazzi"ها به " Rodrigo " احترام میذارن و از او دستور می گیرند واطاعت می کنند . حالا که " Ezio " با چهره های اصلی پشت پرده ی این توطئه آشنا شده ، با وارد شدن عمو و دوستانش به صحنه متوجه می شه که " Rodrigo " شهر رو به مقصد " Venice
" ترک کرده و بی درنگ به طرف قلعه ای که " Vieri " با سربازاش اونجا پناه گرفتن حمله می کنه ! پس از اینکه محافظ های اطراف " Vieri " یکی پس از دیگری طعم شمشیر " Ezio " رو چشیدند نوبت به " Vieri " میرسه که با وارد شدن شمشیر به بدن " Vieri " صحنه سفید می شه و " Ezio " با نهایت خشم و عصبانیت از Vieri سوال می کنه : " تو و پدرت دنبال چه چیزی هستین ؟ برای چی از "Rodrigo" اطاعت می کنین ؟ اون به شما چه وعده ای داده که به خاطرش دارین زادگاه و مردمان خودتون رو می فروشین ؟! از جون پدرم چی می خواستین ؟ از جون برادرام چی می خواستین ؟..."

قسمت بیست و چهارم : {{ احترام ، به سبک اساسین ها }}

عموی " Ezio " فوری خودش رو می رسونه و از " اتزیو " می خواد که خودش رو کنترل کنه و به کسی که داره جون میده و از دنیا میره احترام بذاره ! " Ezio " که اصلا متوجه این کار عموش نمی شه با عصبانیت می گه : " عمو ! مگه اونا به پدر و برادرای من که داشتن جلوی چشمام آخرین نفس هاشونو می کشیدن ، احترام گذاشتن ؟ پس چرا از من می خوای که به اونا احترام بذارم ؟! " عمو با خشم جواب میده : " پسر تو چی فکر کردی ؟ فکر کردی تو هم مثل این ها یک تمپلار هستی و می تونی با مردم و دشمنانت هر کاری که می خوای بکنی ؟!!! چه زود فراموش کردی که تو هم مثل پدرت یک اساسین واقعی هستی ! تو باید یاد بگیری که برای اولین نفسی که به یک کودک زندگی می بخشه و برای آخرین نفسی که از دهان دشمنت خارج می شه احترام بزاری و برای هر دو آرامش و راحتی آرزو کنی ! " سپس عمو میره بالای جسد " Vieri " و ضمن آرزوی آرامش و راحتی برای او ، با دستش چشمها ی " ویری " رو که باز مونده بودن میبنده ... و به اتزیو و دوستانش می گه : " حالا باید برگردیم به ویلا تا هم این پیروزی رو جشن بگیریم و هم برای جنگهای بعدی آماده بشیم ! "

قسمت بیست و پنجم : {{ قدم در راه پدر }}

وقتی به ویلای عمو رسیدن جشن کوچکی به خاطر این پیروزی می گیرند و اتزیو که حالا برای ادامه دادن راه پدر آماده تر شده از عموش راجع به " رودریگو بورجیا " و ارتباط او با خانواده ی " ده پازی " سوال می کنه و عموش جواب میده : " رودریگو بورجیا قدرتمندترین و بانفوذترین شخص در کل اروپا هست و رهبری گروه تمپلارها رو در اروپا به عهده داره که اگه فرصتش روپیدا کنه می تونه به اینجا هم حمله کنه ..."
سپس عموی " اتزیو " راجع به صفحات " Codex " توضیح می ده : " این صفحات توسط یکی از قدرتمند ترین اساسین ها نوشته شده که اسمش " الطاهر " بوده... او وقتی که با کمک دوستانش قطعه ای اسرار آمیز رو از چنگ تمپلارها در میاره ، موفق می شه تا برای مدتی اون قطعه یا همان " سیب بهشتی " رو زیر نظر بگیره و در این مدت هم این صفحات " کودکس " رو در رابطه با همون قطعه تهیه میکنه تا به نسلهای آینده انتقال پیدا کنه... پدرت تونسته بود چندتا از این صفحات رو رمز گشایی کنه و اگه نظریه ی پدرت درست باشه این صفحات حاوی نقشه ی بزرگی از چیزهای بسیار قدرتمند و با ارزشی هستند که اگه به دست تمپلارها بیفتن ممکنه فاجعه ای بزرگ پیش بیاد ." ... اتزیو قول میده که با ادامه دادن کار پدرش ، همه ی صفحات " کودکس " رو پیدا کنه و با کمک " Leonardo da Vinci " اونها رو رمزگشایی کنه و به ویلا بیاره .
ضمنا پس از اینکه " Ezio " از اطراف ویلا چند تا از صفحات " کودکس " رو جمع آوری می کنه ، عموش اون رو از در مخفی پشت کتابخانه به زیرزمین ویلا می بره و درباره ی اونجا توضیح میده : " این زیرزمین به عنوان یادگاری برای بزرگترین اساسین ها توسط جد بزرگ خانواده ی ما ساخته شده و هر کدوم از این مجسمه ها متعلق به یکی از بزرگترین اساسین ها ی تاریخ هستند که هرگاه آزادی فکر و آزادی اندیشه ی مردم شهری در هرکجای دنیا توسط حیله و فتنه ی تمپلارها مورد تهدید واقع شد ، اون ها خودشون رو رساندند و آزادی و آرامش رو به مردم بازگردوندند ! از چپ به راست : مجسمه ی " Qulan GaL " ( هلاکو خان ؟ ) اساسین مغولستانی که با تیر و کمان خودش اسب چنگیز خان رو هدف قرار داد - مجسمه ی " داریوش " اساسین اهل سرزمین پرشیا که با چاقوی مخفی خود به زندگی خشایار شاه پایان داد و این اولین بار در تاریخ بود که از چاقوی مخفی استفاده می شد - مجسمه ی " Wei-Yu " اساسین اهل چین که با کمک یک نیزه جان اولین امپراطور چین را گرفت - مجسمه ی " Amunet " اساسین زن از مصر که با کمک یک مار ، کلئوپاترا را به قتل رساند - مجسمه ی " ILtani " اساسین زن اهل بابل که موفق شد با زهر مخصوصی " Alexander " ( اسکندر بزرگ ) را از پای در بیاورد - مجسمه ی " Leonius " اساسین زن از دوره ی روم باستان که با چاقوی خود " Caligulia " را به سزای اعمالش رساند ."
بعدش Ezio میگه که باید به " Florence " برگرده و Francesco رو به سرنوشت پسرش دچار کنه که عموش هم موافقت می کنه .

قسمت بیست و ششم : {{ حمایت لئوناردو }}

اتزیو با صفحات " کودکس " که ار ویلا جمع آوری کرده به " فلورانس " بر می گرده و قبل از هر چیزی به سراغ " لئوناردو داوینچی " میره تا صفحات رو براش رمز گشایی کنه ... لئوناردو با رمز گشایی صفحات مهارتهای جدیدی به اتزیو آموزش میده و همچنین " Hidden Blade " دیگری براش می سازه تا به توانایی های " Ezio " اضافه بشه !

" اتزیو " که اینبار برای " Francesco de Pazzi " به فلورانس اومده از " لئوناردو " می خواد تا اگه می تونه راهی را برای گیر انداختن " فرانچسکو " پیشنهاد کنه و " لئوناردو " هم او رو به دیدار با شخصی به اسم " La Volpe " ( روباه ) می فرسته تا با کمک او بتونن به هدفشون برسند .

قسمت بیست و هفتم : {{ یک شهر و یک روباه }}

اتزیو که در بین مردم بازار دنبال " لا وولپه " می گرده یکدفعه متوجه می شه که پولهاشو دزدیدند و فوری به دنبال دزد می افته و اونو تعقیب می کنه ... همین که می خواست پولاشو از دزده بگیره یک شخص سومی وارد صحنه می شه که او هم مانند " Ezio " کلاه یا پارچه ای به سر داشت و به " اتزیو " خوشامد میگه ... اتزیو با تعجب می پرسه : " تو کی هستی و اسم من رو از کجا می دونی ؟ " او جواب میده : " من اسم های زیادی دارم ، سر دسته ی دزدها ، تیزگوش و تیزبین ، قاتل روانی ، جاسوس ... اما شما می تونید من رو " La Volpe " صدا کنید ... من اسم شما رو می دونستم چون این عادت من شده که از هر چیزی و هر کسی و هر اتفاقی توی این شهر ، سر در بیارم ! " اتزیو بی درنگ از او تقاضای کمک می کنه و میگه که در مورد " فرانچسکو ده پازی " به اطلاعات دقیقی نیاز داره و هر جا که فرانچسکو قراره بره باید قبل از او اونجا باشه ...! " لا وولپه " جواب میده : " امروز یه کاروان محافظت شده ای از Rome به Florence رسیده که قراره هنگام غروب خورشید دیدار مخفیانه ای با مقامات مهم شهر داشته باشه و به احتمال زیاد " فرانچسکو" هم اونجا خواهد بود ... اگه می خوای می تونم تو رو تا اونجا راهنمایی کنم ! " اتزیو هم پولاشو از دزده پس می گیره و دنبال ( روباه ) راه می افته .... " لا وولپه " یک ورودی مخفی و پنهانی رو به " Ezio " نشون می ده و بهش میگه که از اونجا بره تا به محل ملاقات محرمانه " Francesco de Pazzi " برسه !
 
داستان بازي قسمت چهارم :

قسمت بیست و هشتم : {{ شاهزاده ی فلورانس در نزدیکی سقوط }}

Ezio بعد از اینکه وارد معبد مخفی می شه ، با کشتن سربازها موفق می شه که جلسه ی مخفیانه ی تمپلارها رو بطور پنهانی زیر نظر بگیره ... او متوجه " فرانچسکو ده پازی " می شه که در جلسه حاضر بود و با اومدن " رودریگو بورجیا " بحث شروع میشه ... از صحبت هاشون معلوم میشه که اینبار " Lorenzo de Medici " ( شاهزاده ی فلورانس ) رو مورد هدف توطئه قرار دادن و ماموریت رو هم " Francesco " به عهده گرفته ! " Rodrigo" بعد از کمی بحث و تبادل نظر ، میگه که باید به " Rome " برگرده و برای همدستانش موفقیت آرزو می کنه و از اونها قول می گیره که اینبار دقت بیشتری به خرج بدن و هرچه زودتر کار " لورنزو " رو یکسره کنند .
بعد از اتمام جلسه ، اتزیو راه خروج رو پیدا میکنه و از معبد خارج می شه ، " La Volpe " که بیرون منتظر اومدن اتزیو بود در رابطه با جلسه از او سوال میکنه و اتزیو جواب میده : " اونها برای فردا نقشه های شومی کشیدند ! اسلحه و زره زیادی با خودشون از " Rome " آوردن ، حتی " پاپ " هم از کارشون حمایت کرده !!! فکر کنم اینبار نوبت خانواده ی " Medici " باشه ..." سپس روباه فلورانس " La Volpe " با ابراز نگرانی می گه : " وای خدای من ! فردا یکشنبه هست و طبق روال هر هفته ، Lorenzo de Medici با سه چهار تا محافظ برای مراسم یکشنبه به میان مردم خواهد آمد تا ضمن پذیرایی و قدردانی از مردم شهر به مشکلات مردم رسیدگی کنه و باهاشون گفتگو کنه ... باور نمی کنم ... یعنی اونا می خوان فردا حین برگزاری مراسم بین مردم نفوذ کنند با استفاده از شلوغی و ازدحام ، " لورنزو " رو به قتل برسونن ؟! باید دیوونه شده باشند ! این اسمش چیزی جز وحشیگری نیست ... خدا به داد مردم برسه ... ما نباید اجازه بدیم که با قتل " لورنزو ده مدیچی " شهر فلورانس به دست خانواده ی " De Pazzi " بیفته ، وگرنه کار این مردم بی گناه ساختست و باید برای سالها نوکری و بردگی خانواده ی " ده پازی " رو بکنند ... من تمام دزدها و آواره ها و فاحشه های فلورانس رو جمع می کنم و فردا با خودم به مراسم میارم تا هرج و مرج ایجاد کنم و جلوی سربازای " De Pazzi " رو بگیرم .. تو هم باید از تمام مهارتهای خودت استفاده کنی و به " فرانچسکو " مهلت نزدیک شدن به " لورنزو " رو ندی ... اتزیو ازت خواهش می کنم کمکمون کن جلوشونو بگیریم ... ! " Ezio و La Volpe قرار میذارن تا فردا قبل از شروع مراسم همدیگرو اونجا ملاقات کنند .

قسمت بیست و نهم : {{ برادران مدیچی }}

حالا که مراسم شروع شده و شاهزاده ی فلورانس " لورنزو ده مدیچی " همراه با همسرش و از طرف دیگر هم برادر او " Giuliano de Medici " همراه با همسر خود ، در میان خوشامد گویی مردم شهر می آیند که ناگهان با فریاد " Francesco " سربازان از میان جمعیت بیرون میان و به طرف " جولیانو " و همسرش که عقب تر بودن حمله ور میشن ... جولیانو که هیچ اسلحه ای با خود نداشت ، سعی می کنه که مقاومت کنه ولی با چند ضربه ی چاقو به زمین می افته و " فرانچسکو " به طرز وحشیانه ای به روی سینه ی او می نشینه و با ضربات پی در پی چاقو و همراه با توهین و فحش دادن باعث مرگ او میشه ... در اونطرف " Lorenzo " با دیدن این صحنه ی دلخراش شمشیرش رو می کشه و تا می خواد به سمت " فرانچسکو " حمله کنه ، " برناردو " ( کشیک فلورانس و دوست صمیمی " لورنزو " ) از پشت به شانه ی " لورنزو " چاقو رو فرو میکنه و فرار می کنه ... لورنزو که به سختی با یک دست و شمشیرش در مقابل " فرانچسکو " از خودش دفاع می کنه ، ناگهان " اتزیو " رو می بینه که با شکست دادن سربازها با سرعت داره به سمت " فرانچسکو " میاد ، فرانچسکو که تمام سربازهاشو از دست داده و در مقابل " اتزیو " و " لورنزو " دست تنها مونده زود فرار می کنه وفریاد می زنه : " لورنزو ! برادرتو کشتم ، نوبت تو هم میرسه ، تمام خانوادت با شمشیر من خواهند مرد !" ...

قسمت سی ام : {{ روزی خونین در فلورانس }}

" Ezio " سریع " لورنزو " رو که داشت خون زیادی از دست می داد به جایی امن می بره ، " Lorenzo " از اتزیو تشکر میکنه و علت این فداکاری او رو می پرسه که اتزیو جواب میده : " شما تنها کسی نیستید که یکی از برادراش به دست " ده پازی " ها قربانی شدند... من اتزیو هستم فرزند " Giovanni Auditore " " ، لورنزو او و پدرش رو به خاطر میاره و میگه : " پدر تو مرد مرد راستگویی بود ، او به هیچ وجه تحت تاثیر پول و ثروت و قدرت قرار نمی گرفت و از تمام امکاناتش برای خدمت به مردم استفاده می کرد ... اتزیو اگه تو پسر همون مرد فداکار هستی ، باید جلوی " Francesco de Pazzi " رو بگیری وگرنه این شهر و مردمی که توش زندگی می کنند مجبور می شن سالها نوکری و بردگی خانواده ی " ده پازی " رو بکنن ! " ... اتزیو سریع دست به کار می شه و برای پیدا کردن " فرانچسکو " راهی می شه !

قسمت سی و یکم : {{ عاقبت وحشی گری }}

Ezio جاهای مهم و استراتژیک شهر رو میگرده تا " فرانچسکو " رو پیدا کنه اما سربازهای " لورنزو " بهش می گن ، او بالای زندان شهر با محافظ هاش پناه گرفته ، اتزیو بلافاصله خودشو به زندان شهر می رسونه و " فرانچسکو " رو میبینه که از بالای پشت بام زندان فریاد می زنه : " بکشینش ! نذارین بیاد اینجا ! " میدان جلوی زندان صحنه ی درگیری سربازهای فرانچسکو و سربازهای لورنزو شده بود و کم کم داشت به نفع سربازهای لورنزو تمام می شد ... اتزیو بدون مزاحمت خودش رو به بالای زندان رسوند و " فرانچسکو ده پازی " و محافظ هاش رو گیر انداخت ، فرانچسکو عقب کشید و به محافظ هاش دستور حمله داد ... اما هیچ کدوم نتونستن در مقابل " اتزیو " دوام بیارن ، پایین جلوی زندان هم مردم با دیدن پیروزی سربازای " لورنزو " جلو آمده بودند و فریاد : " آزادی ! آزادی ! (
Liberta Liberta ) " سر می دادند ، " Jacopo de Pazzi " هم برای اینکه از چشم مردم نیفته همراه با مردم فریاد آزادی آزادی می زد ... حالا فقط " Ezio " مونده بود و " فرانچسکو " ، فرانچسکو که از همون اول دل و جرات مقابله با " اتزیو " رو نداشت باز دوباره پا به فرار میذاره ولی " اتزیو " که حدس می زد چنین کاری خواهد کرد ، زود جلوشو میگیره و با " چاقوی مخفی " خودش عدالت رو اجرا می کنه ... حالا که صحنه سفید شده اتزیو می گه : " شهر فلورانس و مردمش اعمال و رفتار تو رو قضاوت خواهند کرد ... با آرامش استراحت کن ! " ، پدر بزرگ خانواده ی " ده پازی " که همراه با مردم داشت فریاد آزادی ! آزادی ! می گفت ، یکدفعه جسد پسرش رو میبینه که لباسهاش کنده شده و از دیوار زندان بوسیله ی طنابی آویخته شده ( تا برای دیگران درس عبرت بشه ! ) ، " یاکوبو ده پازی " با دیدن این صحنه بدون لحظه ای درنگ فرار می کنه و " Ezio " که از بالای دیوار زندان شاهد فرار کردن او بود ، ترجیح میده که به دیدار " لورنزو " بره و در فرصتی بعد " Jacopo de Pazzi " رو هم به خاطر سوء استفاده از باور و اعتقاد مردم ، به سزای اعمالش برسونه .

قسمت سی و دوم : {{ لیست سیاه و سیاه تر }}

Lorenzo و Ezio بعد از پایان اتفاقات دیشب ، کنار رودخانه ی شهر Florence باهم مشغول صحبت هستن ... لورنزو می گه : " وقتی فقط شش سال داشتم هنگام بازی با دوستام ، داخل این رودخونه افتادم ... بعد با صدای مادرم به هوش اومدم ، کنار مادرم مرد دیگری بود که به من لبخند می زد و من او را نمی شناختم ... بعدها فهمیدم که اون مرد پدر تو یعنی " جیووانی آئودیتوره " بود ، او جون من رو نجات داده بود .. ولی من واقعا متاسفم که نتونستم جون او و برادرهاتو نجات بدم ... هر کاری از دستم برمیومد کردم اما اونا خیلی قدرتمند بودند ، همه جا نفوذ داشتند و حتی " پاپ " رو هم خریده بودند !!! " اتزیو " ادامه میده : " شما تلاش خودتونو کردید ! اما حالا باید به من کمک کنید تا یاکوبو ده پازی و دیگر افرادی که در این نقشه ی شوم دست داشتند به سزای اعمالشون برسونم ..." لورنزو نام افرادی رو که با یاکوبو ده پازی همدست بودن ، به اتزیو میده و از او می خواد که مواظب خودش باشه ...

قسمت سی و سوم : {{ یاکوبو و همدستانش }}

Ezio به ویلای عموش برمی گرده و از او می خواد که به دوستاش که در اطراف ویلا پراکنده بودند دستور بده تا مخفیگاه " یاکوبو ده پازی " و همدستاشو پیدا کنند ... در ضمن صفحات دیگر " Codex " رو که توسط لئوناردو دا وینچی رمزگشایی شده بودند به عموش می ده ، عموی اتزیو نگاهی به اون صفحات می ندازه و با تعجب می پرسه : " این " فرستاده (PROPHET) " چه کسی می تونه باشه ؟ یعنی چی که فقط " فرستاده " می تونه با کمک " قطعات سیب بهشتی(Pieces of EDEN) " در رو باز کنه ؟! اتزیو تو باید صفحات " کودکس " بیشتری جمع آوری کنی تا بتونیم مفهوم این عبارات ها رو بفهمیم ! "

 
داستان بازي قسمت پنجم :

قسمت سی و چهارم : {{ Stefano da Bagnione }}

Ezio سوار بر اسب ، ویلا رو به مقصد " Tuscany " ترک می کنه ، در خارج از شهر توسسانی یک کلیسا وجود داره که معمولا محل تجمع کشیکهای مهم شهر هست و بهترین جا برای شروع جستجوی ردپای " Jacopo de Pazzi " و همدستانش می تونه باشه ... یکی از دوستای عمو جلوی کلیسا منتظر " اتزیو " بود و او رو به سمت هدفش یعنی " Stefano da Bagnione " راهنمایی می کنه ... اتزیو با وارد شدن به محوطه ی کلیسا به کمک بمبهای دودی جلوی دید دیگران و بخصوص سربازها رو می گیره و با یک حمله ی سریع کار " Stefano " رو تموم می کنه ، با سفید شدن صحنه از او سوال می کنه : " Jacopo و همدستاش کجان ؟ " استفانو جواب می ده : " تو نمی تونی اونها رو بترسونی ! اونها زیر سایه ی خدای رم حرکت می کنند و هیچ چاقویی به اونها اثر نمی کنه حتی مال تو ! " اتزیو با آرزوی آرامش ، او رو رها می کنه و از اونجا به سمت مقصد بعدی فرار می کنه .

قسمت سی و پنجم : {{ Francesco Salviatti }}

هدف بعدی Ezio " فرانچسکو سالویاتی " صاحب ویلایی باشکوه و پر از محافظ در خارج از شهر Tuscany هست که حدود بیست سال قبل و با پول و ثروتی که خانواده ی " Salviati " بوسیله ی نزدیکی و صمیمیت با " پاپ " و فرمانبرداری بدون چون و چرا از او ، کسب کردند بنا شده ... اتزیو به همراهانش دستور میده تا با محافظ ها وارد جنگ بشن و خود او هم با مهارت کامل " سالویاتی " رو گیر میندازه و طعم چاقوی مخفی رو به او هم می چشونه ! در صحنه ی سفید ، " سالویاتی " هم مانند " استفانو " از قدرت و بزرگی یاکوبو در توسسانی حرف می زنه و چاقوی مخفی " اتزیو " رو در مقابل قدرت Jacopo هیچ می دونه ... اتزیو دوباره برای او آرامش آرزو می کنه و با راهنمایی همراهانش به طرف هدف بعدی حرکت می کنه .

قسمت سی و ششم : {{ آنتونیو ماففی }}

اتزیو با پرس و جو از مردم شهر متوجه می شه که " آنتونیو ماففی " با شنیدن خبر مرگ " استفانو" و " سالویاتی " چنان ترسی وجودش رو برداشته که به همراه چهار تا محافظ گردن کلفت رفته بالای یکی از بلندترین برجهای دیده بانی شهر و از اون بالا داره به مردم دستور میده : " ای مردم ! اگه نمی خواین خشکسالی بشه ، اگه نمی خواین طوفان و سیل جاری بشه ، اگه نمی خواین که خشم خداوند شامل حالتون بشه ... همین حالا توبه کنید و جلوی " اساسین " رو بگیرید ، می دونم که اون بین شماست و داره از خوشبینی شما سوء استفاده می کنه ، " اساسین " با کارهای خودش بلاها و خشکسالی های فلاکت باری رو به سرزمین شما میاره ، مواظب باشید و جلوی او رو بگیرید ! " اتزیو طبق معمول بدون اینکه روح " آنتونیو " خبر دار بشه ، خودشو به بالای برج می رسونه و به او میگه : " مثل اینکه به اندازه ای که از من میترسی ، از بلندی نمی ترسی ! ولی مراقب باش ! هر چقدر که بالاتر بری ، همونقدر محکم تر به زمین می خوری ! " آنتونیو با خشم به طرف اتزیو حمله می کنه ولی سرانجام او هم تسلیم شمشیر " اتزیو " می شه ... بلافاصله با سفید شدن صحنه ، آنتونیو هم مثل همدست های قبلیش میگه : " شاید تونستی منو بکشی ، اما در مقابل یاکوبو هیچ کاری نمی تونی بکنی ! "

قسمدت سی و هفتم : {{ برناردو بارونچلی }}

اینبار در گوشه ی شلوغی از شهر که خیلی از مردم مشغول خرید و فروش هستند ، " برناردو " همراه با محافظ هاش داره قدم میزنه تا در میان جمعیت گم بشه و دیده نشه ... او به محافظ هاش می گه : " می دونم که داره دنبال من می گرده ، نمی تونم اینجا بمونم ... باید امشب یه جای امن بخوابم ! " ولی با همه ی محافظ های اطرافش ، کسی نمی تونه جلوی " اتزیو " رو بگیره و باز هم چاقوی مخفی " اتزیو " درست به هدف می خوره ... اینبار وقتی صحنه سفید می شه " برناردو " محل مخفیگاه " یاکوبو " رو به اتزیو نشون میده و طبق معمول " اتزیو " برای او آرزوی آرامش می کنه .

قسمت سی و هشتم : {{ یاکوبو ده پازی }}

حالا که " اتزیو " موفق شده ردپای " یاکوبو " رو پیدا کنه ، برای اینکه از نقشه ی بعدی او سر در بیاره تصمیم میگیره که او رو تعقیب کنه ... مجبور می شه که تا بیرون شهر دنبال او بره ! اتزیو هر لحظه مواظب بود تا مبادا " یاکوبو " سوار اسب بشه و فرار کنه ولی اصلا انگار نه انگار که عین خیال یاکوبو باشه همینطور به قدم زدن ادامه می داد و باعث تعجب اتزیو می شد ... یاکوبو وقتی به یک جایی پر از سرباز و محافظ می رسه ، وارد محوطه می شه ... چشم اتزیو فوری به " رودریگو بورجیا " می افته که منتظر رسیدن یاکوبو بود ، اما تنها نبود و شخص دیگه ای که هم سن و سال " رودریگو " و لاغر تر از او بود کنارش ایستاده بود ، حالا اتزیو می فهمه که چرا " یاکوبو " این همه راه رو با محافظاش به خارج از شهر اومد ! بین " رودریگو " و " یاکوبو " جر و بحثی بالا می گیره و " رودریگو " او رو بی لیاقت و ترسو خطاب می کنه و می گه : " ما به خانواده ی شما و مخصوصا تو و پسرت " فرانچسکو " اعتماد کردیم و بهتون پول و مقام و زمین دادیم تا به دستورات ما عمل کنید ولی حالا چی ؟ شهر فلورانس که به لطف پسر بی لیاقت و بزدل تو هنوز در دستان " لورنزو دی مدیچی " باقی مونده ، تو هم که اونقدر احمق و کودن هستی که باعث شدی اون " اساسین " رد ما ها رو تا اینجا تعقیب کنه و همونطور که می بینی تمام همدستان و افراد مورد اعتماد تو قبل از اینکه حتی خورشید غروب کنه دونه دونه مثل گوشت کباب ، به شمشیر اون " اساسین " سیخ شدند ... و حالا تو اومدی داری به من می گی که نمیتونی جلوشو بگیری ! تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ " یاکوبو جواب می ده : " نمی دونم قربان ؟! " و سپس " رودریگو " ادامه میده : " پس بهتره خودتو بیشتر ناراحت نکنی...! چون من می دونم !!! "

قسمت سی و نهم : {{ پیرمرد بی خاصیت ! }}

رودریگو بعد از این حرفش بی درنگ چاقوشو می کشه و با یک ضربه ی سریع ، شکم پیرمرد رو سوراخ می کنه و " یاکوبو " رو به سمت اون دوست همراهش هل میده تا کارشو تموم کنه ... اون شخص که معلوم میشه اسمش " بارباریگو " هست با شمشیر خودش ، نه به قصد کشتن بلکه فقط به قصد بیشتر زخمی کردن و زجر کشیدن پیرمرد ضرباتی رو پی در پی به او وارد می کنه و بعد یه گوشه پرتش می کنه تا آروم آروم و با نهایت درد و رنج چون بکنه !!! در این لحظه که " اتزیو " محو تماشای خشونت بازی های اون دو سنگدل بود ، ناگهان توسط دو تا سرباز دستگیر می شه و میارنش جلوی " رودریگو " و همدستش ... رودریگو با پوزخندی به اتزیو میگه : " فکر کردی من اینقدر احمقم که مثل این پیرمرد بی خاصیت و همدستاش ، داخل شهر و زیر یه سقف پنهان بشم و جلسه تشکیل بدم تا تو بتونی هر جا که خواستی مخفی بشی و هر وقت که خواستی حمله کنی ؟ نه پسر جون ! امشب تو رو تا اینجا کشوندم تا چند تا چیز رو حالیت کنم و بعد مستقیم بفرستمت پیش پدر و برادرات !!! ... پس بهتره خوب گوش کنی ... می دونی فرق عمده ی بین من و تو چیه ؟ صبر کن برات بگم ... من شاید حدود 20 سال بیشتر از تو تجربه ی آدم کشی دارم و مثل تو تازه وارد نیستم ... بعدشم باید بدونی که ، من با پای خودم قدم برمی دارم تا به حقیقت برسم و اهدافمو به وسیله ی اون حقیقت تعیین می کنم ، نه مثل تو که فقط با یه لیست و چندتا اسم که معلوم نیست از کی گرفتی داری برای خودت نقش قهرمان بازی می کنی ! ... و آخری و مهمتر از همه ، من دستمو به خون کسانی آلوده می کنم که بهشون اعتماد کرده بودم و اونا از من نافرمانی کردند ، و دوست ندارم با خون دشمنانم دستمو آلوده کنم ... پس ... سربازها ! بکشید این حیوان وحشی رو !!! "

قسمت چهل ام : {{ همه اش فقط حرف بود ! }}

رودریگو اینو میگه و با همدست خودش به مقصد " ونیز " فرار می کنه ... اتزیو با سربازها در گیر میشه و همشونو به هلاکت می رسونه و زود میاد بالای سر " یاکوبو " که هنوز داشت اون گوشه جون میداد ! به او میگه : " کاش فقط می تونستم بفهمم که چرا وقتی اونهمه از همدستای تو رو می کشتم ، بدون استثناء همشون از قدرت و بزرگی تو حرف میزدن و می گفتن که چاقوی من روی تو اثر نداره ؟! حالا می خوام ببینم که واقعا درست می گفتن ؟ " و بدون معطلی چاقوی مخفیشو به گلوی پیرمرد فرو می کنه تا سریعتر جون بده و بمیره و همچنین براش آرزوی آرامش می کنه ...
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or