Quarantine
کاربر سایت
داستان کلی Assassin's Creed:Brotherhood:
I dont think anyone ever expects to wake ip one morning and find themselves caught in the middle of a war betwwen two secret organizations.
I know I didnt.But here I am.One one side are the templars.beeter Know These days as Abstergo Industries.They're in the bussiness of control.Politics.Economics.Technology.They wont stop until every single one of Us serves them.Literally.
Fighting against them are the Assassins,a group dedicated to safeguarding humanity's free will.I was born into Brotherhood
A couple of weeks Ago he Templars found me.They took me prisoner.Strapped me into a machine They'd built and put me to work.
It's called an Animus.And it's where Ispent most of my time.Exploring the memories of my ancestors,dicovering entire lives locked deep inside my DNA.
First,I revisited the life of Altair Ibn-la'Ahad,an assasin from the Crusades.The templars wanted the location of something know as a POE,an ancient artifact capable of bending people to their will.
Once the templars had what they were looking for,they decided my usefulness had come to an end.But Lucy saved me.
lucy,when things were at their worst,she revealed herself to be an assassin and helped me escape.I was hoping that would be the end of my misadventures.
But we were just getting stared.Back into the Animus I went.Now,I'm reliving the memories of Ezio,my ancestor from the Renaissance,Through the bleeding effect,I'm becoming an assassin in more than just name.It will come in handy,as the templars prepare to enslave us all.they Found us.They've crushed our hideout and we're fleeing the scene,looking for a place to hide.only,there isnt any and time is runnign short.
My name is Desmond Miles and this is my story..
I know I didnt.But here I am.One one side are the templars.beeter Know These days as Abstergo Industries.They're in the bussiness of control.Politics.Economics.Technology.They wont stop until every single one of Us serves them.Literally.
Fighting against them are the Assassins,a group dedicated to safeguarding humanity's free will.I was born into Brotherhood
A couple of weeks Ago he Templars found me.They took me prisoner.Strapped me into a machine They'd built and put me to work.
It's called an Animus.And it's where Ispent most of my time.Exploring the memories of my ancestors,dicovering entire lives locked deep inside my DNA.
First,I revisited the life of Altair Ibn-la'Ahad,an assasin from the Crusades.The templars wanted the location of something know as a POE,an ancient artifact capable of bending people to their will.
Once the templars had what they were looking for,they decided my usefulness had come to an end.But Lucy saved me.
lucy,when things were at their worst,she revealed herself to be an assassin and helped me escape.I was hoping that would be the end of my misadventures.
But we were just getting stared.Back into the Animus I went.Now,I'm reliving the memories of Ezio,my ancestor from the Renaissance,Through the bleeding effect,I'm becoming an assassin in more than just name.It will come in handy,as the templars prepare to enslave us all.they Found us.They've crushed our hideout and we're fleeing the scene,looking for a place to hide.only,there isnt any and time is runnign short.
My name is Desmond Miles and this is my story..
دزمند:فکر نمی کنم هیچ کسی انتظار داشته باشه که یک روز از خواب بیدار شه و ببینه که میان یک جنگ بین دو سازمان فوق سری گیر افتاده.
میدونم که خودم انتظارشو نداشتم.ولی با این حال الان اینجام.(میان جنگ)
یک طرف تمپلار ها هستند.که این روز ها بیشتر با عنوان Abstergo Industries شناخته میشن.
اینها تو کار کنترل چیزها هستند.
سیاست.اقتصاد.تکنولوژی.آنها به معنی واقعی کلمه، تا نتوانند همگی ما رو مطیع و فرمانبردار خود نکنند دست از کار نمیکشند.
در طرف دیگه اسسین ها هستند.گروهی که خود را وقف پاسداری از آزادی بشر کرده است.من در خانواده اسسین ها به دنیا آمده ام.
چند هفته پیش تمپلار ها منو پیدا و زندانی کردند و منو به زور وارد یه دستگاه کردند و مجبورم کردند براشون کار کنم.اسمش Animus هست.Animus جایی ست که من بیشتر اوقاتم رو درش گذراندم.گشتن در بین خاطرات اجدادم...کشف تمامی زندگی های قفل شده در DNA من.
اول از همه زندگی الطائر بن لا احد ،اسسینی که در دوران قرون وسطی میزیست را باز یابی کردم.تمپلار ها مکان اشیائی رو میخواستند به نام POE ...اشیای عتیقه ای که با آنها میشد ذهن مردم را کنترل کرد.
وقتی تمپلار ها چیزی رو که میخواستند پیدا کردند...به این نتیجه رسیدن که دیگر به وجود من نیازی نیست.ولی لوسی... من را نجات داد.
لوسی...وقتی که اوضاع برای من بسیار وخیم شده بود او هویت واقعی خودشو آشکار کرد...و کمکم کرد تا فرار کنم.
امیدوار بودم که این پایان ماجراجویی های من باشه ولی کار ما تازه شروع شده بود.دوباره وارد یک Animus دیگه شدم.
حالا من در حال زنده کردن خاطرات یکی دیگر از اجدادم به نام اتزیو هستم...با کمک bleeding Effect در حال تبدیل شدن به یک اسسین واقعی هستم.
متاسفانه تمپلار ها جای ما را پیدا کردند.آنها به مخفیگاه ما حمله کردند و ما در حال فرار و همچنین به دنبال جای جدیدی هستیم.ولی جایی برای مخفی شدن وجود ندارد و وقتمان هم بسیار کم است.
من دزمند مایلز هستم...و این داستان زندگی من است:
It is done. The message is delivered. We are gone now from this world, all of us. We can do no more... The rest is up to you, Desmond
مینروا:تمام شد.پیام تحویل داده شد.ما دیگر این دنیا را ترک کرده ایم همه ما.کار دیگری از ما بر نمیاید.باقی بر عهده توست...دزمند.
Cesare:how did you find me?
Ezio:Mario led me in
چزاره:چه طور منو پیدا کردی؟
اتزیو:ماریو راهنمائیم کرد.
داستان در سال 2012 شروع میشود.پس از اتمام یافتن AC 2 ،دزمند و دیگر اسسین ها به سمت مخفیگاه جدیدشان در Monteriggioni حرکت میکنند.پس از مستقر شدن اسسین ها در ویلا ،دزمند باری دیگر وارد Animus مشود تا خاطرات اتزیو را زنده کند.
پس از خروج از والت،اتزیو که هنوز چیزی را که دیده باور نمیکند، به همراه ماریو واتیکان رو ترک میکند.هر دو به همراه هم به سمت ویلا حرکت میکنند.
...and then Minerva talked about the sun.She told of a disaster that occurred long ago and another that is coming.
Sometimes far in the future ,right?Then we need not worry about it.
اتزیو:و بعدش مینروا درباره خورشید گفت.از بلایی گفت که خیلی وقت پیش اتفاق افتاده و یکی دیگه که در راهه.
ماریو:یه اتفاق که توی آینده بسیار دور اتفاق میوفته،درسته؟پس خیلی نمیخواد نگرانش باشیم.
بعد از این که اتزیو برای ماریو توضیح داد که مینروا چی گفته ماریو جواب میده که این طور که به نظر میرسه این اتفاقاتی که داری ازش صجبت میکنی حالا حالا ها اتفاق نمیوفته ، پس بنابراین ربطی به ما نداره و نباید نگران این موضوع بود.در هنگام ورود به شهر هر دوی آنها به خاطر کارهایی که انجام دادند مورد استقبال عموم قرار می گیرند.پس از کمک کردن به چند تن از شهروندان،اتزیو برای استراحت به سمت محل سکونت خود حرکت میکند.
پس از خروج از والت،اتزیو که هنوز چیزی را که دیده باور نمیکند، به همراه ماریو واتیکان رو ترک میکند.هر دو به همراه هم به سمت ویلا حرکت میکنند.
...and then Minerva talked about the sun.She told of a disaster that occurred long ago and another that is coming.
Sometimes far in the future ,right?Then we need not worry about it.
اتزیو:و بعدش مینروا درباره خورشید گفت.از بلایی گفت که خیلی وقت پیش اتفاق افتاده و یکی دیگه که در راهه.
ماریو:یه اتفاق که توی آینده بسیار دور اتفاق میوفته،درسته؟پس خیلی نمیخواد نگرانش باشیم.
بعد از این که اتزیو برای ماریو توضیح داد که مینروا چی گفته ماریو جواب میده که این طور که به نظر میرسه این اتفاقاتی که داری ازش صجبت میکنی حالا حالا ها اتفاق نمیوفته ، پس بنابراین ربطی به ما نداره و نباید نگران این موضوع بود.در هنگام ورود به شهر هر دوی آنها به خاطر کارهایی که انجام دادند مورد استقبال عموم قرار می گیرند.پس از کمک کردن به چند تن از شهروندان،اتزیو برای استراحت به سمت محل سکونت خود حرکت میکند.
اما،اتزیو به زودی متوجه شد که تهدیدی که از جانب تمپلار ها وجود داشت هنوز پا بر جاست. چزاره پسر رودریگو بورجیا شهر را محاصره میکند و سربازان و توپهای او با تمام قدرت به سمت دیوار های شهر هجوم میبرند و در نهایت شهر را تصرف میکنند.اتزیو که در هنگام حمله در حال *****بود متوجه این حمله نشد،بعد از برخورد شلیک یک توپ ،ناگهان به خودش میاد،به سرعت لباسشو تن کرده و بیرون میره.بیرون ویلا ماریو را می بیند.ماریو به اتزیو میگه تا جایی که ممکنه تمپلار ها رو از شهر دور نگه داره تا او در این فاصله بتونه شهر را تخلیه و مردم رو به مکان امنی ببره.
اتزیو سوار بر اسب راه خود رو به سمت دیوارهای شهر باز میکنه و با استفاده از توپ هایی که در اختیار داشت میتونه تعدادی از ماشین آلات و زره های ارتش بورجیا را منهدم کند.اما تمپلار ها در نهایت توانستند از دروازه های شهر عبور و وارد شهر شوند.در همین حال بدن نیمه جان ماریو که به شدت زخمی شده جلوی دروازه شهر نمایان میشود.اتزیو برای نجات جان عمویش به سرعت به سمت دروازه شهر حرکت میکند ،اما در همان حال چزاره و خواهرش و بقیه تمپلارها که کاترینا رو هم اسیر کرده اند وارد شهر میشوند.چزاره سیب بر دست با شلیک به سمت ماریو،از اتزیو دعوت میکند تا به رم بیاید:
I know you're there, Ezio! The Pope told me about you and your little group of Assassins! And this!
Give me the gun his friend fashioned for us!
We've had too much bloodshed! I think a cleansing is in order! So consider this an invitation from our family, to yours.."
چزاره:میدونم اونجایی اتزیو!پاپ همه چیزو راجب تو و اون گروه کوچیک اسسینت و این(سیب) برام گفت.
[اشاره به بارون] اون تفنگی که دوستش برامون ساخته رو بده من!
خونهای زیادی ریخته شده،فکر میکنم محتاج یک طهارت هستیم.بنابراین،این را...یک دعوت رسمی بدان از طرف خانواده من!!! به خانواده خودت![ماشه کشیده میشود.صدای شلیک.اتزیو روی زمین میوفتد.]
بعد از این که چزاره شهر رو ترک میکنه ،اتزیو به هوش میاد.او به همراه بقیه مردم شهر از طریق یک راه خروجی سری که پشت مجسمه الطائر هست موفق به فرار میشه...بعد از فرار اتزیو از مادر و خواهرش میخواد تا به شهر Firenze برگردند.و خود سوار بر اسب به سمت رم حرکت میکنه.بعد از چند ساعت،خستگی و همین طور گلوله توی بدنش بر او غلبه میکنند و اتزیو هنوز به شهر رم نرسیده وسط جاده از هوش میرود.
اتزیو در خانه زن غریبه ای به هوش میاید.او به اتزیو میگوید که مردی ناشناس او را به اینجا آورده تا تحت مداوا قرار بگیرد و همچنین مقداری لباس و زره هم برای او آورده.بعد از خروج از خانه و دریافت دارو از دکتر ،اتزیو به Machiavelli بر میخورد.نیکولو اوضاع فعلی رم را برای اتزیو شرح میدهد:شهر آسیب بسیاری دیده،و خانواده بورجیا بر مردمان شهر سمت روا میدارند.بعد از ملاقات با نیکولو گروهی ناشناس به اتزیو حمله میکنند...بعد از شکست دادن مضروبین،اتزیو موفق به کشف یکی از آشیانه های این گروه میشود.
اتزیو در خانه زن غریبه ای به هوش میاید.او به اتزیو میگوید که مردی ناشناس او را به اینجا آورده تا تحت مداوا قرار بگیرد و همچنین مقداری لباس و زره هم برای او آورده.بعد از خروج از خانه و دریافت دارو از دکتر ،اتزیو به Machiavelli بر میخورد.نیکولو اوضاع فعلی رم را برای اتزیو شرح میدهد:شهر آسیب بسیاری دیده،و خانواده بورجیا بر مردمان شهر سمت روا میدارند.بعد از ملاقات با نیکولو گروهی ناشناس به اتزیو حمله میکنند...بعد از شکست دادن مضروبین،اتزیو موفق به کشف یکی از آشیانه های این گروه میشود.
اتزیو مقر فرماندهی خود را در Tiber Island در مرکز شهر رم قرار میدهد.و مبارزه علیه حاکمین ظالم شهر را آغاز میکند.در همین حال اتزیو شروع به برقراری ارتباط با دیگر هم پیمانان اسسین ها یعنی مزدورین،فاه**شه ها و دزدان میکند.
بعد از دریافت اطلاعاتی مبنی بر ورود چزاره رودریگو و کترینا به شهر از طریق جاسوسانش،اتزیو برای نجات جان او وارد عمل میشود.متاسفانه بعد از نفوذ به درون قلعه،اتزیو متوجه میشود که چزاره شهر را ترک کرده و اثری از رودریگو هم نیست،اما با این وجود اتزیو موفق به نجات کترینا از دستان Lucrezia خواهر چزاره و حاکم قصر میشود.بعد از فرار از قصر،اتزیو به سختی میتوانداز شر نگهبانانی که او را تعقیب میکردند خلاص شود(تنها انفجاری در قصر باعث شد حواس نگهبانان پرت شود)،او تصمیم میگیرد انجمن برادری اسسین ها را بازسازی کند.با کمک اتزیو شهروندان تنها و بی کس شهر تبدیل به اسسین های قدرتمندی میشوند که اتزیو را در نبرد با چزاره یاری خواهند کرد.اتزیو تک تک آنها را به تمامی کشور های مختلف اروپا میفرستد تا تجربه کسب کرده و اسسین های بهتری شوند.
مدتی بعد،ملاقات پیشبینی نشده ای بین اتزیو و لئوناردو صورت میگرد،که در این ملاقات لئوناردو برای اتزیو فاش میکند که چطور چزاره او را مجبور به ساخت اسلحه های مختلفی کرده.اتزیو تمامی این جنگ افزار ها را نابود میکند.
سپس اتزیو از وجود شخصی به نام Juan Borgia با خبر میشود(خزانه دار بورجیا) که کمکهای مالی او به چزاره ،او را برای فتح تمامی ایتالیا آماده میسازد.در همین حال خواهر اتزیو به او درباره سناتوری میگوید که به Juan بدهکارست....اتزیو تصمیم میگیرد تا به سناتور کمک کند.پس پیش او میرود و در ازای کمک از سناتور میخواهد تا مکان فعلی Juan را برای اتزیو لو دهد.بعد از جا زدن خود به جای یکی از فرمانده های بورجیا ،اتزیو موفق به کنار گذاشتن Juan میشود.
بعد از دریافت اطلاعاتی مبنی بر ورود چزاره رودریگو و کترینا به شهر از طریق جاسوسانش،اتزیو برای نجات جان او وارد عمل میشود.متاسفانه بعد از نفوذ به درون قلعه،اتزیو متوجه میشود که چزاره شهر را ترک کرده و اثری از رودریگو هم نیست،اما با این وجود اتزیو موفق به نجات کترینا از دستان Lucrezia خواهر چزاره و حاکم قصر میشود.بعد از فرار از قصر،اتزیو به سختی میتوانداز شر نگهبانانی که او را تعقیب میکردند خلاص شود(تنها انفجاری در قصر باعث شد حواس نگهبانان پرت شود)،او تصمیم میگیرد انجمن برادری اسسین ها را بازسازی کند.با کمک اتزیو شهروندان تنها و بی کس شهر تبدیل به اسسین های قدرتمندی میشوند که اتزیو را در نبرد با چزاره یاری خواهند کرد.اتزیو تک تک آنها را به تمامی کشور های مختلف اروپا میفرستد تا تجربه کسب کرده و اسسین های بهتری شوند.
مدتی بعد،ملاقات پیشبینی نشده ای بین اتزیو و لئوناردو صورت میگرد،که در این ملاقات لئوناردو برای اتزیو فاش میکند که چطور چزاره او را مجبور به ساخت اسلحه های مختلفی کرده.اتزیو تمامی این جنگ افزار ها را نابود میکند.
سپس اتزیو از وجود شخصی به نام Juan Borgia با خبر میشود(خزانه دار بورجیا) که کمکهای مالی او به چزاره ،او را برای فتح تمامی ایتالیا آماده میسازد.در همین حال خواهر اتزیو به او درباره سناتوری میگوید که به Juan بدهکارست....اتزیو تصمیم میگیرد تا به سناتور کمک کند.پس پیش او میرود و در ازای کمک از سناتور میخواهد تا مکان فعلی Juan را برای اتزیو لو دهد.بعد از جا زدن خود به جای یکی از فرمانده های بورجیا ،اتزیو موفق به کنار گذاشتن Juan میشود.
Juan: The things I have felt, seen and tasted. I do not regret a moment of it.
Ezio: A man of power must be contemptuous of delicacies.
Juan: But...I gave the people what they wanted.
Ezio: And now you pay for it. Il piacere immeritato si consuma da sé (Pleasure unearned consumes itself). Requiescat in Pace (Rest in Peace).
آخرین کلمات خوئان:
خوئان:چیزهایی که دیدم،چشیدم و حس کردم،حتی از یک لحظه شم پشیمان نیستم.
اتزیو:به راستی،مردی که قدرت را در دست دارد،باید این گونه مغرور و پست باشد.
خوئان:ولی...من همان چیزی را به مردم دادم که خود میخواستند.
اتزیو:و تاوانش را هم پس دادی.لذتی که با زحمت به دست نیاید،به دست خود از پای در خواهد آمد.
بعد از مدتی چزاره بارون Octavian را مامور سرکوب مزدوران رم به رهبری Bartolomeo میکند.ارتش فرانسه به سنگرگاه بارتو حمله میکنند و موفق میشوند همسر او پانتالیسیا را اسیر کنند .Octavian قول میدهد که در ازای آزاد کردن پانتالیسیا ،بارتو باید تنها و بدون سلاح به پایگاه او بیاید و خود را تسلیم کند...اتزیو تصمیم میگرد تا به بارتو کمک کند.بعد از یافتن مکان پایگاه آنها متوجه میشوند که هیچ راه نفوذی به درون پایگاه وجود ندارد.بارتو که نا امید شده تصمیم میگرد خود را تسلیم کند،اما اتزیو نقشه دیگری در سر دارد.
You steal a man's wife and then go hide inside a fortress?
nothing hangs between yor thighs.in fact,there is a hole there so deep it reaches into the f*cking underworld.
بارتولومیو[خطاب به بارون]:
تو زن آدمو میدزدی بعدش میری توی پایگات قایم میشی؟
میدونی چیه،هیچی بین دو تا پای تو نیس!!!در حقیقت اونجا یه سوراخ هست!!!اون قدر عمیق که میرسه به جهنم!!!
اتزیو شروع به کشتن سربازان فرانسوی میکند و لباس و زره آنها را تن افراد بارتو میکند.بارتو هم وانمود میکند که تسلیم شده و به همراه اتزیو و افراد خود راهی پایگاه میشود.
بعد از ورود به پایگاه و درگیری شدید میان سربازان فرانسوی و افراد بارتو،در نهایت اتزیو موفق به کشتن بارون میشود.
Octavian: I only wanted respect.
Ezio: Respect is earned, not inherited or purchased. Octavian: Perhaps you are right... I need more time...
Ezio: Che tu sia parre nella morte (May you be equal in death). Requiescat in Pace (Rest in Peace).
آخرین کلمات بارون:
بارون:من فقط به دنبال احترام بودم.
اتزیو:احترام را نه میتوان مالک شد و نه خرید،بلکه احترام را به دست میآورند.
بارون:شاید تو راست میگویی...من به وقت بیشتری احتیاج دارم.
اتزیو:باشد که در هنگام مرگ با دیگران یکسان شوی.(همه در هنگام مرگ با هم برابرند)
بعد از اتمام این اتفاق ،La Volpe که به نیکولو مشکوک است،(او بر این باور است که نیکولو به اسسین ها خیانت کرده و او بوده که افراد چزاره را به سمت ویلا هدایت کرده)از اتزیو میخواهد تا چاره ای برای این کار بیندیشد...وگرنه خود شخصا با نیکولو برخورد میکند.
در همین حال به اتزیو خبر میرسد که یک بازیگر به نام پیترو که بر حسب اتفاق معشوقه Lucrezia هم هست کلید ورودی قلعه Castel Sant'Angelo را در اخیار دارد.چزاره که از این رابطه با خبر است ،سعی دارد بازیگر را سر به نیست کند ،شخصی به نام Micheletto را اجیر میکند تا مخفیانه کار هنرپیشه را تمام کند.اتزیو بعد از عوض کردن افراد Micheletto با اسسین های خود به Colosseo میرود جایی که پیترو در حال اجرای یک نمایش است.در آخرین لحظه ای که اتزیو میخواهد کار Micheletto را تمام کند متوجه میشود که هنرپیشه را مسموم کرده اند،اتزیو مجبور میشود از گرفتن جان Micheletto صرفه نظر کند تا بتواند هنرپیشه را نجات دهد.
بعد از نجات جان بازیگر و به دست آوردن کلید ،در راه برگشت شخصی را میبیند که در زمان حمله به ویلا هم او را دیده بود.بعد از مواجه شدن با آن شخص اتزیو از طریق نامه ای درمیابد که خیانت کار اصلی نیکولو نبوده...پس به سرعت به سمت Tiber Island بر میگردد تا جلوی La Volpe را بگیرد.
پس از پایان یافتن تمامی این ماجراها،کلادیا وارد فرقه اسسین ها میشود و همچنین اتزیو هم به مقام Grand Master نائل میگردد.
where other men blindly follow the truth...Remember...Nothing is true
where other men are limited by morality and law...remember everything is permitted
La shai wak'ion motlaq bal kollon momken"
The wisdom of our creed is revealed through these words.
We work in the dark to serve the light.
we Are ASSASSINS.
Nothing is true,
Everything is permitted
اتزیو بار دیگر به درون Castel Sant'Angelo نفوذ میکند و این بار شاهد مرگ رودریگو بورجیا به دست فرزند خود یعنی چزاره است.
مشاجره بین چزاره و پدرش به دلیل کمبود سپاهیان چزاره و همچنین کسب قدرت بیشتر است.بعد از کمی بگو مگو چزاره از پدرش POE را درخواست میکند که با مخالفت رودریگو مواجه میشود،ولی این مشاجره به همین جا ختم نمیشود،لوکرنزا وارد اتاق شده و برای چزاره فاش میکند که پدرشان سعی داشته چزاره را مسموم کند.
چزاره در جواب رودریگو که با شرمساری میگوید که هر چیزی را که در توان داشته صرف او کرده ولی پسرش هنوز هم قانع نیست،میگوید:
Father, do you not see? I control all of this. If I want to live, I live. If I want to take, I take. If I want you to die, you die!
چزاره:پدر،مگه نمیبینی؟من کنترل همه چیز را در دست دارم.اگر بخوام زندگی کنم،زندگی میکنم.اگر بخوام چیزی رو به دست بیارم،بدستش میارم.اگر بخوام که تو بمیری،می میری!!!
و سپس رودریگو را مجبور به خوردن یکی از سیب های مسموم میکند،چزاره نشانی سیب را از خواهرش جویا میشود که او هم بعد از تحت فشار قرار گرفتن
جای سیب را به چزاره میگوید.
در همین بین اتزیو که تمامی ماجرا را تماشا میکرد،
بعد از یافتن مکان کنونی سیب توسط خواهر بورجیا، قبل از این که دست چزاره به سیب برسد با موفقیت سیب را پیدا میکند.
و بعد از آن هم با کمک سیب از مهلکه فرار میکند.
در آخرین نبرد میان اسسین ها و تمپلار ها،اتزیو و یارانش دوباره در برابر چزاره قرار میگیرند.
Vittoria agli Assassini!
Victory to the Assassins !
چزاره که منتظر ورود Micheletto و نیرو های کمکی خود است، با دیدن Fabio Orsini غافل گیر میشود.
فابیو(پسر عموی بارتولومیو و هم پیمان اسسین ها) به دستور پاپ جدید، چزاره را به جرم کارهای پلید(اعم از قتل،خیانت و زنا) بازداشت کرده و به اسپانیا تبعید میکند.
هنگام دستگیری چزاره حرفهایی رو میزنه که اتزیو رو نگران میکنه:
This is not how it end,the chains will no hold me,I will not die at the hands of men
چزاره:نه،آخرش این طوری تموم نمیشد!!قول و زنجیر یارای دربند کردن من را ندارند!!من به دست هیچ انسانی کشته نمیشوم!!
یعد از دستگیری چزاره،اتزیو به دیدار دوستش لئوناردو می رود.و سیب را به او نشان میدهد.در آنجا اتزیو با پیشنهاد لئوناردو تصمیم میگیرد تا با استفاده از قدرت سیب آینده را ببیند تا بفهمد که آیا گفته های چزاره حقیقت دارد یانه؟بعد از اطمینان حاصل کردن از حرف های چزاره...اتزیو به سرعت رم را به مقصد نا معلومی(ویانا،اسپانیا)ترک میکند.
جنگ ویانا،اسپانیا:
بعد از مدت زمان بسیار زیاد،در نهایت اتزیو به اسپانیا میرسد.پس از پیدا کردن چزاره،و پس از نبردی سخت سرانجام موفق میشود تا بر چزاره غلبه کند.اما درست در لحظه آخر وقتی چزاره فریاد میزند که هیچ مردی نمیتواند او را بکشد،اتزیو هم از کشتن او صرف نظر کرده و او را به دست سرنوشت می سپارد:
آخرین کلمات:
Cesare: The throne was mine!
Ezio: Wanting something does not make it your right.
Cesare: What do you know!?
Ezio: That a true leader empowers the people he rules.
Cesare: I will lead mankind into a new world!
Ezio: Che nessuno recordi il tuo nome. (May no one remember your name.) Requiescat in pace. (Rest in peace.)
Cesare: You cannot kill me! No man can murder me!
Ezio: Then I leave you in the hands of Fate!
چزاره:تاج و تخت مال من بود!!
اتزیو:چیزی را خواستن،حق داشتنش را به تو نمیدهد.(فقط با خواستن نمیتوان چیزی را مال خود کرد.)
چزاره:تو اصلا چی میدونی؟
اتزیو:میدانم که یک رهبر واقعی قدرت را در اختیار مردمش قرار میدهد.(در نظر یک رهبر واقعی مردم صاحبان اصلی قدرت هستند.)
چزاره:من بشر را به سمت دنیایی جدید هدایت خواهم کرد!
اتزیو:باشد که هیچ کس نام تو را به یاد نیاورد.
چزاره:تو نمیتونی منو بکشی!!هیچ انسانی نمیتونه!!
اتزیو:پس تو را به دستان سرنوشت می سپارم.
[چزاره از بالای قلعه به پایین پرت میشود،صدای چزاره هنوز به گوش میرسد]
پس از تمام شدن کار چزاره،دزمند در میابد که اتزیو POE خود را در یک والت دیگر،واقع در معبد Juno (همون هرا زن زئوس)که در زیر Santa Maria Aracoeli قرار دارد مخفی کرده.پس به همراه دیگر اسسین ها،لوسی،شان و ربکا به آنجا میرود.درون معبد جونو چند بار در برابر دزمند ظاهر میشود.
سخنان جونو:
بعد از عبور از اولین ورودی:
ما بر این مکان، تا فرا رسیدن آخرین فصل از داستان خود، سر می نهیم .
باشد که این مکان به دست آنکس پیدا شود که شایسته است.
باشد که این رهنمایش باشد و مسیر پیش رویش را هموار سازد.
باشد که این جهانی را که ترک کرده ایم را نجات بخشد.
دزمند:تو کی هستی؟
هنگام نزدیک شدن به دومین ورودی:
درآغاز،ما حقایق را بر سنگ و پوست مینگاردیم.بر حافظه انسان می نگاردیم.این حقایق ثابت کننده چیزهای زیادی بود.
همه تطهیر یافت(شسته شد،دود شد رفت هوا)...به دست آتش ...به دست قحطی..به دست سیل.
جهانیان دگر باره پاک و مبرا گشتند.معصوم ولی جاهل.(از همه جا بیخبر چون همه حقایق از بین رفته.
بعد از فعال کردن والت:
آنها را خلق نکردیم که خردمند شوند.با این حال،آنها آخرین امید باقی مانده ما هستند.تو از نسل آنانی.تو دارای استعداد ادراک و فهم هستی.ولی ،تو ابزار ما را شکستی.یا آنان را در برابر هم قرار دادی.آن تعداد را که توانستیم از میان بردیم.آنچه را که توانستیم پنهان ساختیم.بیشترشان را.ولی نه همه را.و برای خراب کردن دنیا به تعداد زیادی احتیاج نیست.اینجا مکان امنیست.مکانی ابدیست.مکان اندوختن چیزهاست.کلمات.خرد.ولی زندگی نه.تقریبا منابع لازم را در اختیار داشتیم.اما زمان،زمان ما را فرسود.توانستیم حواس او را پرت کنیم.متوجه حضور او هستیم و به او کاملا واقف هستیم.به ظاهر از یک سو میتازد در حالی که از سوی دگر در حال پیش رویست.کشش او بسیار بالاست.استقامتش تمام ناشدی.از چنگال او گریزی نیست.نه برای همیشه.
بعد از ورود به والت:
میتوانیم صد ها سال سخن گوییم و تو هیچگاه ما را نشناسی.تو که 5 حس داری.ولی ما 6 .حسی که از تو پنهان کردیم.که در امان باشی.اکنون،دیگر هیچگاه نخواهی فهمید.تنها سعی میکنی.چنگ میاندازی.تو میتوانی ببینی.بو کنی.بچشی.لمس کنی.بشنوی.اما دانش مسدود گشته.بعد از آن که جهان نابود شد، سعی کردیم آن را در خونتان جاری سازیم.سعی کردیم تا تو را با خود ملحق کنیم.تو میتوانی سوسوی آبی رنگی بینی.کلماتی را میشنوی.ولی نمیتوانی بفهمی.باید تو را همان گونه که بودی رها میکردیم.خودداری کردن کار بسیار مشکلی است.ما منتظر تو خواهیم ماند دزمند.تو خواهی آمد.تو فعالش خواهی کرد.اما زمانی خواهی فهمید که دیگر دیر شده.
خوب این جا بعد از فعال شدن سیب نشانه های مختلفی نمایان میشن که شان دو تاشونو میشناسه:
اونو میشناسم.اون آرم رو میشناسم.اون یکی یه کلاه فریجیه(phrygian cap).نماد آزادی.اون یکی هم چشم فراما...(این یکی رو که دیگه خوب میشناسیم)خوب این دو نماد فقط یه جا با هم میان...[دزمند سیب رو برمیداره]
ادامه حرف های جونو:
دزمند:چه خبر شده؟نمیتونم تکون بخورم.
جونوNA تو با سیب درحال ارتباط است.تو فعالش کردی.
دزمند:بزار برم.
جونو:72 روز قبل از لحظه بیداری،در آن روز،تو، زاده نطفه ما و نطفه دشمانان ما...متولد شدی.آغاز و پایانی که هم برای ما محترم است و هم باعث وحشت ماست.سفر نهایی آغاز میگردد.تنها یک نفر است که هنگام عبور از دروازه با تو همراه خواهد شد.او در محدوده دید ما نیست(نمیتوانیم او را ببینیم)مخالفت و پلیدی(Abstergo) افق را تیره و تار کرده.
دزمند:داری چیکار میکنی!؟
جونو:مسیر را باید گشود.از ایفای نقش خود نمیتوانی فرار کنی.باید توازن بر قرار شود.
دزمند:وایسا!تو رو خدا!
جونو:تو چیز زیادی نمیدانی.باید تو را راهنمایی کنیم.تقلا نکن.
دزمند:نه!!![دزمند چاقو رو توی شکم لوسی فرو میکند]
جونو:تمام شد.اکنون مسیر تماما پیش روی توست.
تنها یافتن او باقی مانده.ششمی(حس ششم) را بیدار کن.برو.تنها برو.
سرانجام پس از این که سیب به دست دزمند فعال شد،سیب/جونو ،دزمند را مجبور به کشتن لوسی میکنند.
[تیتراژ پایانی،صدای دو مرد به گوش میرسد]
Hes Going into Shock." "Put him Back into the Animus."But it did this to him.NO... im the expert here" "PUT HIM IN THE ANIMUS
-دوباره بهش شوک وارد شد.
-برش گردون توی Animus.
-ولی همین دستگاه این بلا رو سرش آورد!
-نه!
-اینجا متخصص منم یا تو؟برشگردون اون تو!!!
-برش گردون توی Animus.
-ولی همین دستگاه این بلا رو سرش آورد!
-نه!
-اینجا متخصص منم یا تو؟برشگردون اون تو!!!
نکته:ممکنه که بعضی از قسمت های بالا رو باز ویرایش کنم(برای غلط گیری و کامل تر کردن)
نکته:دوستان اگه فکر میکنند جایی باید ویرایش بشه یا چیزی از قلم افتاده حتما اینجا اعلام کنن.
با تشکر
نکته:دوستان اگه فکر میکنند جایی باید ویرایش بشه یا چیزی از قلم افتاده حتما اینجا اعلام کنن.
با تشکر
آخرین ویرایش: