قسمت هفدهم : بازگشت کهنه کارها
قدرتش چند برابر قبل شده بود، دوباره به یاد خاطرات تیره وتاریک گذشته اش افتاد و سعی کرد خود را از آنها خلاص کند؛ تنها یک چیز بود که میتوانست درد هایش را درمان کند آن چیزی جز انتقام نبود... انتقام فقط راه رهایی او از گذشته بیرحمش بود به آسمان نگاه کرد و آنرا خونین دید و با خود گفت: موندوس ایندفعه نمیتونی از این کارهایی که با من و فرزندانم و همچنین این مردم بیچاره کردی قسر در بری... به پایین نگاه کرد و چهره یکی از اعضای خانواده اش _نیرو_ را دید و به آرامی گفت: باورم نمیشه همه چیز اینقدر تغییر کرده...چند سال گذشته! حتی نوه ام هم از اون موقعی که پسرام رو میدیدم بزرگتر شده ... ارام سرش رو به طرف گوش نیرو برد و گفت: انتقام تو ام از اون پست فطرت میگیرم... ناگهان صدای فردی را شنید،نمیدانست چرا اما احساس میکرد فرد صاحب ان صدا را میشناسد اما به آن هم توجهی نکرد... دیگر به هیچ چیزی فکر نکرد و با دود سیاه رنگ خودش و نیرو را از آنجا دور کرد.
قدم هایش را سریعتر از قبل برداشت، با دیدن دود سیاه سریع تر از قبل دوید...لحظه به لحظه تشویش و حیرت زدگی در او فزونی میافت...احساس میکرد که اتفاقات عجیبی می افتد و خودش هیچ خبری از این موضوعات ندارد...پس از محو شدن دود سیاه دیگر کسی آنجا نبود...ایستاد ...لحظه ای بیاد برادر از دست رفته اش _ ورجیل_ افتاد... آن لحظه ای تاریک که او را از دست داد و فقط یاد و خاطره ی او در ذهنش جای مانده بود، به یاد چهره نفرت انگیز موندوس و چشمان زیبای مادرش افتاد و ... لحظه ای سکوت پیشه کرد ؛به زانو افتاد و با جدیت تمام به خود گفت: لعنتی بازم گمت کردم اما میدونم کجا پیدات کنم!
سپس سرش را چرخاند و به دروازه جهنم خیره شد و چیزی نمیگفت... لیدی به دانته نزدیک شد و به آرامی به او گفت: دوباره انگار داره بارون میاد نه دانته (منظورش اشکهای دانته بود) دانته دستی بر روی صورت خود کشید، با صدای بلند خندید و گفت : بارون، نه بابا ! دختر خانوم باید یه دکتر برای چشمات بری ها! حالا بزن بریم!
لیدی: کجا؟؟؟
دانته:دروازه جهنم،میدونی با یکی از دوستای قدیمی (موندوس) یه خورده حسابی دارم میخوام برم صافش کنم فکر کنم دیرتر برم ناراحت بشه!
لیدی: امان از دست تو دانته! باشه بریم
وآنها راهی دروازه تاریکی ها شدند...
تریش هم چنان به آسمان نگاه میکرد و سعی میکرد خود را به دانته برساند...خسته بود...از همیشه خسته تر اما بازهم راحش را ادامه میداد و لحظه ای استراحت نداشت اما در راه فکری به ذهنش رسید که اورا از حرکت ایستاند، دستش را بر زیر چانه اش گذاشت و کمی بر روی زمین نشست و به آرامی با خود گفت: خودشه، این بهترینه...اون نور الان بطور کامل ناپدید شده و من دیگه نمیتونم بفهمم دانته دقیق کجاست؛ وایسا ببینم! اصلا از کجا معلوم دانته اونجا باشه! من چه فکری با خودم کردم که این راه رو میرم!
لحظه ای سکوت کرد و دوباره گفت:نه همین رو (نقشه جدید ذهن خودشو میگه) اجرا میکنم...مسیر خود را تغییر داد و به سمت قلعه فورتیونا قدم برداشت...هر لحظه و در هر قدم بیاد خاطرات گذشته خود در جهنم می افتاد...اولین لحظه ای که موندوس او را ساخت... ودوباره همون صحبت هایی را که در تولد خود میگفت بیاد آورد...
سرده، خیلی سرده، چرا اینجا اینقدر تاریکه...من میترسم...من برای چی خلق شدم!
-تو زیبایی، به زیبایی همون زن ضعیف منفور، با این تفاوت که قدرتت اون حس نفرت رو ازبین میبره
با شنیدن صدا سرش را برگرداند،چهره اش نامشخص بود متحیر بود و با تعجب گفت: زن منفور، زیبایی! از چی حرف میزنید؟ شما کی هستین؟
آن چهره پلید دیگر به او کاملا نزدیک شده بود حالا بهتر میتوانست صورتش را ببیند
-من خالق تو هستم و برای ساختن تو زحمت زیادی رو کشیدم، من برخلاف شیاطین بد ریخت و خشنی که میساختم تو رو با ظرافت تموم ساختم؛ این کار برای من خیلی سخت بود (ساختن چهره زیبا)
چشمان زیبایش به نشانه تعجب به مانند گوی هایی درخشان شده بودند،باورش نمیشد که این موجود کریح خالق او باشد اما سریعا در مقابل او (موندوس) زانو زد و گفت: سرورم، بی ادبی های من رو ببخشید من حاضرم به شکرانه این نعمتی که به من دادید(خلق کردن) هر کاری انجام بدم...
سپس به بالا به صورت موندوس نگاه کرد و لبخند عمیقی را در صورت او دید...
همچنان به فکر کردن ادامه داد متوجه نبود که چه چیزی از کنارش میگذرد و در حال حاضر کجاست دوباره چند لحظه از همان موقع به یادش افتاد... لحظه ای که اولین آذرخش های خود را درست کرد و از این موضوع لبخندی شیطانی بر لب داشت...
-سرورم، این دانته که شما میگین کی هست؟ کجاست؟ چطور میشه از پا درآوردش!
-اون پسر اسپارداست، (اسپاردا)یکی از بهترین شوالیه های من! البته اون لعنتی من رو به انسانها فروخت و به من خیانت کرد... سپس مشتش را فشرد و با عصبانیت تمام گفت: موفقیت توی دستان من بود...من تموم اون عوضیا (یا همون آدما) رو به اسارت خودم در آورده بودم، سرزمین فرشته ها هم زیر دست داشتم (از طریق اوگاندا) من خالق تمام عالمیان میشدم اون ابله (اسپاردا) از پس تموم اون ضعیفا که فقط با مشعل و شمشیر حلبی از خودشون دفاع میکردن بر میومد اون دست راست من بود اما با عشق احمقانه خودش همه چیزرو به تباهی کشوند...من...من تا خون تک تک فرزندان لعنتیشو نریزم دست بردار نخواهم بود! من تورو کاملا شبیه اون زنی ساختم که اسپاردا عاشقش بود یکی از پسران اسپاردا تو چنگ منه اما دیگری یاغی گری میکنه! تنها نقطه ضعف اون مادرشه وگرنه به هیچ طریقی نمیشه به درونش نفوذ و روح و جسمش رو نابود کرد! تریش تو باید مطمئن شی و اون رو مورد آزمایش قرار بدی ! اون پسر نامیره به راحتی میتونی بشناسیش چند تا از سربازای به یه نفر مشکوک شدن تو باید به اونجا بری و اون عوضی رو پیش من بیاری... به هر طریقی که شده! تو استفاده از حیله های زنونه رو خوب بلدی،نه؟
-اون زنی که ازش حرف میزدید چی شد؟
-اون بخاطر ضعیف بودنش مرد!
سپس دستش را برزیر چانه اش گذاشت و با خوشحالی از ته دل غرید و گفت: دوست دارم لحظه ی زجر کشیدنشو ببنیم...آه چقدر لذت بخشه یکی دیگه از فرزندای دوست خیانتکارم رو بکشم...
تریش به خود آمد خودش را تکاند، گرمای آشنای جهنم برای او یاد اور تمام اتفاقات گذشته بود..اودرست در مقابل دروازه ایستاده بود...لبخندی کمرنگ بر روی صورتش نشست و گفت: آه خونه قدیمی! خیلی وقت بود ندیده بودمت ! موندوس آخرین بار خوب ندیدمت دلم برات خیلی تنگ شده! دوباره راه خود را ادامه داد.
دیگر خود را در قلعه فورتیونا دید...تاریک تر از همه جا بنظر میرسد! در مقابل درب بزرگ آن قلعه، یک سگ نگهبان با سه سر و چهره شیطانی بود..متوجه تریش شد... سرش را به نزدیکی او برد و با فریاد گفت: ای خیانتکار، با چه جرئتی اینجا میپلکی؟ اربابم اگه تو رو ببینه... چطوره به نشان وفاوداری خودم نسبت به ایشون کلتو براشون به هدیه ببرم...این افتخار بزرگیه!تریش پوز خدی زد و گفت: برو اونور لعنتی! من با تو کاری ندارم، برو اونور میخوام با اربابت صحبت کنم!
سگ سه سر: اوه جرئت پیدا کردی و بزرگتر از دهنت حرف میزنی! تو نمیتونی از اینجا رد شی مگر....!
تریش مهلت حرف زدن به او نداد و با یک آذرخش بزرگ او را نقش بر زمین کرد. سگ شیطانی در حالی که به شدت زخمی شده بود و بر روی زمین دست و پا میزد با ناله گفت:نمیتونی قسر دربری...ار...اربابم موندوس تورو سر جات میشونه
تریش سری تکان داد و با خونسردی گفت:خواهیم دید سپس گلوله ای در سر سگ خالی کرد و به راه خود ادامه داد. چند قدمی برنداشته بود که با شیاطین دیگری روبهرو شد ...به راحتی و با آسودگی خاطر تک تک انها را از پا در آورد...با خوشحالی دستی بر روی موهای خود کشید و گفت: هنوزم قدرت کشتن این احمقها رودارم ناگهان صدای دست زدن کسی را از پشت سر شنید... سرش را برگرداند...آن کسی جز موندوس نبودکه با لبخندی شیطانی میگفت: آفرین...آفرین مخلوق زیبایم..ببینم مگه من تورو نکشته بودم! آهان اومدی که من به نحو احسن سزای اعمالتو بدم...در این لحظه زنی با موهای مشکی به موندوس نزدیک شد و به ارامی گفت: اوه عزیزم...این اون مخلوقی بود که ازش برام میگفتی؟ همون خیانتکاره! سپس دستش را دور گردن موندوس انداخت! موندوس با بی اعتنایی دست اوگاندرا را از گردنش جدا کرد و او را به کنار هل داد... سپس به آرامی به تریش نزدیک شد و گفت: خب چون خودت با پای خودت اینجا اومدی، اجازه میدم نوع مرگت رو خودت انتخاب کنی!
تریش سریعا خود را به زانو انداخت و با حالتی ندامت و شرمساری گفت: سرورم، منرو ببخشید ...من اشتباهات زیادی رو مرتکب شدم من...من میخوام دوباره به شما خدمت کنم...
موندوس پوز خندی زدو گفت: عجب چیزی! نقشه ی خودمو برای خودم پیاده میکنی، اما کول خوندی خانم کوچولو! من مثه اون دانته فریب چهره ی زیبات رو میخورم!؟
-نه سرورم...مطمئن باشید نقشه ای ندارم حتی برای اثبات وفاداریم این رو براتون آوردم...سپس شمشیر اسپاردا را در حالت تعظیم در مقابل او قرار داد وادامه داد: این هدیه چیز ناقابلیه...من...من نقاط ضعف دانته رو میدونم و میتونم به شما کمک کنم...مطمئن باشید از اعتماد به من پشیمون نمیشید!
موندوس_که حالا نرمتر از قبل شده بود_ به آرامی گفت: باشه...ولی من چشمم به توئه! با کوچکترین اشتباه ...
تریش نگذاشت حرف موندوس تمام شود و سریعا گفت: سرورم هیچ جای نگرانی وجود نداره! با کوچکترین اشتباه سرم رو از بدن جدا کنید...
موندوس به نشانه رضایت سرش را تکان داد و گفت: باشه!پس بیا بعدا باهات کار دارم! سپس راه خود را گرفت و رفت: در راه اورگاندرا دوباره به موندوس نزدیک شد و گفت:عزیزم مطمئنی میخوای بهش اعتماد کنی من بهش شک دارم! موندوس با عصبانیت گردن اورگاندرا را گرفت و او را به دبوار کوبید و با عصبانیت گفت: سعی نکن با عشوه گری هات خودت رو بهمن نزدیک کنی! میدونی من برای چی تو رو به اینجا راه دادم! این موضوعات اصلا به تو مربوط نیست سپس او را به گوشه ای پرتاب کرد و با خود گفت: بالاخره دیگه دارم به اهدافم میرسم!