رمان های Devil may cry

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
سلام خدمت دوستان عزیز:
همه ما کم یا بیش با عنوان مشهور devil may cry اشنایی هایی داریم و از گذشته تا امروز خاطرات خوبی را با ان سپری کردیم. همانگونه که میدانید پس از انتشار نسخه چهارم نکاتی نامفهوم ماند اما با این حال رمانی توسط یکی از نویسندگان کپکام انتشار یافت. این رمان مبنی بر داستان های مجهول دویل می کرای قرار گرفت اما پس از مدتی توسط کپکام مورد تایید قرار گرفت. با این حال من به همراه خانم اتوسا(devil girl) پس تصمیم به ساختن کمیک درباره dmc داستان ها و عنواینی را مورد توجیه قرار دادیم. لطفا نظرات خود را به پروفایل نویسندگان مطلب ارسال نمایید و از ارسال هرگونه پست جدا خود داری فرمایید.این داستان ها مورد تایید کپکام نیست. این نکته را بیاد داشته باشید.
با تشکر



---------- نوشته در 11:01 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:47 PM ارسال شده بود ----------

قسمت اول: زنی از جنس شیطان
oja0i20xv9ntw5kahflv.jpg



روز پایانی ماه سپتامبر بود ، نسیم خنکی که از پنجره ی اتاق داخل میشد حس غم انگیز پاییزی دوباره را به روح و روان منتقل می کرد. نزدیک غروب بود و دانته مثل همیشه در کافه ی خودش روی صندلی مدیریت نشسته بود ، پاهایش را روی میز روبه رویش گذاشته بود و در حالیکه مجله ش را ورق می زد قهوه ی گرمی که روی میزش بود را هراز گاهی مز مزه می کرد. در آن لحظه هیچ فکری جز لذت بردن از زمان حال و تمام کردن قهوه ش را نداشت. خوشبختانه بعد از یک روز سخت و پرکار حالا می توانست راحت روی صندلیش لم دهد و کمی تجدید قوا کند . در همین لحظه تلفن زنگ زد با کلی غرولند گوشی را برداشت : الو... شما با دفتر رسمی شکارشیاطین ولگرد تماس گرفتین.
مردی با صدای گرفته ای از پشت خط جواب داد: من برای شما ماموریتی دارم.
دانته هم چنان بی حوصله گفت: قبلا وقت گرفتین؟!
- نه، باید اینکارو می کرد؟!
- آره ، تمام مشتری ها قبلا وقت ...( مرد وسط حرف دانته پرید و با لحن خشن همراه با اضطراب گفت) آقا شما باید کمک کنین همین الان که من دارم با شما صحبت می کنم معلوم نیست چند نفر بیگناه دارن کشته می شن ... موضوع واقعا جدیه... بیوه ی سیاه رحم نداره هر جا که اون پا می زاره عده ی زیادی کشته می شن.
دانته کمی خودش را جمع و جور کرد ، صدایش را صاف کرد و این بار جدی گفت: بیوه سیاه؟! هممم...فکر کنم قبلا راجع بهش شنیدم ، خب بگو...
مرد خیلی شمرده گفت: بیوه ی سیاه جادوگریه که نیمی بدن انسان و نیمی دیگه عنکبوت داره ، اون هر بار تعداد زیادی مرد جوان رو می دزده و با خودش به جای نامعلومی می بره مردم میگن برای پرورش بچه هاش به پروتئینهای بدن اونا نیاز داره ... بیرون شهر پر از پوست های کنده ی شده ی جوونهاس... مردم نگران شدن و تعداد کشته ها هم هر روز بیشتر میشه ، یه نفر تلفن شما رو به من داد و از من خواست که...
دانته حرف مرد را قطع کرد و گفت: باشه ، فقط باید کجا پیداش کنم...
مرد به دانته گفت که بیوه ی سیاه در مکانی بیرون از شهر مستقر شده اما دقیقا معلوم نیست که کجا . دانته هم حرف مرد را قبول کرد کلتها و ربلیان را برداشت و راهی شد.
نزدیکه نیمه شب دانته از روستای کوچکی که در آن مسافر خانه ای قدیمی بود گذشت و با خود فکر کرد تا اندکی در آنجا توقف کند و پس از سکونت کوتاهی در آنجا و تجدید قوا راهش را ادامه دهد . وارد رستوران کوچک مسافرخانه شد اتفاقا صاحب مسافر خانه که مرد پیر و کوتاه قدی بود هنوز بیدار بود و برای مسافرهای نیمه شب غذا آماده می کرد . دانته سر میزی نشست و از پیرمرد خواست تا برای او نوشیدنی خنکی بیاورد. در همین لحظه احساس کرد که شخصی خیلی آهسته از پشت سر به او نزدیک می شود . با احتیاط کلتش را در آورد و با حرکتی سریع به طرف شخص نشانه رفت ، اما در همین لحظه از شدت حیرت سر جایش خشکش زد . دانته با بی اعتنایی سر جایش نشست پوزخندی زد و گفت: این وقت شب اینجا چی کار می کنی بچه؟!
نیرو اندکی جلو آمد و کنار میز دانته ایستاد و گفت: اتفاقا همین سوالو می خواستم از تو بپرسم !
پیرمرد صاحب مسافرخانه نوشیدنی دانته را روی میزش گذاشت ، دانته لیوان را برداشت و تا ته سر کشید سپس پاسخ داد : یه نصیحت از بزرگترت بگیر ... برو خونه اینجا واسه بچه ها جای مناسبی نیست.
نیرو که دیگر عصبانی شده بود فورا جواب داد: بچه ،ها؟! من الکی اینجا نیستم ماموریت دارم بیوه ی سیاه رو بکشم...
دانته با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کرد و گفت: تو؟!کی به تو چنین ماموریتی داده؟! قبلش ازت نپرسیدن چند سالته؟!
نیرو فورا میزی را از گوشه اتاق برداشت و به سمت دانته پرتاب کرد ، دانته هم جاخالی داد و داد با پوزخند و پاسخهای تمسخر آمیز به نیرو برخورد کرد . نیرو هم تسلیم نمی شد و از انواع کلمات ناسزا گرفته تا حمله به صندلی و میز و تخته سعی می کرد دانته را ساکت کند. همین که آن دو در حال به هم ریختن رستوران بودند . زن زیبایی وارد رستوران شد ، زن با دیدن این صحنه کلتش را به سقف نشانه رفت و چند شلیک کرد ، دانته و نیرو با شنیدن صدای شلیک به خود آمدند ، آن زن کسی نبود جز تریش ، تریش خیلی آرام به آن دو نزدیک شد سپس فریاد زد: هیچ معلومه دارین چیکار می کنین؟! عین دو تا بچه افتادین به جون هم؟!
دانته تا نگاهش به تریش افتاد به خودش امد ، لباسش را تکاند ، گلویش را صاف کرد و گفت: سلام... تریش...ما داشتیم... داشتیم... راستی تو اینجا چیکار می کنی؟
تریش صندلی را از گوشه ی اتاق برداشت و کنار دانته گذاشت ، روی آن نشست و پاسخ داد: برای تحقیقات اومده بودم ... در مورد بیوه ی سیاه..
در همین لحظه نیرو جلو آمد و گفت: بیوه سیاه... اتفاقا من هم برای کشتن اون اینجا اومدم...
تریش رو به دانته گفت : و جنابعالی واسه چی اومدین؟
دانته لبخندی زد و پاسخ داد : برای نوشیدن چند تا لیوان نوشیدنی!!
تریش با دانته خیره شد و دانته بار دیگر گفت: کشتن اون عجوزه!
- مگه میشه دو نفر شما واسه این ماموریت فرستاده شده باشین؟!
نیرو نیز روی صندلی نشست و گفت : اتفاقا داشتم همینو از دانته می پرسیدم که...
در همین لحظه پیرمرد صاحب مسافرخانه نزدیک میز دانته شد و گفت: ببخشید آقا شنیدم که شما راجع به بیوه ی سیاه حرف می زدین ... خواهش می کنم ما رو از شر این زن شیطانی نجات بدین...
دانته رو به مرد کرد و پرسید: اون اینجا هم بوده؟
- بله آقا ، اون... اون دو تا پسر من رو دزدید بعد از چند روز پوست کنده ی شده ی اونها رو کنار رودخونه پیدا کردن... ( مرد طاقت نیاورد و شروع به گریه کردن کرد)
تریش رو به دانته ادامه داد: آره تحقیقات من هم نشون میده بیوه ی سیاه قبلا اینجا بوده... و تعدادی زیادی از جوونهای این روستا رو کشته، ولی هیچکس حتی متوجه حضورش تو روستا نشده میگن اون خیلی آروم و سریع کار می کنه به طوریکه هیچکسی متوجه حضورش نمیشه پیدا کردن اون خیلی می تونه سخت باشه ... از اونجایی که این بیوه ی سیاه اصلا شبیه پیرزنها نیست!
نیرو با تعجب گفت: چی؟
دانته نیز به دنبال اون گفت: موضوع داره جالب میشه ، انگار با یه شیطان خوشگل سروکار داریم!
تریش به دانته نگاه معنی داری کرد و گفت: باید امشب رو استراحت کنیم ، فردا راه می افتیم.
هر یک در اتاقی مستقر شدند و انرژیشان را برای فردا ذخیره کردند حداقل با حرفهای تریش متوجه شده بودند که با چه موجودی سرو کار دارند. هنوز چشمان دانته گرم نشده بود که با صدای جیغی از جا پرید، تریش و دانته و نیرو از اتاقهایشان بیرون آمدند دخترکی در حالیکه گریه می کرد به طرف اتاقها می آمد و در خواست کمک می کرد : کمک، برادرم! برادرم . تریش فورا او را در آغوش گرفت و گفت: چی شده ؟ اتفاقی برای برادرت افتاده؟
دخترک بغضش را فرو داد ولی با لکنت پاسخ داد: اون... اون...برادرم رو با خودش برد...
دانته جلو آمد و گفت: کی؟ بیوه ی سیاه...
- نمی دونم اون ... اولش شبیه فرشته ها بود ولی بعدش... ( بغضش ترکید و شروع به اشک ریختن )
تریش او را به اتاقش برد ، دانته و نیرو هم دنبال او رفتند . لیوان آبی دست دخترک داد و از او خواست تا خیلی آرام ماجرا را برایش تعریف کند ، دخترک گفت: من و برادرم قصد سفر به رم رو داشتیم ما با اتومبیلمان تا اینجا اومدیم . چون خیلی خسته و گرسنه بودیم اتاقی رو اجاره کردیم . من خواب بودم کابوس وحشتناکی رو دیدم زنی بهم نزدیک شد و توی گوشم زمزمه کرد اون ماله منه. در همین لحظه از خواب پریدم و برادرم رو صدا زدم اما با کمال تعجب و وحشت دیدم همون زنه برادرم رو تو دستش گرفته و از پنجره بیرون پرید. خدایا... اون برادرم رو برد...
تریش دخترک را نوازش داد و گفت: ما اونو پیدا می کنیم ( سپس رو به دانته و نیرو ادامه داد) مثله این که بیوه ی سیاه اینجاس ... الان اصلا وقت استراحت نیست... باید بریم دنبالش.
این را گفت و از روی زمین بلند شد . هر سه از مسافرخانه بیرون رفتند اما دخترک فورا پشت سر آن سه دوید و گفت : نمی تونین منو اینجا تنها بزارین من هم باهاتون میام... باید برادرم رو پیدا کنم.
آن سه ، دخترک را که خودش را جین معرفی کرده بود ، پذیرفتند. در راه به دو راهی رسیدند تریش فورا راهش را جدا کرد و رو به دخترک گفت: می تونی با من بیای.
دخترک نزدیک دانته شد و رو به او گفت : می تونم با شما بیام...

در این حالت دخترک دست دانته را فشار میداد و ملتمسانه به او نگاه می کرد . بدین ترتیب راه تریش و آن سه یعنی جین و نیرو دانته جدا شد. در راه آن سه به اجساد پسران زیادی برخوردند . نیرو رو به دانته گفت: فکر کنم داریم به خونش نزدیک می شیم.

دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، دخترک خودش را به دانته چسباند و گفت : یعنی برادر من هم...
دانته به طرف دختربچه خم شد و گفت: ما برادرت رو نجات میدیم.
پس از گذشتن از آن منطقه در مقابل خود دروازه ی بزرگی را دیدند. اطراف و جلوی آن دروازه ی سیاه رنگ و بزرگ تعداد زیادی شیطان ایستاده بودند . دانته فورا کلتهایش را بیرون کشید. یکی از شیطان ناگهان فریاد زد : بیوه ی سیاه اونا را اینجا اورده در این حالت به دختربچه اشاره می کرد.
شیطان دیگری که نزدیک دروازه ایستاده بود با صدای خفه ای ادامه داد: ای عجوزه ی نحس حالا میخوای این دوتا رو به موندوس تحویل بدی و جایزه بگیری؟!!
دانته فورا سلاحش را به سمت دختر بچه نشانه رفت و گفت: پس تو بیوه ی سیاهی!!
دخترک شروع به خنده کرد ، خنده ش شیطانی بود و طوری در محیط طنین انداخته بود که روان را آزار می داد . ناگهان از جلو دختر بچه بیرون آمد حالا چهره ی واقعیش را نشان می داد ، بدنی نیمه انسان و نیمه عنکبوت ، با موهای بلند مشکی و پوستی توسی بود چشمان درشت قرمز رنگ داشت ، فریاد زد: درسته... اگر بخاطر اون احمق نبود نقشه ی من داشت درست و خوب پیش میرفت... اما حالا هم عیبی نداره ... حالا که شما اینجایین...آه موندوس در ازای تحویل شما پاداش خوبی به من میده ... اون تا فرزندان اسپاردا رو نابود نکنه آروم نمیشه ... مخصوصا تو نیرو، جوونترین عضو خانواده ی اسپاردا... ها ها ها
این را گفت و ناپدید شد. نیرو به تعجب به دانته نگاه کرد و گفت: من منظورشو متوجه نشدم... جوونترین عضو خانواده؟!!!
دانته در همین لحظه به سمت یکی از شیطانین حمله کرد و در حالیکه گلویش را با ربلیان سوراخ کرده بود فریاد زد: بگو ! اون عجوزه کجا رفت؟
شیطان چیزی نگفت و دانته هم مجبور شد گلوله ای در سرش خالی کند سپس گفت: نیرو تو برگرد خونه ، من وارد دروازه میشم تا...
پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود در عوض نیرو با خون یکی از شیاطین روی زمین نوشته بود : دانته تو حواست به اوضاع اینجا باشه من وارد دروازه میشم ... باید بفهمم حقیقت چیه!
بدین ترتیب راه دانته و نیرو از هم جدا شد.



 
آخرین ویرایش:

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
قسمت دوم: دنیای شیاطین
Devil May Cry Scarecrows.jpg


تا چشم کار می کرد همه ش ساختمانهای فرو رفته در مواد مذاب و پلهای خراب شده و عمارتهای ویران بود و بس. قبلا هرگز به چنین مکانی پا نگذاشته بود آسمان سرخ رنگ و پرغضب جهنم ، رودهایی سوزان از جنس آتش و هوای گرفته و غبارآلود همه ش نشان از آشوب و پستی ، چرک و پلیدی بود. نیرو آهسته از روی تخته سنگهای روان روی ماگمای مذاب قدم می زد. همزمان به اطرافش نگاه می کرد و با خود می گفت:هیچوقت فکر نمی کردم همچین جایی وجود داشته باش...
با دیدن آن صحنه هاو شیاطینی که صدای خنده شان از دور دستها به گوش می رسید گویی اضطرابی وصف ناپذیرروانش را در برگرفته بود. بی اختیار اسلحه ش را از کمربندش بیرون کشید و چندین باردور انگشتش چرخاند شاید کمی اضطرابش را کاهش دهد. همین طور که از روی تخته سنگهای شناور می پرید و شیاطین اطرافش را از نظر می گذراند به یاد حرف آن اهریمنی افتادکه جلوی دروازه ایستاده بود زیر لب حرف او را تکرار کرد و گفت: جوونترین عضوخانواده...نمی فهمم آخه این چطور امکان داره... یعنی من با اسپاردا نسبتی دارم؟!نه... نه این حرفها مزخرفه ...
دیگر به جایی رسید که اهریمنی غول آسا در یک قدمی او ایستاده بود ، خیلی شبیه بریال بود ، بریال همان سگ عظیم آتشین بود که سه ساله پیش مجاله فرار از دروازه را یافته بود و نیروبا دست قدرتمندش او را به درک فرستاد ، اما در نظر نیرو این یکی خیلی بزرگتر از اوبود ، جلوتر رفت، ناگهان اهریمن که تازه متوجه حضور او شده بود فریاد زد: نیرو؟!اینجا چی کار می کنی؟ بعد از کشتن پسرعموم بریال، مشتاق شده بودم که برای یه بارهم شده تو رو ببینم... ( دهانش را جلوتر آورد و فریاد زدم) و نابودت کنم... حالاکه خودت با پای خودت به خونه ی من اومدی پس ...

نیرو حرف اهریمن را قطع کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت: عجیب نیست که اینجا تقریبا همه منو می شناسن پس فک و فامیلای اون شیطونهایی که قبلانابودشون کردم همه اینجا جمعن!!
- خفه شو... تو یه موجود کوچولوی نحیفی که داری بزرگتر ازدهنت حرف می زنی؟!
- اووووووووه... پس باید بهت نشون بدم اینجا کوچولوی نحیفکیه!
نیرو این را گفت و ستون بزرگی که روی امواج فروزان موادمذاب شناور بود برداشت و به طرف اهریمن پرتاب کرد ، اهریمن که آکانتوس نام داشت ،اصلا انتظار چنین حمله ای را نداشت شوکه شده بود ستون محکم بین دو چشمش نشست ومتلاشی شد. نیرو هم فورا شمشیرش را بیرون کشید و از فرصت استفاده کرده آن را درسرش فرو کرد. سپس با دست قدرتمندش او را در میان مواد مذاب پرتاب کرد. آکانتوس فریادی مهیب از ته دل سر داد و در همین لحظه گفت: تو می تونی منو نابود کنی امافرمانروای من موندوس ... هرگز توان نابودی اون رو نداری و نخواهی داشت، اون تمام خانواده ی اسپاردا ، مخصوصا تو رو نابود می کنه... حالا می بینی! نیرو کلتش را بیرون کشید و به طرف آکانتوس نشانه رفت و گفت:اسپاردا؟! شاید موهای سفیدم باعث شده تو فکر کنی من هم عضوی از خانواده یاسپاردام! اما باید بهت بگم اشتباه می کنی!
آکانتوس که در حال مرگ بود ذره ذره ادامه داد: ما شاهدمتولد شدن تو بودیم نیرو! تو فرزند اسپاردا نه بلکه نوه ی اون هستی!
- مزخرفه... قبلا چنین دروغی رو از سکتوس هم شنیدم ... همتون مثله همین!
و سپس 3 گلوله ی پی در پی را حواله ی آکانتوس کرد. آکانتوس نیز در مواد مذاب اطرافش ذوب و نابود شد.نیرو اسلحه اش را در کمربندش گذاشت وزمزمه کرد: همچین چیزی حقیقت نداره...
دانته نیز در اطراف دروازه قدم می زد این اولین باری بود که حس خوبی نداشت ... گویی دردی از قدیم سر باز کرده و قلبش را ذره ذره می آزرد.قدمهایش استوار ولی با اضطراب زیادی بود بالاخره خسته شد روی زمین نشست و به فکرفرو رفت، تماس آن مرد برای نابود کردن بیوه ی سیاه و بعد از آن حضور آن جادوگر درجلد دختربچه ای معصوم و سپس صحبت از موندوس... دوباره ایستاد دستش را زیر چانه اش گذاشت و با خود گفت: همه ی اینها نقشه ی موندوسه... اما... اون چطور تونست دوباره از دروازه فرار کنه؟! حرف اون شیطونت کودن در مورد نیرو !! یعنی این حقیقت داره...
در همین افکار بود که ناگهان نیرو را بیرون از دروازه مشاهده کرد به طرف او رفت و گفت: زود برگشتی، انتظار داشتم بیشتر طول می کشید...چی شد ؟ چیزی دستگیرت شد؟
نیرو کتش را تکاند نگاهی به ساعت مچیش کرد و در حالیکه ازدانته دور میشد فریاد زد: باید برم ، کایری منتظرمه... از اینجا به بعدش به عهده ی تو... فعلا
دستی تکان داد و شروع به دویدن کرد ، دانته پوزخندی زد وگفت: آه، بچه ها... فکر کنم این کار براش خیلی زوده...این ماموریت از همون اولش به عهده ی خودم بود... پس بزن بریم...دانته این را گفت و وارد دروازه ی شیاطین شد.
 
آخرین ویرایش:

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت سوم: زیباترین زشتی ها
wqgjm10gszfakypn1i6g.jpg




ساعت6 صبح بود ، با رسیدن به فورتونا و تنفس هوای پاک انجا گویی جانی تازه گرفته بود . مردم در حال باز کردن مغازه هاشان بودند و تعدادی کودکی نیز تازه از خانه خارج شده و به سمت مدرسه می رفتند. از کنار یتیم خانه عبور کرد و یاد روزهایی افتاد که در آنجا زندگی می کرد اندکی توقف کرد و به حیاط بزرگ یتیم خانه که پر از درختان میوه و گلهای خوش بو و معطر رز و میخک و عشقه بود خیره شد. یاد روزی افتاد که پدر ومادر کایری وارد یتیم خانه شدند از همان روز بود که با کایری آشنا شد. چشمانش را بست ، 10 سال پیش همین موقع بود تعدادی از بچه های شرور و بزرگتر به طرفش سنگ پرتاب می کردند ، آن موقع خیلی کوچک و ضعیف بود به در خیابانها می دوید تا سر پناهی یابد اما حتی بزرگترها نیست او را مورد تمسخر قرار می دادند ، دلیلش هم یک چیز بود او پدر و مادری نداشت و همین باعث می شد همیشه مورد آزار و اذیت سایرین قرار بگیرد. وارد کوچه ی بن بستی شد تعدادی از بچه ها بزرگتر نیز او را تعقیب کردند یکی از آنها که هیکلی بزرگتر و ظاهری قوی تر داشت به نیرو نزدیک شد موهایش مشکی و بلند بود و حالا که رو به روی نیرو ایستاده بود حتی قدش نیز کمی بلندتر از او بود. با تمسخر رو به او گفت: پدرت کجاست بدبخت؟! اصلا تو پدری داری؟ پدرت هم مثله خودت ضعیفه؟!!
سپس با قلدری به نیرو نزدیک شد و او را هل داد. نیرو روی زمین افتاد . با خود فکر می کرد این بار نباید تسلیم شود نباید آنقدر ضعیف باشد که هر چه آنها می گویند را به راحتی بپذیرد . پس از روی زمین قلوه سنگی را برداشت و به طرف پسربچه پرتاب کرد . سنگ به سر او برخورد و سرش شکافته شد و خون روی صورتش جاری شد بچه های دیگر با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند اما آن پسربچه ی قلدر روی زمین زانو زد و سرش را گرفت، نیرو قلوه سنگ دیگری را برداشت و بالای سر او رفت سپس گفت: من پدر دارم... اون خیلی قویه...بالاخره یه روز میاد اینجا میاد و منو با خودش می بره... این را گفت و سنگ را بالا برد تا در سر آن پسر بچه ی شرور بکوبد اما در همین لحظه سایه ی مردی را دید که از انتهای کوچه به سمت او می آید ، پسر بچه فرصت فرار پیدا کرد و از کنار سایه ی مرد عبور کرد ... نزدیک غروب بود و چهره ی مرد در هاله ای از تاریکی پنهان بود ، نیرو قدمی به جلو برداشت در همین لحظه مرد با صدای گرفته ای گفت: انرژیت رو برای بعد نگه دار پسر.
نیرو به سمن مرد دوید اما دیگر خیلی دیر شده بود و کسی آنجا نبود ، ناامیدانه به سمت یتیم خانه به راه افتاد درراه با خودش فکر می کرد : یعنی آن مرد واقعا پدر من بود؟!
جلوی در بزرگ یتیم خانه مردم تجمع کرده بودند یکی فریاد زد : نگاه کنین با این بچه چیکار کرده، اون یه شیطانه باید بسوزونیمش
دیگری گفت: از همون اول گفتم که کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه نباید اینجا بمونه...
همهمه ی مردم بالا گرفت ، هر کس چیزی می گفت و نظری میداد در همین لحظه مردی بالای سکو رفت و فریاد زد: برادران و خواهران من ای ساکنین فورتونا لطفا چند لحظه ای رو به من گوش بدین.
کم کم مردم ساکت شدند. آن مرد ، فرد محترمی بود که همه اهالی فورتونا به او اعتماد داشتند نیرو نیز قبلا نام او را مکرر شنیده بود او مارکِلیوس نام داشت. دختر بچه ای نیز دست او را محکم گرفته بود ، آن دختربچه نیز کسی نبود جز کایری . باری مارکلیوس گلویش را صاف کرد و رو به جمعیت حاضر گفت: آیا ما چنین مردم پستی شدیم که یک کودک یتیم را فقط بخاطر اینکه پدر و مادری ندارد نابود کنیم؟! چرا لحظه ای درنگ نمی کنیم که شاید این کودک والدین فقیری بوده که قدرت تغذیه رو نداشتند... چرا ما باید او را به این علت مورد تمسخر قرار دهیم؟! (صدای همهمه باری دیگر بالا گرفت ، کایری دست پدرش را کشید و به نیرو که پشت دیواری پنهان شده بود اشاره کرد پدر با نگاه کردن به او لبخندی زد سپس بار دیگر رو به جمعیت ادامه داد ) موهای سفید او چی؟ ( ناگهان سکوتی کم نظیر در میان جمعیت سایه افکند، مارکلیوس ادامه داد ) او بسیار به اسپاردای قدرتمند ما شبیه هست... حال که ما از اسپاردا به نیکی یاد می کنیم پس فکر نمی کنید که حضور این کودک در شهر ما می تواند نشانه ی خوشنودی اسپاردا از ما باشد. همشهریان بیایید سعی کنیم او را از خود نرنجانیم چه بسا او از وابستگان اسپاردای کبیر باشد.
مارکلیوس به نیرو اشاره کرد و از او خواست تا نزد او بیاید نیرو از میان جمعیت خود را به او رساند. در همین لحظه مارکلیوس دستش را روی شانه ی نیرو گذاشت و گفتت: من این پسربچه رو به فرزندی قبول می کنم.
دیگر آن نگاههای عجیب مردم تمام شده بود و نیرو از این بابت در پوست خودش نمی گنجید بالاخره او نیز صاحب خانواده ای شده و پدر داشت اما با این حال هنوز هم دوست داشتم که پدرش فرد قوی باشد کسی که هیچ کسی یارای مبارزه با او را نداشته باشد. حالا که خانه ای داشت و می توانست شبها راحت بخوابد همیشه رویای چنین پدری را در سرش می پروراند پدری که بتواند از او قدرتی فوق بشری به ارث برد.
چشمانش را باز کرد و به دستش خیره شد ،و با خود گفت: آیا من واقعا از وابستگان اسپاردا هستم ؟! یعنی دانته... نه ... نه این غیر ممکنه ...شاید هم کس دیگه ... شاید یکی دیگه از پسرای اسپاردا... آه خدایا دارم به چی فکر می کنم بی خیال باید برم خونه.
از آن طرف دانته وارد دنیای جهنمی شد ، درست مثل گذشته قبلابرای نابود کردن موندوس به چنین مکانی قدم گذاشته بود برای همین دیدن آن حال و هوا و صحنه های عجیب و رودهای آتشین و آبشارهایی از مواد مذاب اصلا تعجب نکرده بود خیلی راحت از روی تخته سنگهای شناور می گذاشت هر از گاهی شیاطینی را که به سمتش حمله می کردند بی مهابا می کشت بدون اینکه زحمتی بکشد و فشاری به خودش وارد کند. در این لحظه به محلی رسید که اهریمنی به عنوان نگهبان کنار دروازه ای عظیم ایستاده بود اهریمن بدنی نیمه انسان نیمه کرگدن داشت صورتش آبی رنگ بود و ریشهایی بلند داشت که به طرز ماهرانه ای بافته شده بودند با دیدن دانته برگشت سلاحش که داسی عظیم و برنده بود به سمت دانته گرفت و فریاد زد: پسر اسپاردا؟! تو اینجا چیکار می کنی؟
دانته خندید ، ربلیان را بیرون کشید و پاسخ داد: برای آب کردن چربی هام اومدم ، آخه می دونی هوای دم کرده ی اینجا شبیه سونا می مونه من هم که چند وقتیه وقت نمی کنم ورزش کنم یه ذره چربی اوردم گفتم بیام اینجا هم یه قدمی زده باشم هم از هوای مطبوع اینجا استفاده کنم!
اهریمن فورا گفت: اگه موندوس بفهمه اینجایی کارت تمومه!!
دانته جلوتر آمد و گفت: موندوس؟! مگه اون لعنتی هنوز زنده س؟ آه چه بد شد زیاد اینجا نمی مونم مگر نه خیلی دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش!! اومدم چند تا سوال بپرسم ، امیدوارم که بدون طفره رفتن همه رو بهم جواب بدی!
- کور خوندی دانته ! من چیزی نمی دونم بی خودی خودت رو خسته نکن.
- خب ، می دونستم با زبون آدیمزاد نمیشه با شما ها حرف زد ولی مشکلی نیست خوشبختانه راههای حرف کشیدن بسیاره...
این را گفت و به سمت هیولا شلیک کرد ، اهریمن گلوله ی اولی را جاخالی داد اما دانته از فرصت استفاده کرد و با چند ضربه ی شمشیر از بالا و پایین هیولا را سر جایش نشاند پس از جنگی کوتاه دانته بالای سر او رفت و خیلی جدی پرسید: در مورد نیرو چی می دونی؟! سریع جوابمو بده!!
هیولا تقلا می کرد دانته کلتش را به سمت او نشانه رفت و گفت : قسم می خورم خیلی آروم و بی درد بکشمت فقط جواب سوالامو بده!!
- نیرو... نیرو هم مثه توئه!
- بی خیال ! اینو می دونم که اونم یه سری قدرتهایی داره اما... رابطه ی اون با من...
- یک خون توی رگهای شماست...
- چی؟ واضحتر بگو
- نیرو برادر زاده ی توئه!
دانته شوکه شد سرش را پایین انداخت و چند لحظه ای به فکر فرو رفت سپس گفت: دروغه! همچین چیزی امکان نداره! ورجیل... چطور ممکنه!!
- این حقیقت داره...
- که اینطور... سوالاتم تموم شد حالا می تونی بری به جهنم ( گلوله ای را در سر اهریمن خالی کرد و سپس به راه خود در دنیای جهنمی ادامه داد ، حالا که اینجا بود باید جواب باقی سوالاتش را نیز می یافت هرچند شنیدن اینکه ورجیل فرزندی دارد و آن فرزند نیروست روحیه ش را تا حدی تضعیف کرده بود.)
کم کم نزدیک غروب بود و نیرو دیگر به خانه رسیده بود . خانه ی آنها آپارتمان کوچکی در مرکز شهر فورتونا بود از بعد از مرگ کریدو ، برادر کایری، او و نیرو با هم در آن آپارتمان زندگی می کردند. آهسته از پله های پوسیده و خراب آپارتمان بالا رفت . نزدیک در که شد خودش را در آینه ی کوچی که کنار در واحد آنها بود برانداز کرد لباسهایش را مرتب کرد سپس در زد . مثله همیشه بوی خوش غذا تمام آپارتمان را گرفته بود کایری آشپز قابلی بود. کایری در را باز کرد در نظر نیرو او زیباترین و مهربانترین دختر روی زمین بود. مثل همیشه لباسی سفید پوشیده بود ، سرش را پایین انداخت و از نیرو خواست تا داخل شود . پس از استراحت کوتاهی رو به نیرو گفت: امشب که جایی قرار نداری؟!
نیرو با لبخندی پاسخ داد : من و قرار؟! نه ، جایی می خوای بریم.
کایری به طرف چوب لباسی کنار ورودی رفت ژاکتش را برداشت و گفت : آره به من اعتماد داری؟
نیرو فورا برخاست و گفت: بیشتر از چشمام.
کایری در اتاق را باز کرد و از نیرو خواست که همراه او بیاید ، حالا دیگر هوا تاریک شد و کوچه های شهر خلوت بودند کایری آهسته قدم برمی داشت ، نیرو احساس کرد که رفتار کایری کمی عجیب به نظر می رسد برای همین ایستاد و گفت: می خوای جایی بری؟
- می خواستم همین طور که قدم می زنیم با هم حرف هم بزنیم.
- اتفاقا من هم همین می خواستم ، بیا تا نزدیک دریاچه بریم.
کایری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد دریاچه ی کوچک فورتونا فاصله ی چندانی تا محل سکونت آنها نداشت . کنار دریاچه کسی نبود و نسیم خنکی از سمت آب می وزید که نه تنها جسم را بلکه روان را نوازش می داد. کنار دریاچه نشستند. کایری رو به نیرو گفت: چقدر زود گذشت...
نیرو سرش را تکان داد و در ادامه ی حرف کایری اضافه کرد: آره، هنوز هم بخاطر مرگ کریدو ناراحتی؟ من واقعا متاسفم که نتونستم...
کایری حرف نیرو را قطع کرد و با بغض جواب داد: هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم قلبم می سوزه اما... خوشحالم که تنها نیستم... حداقل تو پیشمی...
نیرو سرش را پایین انداخت سپس با نگاه عجیبی به پشت سر کایری خیره شد ، کایری ترسید و پشت سرش را نگاه کرد اما در همین لحظه ، نیرو جعبه ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به کایری نشان داد و با لبخند گفت: سوپرایز...
کایری که از خجالت سرخ شده بود دستانش را روی گونه هایش گذاشت و پرسید: این... چیه؟!
- بازش کن.
کایری جعبه را باز کرد انگشتر زیبایی که با الماس ماهرانه تزئین شده بود درون جعبه می درخشید : اوه خدای من!
نیرو فورا گفت: با من ازدواج می کنی؟
اشک در چشمان کایری جمع شده بود از جایش بلند شد و عقب عقب رفت ، نیرو که انتظار چنین عکس العملی را نداشت نیز برخاست و با اضطراب پرسید: ناراحتت کردم؟ فکر کردم که شاید...

کایری در حالیکه اشک می ریخت گفت: نه...فقط...فقط...
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4



Nero___Devil_May_Cry_4_by_Evil_Siren.jpg


قسمت چهارم: روح آبی



کایری در حالیکه اشک می ریخت گفت: نه...فقط...فقط... من نمیتونم اینو قبول کنم.
- چرا؟ کایری فکر می کردم که تو هم منو دوست داری؟اشک روی گونه ها کایری غلتید آهسته گفت: من دوستت دارم اما... خدای من... من نمی تونم...
- چرا ؟ بهم بگو ... ازت خواهش می کنم ...در همین لحظه کایری ایستاد و سرش را پایین انداخت ، نیرو که از این رفتار عجیب کایری شوکه شده بود نزدیک تر شد و دستهایش را روی شانه های اوگذاشت و تکانش داد ، پس از چند لحظه کایری چشمانش را باز کرد ، صورتش بی احساس شده بود و چشمانش به رنگ خون ، با صدای مرموزی گفت: بالاخره زمان تو هم سر رسیده ... نیرو عقب عقب رفت و گفت: کایری تو چت شده؟!در همین لحظه به طرز عجیبی آتش اطراف آنها را گرفت ، آب دریاچه بیرون ریخت و ماگماهای مذاب جانشین آن شد نیرو باتعجب به اطرافش نگاه کرد . در همین لحظه شخصی از پشت سر به نیرو حمله کرد و خیلی سریع دست راستش ، که همان دست قدرتمند او بود ، را قطع کرد. نیرو از درد فریادکشید و روی زمین افتاد. آن شخص موندوس بود که از این حیرت و حواس پرتی نیرو سواستفاده کرده بود موندوس کنار کایری ایستاد و دستش را روی شانه ای او گذاشت و درحالیکه از ته دل می خندید گفت: به برکت این موجود کوچولوی زیبا نابود کردن تو برام خیلی راحت شد... از دست قطع شده ی نیرو خون فوران می کرد ذره ذره گفت: ...کایری به خودت بیا...

موندوس جلو آمد و با شمشیری برنده ای که در دست داشت چندضربه از پشت به نیرو وارد کرد سپس ادامه داد: فکر نمی کردم که پسره ورجیل اینقدر ضعیف باشه!!خون از دهان نیرو بیرون زد ، روی زمین تقلا می کرد : چی؟ورجیل؟!
موندوس پشتش را به نیرو کرد و شمرده گفت: اسپاردا دست راست من بود ... مثله چشمام بهش اعتماد داشتم من و اون شاید بهترین و بزرگترین شرکای تاریکی بودیم اما اون... اون لعنتی از پشت به من خنجر زد به من خیانت کرد...( دراین حالت موندوس مشتش را گره کرد و محکم روی زمین کوبید از جای مشتش آتش بیرون زد، سپس ادامه داد) هرگز فکرش رو نمی کردم که اسپاردا با زنی زمینی ازدواج کنه... (نزدیک کایری شد و گفت ) انگار عاشق شدن تو خانواده ی منحوس اسپاردا ارثیه!!! (شروع به خندیدن کرد ) اون بعد از نابود کردن سپاه تاریکی منو در اعماق جهنم زندانی کرد... و به خیال خودش روزگار خوشی رو به اوا و دو فرزندش شروع کرد... دریغ ازاینکه روزی نوبت من هم می رسه... ( سپس نزدیک نیرو شد ، شمشیر را بالا گرفت و گفت)قسم خوردم تمام خانواده ی اسپاردا رو به بدترین وجه نابود کنم ... تو اولیش هستی...

این را گفت و شمشیر را در قلب نیرو فرو کرد. نیرو اندکی باچشمانی اشک آلود به کایری که در میان شعله های آتش ایستاده بود خیره شد ولی دیگرتقلا فایده ای نداشت پس گذاشت که آن درد در تمام وجودش رخنه کند و چشمانش را بست.دانته در حال قدم زنی در دنیای شیاطین بود که با دردی درسینه متوقف شد. برای چند لحظه ای تغییر شکل پیدا کرد ( فرم شیطانی پیدا کرد) رویزمین زانو زد و دستش را روی سینه ش گذاشت و زیر لب گفت: لعنتی... این دیگه چیه؟!سیر عجیبی از انرژی وجودش را احاطه کرده بود دوباره به فرم شیطانی بازگشت اما درد مدام شدید و شدید تر میشد فریاد زد: این انرژی از کجامیاد...بالاخره از فرم شیطانی خارج شد ، نفس نفس می زد نا خود آگاه گفت: قبلا این انرژی رو احساس کرده بودم وقتی که اون بچه تغییر شکل داد...نیرو...یعنی اتفاقی افتاده...از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی دروازه دوید ، احساسی در درون به اون این هشدار را میداد که باید به سمت نیرو باز گردد.

نیرو روی زمین هنوز هم تقلا می کرد یک بار دیگر چشمانش راباز کرد حالا دیگر همه چیز به حالت اول برگشته بود آب دریاچه هنوز هم روان بود واثری از آتش و موندوس و کایری نبود. در همین لحظه احساس کرد شخصی آهسته همچون سایه به او نزدیک شد ولی صدایی را نمی شنید گویی در درونش ، خروش بی صدایی را حس می کردبار دیگر چشمانش را بست و آهسته خودش را بدست مرگ سپرد. در ضمیرناخودآگاهش یک بار دیگر او را دید. همان مرد با چهره ای بی احساس و سرد بار دیگراو را فرا می خواند این بار دیگر کاملا به او نزدیک شده بود می توانست صورت بیروحش را از نزدیک ببیند حتی لبخندهایش هم تصنعی بود ، بدون اینکه لبهایش تکان بخورند گفت : حالا دیگه وقتش رسیده، وقت بیداری شیطان درونت...نیرو سعی کرد حرفی بزند اما در محیطی که او در آن گرفتاربود هیچ صدایی مجال طنین افکندن نداشت گویی در برزخی بی پایان اسیر شده بود وخاطرات گذشته یک به یک از مقابل چشمانش می گذشتند قبلا هیچوقت چنین تجربه ای نداشت. آن مرد ادامه داد: باید بجنگی... موندوس در برابر تو هیچ است ... تو به راحت او را مغلوب می سازی و فرمانروای تاریکی می شوی... قدرت ، تمام چیزی ست که تو به آن نیاز داری نفرت به تو قدرت می دهد برخیز و با من تکرار کن.
نیرو از روی زمین بلند شد انگار مثل شبحی که از بعد مکان وزمان خارج شده باشد روی هوا معلق بود ولی جانی تازه گرفته بود تک تک کلمات مرد دروجودش رخنه کرده بود گویی روح آن مرد در بدن او راه یافته و به او نیرویی ماورایی بخشیده. نوری آبی رنگ سراسر بدنش را پوشاند حتی حضور سرد آن نور را تا نزدیکی قلبشهم احساس می کرد نفس عمیقی کشید و تمام نیرویش را جمع کرد سپس هم صدا با مرد فریادزد : یک بار دیگر قدرت... به من قدرت بیشتری بده . نور در روحش نیز نفوذکرد و ناگهان ظاهرش نیز تغییر کرد . آن نور آبی رنگ و سرد که تا آن لحظه فقط اطراف بدنش را پوشانده بود حالت مادی شده بود و ظاهر او را تغییر داده بود ... آری شیطان درون نیرو متولد شد.

حالا دیگر دانته از دروازه ی جهنمی خارج شده بود و به طرف مغازه اش حرکت می کرد . دستهایش یخ زده بود و بی دلیل می لرزید. می دانست که اتفاقی افتاده اما هنوز هم مطمئن نبود فورا وارد مغازه شد . تریش روی کاناپه نشسته بود و اسلحه هایش را بررسی می کرد دانته که از حضور تریش در مغازه تعجب کرده بودبه او نزدیک شد و گفت: پیداش کردی؟!تریش بی آنکه به دانته نگاه کند پاسخ داد: تعقیبش کردم امابعد گمش کردم... چیزی شده؟! آشفته به نظر میای چیزی شده؟
دانته سرش را خاراند و در حالیکه به خروجی چشم دوخته بود گفت: احساس کردم که شاید...شاید اتفاقی برای نیرو افتاده ... از هم جدا شدیم ، گفت که میره کایری روببینه ... اون انرژی...دانته در افکار خودش بود اما چهره ی تریش در هم رفت با خودش گفت: یعنی اون فهمیده؟! با این حال خودش را به آن راه زد و مشغول پر کردن خشاب اسلحه اش شد . دانته نگاهش را به طرف تریش چرخاند و ادامه داد: اون انرژی منو یاده ورجیل انداخت... اما این امکان نداره اون مرده درسته؟!
تریش بدون اینکه سرش را بالا آورد، با تکان دادن سر حرف دانته را تایید کرد. دانته باز هم مضطرب ادامه داد: یه بار دیگه هم این حس روداشتم وقتی نیرو تغییر فرم داد... توی قلعه ی فورتونا، 3 ساله پیش.گویی دانته متوجه شده بود که چرا تریش اصلا به او توجه ندارد و حتی در چشمانش نگاه نمی کند برای همین به تریش نزدیک تر شد و خیلی صریح گفت: تو می دونستی ، مگه نه؟!
تریش بی حرکت ماند، این بار سرش را بالا آورد و در چشمان بیرنگ دانته خیره شد دانته بار دیگر سوالش را پرسید . تریش هم بی مهابا پاسخ داد:نمی دونم راجع به چی حرف می زنی؟
- نیرو... تو می دونی پدر اون کیه؟تریش پوزخندی زد : این مسخره س ... از کجا باید بدونم...
- وقتی به دنیای جهنمی رفتم اونجا با شیطانی رو در رو شدم ...اون همه چیزو بهم گفت... گفت که پدر نیرو ورجیله...
نگاه تریش تغییر کرد حالا با نگرانی به دانته نگاه می کرد وبا چشمانش او را که مدام قدم می زد تعقیب می کرد دانته گفت: همه می دونن شیاطین جهنمی پلیدترین موجودات هستن اما اونا یه حسن دارن که متاسفانه انسانها به ندرت بهش توجه می کنن و اون اینه که هیچوقت دروغ نمی گن.تریش ایستاد . کلتش را در کمربندش گذاشت و خیلی جدی گفت: من شنیده بودم اما مطمئن نبودم...دانته حرفش را قطع کرد : مطمئن نبودی؟! حداقل می تونستی به من یه اشاره کنی...
تریش تمام قدرتش را در صدایش گذاشت و با لحن جدی همراه باعصبانیت افزود: که اونو به عنوان برادرزادت تو خانواده ی خوشبخت اسپاردا قبول کنی؟! فهمیدن این مسئله هم واسه تو خطرناک بود هم نیرو... ورجیل جنایات زیادی روتا حالا مرتکب شده اما بی شک این یکی از همه بدتر بود تولد یه نفر دیگه از خانواده ی اسپاردا کار درستی نبود، دانته . به خصوص اینکه موندوس هنوز زنده س و ممکنه...حرفش را نیمه تمام گذاشت و چشمانش را به زمین دوخت . دانته که از این حرف تریش شوکه شده بود پرسید: تو می دونستی؟! تموم این مدت می دونستی موندوس زنده س و باز هم به من چیزی نگفتی...
- نه تمام این مدت، وقتی برای تحقیقات در مورد بیوه ی سیاه رفتم فهمیدم هنوز یکی از دروازه ها بازه...آخری رو3 ساله پیش تو نابود کرده بودی اما با کمال تعجب دیدم که اخیرا یکی دیگه باز شده وقتی بیشتر تحقیق کردم متوجه شدم که موندوس از سیاه چال تاریکی فرار کرده و این دروازه رو باز کرده ، بیوه ی سیاه هم از همین طریق وارد این دنیا شده بود.دانته مشتش را روی میز کوبید و غرید: لعنتی...

این را گفت و به سرعت از مغازه خارج شد، تریش فریاد زد: کجامی ری؟دانته بدون اینکه رویش را برگرداند گفت : مطمئنم موندوس رفته دنبال نیرو، میرم پیداش کنم.تریش با نگرانی به دانته که در حال دور شدن بود می نگریست در دلش گفت: مواظب خودت باش.

بالاخره نیرو چشمانش را باز کرد. با کمال تعجب دید که دست قطع شده ش ترمیم یافته ، آفتاب محکم در سرش می کوبید ، اندکی طول کشید تا چشمانش به نور عادت کند بالاخره متوجه شد که مردم در اطرافش حلقه زده اند ، هر یک چیز میگفت ، یکی از آنها که مرد میانسالی بود گفت: این نیروه کسی که 3 سال پیش برای فرقه ی شمشیر کار می کرد. دیگری به تمسخر اضافه کرد : آره این همون پسره ی بی خانمانه که مارکلیوس به فرزندی قبولش کرد. به دستش نگاه کنین... اون یه شیطانه... باید ازهمین اول می سوزوندیمش
نیرو از جایش بلند شد و روی زانوهایش نشست ، سرش به شدت میسوخت بالاخره روی پاهاش بلند شد و با چشمانی که نفرت در آنها موج می زد به تک تک افراد حاضر خیره شد. جمعیت اندکی از او فاصله گرفت ، دیگر ساکت شده بودند. نیرو ازمیان آنها راهش را باز کرد در همین لحظه جوان گستاخی که فاصله ی چندانی با اونداشت در حالیکه به او سنگ پرتاب می کرد به او ناسزا گفت، نیرو فورا به سمت اودوید و گلویش را گرفت و با تمام قدرت فشار داد پسر بدبخت ، نفسهایش به شماره افتاده بود ومدام پاهایش را که در هوا معلق بود تکان می داد. پیرزنی به نیرونزدیک شد و با صدای ضعیفی گفت: خواهش می کنم ، پسرم رو نکش.نیرو بی اعتنا به پیرزن ، ذره جانی هم که در بدن پسرک بودرا بیرون کشید و او را به گوشه ای پرتاب کرد سپس با صدای خفه ای که دو رگه شده بود، آن چنان که گویی دو نفر همزمان با هم سخن می گویند، گفت: من قدرت بیشتری میخوام...این را گفت و به راه افتاد. نمیدانست کجا اما باید پیش ازهر کاری دانته را پیدا می کرد. با قدمهای استوار از بین شیاطین سرگردان در خیابان می گذشت ، و با یاماتو که در دستش مثل الماس می درخشید با حرکاتی سبک و زیبا تک تک آنها را به درک می فرستاد.
بالاخره به مغازه رسید . تریش روی صندلی مدیریت نشسته بود با مشاهده ی نیرو فورا از جایش بلند شد و گفت: نیرو... خوشحالم که حالت خوبه.
نیرو که پوست صورتش سفیدتر ازهمیشه شده بود و سرمای عجیبی او را احاطه کرده بود بی توجه به حرف تریش پرسید: دانته کجاست؟تریش کمی مشکوک شد جلوتر آمد و متوجه شد که یاماتو درخشانتراز گذشته در دست نیرو می درخشد با این حال گفت: دانته... اومد دنبال تو... چون فکرمی کرد موندوس قصد نابودی تو رو داره، بگو ببینم تو موندوس رو دیدی؟نیرو پشتش را به تریش کرد و گفت: من خودم موندوس رو نابودمی کنم...لحن مرموز نیرو و اعمال غیرمنتظره اش تریش را بیش از پیش مشکوک کرده بود آهسته شمشیر اسپاردا را که به دیوار آویزان بود برداشت و از پشت در شکم نیرو فرو کرد و فریاد زد: هر کسی در مقابل قدرت اسپاردا و این شمشیر ضعیفه... حتی تو ورجیل... این پسر رو راحت بزار.
نیرو روی زمین افتاد و یاماتو نیز از دستش رها شد. حالادیگر یاماتو درخشندگی قبل را نداشت تریش آهسته شمشیر را از بدن نیرو بیرون کشید ویاماتو را از او جدا کرد ، سپس کنار نیرو زانو زد گفت: متاسفم بچه ، اما باید یه شوکی بهت وارد می کردم تا روح اون از بدنت خارج شه... خوب میشی نگران نباش.صدای تریش در گوش نیرو طنین افکند چشمانش را آهسته بست.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: Dark War

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت پنجم: گذشته تاریک
vou6seylmxe3quceqk0g.jpg





نسیم خنکی صورتش را نوازش می داد نفس عمیقی کشید و چشمانش را گشود. در باغ زیبایی بود و در آن لحظه صدایی جز شر شر آبشار و نوای لطیف پرندگان به گوش نمی رسید. اطرافش پر بود از درختان میوه و پر از شکوفه های صورتی رنگ و روی زمین گل بوته های بهاری و بنفشه و رز منظره ی زیبا و ملکوتی را به وجود آورده بود. با خود گفت: من در بهشتم؟! در همین لحظه چندین زن زیبا را دید در حالیکه موهای طلایی رنگشان را از پشت بافته بودند و لباسهای سفید و براقی به تن داشتند دور آلاچیق کوچکی حلقه زده اند . کنجکاو بود برای همین جلوتر رفتم . حالا از میان آنها دختری را میدید که به آرامی در حال رقصیدن است ، لباس صورتی رنگ و بلندی به طوری که تمام بدنش را پوشانده بود پوشیده بود و موهای زیتونی رنگش که تا کمرش کشیده شده بود به اطراف تکان می داد. سایر دختران در حال تحسین او بودند و مدام او را تشویق می کردند و گلهای خوشبویی که در دست داشتن بر سرش می ریختند . دختر بی توجه و با وقار می چرخید و لبخند می زد. بوی خوش گلهای معطر در فضا پیچیده بود و نیرو مبهوت به آن فرشته ی دوست داشتنی می نگریست. نمی دانست که چرا او اینقدر برایش آشنا است شاید قبلا او را جایی دیده بود ، اما نه در بیداری شاید در رویا. ناگهان یکی از دخترها متوجه حضور نیرو شد ، در حالیکه شوکه شده بود در گوش دختر کناریش چیزی گفته و ناگهان جمعیت پراکنده شدند. اما فرشته ی زیبا هنوز در میان آلاچیق در حال رقصیدن بود پس از مدت کوتاهی متوجه سکوت اطرافش شد و ایستاد . سرش را بالا گرفت تا به اطرافش نگاه کند که با نیرو چشم در چشم شد. حالا نیرو می توانست چهره ی زیبا و دلربایش را واضح ببیند چشمان درشت آبی رنگ چون دریایی خروشان می درخشید. با دیدن نیرو ، او نیز به او خیره شد انگار که او نیز نیرو را می شناخت اما از کجا... این سوال برای او هم بی پاسخ بود. در همین لحظه نگهبانی سفید پوش به دختر نزدیک شد و از او خواست تا نزد مادرش برود . دختر سریعا قبول کرد و دور شد نگهبان سفید پوش که به سبک رومیان باستان لباس پوشیده بود به نیرو نزدیک شد و در این لحظه نیرو در دلش خندید و با خود گفت: من واقعا دارم توی یه نمایش قدیمی با لباسهای عجیب بازی می کنم.نگهبان با صدای رسایی که در فضا می پیچید پرسید: تو اینجا چیکار می کنی ؟ از همون جایی که اومدی برگرد اینجا به تو تعلق نداره.نیرو گلویش را صاف کرد و جواب داد: من واقعا نمی دونم چجوری وارد اینجا شدم ... بعد از دیدن او دختر... اون کیه؟نگهبان ، انگار که نیرو بی ادبی کرده باشد گفت: ساکت باش ، گستاخ. او دختر ملکه ملیندا است ، کسی حق نداره به ایشون نزدیک بشه یا حتی با ایشون حرف بزنه.نیرو از این لحن نگهبان خنده اش گرفته بود ، اما خودش را کنترل کرد و دوباره گفت: برای من خیلی آشنا به نظر می اومد... فکر می کنم قبلا اونو یه جایی دیدم.نگهبان بازویی راست نیرو را گرفت تا او را به بیرون از منطقه ی ممنوعه هدایت کند اما نگاهش به دست نیرو افتاد سپس نیزه اش را به سمت او گرفت و فریاد زد: تو... تو یه شیطانی عقب وایسا. نیرو عقب عقب رفت و در حالیکه سعی داشت دستش را پنهان کند گفت: نه، اشتباه می کنی... من نمی خوام به کسی آسیب برسونم! چندین سرباز اطراف نیرو را احاطه کردند ، یکی از آنها گفت : زمانیکه تو رو نزد ملکه ببریم همه چیز مشخص میشه.
نزدیک غروب بود و دانته در خیابانها پرسه می زد تا نشانی از نیرو یا موندوس یابد. در راه چندین شیطان سر راهش قرار گرفتند دانته در حالیکه با آنها مبارزه می کرد سعی داشت که در مورد قرارگاه موندوس نیز از آنها بپرسد ولی فایده ای نداشت هیچکدام یا خبر نداشتند یا چیزی به زبان نمی اوردند و به ارباب خود وفادار بودند. دانته قبلا هم چنین جستجویی را تجربه کرده بود سالها پیش زمانیکه برای بار اول با تریش ملاقات کرده بود به دنبال موندوس به راه افتاد تا انتقام مرگ مادرش را بگیرد. اصلا از چنین وضعی خوشش نمی آمدخروج موندوس برای بار دوم از سیاه چال تاریکی و حضور دوباره ش در دنیای انسانها مساوی با نابودی بشریت بود. دانته یک بار با تمام قوایش ، همان طوری که پدرش 2000 سال پیش اینکار را کرده بود، یک تنِ در مقابل لشکری از شیاطین ایستاده بود و همه شان را به مکان اصلیشان – یعنی جهنم- باز گردانده بود اینکه آنها یکبار دیگر پا به این دنیا گذاشته اند... دانته ایستاد و در فکر فرو رفت ، بی اختیار به یاد روزی افتاد که افراد موندوس به خانه شان حمله کردند و مادرش را کشتند به یاد زجه های مادرش افتاد و به دیواری تکیه داد سرش را رو به آسمان بلند کرد و زمزمه وار گفت: همه ی اینها تقصیر اسپارداس ... اون باعث نابودی خانواده شد، مادر، من و ... ( مکثی کرد و ادامه داد ) ورجیل.تصویر نیرو در ذهنش نقش بست ، یادِ حرف تریش افتاد نیرو واقعا پدری داشت و پدر او یک فرد عادی نبود او برادر دوقلویش بود ، ورجیل... هیچ فکرش را هم نمی کرد که ورجیل روزی صاحب فرزندی شود اما حالا که در این مورد دقیق شده بود به یاد حرفهای ورجیل افتاد: من نیروی بیشتری می خوام ، نیرویی که به من قدرت و شهرت بده... و اون قدرت باعث بشه که نامِ من همیشه در خاطره ها بمونه...قویترین مرد تاریکی، فرمانروای آشوب، ورجیل قدرتمند، من از پدرم به خاطر به ارث گذاشتن چنین قدرتی در وجودم سپاس گذارم... حالا منظور ورجیل را می فهمید ، حالا که او نبود چطور نام او می توانست بر جهان سایه گسترد؟! او دیگر چطور می توانست به آن قدرت عظیمی که سالها برای بدست آوردنش نقشه ها کشیده و بسیاری را به هلاکت رسانده بود دست یابد؟! دوباره نیرو را به یاد آورد و حالا متوجه شده بود که نیرو همان وارث قدرت ورجیل است اما هنوز هم جای امیدواری بود نیرو انسان خوبی بود و هرگز افکار پلید پدرش را در سر نمی پروراند. دانته دستش را زیر چانه اش گذاشت و از خود پرسید: وقتی هم که نیرو بفهمه پدرش کیه باز هم همون راه خوبِ خودش رو پیش می گیره؟ یا می خواد... از جواب دادن به این سوال خود عاجز بود به راستی قضاوت در مورد اعمال نیرو دور از تصورش بود شاید هم بعد از آنکه متوجه جنایات پدرش می شد از او متنفر می شد ...دانته سرش را بالا گرفت و به راه خود را ، درست به سمت دهانه ی تاریکی جایی که موندوس بی صبرانه انتظارش را می کشید ، ادامه داد.تریش هنوز هم در کافه ی دانته نشسته بود و منتظر به هوش آمدن نیرو بود . آهسته یاماتو را در دست گرفت ، همانطور که تصورش را می کرد شمشیر خوش دست ، سبک و کارآمدی بود . نگاهش از شمشیر به روی نیرو که حالا روی کاناپه ی گوشه ی کافه دراز کشیده بود چرخید ، آهسته و کوتاه نفس می کشید گویی به خواب عمیق فرو رفته بود . یاماتو را داخل غلافش گذاشت و به طرف میز مدیریت رفت. آهی کشید و زیر لب گفت: امیدوارم اتفاقی نیافته باشه ...در همین لحظه با صدای قدمهای شخصی از جا پرید. اسلحه هایش را در آورد و به طرف ورودی نشانه رفت. در همین لحظه صدایی از پشت سرش آمد که می گفت:دلم برات تنگ شده بود تریش. تریش فروا برگشت حالا با دیدن آن شخص سرجایش خشکش زد ، صدا مربوط به کسی نبود جز موندوس که شق و رق درست در مقابل تریش ایستاده بود و در حالیکه نیشش را باز کرده بود دست می زد . تریش با خشم گفت: تو؟! چطور تونستی...موندوس آهسته به سمت او قدم برداشت و سپس در دو قدمیش ایستاد و با توک انگشتانش اسلحه های تریش را پایین آورد وگفت: نیازی به خشونت نیست عزیزم. هر چی باشه من حق پدری به گردنت دارم، مگه نه؟!تریش چند قدمی عقب پریدو باز اسلحه هایش را بالا آوردو گفت:چی می خوای؟موندوس گردنش را کج کرد و با تمسخر گفت: چی می خوام؟! یعنی واقعا نمی دونی برای چی اینجام! فکر میکردم هنوز هم حرفهای منو به یاد داری اما... متاسفانه فراموش کردی، باز هم مشکلی نیست می تونم خیلی سریع دلیل حضورم در اینجا رو برات توضیح بدم( به نیرو نگاه کرد و ادامه داد) خیانتکارا ... همشون باید نابود بشن... ( در حالیکه به طرف تریش قدم بر می داشت گفت) قسم خوردم که تمام فرزندان اسپاردا و خائنان به خودم رو نابود کنم...تریش ، تو اولینش هستی... تو به من خیانت کردی... تو با زیبای مسحور کننده ت خوب می تونستی اونو فریب بدی اما در میانه ی راه ...(سرش را پایین انداخت و نچ نچ کنان ادامه داد) تو من رو ناامید کردی...تریش اسلحه ش رو به طرف موندوس نشانه گرفت و گفت: دیگه برای این حرفا خیلی دیره موندوس... حضور تو در اینجا بی مورده پس از اینجا گم شواین را گفت و به روی موندوس آتش گشود اما او سریعتر از آن بود که گلوله های تریش به او برخورد کنند. خیلی سریع خودش را به تریش رساند و با یک دست او را از روی زمین بلند کرد و در حالیکه گلویش را فشار میداد او را به دیوار پشت سرش چسباند و گفت: خودم بهت این قدرت رو دادم ، خودم هم ازت می گیرم.تریش تقلا می کرد : نه لعنت به تو. در همین لحظه موندوس با شمشیرش محکم در شکم تریش کوبید. سپس نوری زرد رنگ که تشعشعاتش تمام ساختمان را فرا گرفته بود از بدن تریش خارج شد. تریش روی زمین افتاد و از هوش رفت در همین لحظه موندوس که سعی داشت آخرین ضربه را به تریش وارد کند متوجه نور آبی رنگی شد که از یاماتو ساطع می شد. موندوس نگاهی به نیرو انداخت و گفت: پس به این دلیل زنده موندی ها؟! یاماتو را برداشت و سپس با قدرتی که داشت هم نیرو هم یاماتو را در کیریستالی از یخ فرو کرد. سپس در حالیکه می خندید غرید: من تو رو پیش خودم نگه میدارم... تو موجود جالبی هستی... (سپس تا می توانست مثلِ شیطانی که تازه از اسارتی طولانی نجات یافته خندید و غرید )این را گفت و ناگهان به همراه نیرو در برابر دیدگان تریش ناپدید شد. تریش که از شکمش خون جاری بود ، از درد نالید و سپس از هوش رفت.نیرو در ضمیر نا خودآگاهش ، در سرزمین فرشتگان ، هنوز هم با نگهبانانی که قصد داشتند او را زندانی بکنند درگیر بود ، حالا تعداد آنها بیشتر شده بود وبا کلاه خودها و زره هایی که داشتند نیرو را به یاد افراد سنکتوس می انداختند، نیرو مکرر ضربات و حمله های آنها را دفع می کرد . در گیر و دار مبارزه و درگیری با نگهبانان بود که ناگهان با صدای نازک دختری همه ی آنها از حرکت ایستادند و نیرو نیز به دنبال صاحب صدا سرش را چرخاند . دخترک موهای مشکی رنگ خود را از پشت بافته بود و مثل سایر دخترانی که قبلا دیده بود لباس سفید و پوشیده ای به تن داشت ، او رو به گفت: ملکه می خواهند شما را ملاقات کنند. در همین لحظه یکی از نگهبانان فریاد زد: بانوی من ، این پسر شیطان است درست مثلِ همان کسی که چند سالِ پیش...دختر حرف سرباز را قطع کرد وگفت: اما ملکه می خواهند شما را ببینند پس با من بیاین، نگران نباشین خطری شما رو تهدید نمی کنه.نیرو که هنوز هم از این برخوردهای غیرمنتظره ی افراد ان منطقه متعجب بود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وبه همراه دختر به راه افتاد. در راه آنها از چندین باغ سرسبز پر ازدرختان انگور و سیب و گلابی گذاشتند ، مردم در باغها کار می کردند و با شادی میوه ها را جمع می کردند چهره هاشان آنقدر خوشحال و بی دغدغه می نمود که گویی حقیقتا در بهشت هستند و از نعمتهای بی پایان خداوند بهره می جویند . نیرو با خود فکر کرد: انگار که اینا هیچوقت واژه ی غصه و درد هیچوقت به گوششون نرسیده ، خوش به حالشون. هنوز از باغهای زیبا عبور نکرده بودند که نیرو در مقابلش قصری شیشه ای را مشاهده کرد ، دیوارهای قصر همه از جنس الماس و کیریستالهای گرانبها و نادر بودند . پله های قصر پهن بودند و کناره های آنها با جواهرات ارزشمندی چون یاقوت و زمرد تزیین شده بود . حالا دیگر به در بزرگ ابتدای قصر رسیده بودند دو نگهبان جلوی در ایستاده بودند که با مشاهده ی دختر فورا کنار رفتند و در را به روی او گشودند. وارد قصر شدند لوسترهای بزرگ که با طلای ناب ساخته شده بودند سقف تراشکاری شده ی قصر را روشن و درخشان کرده بودند ، در سراسر راهرویی که آن دو در آن قدم می زدند ستونهای بلند و سفید رنگ که روی آنها اشکال و صورتهای زیبایی تراش کاری شده بود وجود داشتند. نیرو مات و مبهوت به دیوارهای قصر و ستونها خیره شده بود، انگار که خواب میدید ، خوابی شیرین خوابی که دوست نداشت حالا حالاها بیدار شود.وارد اتاقی بزرگ شدند که در انتهای تختی قرارداشت ، روی تخت ملافه ی قرمز رنگی از جنس ابریشم کشیده شده بود و اطراف تخت مجسمه های کریستال گرانبهایی قرار داده شده بود. دختر بالاخره لب به سخن گشود : ملکه در این اتاق منتظر شماست. دختر این را گفت و سپس از اتاق خارج شد. نیرو هنوز مردد بود و این پا آن پا می کرد نیروی آهسته به سمت جلو حرکت کرد در همین لحظه صدایی را شنید: پس بالاخره برگشتی. نیرو رویش را برگرداند زن زیبایی که موهای قهوه ای بلندی داشت و به طور ماهرانه ای نیمی از آنها را بالای سرش جمع کرده بود در حالیکه لباسی که با یاقوت و الماس تزئین شده بود به تن داشت از پشت به او نزدیک می شد او که چهره ی صمیمی و مهربانی داشت ادامه داد: فکرش رو نمی کردم که یه روز برگردی.نیرو با دیدن آنها همه زیبایی مسحور کننده به لکنت افتاد و گفت: من ... من... من قبلا هیچوقت اینجا نیومده بودم.زن از کنار نیرو گذاشت و روی تخت نشست و با لحنی که ناراحتی و درد در آن هویدا بود گفت: دیگه دروغ چه فایده ای داره... بعد از بلایی که سرمون اوردی... ( سپس لحنش تغییر کرد و اینبار با عصبانیت ادامه داد) حتی مستحق مرگ هم نیستی...نیرو که کاملا گیج شده بود پرسید: خانم ، من متوجه حرفای شما نمی شم ، من چیکار کردم که حتی مرگ هم برام کمه...ملکه ملیندا فریاد زد: چی کارکردی؟ تو دخترم و زندگی اونو تباه کردی؟- خیلی خب ... الان دیگه واقعا نمی دونم راجع به چی حرف می زنین.- ورجیل... چطور می تونی این همه دروغ بگی...- چی؟ ورجیل؟ نه... نه خانم اشتباه می کنین... من ورجیل نیستم. اسمِ من نیروهه- بازم دروغ !! فکر کردی من چهره ی تو رو از یاد می برم...- اما من...در همین لحظه دختری ، همان دختری که در آلاچیق می رقصید، وارد اتاق شد و فریاد زد: مادر اون راست میگه... اون ورجیل نیست...
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: Arth@s and Dark War

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
قسمت ششم :معشوقه ی یک شیطان
159506-1005925_dmc_misc02_super_super.jpg


بعد از شنیدن این سخن ملکه بالحنی غمگین رو به دخترش گفت:ماریانا ، بس کن چطور می تونی هنوز هم ازش دفاع کنی...درسته قبلا هم در مورد عشق افلاطونی تو نسبت به اون شنیدم اما حالا ... حالا که بعد از این همه سال برگشته چطورمی تونی ببخشیش و وانمود کنی که اتفاقی نیافته ... یه نگاه به خودت بنداز اون تورو نابود کرده.ماریانا در حالیکه به نیرو خیره شده بود فورا پاسخ داد:مادر، من ورجیل رو می شناسم... این پسر، ورجیل نیست... تازه اون هیچوقت نمی تونه یعنی جرئتش رو نداره که به اینجا برگرده
ملکه که تا آن لحظه به نظر می رسید قاطعانه سخن می گوید وهیچ شکی در اتهاماتش به نیرو نداشت حالا دستش را زیر چانه اش گذاشت و با تن صدای آرامی گفت: این چطور امکان داره؟ من چطور می تونم اشتباه کنم.ماریانا به آرامی به مادرش نزدیک شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت ، نیرو هم از فرصت استفاده کرد و آستین دستش را پایین کشید و سعی کرد تابه نحوی دستش را پنهان کند باری هنوز هم با تعجب به آن دو خیره شده بود ، یک لحظه با خود فکر کرد : اگر واقعا پدر من ورجیل باشه پس یعنی ماریانا هم مادرمه...نه ...نه این غیر ممکنه این دختر جوونتر از اونیکه مادر من باشه از ظاهرش حتی میشه گفت شاید فقط چند سالی از من بزرگتره...

حالا ماریانا رویش را به طرف نیرو برگرداند و به دستی که هنوز هم از زیر آستین کتش می درخشید خیره شد. در همین لحظه ملکه گفت: با این همه این پسر هنوز هم یه شیطانه... نگهبانا به من اطلاع دادن که اون دستی داره که اصلاطبیعی نیست به علاوه قدرتهای اون...ماریانا فورا حرف مادرش را قطع کرد با لحنی صمیمی گفت:نه... نه مادر نگهبانا اشتباه فهمیدن ... اون فقط یه آدم عادیه که راهش رو گم کرده... ( سپس گونه مادرش را بوسید و ادامه داد) مادر این وظیفه ی ماست که ازمهمانهامون به نحو احسنت پذیرایی کنیم مگه نه... یه نگاه به این پسر بنداز، ببین چقدر از حرفهای ما شوکه شده. اون از هیچی خبر نداره.ملکه سرش را پایین انداخت، گویی متوجه اشتباه خود شده بود ،فورا گفت: اوه... من واقعا متاسفم از نحوه ی برخورد سربازان و یا... خودم ، آخه موهای سفید تو باعث شد که... اصلا ولش کن ، دخترم به این پسر جای خوابی بده بایدرفتار ناشایست خود رو جبران کنیم.
ملکه لبخند کم رنگی زد و سپس روی تختش نشست و با دو دست سرش را گرفت. ماریانا بازوی راست نیرو را گرفت و با خود به بیرون از اتاق کشاند. به او اتاق بزرگی نزدیک به اتاق ملکه داده شد. این اتاق هم درست مثل سایر قسمتهای قصر شیشه بود و تخت خواب بزرگی که از طلا بود در وسط اتاق گذاشته شده بود. اتاق مربعی شکلی بود که روی 4 وجه آن پنجره های بزرگی نصب شده بود ، پردههای بلند و زرینی که روی انها خیلی ظریف گلدوزی شده بود آویزان بود . نیرو با دیدن آن همه به وجد آمده بود حتی در رویا هم چنین چیزی را ندیده بود. بالاخره ماریانابه سخن آمد و گفت: امشب رو اینجا استراحت کن فردا می تونی هر جاکه خواستی بری.
همین که
او خواست که از اتاق خارج شود ناگهان نیرو مچ دست او راگرفت و خیلی آرام پرسید: شما به من کمک کردین.بایت این ممنون اما دلیلش رو نمیدونم...ماریانا سرش را پایین انداخت و در حالیکه سعی داشت اندوه فراوانی که در چهره ی زیبایش موج میزد را پنهان کند گفت: خودم هم دلیلش رو نمیدونم خواهشا بیشتر از این نپرسید.

این را گفت و قبل از انکه نیرو سوال دیگری بپرسد اتاق راترک کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و دانته که هیچ اثری از موندوس یا نیرو نیافته بود به طرف کافه ی خود قدم می زد. با مشاهده ی در شکسته ی کافه متوجه شد که اتفاقی افتاده برای همین به سرعت وارد شد ، کافه کاملا به هم ریخته بودو خون روی زمین همه جا را رنگی کرده بود دانته با اضطراب خط خونی را که روی زمین کشیده شده بود را دنبال کرد. تریش به دیوار تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید، دانته فورا به سمت او دوید و کنارش زانو زد:تریش... چه اتفاقی افتاده؟
تریش نفس عمیقی کشید ، با این عمل او خون بیشتری از شکمش بیرون زد، سپس رو به دانته گفت: م...من متاسفم دانته ... نتونستم...به...به درستی ازش محافظت کنم...
دانته دستش را روی شکم تریش گذاشت و با عصبانیت گفت:لعنتی... موندوس اینجا بوده...
تریش باز هم به خود فشار آورد- در حالیکه با ادای هر واژه گویی ذره ای از جانش از بدن خارج می شد- و گفت:مو... موندس ، نیرو رو با خودشبرد... او...اون گفت همه ی فرزندان اسپاردا را نابود می کنه... دا...دانته ، نیروبی هوشه... روح ورجیل از ...یا...یاماتو استفاده کرد تا...بدن اونو تسخیر کنه...من ...روح رو ...خارج کرد...
این را گفت و نفس عمیقی کشید و با چشمانی اشک آلود در صورت دانته خیره شد، دانته دستش را روی شکم تریش فشار داد و گفت: باید خون رو بندش بیارم...من می رم تا...
هنوز دانته از جایش بلند نشده بود که تریش مچ دستش را گرفت و در حالیکه لبخند می زد گفت: مو...موندوس از قدرتش برای نابود کردن من استفاده کرد...بی...بی فایده س ...تا سحر دووم نمیارم... فکر کنم این دفعه ...وا...واقعا دارم می...میمیرم.
دانته اخم کرد ، گویی فکرش از کار افتاده بود برای یک لحظه فکر کرد که خواب می بیند وهمه ی اینها کابوسی بیش نیست اما دستان یخ کرده ی تریش حقیقت داشت ، باور نکردنی بود یعنی نمی خواست باور کند ... نمی خواست تریش را نیزاز دست دهد ، به چهره ی زیبای او خیره شد زیبا تر از همیشه به نظر می آمد درست مثلِ روزی که مادرش را از دست می داد ان روز نیز مادرش از همیشه زیباتر بود... نه نمی خواست نباید این طور می شد ، تریش دوباره لبخندی زد ودستش را که حالا با خون رنگی شده بود روی صورت دانته گذاشت و آهسته در گوش او گفت: ... من...من دوستت دارم. منو ...ببخش.

این را گفت و به خوابی ابدی فرو رفت. دانته هنوز هم به اوخیره بود : نه...تریش داره باهام شوخی می کنه... چند بار او را تکان داد و فریادزد: تریش... تریش...( هیچ صدایی نیامد) نه...نه...(بغضش ترکید و اشکهایش روی گونه هایش غلتید، صورت خیسش را به صورت یخ زده ی تریش چسباند و شروع به گریستن کرد.)خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود ، برخاست و از روی خشم غرید ، سیر شدید انرژی و خشم در وجودش شعله ور شد و تغییر فرم داد. حالا دانته برای نابود کردن موندوس مصمم تر از قبل شده بود ، او تمام کسانی را که دانته دوستشان داشت ، کشته بود دانته دستانش را مشت کرد و از صمیم قلب قسم خورد که انتقام تمام عزیزانش را از ان موجود خبیث و نفرت انگیز بگیرد.

نیرو مدتی در اتاق بزرگی که در آن سکونت داشت قدم زد اما درنهایت حوصله ش سر رفت – به شدت کنجکاو بود بداند رابطه ی ماریانا با ورجیل چگونه بوده و یا چرا ملکه تا این حد از او متنفر است- پس از اتاق خارج شد و در راهروهای طویل قصر شروع به قدم زنی کرد. از آنجا که هوا تاریک شده بود بسیاری از خدمه ی قصربرای استراحت نیز به خانه ها و یا اتاقهای مخصوص خود رفته بودند و راهروهای تو در تو تهی از هر انسانی بود. نیرو همچنان با کنجکاوری بسیار در قصر پرسه می زد که ناگهان با صدای گریه ای توجه ش به اتاقی که فقط چند قدمی از او فاصله داشت جلب شد. پاورچین پاورچین به در اتاق نزدیک شد و با دقت گوش داد. پس از مدتی صدای ملکه از داخل اتاق به گوش رسید که با ملایمتی مادرانه می گفت: ماریانا، دیگه کافیه فکر می کردم که همه چیز رو فراموش کردی؟چندین سال به همین منوال پیش رفت و من می بینم حتی یه ذره هم از غم و غصه تو کم نشده
ماریانا با صدایی که بخاطر گریه کردن بسیار، گرفته بودنالید: مادر، مشکلِ من ورجیل نیست، من اونو بخاطرِ کاری که باهام کرد خیلی وقته که بخشیدم اما بچه م...ماریانا ساکت شد و باز هم این فقط صدای هق هق او بود که به گوش می رسید، ملکه در جواب حرف دخترش گفت: من تموم تلاشمو می کنم که نوه م رو پیداکنم ، هر چند هنوز هم از دست پدرش عصبانی هستم اما مشاهده ی تو ، توی چنین وضعی...
دیگر حتی صدای هق هق ماریانا هم نمی آمد اندکی که گذشت بالحن آرامی که به سختی شنیده می شد گفت: مادر، اون بچه ی منه ، من دیگه به ورجیل اهمیتی نمیدم، دیگه تحمل دوری بچه مو ندارم.دوباره صدای گریه ماریانا بلند شد و ملیندا نیز او رادلداری می داد تا شاید اندکی آرام شود . بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نمی زد برای همین نیرو هم خیلی آهسته از در اتاق فاصله گرفت و به سمت اتاق خودش به راه افتاددر راه ار خود پرسید: فرزند ماریانا و... رابطه ی ماریانا با ورجیل... یعنی ورجیل پدر فرزند ماریانا هم هست... اوه خدای من ورجیل یه زنِ دیگه رو هم فریب داده ... ممکنه الان مادر من هم...( سرش را پایین انداخت و به این فکر افتاد که شاید حالا در گوشه ای از دنیا نیز مادر او غصه ی نبود نیرو را می خورد –اگر این ورجیل که ماریانا از او سخن می گفت همان پدر او باشد- حالا ورجیل در نظرش مثلِ هیولایی نفرت انگیز بود ،بعد از شنیدن صدای گریه ی ماریانا و زجری که می کشید از ورجیل- پدرش- متنفر شده بود. با این همه با خود فکر کرد که اگر خود را پسر ورجیل معرفی کند ممکن است جانش در خطر بیفتد، هر چند هنوز هم مطمئن نبود که واقعا ورجیل پدرش باشد ، حالادلیلش را فهمیده بود که چرا ماریانا نجاتش داده بود شاید شباهت او به ورجیل ، باعث شده تا حسی توام با محبت نسبت به او در قلب ماریانا ایجاد شود)
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: Arth@s

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت هفتم: دروغی در پی حقیقت
g3rqtxo13gx2l7db3jri.jpg





باری وارد اتاقش شد و روی تخت نشست وسرش را میان دستانش گرفت ، هیچ فکری به ذهنش نمی رسید اما احساسی از درون به او می گفت که حضور او در این جا بی دلیل نیست. دیگر سحر شده بود ، خورشید کم کم در آسمان خودنمایی می کرد و سعی داشت با نور حیاط بخش خود تاریکی ظالم و بی انتهای شب را محو کند . در همین لحظه سربازی وارد اتاق نیرو شد: ملکه می خوان ، تو رو ببینن. ما من بیا.نیرو با بی حوصلگی گفت : علاقه ای به دیدنش ندارم، ممکنه دوباره بخواد منو با کسِ دیگه ای اشتباه بگیرهسربازی جلو آمد و با لحن خشنی گفت: ای پسره ی گستاخ، چطور جرئت می کنی که اینطور راجع به ملکه حرف بزنی... زود باش با من بیا.نیرو نفس عمیقی کشید و به دنبال سرباز به راه افتاد ، ملکه در اتاق مخصوص خودش روی تخت نشسته بود با مشاهده ی آن دو از سرباز خواست که خارج شود سپس رو به نیرو گفت: پسر جان جلوتر بیا.نیرو آهسته به سمت ملکه قدم برداشت ملکه ادامه داد:بخاطر برخورد دیروز واقعا متاسفم ، ما معمولا اینجوری از مهمونامون پذیرائی نمی کنیم.نیرو که متوجه شده بود لحن ملکه تغییر کرد فورا گفت: مشکلی نیست، با من کاری داشتین؟ملکه ادامه داد: بله می خواستم چند تا سوال ازت بپرسم، گفتی اسمت نیروست؟- بله بانوی من ( نیرو ، خودش هم از این طور حرف زدن خنده ش گرفته بود ولی چاره ای نداشت انگار که همه در این سرزمین باید اینگونه سخن می گفتند.)ملکه سرش را تکان داد و دوباره پرسید: دلیل اومدنت به این سرزمین چیه؟ - خودم هم نمی دونم ، یه دفعه چشمام و باز کردم و اینجا بودم.ملیندا دستش را زیر چانه اش گذاشت و خیلی متفکرانه گفت: هممم، که اینطور ... بسیار خب به من بگو پدر و مادرت چه کسانی هستن و خودت چند سال داری؟نیرو حین جواب دادن به سخنان ملکه مواظب بود که از ورجیل یا اسپاردا اسمی نبرد – این احتمال وجود داشت که ملکه قبلا نام اسپاردا را شنیده باشد و به این دلیل متوجه رابطه ی نیرو با او بشود و به جرم اینکه نیرو شیطان است او را بکشند ، برای همین مجبور بود با احتیاط جواب سوالهای ملکه را بدهد- نیرو خیلی سریع پاسخ داد: من یتیمم، قبلا هیچوقت پدر و مادرم رو ندیدم و خودم بیست سالمه. - شغلت چیه؟- توی شهر فورتونا مغازه ی کوچکی دارم و به سفارشات مردم رسیدگی می کنم.- چه سفارشاتی؟- من شیاطین سرگردان در شهر که باعث آشوب و ناامنی می شن رو نابود می کنم.- کسی رو داری؟ خواهری ، برادری، فامیلی؟نیرو ناخودآگاه به یاد کایری افتاد، هنوز هم باور نمی کرد که کایری به او خیانت کرده، او کایری را حتی بیشتر از جانش دوست داشت اما او... بی مهابا پاسخ داد: نه ، هیچکس رو ندارم .ملکه که متوجه چهره ی غمگین نیرو شده بود ، با خود فکر کرد: چقدر چهره ش شبیه به ماریاناس...یعنی این پسر ، می تونی فرزندِ ماریانا باشه ... خدای من موهای سفید اون- شباهتی که به ورجیل و ماریانا داره...آیا اون فرزندِ... نه...نه... ملکه آه سوزناکی کشید ، نیرو که در افکارش غرق شده بود به خود آمد و به چهره ی خسته ی ملکه خیره شد ، پیش از ان که راجع به سوالی که می پرسد فکر کند فورا گفت: شما ، ملکه هستین اما چهره ی خسته ی شما نشون می ده که خیلی ساله که دارین از یه چیزی رنج می برین ، شاید نخواین به سوالم جواب بدین اما آیا مسئله ای هست که بتونم شما رو در او کمک کنم؟ملکه که انتظار این حرف را از نیرو نداشت ، اخمهایش را در هم گره کرد و گفت: نه، تو نمی تونی ...، اما ناگهان ساکت شد و به فکر فرو رفت: شاید این پسر بتونه دخترم رو نجات بده. لحنش را عوض کرد و ادامه داد: ماریانا، دختره غمگینیه ، اون هرشب رو بخاطر فرزندش تا سحر گریه می کنه.- چه بلایی سره بچه ش اومده؟ملکه آب دهانش را قورت داد و گفت: این ماجرا مربوط به بیست سال پیش میشه ،ماریانا دختر شاد و ماجراجویی بود همیشه برای گردشگری به دور دنیا سفر می کرد. این براش تبدیل به یه عادت شده بود به طوریکه در زمان کوتاهی برای خودش دوستای زیادی پیدا می کرد، من همیشه ماریانا رو بخاطر سفرهای طولانی و دوستاهای مختلفی که پیدا می کرد سرزنشش می کردم ، برای همین یه روز ماریانا بهم گفت که خسته شده و می خواد از اینجا بره، اون گفت که می خواد مستقل باشه و برای خودش زندگی جدیدی رو شروع کنه، ما مخالفت کردم آخه اون هنوز خیلی کم سن و سال بود اما اون حرفمو قبول نکرد و از اینجا رفت.من نمی تونستم اونو به حالِ خودش بزارم – من یه مادرم و همیشه نگران اون بودم- برای همین یکی از سربازانم رو برای محافظت و گزارش اعمال اون به طور مخفیانه دنبالش فرستادم ، سربازم این طور تعریف می کرد گویی یک شب چند هیولا بد ترکیب به ماریانای من حمله کرده بودند. در این حین دخترم فقط فریاد میکشیده و کمک میخواسته اما ناگهان پسری، ورجیل، با مو های نقره ای و چشمانی آبی اون رو از شر آن شیاطین نجات داد.سربازم تعریف می کرد بعد از اون شب دخترم بطور مکرر با او قرار ملاقات میگذاشت و روز به روز علاقه اش بر او افزوده میشد. در یکی از روز های بهاری ماریا از عشق شدید تمام حقایق خود را برای ورجیل فاش ساخت و اون رو به اینجا آورد. من از اقدام او خیلی عصبانی بودم ، هیچ انسانی اجازه ی ورود به اینجا را نداشت اما حضور دوباره ی دخترم در خانه و این احساس که او چقدر به آن پسر علاقه دارد، مجبور بودم تا حرف های او را بپذیرم . ماریانا راست می گفت از حضور ورجیل در قصر من چند روزی می گذشت او ظاهر آراسته و متنی داشت و کم حرف می زد . بالاخره ورجیل ،ماریانا را از من خواستگاری کرد . من اول مخالفت کردم اما عشق ماریانا نسبت به ورجیل وحتر عشق ورجیل نسبت به دخترم باعث شد تا اون رو به عنوان داماد خودم قبول کنم و گذاشتم دخترم همراه او در یکی از شهرهای زمینی زندگی کنه، من از اینکه اون پسر یه شیطانِ رذل و بی احساس هست کاملا بی خبر بودم. چند ماهی از ازدواج آن دو میگذشت وماریانا باردار شده بود. او دلبستگی شدیدی به فرزند خود داشت اما دیگر آن چهره ی بشاش خود را از دست داده بود و غمی در چشمانش مشاهده میشد.من از اون در این مورد پرسیدم و متوجه شدم که ورجیل اونو ترک کرده ، ماریانا هیچوقت دلیلش رو بهم نگفت. بالاخره ماریانا فارغ شد، اون پسری سفید پوست با موهایی نقره ای را به دنیا آورد، گویی همان روز ورجیلبه خانه برگشت ، ماریانا با گریه برام تعریف می کرد که نزدیک سحرب بود ، مارینا کنار تخت بچه خوابش برده بود اما در همین لحظه احساس می کنه شخصی بالای سرش ایستاده، اون ورجیل بود که دستش رو روی دهان دخترم گذاشته بود و تهدیدش کرده بود و بعد نوه م رو برداشته و فرارکرده بود. اون میگفت: قدرت از ان من است. هیچکس جلو دار من نیست و ماریانا رو با حالتی که از درد زایمان به خودش می نالیده رها میکنه و میره. سربازان من به شکل مبدل شرایط را کنترل میکرند و من رو از این ماجرا با خبر کردن. من دخترم را با بدترین وضع یافتم و از سربازانم خواستم تا هر جوری که شده ورجیل با نوه م رو پیدا کنن ولی از اون خبری نبود انگار که آب شده بود رفته بود تو زمین. حالا بعد از گذشت این همه سال ورجیل ماریانا نتونسته گذشته ی خودش رو فراموش کنه و هنوز هم دنبال فرزنده گم شده ش می گرده.
نیرو با تعجب پرسید: اما دختر شما که خیلی خیلی جوونه یعنی اگه 20 ساله پیش باردار بود پس یعنی الان باید پسرش همسن من باشه ، اما چطور ممکنه ، چهره ی ایشون ؟!
- فرشته ها مثلِ انسانها نیستند اوناخیلی دیر پیر میشن ، شاید اگه الان من سن خودم رو بهت بگم باور نکنی...نیرو اندکی تامل کرد – دانستن در مورد سن فرشته ها برایش جالب بود ولی صلاح دید موضوع را عوض کند- گفت:ماریانا به نظر شاد می رسید ، اولین بار که دیدمش توی آلاچیق جلوی قصر می رقصید.-اون کار به اجبار من بود تا روحیه بگیره اما فایده ای نداشت ، حالا از تو در خواستی دارم ، از اونجایی که شباهت زیادی به ورجیل داری می خوام که خودت رو به عنوان پسر گم شده ش معرفی کنی، باور کن اون خیلی خوشحال میشه...- نه امکان نداره، اون حقیقت رو می فهمه!- نگران نباش این نقشه کاملا تحت کنترله منه، تا حالا اطلاعاتی در مورد نوه م پیدا کردیم مطمئنم تا قبل از اینکه متوجه بشه بچه ش رو پیدا می کنیم.ملکه این را گفت و دستش را روی شانه ی نیرو گذاشت و ادامه داد: اینها همه به تو بستگی داره پسر می تونی امروز رو هم اینجا بمونی و راجع به این مسئله فکر کنی ، اگر خواستی می تونی قبول کنی اگر هم نه که... می تونی هروقت خواستی از اینجا بری...سپس از روی تختش بلند شد و از در بزرگ اتاق خارج شد و نیرو را با افکار پریشان و در خواستی مبهم تنها گذاشت.
نیرو اندکی در اتاق قدم زد و با خود فکر کرد: نمیتوانم کسی را به بازی بگیرم ... شاید هم با این کار بتونم اون مادر دل شکسته را راضی میکنم و با زندگی عادی برگردونم... اما اگه اون بفهمه که دروغ گفتم.. خدایا باید چیکار کنم؟!نیرو به اتاق خودش رفت و در تمام این مدت فقط با خودش کلنجار می رفت و عواقب کارش رو می سنجید . بالاخره یکی از سربازان ملکه وارد اتاق شد و پرسید: ملکه ، خواستار جواب قطعی شما هستن. نیرو اندکی تامل کرد و سپس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت : دوست دارم ملکه رو ببینم و خودم بهشون بگم. سرباز نیرو را تا نزدیکی اتاق ملکه همراهی کرد ، سپس نیرو وارد اتاق شد ملکه نیم خیز شد و با چشمانی پرسشگر به نیرو خیره شد و در این لحظه می توانست تردید را در نگاه نیرو ببیند. نیرو بدون مقدمه چینی گفت: امیدوارم که با این کار فقط بتونم یه قلب شکسته رو ترمیم بدم نه اینکه باعث ناراحتی و غصه بشم ... (سرش را پایین انداخت و آهسته گفتم) خیلی خب من قبول می کنم.ملکه از این جواب نیرو بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید فورا به طرف نیرو دوید و نا خود آگاه او را در آغوش گرفت پس از مدتی چند قدمی عقب رفت و از نیرو فاصله گرفت – نیرو از این عمل ملکه شوکه شده بود- و گفت: من واقعا از تو سپاس گزارم ، تو انسان خوبی هستی... کاش میشد من هم در جبران این عمل پسندیده ی تو کاری انجا بدهم.نیرو لبخندی زد و گفت: نه ، خیلی ممنون .
 
  • Like
Reactions: Safety & Peace

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
قسمت هشتم : نیرنگ
1249377230_1280x1024_dante-in-devil-may-cry-4.jpg





ملکه با خوشحالی به طرف در اتاق رفت و گفت: میرم به دخترم خبر بدم.
- حالا؟
- آره ، تو هم برو توی اتاقت می خوام سوپرایزش کنم
نیرو که چاره ای نداشت ، فورا از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
دانته در دنیای جهنمی ، به دنبال موندوس می گشت . خشم سراپای وجودش را فرا گرفته بود بدون اینکه حرفی بزند به بدترین شکل شیاطین رانابود می کرد گویی قدرتش چند برابر شده بود. هوای سوزان و ماگماهای مذاب که از زیر پله ها ی شکسته وعمارات فرسوده می گذشت را بی اعتنا از نظر می گذراند . دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود حالا فقط به دنبال انتقام بود . انتقام به او قدرت می بخشید و این چیزی بودکه در حال حاضر به آن نیاز داشت.

در دنیای فرشتگان ، ملکه وارد اتاق ماریانا شد . ماریانا کنار تخت خوابش روی زمین نشسته بود و دعا می خواند ، ملکه آهسته به اون نزدیک شددستش را روی شانه اش گذاشت و با لحن مادرانه ای گفت: دخترم دعاهایت مستجاب شده...خداوند تو را بسیار دوست دارد.ماریانا رویش را برگرداند و به چشمان براق و عسلی رنگ مادرش خیره شد . اشکهای روی گونه هایش مثلِ جواهری قیمتی در نور نیمه جان خورشید غروب میدرخشید آهسته گفت: مادر، راجع به چی حرف می زنی؟
- عزیزم ، خبری برات دارم که با شنیدنش بسیار خوشحال خواهی شد.
ماریانا سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ چیز جز خبر پیداشدن پسرم مرا خوشحال نخواهد کرد.ملیندا شانه های نحیف ماریانا را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد گفت: می خوام شخصی رو به تو نشون بدم، فقط باید قول بدی چشماتو باز نکنی .
- مادر این کارا برای چیه؟
- خواهش می کنم ماریانا ، من به تو قول می دم که اتفاق خوبی می افته.ماریانا چشمهایش را بست و ملکه دست او را گرفت و او را تانزدیک در اتاق نیرو برد سپس دستگیره در را کشید ، نیرو که روی تختش نشسته بود فورا ایستاد و ابتدا به ملکه سپس به ماریانا خیره شد ، ملکه از ماریانا خواست تا چشمانش را باز کند . او چشمانش را گشود و بی اعتنا گفت: مادر، چرا منو اینجا اوردی؟ اینجااتاق اون پسره. ملکه با مهربانی گفت : اینجا اتاقه پسر توئه.
اشک شوق در چشمان ماریانا حلقه زد و در چشمان نیرو خیره شد.چند قدمی به سمت او رفت و در حالیکه با دستان کوچک و ظریفش جلوی دهانش را گرفته بود گفت: این غیره ممکنه. بالاخره بغضش تر کید. حالا دیگر کاملا به نیرو نزدیک شده بود با دستهایش صورت نیرو را لمس کرد و سپس در حالیکه او را در آغوش می کشید ،شروع به گریستن کرد و گفت: باورم نمیشه ، پسره من تمام این مدت اینجا بود و من نمیدونستم.
نیرو نیز احساس عجیبی پیدا کرده بود ، زمانیکه اشکهای گرم ماریاناروی شانه هایش نشست حس و حالش عوض شد ، گویی واقعا مادرش بود که او را در آغوش گرفته ، برای همین اشک در چشمانش حلقه زد اما چشمانش را بست و ناگهان به یاد روزهای کودکی اش افتاد ، روزهایی که به دور از آغوش مادر در میان جمعیتی انبوه از مردم حیله گر و فریبکار که تنها بخاطر نداشتن مادر و پدر او را مورد تمسخر قرار میدادند می دوید و آهسته در میان سایه ها می خزید تا شاید بتواند خود را پنهان کند وبا اشکهای بسیاری که لحظه به لحظه روی گونه های یخ زده اش می لغزید و امانش نمیداد تسکین بدهد.
ملکه که شاهد این صحنه بود به چهره ی نیرو خیره شد و در دل گفت:یتیم بودن این پسر باعث شده تا ماریانا رو مثه مادر واقعیش بدونه... خدایا امیدوارم با این عملم به هیچکدوم از این دو آسیبی نرسونده باشم ...
بالاخره ماریانا سرش را از روی شانه ی نیرو برداشت و باچشمانی اشک آلود به صورت او خیره شد و بالاخره لب به سخن گشود: توی این بیست سال لحظه ای از تو جدا نبودم... جسمم بود اما روحم همیشه کنارِ تو بود.هرشب رو برات دعا می کردم و به امید دیدار تو می خوابیدم... هر چند که توی این بیست سال یک شب رو هم آسوده نگذروندم... حالا تو اینجا دقیقا رو به روی من ایستادی، دقیقا همون چهره ای که تصور می کردم داشته باشی... به همون زیبایی ... باید تموم این سالها رو جبران کنم ، باید برات تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد...دوباره به صورت نیرو خیره شد . نیرو با خود گفت: خیلی خوشحال به نظر می رسه... کاش که با اینکارم قلبش رو نشکونم اونوقت دیگه هرگز نمیتونم خودم رو ببخشم .
سپس لب به سخن گشود و گفت: مادر ، ملکه برام همه چیز رو توضیح داد ... من همه چیز رو می دونم...
ماریانا انگشتهای ظریف و کوچکش را روی لبان نیرو گذاشت وگفت: هیسسس ، چیزی نگو دوست دارم فقط تماشات کنم ... و تصور کنم که در دوری من چطور بزرگ شدی ... بار دیگر دستانش را روی صورت نیرو کشید و لبخند زد. نیرو هم خیره به او نگاه می کرد گویی فکرش از هرچیزی تهی شده بود و تنها خود و ماریانا رادر فضایی به دور از هر گونه خشونت و غم و غصه ، درد و رنج تصور می کرد . آن حس صادقانه ی مادری که ماریانا با تمام وجودش نثار نیرو می کرد حتی برای خودش هم غیر قابل توصیف بود.در همین لحظه ملکه به آن دو نزدیک شد و با صدای رسا که مهربانی و صمیمت در آن موج می زد گفت: فردا تدارکِ جشنی رو می بینم ... یه جشن باشکوه برای بازگشت نوه ام به خونه.نیرو در چشمان ملکه خیره شد و حالا ملکه می توانست تردید رادرچشمان او به خوبی مشاهده کند بنابراین رو به ماریانا گفت: عزیزم ، به اتاقت برو و خودت رو برای جشن آماده کن.ماریانا تمنا کرد : نه مادر من تازه پسرم رو به دست آوردم ،دوست دارم چند کلمه ای باهاش حرف بزنم.
ملکه لبخندی زد و گفت: وقت بسیاره فرزندم حالا که نیروی مااینجاست پس تو هروقت خواستی می تونی باهاش حرف بزنی اما حالا باید خودت رو برای جشن فردا آماده کنی.ماریانا به سختی از نیرو جدا شد ، اگر چه در هنگام خروجش ازاتاق چشم از نیرو برنداشت اما بالاخره اتاق را ترک کرد. در همین لحظه نیرو با اضطراب گفت: این کارا واقعا ضروریه ؟ منظورم جشنه ؟! آخه اگه یکی بفهمه چی ...
- کسی نمی فهمه ، اگه من برای بازگشت نوه م به خونه جشن نگیرم، شک برانگیز تر میشه پس این جشن لازمه.
- اما ملکه ، اگه پسرِ واقعی ماریانا پیدا بشه اونوقت من یه دروغ گو قلمداد میشم و ممکنه ضربه ی بزرگی به ماریانا وارد بشه ، بهتر نیست این ماجرا رو همین جا تموم کنین شما می خواستین لبخند دخترتون رو ببین که حالا دیدین ،بهتر نیست من هر چه زودتر از اینجا برم؟!
- نه، نه اینجوری که بدتر میشه ، ماریانا دوست داره لحظاتی رو با تو یعنی با پسرش بگذرونه پس بهتره که چند روزه دیگه هم بمونی. اگر چه فکر نمیکنیم هرگز بتونیم پسر ماریانا رو پیدا کنیم!
نیرو از این حرفِ ملکه شوکه شد و سپس گفت: منظورتون رومتوجه نمی شم ! اگر اینطوره صد در صد ماریانا متوجه دروغی بودن این مسئله میشه من که برای همیشه نمی تونم اینجا باشم و نقش پسرش رو بازی کنم.ملکه پشتش را به نیرو کرد و با بی تفاوتی گفت: چرا نمی تونی؟ حالا که نقشه ی ما اینقدر خوب پیش رفته تو هم می تونی اینجا بمونی ، تو خودت گفتی یتیم بودی پس می تونی ماریانا رو به عنوان مادر واقعیت بدونی و برای همیشه اینجا بمونی.نیرو باز هم متعجب بود سرش را گرفت و اندکی در طول اتاق قدم زد ، عصبی بود و به شدت می لرزید رو به ملکه گفت: اما شما منو فریب دادین ، شماگفتین تا وقتی پسره واقعیش رو پیدا کنین من می تونم اینجا بمونم ، نه... نه من قبول نمی کنم همین حالا از اینجا می رم.
نیرو به سمت در اتاق حرکت کرد در همین لحظه سربازی جلوی درظاهر شد ، نیرو با عصبانیت به ملکه خیره شد، ملکه گفت: متاسفم نیرو ، حالا که دخترم شادیش رو بدست آورده نمی تونم بزارم دوباره به اون حالت افسرده برگرده ...دخترم مثه یه گل پژمرده شده بود اما حالا... اون دوباره زنده شده، خودت دیدی که چطور تو رو در آغوش گرفت و دوستت داشت ... اون دختر فکر می کنه تو پسرش هستی...نمی تونم بزارم از اینجا بری.
- اما برای همیشه هم نمی تونم دروغ بگم ، می تونم؟!
- در هر حال تو نمی تونی از اینجا بری
- شما نمی تونین منو مجبور کنین ، اگر بخوام برم چطوری میتونی جلوی منو بگیری؟
چهره ی ملکه تغییر کرد ، با نگاهی غضب آلود گفت: به جرم ورود به سرزمین ممنوعه و فریب دخترم اعدام میشی.نیرو پوزخندی زد و گفت : مسخره س ، من دخترِ شما رو فریب ندادم ،این شما بودین که دخترتون رو فریب دادین.
- کی می فهمه که این نقشه ی من بوده؟! چه بسا جرم تو سنگین ترهم هست فکر کردی با پنهان کردن اون دستِ غیر طبیعیت می تونی منو فریب بدی پسر ، من می دونم که تو یه شیطانی ... و شیاطینی که به این سرزمین وارد می شن باید کشته بشن.نیرو ساکت شد و به صورت ملکه خیره شد ، باورش نمی شد که بار دیگر فریب خورده است . حالا نمی دانست که باید چکار کند آیا باید فرار می کرد – که البته با وجودآن همه سرباز و نیروی امنیتی فرار او غیر ممکن بود ، حتی اگر هم می توانست فرارکند باز هم راه خروج از آنجا را نمی توانست بیابد- یا باید همان جا می ماند و برای همیشه نقش پسر ماریانا را بازی می کرد. آهسته روی تخت نشست و برای یافتن جوابی باخود کلنجار رفت . ملکه هم که به نظر از این پیروزی خود خوشحال و شاد به نظر میرسید بی سر و صدا اتاق را ترک کرد.
 
آخرین ویرایش:

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت نهم:حقیقت خونین
vmkb7mb9he1zikokoyl8.jpg




بالاخره روز جشن فرا رسید ، ملکه جشن بزرگی را تدارک دیده بود تمام نجیب زادگان و فرشتگان و دوشیزگان جوان و زیبا در این جشن حضور داشتند ، ملکه در اتاق مخصوص میهمانی روی تخت بزرگ و زرینی نشسته بود و یک به یک به میهمانان خوش آمد می گفت . حالا دیگر همه در سالن مربوطه جمع شده بودند . آن اتاق یکی از بزرگترین اتاقهای قصر بود که جز در مواقع جشن مورد استفاده قرار نمی گرفت . سقف اتاق با لوسترهای بزرگ و زرین تزیین شده بود و ستونهای بلند در چهار گوشه ی اتاق گچ بری های زیبایی داشتند و بسیار ماهرانه با جواهرات تزئین شده بودند . زمانیکه تمامی مهمانها در سالن جمع شدند درب بزرگ اتاق بسته شد و پس از زدن شیپور ملکه در جایگاه مخصوص خود قرار گرفت و با صدایی رسا گفت: دوستان و آشنایان ، ای مردم سرزمین فرشتگان بیست سال پر از رنج و غصه هم گذشت و در آخر من نوه م گم شده م رو پیدا کردم اون هم به صورت کاملا اتفاقی اون خودش اینجا اومد پسر ماریانای زیبای ما هم اکنون بین ماست .همهمه در میان جمعیت بالا گرفت ، هرکس چیزی می گفت، ملکه ادامه داد: اون کسی نیست جز نیرو . در همین لحظه دروازه های طلایی رنگ رو به روی ملکه گشوده شد و نیرو وارد سالن شد دوباره صدای مردم حاضر در مجلس بالا رفت . نیرو روی فرش قرمز رنگی قدم می زد در دل گفت: این مسخره ترین چیزیه که در تمام عمرم دیدم ، این قالیچه به رِد کارپت هنرپیشه های هالیوود می مونه ... انگار که دارم توی یکی از تئاترهای مسخره ی مربوط به یونان باستان بازی می کنم... این افتضاحه ! این لباسهای مسخره که اینا پوشیدن ... آه خدایا کاش که از اول اینکارو قبول نمی کردم هر چند می دونم هر جوری که بود بالاخره کارم به همچین جایی می کشید ... زیر این نقاب خوشروی ملیندا یه صورت پر از دروغ و فریب پنهانه ... ای کاش می تونستم...مشتش را فشرد اما سرش را پایین انداخت و در میان جمعیت به سمت ملکه حرکت کرد ، یکی گفت: این همون جوونکی نیست که با سربازا می جنگید. دیگری در جواب او گفت: آره ، فکر می کردم اون یه شیطان باشه.دیگری گفت: خیلی شبیه به ماریاناست... اینکه ماریانا با یه شیطان ازدواج کرد مایه ی ننگه.شخص دیگری گفت: نه این یه شایعه س ، همسر ماریانا فقط یه انسان معمولی بوده ، به پسره نگاه کنین.در همین لحظه رعد و برقی در فضا ایجاد شد و جمعیت را وادار به سکوت کرد ، مشعلها خاموش شد و سرمای عجیبی بر فضا حاکم گشت ، زنی که لباس مشکی بلندی پوشیده بود ، با چشمانی سبز و موهایی مشکی رنگ وارد اتاق شد و فریاد زد : این پسر دروغگویی بیش نیست. اون فقط یه شیطانه.نیرو با تعجب به آن زن که درست پشت سر او ایستاده بود خیره شد ، در همین لحظه ملیندا از روی تختش بلند شد و گفت : اورگاندا ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ کی تو رو به اینجا راه داده؟زن چرخی زد و خندید و سپس گفت: چی؟ ملکه شدن از همون ابتدا حق من بود ؟ اتفاقا وجود تو و اون دخترِ احمقت اینجا بی مورده!ملیندا فورا پاسخ داد: شورای فرشتگان تو رو از این مقام عزل کرد دلیلش رو هم ، همه می دونن تو با شیاطین ارتباط داشتی و این خلافه مقررات...- مقررات؟! از کدوم مقررات حرف می زنی؟ مقرراتی که پدرمون وضع کرد یا مقرراتی که تو وضع کردی ؟ هر چند حضور من در اینجا برای شنیدن چرندهای تو نیست من اومدم تا در مراسم باشکوه بازگشت نوه ی خواهرم شرکت کنم...ملیندا با عصبانیت گفت: خوب ! حالا که اومدی پس زود باش و تا این مراسم رو به هم نریختی از اینجا برو - برم؟!من تازه رسیدم خواهر ! البته در بدو ورودم متوجه یه سری انرژیهای عجیبی شدم که به من این اطمینان رو داد که این پسر یه دروغگوهه و پسره ماریانا نیست. با این سخن ، نیرو ، ماریانا و ملیندا شوکه شدند ، ماریانا رو به اورگاندا کرد و گفت: نه این امکان نداره اون واقعا پسره منه!ملیندا هم در تایید حرف او ادامه داد : بله ما کاملا اطمینان داریم.اورگاندا خندید و گفت: اووه که اینطور! خوب پس چرا آزمایشات مخصوص فرشتگان رو ، روی اون انجام نمی دین ؟نیرو فورا گفت: چی ؟ آزمایش؟! و سپس به ملکه خیره شد ، ملیندا نیز فریاد زد: نیازی به این کار نیست ما مطمئنیم. اورگاندا بدون تامل و با نیش خند ادامه داد: شاید شما مطمئن باشین اما از چهره ی این پسر پیداس که شک داره؟ اگه واقعا مطمئنی که پسره ماریانا هستی باید آزمایشات رو قبول کنی!نیرو با تردید به ملکه خیره شد ، همهمه در سالن دوباره بالا گرفت این بار ملکه گفت: خیلی خوب ما آزمایشات رو انجام میدیم ...نیرو با تعدادی سرباز به سمت اتاق خودش رفت و اندکی بعد ملکه نیز وارد اتاق شد ، نیرو فورا گفت: در مورد آزمایش چیزی به من نگفته بودی ؟ حالا می خوای چیکار کنی ؟ملکه نیز که عصبی بود اندکی قدم زد و سپس گفت: نمی دونم این خواهره عجوزه ی من از کجا پیداش شد ! اشکالی نداره تو آزمایشات رو قبول کن من خودم نتایج رو تغییر می دم.نیرو با تمسخر گفت: واقعا؟! گفتی فکر همه جا رو کردی همون دیشب باید از اینجا می رفتم.ملکه با عصبانیت جواب داد: ساکت شو ، پسره ی گستاخ ، این کارا همه ش بخاطره دخترمه برای اینکه اون خوشحال باشه در غیر این صورت همون ابتدای کار سرت رو از تنت جدا می کردم.نیرو روی تختش نشست و زیر لب گفت: چه ملکه ی مهربونی!ملکه و سربازان اتاق نیرو را ترک کردند و نیرو تمام آن شب را در این فکر بود که در آزمایشات فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و نیرو روی تختش دراز کشیده بود در همین لحظه احساس کرد که سرمای خاصی وجودش را در بر گرفته ، برای یک لحظه احساس کرد که فلج شده و نمی تواند دست و پایش را تکان داد چشمانش را بست ولی زمانیکه آنها را باز کرد ... خود را در کریستالی منجمد یافت.دانته همچنان در دنیای جهنمی پیش می رفت ، بالاخره به منطقه ی وسیعی رسید که دور تا دور آن با جسدهایی سوخته و نیمه برهنه پوشیده شده بود ، در همین لحظه صدایی شنید : خیلی خوشحالم که دوباره تو رو می بینم.دانته بالای سرش را نگاه کرد و موندوس را دید که فاتحانه نیشش را باز کرده بود ، با عصبانیت گفت: موندوس! فکر می کردم بعد از آخرین ملاقاتمون درست شدی ، اما این طور که پیداست تو هیچ وقت درست نمی شی ، مطمئن باش این دفعه خیلی دردناک و آروم می کشمت !موندوس شروع به خنده کرد و صدای قهقهه های او در فضای اطراف دانته پیچید و سپس گفت: نکنه برای تریش اینقدر به هم ریختی ؟! هه می دونی از کشتن زنهای زیبا لذت می برم ، شنیدن زجه های مادرت برای من مثه موسیقی دل پذیری بود که هیچوقت دوست نداشتم تموم شه ! اما چه میشه کرد اون یه انسان فانی بود و زود مُرد ... اما کشتن تریش لذت بخش تر بود ...دانته از فرم انسانی خارج شد ، خشم وجودش را فرا گرفت با همان صدای گرفته و غیرطبیعی گفت: خفه شو.- هه هه هه می دونی دانته ، پدرت هم اون موقع همین رو می گفت.- می کشمت...دانته فورا ربلیان را بیرون کشید و به سمت موندوس پرید ، جنگ کوتاهی بود و موندوس خیلی راحت تمام ضربات دانته را دفع می کرد . بالاخره دانته به نفس نفس افتاد و در مقابل موندوس ایستاد ، موندوس نیز که خسته شده بود فریاد زد: دیگه کافیه ، باید خودت رو تسلیم کنی.دانته پوزخندی زد و گفت: جوک می گی ؟! تازه دارم گرم میشم.در همین لحظه موندوس از یکی از خدمتکارانش خواست تا کریستال بزرگی که نیرو در آن بود را بیرون آورد . دانته با مشاهده ی نیرو شروع به بد وبیراه گفتن به موندوس کرد. موندوس در جواب او گفت: هر دومون می دونیم که نیرو پسره ورجیله ... و باز هم هردومون می دونیم که تو چقدر خانواده ت رو دوست داری... الان این پسر تو چنگه من ... می تونم همین جا خیلی سریع نابودش کنم... پس...دانته با خشم در چشمان قرمز رنگ موندوس خیره شد و موندوس ادامه داد: اگه تو خودت رو تسلیم کنی ... من اونو ول می کنم، نظت چیه؟! معامله ی خوبیه!دانته نیشخندی زد و گفت: تسلیم؟! کور خوندی !موندوس لبخندی زد و دستش را به نشانه ی صادر کردن فرمانی برای قتل نیرو بالا برد و گفت: با برادرزاده ت خداحافظی کن.در همین لحظه دانته فریاد زد : نه!! باشه قبول میکنم ، ولش کن.موندوس با دیگر شروع به خندیدن کرد و این بار خیلی فاتحانه به سمت دانته آمد . دانته که چاره ای نمی دید ربلیان را روی زمین انداخت از این کار متنفر بود اما اعتماد او به نیرو باعث شد تا چنین اقدامی را انجام دهد بالاخره دیر یا زود نیرو برای گرفتن انتقام از موندوس بلند می شد پس خیالش از این نظر راحت بود . بنابراین چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد.یکی از شیاطین نیرو را به اتاقی مخصوص منتقل کرد ، نیرو بار دیگر چشمانش را باز کرد قدرتی فرا بشری وجودش را فرا گرفت و بعد... کریستال از هم شکافت و نیرو تمام شیاطین اطرافش را نابود کرد . باری هنوز هم گیج و سردرگم بود ، برای همین خیلی غیر حرفه ای خودش را از پنجره ی اتاق بیرون انداخت و با تمام توان به سمت خروجی دروازه دوید.صبح شده بود و سربازان به همراه ملکه ملیندا و ماریانا وارد اتاق نیرو شدند اما با کمال تعجب کسی را در اتاق نیافتند... نیرو فرار کرده بود.
نمی دانست کجاست ، فقط احساس گرمای سوزنده ی آتش بود که روی پوست بدنش احساس می کرد . به سختی چشمانش را باز کرد. روی زمینی که با خاک قرمز رنگ پوشیده شده بود دراز کشیده بود در اطرافش حفره هایی بود که هرازگاهی آتشی سوزان از دهانه ی آنها بیرون میزد. صدای فریادهایی را میشنید و گاهی اوقات تصاویری آشنا از مقابل چشمانش عبور می کردند. هیچوقت حتی فکرش را هم نمی کرد که کارش به چنین جایی ختم شود قبلا از اوا در مورد چنین مکانی داستانهایی شنیده بود - انسانهای خائن و گناهکار در سیاه چال تاریک جهنم به دار آویخته می شوند و تا ابد در آنجا شکنجه خواهند شد – آری اینجا نیز همان مکانی بود که سالها پیش اسپاردا را در بین دیوارهای سوزان و در تاریکی ابدی فرو برده بود. سوزشی را در سرش احساس کرد و برقی از مقابل چشمانش عبور کرد ، سعی کرد روی دو پایش بایستد اما خیلی زود روی زانوهایش افتاد . نیروی عجیبی او را احاطه کرده بود و مجال گریختن از آن تاریکی ابدی را نمی داد شاید این نیرو همان شاهزاده ی تاریکی بود ... به یادِ زمانی افتاد که ورجیل به گودال تاریک جهنم فرو افتاد ، چشمانش را بست و تک تک آن لحظات را در ذهنش مرور کرد در دل گفت: من تمام تلاشم رو کردم... من می خواستم که اونو نجات بدم اما... دوباره همان سوزش و همان برق ، روی زمین افتاد . احساس کرد که تمام بدنش می سوزد احساس کرد که توان مقابله با خاطرات غم انگیز گذشته اش را ندارد و احساس کرد که نمی تواند خود را ببخشد ، دوست داشت زودتر بمیرد تا شاید این درد سهمگین که در تک تک سلولهای وجودش رخنه کرده بود خارج شود ،اما سهمگینی این گودال بخاطر همین بود ، کسانی که وارد آن می شدند در خاطرات گذشته ی خود اسیر می شدند و به حدی تحت عذاب قرار می گرفتند که صد بار آرزوی مرگ می کردند . با این همه او جز آن دست افراد نبود ، با اینکه هیچگاه کارهایش را سبک سنگین نمی کرد ولی همیشه از نتیجه ی کار راضی بود اما اینجا...اینجا فرق داشت او درگیر عواقب اعمالش شده بود و حالا تنها چیزی که می خواست مرگ بود .مرگ او را به آرامشی ابدی می رساند.بنابراین چشمانش را بست و سعی کرد تا هر چه زودتر از این عذاب رهایی یابد.دانته چشمانش را باز کرد ، نسیم دلنوازی گونه هایش را نوازش می داد ، عطر خوش گلهای بهاری از هر طرف به مشامش می رسید. به اطرافش دقیق شد : خدای من ، اینجا شبیه بهشته کسی از پشت سر به او نزدیک شد و دستش را روی شانه اش گذاشت ، آهسته رویش را برگرداند اما تشعشعات نور آنقدر قوی بود که چشمانش را زد ، ناچار چشمانش را بست .
 
آخرین ویرایش:

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4

قسمت دهم: بازگشت
om563pakp69r89wwwzh5.jpg





در همین لحظه صدای لطیف زنی به گوشش رسید که می گفت : پسرم،تو اینجایی؟!
صدای آشنا گوشهایش را نوازش می داد ، فورا گفت: مادر...من...( بغض گلویش را فشرد ) من شکست خوردم... من همانند اسپاردا اسیر تاریکی شدم...هاله ی سفید اطراف دانته به گردش در آمد و پاسخ داد : شکست؟! باور نمی کنم پسر من شکست خورده باشه!بغضش ترکید ، دیگر طاقت نداشت روی زمین زانو زد و در حالیکه سعی داشت اشکهایش را پنهان کند گفت: مادر ، متاسفم تموم زندگیمو با این امید زنده بودم که بتونم شره همه ی شیاطین رو از روی زمین کم کنم اما حالا من...
سرش را پایین انداخت ، اشکهایش یک به یک از روی گونه هایش می غلتیدند و روی زمین می ریختند ، اوا کنارش زانو زد و دستش را روی سرش کشید ، آه چقدر دلش برای این گرمای عشق مادر تنگ شده بود، اوا با صدای آرام همیشگی گفت: دانته، چطور می تونی اینطور در مورده خودت صحبت کنی ؟ تو با افتخار زندگی کردی و تا میتونستی در راه نابودی شیاطین تلاش کردی ... فرزندم تو شکست نخوردی ...
- مادر ، زمین به دست موندوس میوفته و اون همه ی انسانها رونابود می کنه ...اوا در حالیکه سعی داشت دانته را از روی زمین بلند کند گفت:پس برخیز ، برخیز و قبل از اینکه دنیا بدست موندوس نابود بشه به قولت عمل کن
- اما ، اما من مُردم... اوا لبخندی زد و با آرامشی وصف نشدنی گفت : تو می تونی برگردی...ناگهان نور سفیدی دانته را احاطه کرد ، احساس سبکی داشت درعین حال قلبش به شدت می تپید ، نور سفید باری دیگر چشمانش را زد . با سرو صدا از خواب بیدار شد ، تعداد زیادی سرباز با کلاه خود و زره از کنارش عبور کردند یکی از آنها فریاد زد: باید اون پسر رو سریعتر پیداکنیم ...دانته به اطرافش دقیق شد ، گویی در دنیای دیگری به سر میبرد ، رو به رویش کاخ عظیمی را دید که از جنس کریستال بود و در زیر نور خورشید میدرخشید در حالیکه گیج شده بود از خود پرسید: اینجا کجاست؟ سرزمین فرشتگان... یعنی نیرو...نیرو اینجا بوده
در همین لحظه چند سرباز به سمتش آمدند و در حالیکه اسلحه هاشان را به سمت او نشانه برده بودند به او نزدیک می شدند یکی از انها گفت: تو،شیطان سرجات بایست ، به دستور ملکه هر کسی که به منطقه ی ممنوعه وارد شه اعدام میشه.
دانته به سر و وضع سرباز نگاهی کرد و سپس با تمسخر گفت:ملکه ؟! ها... فکر کنم خودم باید این ملکه رو ببینم.این را گفت و بی اعتنا از کنار سرباز عبور کرد اما در همین لحظه سرباز دیگری به او حمله کرد دانته جا خالی داد و در چند ثانیه هر سه سربازی که قصد حمله به او را داشتند ، به زمین کوبید و به سرعت به طرف قصر به راه افتاد.در قصر آشوب بود ، هر کس چیزی می گفت و تقریبا بیش از نیمی از افراد حاضر به این نتیجه رسیده بودند که نیرو یک دروغگو بوده. هیئتی برای رسیدگی به این امر و همچنین مجازات نیرو تشکیل داده شده بود و ملکه ماموران مورداعتمادش را برای یافتن او فرستاده بود. بعد از مشاهده ی اتاق خالی نیرو ، ماریانابه شدت ناراحت و افسرده شده بود و خودش را در اتاق حبس کرده بود . ملکه نیز بااضطراب در اتاقش قدم می زد و برای اینکه به آن پسر اعتماد کرده بود به خودش لعنتمی فرستاد . در همین لحظه سایه ای از پشت سر به او نزدیک شد ، او اورگاندا بود کهبا بدجنسی می خندید ، اورگاندا درست رو به روی ملیندا ایستاد و گفت: اوه باورم نمیشه اون پسره اینقدر ساده واحمق بود که اینطور فرار کرده ...ملیندا که خشم وجودش را فرا گرفته بود فریاد زد: اورگاندااز اینجا خارج شو ، دوست ندارم که حتی واژه ای از مزخرفات تو رو بشنوم...اورگاندا نخودی خندید و بی اعتنا به ملیندا ادامه داد : حتیخودش هم به این مسئله که می تونه پسره واقعی ماریانا باشه باور نداشت...ملیندا با تعجب به اورگاندا خیره شد ، اورگاندا که متوجهاین نگاه ملیندا شده بود باز هم ادامه داد: حتی این مسئله رو تو هم متوجه نشدی...خواهر عزیزم...- در مورد چی داری حرف میزنی؟- در مورد فرزند دخترت...نیرو...- چی ؟- چیه ! تعجب کردی ، آره جای تعجب هم داره ... من همیشه بهخودم درود می فرستم که تونستم همچین نقشه ی حیله گرانه ای رو طراحی کنم...- زود باش بگو ، اورگاندا ، تو چیکار کردی؟لحن اورگاندا عوض شد و این بار با جدیت گفت: پدرمون همیشهتو رو به من ترجیح می داد ، با اینکه من خواهر بزرگ تر بودم و اگه قرار بود کسیملکه بشه من می شدم اما اون... اون در کمال بیرحمی منو از قصر بیرون کرد و اتهاممچیزی نبود جز... عشق... ملیندا ، من موندوس رو دوست داشتم و حاضر بودم هر کاریبرای رسیدن به اون بکنم... اما پدرمون باور نداشت اون فکر می کرد که من دارم فرشتهها رو به شیاطین میفروشم...- اورگاندا ، تو نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی ، تو فقطبخاطر رسیدن به قدرت می خواستی با موندوس هم پیمان بشی...اورگاندا فریاد زد: مزخرفه... من واقعا عاشق بودم امازمانیکه از دربار بیرون شدم، تازه فهمیدم که عشق... مسخره ترین و بی معنی ترینواژه ی تو کل دنیاست... حتی بعد از مرگ پدر و ملکه شدن تو ، من هنوز هم به فکرانتقام بودم. می دونی اریک ، همسر زمینیت چطور مرد... من اونو کشتم... - تو دیوونه ای...کسی راجع به اریک چیزی نمی دونست همه فکر میکردن من با یه فرشته ازداوج کردم... تو... تو از کجا فهمیدی...- اوه خواهر، تو منو دسته کم گرفتی ، من اونو برای کشتن توفرستادم ، اون زمان تو هم مثله دختر احمقت واقعا عاشق بودی... و این عشقه لعنتی تواون مرد رو هم تحت تاثیر قرار داد ... اون در ماموریتش شکست خورد و شایسته ی مرگبود...ملیندا بغضش ترکید و با گریه گفت: حسادت تا این حد... چطورتونستی؟!- هنوز به جاهای جالبش نرسیدیم، بعد از اون من همیشه منتظرفرصتی بودم که تو و دخترت رو به نحوی نابود کنم ، برای همین وقتی فهمیدم که ماریانا عاشقه ماجراجوییه، اون پسر روفرستادم که باهاش رو به رو بشه... ورجیل ، پسر اسپاردای افسانه ای و تشنه یقدرت...- اسپاردا؟! ور...ورجیل یه شیطان بوده؟!- نیمه شیطان ، مادرش اوا یه انسان بود...ملیندا روی تختش ولو شدبه زمین خیره شد ، آنچه را که میشنید باور نمی کرد ، فکرش تهی شده بود اما از شدت هیجان دستانش می لرزید ،اورگاندا آرام گفت: ورجیل حاضر بود بخاطر قدرت هر کاری بکنه ، من باهاش معامله ایانجام دادم قرار شد که اون ، دخترت رو عاشق خودش بکنه و من هم در رسیدن به قدرتکمکش کنم... اما اون.... اون واقعا یه شیطان بود ، قرار نبود که بچه دار بشه ...اون حیله گر ترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم برای تنبیه ش ، اون نوزاد رودزدم اولش می خواستم هر طور که شده نابودش کنم اما بعد دیدم اگر بزارم زنده بمونهو زجر بکشه بهتره... می دونی اون نوزاد کی بود ، نیرو ، همون پسری که می خواست نقشپسر واقعی ماریانا رو بازی کنه ، خودش پسر واقعی ماریاناس... حالا زمانش رسیدهزمان نابودی تو و دخترت ، من همه ی حقیقت رو به دخترت می گم...ملیندا از روی تختش بلند شد و دستان اورگاندا را فشرد و بالحن ملتمسانه ای گفت : نه ، خواهش می کنم ، اینکارو با دخترم نکن.اورگاندا با بدجنسی دستهایش را به هم مالید و گفت: این یهشرط داره ... باید خودت رو از مقام ملکه عزل کنی و با دخترت از اینجا بری... هر چیباشه برای ملکه ی فرشتگان یه ننگه که نوه ش نیمه شیطان باشه ، نه ؟!در همین لحظه توافق نامه ای را از جیبش بیرون کشید و جلویملیندا گذاشت و سپس گفت: زود باش، امضا کن.ملیندا در حالیکه می لرزید قلمی را برداشت و پس از آناورگاندا با شمشیری محکم در شکم ملیندا فرو کرد و گفت: این طوری بهتره... قصدندارم که زنده بزارمت... دلم به حالت می سوزه خواهره بیچاره ی من.ملیندا روی زمین افتاد و کف پوش اتاق با خون قرمزش رنگی شد. ملیندا آهسته جان می داد ولی اورگاندا راحت از کنار او عبور کرد و به سمت اتاقماریانا به راه افتاد. ماریانا کنار تختش نشسته بود و بی صدا میگریست، از همیشهضعیفتر شده بود ، هیچ امیدی برای زنده ماندن نداشت ، آهسته به سمت میز کوچک آرایشگوشه ی اتاق رفت و چاقویی را که سالها پیش از عزیزترین کسش – ورجیل- به یادگارداشت بیرون آورد و آن را روی رگ دستش گذاشت. در همین لحظه اورگاندا وارد اتاق شد وشمشیر تیزش را رو به روی ماریانا گرفت و گفت : زمان مرگ تو هم فرا رسیده ، دخترکبیچاره...ماریانا جلوی اورگاندا به زانو افتاد و با لحن افسرده یهمیشگی گفت: خواهشا منو سریعتر بکشین ، دیگه طاقت این زندگی رو ندارم .اورگاندا خنده ای شیطانی کرد و شمشیرش بالا برد که ناگهانشیشه ی پنجره ی بزرگ اتاق شکسته شد و شخصی وارد اتاق شد . او کسی نبود جز دانته.دانته شمشیرش را به طرف اورگاندا گرفت و تمسخرانه گفت: نمی دونستم ، حس ششم خوبیهم دارم !اورگاندا که اوضاع را نامساعد می دید در یک لحظه و در یکچشم بهم زدن ناپدید شد در همین لحظه ملیندا در حالیکه شکمش را گرفته بود خود را بهداخل اتاق انداخت ، ماریانا فورا به سمت مادرش دوید و او را در آغوش کشید . ملیندادست خونیش را به گونه ی ماریانا مالید و ذره ذره گفت: متاسفم دخترم، من نمی دونستمکه نیرو واقعا کیه... من بهت دروغ گفتم ، هم به تو هم به اون...دانته نیز بالای سر ماریانا ایستاد ، ملیندا ادامه داد :اون...اون پسر، پسر واقعی توئه ... اورگاندا اعتراف کرد... اون همه چیز رو میدونست... اما...اما من اون پسر رو فراری دادم... متاسفم دخترم...اشک از روی گونه های ملیندا روی صورت مادرش غلتید آهستهگفت: مادر ، خواهش می کنم دیگه حرف نزن ...در همین لحظه چشمان ملیندا به طرف دانته چرخید و لبانش تکانخورد – اما صدایی خارج نمی شد –گفت: ورجیل...دانته کنار ماریانا زانو زد و با خونسردی گفت: من ورجیلنیستم، اسم من دانته س برادر دوقلوی ورجیل ... مطمئن باشین که قصد فریب شما ودخترتون رو ندارم و حقیقت اینه که اسپاردا دو تا پسر داشته ، فکر کنم از صحبتهایشما و بقیه ساکنین این منطقه متوجه شده باشم که ماجرا چیه ، نیرو اینجا بوده ...یعنی همون پسری که موهای سفیدی داره و ...ماریانا حرف دانته را قطع کرد و در حالیکه دماغش را بالا میکشید گفت: درسته ، اون پسر منه... ناگهان ملیندا نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد و خون ازدهانش بیرون زد ، ماریانا از دانته خواست تا به او کمک کند و مادرش را روی تختبگذارند. ماریانا روی تخت نشست و همینطور که به چهره ی خسته و خونین مادرش خیرهشده بود با بغض گفت: از شما ممنونم ، سپس شورع به تعریف کردن ماجرا کرد ، ازآشنایی با ورجیل تا ازدواجشان و تولد نیرو و سپس ناپدید شدن ورجیل و حضور نیرو بعداز 20 سال در قصر مادرش. دانته آهی کشید و گفت: هیچوقت فکر نمی کردم که ورجیل میتونه اینقدر پست باشه... و با دیدن شما ، کاملا مطمئن شدم که ورجیل پدر نیروهست... اما راستش رو بخواین خودم هم نمی دونم نیرو کجاست و من چطوری اینجا اومدم.ماریانا دستمالی را خیس کرد و روی زخم مادرش گذاشت سپس گفت: مطمئنا حضور شما در اینجا بی مورد نیست ، من قبلا نام شما رو به عنوان شکارچیشیاطین شنیده بودم ... هرگز حتی تصورش رو هم نمی کردم که شما دو نفر با هم نسبتیداشته باشین ... اینقدر تفاوت ؟! چطور ممکنه...دانته از جایش بلند شد و در حالیکه سلاحش را چک می کرد بهسمت در اتاق رفت و گفت: تلاشم رو می کنم که نیرو رو پیدا کنم .در همین لحظه ماریانا به طرف دانته دوید و درست رو به رویاو ایستاد و مصمم تر از همیشه پرسید: ورجیل الان کجاست؟دانته سرش را پایین انداخت و دستگیره در را کشید و آهستهپاسخ داد: بی شک دیگه در این دنیا نیست. امیدوارم حال مادرتون بهتر بشه.- شما هم مواظب خودتون باشید.ماریانا این را گفت و به سمت اتاقش برگشت ، دانته نیز درراهروی قصر که در آن لحظه به نظرش بی انتها می آمد شروع به قدم زنی کرد در همینلحظه نور خیره کننده در انتهای راهرو نظرش را جلب کرد به سمت نور حرکت کرد ، احساسخاصی وجودش را فرا گرفته بود، نا خود آگاه به سمت نور حرکت کرد و بعد...روی زمین سوزان جهنم دراز کشیده بود ، به سرعت از جایش بلندشد و به اطراف نگاه کرد گویی نیروی انگیزه ای تازه وجودش را گرفته بود ، با خودگفت: کسایی که اسیر تاریکی میشن در واقع اسیر افسردگی وجودیشون میشن! پوزخندی زد و گفت : هیچوقت تا حالا چنین سیر انرژی رو تجربهنکرده بودم ، بزن بریم رفیق!با قدرت موجودات تاریکی را که لحظه به لحظه بر تعدادشانافزوده می شد نابود کرد و بالاخره از قعر جهنم ، راهی به بیرون یافت .نیرو هنوز هم گیج و سرگردان در جهنم سوزان قدم بر می داشت ،احساس می کرد که از هر چیزی تهی شده و در جهنم داغ مثل تکه ای یخ وجودش در حال ذوبشدن بود ، بالاخره با صدای فریاد زجر آوری متوجه اطرافش شد ، صدا را دنبال کرد وبالاخره به گودالی رسید که اطرافش با نیزه های عریان پوشیده شده بود ، زمین آنماگماهای مذاب بود و از دیوارهای آن آتش می بارید مردی درون گودال به شدت ناله میکرد ، گویی تازه متوجه نیرو شده بود فریاد زد: خواهش می کنم ، کمکم کن ! همسرم...دو فرزندم... خواهش می کنم ، نجاتشون بده...نیرو با دست قدرتمندش مرد را از داخل گودال بیرون کشید ،مرد هنوز هم گیج بود و هذیان می گفت نیرو او را بر پشتش سوار کرد و به سمت دروازهشروع به دویدن کرد ، نیرویی در درونش او را وادار می کرد که چنان کند. بالاخره ازدروازه خارج شدند و نیرو ، مرد را روی تخته سنگ سردی خواباند ، نزدیک سحر بود .دنیای بیرون از جهنم همانند بهشت به نظر می رسید. مرد ناله کنان گفت: اوا...دانته...ورجیل...سپس دست نیرو را گرفت و گفت : ورجیل ، پسرم...نیرو دستش را عقب کشید و گفت : من ورجیل نیستم... اسپاردا با چشانی نیمه باز به چهره ی نیرو خیره شد و سپسدوباره از حال رفت. نیرو نیز او را به مکان امنتر و نزدیک فورتانا منتقل کرد ،سوالات بسیاری در سرش می چرخید و برای رسیدن به پاسخ آنها به زنده بودن آن مردنیاز داشت ، نباید می گذاشت که آنجا جان دهد.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: Safety & Peace

NERO TURBO

into the Dark city
کاربر سایت
Jun 3, 2011
641
نام
Armin
قسمت یازدهم:دلخوشی ناپایدار
u9k69u14wl62spi5dt60.jpg

چشمهایش را باز کرد ، هنوز هم دنیای اطرافش را تیره و تارمی دید به سختی نفس می کشید و سینه ش مدام بالا و پایین می رفت . صداهای نامفهومیدر گوشش می پیچید، شیون و زاری همسرش و دوفرزند خردسالش... خواست که حرفی بزند ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد شروع به سرفهکردن کرد . روحش به شدت زجر می کشید بااینکه جسمش از جهنم تاریک خارج شده بود اما گویی روانش همچنان در میان شعله هایآتش می سوخت و تک تک ذرات بدنش درمقابل نیزه های عریان و دهانه های سوزان و آتشین دریده می شد و از هم می گسیخت.درد عجیبی در سینه و نزدیک به قلبش احساس می کرد ، دستانش را روی سینه اش برد وفشار داد، خواست فریاد بزند و خود را از قفس استخوانی که اطراف روح دردمندش رامحکم احاطه کرده بود رهایی دهد. تقلا می کرد اما فایده ای نداشت از گوشه ی چشمشقطره اشکی جاری شد و بار دیگر چشمانش را بست.دو روز به همین منوال سپری شد ،صبح روز سوم احساس نور زندگی بخش خورشید بر روی پوست بدنشبه او این توان را داد تا آرام و بی درد چشمانش را بگشاید ، دید چشمهایش بهتر شدهبود اما هنوز هم قادرنبود کلماتی که می خواست به زبان آورد را به درستی ادا کند.در کلبه ی چوبی محقری بود ، بوی چوب نم گرفته و گرمای ملایم خورشید ، همه برایشلذت بخش بود نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد نیرو را دید که با اندکی فاصله ازاو روی صندلی چوبی کنار شومینه نشسته بود و چرت می زد ،با مشاهده ی او لبخندی زدخواست از جایش بلند شود که به خاطر ضعیف و عدم تحرک ماهیچه های پایش محکم روی زمینافتاد . با افتادن او بر روی زمین نیرو از خواب بیدار شد و به او کمک کرد تا رویتخت برگردد. در همین لحظه اسپاردا دست نیرو را گرفت و در حالیکه به او خیره شدهبود لبخند بی رمقی روی صورتش نقش بست. چهره ی آن مرد نیز به نظر نیرو بسیار آشنابود اما هر چه فکر می کرد به یاد نمی آورد که او را کجا و کِی دیده . نیرو کهمتوجه این نگاه معنی دار مرد شده بود فورا لیوانی شیری به او داد . مرد لیوان راتا ته سر کشید و دوباره به نیرو خیره شد. نیرو که از این همه نگاه خسته شده بودپرسید: من شما رو می شناسم؟! طرز نگاه شما...مرد سرش را پایین انداخت به دستهای باندپیچی شده ش خیره شد.نیرو لبخندی زد و گفت: خون زیادی ازت رفته بود برای همین سعی کردم اینطوری جلویخونریزی رو بگیرم.اسپاردا به سرعت باند پیچی های دستانش را باز کرد ، خونریزی قطع شده بود و خبری از جای زخم نبود ، نیرو با تعجب به اسپاردا خیره شد .اسپاردا لبخندی زد و در دل گفت: من دوباره برگشتم.نیرو اندکی از او فاصله گرفت و با اخم در چشمان بی رنگش زلزد ، موهای سفید و بلند اسپاردا ، اعمال او و حالا ناپدید شدن زخمهایش... نیرو باخود گفت: یعنی این مرد واقعا اسپارداس ؟!!اسپاردا لبهایش را تکان داد و بعد از زحمت فراوان گفت:ور...ورجیل... تو ...ز...زنده ای ...پ...پسرم...همچنان که اسپاردا در ادا کردن هر کلمه به شدت تلاش می کردقطره های اشک یک به یک بر روی صورت چروکیده و خسته ش می غلتید و در میان ریشهایانبوه و سفیدش فرو می رفت. نیرو به تندی پاسخ داد : نه... من ورجیل نیستم ، اسممنیروئه... و از اینکه همه منو با اون شیطان رذل اشتباه می گیرن خسته شدم.اسپاردا از این حرف نیرو شوکه شد سپس آب دهانش را قورت دادو با تعجب پرسید: شیطان رذل؟!نیرو روی صندلی چوبی مقابل تخت اسپاردا نشست و گفت: اگهمنظورت از ورجیل همونیه که این شمشیر بهش تعلق داره ، آره شیطان رذل... ( نیرو اینرا گفت و یاماتو را در برابر دیدگان اسپاردا بالا آورد. )با مشاهده ی یاماتو دردی را در سرش احساس کرد ، دوباره بهیاد خاطرات زیبای گذشته افتاد .یک روز سرد زمستانی در ماه ژانویه بود ، مثل همیشهدر اتاق مطالعه اش روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود و در مطالب کتابی که دردست داشت غرق شده بود و خیلی با دقت مشغول مطالعه بود. در همین لحظه متوجه حضورشخصی در اتاق شد که پاورچین و از پشت به او نزدیک میشود . بی اعتنا لیوان چای رویمیزکنار دستش را برداشت و ذره ای از قهوه ی داغ درون لیوان را چشید و دوباره به مطالعهمشغول شد. آن شخص خیلی آهسته به اون نزدیک شد و حالا، اسپاردا احساس دستهای کوچک وگرمی را بر روی چشمهایش می کرد . با حرکتی سریع و فوق توان بشری پسربچه ای که تاآن لحظه پشت سرش ایستاده بود را بغل کرد و روی پاهایش نشاند. پسربچه از این حرکتسریع و حرفه ای پدرش حسابی کیفور شده بود ، رو به پدرش گفت : پدر می تونم چند تااز اون کتابهای فلسفه و تاریخت رو قرض بگیرم.اسپاردا لبخندی زد و گفت: چراکه نه ، فقط بگو ببینم از کیتا حالا به تاریخ اینقدر علاقمند شدی؟پسربچه با شیطنت خندید و هوشمندانه پاسخ داد : از وقتی که راجعبه یاماتو شنیدم .اسپاردا که انتظارش را نداشت فورا پاسخ داد: یاماتو...خب... در موردش چی شنیدی ؟!-چیزایبیشتر از اونچه که مردم عادی می دونن.-دوست نداری برام تعریف کنی ؟- شمشیری افسانه ای به نام یاماتو وجود داره برای جدا کردندنیای شیاطین از دنیای انسانهاو...اسپاردا اندکی اخم کرد و سپس آهسته ادامه داد : و کسی که بهدنبال قدرت هست از آن برای گشودن دروازه ی جهنمی استفاده می کنه . درسته ، ورجیل؟ورجیل لبخندی زد و گفت : پدر ، تو هم راجع بهش می دونی ؟اسپاردا دستش را روی شانه ی ورجیل گذاشت و روی زمین زانو زدو گفت : می خوام بهت یه هدیه بدم.ورجیل با تعجب به پدرش که حالا از جایش بلند شده بود و بهسمت قفسه ی بزرگ کتاب رو به رویش می رفت خیره شد. اسپاردا کتاب قطور و بنفش رنگیرا درون قفسه جابه جا کرد و حالا با کنار رفتن قسمتی از قفسه ی بزرگ پر از کتابراهروی تاریک و طولانی در مقابل آن دو نمایان شد . با مشاهده ی راهروی تاریک ورجیلکه هیجانی توام با وحشت وجودش را فرا گرفته بود به پدر نزدیک شد و محکم دست او رادر دستان کوچک خود فشرد . اسپاردا نیز که متوجه این حس و حال پسرش شده بد لبخندیزد و سپس مشعل کوچکی که روی دیوار ابتدای راهرو نصب شده بود را برداشت و به سمتجلو حرکت کرد. اسپاردا آرام و با وقار قدم برمی داشت اما ورجیل هم چنان بااضطراب ، دیوارهای خاکستری راهرو را که از نظر آن کودک 6 ساله همچون زندانی بود کههیولاها و موجودات اسرار آمیز را درونش به بند کشیده از نظر می گذارند. حدود 15دقیقه از حضور آن دو در راهروی تاریک و اسرار آمیز می گذشت که ورجیل با لحنیکودکانه از اسپاردا پرسید پرسید: پدر ، کجا داریم میریم ؟اسپاردا تبسمی کرد و با آرامشی وصف ناپذیر پاسخ داد : میخوام بهت چیزی رو نشون بدم.ورجیل فورا گفت: پس دانته چی ؟ قبلا اون هم به چنین جائیاومده؟- نه ، چیزی که به تو نشون می دم فقط به تو تعلق داره ، بهترهدر این مورد بهش چیزی نگیورجیل نخودی خندید و با بدجنسی کودکانه به پدرش چشم دوخت.بلاخره به انتهای راهرو رسیدند . در چوبی قهوه ای رنگ و قدیمی در مقابل آنان خبراز رسیدن آنها به مکان مقرر را می داد. اسپاردا کلید طلائی رنگ و کهنه ای را ازجیب کتش در آورد و در را گشود و سپس از ورجیل خواست تا او نیز داخل شود. ورجیل خود را در اتاق بزرگی دیدو دایره مانندی دید که رویدیوارهای آن از انواع شمشیرهای تیز و برنده گرفته تا اسلحه ها جدید و مدرن قرارداشت . ورجیل با تعجب گفت: وای این خیلی باحاله...اسپاردا نزدیک ورجیل شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت ،ورجیل فورا پرسید: پدر ، اینا ... اینا همش مال توئه؟ورجیل خم شد و در حالیکه به ابزارآلات روی دیوار نگاه میکرد پاسخ داد: تاحدودی... آرهورجیل دوباره شگفت زده به اطرافش نگاه می کرد تا اینکه چشمشبه شمشیر ظریف و خوش دست درون قفسه ای شیشه ای افتاد. آرام به سمت قفسه حرکت کرد وبهت زده گفت: یاماتو...اسپاردا از کنار ورجیل گذاشت و رو به روی قفسه ایستاد و جوابداد : درسته. ورجیل سریعا دست پدرش را فشار داد و با مصرت گفت: واااااای این شگفتانگیزه... پدر یعنی یاماتو به تو تعلق داره...اسپاردا در کنار ورجیل زانو زد و با مهربانی و به نشانه یتایید سرش را تکان داد . سپس بلند شد و خیلی آرام یاماتو را از مکان مخصوص خودبیرون آورد و به دست ورجیل داد. ورجیل که از خوشحالی در پوستش نمی گنجید یاماتو رااز غلاف بیرون آورد و با شگفتی به آن شمشیری که چون الماس می درخشید خیره شد. اسپاردا که این مصرت و گفتی را به وضوح در چهره ی پسرش میدید گفت: به زودی شخص دیگه ای صاحب اینشمشیر میشه.ورجیل که از این حرف پدر شوکه شده بود در جواب او گفت: چی ؟اما پدر این دیگه مثه یکی از اون عتیقه جات بدرد نخور نیست این یاماتوئه...- درسته ، برای همین می خوام اینو بدشم به تو- چی ؟!ورجیل هنوز هم باورش نمیشد چند ثانیه ای به یاماتو خیره شدو سپس به چهره ی مهربان و صمیمی اسپاردا چشم دوخت ، بعد شمشیر را در غلاف گذاشت وسپس رو به پدر گفت: این امکان نداره؟!- چرا؟! این شمشیر به تو قدرت میده ، زمانیکه به مرد جوان وقوی تبدیل بشی این شمشیر تو رو برای رسیدن به اهدافت یاری می کنه.با شنیدن این حرف ، ورجیل به سمت اسپاردا رفت و خودش رادرآغوش مهربان پدر انداخت و سپس گفت: ممنونم، پدر .نگاه اسپاردا از یاماتو روی نیرو چرخید ، با خشم پرسید: اینشمشیر رو از کجا آوردی؟نیرو یاماتو را پایین آورد و در حالیکه به آن چشم دوخته بودبا ناراحتی پاسخ داد: دانته اینو بهم داد...با شنیدن نام دانته ، اسپاردا شوکه شد و فورا پرسید:دانته... پسر من؟!نیرو نیز به اسپاردا خیره شد ، گویی هر دوشان فکر همدیگر رامی خواندند و از آنچه در ذهنشان می گذشت به خوبی آگاه بودند ، نیرو بی آنکه جواباسپاردا را بدهد گفت: تو اسپاردای افسانه ای هستی؟! شوالیه ی تاریکی؟!


 
آخرین ویرایش:
  • Like
Reactions: Tehanu

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
سلام دوستان
بخاطر طولانی شدن داستان و اضافه ی قسمتهای بیشتر قسمتهای داستان را هفته ی یک بار در تاپیک قرار می دهیم
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
با سلام
باید یه بار دیگه متذکر بشم که این داستانها فقط زایده ی ذهن من و NERO TURBO عزیز هست و به هیچ وجه رسمی نیست
 

devil girl

کاربر سایت
Jun 11, 2008
2,703
نام
4tous4
قسمت دوازدهم: دیداری دوباره
devil-may-cry-4-12a.jpg




اسپاردا سرش را پایین انداخت ، مدتها بود با این نام فراخوانده نشده بود ، باری سنگین از اندوه و رنج خاطرات غمگین گذشته روی دوشش سنگینی می کرد ، چقدر شکسته شده بود چقدر ناتوان بود . اما این ناتوانی مربوط به حال نمی شد اسپاردا سالها پیش ضعف خود را نشان داده بود زمانیکه همسر عزیزش بدست موندوس به قتل رسیده بود. گذر زمان این شوالیه ی افسانه ای وقهرمان شکست ناپذیر را این چنین از پای نینداخته بود بلکه این گذشته ی تاریکش بود که ذره ذره جانش را می آزرد و چون سمباده ای روحش را می فسرد. نیرو که متوجه این غم و اندوه در آن پیرمردشکسته دل شده بود ، یاماتو را کنار گذاشت و آهسته و زمزمه وار گفت: هنوز هم باورم نمیشه که اسپاردا زنده س... شاید این از خوش اقبالی ما بوده که قهرمانی چون تو دوباره به این دنیا برگشته.

اسپاردا در چشمان آبی رنگ نیرو خیره شد و سپس آهسته و درجواب نیرو گفت: شاید جسمم زنده باشه ولی روحم سالهاست که مرده ، زمانیکه همسرم مرد... من رو هم با خودش برد.
نفس عمیقی کشید و به عقربه های ساعت بزرگی که به دیوار روبه رویش آویزان بود و گویی مدتها بود روی ساعت 12 نیمه شب از حرکت باز مانده بود- وبرای اسپاردا یادآور همان زمان منحوسی بود که موندوس به خانه ی آنها حمله برد- خیره شد. سپس با چشمانی مملو از حسرت و ناامیدی از نیرو پرسید: تو اونا رو ازکجا می شناسی؟
نیرو لبخند تلخی زد و گفت: دانته رو که تقریبا همه میشناسن، اون الان یه شکارچی شیطانه، به هر حال راه خوبی رو پیش گرفته به آدما کمک می کنه و از این راه زندگیش رو می چرخونه... اما ورجیل...
اسپاردا نگاهش را به سمت نیرو چرخاند ، در سرش سوالات زیادی می چرخید ، نیرو ادامه داد: نمی دونم... خودم هم نمی خوام باور کنم... اما...(سرش را پایین انداخت و آهی کشید) ورجیل تشنه ی قدرت بود ، اون زندگی افراد زیادی رو برای رسیدن به قدرت نابود کرد ( بی اختیار به یاد ماریانای زیبا افتاد) ، می خواست فرمانروای تاریکی بشه ، می خواست به دنیا حکومت کنه ، اون دروازه ی جنهمی رو یه بار دیگه باز کرد در حالیکه از یاد برده بود که وجود همین دروازه و موجودات تاریکی باعث مرگ مادرش و تباه شدن زندگیش شدن... ورجیل واقعا یه شیطان بود، اون قلبی نداشت ، سرد و بی احساس می کشت و بی مهابا نابود می کرد ... حتی در مقابل برادرش ایستاد... اون...
اسپاردا سخن نیرو را قطع کرد و گویی که غرورش جریحه دار شده باشد نالید: خواهش می کنم... دیگه نگو... این شخصی رو که تو ازش حرف می زنی ، من نمی شناسم... ورجیل ، پسر من...چطور ممکنه؟! چی باعث شد که اون...( دوباره به نیروخیره شد و این بار مصمم تر از قبل پرسید) تو جواب سوال منو ندادی اونو از کجا میشناسی و اینا رو از کی شنیدی؟
نیررو پوزخندی زد و پاسخ داد: زندگی بی رحمه... هیچوقت چیزایی که آرزو داری رو اونطوری که توی ذهنت می پرورونی بهت نمی ده... وقتی که بچه بودم همش از اینکه بچه های دیگه بخاطر نداشتن پدر مسخرم کنن می ترسیدم... فرارمی کردم، کتک می خوردم، و دلم نمی خواست قبول کنم که پدرم یه شخص رذل بوده که من رو رها کرده... نمی خواستم ضعیف باشم و در عین حال دلم نمی خواست پدرم هم ضعیف باشه... حالا که بهش فکر می کنم خنده م می گیره شبا همش با آرزوی یه پدر قدرتمندبه خواب می رفتم...اما حالا... کاش که پدرم یه فرد عادی بود کسی که بخاطر فقر منورها کرده...کسی که از داشتن من می ترسیده... نه کسی که...
بغضی گلویش را می فشرد، دیگر ساکت شد و هیچ نگفت ، اسپاردابه دست شیطانی نیرو نگریست، سپس با دستان لرزانش آن را گرفت و زمزمه وار گفت:تو ، نوه ی من هستی... پسر ورجیل من... ممکنه که ورجیل اینقدر بی رحم شده باشه ولی... هدیه ی شجاعی رو از خودش به جا گذاشت و من بابت این بهش افتخار می کنم.
نیرو به چهره ی پیرمرد نگاه کرد و سپس با دست شیطانیش که درمیان دستان چروکیده ی پیرمرد می درخشید خیره شد و آهسته گفت: حداقل از بابت اینکه در خانواده ی مرد بزرگی مثل شما متولد شدم ، خوشحالم و مطمئن باشین من هم افتخار می کنم... اینکه زیر نظر شما آموزش ببینم و چون شما شوالیه ی قدرتمندی بشم آرزوی من بوده...
اسپاردا بیش از این نمی توانست احساساتش را کنترل کند ،حضور نیرو در کنارش و طرز سخن گفتن او باعث شده بود که اسپاردا روحی تازه بگیرد،برای همین بی درنگ او را در آغوش کشید . زمانیکه به دست موندوس اسیر تاریکی شده بود ، پسرش فقط هشت سال داشت اما حالا نوه ی برومند و جوانش را می دید که به داشتن چنین پدربزرگی افتخار می کرد، اسپاردا بار دیگر احساس کرد که وجود دارد ، مهم است و کسی او را دوست دارد و این شاید بهترین و زیباترین لحظه ی زندگیش تا آن زمان بود.

دانته همچنان از میان مسیرهای سنگلاخی که از میان آنهاماگمای مذاب در جریان بود عبور می کرد ، هوای سوزان جهنم و تکه های گداخته ی آتش که هرازگاهی از آسمان غضبانک دوزخ بر روی زمین می ریخت تنها حس اندوه و حسرت را به ارمغان می آورد ، اندوه از گناهان گذشته و حسرت از مسیرهای نرفته وحس درد و رنجی که جسم را نه بلکه روح را می آزرد و می سوزاند و مجال گریزی هم نمی داد. دانته همچنان می گشت و به دنبال راه خروجی بدون ترس از سقوط و تباهی از میان دره های سوزان جهنمی می گذشت . هنوز هم سردرد عجیبی داشت و هنوز هم برقی از مقابل چشمانش می گذشت که او را مجبور به توقف می کرد اما او می جنگید... شکست را قبول نداشت و تقدیر...این خودش بود که تقدیرش را می نوشت ، می دانست که ضعیف شده اما باز هم می ایستاد وبه راه خود ادامه می داد .
بلاخره به میدانی رسید که دور تا دورش با آتش روشن شده بود. صدایی را شنید ، زجه می زد و می سوخت و کمک می خواست صدا را دنبال کرد ، زنی را در میان آتش یافت با موهای بلند طلائی رنگ ، لباس سفید پاکی پوشیده بود اما می سوخت...شیون و زاری می کرد و مدام نام یک نفر را صدا می زد : اسپاردا...
چقدر شبیه مادرش بود... خواست در میان آتش بپرد و مادرش را نجات دهد اما... آتش او را می سوزاند،آتش دستانش را سوزاند ، دوباره همان برق از جلوی چشمانش گذشت و او را به گذشته برگرداند...
اسپاردا ایستاده بود ، یاماتو را محکم در دستش گرفته بود و با خشم به موندوس نگاه می کرد ، درست رو به روی اسپاردا ، اوا را به بند کشیده بودند ، صورتش از اشک خیس شده بود و چشمانش از شدت گریه به کاسه ی خون می مانست. اسپاردا فریادزد: منو تکه تکه کن، به آتش بنداز و به بند بکش ، تمام عذابهایی رو که می تونی به من متحمل کن اما بزار همسر و فرزندانم از اینجا برن...
موندوس به طرز نفرت انگیزی شروع به خندیدن کرد : اسپاردا ،چطور می تونم فرمانده ی شجاعی رو چون تو نابود کنم ، این انسانهای ناتوانند که بایدنابود بشن...
خشم اسپاردا فوران کرد ، از فرم انسانی خارج شد و غرید: پس مثل یه مرد با من بجنگ ... من خودم همسرم رو نجات می دم.
موندوس به اوا نزدیک شد . با دستان کریهش صورت سفید و زیبای اوا را لمس کرد و گفت: زیباست... و دوست داشتنی... تو هم سلیقه ی بدی نداری اسپاردا...
- دستای کثیفت رو از اون دور کن... مگر نه...
موندوس خنجر برنده و کوتاهی را که دسته ی آن با یاقوت تزیین شده بود بیرون کشید و مقابل گلوی اوا گذاشت و فریاد زد: اسپاردا ، قسم خوردم که نابودت کنم... مطمئن باش، که اینجا پایان کار توئه، با همسر عزیزت خداحافظی کن.
موندوس این را گفت و خنجر را روی پوست ظریف اوا فشار داد ،خون سرخ رنگی از گلویش جاری شد ، اسپاردا بی درنگ به سمت موندوس دوید اما شیاطین خدمتکار موندوس باحمله به او ،با زنجیرهای تیغدار و برنده او را در بند کردند.اسپاردا روی زمین افتاد و به چهره ی زیبای اوا خیره شد ، اشک درون چشمان اوا روی ونه هایش غلتید و آرام روی زمین چکید. اسپاردا تقلا می کرد اما فایده ای نداشت ،گویی قدرتش ذره ذره از بدنش خارج میشد و او را به دست مرگ می سپرد. در گوشه ی دیگری دانته و ورجیل شاهد این صحنه بودند ، اسپاردا با اشاره از آنها خواست که فرار کنند. دانته فورا به سمت خروجی دوید اما ورجیل... مات و مبهوت به موندوس مینگریست، موندوس آرام به سمت او قدم برداشت و بعد...
خاطرات از جلوی چشمانش محو شد ، دیگر آن زن درون آتش نبود وتنها چیزی که به چشم دانته می آمد ، هوای سوزان و سکوت مرگبار جهنم بود ، روی زمین زانو زد بغضی که تا آن لحظه گلویش را می فشرد ترکید و اینک اشکهای گرمش بود که قطره قطره درون خاک قرمز فرو می رفت. در این لحظه احساس کرد کسی از پشت به اونزدیک می شود، توان حرکت نداشت پس سرش را برنگرداند ، صدای آشنایی به گوشش رسید ،صدایی سرد و بیروح که روان را به درد و قلب را به تپش می انداخت ، که می گفت: سلام برادر...
 
آخرین ویرایش:

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر