بازی "درون/Inside" یک اثر فلسفی-روانشناختی دلهورهآور است. در واقع این بازی هدفش فراتر از سرگرمی بود و یک اثر به شدت انتقادی و انسانیست. در این بازی که دقیقأ یادآور و الهامبخش بازی قبلی این سازندگان یعی بازی Limbo بود نوآوریهایی مشاهده میشد که نشان میداد سازندگان به دنبال پیشرفت و تکامل هستند. بازی شروعی شبیه بازی Limbo دارد. باز هم یک پسربچه سردرگم که نمیداند به دنبال چیست و غافل از این است که چه اتفاقاتی در انتظار اوست.
سینماتوگرافی این بازی بسیار عمیق و شکوهمند است. استفاده از رنگ در این بازی بسیار هوشمندانه است و شما در سراسر بازی بیشتر رنگهایی که به چشمتان میخورد سیاه، سفید و خاکستری هستند. در واقع فضای تیره و سیاه بازی نشان از مفاهیم تأسفبرانگیز و سیاه داستان آن دارد و این بازی به شکلهای مختلف آن را به نقد میکشد. صداگذاری و موسیقی بازی هم کاملأ در خدمت بازی است. پایانبندی این بازی بسیار تأملبرانگیز است و گیمر را لحظاتی به تفکر در مورد اتفاقات رخ داده در بازی دعوت میکند.
تجربه این بازی و لذتی که از آن بردم در قالب کلمات نمیگنجد. برداشتهای مختلفی میتوان از داستان این بازی داشت. در واقع بازی Inside دقیقأ به درون ما انسانها اشاره دارد. از دو جنبه ظاهری و باطنی میتوان آن را تحلیل کرد. از نظر ظاهری ما در طول مدت بازی شاهد نشانههای زیادی از اعضای درون بدن آدمی هستیم و از نظر باطنی نیز این بازی به ما این را یادآور میشود که باید دست از افکار نادرست برداریم (این افکار مثل تصور اینکه با کنترل و شستوشوی مغزی دیگران میتوانیم به اهداف خود برسیم مانند تومور هستند که باید از آن خلاص شویم...) و از درون خودمان را اصلاح کنیم.
بازی Inside از لحاظ مفهومی حرفهای بسیاری با ما دارد. این بازی نظام بردهداری، استفاده ابزاری، شستوشوی مغزی و کنترل مردم را نقد میکند آن هم به زیباترین شکل ممکن. زیبایی آن در آنجاست که افرادی ما را کنترل میکنند و ما نیز گاهی برای رسیدن به اهداف خود مجبور میشویم دیگران را کنترل کنیم! و از آن بدتر کسانی که شما را کنترل میکردند و به شما به دید یک وسیله برای رسیدن به اهداف خود (استفاده ابزاری) نگاه میکردند، روزی خودشان گرفتار همین اذهان آشفته و کنترل شده میشوند. به عبارت دیگر، این افرادی که با شستوشوی مغزی از آنها هیولا ساختید (به صورت نمادین شبیه توده یا تومور مغزی!) که دیگران را میترسانند و به ساختهی خود از پشت شیشه مینگریستید روزی همین شیشه را میشکنند و گریبان خودتان را میگیرند. از طرف دیگر این اسیران و بردهها حاضرند برای چشیدن لحظهای طعم آزادی حتی جان خودشان را فدا کنند. همانگونه که میبینیم در انتهای بازی این توده (با اتحاد) راه خروج را پیدا میکند و در کنار ساحل با تماشای دریای بیکران و چشیدن طعم آزادی آرام میگیرد! این تومور (اسارت) باید از درون خارج میشد!
هوش مصنوعی این بازی در بخشهای مختلفی از بازی خودنمایی میکند. به عنوان مثال تعقیب و گریزهای از دست سگهای شکاری تربیتشده و همچنین هیولای در اعماق آب (حتی این موجود عجیب هیولای آب نیز شبیه انسانیست که کنترل شده است) که همگی از تکنولوژی هوش مصنوعی بهره میبرند. در این بازی گاهی شما باید جوری وانمود کنید که شما نیز کنترل شدهاید حتی مانند آنها گام بردارید! گیمپلی این بازی هرچند به سادهترین شکل ممکن است و گیمر تنها با پنج دکمه بالا، پایین، چپ، راست و Ctrl سر و کار دارد اما بازی به گونهایست که معماهای بسیار خلاقانه و لذتبخشی دارد. همچنین سرعت عمل، صبر! و زمانبندی مناسب در این بازی از اهمیت بالایی برخوردار است. حدود نیم ساعت پایانی بازی بسیار شکوهمند است و از آن یک شاهکار میسازد.
Inside !
به جز شنیدن اسمش چیزی از این بازی نمیدونستم ولی به لطف تحلیل زیبای پیمان عزیز ، ازش خوشم اومد .
چه داستان پیچیده و دنیای عجیبی داره این بازی به ظاهر ساده !
بازی ماجراجویی "سایه تقدیر/Shadow of Destiny" که با نام "سایه خاطرات/Shadow of Memories" نیز شناخته میشود یک اثر داستانی با شخصیتپردازیهای بینظیر است. شخصیت آنتاگونیست این بازی بسیار جذاب است. شخصیتپردازی کاراکترها به گونهایست که شما گاهی با داستان گذشتهی یک کاراکتر نیز روبرو میشوید و با دستکاری اتفاقات گذشته میتوانید تقدیر آینده خود و دیگران را تغییر دهید. در این بازی محدودیت زمانی وجود دارد و اگر زمان را از دست بدهید و نتوانید معمای زمان خود را حل کنید باید با تقدیر (مرگ!) روبرو شوید.
شروع بازی بسیار جذاب و افسانهایست! بازی در مورد پسری به اسم آيک/Eike هست که در همان سکانس اول بازی به طور مخفیانه توسط قاتلی مرموز و ناشناس و بدون هيچ دليلی به قتل میرسد! آيک پس از مرگ به برزخ میرود و در آنجا صدایی میشنود که به اون میگوید که به دلايلی نامعلوم ميخواهد امکان زندگی مجدد را به او دهد و وسیلهای که امکان سفر در زمان را مهیا میکند را نیز به او میدهد. پس از آن آیک را به ساعتی قبل از اتفاق رخداد قتل برمیگرداند و حالا گیمر در نقش آيک بايد از وقوع مرگ خود جلوگيری کند و تقدیر خود را تغییر دهد.
داستانسرایی این بازی خارقالعاده است و داستان این بازی جزو زیباترین داستانهای تاریخ بازیهای ویدیویی است. شخصیتپردازی این بازی به گونهایست که شما عاشق دختری میشوید، به گذشته میروید و دختری شبیه دختر مورد علاقهتان پیدا میکنید و به اینکه این همان دختر است یا خیر شک میکنید، به خانه او میروید و با مادر بیمار و برادر باهوش او آشنا میشوید. از حرفهای برادرش متوجه میشوید که پدر او کیمیاگر بوده و خلاصه بسیاری از حقایق را با گفت و گو با مردم کشف میکنید. از طرف دیگر، کاراکتر اصلی (آیک) همواره با خطر روبرو شدن با مرگ (تقدیر) روبرو است و گیمر مردد میماند که چه قضیهای پشت این حوادث است. به عبارت دیگر روایت داستان این بازی خلاقانه است و شما را وادار به مشکوک شدن میکند. این عمل از همان اوایل بازی شروع میشود که در حال تماشای دختری بسیار زیبا هستیم. در این بازی به معنای واقعی تقابل عشق و مرگ پی میبرید. در واقع در این بازی شما به دنبال قاتلِ خودتان هستید!!
از خلاقیتهای داستانی بازی همین بس که به یک سکانس اشاره کنم! آنجا که دختری را که قبلأ در کافه دیدهایم به سوی ما میآید و از ما میپرسد که یک الماس و یک فندک در کافه جا نگذاشته بودیم؟ میگوییم الماس از ما نیست و فندک از ماست و بالافاصله یک نفر ناشناس از درون درخت بیرون میآید و ما با تقدیر خود (مرگ) روبرو میشویم و وارد برزخ میشویم! دوباره فرصت زندگی مجدد به ما داده میشود تا تقدیر خود را تغییر دهیم و هر دفعه دیالوگها تغییر میکند و این عمل مرگ و برگشت از مرگ اینقدر تکرار میشود که بالاخره تصمیم درست را میگیریم و تقدیر خود را تغییر میدهیم. حتی پایانبندی بازی نیز خلاقانه است به طوری که شما با تصمیمات خود میتوانید حدود هشت نوع پایان مختلف را رقم بزنید.
همانطور که اشاره کردم، این یک اثر داستانی است، فیلمبرداری مناسبی دارد و زاویههای چرخش دوربین آن بسیار دلنشین است. این بازی ماجراجویی توسط شرکت کونامی اولین بار برای پلی استیشن 2 ساخته شد و بعدها شاهد حضور آن در کنسولهای دیگر نیز بودیم. گرافیک بازی در زمان خود بسیار خوب بود و از بازیهای زمان خود جلوتر بود. من مدت زیادی دنبال اسم این بازی بودم! چندی پیش پس از بیش از 10 سال دوباره آن را کشف و تجربه کردم. جادوی این بازی آنچنان بود که باز هم از تجربه آن بسیار لذت بردم و سایهای که خاطراتم را از این بازی پوشانده بود کنار زدم! هرچند مدت زمان گیمپلی بازی کوتاه است و گیمپلی بسیار سادهای دارد و بیشتر شما به دنبال کشف معماها و پیدا کردن اماکن، وسایل و افراد مختلف هستید اما اشتباه نکنید معماهای این بازی آنچنان آسان نیستند و گاهی پیچیدگی معماهای بازی با اعصاب و روانتان بازی میکند! پیچیدگی این بازی در حد پیچیدگی بازی افسانه زلدا: اکارینای زمان بود. در این بازی شاهد دیالوگهای بسیار جذابی هستیم. صداگذاری بازی توسط صداپیشگان بسیار حرفهای صورت گرفته و موسیقی بازی نیز بسیار زیباست ولی موسیقی نیز گاهی تکراری میشود.
شما در بازی صاحب دو نقشه مختلف از یک منطقه میشوید، یکی نقشه قدیمی و دیگری نقشه جدید و زمانی که به گذشته سفر میکنید باید از نقشه قدیمی استفاده کنید. این بازی در 10 فصل روایت میشود و در هر کدام از آنها شما به دنبال سرنخهایی برای کشف ماهیت اصلی قاتلِ خودتان هستید! گیمپلی بازی در نسخه کامپیوتری روانتر شده است زیرا برای حرکت کردن علاوه بر کلیدهای جهتدار میتوانید جهت دوربین را با ماوس تغییر دهید. البته درون خانهها امکان چرخش دوربین با ماوس وجود ندارد اما با کلیدهای جهتدار به راحتی میتوانید در درون خانه حرکت کنید. رنگپردازی و گرافیک بازی دلنشین است و گاهی هنگامی که به گذشته دور سفر میکنید رنگپردازی بازی کاملأ متحول و دگرگون میشود و فضای بازی تغییر میکند. تجربه این بازی به مانند دیدن یک فیلم سینمایی بسیار جذاب است.
خب چند روز پیش این بازی را تمام کردم ، حدود یک سال پیش دوست خوبم پیمان در اینجا ازش مطلبی گذاشت و من تازه تونستم بازیش کنم چون مشکلات هر روز دارن بیشتر تولید و عرضه میشن ( زندگی خیلی سخت شده و واقعا اکثریت جامعه داره زیر بار فساد اقلیت جامعه له میشه ) ، به هر حال این بازی واقعا بازی خوبی بود و انجامش ضمن اینکه سرگرم کننده بود ولی بسیار آموزنده بود .
منکه از خیلی از بازیهایی که نام بردی خلاقیت و نوآوری چندانی ندیدم! مخصوصا پُست اولت. بیشتر ترکیبی از فرمول های موفق گذشته بودند. بازیهای مثل تلو و آنچارتد مثلا.
آخرین بازی که تو این صنعت با خلاقیتش منو میخکوب و مقهور خودش کرد و خلاقیت واقعی رو به چشم دیدم همون دارک سولز بود.
ولی برگشتی میگی بخصوص دارک سولز دو و سه؟! شماره یک رو کمتر از اون دوتا sequel درنظر گرفتی؟!؟ نه نشد!
لارا از همون زمانای بچگی بهم یه چیزی را خوب یاد داد که سختی در جستوجو باعث لذت در پیدا کردن میشه ، همین موضوع باعث میشه من بگم لارا جان تو بهترین و زیباترین و مهربون ترین همسفری بودی و هستی که من در دنیای خیالی بازیها داشتم و همیشه تو بودی که در معرض خطرها قرار میگرفتی و معمولا این من بود که تو را در معرض بیشترین اون خطرها قرار میداد .
اینبار برای مدتی کوتاه تو به اندازه همون سنی که من تازه باهات آشنا شده بودم و باهم میرفتیم ماجراجویی بچه شده بودی اما این دفعه من شده بودم اندازه سن تو توی همون سالها ، خارج بحث روشن شدن حقایقی از کودکی همراه با سختی لارا اما برای من چیزی که بسیار زیبا و مهم جلوه کرد این لمس حس گذران عمرمون بود که چطوری تو پیر شدی و من میانسال یا چطور تو بچگی نکردی اما به من لذت دوچندانی در بچگی بخشیدی ، بانو لارا کرافت یکی از بهترین نمادهای مهربانی و فداکاری در دنیای بازیهای دیجیتالی هست پس به افتخارش و به مناسبت پایان سفر سختمون چند سطری از ایشون مینویسم .
ابتدا باید بگم انصافا دوستان سازنده خیلی زیبا و حرفه ای این بازی را ساخته و عرضه کردن ، از چهره زیبای بانوی شجاع دنیای بازیها تا طراحی های بسیار زیبای لباسشون تا تنوع عالی در انواع سلاح های بازی و کاراییشون تا داستانی عالی و پر از جزییاتش ، همه و همه عالی بودن اما چیزی که بیشتر از همه بهم لذت بخشید اون حس سادگی و معصومیت در چهره و رفتارهای لارا بود اون حس بین مردم درون روستاها و شهرها بود ، بهترین ها را برای سازندگان این بازی آرزو میکنم دمتون گرم .
اما ارتباط این بازی با موضوع این تاپیک یعنی خلاقیت در بازیهای دیجیتالی ، شاید خیلیها بر این باور باشن که در بازآفرینی سه گانه بازی توم ریدر و مخصوصا قسمت آخر یعنی همین بازی از بازیهای معروف شبیه به خودش بهره برده باشه اما من اصلا باور ندارم که چنین چیزی به صورت گسترده و کلی واقعیت داشته باشه چون اصلا بازی توم ریدر قبل از هر بازی دیگه ای در این سبک از بازیها ساخته و عرضه شده ، در این سبک از بازیها هر بازیی قبلا اومده باشه یا بخواد در آینده بیاد میره زیر مجموعه این بازی چون این بازی در خیلی از مشخصه های سبک خودش یعنی ماجراجویی به حد کمال رسیده ، همه اینها از خلاقیت شروع میشه خلاقیتی که سالها پیش در ذهن عده ای شکل گرفت و سپس بال و پر پیدا کرد تا امروز که بعد از گذشت نزدیک سی سال هنوز هم در حال اوج گرفتن هست .
تقدیم به مهاجم مقبره :
انگار از یه معبد عشق قدیمی
تو میای
از یه شعر عاشقونه صمیمـی
تو میای
از تو پرواز پرستوهای عاشـق
تو میای
از رو گلبرگای معصوم شقایق
تو میای
این بازی برای چندین روز و شب خیلی عجیب بهم حال داد !
متاسفانه مثل بعضی از بازیهای لذتبخشی که گاهی آدم دیر تجربه میکنه منم این بازی بسیار عالی را دیر تجربه کردم اما وقتی باهاش آشنا شدم متوجه عمق زیبایی شناختی و اوج خلاقیت بازی شدم ، از یکی دو سال پیش هی میخواستم بازیش کنم ولی هر بار یه چیزی مانع میشد حتی وقتی بازی را شروع هم کردم حس میکردم نمیتونم باهاش کنار بیام ولی وقتی توی دنیاش بیشتر قدم زدم و غرق شدم و با داستانش آشنا شدم حسی پر از تحسین نسبت بهش پیدا کردم و تا پایان بازی و اون مبارزه سلحشورانه لذت بردم .
با اینکه گاهی بازی کمی از لحاظ روانی میتونه اذیت کننده باشه اما لحظه های خوش و امیدوار کننده پیروزی نمیذارن اون حالت های روانی زیاد از حد ادامه پیدا کنن و مانعی برای پیشروی در بازی باشن ، فضا و جو بازی با تمام عجایبی که داره عالی بود و من مشابه اش را در این سالها ندیده بودم ، حل کردن معماهای بازی با تمام دشواری ها و گاهی اعصاب خورد کن بودنشون ولی بسیار لذت بخش و آموزنده هستن ، مبارزه های بازی در عین سادگی لذت عجیبی دارن که من تا به حال به این شکل تجربه نکرده بودم .
حالت حماسی بودن بازی و شخصیت پردازی خوب بازی باعث میشه خیلی از صحنه ها برای همیشه در ذهن بازیکن ماندگار بشن ، داستان بازی در کنار پیامهای مهمی که به زیبایی در رابطه با بیماریهای روانی ارائه میده و قصه های اساطیری را لذت بخش تعریف میکنه ولی در مرکز و نقطه عطف داستان مفهوم عشق را مانند فریادهای سنوئا عاشقانه و حماسی فریاد میزنه که واقعا باید گفت متاسفانه چنین داستان های عاشقانه خوبی که زیبا نوشته و به تصویر کشیده بشن را کم شاهد هستیم .
طراحی شخصیت های بازی از جمله شخصیت اصلی بازی یعنی خانم سنوئا فوق عالی هستن ، هم ظاهر زیبای بانو و هم نوع حرکت های صورت و بدن ایشون به خوبی با فضای درون بازی هماهنگ هستن و به نظر من بازی به کلی در خدمت احساسات و داستان شخصیت اصلی قرار داره و نه برعکس ، در پایان ضمن تشکر از سازندگان این بازی همه شما دوستانی که این بازی را تجربه نکردید و اگر از بازیهای ترسناک و روانشناختی و حماسی و عاشقانه خوشتون میاد حتما یه سری به دنیای سنوئا بزنید ، اون قسمتی که سنوئا رو به دوربین که مثلا مخاطب هست حرف میزنه همون مکالمه عکس شماره دو برای من دیوانه کننده بود .