devil girl
کاربر سایت
من میزارم خوشتون اومد ادامه می دم ، خوشتون هم نیومد بی خیال میشم اوکی؟!!
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شیطان می گرید: سرآغاز [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil may cry: the Origin[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بعد از بسته شدن دروازه ی شیطانی توسط اسپاردا،شوالیه ی افسانه ای ، بار دیگر خوشی و آسایش به زندگی بشر بازگشت ، اسپاردا در لشکر بشر مثل یک انسان واقعه ای میجنگید ، کم کم آدمیان نیز او را مورد احترام و تمجید قرار دادند و او را فرمانده ی لشکر بشر ساختند ، چیزی نگذشت که اسپاردای جوان به دختر زیبای یکی از فرماندگان کارآزموده ، علاقمند شد. نام او اوا بود. آن دو بی درنگ ازدواج کردند و پس از چندی صاحب دو فرزند پسر دو قلو با نامهای دانته و ورجیل شدند. چند سالی گذشت و کوکان فقط 4 ساله بودند که پدرشان، اسپاردا، انها و مادرشان اوا را ترک کرد، اسپاردا به اوا گفت که برای جنگ با بدی و سیاهی خواهد رفت و به زودی بر می گردد ولی اگر باز نگشت دو شمشیر گرانقدر خود را زمانیکه به مردانی قوی تبدیل شدند به آن دو بدهد و همچون پدر خود برای مبارزه با شیاطین به میدان نبر وارد شدند، نام آن دو شمشیر یاماتو و ربلیان بود. در آن شب بارانی و غمگین اسپاردا شمشیر سحرآمیز خود را در دست گرفت و پس از آنکه برای آخرین بار اوا را در آغوش می کشید از او دور شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]4 سال بعد[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه بار دیگر با بازگشت موندوس ، فرمانروای تاریکی، شهر در تب و تاب بود . در اطراف شهر تمام نیروهای سفید، نیروهای شکار کننده ی شیطان، حضور داشتند تا اگر اثراتی از شیاطین حاضر شده در شهر رایافتند بی درنگ آنها را از بین ببرند. اسپاردا هنوز باز نگشته بود و اوا سعی می کرد تا دو فرزند خود را به دور از آشوب بزرگ کند ، به کسی نگفته بود که نام پدرشان کیست ، هرگاه همسایه ای یا دوستی از پدر آن دو می پرسید نام دیگری را می برد و دلیلی برای نبودش می تراشید، حتی از اینکه حقیقت را از پسرانش مخفی کرده بود هر شب در عذاب بود. دلش می خواست به آن دو بگوید ، بگوید که آنها کیستند و پدرشان کیست اما برای محافظت از انها مجبور بود دروغ بگوید . ماموران موندوس هر جا سرک می کشیدند تا فرزندان اسپاردای افسانه ای را نابود کنند. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا باید کاری می کرد، باید آنها را مخفی می کرد حتی نمی توانست بگذارد دوستی داشته باشند یا به مدرسه بروند،خودش در خانه آنها تعلیم می داد، برای آنها اوا بیشتر از یک مادر بود .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته پسر شوخ طبعی بود ، سر به هوا بود و زیاد حرف میزد ، مدام از خانه بیرون می رفت با اینکه هردو 8 ساله بودند اما به خاطر ظاهر و هیکل درشتی که داشتند نسبت به بچه های دیگر بزرگتر به نظر می رسیدند. نمود مهم دیگری که بین بچه های دیگر داشتند موهای سفیدشان بود که آنها را از بقیه متمایز می کرد به همین دلیل بود که اوا به آنها زیاد اجازه ی خروج از خانه را نمی داد. ورجیل متفاوت کمتر حرف می زد و زمانی حرف می زد که از او سوالی شده باشد و می توان گفت که ورجیل تکیه گاه مادرش بود ، مثل بزرگترها رفتار می کرد و سعی می کرد به نوعی نقش غمخوار را برای مادرش ایفا کند. اما دانته کوچک بود ، بسیاری از مسائل را درک نمی کرد و حتی تلاشی هم برای درک آنها نمی کرد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یک روز اوا با اضطراب وارد خانه شد. کشاب در را کشید از بالا و پایین آن را قفل کرد و در حالیکه نفس نفس می زد به در تکیه داد. در همین موقع دانته از اتاق بیرون آمد و وقتی که مادرش را با حالت آشفته دید از او پرسید: مادر چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا دانته را در آغوش کشید ، پیشانی اش را بوسید و در همان لحظه نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام کندو گفت :چیزی نشده ... حالم خوب است ، برادرت کجاست؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-توی اتاق[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- خوبه، تو هم برو پیشش، من کاری باهات ندارم ، عزیزم[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا به سمت آشپزخانه رفت روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سرش را گرفت، امروز از یکی از همسایه ها شنیده بود که ماموران موندوس در همین حوالی مستقر شدند نگران بود هر لحظه ممکن است مکان خانه ی آنها را بفهمند و به بچه ها آسیب برسانند. بی اختیار به یاد اسپاردا افتاد ، چقدر بدون او تنها و بی کس بود و اگر الان اسپاردا اینجا بود دیگر لازم نبود نگران باشد [/FONT]–[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] بچه ها... دانته... ورجیل.... اسپاردا آن دو را به اوا سپرده بود...نه...نه... نمی گذاشت به آنها آسیبی برسد به سرعت به اتاق آنها رفت [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ساعت 9 شب بود. ورجیل کتابی در دست گرفته بود و دانته در حال بازی کردن با [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Xbox[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] :dبود. همزمان با ورود مادر هر دو به طرف تخت خواب دویدند ، اوا گوشه ی تخت دانته نشست ، خوشحال بود که بچه های منظم و خوبی تربیت کرده بود ، دانته زورکی چشمانش را بسته بود ، گونه اش را بوسید و آهسته گفت: می دونم بیداری ، دانته چشمانش را باز کرد و با شیطنت لبخندی زد. اوا از جیبش دو گردنبند در آورد و به ورجیل اشاره کرد که به سمت او بیاید ورجیل آهسته جلو آمد، مادر او را نیز در آغوش کرفت با اینکه ورجیل سرد و یس احساس بود در مقابل محبت مادر تسلیم شد و خود را در آغوش اوا رها کرد. مادر رو به هردوی آنها گفت: دلم می خواد همیشه کنار هم بمونین...هر لحظه رو با هم باشین و یار و یاور هم باشین ، این گرنبند ها نشان وفاداری شما به هم هست ... من هردو شما را بیشتر از جونم دوست دارم. این بار هر دو را با هم در آغوش گرفت. سپس در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود از اتاق خارج شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد اوا با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد چند نفر سیاه پوش مجهز به شمشیر و سلاح گرم بودند مردی را از خانه اش بیرئن کشیده و کتک می زدند ناگهان یکی از آنها با اوا چشم در چشم شد. اوا فورا پرده را کشید از کشوی میز آرایشش کلتی را در آورد و سمت در خانه حرکت کرد و پشت در نشست و منتظر ماندورجیل و دانته از اتاق نیز خارج شدند ،اوا با صدای بلند چند بار از آنها خواست که به اتاق خود بروندو هر اتفاقی افتاد خارج نشوند. آن دو به اتاق بازگشتند و منتظر نشستند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ناگهان در شکست و اوا به گوشه ای پرتاب شد و اسلحه اش نیز از دستش به گوشه لی افتاد. 5 نفر سیاه پوش بودند که وارد خانه شدند یکی از انها به سمت اوا حرکت کرد و اسلحه ای را روی پیشانی اش گذاشت، دیگری نیز به سمت اوا آمد و روی زمین زانو زد و گفت: اوای زیبا... همسر اسپاردای افسانه ای درسته؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا در صورت مرد تف کرد و رویش را برگرداند مرد از جایش بلند شد با خشم نگاهی به اطراف کرد و فریاد زد: بچه ها کجایید؟ بیاین به مامانتون کمک کنین مگه نمی دونین مامان مهمون داره؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا از جایش بلند شد و خواست به مرد حمله کند در عین حال فریاد می زد: به اونا کاری نداشته باش...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را محکم گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد و بار دیگر فریاد زد: هر جا هستین بیاین بیرون...شما که نمی خواین مامانتون کشته بشه، می خواین؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس به همراهش اشاره کرد که به سمت در اتاقی که دانته و ورجیل در آن بودند برود. دانتهترسیده بود ورجیل هم به نظر عصبیمی آمد ، ورجیل از جاش بلند شد و رو به دانته گفت: شنیدی چی گفت اونا می خوان مادر رو بکشن ، من نمی تونم اینجا آروم بمونم . دانته دست او را گرفت و گفت: نه... نه نیابد بری مادر گفت همین حا بمونیم. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل دستش را عقب کشید و گفت : تو یه ترسویی اونا مامان رو می کشن ، من میرم نجاتش بدم..[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همبن لحظه صدای شلیک هر دوی آنها را وادار به سکوت کرد. اوا روی زمین افتاد و خون سرخ رنگش همه جا پخش شد، در همین لحظه ورجیل با خشم در اتاق را باز کرد ، دانته هم که ترسیده بود به طرف پنجره ی اتاق رفت و در حیاط همسایه افتاد ، بار دیگر صدای شلیک یه گوشش رسد ، تنها چیزی در آن لحظه به نظرش می آمد فرار بود پس تا می توانست دوید ، یکی روز سرد زمستانی بود ، برف همه جا را پوشانده بود دانته با پای برهنه با تمام قوا روی برف می دوید، نمی دانست چه کار کند اشک صورتش را خیس کرده بود ، قلبش با شدت می تپید و می لرزید. وارد کوچه ی بن بستی شد در گوشه ای کنار سطل آشغال بزرگی نشست ، یه طوریکه دیده نشود، پاهایش را جمع کرد سعی کرد تمرکز کند اما لرزی که تمام وجودش را فرا گرفته بو به او امان چنین کاری را نمی داد باورش نمی شد، انها ...حتی نمی دانست آنها چه کسانی بودند ، مادرش و برادرش را کشتند... اما چرا ؟ سرش را بین دو پایش گذاشت و سعی کرد خود را آرام کند...شب فرا رسید، خسته بود چشمانش را بست ، دلش می خواست بخوابد و زمانیکه بیدار شد همه ی اینها کابوسی بیش نباشد پس سعی کرد آرام بگیرد و فکرش را از هر چیزی تهی کند . [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد میانسالی از آن حوالی عبور می کرد گویی خانه اش در ان اطراف بود ، او را دید که بر روی زمین خوابیده ، دلش به رحم آمد کنارش زانو زد و دستش را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: پسر جون اینجا چه می کنی؟ خونه ت کجاست؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر جوابی نداد بار دیگر او را خواند ولی باز هم جوابی نشنید ، این بار مرد پسر را بلند کرد و در حالیکه او را در آغوش گرفته بود و به طرف خانه رفت. در ابتدای در دخترک 6 ساله ای به سمت مرد دوید اما زمانیکه در آغوش او پسرکی را دید عقب ایستاد. دختر با لحن کودکانه اش از پدرش پرسید: پدر، این کیه؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پدر، دانته را کنار شومینه برد و از دختر خواست تا پتویی بیاورد ، تمام بدن دانته یخ زده بود ، درست مثل یک مرده،مرد نگران بود برای همین محکم دور پسر بچه پیچید و به سمت آشپزخانه رفت ، دخترک که لیندا نام داشت به دانته خیره شده بود ، پسر دوست داشتنی و زیبایی بود ، پس از چند لحظه پدرلیندا را صدا زد و از او خواست کاسه ی سوپ داغ را نزد دانته ببرد . کم کم بدن دانته گرم شد ، چشمانش را آهسته باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، ناگهان از جا پرید م مرد آهسته به سمت او رفت، اما دانته عقب عقب می رفت گیج شده بود نمی دانست کجاست ، هر لحظه فکر می کرد در خطر است . مرد که این حس نگرانی را در دانته احساس می کرد در گوشه ای ایستاد و پرسید: اسمت چیه؟ از خونه فرار کردی؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از جواب دادن امتناع می کرد و هیچ چیزی نمی گفت ، مرد سوپ را به طرف او دراز کرد و گفت: بخور...این حالت رو جا میاره!!! دانته به سوپ نگاه کرد و کاسه ی سوپ را از دست مرد گرفت و سر کشید ، مرد برای او دوباره سوپ ریخت و دوباره... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته روی کاناپه کنار شومینه دراز کشید ، حالا یادش آمد که چه اتفاقی افتاده بود. آن مرد به نظر مرد خوبی می آمد باید به او و دخترش اعتماد می کرد ، او جانش را نجات داده بود ، اما باز هم نمی توانست به او و دخترش همه چیز را بگوید . مرد بار دیگر رو به روی دانته نشست و با لحن مهربانی پرسید : اسمت چیه؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته... [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خونه فرار کردی؟...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... من... من خونه ای ندارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نگاهی به دخترش که کنار او نشسته بود انداخت سپس رو به دانته گفت: دانته ، تو از این بعد می تونی اینجا رو خونه ی خودت بدونی...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هیچ احساسی نداشت انگار از هر چیزی تهی شده بودبه طرف اتاقی که لیندا به او نشان می داد رفت ، تخت کهنه ای گوشه ی اتاق به چشم می خورد . به دیوار کناری آن آینه ای آویزان بود ، دختر از اتاق خارج شد دانته به طرف آینه رفت و خودش را بر انداز کرد ، پس به سمت تخت خواب حرکت کرد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد چند دلاری از مرد میانسال قرض گرفت و از خانه خارج شد تنها فکرش انتقام بود ، خشم وجودش را فرا گرفته بود اما برای انتقام باید زنده می ماند تا زمانیکه قوی شود با ظاهر خودش را تغییر میداد تا شناخته نشود . تا زمان انتقام فرا رسد وبتواند تک تک افرادی که باعث کشته شدن مادر و برادرش شده اند نابود کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]وسایل مورد نیازش را خرید و به خانه بازگشت ، به طرف دستشویی رفت : قیچی ، رنگ مو و تیغ را گوشه ی سینک گذاشت موهایش را کوتاه کرد ، آنهارا رنگ کرد ، موهای سفیدش از هر چیزی بیشتر جلب توجه می کرد برای همین آنها را با رنگ قهوه ای پوشاند. از دستشویی که بیرون آمد ، لیندا با تعجب به او خیره شد و پرسید : دانته، موهات رنگش عوض شد؟! دانته با سردی سری تکان دادو به سمت اتاقش رفت.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بعد از بسته شدن دروازه ی شیطانی توسط اسپاردا،شوالیه ی افسانه ای ، بار دیگر خوشی و آسایش به زندگی بشر بازگشت ، اسپاردا در لشکر بشر مثل یک انسان واقعه ای میجنگید ، کم کم آدمیان نیز او را مورد احترام و تمجید قرار دادند و او را فرمانده ی لشکر بشر ساختند ، چیزی نگذشت که اسپاردای جوان به دختر زیبای یکی از فرماندگان کارآزموده ، علاقمند شد. نام او اوا بود. آن دو بی درنگ ازدواج کردند و پس از چندی صاحب دو فرزند پسر دو قلو با نامهای دانته و ورجیل شدند. چند سالی گذشت و کوکان فقط 4 ساله بودند که پدرشان، اسپاردا، انها و مادرشان اوا را ترک کرد، اسپاردا به اوا گفت که برای جنگ با بدی و سیاهی خواهد رفت و به زودی بر می گردد ولی اگر باز نگشت دو شمشیر گرانقدر خود را زمانیکه به مردانی قوی تبدیل شدند به آن دو بدهد و همچون پدر خود برای مبارزه با شیاطین به میدان نبر وارد شدند، نام آن دو شمشیر یاماتو و ربلیان بود. در آن شب بارانی و غمگین اسپاردا شمشیر سحرآمیز خود را در دست گرفت و پس از آنکه برای آخرین بار اوا را در آغوش می کشید از او دور شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]4 سال بعد[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زمانیکه بار دیگر با بازگشت موندوس ، فرمانروای تاریکی، شهر در تب و تاب بود . در اطراف شهر تمام نیروهای سفید، نیروهای شکار کننده ی شیطان، حضور داشتند تا اگر اثراتی از شیاطین حاضر شده در شهر رایافتند بی درنگ آنها را از بین ببرند. اسپاردا هنوز باز نگشته بود و اوا سعی می کرد تا دو فرزند خود را به دور از آشوب بزرگ کند ، به کسی نگفته بود که نام پدرشان کیست ، هرگاه همسایه ای یا دوستی از پدر آن دو می پرسید نام دیگری را می برد و دلیلی برای نبودش می تراشید، حتی از اینکه حقیقت را از پسرانش مخفی کرده بود هر شب در عذاب بود. دلش می خواست به آن دو بگوید ، بگوید که آنها کیستند و پدرشان کیست اما برای محافظت از انها مجبور بود دروغ بگوید . ماموران موندوس هر جا سرک می کشیدند تا فرزندان اسپاردای افسانه ای را نابود کنند. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا باید کاری می کرد، باید آنها را مخفی می کرد حتی نمی توانست بگذارد دوستی داشته باشند یا به مدرسه بروند،خودش در خانه آنها تعلیم می داد، برای آنها اوا بیشتر از یک مادر بود .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته پسر شوخ طبعی بود ، سر به هوا بود و زیاد حرف میزد ، مدام از خانه بیرون می رفت با اینکه هردو 8 ساله بودند اما به خاطر ظاهر و هیکل درشتی که داشتند نسبت به بچه های دیگر بزرگتر به نظر می رسیدند. نمود مهم دیگری که بین بچه های دیگر داشتند موهای سفیدشان بود که آنها را از بقیه متمایز می کرد به همین دلیل بود که اوا به آنها زیاد اجازه ی خروج از خانه را نمی داد. ورجیل متفاوت کمتر حرف می زد و زمانی حرف می زد که از او سوالی شده باشد و می توان گفت که ورجیل تکیه گاه مادرش بود ، مثل بزرگترها رفتار می کرد و سعی می کرد به نوعی نقش غمخوار را برای مادرش ایفا کند. اما دانته کوچک بود ، بسیاری از مسائل را درک نمی کرد و حتی تلاشی هم برای درک آنها نمی کرد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یک روز اوا با اضطراب وارد خانه شد. کشاب در را کشید از بالا و پایین آن را قفل کرد و در حالیکه نفس نفس می زد به در تکیه داد. در همین موقع دانته از اتاق بیرون آمد و وقتی که مادرش را با حالت آشفته دید از او پرسید: مادر چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا دانته را در آغوش کشید ، پیشانی اش را بوسید و در همان لحظه نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را آرام کندو گفت :چیزی نشده ... حالم خوب است ، برادرت کجاست؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-توی اتاق[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- خوبه، تو هم برو پیشش، من کاری باهات ندارم ، عزیزم[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا به سمت آشپزخانه رفت روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سرش را گرفت، امروز از یکی از همسایه ها شنیده بود که ماموران موندوس در همین حوالی مستقر شدند نگران بود هر لحظه ممکن است مکان خانه ی آنها را بفهمند و به بچه ها آسیب برسانند. بی اختیار به یاد اسپاردا افتاد ، چقدر بدون او تنها و بی کس بود و اگر الان اسپاردا اینجا بود دیگر لازم نبود نگران باشد [/FONT]–[FONT=2 Mitra_1 (MRT)] بچه ها... دانته... ورجیل.... اسپاردا آن دو را به اوا سپرده بود...نه...نه... نمی گذاشت به آنها آسیبی برسد به سرعت به اتاق آنها رفت [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ساعت 9 شب بود. ورجیل کتابی در دست گرفته بود و دانته در حال بازی کردن با [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Xbox[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] :dبود. همزمان با ورود مادر هر دو به طرف تخت خواب دویدند ، اوا گوشه ی تخت دانته نشست ، خوشحال بود که بچه های منظم و خوبی تربیت کرده بود ، دانته زورکی چشمانش را بسته بود ، گونه اش را بوسید و آهسته گفت: می دونم بیداری ، دانته چشمانش را باز کرد و با شیطنت لبخندی زد. اوا از جیبش دو گردنبند در آورد و به ورجیل اشاره کرد که به سمت او بیاید ورجیل آهسته جلو آمد، مادر او را نیز در آغوش کرفت با اینکه ورجیل سرد و یس احساس بود در مقابل محبت مادر تسلیم شد و خود را در آغوش اوا رها کرد. مادر رو به هردوی آنها گفت: دلم می خواد همیشه کنار هم بمونین...هر لحظه رو با هم باشین و یار و یاور هم باشین ، این گرنبند ها نشان وفاداری شما به هم هست ... من هردو شما را بیشتر از جونم دوست دارم. این بار هر دو را با هم در آغوش گرفت. سپس در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود از اتاق خارج شد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد اوا با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شد. از پنجره بیرون را نگاه کرد چند نفر سیاه پوش مجهز به شمشیر و سلاح گرم بودند مردی را از خانه اش بیرئن کشیده و کتک می زدند ناگهان یکی از آنها با اوا چشم در چشم شد. اوا فورا پرده را کشید از کشوی میز آرایشش کلتی را در آورد و سمت در خانه حرکت کرد و پشت در نشست و منتظر ماندورجیل و دانته از اتاق نیز خارج شدند ،اوا با صدای بلند چند بار از آنها خواست که به اتاق خود بروندو هر اتفاقی افتاد خارج نشوند. آن دو به اتاق بازگشتند و منتظر نشستند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ناگهان در شکست و اوا به گوشه ای پرتاب شد و اسلحه اش نیز از دستش به گوشه لی افتاد. 5 نفر سیاه پوش بودند که وارد خانه شدند یکی از انها به سمت اوا حرکت کرد و اسلحه ای را روی پیشانی اش گذاشت، دیگری نیز به سمت اوا آمد و روی زمین زانو زد و گفت: اوای زیبا... همسر اسپاردای افسانه ای درسته؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا در صورت مرد تف کرد و رویش را برگرداند مرد از جایش بلند شد با خشم نگاهی به اطراف کرد و فریاد زد: بچه ها کجایید؟ بیاین به مامانتون کمک کنین مگه نمی دونین مامان مهمون داره؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اوا از جایش بلند شد و خواست به مرد حمله کند در عین حال فریاد می زد: به اونا کاری نداشته باش...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را محکم گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد و بار دیگر فریاد زد: هر جا هستین بیاین بیرون...شما که نمی خواین مامانتون کشته بشه، می خواین؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]سپس به همراهش اشاره کرد که به سمت در اتاقی که دانته و ورجیل در آن بودند برود. دانتهترسیده بود ورجیل هم به نظر عصبیمی آمد ، ورجیل از جاش بلند شد و رو به دانته گفت: شنیدی چی گفت اونا می خوان مادر رو بکشن ، من نمی تونم اینجا آروم بمونم . دانته دست او را گرفت و گفت: نه... نه نیابد بری مادر گفت همین حا بمونیم. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]ورجیل دستش را عقب کشید و گفت : تو یه ترسویی اونا مامان رو می کشن ، من میرم نجاتش بدم..[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همبن لحظه صدای شلیک هر دوی آنها را وادار به سکوت کرد. اوا روی زمین افتاد و خون سرخ رنگش همه جا پخش شد، در همین لحظه ورجیل با خشم در اتاق را باز کرد ، دانته هم که ترسیده بود به طرف پنجره ی اتاق رفت و در حیاط همسایه افتاد ، بار دیگر صدای شلیک یه گوشش رسد ، تنها چیزی در آن لحظه به نظرش می آمد فرار بود پس تا می توانست دوید ، یکی روز سرد زمستانی بود ، برف همه جا را پوشانده بود دانته با پای برهنه با تمام قوا روی برف می دوید، نمی دانست چه کار کند اشک صورتش را خیس کرده بود ، قلبش با شدت می تپید و می لرزید. وارد کوچه ی بن بستی شد در گوشه ای کنار سطل آشغال بزرگی نشست ، یه طوریکه دیده نشود، پاهایش را جمع کرد سعی کرد تمرکز کند اما لرزی که تمام وجودش را فرا گرفته بو به او امان چنین کاری را نمی داد باورش نمی شد، انها ...حتی نمی دانست آنها چه کسانی بودند ، مادرش و برادرش را کشتند... اما چرا ؟ سرش را بین دو پایش گذاشت و سعی کرد خود را آرام کند...شب فرا رسید، خسته بود چشمانش را بست ، دلش می خواست بخوابد و زمانیکه بیدار شد همه ی اینها کابوسی بیش نباشد پس سعی کرد آرام بگیرد و فکرش را از هر چیزی تهی کند . [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد میانسالی از آن حوالی عبور می کرد گویی خانه اش در ان اطراف بود ، او را دید که بر روی زمین خوابیده ، دلش به رحم آمد کنارش زانو زد و دستش را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: پسر جون اینجا چه می کنی؟ خونه ت کجاست؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پسر جوابی نداد بار دیگر او را خواند ولی باز هم جوابی نشنید ، این بار مرد پسر را بلند کرد و در حالیکه او را در آغوش گرفته بود و به طرف خانه رفت. در ابتدای در دخترک 6 ساله ای به سمت مرد دوید اما زمانیکه در آغوش او پسرکی را دید عقب ایستاد. دختر با لحن کودکانه اش از پدرش پرسید: پدر، این کیه؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]پدر، دانته را کنار شومینه برد و از دختر خواست تا پتویی بیاورد ، تمام بدن دانته یخ زده بود ، درست مثل یک مرده،مرد نگران بود برای همین محکم دور پسر بچه پیچید و به سمت آشپزخانه رفت ، دخترک که لیندا نام داشت به دانته خیره شده بود ، پسر دوست داشتنی و زیبایی بود ، پس از چند لحظه پدرلیندا را صدا زد و از او خواست کاسه ی سوپ داغ را نزد دانته ببرد . کم کم بدن دانته گرم شد ، چشمانش را آهسته باز کرد و به اطراف نگاه کرد ، ناگهان از جا پرید م مرد آهسته به سمت او رفت، اما دانته عقب عقب می رفت گیج شده بود نمی دانست کجاست ، هر لحظه فکر می کرد در خطر است . مرد که این حس نگرانی را در دانته احساس می کرد در گوشه ای ایستاد و پرسید: اسمت چیه؟ از خونه فرار کردی؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از جواب دادن امتناع می کرد و هیچ چیزی نمی گفت ، مرد سوپ را به طرف او دراز کرد و گفت: بخور...این حالت رو جا میاره!!! دانته به سوپ نگاه کرد و کاسه ی سوپ را از دست مرد گرفت و سر کشید ، مرد برای او دوباره سوپ ریخت و دوباره... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته روی کاناپه کنار شومینه دراز کشید ، حالا یادش آمد که چه اتفاقی افتاده بود. آن مرد به نظر مرد خوبی می آمد باید به او و دخترش اعتماد می کرد ، او جانش را نجات داده بود ، اما باز هم نمی توانست به او و دخترش همه چیز را بگوید . مرد بار دیگر رو به روی دانته نشست و با لحن مهربانی پرسید : اسمت چیه؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته... [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از خونه فرار کردی؟...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... من... من خونه ای ندارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد نگاهی به دخترش که کنار او نشسته بود انداخت سپس رو به دانته گفت: دانته ، تو از این بعد می تونی اینجا رو خونه ی خودت بدونی...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]هیچ احساسی نداشت انگار از هر چیزی تهی شده بودبه طرف اتاقی که لیندا به او نشان می داد رفت ، تخت کهنه ای گوشه ی اتاق به چشم می خورد . به دیوار کناری آن آینه ای آویزان بود ، دختر از اتاق خارج شد دانته به طرف آینه رفت و خودش را بر انداز کرد ، پس به سمت تخت خواب حرکت کرد.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]صبح روز بعد چند دلاری از مرد میانسال قرض گرفت و از خانه خارج شد تنها فکرش انتقام بود ، خشم وجودش را فرا گرفته بود اما برای انتقام باید زنده می ماند تا زمانیکه قوی شود با ظاهر خودش را تغییر میداد تا شناخته نشود . تا زمان انتقام فرا رسد وبتواند تک تک افرادی که باعث کشته شدن مادر و برادرش شده اند نابود کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]وسایل مورد نیازش را خرید و به خانه بازگشت ، به طرف دستشویی رفت : قیچی ، رنگ مو و تیغ را گوشه ی سینک گذاشت موهایش را کوتاه کرد ، آنهارا رنگ کرد ، موهای سفیدش از هر چیزی بیشتر جلب توجه می کرد برای همین آنها را با رنگ قهوه ای پوشاند. از دستشویی که بیرون آمد ، لیندا با تعجب به او خیره شد و پرسید : دانته، موهات رنگش عوض شد؟! دانته با سردی سری تکان دادو به سمت اتاقش رفت.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]10 سال بعد[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا به سمت اتاق دانته رفت و دسته ی اسکانسی به او داد و گفت : پدر می خواست اینا رو به خانم هالی که مریضه و عمل جراحی داره برسونی ، باید خیلی مواظب باشی و تا قبل از ساعت 3 بعد ازظهر خودت را به بیمارستان برسونی .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از خانه خارج شد ، در طول مسیر به اطرافش نگاه می کرد، محله پر از آدمهای شرور و شیاطین انسان نما بود ، در طول مسیر چند نفر مرد درشت هیکل و شرور به سمت دانته آمدند ، دانته به آنها اعتنایی نکرد اما یکی از آنها از همه شرورتر بود ، دستش را روی شانه ی دانته گذاشت و گفت: هی... کجا میری؟ اون همه پول چیه دستت ؟ ها؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته باز هم اعتنایی نکرد اما گویی مرد خیلی سمجتر از آنی بود که دانته را رها کند : خواهرت به من 2000 دلار بدهکاره... خوب به نظر این پول کافی میاد... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته نگاهی از روی خشم به او انداخت ، دوباره به راه خود ادامه داد اما مرد چاقویی بیرون کشید و به رفیقش اشاره کرد تا دانته را محکم بگیرد ، دانته که انتظار چنین عملی را نداشت کاملا گیج شده بود ، مرد چند ضربه چاقو حواله ی دانته کرد ، خون گرم و سرخ رنگش روی زمین چکید ، چشمانش سیاهی رفت و بر روی زمین افتاد . مرد پولها را برداشت و فرار کرد. چند لحظه ای طول کشید تا از جایش بلند شود سرش می سوخت اما نیرویی در وجودش احساس می کرد به ساعت مچی اش نگاهی کرد : ساعت 3:10[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] . بلند شد با تمام به سمت بیمارستان دوید ، حال خانم هالی واقعا بد بود و پسر کوچکش مدام نام او را صدا می زد: مادر... مادر... خواهش می کنم مادر من را نجات دهید.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بی اختیار یاد مادر خودش افتاد باید باز میگشت آن مرد را پیدا می کرد و پول را از او می گرفت. [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا به سمت اتاق دانته رفت و دسته ی اسکانسی به او داد و گفت : پدر می خواست اینا رو به خانم هالی که مریضه و عمل جراحی داره برسونی ، باید خیلی مواظب باشی و تا قبل از ساعت 3 بعد ازظهر خودت را به بیمارستان برسونی .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از خانه خارج شد ، در طول مسیر به اطرافش نگاه می کرد، محله پر از آدمهای شرور و شیاطین انسان نما بود ، در طول مسیر چند نفر مرد درشت هیکل و شرور به سمت دانته آمدند ، دانته به آنها اعتنایی نکرد اما یکی از آنها از همه شرورتر بود ، دستش را روی شانه ی دانته گذاشت و گفت: هی... کجا میری؟ اون همه پول چیه دستت ؟ ها؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته باز هم اعتنایی نکرد اما گویی مرد خیلی سمجتر از آنی بود که دانته را رها کند : خواهرت به من 2000 دلار بدهکاره... خوب به نظر این پول کافی میاد... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته نگاهی از روی خشم به او انداخت ، دوباره به راه خود ادامه داد اما مرد چاقویی بیرون کشید و به رفیقش اشاره کرد تا دانته را محکم بگیرد ، دانته که انتظار چنین عملی را نداشت کاملا گیج شده بود ، مرد چند ضربه چاقو حواله ی دانته کرد ، خون گرم و سرخ رنگش روی زمین چکید ، چشمانش سیاهی رفت و بر روی زمین افتاد . مرد پولها را برداشت و فرار کرد. چند لحظه ای طول کشید تا از جایش بلند شود سرش می سوخت اما نیرویی در وجودش احساس می کرد به ساعت مچی اش نگاهی کرد : ساعت 3:10[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)] . بلند شد با تمام به سمت بیمارستان دوید ، حال خانم هالی واقعا بد بود و پسر کوچکش مدام نام او را صدا می زد: مادر... مادر... خواهش می کنم مادر من را نجات دهید.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]از این کوچه به آن کوچه می دوید، در عین حال بلوزش را بالا زد اما هیچ اثری از جراحت روی بدنش نبود تعجب کرد: این غیر ممکنه... بالاخره او را در بن بست تنگ و تاریکی پیدا کرد آهسته جلو رفت ، مرد شرور نگاهی به او کرد ابتدا تعجب کرد سپس گردن کشید و به سمت دانته جلو آمد و با تمسخر گفت: چی میخوای بچه!![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته قلوه سنگی را از روی زمین برداشت و با لحن جدی گفت: پولا رو پس بده...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را به عقب هل داد و سپس با خنده گفت: انگار تو آدم نمی شی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته با سنگ محکم به سر او کوبید ، همدستان آن مرد به دانته حمله کردند اما گویی قدرتی فوق العاده وجود دانته را فرا گرفته بود ، یکی یکی آنها را به اطراف پرت کرد سپس بالای سر آن مرد رفت، مرد در حالیکه سرش را گرفته بود گفت: تو انسان نیستی؟ مگه نه؟([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]You’re not human ? Are you?[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دانته پوزخندی زد سپس روی مرد نشست و از شدت خشم تا می توانست به صورت او مشت زد. همدستان آن مرد نیز فرار کردند. چند لحظه ای طول کشید تا به خود آمد به دستان خونی اش نگاهی انداخت ، این قدرت فوق بشری ، خودش را نیز تحت تاثیر قرار داده بود ، پول را از جیب مرد در آورد و با تمام توان به سمت بیمارستان دوید.صدای گریه ی پسر بچه تا فاصله ای دور هم به گوش می رسید دانته خودش را از میان جمعیت حاضر در بیمارستان به دکتر رساند و گفت: اینم پول ، حالا عملش کنین... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم ، ایشون فوت کردند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از شنیدن این حرف ، شوکه شد و عقب عقب رفت و نگاهی به پسربچه کرد، دلش سوخت بار دیگر خشم سرا پایش را فرا گرفت. اگر آن مرد سر راهش قرار نمی گرفت ، اگر چاقو نمی خورد ... هرگز این اتفاق نمی افتاد. به سمت خانه به راه افتاد . لیندا دم در نشسته بود تا دانته را دید به طرف او دوید خیلی عصبی به نظر می رسید. جلوی دانته ایستاد و به او خیره شد ، دانته سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان لیندا به او تو گجوشی محکمی زد. دانته به او خیره شد ، در همین لحظه اشک از چشمان لیندا سرازیر شد و گفت: تو که نمی تونی کاری رو بکنه برای چی قبول می کنی؟ مگه نگفتم تا قبل از ساعت 3 باید خودتو به بیمارستان برسونی چطور نتونستی . [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با بی اعتنایی از کنار لیندا گذاشت و اسکناسها را هم روی زمین انداخت و به سمت اتاقش رفت. از داخل اتاق صدای لیندا را شنید که با پدرش حرف می زد : پدر ... خانم هالی رو مثل مادرم دوست داشتم اون برام خیلی عزیز بود اما حالا ...بیچاره تراویس پسر خانم لیندا حالا پیش کی زندگی می کنه... پدر متاسفم نباید این کار رو به دانته می سپردم باید خودم انجامش میدادم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از روی تخت بلند شد کتش را پوشید و به سمت خروجی رفت پدر لیندا جلو آمد و گفت: دانته ، جایی می خوای بری پسرم؟ ، دانته به لیندا نگاهی کرد و سپس گفت: دارم از اینجا میرم. پدر لیندا با اضطراب پرسید: چی ؟ کجا می خوای بری؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-متاسفم ، حالا دیگه وقت رفتنه... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- اما کجا؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- پیدا می کنم آقا، حالا دیگه باید برم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک توی چشمان لیندا جمع شد با اینکه عصبانی بود باز هم دلش نمی خواست دانته آنها را ترک کند به هر حال دانته برای او مثل یک برادر بود به سمتش دوید و بغلش کرد و گفت: دانته متاسفم منو ببخش ، من منظوری نداشتم من نمی زارم تو بری ، دانته خودش را از لیندا جدا کرد و در حالیکه در را باز می کرد گفت: خداحافظ.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا خواست تا بار دیگر مانع او شود اما پدرش جلوی او را گرفت و به او گفت که بهتر است تارا خودش را خودش پیدا کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چند قدمی از خانه دور نشده بود که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید. پلیسها او را محاصره کرده بودند و اسلحه هایشان را به او نشانه رفته بودند یکی از آنها جلو آمد و نام او را پرسید سپس گفت : شما باز داشت هستین.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گویی همدستان آن مرد دانته را در حال کتک زدن او دیده بودند و به پلیس خبر داده بودند ، به هر حال آن مرده بوده بود و دانته به جرم قتل دستگیر شده بود. چند روزی گذشت تا او را به زندان مرکزی منتقل کردند. با پیرمردی هم سلولی بود و بعد از هم صحبتی با او فهمید که او از سربازان شجاع لشکر اسپاردا بوده و کریتوس نام دارد او به دانته گفت: تو فراتر از اونی هستی که بخوای اینجا باشی پسر، من تو رو خوب می شناسم پس سعی نکن با رنگ کردن موهات و پنهان کردن قدرتت اصلیت خودت رو مخفی کنی... دشمنانت تاب مقاومت در مقابل تو رو ندارن... پدر تو اسپاردا به شیاطینی که از جنس خودش بودند پشت کرد و به تنهایی در مقابل آنها ایستاد ، اسپاردا تا مدتها مورد تمجید و احترام بود اما حالا وضع تغییر کرده اسپاردا ناپدید شده عده ای می گم موندوس اونو کشته ... عده ای میگن اسیرش کرده... موندوس فرمانروای تاریکی دستور قتل مادرت رو داد، اون می ترسید از اینکه فرزندان اسپاردا علیه اوم متحد بشن و نابودش کنن پس سعی کرد شما رو هم نابود کنه... اما اینکه تو اینجایی یعنی اینکه تو سالمی ،ممکنه موندوس تو رو پیدا کنه پس عجله کن پسر تو باید جلوتر از اون عمل کنی باید از اینجا خارج بشی...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از کریتوس پرسید: اون مرد ، مردی که مادرم رو کشت اسم اون چیه؟ فکر می کنم کسایی که اون روز به خونه ی ما حمله کردن بیشتر از 3 نفر بودن اونا کین؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس با لحن مرموزی پاسخ داد: کلودیوس ... دست راست موندسه... اون یه گروه 5 نفره داره و دستورات موندوس رو بدون چون و چرا اجاره می کنه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کجا می تونم این کلودیوس رو پیدا کنم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اول از همه باید از زندان فرار کنی خواهر زاده ی من تو رو کمک می کنه او بهت می گه کلودیوس کجاست؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حدود 3 ماه از حضور دانته در زندان مرکزی می گذشت. کریتوس راست می گفت باید راهی برای خروج می یافت . روزی در سالن غذاخوری زندان بود سینی غذا در دستش بود که در همین لحظه مرد قوی هیکلی که زخم بزرگی روی صورتش خودنمایی می کرد جلوی او را گرفت و با خشم گفت: تو... همونی که برادرم آنتوان رو کشت ، آره؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته شانه هایش را بالا انداخت و گفت: گیریم تو راست میگی، که چی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می کشمت لعنتی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد می خواست به صورت دانته مشتی بزند که با کمال تعجب مشاهده کرد دانته جا خالی داد و ضربه ی محکمی به ساق پای او زد و سپس سینی داغ غذا را محکم در سر او کوبید، با اوج گرفتن در گیری بین آن دو سالن غذاخوری شلوغ شد و زندانیان دیگر هم از یک طرف به دانته و از طرف دیگر به آن مرد ملحق شدند. زندانبانها با باتوم به آنها حمله کردند . دانته در حالیکه در حال فرار کردن از صحنه ی درگیری بود با زندانبانی برخورد کرد دانته ضربه ای به او نیز زد سپس باتومش را برداشت و به طرف حیاط زندان فرار کرد ، دیدبانی و سایر زندان بانها به طرف او شلیک می کردند اما دانته در برابر چشم همگان با یک پرش بلند به آن طرف دیوار زندان پرید. زندان در وسط بیابانی قرار داشت دانته با تمام قوا می دوید تا اینکه در کنار جاده یک اتومبیل فورد مشکی قدیمی دید که زنی به آن تکیه داده ، زن موهای مشکی بلند داشت و تاپ و شلوار مشکی چرمی به تن کرده بود. تا دانته را دید به او اشاره کرد . دانته سوار ماشین شد ، زن هم پشت فرمان نشست و گاز داد و با سرعت از زندان دور شد ، دانته که نفس نفس می زد به زن گفت: شما خواهر زاده ی کریتوس هستید؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن در حالیکه آدامسی می جوید رو به دانته کرد و گفت: آره... مایا هستم و تو باید دانته باشی[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، کریتوس همه چیز رو به شما گفته ، درسته؟![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره تقریبا، اینکه اسمت چیه و چرا افتادی زندان، همین![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به شما چیزی در مورد خانوادم نگفت.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ مگه اهمیت داره؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... مهم نیست، حالا کجا میریم؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خونه، من یه آپارتمان کوچیک پایین شهر دارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به خانه که رسیدند دانته با صحنه ی عجیبی رو به رو شد در و دیوار اتاق با اسلحه های متنوع ، خنجرها و شمشیرهای تیز و برنده تزیین شده بود . مایا دستکشهای مشکی اش را در آورد و روی میز آشپزخانه انداخت و گفت: خوشت اومد؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با تعجب از او پرسید: تو... تو دقیقا چیکاره ای؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شکارچی شیطان ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil Haunter[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ... این روزا توی شهر زیاد می پلکن، باید یه جورایی نابود بشن ، نه!![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، اما مامورای موندوس چی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بیخیال اونا... کی می فهمه من دارم چی کار می کنم ؟ اگرم بفهمن (کلتش را بیرون کشید و ادامه داد) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]BANG!!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... می کشمشون... تو دنبال چی هستی؟ از زندگی چی می خوای؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس... [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ دنبال اون می گردی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس بهت نگفته بود...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه اون چیزی نگفت...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]باید اول کلودیوس و بعدشم موندوس رو نابود کنم...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چرا؟ این کار خطرناکیه، ممکنه جونت رو از دست بدی...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یه دلیل شخصی داره.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]موندوس فرمانروای تاریکیه، هیچ انسانی نمی تونه اونو نابود کنه...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره، هیچ انسانی نمی تونه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا یعنی بیخیال میشی.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه، می خوام موندوس رو نابود کنم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما الان خودت گفتی که ...(دانته حرفش را قطع کرد و گفت گفتم هیچ انسانی نمی تونه...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، یعنی تو...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من یه شیطانم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا بعد از شنیدن این حرف شوکه شد ، سپس اخم کرد و گفت: چطور ممکنه که یه شیطان بخواد علیه شیطان دیگه ای مبارزه بکنه؟ دانته بی درنگ پاسخ داد: اسپاردا این کار رو کرد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-اسپاردا، درسته اما اون... [/FONT]–[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون پدرم بود .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار مایا بیش از پیش تعجب کرد روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سعی کرد تمرکز کند آنچه را می شنید باور نمی کردبرای همین رو به دانته گفت: باید بتونی بهم ثابت کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته چاقوی را از روی میز آشپزخانه برداشت ، چند لحظه ای آن را روی دستش چرخاندو سپس در شکمش فرو کرد، مایا از جایش بلند شد و فریاد زد: دیوونه شدی[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته گفت: به من تیر اندازی کن...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-چی؟ - هر کاری میگم بکن.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا اسلحه اش را در آورد و چند بار به دانته تیراندازی کرد دانته روی زمین افتاد و بعد از مدتی تقلا دیگر تکان نخورد، مایا آهسته بالای سرش رفت و گفت: تو... تو زنده ای؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته تکان نمی خورد، درست در لحظه ای که مایا رویش را برگرداند دانته با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، مایا جا خورد و به دانته خیره شد . دانته از روی زمین بلند شد ، فشنگها از روی بدن تا یکی یکی روی زمیا افتادند دانته گفت: می بینی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا نفس عمیقی کشید و گفت: برای یه لحظه فکر کردم تو مردی. [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو منو کشتی، اما من دوباره زنده شدم، حالا فهمیدی من واقعا کیم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا می خوای چیکار کنی؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته دو کلت را از روی دیوار برداشت و گفت: باید به خونه ی مادرم بریم، باید چیزی رو بردارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا سری تکان داد و هردو به سمت خانه ی اوا، مادر دانته، رفتند، دانته بعد از 10 سال به خانه باز می گشت.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته قلوه سنگی را از روی زمین برداشت و با لحن جدی گفت: پولا رو پس بده...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد او را به عقب هل داد و سپس با خنده گفت: انگار تو آدم نمی شی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته با سنگ محکم به سر او کوبید ، همدستان آن مرد به دانته حمله کردند اما گویی قدرتی فوق العاده وجود دانته را فرا گرفته بود ، یکی یکی آنها را به اطراف پرت کرد سپس بالای سر آن مرد رفت، مرد در حالیکه سرش را گرفته بود گفت: تو انسان نیستی؟ مگه نه؟([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]You’re not human ? Are you?[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) دانته پوزخندی زد سپس روی مرد نشست و از شدت خشم تا می توانست به صورت او مشت زد. همدستان آن مرد نیز فرار کردند. چند لحظه ای طول کشید تا به خود آمد به دستان خونی اش نگاهی انداخت ، این قدرت فوق بشری ، خودش را نیز تحت تاثیر قرار داده بود ، پول را از جیب مرد در آورد و با تمام توان به سمت بیمارستان دوید.صدای گریه ی پسر بچه تا فاصله ای دور هم به گوش می رسید دانته خودش را از میان جمعیت حاضر در بیمارستان به دکتر رساند و گفت: اینم پول ، حالا عملش کنین... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم ، ایشون فوت کردند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از شنیدن این حرف ، شوکه شد و عقب عقب رفت و نگاهی به پسربچه کرد، دلش سوخت بار دیگر خشم سرا پایش را فرا گرفت. اگر آن مرد سر راهش قرار نمی گرفت ، اگر چاقو نمی خورد ... هرگز این اتفاق نمی افتاد. به سمت خانه به راه افتاد . لیندا دم در نشسته بود تا دانته را دید به طرف او دوید خیلی عصبی به نظر می رسید. جلوی دانته ایستاد و به او خیره شد ، دانته سرش را پایین انداخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان لیندا به او تو گجوشی محکمی زد. دانته به او خیره شد ، در همین لحظه اشک از چشمان لیندا سرازیر شد و گفت: تو که نمی تونی کاری رو بکنه برای چی قبول می کنی؟ مگه نگفتم تا قبل از ساعت 3 باید خودتو به بیمارستان برسونی چطور نتونستی . [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با بی اعتنایی از کنار لیندا گذاشت و اسکناسها را هم روی زمین انداخت و به سمت اتاقش رفت. از داخل اتاق صدای لیندا را شنید که با پدرش حرف می زد : پدر ... خانم هالی رو مثل مادرم دوست داشتم اون برام خیلی عزیز بود اما حالا ...بیچاره تراویس پسر خانم لیندا حالا پیش کی زندگی می کنه... پدر متاسفم نباید این کار رو به دانته می سپردم باید خودم انجامش میدادم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از روی تخت بلند شد کتش را پوشید و به سمت خروجی رفت پدر لیندا جلو آمد و گفت: دانته ، جایی می خوای بری پسرم؟ ، دانته به لیندا نگاهی کرد و سپس گفت: دارم از اینجا میرم. پدر لیندا با اضطراب پرسید: چی ؟ کجا می خوای بری؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-متاسفم ، حالا دیگه وقت رفتنه... [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- اما کجا؟ [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]- پیدا می کنم آقا، حالا دیگه باید برم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اشک توی چشمان لیندا جمع شد با اینکه عصبانی بود باز هم دلش نمی خواست دانته آنها را ترک کند به هر حال دانته برای او مثل یک برادر بود به سمتش دوید و بغلش کرد و گفت: دانته متاسفم منو ببخش ، من منظوری نداشتم من نمی زارم تو بری ، دانته خودش را از لیندا جدا کرد و در حالیکه در را باز می کرد گفت: خداحافظ.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]لیندا خواست تا بار دیگر مانع او شود اما پدرش جلوی او را گرفت و به او گفت که بهتر است تارا خودش را خودش پیدا کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چند قدمی از خانه دور نشده بود که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید. پلیسها او را محاصره کرده بودند و اسلحه هایشان را به او نشانه رفته بودند یکی از آنها جلو آمد و نام او را پرسید سپس گفت : شما باز داشت هستین.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]گویی همدستان آن مرد دانته را در حال کتک زدن او دیده بودند و به پلیس خبر داده بودند ، به هر حال آن مرده بوده بود و دانته به جرم قتل دستگیر شده بود. چند روزی گذشت تا او را به زندان مرکزی منتقل کردند. با پیرمردی هم سلولی بود و بعد از هم صحبتی با او فهمید که او از سربازان شجاع لشکر اسپاردا بوده و کریتوس نام دارد او به دانته گفت: تو فراتر از اونی هستی که بخوای اینجا باشی پسر، من تو رو خوب می شناسم پس سعی نکن با رنگ کردن موهات و پنهان کردن قدرتت اصلیت خودت رو مخفی کنی... دشمنانت تاب مقاومت در مقابل تو رو ندارن... پدر تو اسپاردا به شیاطینی که از جنس خودش بودند پشت کرد و به تنهایی در مقابل آنها ایستاد ، اسپاردا تا مدتها مورد تمجید و احترام بود اما حالا وضع تغییر کرده اسپاردا ناپدید شده عده ای می گم موندوس اونو کشته ... عده ای میگن اسیرش کرده... موندوس فرمانروای تاریکی دستور قتل مادرت رو داد، اون می ترسید از اینکه فرزندان اسپاردا علیه اوم متحد بشن و نابودش کنن پس سعی کرد شما رو هم نابود کنه... اما اینکه تو اینجایی یعنی اینکه تو سالمی ،ممکنه موندوس تو رو پیدا کنه پس عجله کن پسر تو باید جلوتر از اون عمل کنی باید از اینجا خارج بشی...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته از کریتوس پرسید: اون مرد ، مردی که مادرم رو کشت اسم اون چیه؟ فکر می کنم کسایی که اون روز به خونه ی ما حمله کردن بیشتر از 3 نفر بودن اونا کین؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس با لحن مرموزی پاسخ داد: کلودیوس ... دست راست موندسه... اون یه گروه 5 نفره داره و دستورات موندوس رو بدون چون و چرا اجاره می کنه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کجا می تونم این کلودیوس رو پیدا کنم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اول از همه باید از زندان فرار کنی خواهر زاده ی من تو رو کمک می کنه او بهت می گه کلودیوس کجاست؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]حدود 3 ماه از حضور دانته در زندان مرکزی می گذشت. کریتوس راست می گفت باید راهی برای خروج می یافت . روزی در سالن غذاخوری زندان بود سینی غذا در دستش بود که در همین لحظه مرد قوی هیکلی که زخم بزرگی روی صورتش خودنمایی می کرد جلوی او را گرفت و با خشم گفت: تو... همونی که برادرم آنتوان رو کشت ، آره؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته شانه هایش را بالا انداخت و گفت: گیریم تو راست میگی، که چی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]می کشمت لعنتی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مرد می خواست به صورت دانته مشتی بزند که با کمال تعجب مشاهده کرد دانته جا خالی داد و ضربه ی محکمی به ساق پای او زد و سپس سینی داغ غذا را محکم در سر او کوبید، با اوج گرفتن در گیری بین آن دو سالن غذاخوری شلوغ شد و زندانیان دیگر هم از یک طرف به دانته و از طرف دیگر به آن مرد ملحق شدند. زندانبانها با باتوم به آنها حمله کردند . دانته در حالیکه در حال فرار کردن از صحنه ی درگیری بود با زندانبانی برخورد کرد دانته ضربه ای به او نیز زد سپس باتومش را برداشت و به طرف حیاط زندان فرار کرد ، دیدبانی و سایر زندان بانها به طرف او شلیک می کردند اما دانته در برابر چشم همگان با یک پرش بلند به آن طرف دیوار زندان پرید. زندان در وسط بیابانی قرار داشت دانته با تمام قوا می دوید تا اینکه در کنار جاده یک اتومبیل فورد مشکی قدیمی دید که زنی به آن تکیه داده ، زن موهای مشکی بلند داشت و تاپ و شلوار مشکی چرمی به تن کرده بود. تا دانته را دید به او اشاره کرد . دانته سوار ماشین شد ، زن هم پشت فرمان نشست و گاز داد و با سرعت از زندان دور شد ، دانته که نفس نفس می زد به زن گفت: شما خواهر زاده ی کریتوس هستید؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]زن در حالیکه آدامسی می جوید رو به دانته کرد و گفت: آره... مایا هستم و تو باید دانته باشی[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، کریتوس همه چیز رو به شما گفته ، درسته؟![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره تقریبا، اینکه اسمت چیه و چرا افتادی زندان، همین![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به شما چیزی در مورد خانوادم نگفت.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ مگه اهمیت داره؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه... مهم نیست، حالا کجا میریم؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خونه، من یه آپارتمان کوچیک پایین شهر دارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]به خانه که رسیدند دانته با صحنه ی عجیبی رو به رو شد در و دیوار اتاق با اسلحه های متنوع ، خنجرها و شمشیرهای تیز و برنده تزیین شده بود . مایا دستکشهای مشکی اش را در آورد و روی میز آشپزخانه انداخت و گفت: خوشت اومد؟![/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته با تعجب از او پرسید: تو... تو دقیقا چیکاره ای؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]شکارچی شیطان ([/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]Devil Haunter[/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]) ... این روزا توی شهر زیاد می پلکن، باید یه جورایی نابود بشن ، نه!![/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره ، اما مامورای موندوس چی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]بیخیال اونا... کی می فهمه من دارم چی کار می کنم ؟ اگرم بفهمن (کلتش را بیرون کشید و ادامه داد) [/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]BANG!!![/FONT][FONT=2 Mitra_1 (MRT)]... می کشمشون... تو دنبال چی هستی؟ از زندگی چی می خوای؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کلودیوس... [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چی؟ دنبال اون می گردی؟[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]کریتوس بهت نگفته بود...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه اون چیزی نگفت...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]باید اول کلودیوس و بعدشم موندوس رو نابود کنم...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]چرا؟ این کار خطرناکیه، ممکنه جونت رو از دست بدی...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]یه دلیل شخصی داره.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]موندوس فرمانروای تاریکیه، هیچ انسانی نمی تونه اونو نابود کنه...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]آره، هیچ انسانی نمی تونه.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا یعنی بیخیال میشی.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]نه، می خوام موندوس رو نابود کنم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اما الان خودت گفتی که ...(دانته حرفش را قطع کرد و گفت گفتم هیچ انسانی نمی تونه...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]منظورت رو نمی فهمم، یعنی تو...[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]من یه شیطانم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا بعد از شنیدن این حرف شوکه شد ، سپس اخم کرد و گفت: چطور ممکنه که یه شیطان بخواد علیه شیطان دیگه ای مبارزه بکنه؟ دانته بی درنگ پاسخ داد: اسپاردا این کار رو کرد. [/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-اسپاردا، درسته اما اون... [/FONT]–[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]اون پدرم بود .[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]این بار مایا بیش از پیش تعجب کرد روی صندلی گوشه ی آشپزخانه نشست و سعی کرد تمرکز کند آنچه را می شنید باور نمی کردبرای همین رو به دانته گفت: باید بتونی بهم ثابت کند.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته چاقوی را از روی میز آشپزخانه برداشت ، چند لحظه ای آن را روی دستش چرخاندو سپس در شکمش فرو کرد، مایا از جایش بلند شد و فریاد زد: دیوونه شدی[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]در همین لحظه دانته گفت: به من تیر اندازی کن...[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]-چی؟ - هر کاری میگم بکن.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا اسلحه اش را در آورد و چند بار به دانته تیراندازی کرد دانته روی زمین افتاد و بعد از مدتی تقلا دیگر تکان نخورد، مایا آهسته بالای سرش رفت و گفت: تو... تو زنده ای؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته تکان نمی خورد، درست در لحظه ای که مایا رویش را برگرداند دانته با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، مایا جا خورد و به دانته خیره شد . دانته از روی زمین بلند شد ، فشنگها از روی بدن تا یکی یکی روی زمیا افتادند دانته گفت: می بینی.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا نفس عمیقی کشید و گفت: برای یه لحظه فکر کردم تو مردی. [/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]تو منو کشتی، اما من دوباره زنده شدم، حالا فهمیدی من واقعا کیم.[/FONT]
- [FONT=2 Mitra_1 (MRT)]خب، حالا می خوای چیکار کنی؟[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]دانته دو کلت را از روی دیوار برداشت و گفت: باید به خونه ی مادرم بریم، باید چیزی رو بردارم.[/FONT]
[FONT=2 Mitra_1 (MRT)]مایا سری تکان داد و هردو به سمت خانه ی اوا، مادر دانته، رفتند، دانته بعد از 10 سال به خانه باز می گشت.[/FONT]
آخرین ویرایش: