خلاقیت در بازیهای ویدیویی
Heavy Rain
وقتی صحبت از بازی اکشن-ماجراجویی "Heavy Rain" ساختهی "دیوید کیج" با سبک عکسالعملی میشود، اولین چیزی که به ذهن خطور میکند داستان واقعی تلخ و همچنین سینماتوگرافی جذاب آن است اما این بازی نوآوریهایی داشت که به شدت خلاقانه بودند خصوصأ اینکه بازی Game Over نداشت (به این موضوع اشاره خواهم کرد و این بازی را به خاطر همین ویژگی یک بازی به شدت ناب میدانم). در واقع میتوانم بگویم این بازی کاملأ شبیه یک فیلم سینمایی یا سریال جنایی هست منتها با یک ایده خارقالعاده! معمولأ در این گونه آثار، یک قاتل روانی! وجود دارد که به هر دلیلی یک اقدام غیرمنظره مثل قتلهای سریالی و ... انجام میدهد. این بازی هم با همین سبک از این قاعده مستثنا نیست. این بازی سبک جنایی-معمایی دارد و در ابتدا ماهیت قاتل مشخص نیست اما خلاقانهترین بخش بازی به ایدهی داستانی آن برمیگردد یعنی به شیوهی قتلی که قاتل سریالی انتخاب کرده بود. همچنین این بازی حالت معمایی دارد و در مورد هویت قاتل هم غافلگیری بزرگی قرار داده شده است. مشابه سریالهایی مثل True Detective و Dexter، در این بازی نیز زمینهچینیهایی برای غافلگیر کردن گیمر صورت گرفته است. گیمپلی این بازی عبارت است از فشار دادن یکسری از دکمههایی که بازی به کاربر فرمان میدهد (گاهی باید این دکمهها را خیلی سریع و پشت سر هم فشار داد) و دیگر هیچ! (مهمترین نقطه ضعف بازی همین است) شاید بسیار ناامیدکننده به نظر برسد ولی اینگونه نیست و خلاقیت بازی در همین است که آنچنان تنوع رفتارهای کاراکترهایی که کنترلشان به گیمر سپرده میشود زیاد است که احساس میکنید این خود واقعیت است! یک زندگی کاملأ باورپذیر. به عنوان مثال، گاهی مبارزات تن به تن دارید، گاهی باید جسمی بلند کنید، گاهی باید بپرید روی چیزی، گاهی زیر پایتان آتش گرفته است و باید خودتان را از شر آتش خلاص کنید! گاهی وارد کامپیوتر میشوید و باید پسورد را وارد کنید، گاهی زنگ میزنید، گاهی سوار وسایل نقلیه همچون موتور میشوید و ... در همهی این حالات باید خیلی سریع تصمیمگیری کنید و دکمههای اعلام شده را به سرعت فشار دهید. این بازی دیالوگهای بسیار خوبی دارد و بسیاری از دیالوگها تأملبرانگیز هستند. گاهی حقایقی از زبان کاراکترهای داستان میشنوید که شما را به شدت غافلگیر میکند. گرافیک بازی طبیعی و باورپذیر است و در زمان خودش این گرافیک عالی بود و از دیگر نقاط قوت این بازی میتوانم به موسیقی متن شاهکار آن اشاره کنم. کامپوزر موسیقی متن این بازی آقای Normand Corbeil بود (متأسفانه خیلی زود دار فانی را وداع گفت و یکی از بهترین کامپوزرهای تاریخ که به خاطر موسیقی متن همین بازی مهمترین جوایز موسیقی را گرفته بود، را از دست دادیم). یکی از بهترین موسیقیهای شنیده شده در تاریخ بازیها موسیقی شاهکار Painful Memories است (نابودکننده!)، همچنین موسیقی Ethan Mars' main theme هم از بهترین موسیقیهای این بازی است. هرچقدر که موسیقی متن این بازی عالی است اما در طرف دیگر صداگذاری بازی بسیار بد است! این بازی یکی از متفاوتترین بازیهای زمان خود بود به این دلیل که داستان جنایی معرفی شده در این بازی کاملأ نوآورانه بود و تقریبأ همچین ایده و داستانی منحصر به فرد بود. اینکه قاتل سریالی داستان، بچههای کوچک را در زیر کانالهای آب شهر حبس میکرد. تا اینجای کار شاید متوجه ایده او نشده باشید اما شیوهی او بسیار مبتکرانه است! وقتی باران شدید میبارد، آب درون چاه بالا میآید و به بالای سر این بچهها میرسد و پس از مدتی به دلیل خفه شدن میمُردند. پس از آن نشانههایی از خود روی آنها برجا میگذاشت تا خودش را به عنوان یک قاتل سریالی اوریگامی بر همگان بشناساند. این شیوهی اوست! البته این قاتل روانی برای این کارش دلیلی دارد و شبیه این قضیه برای برادر او اتفاق افتاده بود، جایی که پدرِ این قاتل نتوانسته بود برادرش را نجات دهد و او ایدهی کشتن اینهمه بچه را از همین حادثه گرفت! حال داستان مربوط به چهار آدم عادی میشود که به طور مستقیم یا غیرمستقیم درگیر پرونده قتلهای این قاتل سریالی میشوند. شخصیتپردازی این چهار کاراکتر در سطح خوب و قابل قبولی صورت گرفته و هر بار کنترل یکی از آنها به گیمر سپرده میشود. ایتن مارس (یکی از پسرانش را در حادثه رانندگی از دست داد و خودش هم به کما رفت و پس از آنکه به زندگی برگشت به تدریج افسرده شد اما حادثهی دیگری رخ داد که زندگی او را زهرمار کرد! پسر دیگرش اسیر قاتل سریالی اوریگامی میشود)، مدیسون پیج (خبرنگار و عکاسی شجاع که به طور غیر مستقیم وارد پرونده قاتل اوریگامی میشود و به دنبال کشف حقیقت است)، نورمن جیدن (یک پلیس جوان FBI که از وسیلهی مخصوصی برای انجام تحقیقات خود استفاده میکند) و اسکات شلبی (یک کارآگاه بازنشسته که اکنون به صورت خصوصی کار میکند). در مورد هویت قاتل حرف نمیزنم که اسپویلی صورت نگیرد فقط در همین حد بگویم که وقتی هویت قاتل را بفهمید قطعأ غافلگیر میشوید! داستان بسیار تلخ این بازی فراموشنشدنی و ماندگار است و داستانسرایی در بازی به خوبی و با تأثیرگذاری بسیار زیاد صورت گرفته است. در واقع این بازی چند داستان دارد و این داستانها به هم پیوند میخورند و گیمر در قالب هر یک از این چهار کاراکتر به نقشآفرینی میپردازد. و اما خلاقانهترین بخش بازی در اینجاست که داستان تنها یک پایان ندارد! و گاهی خط داستانی کاملأ با تصمیمات شما عوض میشود. در این بازی کوچکترین تصمیمی که در اول بازی میگیرید ممکن است در پایان بازی تأثیرگذار باشد! اینطور نیست که یک روند خطی گذرانده شود و فقط پایانش بر عهدهی گیمر باشد نه اینگونه نیست بلکه چندین پایان مختلف میتواند داشته باشد آن هم با تصمیماتی که گیمر در بخشهای مختلف بازی میگیرد و حتی بازی Game Over ندارد و اگر یکی از این کاراکترها کشته شود تا پایان بازی مرده است! (دقیقأ مثل زندگی واقعی! اگر یک نفر مرده باشد دیگر زنده نمیشود! و چیزی به نام Game Over و شروع از اول نه در زندگی و نه در این بازی وجود ندارد!) به این دلیل است که میگویم این بازی به شدت خلاقانه است. وقتی یک کاراکتر اصلی کشته شود سیر تمام اتفاقاتی که قرار بود برای آن کاراکتر در ادامهی داستان رخ دهد و به طور مستقیم یا غیرمستقیم روی حوادث دیگر تأثیرگذار بودند، کاملأ حذف میشدند!! حتی گاهی احساسات کاراکترها نیز برعهدهی گیمر سپرده میشود اینکه بترسید یا عاشق شوید یا ... که همین به تأثیرگذاری بیشتر بازی کمک کرده است. پایانبندی بازی و به طور کلی جمعبندی داستان مربوط به سرنوشت قاتل سریالی اوریگامی خوب بود ولی آخرین لحظات بازی که یک داستان جدید شروع میشود! بسیار عجیب و غریب بود و جالب اینکه دیوید کیج قصد ندارد قسمت دومش را بسازد!
The Last of Us
هیچ جمله یا کلمهای نمیتواند ارزش بازی "The Last of Us" شاهکار ناتیداگ و لذتی که از این بازی بردهام را توصیف کند. این بازی پر از لحظات تلخ و شیرین است و مفهوم انسانیت و تقابل "بیرحمی" و "عشق" را در یک فضای تلخ و تیره به بهترین شکل نشان داده است. این بازی روایت تازهای از داستانهای ترسناک با موضوعات زامبی و پایان دنیا است. افتتاحیه بازی بسیار طوفانیست و احساسات گیمر را برمیانگیزد. یک بازی با گرافیک بسیار بالا و روایت داستانی بسیار عالی که هم به گیمر دلهوره میدهد و حالت معمایی و مرموزانه دارد (روایت داستان و آشکار ساختن حقیقت اتفاق افتاده به صورت تدریجی)، هم عواطف گیمر را برمیانگیزد به خصوص با تقابل "جول" با شخصیت پرمحتوای "الی" (از بهترین، فهیمترین و دوست داشتنیترین کاراکترهای تاریخ بازیهای ویدیویی) و رابطه عاطفی و عمیق بین "سارا" و پدرش "جول"، هم بسیاری اوقات به گیمر آرامش میدهد و حتی او را میخنداند و این یعنی یک درام بدون نقص. پایان بازی هم بسیار خلاقانه و شاهکار است که در انتها به آن پرداخته خواهد شد. این بازی اکشن-ماجراجویی در سبک ترس و بقا (تلاش برای زنده ماندن) ساخته شده است و نشان میدهد که انسانها برای زنده ماندن دست به هر کاری میزنند. داستان بازی "آخرین ما" بسیار منسجم، جذاب و بسیار مفهومی است. بازی "آخرین ما" سرشار از سرنخهای مختلف است به عنوان مثال در همان ابتدای بازی متوجه میشویم که پدرِ سارا (جول) خانه نیست و نوشتهای روی یخچال برای سارا برجا گذاشته است و به طور کلی داستان به صورت تدریجی و نمایش سرنخهای دیگر ادامه مییابد. روابط عاطفی عمیق بین سارا و جول در سکانسهای ابتدایی بازی نمایش داده میشود. جالب آنکه این بازی دقیقأ مثل یک فیلم سینمایی دارای جزئیات بسیار زیاد و طراحی صحنهی بسیار خوبی است حتی شاید فراتر از یک فیلم سینمایی در حدی که شما با این بازی انگار دارید زندگی میکنید! گرافیک بازی فوقالعاده است و بازی نماها و قابهای بسیار خوبی دارد و زاویه دوربین در سکانسهای مختلف بسیار مناسب است. نمیتوانم بگویم شخصیتپردازی تمام کاراکترها بینقص بوده است و تمام حوادث داستان بینقص بودهاند اما به جرأت میتوانم بگویم که داستان منسجم بوده و شخصیتپردازی کاراکتر "الی" بسیار خوب صورت گرفته است (روی هوش مصنوعی کاراکتر "الی" نیز به طرز خارقالعادهای خوب کار شده است و جالب اینکه این کاراکتر به محوریترین شخصیت بازی تبدیل میشود! الی برخلاف سنش خشونت و فهم بالایی دارد)، دختری که کلید کشف راه نجات آنهاست. نکته قوت بسیار خلاقانه بازی این است که گیمر باید احساسات و حالات روحی مختلف "جول" و "سارا" که کنترل آنها به دست گیمر سپرده میشود را کنترل کند و کاراکتر "الی" هم اکثر اوقات توسط هوش مصنوعی خود بازی کنترل میشود هرچند گاهی کنترل او نیز به دست گیمر سپرده میشود هم در اواسط بازی و هم اندکی در پایان بازی. به عنوان مثال در مورد کنترل کاراکتر سارا (که مدت کمی در بازی حضور دارد!) بد نیست اشاره کنم که گاهی سارا گیج است (مثلأ در اوایل بازی که تازه از خواب بلند شده است)، گاهی نگران است، گاهی خشن است، گاهی احساساتی میشود، گاهی ترس وجودش را فرا میگیرد و ... همهی این حالات روحی به گیمر نیز منتقل میشود و گیمر باید کنترل خودش را حفظ کند! میخواهم این را بگویم که با این بازی قطعأ زندگی میکنید و به مفهوم واقعی "عشق" و نقطه مقابلش "بیرحمی" بیش از گذشته پی میبرید! افتتاحیه بازی بسیار باشکوه است زیرا به شیوهی منسجم و مناسبی از آرامش به طوفان میرسد و همینطور پایان بازی شاهکار است! آن آرامش ابتدای بازی و خواب سارا به ترس و صداهای انفجار، آتشسوزی مبدل میشود. سینماتوگرافی بازی نیز بسیار عالیست و روی همه چیز در حد یک فیلم سینمایی عالی خوب کار شده است. دیالوگهای بازی نیز گاهی بسیار تأثیرگذار هستند و از نقاط قوت این بازی محسوب میشود. میتوانم بگویم این بازی نمایش مدرنتر و بسیار قدرتمندتری از آن چیزیست که بازیهایی از قبیل سری رزیدنت اویل (با موضوع پایان دنیا و به وجود آمدن زامبیها) در معرض نمایش قرار داده بودند. بازی آخرین ما هیچکدام از ضعفهای آنها را ندارد و صد البته ترسی که به بیننده منتقل میکند کاذب نیست و همهچیز در بازی "آخرین ما" به اندازه است. بیشتر بازی در درگیری با دشمنان (با تیراندازی و پرتاب بمب دست ساز، سلاحهای سرد و گرم و ...)، چرخیدن در محیط و سپری کردن موانع مختلف میگذرد و البته گاهی به دلیل انجام برخی اعمال تکراری مثل پیدا کردن تخته چوبی برای رد کردن الی از آب، روند بازی خستهکننده میشود و بخش ماجراجویانه بازی همراه با افت و خیز است. جالب اینکه سلاحهای بازی قابلیت ارتقای کیفی هم دارند. این بازی برنده جوایز بسیار زیادی بوده است و موفقیتهای چشمگیری کسب کرده است. موسیقی این بازی که کامپوزر آن "گوستاوو سانتائولالا" بوده است، بسیار سوزناک و تأثیرگذار است و امان نمیدهد! به خصوص موسیقی All gone که جزو روانیکنندهترین و سوزناکترین موسیقیهای تاریخ بازیهای ویدیوییست، عجیب اینکه این موسیقی سوزناک به طرز حیرتآوری با تکنوازی گیتار! نواخته شده است و این هنر گوستاوو را نشان میدهد، تم اصلی بازی (Main Theme) که فضای خارقالعاده و منحصر به فردی دارد و موسیقی The Path که دلنشینترین موسیقی بازی "آخرین ما" است. این بازی در چند فصل مختلف روایت میشود و آنچه بازی "آخرین ما" را از بازیهای دیگر متمایز میسازد پلانهای بسیار تأثیرگذار آن است که گاهی آنچنان احساسات پنهان کاراکترهای درون بازی و به خصوص "الی" را بیرون میریزد که بغض گیمر را هم میشکند و گاهی آنچنان حس خوبی به گیمر هدیه میدهد که برای همیشه در ذهنش ماندگار شود. نماها و قاب تصاویر بازی درست مثل یک فیلم سینمایی و به بهترین شکل قرار گرفتهاند. از افتتاحیهی زیبای بازی گفتم، حال سعی میکنم بدون اسپویل از مفهوم پایان خارقالعادهاش بگویم. همانطور که اشاره کردم گیمر در این بازی باید کنترل حالات مختلف کاراکترها را در دست بگیرد و حال بازی به جایی میرسد که کاراکترهایی که راهشان از یکدیگر جدا بود، دشمنی را کنار گذاشته و قدم به قدم در کنار یکدیگر حرکت کنند تا جایی که این احساس به گیمر منتقل میشود که دارد همزمان دو کاراکتر را کنترل میکند و انگار راه این دو کاراکتر یکی شده است. این درحالیست که تمام این عواطف قبلأ جوری زمینهچینی شده بودند که گیمر بتواند سکانس پایانی را درک کند و عظمت بازی به همین زمینهچینیهایش است. بیرحمی و عشق در تضاد یکدیگر هستند اما این بازی میخواهد همین تضاد را به چالش بکشد و نشان دهد که انسانها برای زنده ماندن و بقا دست به هر عملی میزنند. باید منتظر The Last of Us Part II و ادامهی داستان باشیم اما اینبار کاراکتر اصلی "الی" خواهد بود.
Uncharted 4: A Thief's End
سری آنچارتد را میتوان نسخهی مذکر سری لارا کرافت (یا همان توم ریدر) و ادامهی سری قدیمی ایندیانا جونز دانست. یکی از بهترین قسمتهای سری آنچارتد، بازی "Uncharted 4: A Thief's End" است که این بازی را میتوان بهترین ماجراجویی تاریخ بازیهای ویدیویی خطاب کرد. یک بازی چشمنوار و داستانمحور با روایت سینمایی. خلاقیت این بازی در ترکیب ویژگیهای مثبت مختلف همچون گرافیک عالی، سینماتوگرافی عالی، گیمپلی نفسگیر، موسیقی و صداگذاری جذاب، داستان و روایت داستان مناسب، دیالوگهای تأثیرگذار و ... است که از آن یک معجون شگفتانگیز ساخته است. در واقع میخواهم بگویم مجموعهای از نقاط قوت مختلف باعث شدهاند آنچارتد 4 یک بازی ماندگار شود و این درحالیست که تقریبأ هیچ بازی دیگری نتوانسته است با این کیفیت بسیار بالا در تمام جنبههای مختلف موفق ظاهر شود. استودیوی سازنده ناتیداگ است که به شاهکار دیگر این استودیو (آخرین ما) نیز در همین پست اشاره خواهم کرد، استودیویی که قدرتمندانه راه خود را ادامه داده است. مهمترین نکته در مورد گیمپلی این سری، سکانسهای اکشن فوقالعاده و نفسگیر آن هست که در قسمت "سرانجام یک دزد" به اوج خودش رسیده است. گیمپلی بازی آنچارتد 4 بسیار روان و نفسگیر است تا حدی که گیمر محدودیت را احساس نمیکند. البته در مرحله اول بازی تقریبأ هیچ گونه آیتمی در اختیار گیمر قرار داده نمیشود و در مرحله اول خبری از تفنگ و ... نیست. در این بازی انواح سلاحها، تفنگ، آر پی جی، بمب، نبرد تن به تن (به خصوص مرحله آخر بازی و نبرد تن به تن با یکی از آنتاگونیستهای اصلی بازی یعنی ریف ادلر)، تاب خوردن با طناب قلابدار همچون تارزان!، غواصی و کنترل وسایل نقلیهای همچون ماشین جیپ (جیپسواری در مرحلهی The Twelve Towers و به خصوص آن تعقیب و گریز بزرگ در مرحله Hidden in Plain Sight شاهکار بود! بدون شک بهترین تعقیب و گریز تاریخ بازیهای ویدیویی را در آنچارتد شاهد بودیم. جیپسواری فوقالعاده روان و انعطافپذیر بود... شاهکار به تمام معنا)، راندن قایق و ... در اختیار گیمر قرار داده شده است. بخش پلتفورمینگ بازی (مثلأ پرشهای نیتن از سکویی به سکوی دیگر و دست و پا زدن برای نیفتادن از ارتفاع) به خصوص با اضافه شدن طناب قلابدار به این قسمت گیمر را شگفتزده میکند. البته نمیتوان انکار کرد که سازندگان الهاماتی از چنگک توم ریدر داشتهاند در هر صورت این آیتم به هیجان بازی افزوده است. موفقیت آنچارتد 4 مدیون مجموعهای از عوامل مختلف همچون گرافیک بسیار عالی، نورپردازی و رنگآمیزی مناسب، خلق چشماندازهای چشمنواز، موسیقی بسیار جذاب، گیمپلی روان هم در بخش اکشن و شوتر هم در بخش پلتفورمینگ و هم در بخشهای دیگر همچون ماشینسواری (جیپ)، روایت داستان به صورت سینمایی، شخصیتپردازیهای مناسب، سینماتوگرافی عالی و بسیاری عوامل مثبت دیگر. اما اینگونه نیست که بازی کاملأ بینقص باشد به خصوص اینکه مقدمهی بازی کشدار و طولانیست که ریتم بازی تا مرحلهی هفت نسبتأ کند پیش میرود (مدت زمان گیمپلی این بازی در حدود 15 ساعت است اما این مدت زمان بالا الزامأ یک حسن محسوب نمیشود به خصوص اگر به قیمت کند پیش رفتن داستان تمام شود) و گاهی رابطهی نیتن و النا وارد داستانهای فرعی و حاشیههای نه چندان جذابی میشود که قسمت 2 این سری (Uncharted 2: Among Thieves) این عیب را نداشت و یکی از برتریهای بازی آنچارتد 2 در روایت مناسب داستانِ عشق نیتن و النا بود. این در حالیست که رابطه نیتن و النا در قسمت 4 (Uncharted 4: A Thief's End) در کمال خود شکل نگرفته است و گاهی دعوای بین نیتن و النا به شدت بیمعنی میشود. اما در مجموع بازی آنچارتد 4 در شخصیتپردازی کاراکترها و به خصوص شخصیتپردازی ضدقهرمانهایی مثل "نیدین" بسیار خوب عمل کرده است. آنچارتد 4 با فلش فوروارد به آینده (همانند قسمت دوم بازی) شروع میشود. در ابتدای بازی آنچارتد 4 شاهد هستیم که "نیتن دریک" (شخصیت اصلی داستان) بعد از قسمت سوم بازی دیگر با دنیای دزدهای دریایی و تصاحب گنجهای معروف خداحافظی کرده و با همسرش النا زندگی میکند. النا یک روزنامه نگار مستقل هست که حالا زندگی عادی او برگشته و نشانی از روزهای پر مخاطرهای که گذرانده دیده نمیشود و آن زندگی پرمخاطره تبدیل به یک زندگی روزمره شده است. نیتن دریک میزنشین شده است و کارش شده مهر کردن و امضا کردن یکسری کاغذ. اما همهی اینها آرامش قبل از طوفان است! بعد از وارد شدن سم (برادرِ نیتن)، این آرامش بهم میخورد و اینبار شاهد آخرین ماجراجویی "نیتن دریک" شخصیت خاکستری داستان هستیم! آن هم تصاحب گنج گمشدهی بزرگترین دزد دریایی دوران، در واقع آخرِ خط همینجاست! و میتوانم بگویم که سرانجام این دزد به بهترین شکل ممکن روایت میشود. توجه کنید که این بازی قهرمانپروری نمیکند (اما شخصیتهای ضدقهرمان همانند نیدین دارد) و شخصیت اصلی داستان در آنِ واحد هم میتواند آدم خوب و فداکاری باشد هم طمعکار و قاتل. گرافیک آنچارتد 4 عالی است و از چشمنوارترین و خیرهکنندهترین بازیهای تاریخ بازیهای ویدیویی است. همچنین طراحی چهرهها بسیار عالی صورت گرفته است به طوری که گیمر به راحتی میتواند با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کند. مثلأ نگرانی النا (همسرِ نیتن) در صورتش به خوبی به گیمر انتقال داده میشود. آنچارتد 4 مرز بین فیلمهای پرخرج هالیوودی و بازیهای ویدیویی است. یکی از مهمترین نقاط قوت بازی آنچارتد 4 داستانسرایی و نحوه روایت داستان است که به خوبی صورت گرفته است. ارتباط مناسب شخصیتهای داستان (از جمله دوستی دو برادر یعنی سم و نیتن و فداکاریهای آنها) و همینطور دیالوگهای جذاب در تأثیرگذاری این بازی نقش مهمی داشتند. جالب آنکه گاهی انتخاب دیالوگ به گیمر سپرده میشود و باید از بین دیالوگهایی که بر روی صفحه نمایش داده میشوند یکی را انتخاب کنند اما متأسفانه ضعف کوچکی در همینجا دیده میشود و آن هم اینکه انتخاب هر کدام از این دیالوگها هیچ تاثیری بر روی سرنوشت بازی ندارد (ولی بازی Heavy Rain در این زمینه شاهکار عمل کرده است که در همین پست به آن اشاره کردهام). این بازی را نمیتوان یک بازی اپنورلد دانست اما این بازی به شدت گسترده است و مدت زمان گیمپلی این قسمت هم نسبتأ طولانیست. از دیگر نقاط قوت آنچارتد 4 میتوانم به تخریبپذیری فوق العاده محیط اشاره کنم. همچنین در این قسمت امکان مخفیکاری و بیسر و صدا کشتن دشمنان خیلی بیشتر شده است و میتوانید خودتان شیوهی بازی و تکنیکتان را تعیین کنید. در این مسیر همراهانتان (هوشهای مصنوعی بازی) نیز کمکتان میکنند. گیمر میتواند راه مستقیم و پر سر و صدا را انتخاب کند و به قلب جبهه دشمن بزند و یا با مخفیکاری دشمن را از بین ببرد. همراهان شما دقیقأ تکنیک خود را به سبکی که شما برای حمله یا مخفیکاری انتخاب کردهاید، تغییر میدهند. بازی "آنچارتد 4: سرانجام یک دزد" ترکیبی از طمع، دوست داشتن، خیانت، فداکاری و وفاداری است.
Grand Theft Auto
سری "Grand Theft Auto" یا به اختصار GTA بهترین سری اپنورلد/Open World در تاریخ بازیهای ویدیویی و بزرگترین دستاورد صنعت بازیهای ویدیویی محسوب میشود. سری "جی تی ای" تحول بزرگ و عظیمی در بازیهای سبک اپنورلد به وجود آورد. تأثیری که این سری بازی بر روی بازیهای بعد از خودش گذاشت حیرتآور و غیر قابل انکار است. واقعأ این سری بازی معنای حقیقی خلاقیت است. ایدهی خارقالعاده بازی کنار زدن تمام محدودیتها و شبیهسازی یک جهان گسترده و عظیم در قالب یک بازی ویدیویی بوده است. تقریبأ هر کاری که در زندگی واقعی میتوانید انجام بدید، در این سری هم میتوانید انجام بدهید و حتی گاهی میتوانید به آرزوهایی دست پیدا کنید که شاید در زندگی واقعی امکان دستیابی به آنها را نداشته باشید. گیمپلی این سری بازی به طرز دیوانهواری گسترده و شاهکار است. دوست دارید بدوید یا قدمزنی کنید و ول بچرخید؟ خسته شدهاید و میخواهید در اقامتگاه خود بخوابید؟ میخواهید در خانهتان لباستان را عوض کنید و کلاهی بر سر بگذارید؟ یا گرسنهاید و میخواهید در رستوران غذا سفارش بدهید؟ هوس سفر به سرتان زده است و میخواهید بروید در شهری دیگر برای خود خانهای بخرید؟ اما پول آن را ندارید و مجبورید یکسری مأموریت مثل تاکسیرانی، ترور! و ... انجام دهید تا پول خریدنش را به دست آورید؟ دوست دارید با مشت و لگد به جان مردم بیافتید؟ یا اسلحههای مختلف (از کُلت گرفته تا آر پی جی، بمب، اسلحههای خاص مثل اسنایپر و ... تنوع این اسلحهها خیلی زیاد هست ولی در نسخههای مختلف این سری تنوع و تعدادشان کمی متفاوت است که در ادامه به آن خواهم پرداخت) داشته باشید و مردم و پلیسها را تار و مار کنید؟ البته که دوست ندارید، دوست دارید سوار انواع ماشینها یا وسیلهی نقلیه دیگری مثل قایق، کشتی، هلی کوپتر، هواپیما، جت، تانک، موتور و ... شوید؟ یا آنها را منفجر کنید؟! پلیس هویت شما را فهمیده و مجبورید رنگ ماشین خود را جهت عدم شناسایی عوض کنید؟ یا باید ماشینی را برای ترور کسی بمبگذاری کنید؟ هوس کنترل ماشین کوکی یا هواپیمای کنترلی به سرتان زده است؟؟ دنبال یک ماشین فراری یا مسابقهای هستید ولی نمیدانید کجا آن را بیابید؟ دوست دارید چتربازی کنید؟ دوست دارید وقتی سوار ماشینی شدید رادیو را روشن کنید و آهنگ بشنوید؟ اگر هم خوشتان نیامد کانال رادیو را عوض کنید؟ دوست دارید با موتور تهچرخ بزنید؟ دوست دارید با ماشینهای دیگر کورس برگزار کنید و در مسابقات مختلف شرکت کنید؟ دوست دارید شرطبندی کنید؟ دوست دارید دختر (فاح...) سوار ماشینتان کنید؟ واقعأ که! دوست دارید وارد خانهها و یا مغازهها شوید و اسلحههای مختلف بخرید؟ دوست دارید بسیاری از ورزشها مثل گُلف، اسکیت برد و ... را تجربه کنید؟ اگر انجام بسیاری از این کارها برایتان لذتبخش است پس این سری بازی مختص شماست. البته نسخهها و قسمتهای مختلف این سری بازی ویژگیهای خاص خود را دارند و قابلیتها، امکانات و جزئیات آنها تفاوتهایی دارد. همهی این قابلیتها به کنار، به جرأت میگویم کدهای تقلب این سری بازی نیز خاطرات و تجربههای وصفناپذیری به گیمر انتقال میدهند! به این موضوع در ادامه خواهم پرداخت چون اکنون میخواهم به ترتیب قسمتهایی که از این سری تجربه کردهام را برایتان آنالیز و بررسی کنم. از بازی قدیمی "GTA 1997" شروع میکنم. فوقالعاده نوستالژیک، نزدیک است اشک شوق در چشمهایم جمع شود! در این بازی زاویه دوربین از بالا بود و طبق تماسهایی که در باجه تلفن صورت میگرفت، گیمر میباییست مأموریتهای مختلفی همچون دزدیدن خودروها و تغییر رنگ آنها جهت جلوگیری از شناسایی شدن توسط پلیس، کشتن یکسری افراد با اسلحه یا زیر کردن آنها یا با مشت و لگد و ...، تاکسیرانی، اتوبوسرانی، راندن آمبولانس و ...، راندن ماشین آتشنشانی و خاموش کردن محلهای آتش گرفته، فرار از دست پلیسها (و چقدر تلخ بود موقع دستگیر شدن توسط پلیس به اتهام تصادف، قتل و زیر کردن مردم بیچاره و پخش کردنشان روی زمین و ... و مشاهدهی آن کلمهی !BUSTED و شروع مرحله دوباره از اول) و ... همهی اینها اکثرأ در یک تایم مشخص باید انجام میشدند و در صورت موفقیتآمیز بودن مأموریت، مقداری پول کسب میکردید. در زمان خودش بازی بسیار فان و سرگرمکنندهای بود. ضمن اینکه تجربهی یک بازی اپنورلد با اینهمه ویژگی و امکانات در آن زمان بسیار لذتبخش بود. بازی "GTA II" بجز اندکی بهبود گرافیک بازی و کار کردن بیشتر روی جنبه دوبعدی بازی، تغییر آنچنانی دیگری انجام نشده بود و شاهد همان مأموریتهای مشابه با قسمت اول بودیم. اما سری جی تی ای آنجا غوغا کرد و بر سر زبانها افتاد که بازی سهبعدی "GTA III" منتشر شد. انقلابی در عرصهی بازیهای Open World که همگان را شگفتزده کرد! این بازی نه تنها در زمان خود شاهکار بود بلکه هنوز هم تجربهی آن لذتبخش است. به عبارت دیگر، اگر بخواهم خلاقانهترین و نوآورترین بازی اپنورلد تاریخ را نام ببرم آن قطعأ جی تی ای 3 خواهد بود. به این دلیل که این بازی چند نوآوری شگفتانگیز داشت یکی اینکه زاویه دید بازی از حالت دوبعدی دو قسمت قبل آن به حالت سهبعدی ارتقا یافته بود و دیگری اینکه این بازی در زمان خودش نمونهی بارز و کامل یک بازی Open World دارای جزئیات باورنکردنی و نقشهای بسیار گسترده و عظیم بود. گیمر میتوانست مراحل و مأموریتهای بازی را رها کند و هرجا دلش میخواست و هر کاری که امکانش وجود داشت و اراده میکرد را انجام میداد. خلاصه اینکه انقلاب اصلی سری بازیهای جی تی ای از GTA 3 شروع شد اما این بازی محدودیتهایی هم داشت، تعداد مغازهها و تنوع آنها و خانههایی که گیمر میتوانست وارد آنها شوند محدود بود اما در قسمتهای بعدی این سری محدودیتها کمتر و کمتر شد و تنوع مغازهها نیز بسیار بیشتر شد. بازی GTA 3 کدهای تقلب خاطرهانگیز زیادی هم دارد به عنوان مثال کدهای تقلب ظاهر شدن وسایل نقلیه خاص مثل تانک (چقدر تانکسواری و شلیک توپ تانک و منفجر کردن ماشینها لذتبخش بود به خصوص منفجر کردن ماشینهای پلیس! حس شاخ بودن به گیمر دست میداد!)، کدهای تقلب مربوط به ارتقا ویژگیها و امکانات خود همچون جان بینهایت! (هرگز نمیمردید مگر اینکه در دریا غرق میشدید یا پلیس شما را دستگیر میکرد)، خشاب بینهایت اسلحه، پول (پول زیادی که اصلأ تمام بشو نبود و هر خانه گران قیمتی که امکان خریدش وجود داشت را راحت میتوانستید بخرید)، ماهيچه! (میتوانستید برای مدت نامحدود بدوید بدون اینکه خسته شوید)، پلیس 5 ستاره (که اگر دنبالتان میافتادند به سرعت دخلتان را میآورند منتها اگر کد تقلب جان بینهایت را هم همزمان میزدید این شما میبودید که دخل تک تکشان را میآوردید!) و ... اما همهی این کدها به کنار... فکر میکنم حتمأ کد تقلب BANGBANGBANG در GTA 3 (و کد BIGBANG در GTA: Vice City) را تجربه کردهاید! باور کنید حس خوبی میداد! با نوشتن این کد... بوووم! هر وسیلهی نقلیهای که در اطرافتان بود منفجر میشد. این بازی خلاقیتها و جزئیات بسیار زیادی داشت مثلأ وقتی سوار ماشینی میشدید در حین رانندگی، رادیو پخش میشد و میتوانستید کانال آن را عوض کنید. در هنگام رانندگی و تعقیب و گریز یا تیراندازی و بسیاری از اعمال دیگر، هوش مصنوعی بالای آدمها، ماشینهای اطراف و پلیسها احساس میشد. ویژگی تخریبپذیری قابل لمس بود. در این بازی وسایل نقلیهای همچون قایق موتوری، ماشین کوکی، هواپیمای کوچک کنترلی، هواپیمای Dodo و ... نیز وجود داشتند اما به تعداد بسیار محدود و پیدا کردن آنها بسیار سخت بود و استفاده از بعضی از آنها مثل هواپیمای کنترلی فقط با طی مراحل بازی امکانپذیر بود. خلاصه جی تی ای 3 تحول بزرگی در بازیهای اپنورلد بعد از خودش به وجود آورد. به طوری که در "GTA: Vice City" بازی از جنبههای مختلف بهبود پیدا کرد و جزئیات و امکانات آن به مراتب بیشتر شد هرچند GTA: Vice City تحول یا انقلاب بزرگی در این سری محسوب نمیشود. دلیلش هم این است که این قسمت راه همان GTA 3 را ادامه داده بود و خوشبختانه روند رو به رشدی داشت اما ایدهی بزرگی نداشت. نقشهی بازی GTA: Vice City به مراتب وسیعتر و دارای جزئیات بسیار بیشتری نسبت به GTA 3 بود. اینبار وسایل نقلیه بسیار متنوعتر از قسمت قبل بودند، انواع قایقها، هواپیماها و تانک جنگی و ... به بازی اضافه شده بودند. حتی کدهای تقلب بازی هم به مراتب بیشتر از قسمت قبل بودند. مراحل و مأموریتهای بازی بیشتر و جذابتر شده بودند. بیشترین تحول بازی در تنوع و تعداد مغازهها (اسلحه فروشی، تعمیرکاری و ...) بود و همینطور مأموریتهای متنوع بازی (از جمله ترور، جا به جا کردن محمولهها یا افراد خاص و ...) و ارتباطی که کاراکتر اصلی با اشخاص و گروههای مافیایی برقرار میکرد، بیش از پیش به جذابیت بازی افزوده بود. در واقع این قسمت در زمینهی شخصیتپردازی هم موفق بود. اما سری جی تی ای واقعأ آنجا از حد و مرزها گذر کرد که راکاستار از بازی "GTA: San Andreas" رونمایی کرد. یک جهان آزاد به تمام معنا. در این بازی تنوع امکانات بازی تا حدی زیاد شده بود که سلاحهای جنگی خاص و وسایل نقلیهای مانند تانک، هواپیما، جت و ... که در قسمتهای قبلی این سری نایاب یا کمیاب بودند حال در GTA: San Andreas از هر کدام انواع مختلف این وسیلههای نقلیه با ویژگیها و قدرتهای متفاوت یافت میشد. تنوع مغازهها و امکان دسترسی به آنها تا حدی زیاد شده بود که گیمر احساس محدودیت نمیکرد هرچند انتظارات گیمرها روز به روز در حال بالا رفتن است و دنیای بازیهای ویدیویی به سمت حذف محدودیتها و نزدیک کردن این بازیها به سمت زندگی واقعی پیش میرود. نمیخواهم تکرار مکررات کنم فقط تا همین حد بگویم که وسعت بازی GTA: San Andreas تا حدی بالاست که گیمر میتواند با این بازی برای همیشه زندگی کند یعنی اینگونه نیست که پس از اتمام همهی مراحل، این بازی تمام شود نه! در واقع مدت زمان گیمپلی این بازی تقریبأ نامحدود است و خیلی طول میکشد تا بتوانید تمام مراحل اصلی و جانبی آن را تکمیل کنید. طراحی خودرو ها، موتورها و دیگر وسایل نقلیه بیش از قسمتهای قبلی به واقعیت نزدیک شده بود و تفاوتهای فنی آنها از منظر سرعت و خراب شدن قابل تحسین بود. یکی از مهمترین برتریهای بازی GTA: San Andreas بر قسمتهای قبلی سری جی تی ای، گرافیک بالای بازی بود. از طرف دیگر، گیمپلی به مراتب روانتر و متنوعتر شده بود. به عنوان مثال کاراکتر اصلی میتوانست ماهیچهاش را تقویت کند (مثلأ به دلیل ورزش در باشگاههای بدنسازی و ورزشی) و قابلیتهای ارتقایی دیگر در شنا و ... گیمر میتوانست در رستوران غذا سفارش دهد و گرسنگیاش را رفع کند! کدهای تقلب این قسمت صدها برابر بیشتر از قسمتهای قبلی بود! که از جمله محبوبترینهای آنها میتوانم به جت (JUMPJET) و کوله جت (ROCKETMAN) و ... اشاره کنم. طراحی مراحل بسیار متنوع صورت گرفته بود و این یکی دیگر از برتریهای این قسمت به قسمتهای قبلی بود. اگر GTA 3 فقط میتوانستید سوار قطار شهری شوید و در جاهای مشخص پیاده شوید باید بدانید که در GTA: San Andreas قطار در دستان شماست و این شمایید که آن را هدایت میکنید. اگر در قسمتهای قبلی این سری هواپیمای کنترلی یا هواپیماهای کوچک را کنترل میکردید باید بدانید که در GTA: San Andreas میتوانید سوار انواع هلی کوپترها، هواپیماها، جتها و ... شوید، از ارتفاع بپرید! و چتر نجات خود را باز کنید. اینها اندکی از قابلیتهایی بودند که این قسمت را بسیار محبوب و لذتبخش کرده بود. بازی "GTA: Liberty City Stories" یک عقبگرد کامل بود! و نه تنها هیچ برتری به GTA: San Andreas نداشت بلکه از نظر گرافیک و حتی وسعت بسیار ضعیفتر از آن بود. متأسفانه بنده هیچگاه بازی "GTA IV" که در زمان منتشر شدنش با بازخوردهای بسیار خوبی روبرو شد را تجربه نکردم ولی موفق به تجربهی بهترین قسمت سری جی تی ای یعنی "GTA V" نسخه PC شدم و اکنون میخواهم از این تجربهی لذتبخش و شگفتانگیز بگویم. خوشبختانه راکاستار سنگ تمام گذاشته است و روی گرافیک نسخه PC عالی کار شده است. در واقع همچین گرافیکی برای یک بازی Open World با این وسعتِ حیرتانگیز، بسیار بالا است و روی نورپردازی بازی هم عالی کار شده است. گیمپلی بازی نیز بسیار حرفهای تر و واقعگرایانهتر از قسمتهای پیشین این سری شده است. یکی از مهمترین نقاط قوت بازی GTA V جزئیات و ریزهکاریهای بسیار بالای آن است و عمق تصویر بسیار بالاست (نماهای دوردست به راحتی قابل مشاهده هستند) تا حدی که با یک کُلت ساده میتوانید رانندهی هلی کوپتر را هدف بگیرید! امکانات فان و جالبی هم در این قسمت اضافه شده مثلأ در GTA V قابلیت این وجود دارد که گالن بنزین را نزدیک ماشینتان یا هر وسیلهی دیگری خالی کنید و سپس یا یکی دو شلیک ساده آن را شعلهور کرده و منفجر کنید! همچنین به این بازی همانند بازیهای دیگر راکاستار قابلیت انجام مخفیکاری برای طی بسیاری از مراحل افزوده شده است (مثلأ در بوتهها میتوانید مخفی شوید) و بهتر است برای طی این مراحل از سلاحهای مجهز به صداخفهکن استفاده کنید. خوبی این بازی این هست که هم سومشخص دارد و هم میتوانید زاویه دوربین را به اولشخص تغییر دهید. کلأ سری جی تی ای هم شوتر محسوب میشود هم ورزشی، هم ریسینگ، هم اکشن، هم داستانی و هم یک شبیهسازی واقعی! و این ویژگیها در GTA V به اوج خود رسیده است. یادتان هست در بازی Commandos میتوانستید بین چند شخصیت مختلف هر زمانی که برایتان امکانش بود سوئیچ کنید؟ حال این ایده خلاقانه به GTA V راه یافته است. البته شما نمیتوانید در هنگام انجام دادن ماموریت با هر فرد، اقدام به عوض کردن شخصیت کنید. بنابراین خلاقیت و نوآوری اصلی بازی GTA V در این است که در این بازی امکان سوئیچ بین سه شخصیت مختلف وجود دارد: فرانکلین، مایکل و تِرِوِر. هر کدام از این سه شخصیت ویژگیهای اخلاقی بسیار متفاوتی دارند و این بازی در معرفی خصوصیات و ویژگیهای این سه شخصیت بسیار خوب عمل کرده است. به خصوص اینکه شخصیتپردازی شخصیت "تِرِوِر" (یک روانی تمام عیار) نیز بسیار عالی صورت گرفته است. از طرفی دیالوگهای بازی بسیار خوب نوشته شدهاند و به خصوص شوخیهای تِرِوِر بسیار سرگرمکننده است. هر کدام از سه شخصیت اصلی بازی، مهارتهای خاص و متفاوتی دارند. فرانکلین در اتومبیلرانی مهارت دارد و میتواند در حین رانندگی زمان را به مدت کوتاهی آهسته کند (راکاستار برخی از ویژگیهای بازی دیگرش یعنی مکسپین 3 همچون سکانسهای آهسته را به GTA V وارد کرده است)، مایکل در تیراندازی مهارت دارد و تِرِوِر هم در هواپیما رانی مهارت دارد و دارای مود دیوانگی است که با استفاده از آن میزان قدرت ضرباتش بر روی دشمنان دو برابر میشود. گیمر باید از مهارتهای آنها به طرز مناسبی برای انجام مراحلی همچون سرقت از بانک و ... استفاده کند و به عبارت دیگر این شما هستید که استراتژی استفاده از مهارتهای آنها را طرحریزی میکنید. در این بازی اینقدر روی جزئیات خوب کار شده که حتی از بسیاری از بازیهای شوتر و یا ریسینگ که فقط در یک زمینه تمرکز میکنند بهتر عمل کرده است. به عنوان مثال در هنگام رانندگی علاوه بر شنیدن آهنگهای بسیار لذتبخش رادیو، زمانی که زاویه دوربین را به درون ماشین (اولشخص) تغییر میدهید اگر شما تصادف کنید ممکن است شیشه ماشین بشکند و میبینید گاهی مثلأ شخصیت تِرِوِر (که حالت روانی دارد) مُشتش را بر روی فرمان میکوبد! و لعنت میفرستد! به عبارت دیگر در مقابل تصادف از خود واکنش نشان میدهد. اگر کمی به ریزهکاریهای بازی دقت کنید متوجه نکات خلاقانه بسیار زیادی در بازی میشوید مثلأ هنگام رانندگی دید دوربین را روی اول شخص بگذارید و سرعت ماشین را کم و زیاد کنید و ببینید چگونه و با چه ظرافتی عقربه سرعت نیز پایین و بالا میرود. میخواهم بگویم که سازندگان روی جزئیات به صورت دقیق تمرکز کردهاند. یکی از امکانات جالب بازی قابلیت کار با گوشی تلفن همراه هست، شما علاوه بر زنگ زدن میتوانید کارهای دیگری انجام دهید. مثلأ میتوانید با گوشیتان وارد اینترنت شوید و وبگردی کنید. به عنوان مثال، قیمت ماشینهای درون بازی را از اینترنت بخوانید و سپس در صورت داشتن پول کافی اقدام به خرید آنها کنید. گیمپلی این بازی نسبت به قسمتهای پیشین برتریهای زیادی دارد از جمله تنوع مکانها و امکانات آن همچون شهربازی، تله کابین، شکار حیوانات، ورزشهای مختلف مثل یوگا، تنیس و ... یکی از تجربههای ناب و هیجانانگیز بازی هم وقتی هست که سوار تِرَن بشوید و دوربین را در حالت اولشخص قرار بدید. یکی دیگر از تجربههای ناب بازی بالونسواری هست (بالون ATOMIC) و صد البته منظورم پریدن از بالون و باز کردن چتر نجات است (حتمأ این سقوط آزاد را تجربه کنید!). اسلحهها و ماشینهای بازی نیز بسیار متنوع هستند و در صورت داشتن پول کافی میتوانید انواع مختلف آنها را تهیه کنید. مثل در اسلحه فروشی ویترینی از انواع مختلف اسلحهها و امکانات جانبی دیگر همچون چتر نجات و ... را مشاهده میکنید. بازی صداگذاری خوب و موسیقی جذابی دارد به خصوص آژیر ماشینهای پلیس هیجان زیادی به گیمر منتقل میکند و همچنین صداگذاری شخصیتها به خصوص صداپیشهی شخصیت تِرِوِر خیلی خوب صورت گرفته بود. گیمپلی بازی هم در بخش شوتر و هم در بخش ریسینگ روان و واقعگرایانه است. روی انیمیشنهای بازی هم خوب کار شده است و روایت داستان به صورت سینمایی صورت گرفته است. در این قسمت روی تخریبپذیری محیط و هوش مصنوعی مردم و پلیسها نیز خیلی خوب کار شده است. خلاصه نسخه PC تجربهی فراموشنشدنی برای من رقم زد. در واقع به نظرم GTA V ضمن حفظ المانهای قسمتهای قبلی این سری، آنها را از نظر کیفی بسیار بهبود داده و نوآوریهای جدیدی همچون امکان سوئیچ بین سه شخصیت مختلف به آنها افزوده است.
The Legend of Zelda: Ocarina of Time
باور دارم بعد از بازیهای The Neverhood و Super Mario Bros (که در پستهای بعدی به آنها پرداخته خواهد شد)، بازی "The Legend of Zelda: Ocarina of Time" خلاقانهترین بازی تاریخ بوده است. این بازی حجم بسیار کمی دارد و همین حالا هم میتوانید با شبیهساز نینتندو روی اندروید آن را تجربه کنید. توجه کنید که اولین قسمت سری زلدا به عنوان دومین بازی اپنورلد تاریخ و اولین بازی جدی در سبک اپنورلد به حساب میآید. پس سری زلدا تاریخساز بوده است و الگوی بسیاری از بازیهای بعد از خودش بوده است اما بهترین قسمت این سری Ocarina of Time بوده است که این بازی گنجینهای از خلاقیتهاست و در سال 1998 تمام منتقدان را شگفتزده کرد. یکی از ایراداتی که به این بازی میگیرند مدت زمان بسیار زیاد گیمپلی آن است. ایراد؟ بله. چون با وجود اینکه نقشهی بازی و محلهای بازی زیاد نبودند اما هزار تا اتفاق در همین مکانها رخ میداد و گیمر بارها باید به مکانهای قبلی برگردد تا ببیند اتفاق تازهای افتاده است یا نه. برای همین از این بازی به عنوان یکی از گیجکنندهترین بازیهای تاریخ یاد میشود. خیلی اذیت میکرد! بازی حالت ماجراجویی-معمایی داشت و به خاطر پیچیدگی آن گیمر باید فسفر زیادی میسوزاند! مشکل اصلی آنجا بود که نمیدانستی باید به کجا بروی! این بازی تنها بازی در تاریخ است که متای 99 درصد گرفته است! ولی به راستی چرا؟ اول از همه باید به داستان ابرشاهکار بازی و پایان بسیار زیبایش اشاره کنم که بدون شک از بهترین داستانهای تاریخ بازیهای ویدیویی است و نظیر آن در هیچکدام از قسمتهای دیگر این سری دیده نشده است. دوم به دلیل گیمپلی شاهکار و صد البته خلاقانه آن است که بسیار مورد توجه قرار گرفته است. امکانات گیمپلی این بازی را در نظر بگیرید: شمشیر، زره، فلوت، انواع بمبها، تیر و کمان، دو شاخه!، ماهی گیری، اسب سواری، شنا، پرواز با مرغ! (شاید بگویید مرغ که نمیتواند پرواز کند! اما وقتی این بازی خلاقانه را تجربه کنید میفهمید گاهی مرغ هم میتواند پرواز کند. آنجاست که به هنر واقعی پی میبرید) و ... از نظر گرافیک هم بازی اکارینای زمان در زمان منتشر شدنش بهترین گرافیک را در کنسول نینتندو داشته است. تصاویر رنگارنگ فوقالعاده دوستداشتنی که البته بعدأ نسخه ریمیک بازی نیز ساخته شد و بازی از نظر گرافیک بهبود پیدا کرد (بنده فقط همان نسخه اصلی را بازی کردهام). یکی از اصلیترین دلایلی که این بازی را باید تحسین کرد موسیقی ابرشاهکار این بازی هست و به جرأت میگویم از بهترین موسیقیهای متن تاریخ بازیهاست. تا حدی که موسیقی تیراژ پایانی دوم (End Credits 2) بهترین موسیقی هست که بنده در تمام عمرم شنیدم. موسیقی Gerudo Valley نیز در این قسمت شنیده میشود و شاید بهترین موسیقی باشد که کوجی کوندو این کامپوزر افسانهای تا به حال ساخته است (تقریبأ در تمام نظرسنجیها از او به عنوان بهترین و تأثیرگذارترین کامپوزر موسیقی متن بازیهای ویدیویی در تاریخ نام برده شده است). اینها در حالیست که موسیقیهای منحصر به فرد Song of Storms و Song of Time در این بازی شنیده میشوند. یکی از ویژگیهای بسیار جالب این بازی، تحول تدریجی آن است، بازی هرچه جلوتر میرود زیباتر میشود. این بازی بخشهای بسیار خاطرهانگیزی دارد مثل بخش ماهیگیری آن که واقعأ بینظیر بود یا جایی که "لینک" (شخصیت اصلی داستان) باید به صورت مخفیانه وارد قصر شود تا پرنسس زلدا را نجات دهد اما نگهبانهای قصر نباید متوجه حضور او شوند (سبک مخفیکاری). خلاقیت بازی دارد موج میزند. یا آنجاهایی که یک مرغ را میگرفتید و از ارتفاع خیلی زیاد میپریدید مثل این بود که از یک هلیکوپتر بپرید پایین و چتر نجاتتان را باز کنید. "افسانه زلدا - اوکارینای زمان" واقعأ بازی ارزشمندی بود که البته بعدها قدرش را هم دانستند. یکی از ویژگیهای مثبت این بازی این است که در بسیاری از مواقع حس خیلی خوب و لذت فراموشنشدنی به گیمر انتقال میدهد.
Shadow of the Colossus
یکی از خلاقانهترین بازیهای ویدیویی در تمام ادوار بازی "Shadow of the Colossus" است. بازی شادو آو کلوسوس به گیمپلی شاهکار و اپنورلد/Open World بودنش شهرت دارد. این بازی اولین بار برای PS2 منتشر شد و همگان را با جادوی خودش مسحور کرد. به جرأت میتوان گفت نه تنها در زمان منتشر شدن خودش بلکه اکنون هم گیمرها را غرق گرافیک خیرهکننده، مناظر بسیار زیبا، عظیم و رؤیایی و جهان گسترده خود میکند. اما خلاقیت این بازی در گیمپلی شاهکار آن است که کاملأ منحصر به فرد بوده است و شاید هنوز هم هیچ بازی نتوانسته است از آن پیشی بگیرد! اما چرا؟ گیمپلی بازی حیرتانگیز است، تصور کنید که یک کلوسی/Colossi (غول) بسیار بزرگ که عظمتش در صفحه نمایش نمیگنجد! در مقابل شما ایستاده باشد. خلاقیت این بازی و چیزی که این بازی را از سایر بازیهای غولکشی متمایز میسازد در نحوه کشتن و بالا رفتن از این غولهاست. لذت غولکشی در شادو آو کلوسوس به مراتب بیشتر از بازیهای دیگر است. شاید نزدیک به نیم ساعت طول بکشد تا بتوانید به بالاترین نقطه یک غول برسید. بازی شادو آو کلوسوس در عین گستردگی جهانش، محدودیتهایی دارد که آن را خلاقانهتر ساخته است! گیمر در بازی آیتمهای محدودی همچون تیر و کمان و شمشیر دارد اما با همین آیتمهای محدود کارهایی میتوان انجام داد که غیرقابل تصور است! البته بازی امکاناتی همچون سوار شدن بر اسب، سوت زدن (برای صدا زدن و فراخواندن اسب)، تاکتیکهای جنگی و رزمی مختلف و ... در اختیار گیمر قرار داده است. شاید این بازی انسجام داستانی نداشته باشد ولی نکته مثبت این است که گیمر میتواند هر مکانی که اراده کرد برود و با هر غولی که اراده کرد بجنگد. در واقع این بازی یک مثال بسیار واضح برای سبک Open World به شمار میرود. این بازی بهترین بازی PS2 در تاریخ از نظر بسیاری از منتقدان، نظرسنجیها و سایتهای مختلف، حائز بالاترین امتیاز بازیهای پلی استیشن 2 در سایت IGN با نمره شاهکار 9.7، نسخه PS4 جزو بهترین ریمیکهای تاریخ بازیهای ویدیویی و بسیاری عناوین و افتخارات دیگر است. سازنده این بازی Fumito Ueda است که قبل از آن، با ساخت بازی ICO مشهور شده بود و پس از ساخت بازی Shadow of the Colossus و کسب افتخارات بیشتر، چندین سال صرف ساخت بازی The Last Guardian کرد که اینبار به خاطر ایجاد حاشیههای بسیار به اندازه قبل موفق نبود. تعداد غولهای بازی شادو آو کلوسوس 16 تاست اما کشتن آنها بسیار دشوار است. اول از همه، پیدا کردن و کشف محل این غولها به راحتی امکان پذیر نیست (مگر اینکه نقشته/MAP تکمیل شدهی بازی را داشته باشید که در آن صورت باز هم پیدا کردن محل غولها چندان آسان نیست!). دوم اینکه کشتن هر کدام از این غولها، استراتژی خاص و متفاوتی را میطلبد و گیمر باید نقطه ضعف این غولها را پیدا کند. پس از پیدا کردن نقطه ضعف این غولها، باید نحوه و راه کشتن این غولها را کشف کند. اما این تازه آغاز راه است زیرا کشتن این غولها به راحتی امکانپذیر نیست (بسیار سخت است!) و باید دلاورانه با آنها بجنگید حتی اگر بارها و بارها زمینگیر شوید. اما مهمترین نقطه ضعف این بازی در داستان آن است و داستان روند خطی ندارد هرچند پایان این بازی بسیار عالی و احساسات برانگیز بود. هرچند روند غیرخطی داستان شاید خستهکننده باشد اما به قدری نبرد با غولها جذاب است که خستگی را به طور کامل از تن گیمر بیرون میکند. از طرف دیگر، موسیقیهای متن این بازی که توسط کامپوزر مشهوری به نام Kow Otani ساخته شدهاند، بسیار حماسی و شگفتانگیز هستند کافیست موسیقیهای شاهکار The Sunlit Earth (از بهترین و شگفتانگیزترین موسیقیهای تاریخ بازیهای ویدیویی) و Sign of the Colossus را به یاد آورید.
ادامه دارد...
Heavy Rain
وقتی صحبت از بازی اکشن-ماجراجویی "Heavy Rain" ساختهی "دیوید کیج" با سبک عکسالعملی میشود، اولین چیزی که به ذهن خطور میکند داستان واقعی تلخ و همچنین سینماتوگرافی جذاب آن است اما این بازی نوآوریهایی داشت که به شدت خلاقانه بودند خصوصأ اینکه بازی Game Over نداشت (به این موضوع اشاره خواهم کرد و این بازی را به خاطر همین ویژگی یک بازی به شدت ناب میدانم). در واقع میتوانم بگویم این بازی کاملأ شبیه یک فیلم سینمایی یا سریال جنایی هست منتها با یک ایده خارقالعاده! معمولأ در این گونه آثار، یک قاتل روانی! وجود دارد که به هر دلیلی یک اقدام غیرمنظره مثل قتلهای سریالی و ... انجام میدهد. این بازی هم با همین سبک از این قاعده مستثنا نیست. این بازی سبک جنایی-معمایی دارد و در ابتدا ماهیت قاتل مشخص نیست اما خلاقانهترین بخش بازی به ایدهی داستانی آن برمیگردد یعنی به شیوهی قتلی که قاتل سریالی انتخاب کرده بود. همچنین این بازی حالت معمایی دارد و در مورد هویت قاتل هم غافلگیری بزرگی قرار داده شده است. مشابه سریالهایی مثل True Detective و Dexter، در این بازی نیز زمینهچینیهایی برای غافلگیر کردن گیمر صورت گرفته است. گیمپلی این بازی عبارت است از فشار دادن یکسری از دکمههایی که بازی به کاربر فرمان میدهد (گاهی باید این دکمهها را خیلی سریع و پشت سر هم فشار داد) و دیگر هیچ! (مهمترین نقطه ضعف بازی همین است) شاید بسیار ناامیدکننده به نظر برسد ولی اینگونه نیست و خلاقیت بازی در همین است که آنچنان تنوع رفتارهای کاراکترهایی که کنترلشان به گیمر سپرده میشود زیاد است که احساس میکنید این خود واقعیت است! یک زندگی کاملأ باورپذیر. به عنوان مثال، گاهی مبارزات تن به تن دارید، گاهی باید جسمی بلند کنید، گاهی باید بپرید روی چیزی، گاهی زیر پایتان آتش گرفته است و باید خودتان را از شر آتش خلاص کنید! گاهی وارد کامپیوتر میشوید و باید پسورد را وارد کنید، گاهی زنگ میزنید، گاهی سوار وسایل نقلیه همچون موتور میشوید و ... در همهی این حالات باید خیلی سریع تصمیمگیری کنید و دکمههای اعلام شده را به سرعت فشار دهید. این بازی دیالوگهای بسیار خوبی دارد و بسیاری از دیالوگها تأملبرانگیز هستند. گاهی حقایقی از زبان کاراکترهای داستان میشنوید که شما را به شدت غافلگیر میکند. گرافیک بازی طبیعی و باورپذیر است و در زمان خودش این گرافیک عالی بود و از دیگر نقاط قوت این بازی میتوانم به موسیقی متن شاهکار آن اشاره کنم. کامپوزر موسیقی متن این بازی آقای Normand Corbeil بود (متأسفانه خیلی زود دار فانی را وداع گفت و یکی از بهترین کامپوزرهای تاریخ که به خاطر موسیقی متن همین بازی مهمترین جوایز موسیقی را گرفته بود، را از دست دادیم). یکی از بهترین موسیقیهای شنیده شده در تاریخ بازیها موسیقی شاهکار Painful Memories است (نابودکننده!)، همچنین موسیقی Ethan Mars' main theme هم از بهترین موسیقیهای این بازی است. هرچقدر که موسیقی متن این بازی عالی است اما در طرف دیگر صداگذاری بازی بسیار بد است! این بازی یکی از متفاوتترین بازیهای زمان خود بود به این دلیل که داستان جنایی معرفی شده در این بازی کاملأ نوآورانه بود و تقریبأ همچین ایده و داستانی منحصر به فرد بود. اینکه قاتل سریالی داستان، بچههای کوچک را در زیر کانالهای آب شهر حبس میکرد. تا اینجای کار شاید متوجه ایده او نشده باشید اما شیوهی او بسیار مبتکرانه است! وقتی باران شدید میبارد، آب درون چاه بالا میآید و به بالای سر این بچهها میرسد و پس از مدتی به دلیل خفه شدن میمُردند. پس از آن نشانههایی از خود روی آنها برجا میگذاشت تا خودش را به عنوان یک قاتل سریالی اوریگامی بر همگان بشناساند. این شیوهی اوست! البته این قاتل روانی برای این کارش دلیلی دارد و شبیه این قضیه برای برادر او اتفاق افتاده بود، جایی که پدرِ این قاتل نتوانسته بود برادرش را نجات دهد و او ایدهی کشتن اینهمه بچه را از همین حادثه گرفت! حال داستان مربوط به چهار آدم عادی میشود که به طور مستقیم یا غیرمستقیم درگیر پرونده قتلهای این قاتل سریالی میشوند. شخصیتپردازی این چهار کاراکتر در سطح خوب و قابل قبولی صورت گرفته و هر بار کنترل یکی از آنها به گیمر سپرده میشود. ایتن مارس (یکی از پسرانش را در حادثه رانندگی از دست داد و خودش هم به کما رفت و پس از آنکه به زندگی برگشت به تدریج افسرده شد اما حادثهی دیگری رخ داد که زندگی او را زهرمار کرد! پسر دیگرش اسیر قاتل سریالی اوریگامی میشود)، مدیسون پیج (خبرنگار و عکاسی شجاع که به طور غیر مستقیم وارد پرونده قاتل اوریگامی میشود و به دنبال کشف حقیقت است)، نورمن جیدن (یک پلیس جوان FBI که از وسیلهی مخصوصی برای انجام تحقیقات خود استفاده میکند) و اسکات شلبی (یک کارآگاه بازنشسته که اکنون به صورت خصوصی کار میکند). در مورد هویت قاتل حرف نمیزنم که اسپویلی صورت نگیرد فقط در همین حد بگویم که وقتی هویت قاتل را بفهمید قطعأ غافلگیر میشوید! داستان بسیار تلخ این بازی فراموشنشدنی و ماندگار است و داستانسرایی در بازی به خوبی و با تأثیرگذاری بسیار زیاد صورت گرفته است. در واقع این بازی چند داستان دارد و این داستانها به هم پیوند میخورند و گیمر در قالب هر یک از این چهار کاراکتر به نقشآفرینی میپردازد. و اما خلاقانهترین بخش بازی در اینجاست که داستان تنها یک پایان ندارد! و گاهی خط داستانی کاملأ با تصمیمات شما عوض میشود. در این بازی کوچکترین تصمیمی که در اول بازی میگیرید ممکن است در پایان بازی تأثیرگذار باشد! اینطور نیست که یک روند خطی گذرانده شود و فقط پایانش بر عهدهی گیمر باشد نه اینگونه نیست بلکه چندین پایان مختلف میتواند داشته باشد آن هم با تصمیماتی که گیمر در بخشهای مختلف بازی میگیرد و حتی بازی Game Over ندارد و اگر یکی از این کاراکترها کشته شود تا پایان بازی مرده است! (دقیقأ مثل زندگی واقعی! اگر یک نفر مرده باشد دیگر زنده نمیشود! و چیزی به نام Game Over و شروع از اول نه در زندگی و نه در این بازی وجود ندارد!) به این دلیل است که میگویم این بازی به شدت خلاقانه است. وقتی یک کاراکتر اصلی کشته شود سیر تمام اتفاقاتی که قرار بود برای آن کاراکتر در ادامهی داستان رخ دهد و به طور مستقیم یا غیرمستقیم روی حوادث دیگر تأثیرگذار بودند، کاملأ حذف میشدند!! حتی گاهی احساسات کاراکترها نیز برعهدهی گیمر سپرده میشود اینکه بترسید یا عاشق شوید یا ... که همین به تأثیرگذاری بیشتر بازی کمک کرده است. پایانبندی بازی و به طور کلی جمعبندی داستان مربوط به سرنوشت قاتل سریالی اوریگامی خوب بود ولی آخرین لحظات بازی که یک داستان جدید شروع میشود! بسیار عجیب و غریب بود و جالب اینکه دیوید کیج قصد ندارد قسمت دومش را بسازد!
The Last of Us
هیچ جمله یا کلمهای نمیتواند ارزش بازی "The Last of Us" شاهکار ناتیداگ و لذتی که از این بازی بردهام را توصیف کند. این بازی پر از لحظات تلخ و شیرین است و مفهوم انسانیت و تقابل "بیرحمی" و "عشق" را در یک فضای تلخ و تیره به بهترین شکل نشان داده است. این بازی روایت تازهای از داستانهای ترسناک با موضوعات زامبی و پایان دنیا است. افتتاحیه بازی بسیار طوفانیست و احساسات گیمر را برمیانگیزد. یک بازی با گرافیک بسیار بالا و روایت داستانی بسیار عالی که هم به گیمر دلهوره میدهد و حالت معمایی و مرموزانه دارد (روایت داستان و آشکار ساختن حقیقت اتفاق افتاده به صورت تدریجی)، هم عواطف گیمر را برمیانگیزد به خصوص با تقابل "جول" با شخصیت پرمحتوای "الی" (از بهترین، فهیمترین و دوست داشتنیترین کاراکترهای تاریخ بازیهای ویدیویی) و رابطه عاطفی و عمیق بین "سارا" و پدرش "جول"، هم بسیاری اوقات به گیمر آرامش میدهد و حتی او را میخنداند و این یعنی یک درام بدون نقص. پایان بازی هم بسیار خلاقانه و شاهکار است که در انتها به آن پرداخته خواهد شد. این بازی اکشن-ماجراجویی در سبک ترس و بقا (تلاش برای زنده ماندن) ساخته شده است و نشان میدهد که انسانها برای زنده ماندن دست به هر کاری میزنند. داستان بازی "آخرین ما" بسیار منسجم، جذاب و بسیار مفهومی است. بازی "آخرین ما" سرشار از سرنخهای مختلف است به عنوان مثال در همان ابتدای بازی متوجه میشویم که پدرِ سارا (جول) خانه نیست و نوشتهای روی یخچال برای سارا برجا گذاشته است و به طور کلی داستان به صورت تدریجی و نمایش سرنخهای دیگر ادامه مییابد. روابط عاطفی عمیق بین سارا و جول در سکانسهای ابتدایی بازی نمایش داده میشود. جالب آنکه این بازی دقیقأ مثل یک فیلم سینمایی دارای جزئیات بسیار زیاد و طراحی صحنهی بسیار خوبی است حتی شاید فراتر از یک فیلم سینمایی در حدی که شما با این بازی انگار دارید زندگی میکنید! گرافیک بازی فوقالعاده است و بازی نماها و قابهای بسیار خوبی دارد و زاویه دوربین در سکانسهای مختلف بسیار مناسب است. نمیتوانم بگویم شخصیتپردازی تمام کاراکترها بینقص بوده است و تمام حوادث داستان بینقص بودهاند اما به جرأت میتوانم بگویم که داستان منسجم بوده و شخصیتپردازی کاراکتر "الی" بسیار خوب صورت گرفته است (روی هوش مصنوعی کاراکتر "الی" نیز به طرز خارقالعادهای خوب کار شده است و جالب اینکه این کاراکتر به محوریترین شخصیت بازی تبدیل میشود! الی برخلاف سنش خشونت و فهم بالایی دارد)، دختری که کلید کشف راه نجات آنهاست. نکته قوت بسیار خلاقانه بازی این است که گیمر باید احساسات و حالات روحی مختلف "جول" و "سارا" که کنترل آنها به دست گیمر سپرده میشود را کنترل کند و کاراکتر "الی" هم اکثر اوقات توسط هوش مصنوعی خود بازی کنترل میشود هرچند گاهی کنترل او نیز به دست گیمر سپرده میشود هم در اواسط بازی و هم اندکی در پایان بازی. به عنوان مثال در مورد کنترل کاراکتر سارا (که مدت کمی در بازی حضور دارد!) بد نیست اشاره کنم که گاهی سارا گیج است (مثلأ در اوایل بازی که تازه از خواب بلند شده است)، گاهی نگران است، گاهی خشن است، گاهی احساساتی میشود، گاهی ترس وجودش را فرا میگیرد و ... همهی این حالات روحی به گیمر نیز منتقل میشود و گیمر باید کنترل خودش را حفظ کند! میخواهم این را بگویم که با این بازی قطعأ زندگی میکنید و به مفهوم واقعی "عشق" و نقطه مقابلش "بیرحمی" بیش از گذشته پی میبرید! افتتاحیه بازی بسیار باشکوه است زیرا به شیوهی منسجم و مناسبی از آرامش به طوفان میرسد و همینطور پایان بازی شاهکار است! آن آرامش ابتدای بازی و خواب سارا به ترس و صداهای انفجار، آتشسوزی مبدل میشود. سینماتوگرافی بازی نیز بسیار عالیست و روی همه چیز در حد یک فیلم سینمایی عالی خوب کار شده است. دیالوگهای بازی نیز گاهی بسیار تأثیرگذار هستند و از نقاط قوت این بازی محسوب میشود. میتوانم بگویم این بازی نمایش مدرنتر و بسیار قدرتمندتری از آن چیزیست که بازیهایی از قبیل سری رزیدنت اویل (با موضوع پایان دنیا و به وجود آمدن زامبیها) در معرض نمایش قرار داده بودند. بازی آخرین ما هیچکدام از ضعفهای آنها را ندارد و صد البته ترسی که به بیننده منتقل میکند کاذب نیست و همهچیز در بازی "آخرین ما" به اندازه است. بیشتر بازی در درگیری با دشمنان (با تیراندازی و پرتاب بمب دست ساز، سلاحهای سرد و گرم و ...)، چرخیدن در محیط و سپری کردن موانع مختلف میگذرد و البته گاهی به دلیل انجام برخی اعمال تکراری مثل پیدا کردن تخته چوبی برای رد کردن الی از آب، روند بازی خستهکننده میشود و بخش ماجراجویانه بازی همراه با افت و خیز است. جالب اینکه سلاحهای بازی قابلیت ارتقای کیفی هم دارند. این بازی برنده جوایز بسیار زیادی بوده است و موفقیتهای چشمگیری کسب کرده است. موسیقی این بازی که کامپوزر آن "گوستاوو سانتائولالا" بوده است، بسیار سوزناک و تأثیرگذار است و امان نمیدهد! به خصوص موسیقی All gone که جزو روانیکنندهترین و سوزناکترین موسیقیهای تاریخ بازیهای ویدیوییست، عجیب اینکه این موسیقی سوزناک به طرز حیرتآوری با تکنوازی گیتار! نواخته شده است و این هنر گوستاوو را نشان میدهد، تم اصلی بازی (Main Theme) که فضای خارقالعاده و منحصر به فردی دارد و موسیقی The Path که دلنشینترین موسیقی بازی "آخرین ما" است. این بازی در چند فصل مختلف روایت میشود و آنچه بازی "آخرین ما" را از بازیهای دیگر متمایز میسازد پلانهای بسیار تأثیرگذار آن است که گاهی آنچنان احساسات پنهان کاراکترهای درون بازی و به خصوص "الی" را بیرون میریزد که بغض گیمر را هم میشکند و گاهی آنچنان حس خوبی به گیمر هدیه میدهد که برای همیشه در ذهنش ماندگار شود. نماها و قاب تصاویر بازی درست مثل یک فیلم سینمایی و به بهترین شکل قرار گرفتهاند. از افتتاحیهی زیبای بازی گفتم، حال سعی میکنم بدون اسپویل از مفهوم پایان خارقالعادهاش بگویم. همانطور که اشاره کردم گیمر در این بازی باید کنترل حالات مختلف کاراکترها را در دست بگیرد و حال بازی به جایی میرسد که کاراکترهایی که راهشان از یکدیگر جدا بود، دشمنی را کنار گذاشته و قدم به قدم در کنار یکدیگر حرکت کنند تا جایی که این احساس به گیمر منتقل میشود که دارد همزمان دو کاراکتر را کنترل میکند و انگار راه این دو کاراکتر یکی شده است. این درحالیست که تمام این عواطف قبلأ جوری زمینهچینی شده بودند که گیمر بتواند سکانس پایانی را درک کند و عظمت بازی به همین زمینهچینیهایش است. بیرحمی و عشق در تضاد یکدیگر هستند اما این بازی میخواهد همین تضاد را به چالش بکشد و نشان دهد که انسانها برای زنده ماندن و بقا دست به هر عملی میزنند. باید منتظر The Last of Us Part II و ادامهی داستان باشیم اما اینبار کاراکتر اصلی "الی" خواهد بود.
Uncharted 4: A Thief's End
سری آنچارتد را میتوان نسخهی مذکر سری لارا کرافت (یا همان توم ریدر) و ادامهی سری قدیمی ایندیانا جونز دانست. یکی از بهترین قسمتهای سری آنچارتد، بازی "Uncharted 4: A Thief's End" است که این بازی را میتوان بهترین ماجراجویی تاریخ بازیهای ویدیویی خطاب کرد. یک بازی چشمنوار و داستانمحور با روایت سینمایی. خلاقیت این بازی در ترکیب ویژگیهای مثبت مختلف همچون گرافیک عالی، سینماتوگرافی عالی، گیمپلی نفسگیر، موسیقی و صداگذاری جذاب، داستان و روایت داستان مناسب، دیالوگهای تأثیرگذار و ... است که از آن یک معجون شگفتانگیز ساخته است. در واقع میخواهم بگویم مجموعهای از نقاط قوت مختلف باعث شدهاند آنچارتد 4 یک بازی ماندگار شود و این درحالیست که تقریبأ هیچ بازی دیگری نتوانسته است با این کیفیت بسیار بالا در تمام جنبههای مختلف موفق ظاهر شود. استودیوی سازنده ناتیداگ است که به شاهکار دیگر این استودیو (آخرین ما) نیز در همین پست اشاره خواهم کرد، استودیویی که قدرتمندانه راه خود را ادامه داده است. مهمترین نکته در مورد گیمپلی این سری، سکانسهای اکشن فوقالعاده و نفسگیر آن هست که در قسمت "سرانجام یک دزد" به اوج خودش رسیده است. گیمپلی بازی آنچارتد 4 بسیار روان و نفسگیر است تا حدی که گیمر محدودیت را احساس نمیکند. البته در مرحله اول بازی تقریبأ هیچ گونه آیتمی در اختیار گیمر قرار داده نمیشود و در مرحله اول خبری از تفنگ و ... نیست. در این بازی انواح سلاحها، تفنگ، آر پی جی، بمب، نبرد تن به تن (به خصوص مرحله آخر بازی و نبرد تن به تن با یکی از آنتاگونیستهای اصلی بازی یعنی ریف ادلر)، تاب خوردن با طناب قلابدار همچون تارزان!، غواصی و کنترل وسایل نقلیهای همچون ماشین جیپ (جیپسواری در مرحلهی The Twelve Towers و به خصوص آن تعقیب و گریز بزرگ در مرحله Hidden in Plain Sight شاهکار بود! بدون شک بهترین تعقیب و گریز تاریخ بازیهای ویدیویی را در آنچارتد شاهد بودیم. جیپسواری فوقالعاده روان و انعطافپذیر بود... شاهکار به تمام معنا)، راندن قایق و ... در اختیار گیمر قرار داده شده است. بخش پلتفورمینگ بازی (مثلأ پرشهای نیتن از سکویی به سکوی دیگر و دست و پا زدن برای نیفتادن از ارتفاع) به خصوص با اضافه شدن طناب قلابدار به این قسمت گیمر را شگفتزده میکند. البته نمیتوان انکار کرد که سازندگان الهاماتی از چنگک توم ریدر داشتهاند در هر صورت این آیتم به هیجان بازی افزوده است. موفقیت آنچارتد 4 مدیون مجموعهای از عوامل مختلف همچون گرافیک بسیار عالی، نورپردازی و رنگآمیزی مناسب، خلق چشماندازهای چشمنواز، موسیقی بسیار جذاب، گیمپلی روان هم در بخش اکشن و شوتر هم در بخش پلتفورمینگ و هم در بخشهای دیگر همچون ماشینسواری (جیپ)، روایت داستان به صورت سینمایی، شخصیتپردازیهای مناسب، سینماتوگرافی عالی و بسیاری عوامل مثبت دیگر. اما اینگونه نیست که بازی کاملأ بینقص باشد به خصوص اینکه مقدمهی بازی کشدار و طولانیست که ریتم بازی تا مرحلهی هفت نسبتأ کند پیش میرود (مدت زمان گیمپلی این بازی در حدود 15 ساعت است اما این مدت زمان بالا الزامأ یک حسن محسوب نمیشود به خصوص اگر به قیمت کند پیش رفتن داستان تمام شود) و گاهی رابطهی نیتن و النا وارد داستانهای فرعی و حاشیههای نه چندان جذابی میشود که قسمت 2 این سری (Uncharted 2: Among Thieves) این عیب را نداشت و یکی از برتریهای بازی آنچارتد 2 در روایت مناسب داستانِ عشق نیتن و النا بود. این در حالیست که رابطه نیتن و النا در قسمت 4 (Uncharted 4: A Thief's End) در کمال خود شکل نگرفته است و گاهی دعوای بین نیتن و النا به شدت بیمعنی میشود. اما در مجموع بازی آنچارتد 4 در شخصیتپردازی کاراکترها و به خصوص شخصیتپردازی ضدقهرمانهایی مثل "نیدین" بسیار خوب عمل کرده است. آنچارتد 4 با فلش فوروارد به آینده (همانند قسمت دوم بازی) شروع میشود. در ابتدای بازی آنچارتد 4 شاهد هستیم که "نیتن دریک" (شخصیت اصلی داستان) بعد از قسمت سوم بازی دیگر با دنیای دزدهای دریایی و تصاحب گنجهای معروف خداحافظی کرده و با همسرش النا زندگی میکند. النا یک روزنامه نگار مستقل هست که حالا زندگی عادی او برگشته و نشانی از روزهای پر مخاطرهای که گذرانده دیده نمیشود و آن زندگی پرمخاطره تبدیل به یک زندگی روزمره شده است. نیتن دریک میزنشین شده است و کارش شده مهر کردن و امضا کردن یکسری کاغذ. اما همهی اینها آرامش قبل از طوفان است! بعد از وارد شدن سم (برادرِ نیتن)، این آرامش بهم میخورد و اینبار شاهد آخرین ماجراجویی "نیتن دریک" شخصیت خاکستری داستان هستیم! آن هم تصاحب گنج گمشدهی بزرگترین دزد دریایی دوران، در واقع آخرِ خط همینجاست! و میتوانم بگویم که سرانجام این دزد به بهترین شکل ممکن روایت میشود. توجه کنید که این بازی قهرمانپروری نمیکند (اما شخصیتهای ضدقهرمان همانند نیدین دارد) و شخصیت اصلی داستان در آنِ واحد هم میتواند آدم خوب و فداکاری باشد هم طمعکار و قاتل. گرافیک آنچارتد 4 عالی است و از چشمنوارترین و خیرهکنندهترین بازیهای تاریخ بازیهای ویدیویی است. همچنین طراحی چهرهها بسیار عالی صورت گرفته است به طوری که گیمر به راحتی میتواند با شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کند. مثلأ نگرانی النا (همسرِ نیتن) در صورتش به خوبی به گیمر انتقال داده میشود. آنچارتد 4 مرز بین فیلمهای پرخرج هالیوودی و بازیهای ویدیویی است. یکی از مهمترین نقاط قوت بازی آنچارتد 4 داستانسرایی و نحوه روایت داستان است که به خوبی صورت گرفته است. ارتباط مناسب شخصیتهای داستان (از جمله دوستی دو برادر یعنی سم و نیتن و فداکاریهای آنها) و همینطور دیالوگهای جذاب در تأثیرگذاری این بازی نقش مهمی داشتند. جالب آنکه گاهی انتخاب دیالوگ به گیمر سپرده میشود و باید از بین دیالوگهایی که بر روی صفحه نمایش داده میشوند یکی را انتخاب کنند اما متأسفانه ضعف کوچکی در همینجا دیده میشود و آن هم اینکه انتخاب هر کدام از این دیالوگها هیچ تاثیری بر روی سرنوشت بازی ندارد (ولی بازی Heavy Rain در این زمینه شاهکار عمل کرده است که در همین پست به آن اشاره کردهام). این بازی را نمیتوان یک بازی اپنورلد دانست اما این بازی به شدت گسترده است و مدت زمان گیمپلی این قسمت هم نسبتأ طولانیست. از دیگر نقاط قوت آنچارتد 4 میتوانم به تخریبپذیری فوق العاده محیط اشاره کنم. همچنین در این قسمت امکان مخفیکاری و بیسر و صدا کشتن دشمنان خیلی بیشتر شده است و میتوانید خودتان شیوهی بازی و تکنیکتان را تعیین کنید. در این مسیر همراهانتان (هوشهای مصنوعی بازی) نیز کمکتان میکنند. گیمر میتواند راه مستقیم و پر سر و صدا را انتخاب کند و به قلب جبهه دشمن بزند و یا با مخفیکاری دشمن را از بین ببرد. همراهان شما دقیقأ تکنیک خود را به سبکی که شما برای حمله یا مخفیکاری انتخاب کردهاید، تغییر میدهند. بازی "آنچارتد 4: سرانجام یک دزد" ترکیبی از طمع، دوست داشتن، خیانت، فداکاری و وفاداری است.
Grand Theft Auto
سری "Grand Theft Auto" یا به اختصار GTA بهترین سری اپنورلد/Open World در تاریخ بازیهای ویدیویی و بزرگترین دستاورد صنعت بازیهای ویدیویی محسوب میشود. سری "جی تی ای" تحول بزرگ و عظیمی در بازیهای سبک اپنورلد به وجود آورد. تأثیری که این سری بازی بر روی بازیهای بعد از خودش گذاشت حیرتآور و غیر قابل انکار است. واقعأ این سری بازی معنای حقیقی خلاقیت است. ایدهی خارقالعاده بازی کنار زدن تمام محدودیتها و شبیهسازی یک جهان گسترده و عظیم در قالب یک بازی ویدیویی بوده است. تقریبأ هر کاری که در زندگی واقعی میتوانید انجام بدید، در این سری هم میتوانید انجام بدهید و حتی گاهی میتوانید به آرزوهایی دست پیدا کنید که شاید در زندگی واقعی امکان دستیابی به آنها را نداشته باشید. گیمپلی این سری بازی به طرز دیوانهواری گسترده و شاهکار است. دوست دارید بدوید یا قدمزنی کنید و ول بچرخید؟ خسته شدهاید و میخواهید در اقامتگاه خود بخوابید؟ میخواهید در خانهتان لباستان را عوض کنید و کلاهی بر سر بگذارید؟ یا گرسنهاید و میخواهید در رستوران غذا سفارش بدهید؟ هوس سفر به سرتان زده است و میخواهید بروید در شهری دیگر برای خود خانهای بخرید؟ اما پول آن را ندارید و مجبورید یکسری مأموریت مثل تاکسیرانی، ترور! و ... انجام دهید تا پول خریدنش را به دست آورید؟ دوست دارید با مشت و لگد به جان مردم بیافتید؟ یا اسلحههای مختلف (از کُلت گرفته تا آر پی جی، بمب، اسلحههای خاص مثل اسنایپر و ... تنوع این اسلحهها خیلی زیاد هست ولی در نسخههای مختلف این سری تنوع و تعدادشان کمی متفاوت است که در ادامه به آن خواهم پرداخت) داشته باشید و مردم و پلیسها را تار و مار کنید؟ البته که دوست ندارید، دوست دارید سوار انواع ماشینها یا وسیلهی نقلیه دیگری مثل قایق، کشتی، هلی کوپتر، هواپیما، جت، تانک، موتور و ... شوید؟ یا آنها را منفجر کنید؟! پلیس هویت شما را فهمیده و مجبورید رنگ ماشین خود را جهت عدم شناسایی عوض کنید؟ یا باید ماشینی را برای ترور کسی بمبگذاری کنید؟ هوس کنترل ماشین کوکی یا هواپیمای کنترلی به سرتان زده است؟؟ دنبال یک ماشین فراری یا مسابقهای هستید ولی نمیدانید کجا آن را بیابید؟ دوست دارید چتربازی کنید؟ دوست دارید وقتی سوار ماشینی شدید رادیو را روشن کنید و آهنگ بشنوید؟ اگر هم خوشتان نیامد کانال رادیو را عوض کنید؟ دوست دارید با موتور تهچرخ بزنید؟ دوست دارید با ماشینهای دیگر کورس برگزار کنید و در مسابقات مختلف شرکت کنید؟ دوست دارید شرطبندی کنید؟ دوست دارید دختر (فاح...) سوار ماشینتان کنید؟ واقعأ که! دوست دارید وارد خانهها و یا مغازهها شوید و اسلحههای مختلف بخرید؟ دوست دارید بسیاری از ورزشها مثل گُلف، اسکیت برد و ... را تجربه کنید؟ اگر انجام بسیاری از این کارها برایتان لذتبخش است پس این سری بازی مختص شماست. البته نسخهها و قسمتهای مختلف این سری بازی ویژگیهای خاص خود را دارند و قابلیتها، امکانات و جزئیات آنها تفاوتهایی دارد. همهی این قابلیتها به کنار، به جرأت میگویم کدهای تقلب این سری بازی نیز خاطرات و تجربههای وصفناپذیری به گیمر انتقال میدهند! به این موضوع در ادامه خواهم پرداخت چون اکنون میخواهم به ترتیب قسمتهایی که از این سری تجربه کردهام را برایتان آنالیز و بررسی کنم. از بازی قدیمی "GTA 1997" شروع میکنم. فوقالعاده نوستالژیک، نزدیک است اشک شوق در چشمهایم جمع شود! در این بازی زاویه دوربین از بالا بود و طبق تماسهایی که در باجه تلفن صورت میگرفت، گیمر میباییست مأموریتهای مختلفی همچون دزدیدن خودروها و تغییر رنگ آنها جهت جلوگیری از شناسایی شدن توسط پلیس، کشتن یکسری افراد با اسلحه یا زیر کردن آنها یا با مشت و لگد و ...، تاکسیرانی، اتوبوسرانی، راندن آمبولانس و ...، راندن ماشین آتشنشانی و خاموش کردن محلهای آتش گرفته، فرار از دست پلیسها (و چقدر تلخ بود موقع دستگیر شدن توسط پلیس به اتهام تصادف، قتل و زیر کردن مردم بیچاره و پخش کردنشان روی زمین و ... و مشاهدهی آن کلمهی !BUSTED و شروع مرحله دوباره از اول) و ... همهی اینها اکثرأ در یک تایم مشخص باید انجام میشدند و در صورت موفقیتآمیز بودن مأموریت، مقداری پول کسب میکردید. در زمان خودش بازی بسیار فان و سرگرمکنندهای بود. ضمن اینکه تجربهی یک بازی اپنورلد با اینهمه ویژگی و امکانات در آن زمان بسیار لذتبخش بود. بازی "GTA II" بجز اندکی بهبود گرافیک بازی و کار کردن بیشتر روی جنبه دوبعدی بازی، تغییر آنچنانی دیگری انجام نشده بود و شاهد همان مأموریتهای مشابه با قسمت اول بودیم. اما سری جی تی ای آنجا غوغا کرد و بر سر زبانها افتاد که بازی سهبعدی "GTA III" منتشر شد. انقلابی در عرصهی بازیهای Open World که همگان را شگفتزده کرد! این بازی نه تنها در زمان خود شاهکار بود بلکه هنوز هم تجربهی آن لذتبخش است. به عبارت دیگر، اگر بخواهم خلاقانهترین و نوآورترین بازی اپنورلد تاریخ را نام ببرم آن قطعأ جی تی ای 3 خواهد بود. به این دلیل که این بازی چند نوآوری شگفتانگیز داشت یکی اینکه زاویه دید بازی از حالت دوبعدی دو قسمت قبل آن به حالت سهبعدی ارتقا یافته بود و دیگری اینکه این بازی در زمان خودش نمونهی بارز و کامل یک بازی Open World دارای جزئیات باورنکردنی و نقشهای بسیار گسترده و عظیم بود. گیمر میتوانست مراحل و مأموریتهای بازی را رها کند و هرجا دلش میخواست و هر کاری که امکانش وجود داشت و اراده میکرد را انجام میداد. خلاصه اینکه انقلاب اصلی سری بازیهای جی تی ای از GTA 3 شروع شد اما این بازی محدودیتهایی هم داشت، تعداد مغازهها و تنوع آنها و خانههایی که گیمر میتوانست وارد آنها شوند محدود بود اما در قسمتهای بعدی این سری محدودیتها کمتر و کمتر شد و تنوع مغازهها نیز بسیار بیشتر شد. بازی GTA 3 کدهای تقلب خاطرهانگیز زیادی هم دارد به عنوان مثال کدهای تقلب ظاهر شدن وسایل نقلیه خاص مثل تانک (چقدر تانکسواری و شلیک توپ تانک و منفجر کردن ماشینها لذتبخش بود به خصوص منفجر کردن ماشینهای پلیس! حس شاخ بودن به گیمر دست میداد!)، کدهای تقلب مربوط به ارتقا ویژگیها و امکانات خود همچون جان بینهایت! (هرگز نمیمردید مگر اینکه در دریا غرق میشدید یا پلیس شما را دستگیر میکرد)، خشاب بینهایت اسلحه، پول (پول زیادی که اصلأ تمام بشو نبود و هر خانه گران قیمتی که امکان خریدش وجود داشت را راحت میتوانستید بخرید)، ماهيچه! (میتوانستید برای مدت نامحدود بدوید بدون اینکه خسته شوید)، پلیس 5 ستاره (که اگر دنبالتان میافتادند به سرعت دخلتان را میآورند منتها اگر کد تقلب جان بینهایت را هم همزمان میزدید این شما میبودید که دخل تک تکشان را میآوردید!) و ... اما همهی این کدها به کنار... فکر میکنم حتمأ کد تقلب BANGBANGBANG در GTA 3 (و کد BIGBANG در GTA: Vice City) را تجربه کردهاید! باور کنید حس خوبی میداد! با نوشتن این کد... بوووم! هر وسیلهی نقلیهای که در اطرافتان بود منفجر میشد. این بازی خلاقیتها و جزئیات بسیار زیادی داشت مثلأ وقتی سوار ماشینی میشدید در حین رانندگی، رادیو پخش میشد و میتوانستید کانال آن را عوض کنید. در هنگام رانندگی و تعقیب و گریز یا تیراندازی و بسیاری از اعمال دیگر، هوش مصنوعی بالای آدمها، ماشینهای اطراف و پلیسها احساس میشد. ویژگی تخریبپذیری قابل لمس بود. در این بازی وسایل نقلیهای همچون قایق موتوری، ماشین کوکی، هواپیمای کوچک کنترلی، هواپیمای Dodo و ... نیز وجود داشتند اما به تعداد بسیار محدود و پیدا کردن آنها بسیار سخت بود و استفاده از بعضی از آنها مثل هواپیمای کنترلی فقط با طی مراحل بازی امکانپذیر بود. خلاصه جی تی ای 3 تحول بزرگی در بازیهای اپنورلد بعد از خودش به وجود آورد. به طوری که در "GTA: Vice City" بازی از جنبههای مختلف بهبود پیدا کرد و جزئیات و امکانات آن به مراتب بیشتر شد هرچند GTA: Vice City تحول یا انقلاب بزرگی در این سری محسوب نمیشود. دلیلش هم این است که این قسمت راه همان GTA 3 را ادامه داده بود و خوشبختانه روند رو به رشدی داشت اما ایدهی بزرگی نداشت. نقشهی بازی GTA: Vice City به مراتب وسیعتر و دارای جزئیات بسیار بیشتری نسبت به GTA 3 بود. اینبار وسایل نقلیه بسیار متنوعتر از قسمت قبل بودند، انواع قایقها، هواپیماها و تانک جنگی و ... به بازی اضافه شده بودند. حتی کدهای تقلب بازی هم به مراتب بیشتر از قسمت قبل بودند. مراحل و مأموریتهای بازی بیشتر و جذابتر شده بودند. بیشترین تحول بازی در تنوع و تعداد مغازهها (اسلحه فروشی، تعمیرکاری و ...) بود و همینطور مأموریتهای متنوع بازی (از جمله ترور، جا به جا کردن محمولهها یا افراد خاص و ...) و ارتباطی که کاراکتر اصلی با اشخاص و گروههای مافیایی برقرار میکرد، بیش از پیش به جذابیت بازی افزوده بود. در واقع این قسمت در زمینهی شخصیتپردازی هم موفق بود. اما سری جی تی ای واقعأ آنجا از حد و مرزها گذر کرد که راکاستار از بازی "GTA: San Andreas" رونمایی کرد. یک جهان آزاد به تمام معنا. در این بازی تنوع امکانات بازی تا حدی زیاد شده بود که سلاحهای جنگی خاص و وسایل نقلیهای مانند تانک، هواپیما، جت و ... که در قسمتهای قبلی این سری نایاب یا کمیاب بودند حال در GTA: San Andreas از هر کدام انواع مختلف این وسیلههای نقلیه با ویژگیها و قدرتهای متفاوت یافت میشد. تنوع مغازهها و امکان دسترسی به آنها تا حدی زیاد شده بود که گیمر احساس محدودیت نمیکرد هرچند انتظارات گیمرها روز به روز در حال بالا رفتن است و دنیای بازیهای ویدیویی به سمت حذف محدودیتها و نزدیک کردن این بازیها به سمت زندگی واقعی پیش میرود. نمیخواهم تکرار مکررات کنم فقط تا همین حد بگویم که وسعت بازی GTA: San Andreas تا حدی بالاست که گیمر میتواند با این بازی برای همیشه زندگی کند یعنی اینگونه نیست که پس از اتمام همهی مراحل، این بازی تمام شود نه! در واقع مدت زمان گیمپلی این بازی تقریبأ نامحدود است و خیلی طول میکشد تا بتوانید تمام مراحل اصلی و جانبی آن را تکمیل کنید. طراحی خودرو ها، موتورها و دیگر وسایل نقلیه بیش از قسمتهای قبلی به واقعیت نزدیک شده بود و تفاوتهای فنی آنها از منظر سرعت و خراب شدن قابل تحسین بود. یکی از مهمترین برتریهای بازی GTA: San Andreas بر قسمتهای قبلی سری جی تی ای، گرافیک بالای بازی بود. از طرف دیگر، گیمپلی به مراتب روانتر و متنوعتر شده بود. به عنوان مثال کاراکتر اصلی میتوانست ماهیچهاش را تقویت کند (مثلأ به دلیل ورزش در باشگاههای بدنسازی و ورزشی) و قابلیتهای ارتقایی دیگر در شنا و ... گیمر میتوانست در رستوران غذا سفارش دهد و گرسنگیاش را رفع کند! کدهای تقلب این قسمت صدها برابر بیشتر از قسمتهای قبلی بود! که از جمله محبوبترینهای آنها میتوانم به جت (JUMPJET) و کوله جت (ROCKETMAN) و ... اشاره کنم. طراحی مراحل بسیار متنوع صورت گرفته بود و این یکی دیگر از برتریهای این قسمت به قسمتهای قبلی بود. اگر GTA 3 فقط میتوانستید سوار قطار شهری شوید و در جاهای مشخص پیاده شوید باید بدانید که در GTA: San Andreas قطار در دستان شماست و این شمایید که آن را هدایت میکنید. اگر در قسمتهای قبلی این سری هواپیمای کنترلی یا هواپیماهای کوچک را کنترل میکردید باید بدانید که در GTA: San Andreas میتوانید سوار انواع هلی کوپترها، هواپیماها، جتها و ... شوید، از ارتفاع بپرید! و چتر نجات خود را باز کنید. اینها اندکی از قابلیتهایی بودند که این قسمت را بسیار محبوب و لذتبخش کرده بود. بازی "GTA: Liberty City Stories" یک عقبگرد کامل بود! و نه تنها هیچ برتری به GTA: San Andreas نداشت بلکه از نظر گرافیک و حتی وسعت بسیار ضعیفتر از آن بود. متأسفانه بنده هیچگاه بازی "GTA IV" که در زمان منتشر شدنش با بازخوردهای بسیار خوبی روبرو شد را تجربه نکردم ولی موفق به تجربهی بهترین قسمت سری جی تی ای یعنی "GTA V" نسخه PC شدم و اکنون میخواهم از این تجربهی لذتبخش و شگفتانگیز بگویم. خوشبختانه راکاستار سنگ تمام گذاشته است و روی گرافیک نسخه PC عالی کار شده است. در واقع همچین گرافیکی برای یک بازی Open World با این وسعتِ حیرتانگیز، بسیار بالا است و روی نورپردازی بازی هم عالی کار شده است. گیمپلی بازی نیز بسیار حرفهای تر و واقعگرایانهتر از قسمتهای پیشین این سری شده است. یکی از مهمترین نقاط قوت بازی GTA V جزئیات و ریزهکاریهای بسیار بالای آن است و عمق تصویر بسیار بالاست (نماهای دوردست به راحتی قابل مشاهده هستند) تا حدی که با یک کُلت ساده میتوانید رانندهی هلی کوپتر را هدف بگیرید! امکانات فان و جالبی هم در این قسمت اضافه شده مثلأ در GTA V قابلیت این وجود دارد که گالن بنزین را نزدیک ماشینتان یا هر وسیلهی دیگری خالی کنید و سپس یا یکی دو شلیک ساده آن را شعلهور کرده و منفجر کنید! همچنین به این بازی همانند بازیهای دیگر راکاستار قابلیت انجام مخفیکاری برای طی بسیاری از مراحل افزوده شده است (مثلأ در بوتهها میتوانید مخفی شوید) و بهتر است برای طی این مراحل از سلاحهای مجهز به صداخفهکن استفاده کنید. خوبی این بازی این هست که هم سومشخص دارد و هم میتوانید زاویه دوربین را به اولشخص تغییر دهید. کلأ سری جی تی ای هم شوتر محسوب میشود هم ورزشی، هم ریسینگ، هم اکشن، هم داستانی و هم یک شبیهسازی واقعی! و این ویژگیها در GTA V به اوج خود رسیده است. یادتان هست در بازی Commandos میتوانستید بین چند شخصیت مختلف هر زمانی که برایتان امکانش بود سوئیچ کنید؟ حال این ایده خلاقانه به GTA V راه یافته است. البته شما نمیتوانید در هنگام انجام دادن ماموریت با هر فرد، اقدام به عوض کردن شخصیت کنید. بنابراین خلاقیت و نوآوری اصلی بازی GTA V در این است که در این بازی امکان سوئیچ بین سه شخصیت مختلف وجود دارد: فرانکلین، مایکل و تِرِوِر. هر کدام از این سه شخصیت ویژگیهای اخلاقی بسیار متفاوتی دارند و این بازی در معرفی خصوصیات و ویژگیهای این سه شخصیت بسیار خوب عمل کرده است. به خصوص اینکه شخصیتپردازی شخصیت "تِرِوِر" (یک روانی تمام عیار) نیز بسیار عالی صورت گرفته است. از طرفی دیالوگهای بازی بسیار خوب نوشته شدهاند و به خصوص شوخیهای تِرِوِر بسیار سرگرمکننده است. هر کدام از سه شخصیت اصلی بازی، مهارتهای خاص و متفاوتی دارند. فرانکلین در اتومبیلرانی مهارت دارد و میتواند در حین رانندگی زمان را به مدت کوتاهی آهسته کند (راکاستار برخی از ویژگیهای بازی دیگرش یعنی مکسپین 3 همچون سکانسهای آهسته را به GTA V وارد کرده است)، مایکل در تیراندازی مهارت دارد و تِرِوِر هم در هواپیما رانی مهارت دارد و دارای مود دیوانگی است که با استفاده از آن میزان قدرت ضرباتش بر روی دشمنان دو برابر میشود. گیمر باید از مهارتهای آنها به طرز مناسبی برای انجام مراحلی همچون سرقت از بانک و ... استفاده کند و به عبارت دیگر این شما هستید که استراتژی استفاده از مهارتهای آنها را طرحریزی میکنید. در این بازی اینقدر روی جزئیات خوب کار شده که حتی از بسیاری از بازیهای شوتر و یا ریسینگ که فقط در یک زمینه تمرکز میکنند بهتر عمل کرده است. به عنوان مثال در هنگام رانندگی علاوه بر شنیدن آهنگهای بسیار لذتبخش رادیو، زمانی که زاویه دوربین را به درون ماشین (اولشخص) تغییر میدهید اگر شما تصادف کنید ممکن است شیشه ماشین بشکند و میبینید گاهی مثلأ شخصیت تِرِوِر (که حالت روانی دارد) مُشتش را بر روی فرمان میکوبد! و لعنت میفرستد! به عبارت دیگر در مقابل تصادف از خود واکنش نشان میدهد. اگر کمی به ریزهکاریهای بازی دقت کنید متوجه نکات خلاقانه بسیار زیادی در بازی میشوید مثلأ هنگام رانندگی دید دوربین را روی اول شخص بگذارید و سرعت ماشین را کم و زیاد کنید و ببینید چگونه و با چه ظرافتی عقربه سرعت نیز پایین و بالا میرود. میخواهم بگویم که سازندگان روی جزئیات به صورت دقیق تمرکز کردهاند. یکی از امکانات جالب بازی قابلیت کار با گوشی تلفن همراه هست، شما علاوه بر زنگ زدن میتوانید کارهای دیگری انجام دهید. مثلأ میتوانید با گوشیتان وارد اینترنت شوید و وبگردی کنید. به عنوان مثال، قیمت ماشینهای درون بازی را از اینترنت بخوانید و سپس در صورت داشتن پول کافی اقدام به خرید آنها کنید. گیمپلی این بازی نسبت به قسمتهای پیشین برتریهای زیادی دارد از جمله تنوع مکانها و امکانات آن همچون شهربازی، تله کابین، شکار حیوانات، ورزشهای مختلف مثل یوگا، تنیس و ... یکی از تجربههای ناب و هیجانانگیز بازی هم وقتی هست که سوار تِرَن بشوید و دوربین را در حالت اولشخص قرار بدید. یکی دیگر از تجربههای ناب بازی بالونسواری هست (بالون ATOMIC) و صد البته منظورم پریدن از بالون و باز کردن چتر نجات است (حتمأ این سقوط آزاد را تجربه کنید!). اسلحهها و ماشینهای بازی نیز بسیار متنوع هستند و در صورت داشتن پول کافی میتوانید انواع مختلف آنها را تهیه کنید. مثل در اسلحه فروشی ویترینی از انواع مختلف اسلحهها و امکانات جانبی دیگر همچون چتر نجات و ... را مشاهده میکنید. بازی صداگذاری خوب و موسیقی جذابی دارد به خصوص آژیر ماشینهای پلیس هیجان زیادی به گیمر منتقل میکند و همچنین صداگذاری شخصیتها به خصوص صداپیشهی شخصیت تِرِوِر خیلی خوب صورت گرفته بود. گیمپلی بازی هم در بخش شوتر و هم در بخش ریسینگ روان و واقعگرایانه است. روی انیمیشنهای بازی هم خوب کار شده است و روایت داستان به صورت سینمایی صورت گرفته است. در این قسمت روی تخریبپذیری محیط و هوش مصنوعی مردم و پلیسها نیز خیلی خوب کار شده است. خلاصه نسخه PC تجربهی فراموشنشدنی برای من رقم زد. در واقع به نظرم GTA V ضمن حفظ المانهای قسمتهای قبلی این سری، آنها را از نظر کیفی بسیار بهبود داده و نوآوریهای جدیدی همچون امکان سوئیچ بین سه شخصیت مختلف به آنها افزوده است.
The Legend of Zelda: Ocarina of Time
باور دارم بعد از بازیهای The Neverhood و Super Mario Bros (که در پستهای بعدی به آنها پرداخته خواهد شد)، بازی "The Legend of Zelda: Ocarina of Time" خلاقانهترین بازی تاریخ بوده است. این بازی حجم بسیار کمی دارد و همین حالا هم میتوانید با شبیهساز نینتندو روی اندروید آن را تجربه کنید. توجه کنید که اولین قسمت سری زلدا به عنوان دومین بازی اپنورلد تاریخ و اولین بازی جدی در سبک اپنورلد به حساب میآید. پس سری زلدا تاریخساز بوده است و الگوی بسیاری از بازیهای بعد از خودش بوده است اما بهترین قسمت این سری Ocarina of Time بوده است که این بازی گنجینهای از خلاقیتهاست و در سال 1998 تمام منتقدان را شگفتزده کرد. یکی از ایراداتی که به این بازی میگیرند مدت زمان بسیار زیاد گیمپلی آن است. ایراد؟ بله. چون با وجود اینکه نقشهی بازی و محلهای بازی زیاد نبودند اما هزار تا اتفاق در همین مکانها رخ میداد و گیمر بارها باید به مکانهای قبلی برگردد تا ببیند اتفاق تازهای افتاده است یا نه. برای همین از این بازی به عنوان یکی از گیجکنندهترین بازیهای تاریخ یاد میشود. خیلی اذیت میکرد! بازی حالت ماجراجویی-معمایی داشت و به خاطر پیچیدگی آن گیمر باید فسفر زیادی میسوزاند! مشکل اصلی آنجا بود که نمیدانستی باید به کجا بروی! این بازی تنها بازی در تاریخ است که متای 99 درصد گرفته است! ولی به راستی چرا؟ اول از همه باید به داستان ابرشاهکار بازی و پایان بسیار زیبایش اشاره کنم که بدون شک از بهترین داستانهای تاریخ بازیهای ویدیویی است و نظیر آن در هیچکدام از قسمتهای دیگر این سری دیده نشده است. دوم به دلیل گیمپلی شاهکار و صد البته خلاقانه آن است که بسیار مورد توجه قرار گرفته است. امکانات گیمپلی این بازی را در نظر بگیرید: شمشیر، زره، فلوت، انواع بمبها، تیر و کمان، دو شاخه!، ماهی گیری، اسب سواری، شنا، پرواز با مرغ! (شاید بگویید مرغ که نمیتواند پرواز کند! اما وقتی این بازی خلاقانه را تجربه کنید میفهمید گاهی مرغ هم میتواند پرواز کند. آنجاست که به هنر واقعی پی میبرید) و ... از نظر گرافیک هم بازی اکارینای زمان در زمان منتشر شدنش بهترین گرافیک را در کنسول نینتندو داشته است. تصاویر رنگارنگ فوقالعاده دوستداشتنی که البته بعدأ نسخه ریمیک بازی نیز ساخته شد و بازی از نظر گرافیک بهبود پیدا کرد (بنده فقط همان نسخه اصلی را بازی کردهام). یکی از اصلیترین دلایلی که این بازی را باید تحسین کرد موسیقی ابرشاهکار این بازی هست و به جرأت میگویم از بهترین موسیقیهای متن تاریخ بازیهاست. تا حدی که موسیقی تیراژ پایانی دوم (End Credits 2) بهترین موسیقی هست که بنده در تمام عمرم شنیدم. موسیقی Gerudo Valley نیز در این قسمت شنیده میشود و شاید بهترین موسیقی باشد که کوجی کوندو این کامپوزر افسانهای تا به حال ساخته است (تقریبأ در تمام نظرسنجیها از او به عنوان بهترین و تأثیرگذارترین کامپوزر موسیقی متن بازیهای ویدیویی در تاریخ نام برده شده است). اینها در حالیست که موسیقیهای منحصر به فرد Song of Storms و Song of Time در این بازی شنیده میشوند. یکی از ویژگیهای بسیار جالب این بازی، تحول تدریجی آن است، بازی هرچه جلوتر میرود زیباتر میشود. این بازی بخشهای بسیار خاطرهانگیزی دارد مثل بخش ماهیگیری آن که واقعأ بینظیر بود یا جایی که "لینک" (شخصیت اصلی داستان) باید به صورت مخفیانه وارد قصر شود تا پرنسس زلدا را نجات دهد اما نگهبانهای قصر نباید متوجه حضور او شوند (سبک مخفیکاری). خلاقیت بازی دارد موج میزند. یا آنجاهایی که یک مرغ را میگرفتید و از ارتفاع خیلی زیاد میپریدید مثل این بود که از یک هلیکوپتر بپرید پایین و چتر نجاتتان را باز کنید. "افسانه زلدا - اوکارینای زمان" واقعأ بازی ارزشمندی بود که البته بعدها قدرش را هم دانستند. یکی از ویژگیهای مثبت این بازی این است که در بسیاری از مواقع حس خیلی خوب و لذت فراموشنشدنی به گیمر انتقال میدهد.
Shadow of the Colossus
یکی از خلاقانهترین بازیهای ویدیویی در تمام ادوار بازی "Shadow of the Colossus" است. بازی شادو آو کلوسوس به گیمپلی شاهکار و اپنورلد/Open World بودنش شهرت دارد. این بازی اولین بار برای PS2 منتشر شد و همگان را با جادوی خودش مسحور کرد. به جرأت میتوان گفت نه تنها در زمان منتشر شدن خودش بلکه اکنون هم گیمرها را غرق گرافیک خیرهکننده، مناظر بسیار زیبا، عظیم و رؤیایی و جهان گسترده خود میکند. اما خلاقیت این بازی در گیمپلی شاهکار آن است که کاملأ منحصر به فرد بوده است و شاید هنوز هم هیچ بازی نتوانسته است از آن پیشی بگیرد! اما چرا؟ گیمپلی بازی حیرتانگیز است، تصور کنید که یک کلوسی/Colossi (غول) بسیار بزرگ که عظمتش در صفحه نمایش نمیگنجد! در مقابل شما ایستاده باشد. خلاقیت این بازی و چیزی که این بازی را از سایر بازیهای غولکشی متمایز میسازد در نحوه کشتن و بالا رفتن از این غولهاست. لذت غولکشی در شادو آو کلوسوس به مراتب بیشتر از بازیهای دیگر است. شاید نزدیک به نیم ساعت طول بکشد تا بتوانید به بالاترین نقطه یک غول برسید. بازی شادو آو کلوسوس در عین گستردگی جهانش، محدودیتهایی دارد که آن را خلاقانهتر ساخته است! گیمر در بازی آیتمهای محدودی همچون تیر و کمان و شمشیر دارد اما با همین آیتمهای محدود کارهایی میتوان انجام داد که غیرقابل تصور است! البته بازی امکاناتی همچون سوار شدن بر اسب، سوت زدن (برای صدا زدن و فراخواندن اسب)، تاکتیکهای جنگی و رزمی مختلف و ... در اختیار گیمر قرار داده است. شاید این بازی انسجام داستانی نداشته باشد ولی نکته مثبت این است که گیمر میتواند هر مکانی که اراده کرد برود و با هر غولی که اراده کرد بجنگد. در واقع این بازی یک مثال بسیار واضح برای سبک Open World به شمار میرود. این بازی بهترین بازی PS2 در تاریخ از نظر بسیاری از منتقدان، نظرسنجیها و سایتهای مختلف، حائز بالاترین امتیاز بازیهای پلی استیشن 2 در سایت IGN با نمره شاهکار 9.7، نسخه PS4 جزو بهترین ریمیکهای تاریخ بازیهای ویدیویی و بسیاری عناوین و افتخارات دیگر است. سازنده این بازی Fumito Ueda است که قبل از آن، با ساخت بازی ICO مشهور شده بود و پس از ساخت بازی Shadow of the Colossus و کسب افتخارات بیشتر، چندین سال صرف ساخت بازی The Last Guardian کرد که اینبار به خاطر ایجاد حاشیههای بسیار به اندازه قبل موفق نبود. تعداد غولهای بازی شادو آو کلوسوس 16 تاست اما کشتن آنها بسیار دشوار است. اول از همه، پیدا کردن و کشف محل این غولها به راحتی امکان پذیر نیست (مگر اینکه نقشته/MAP تکمیل شدهی بازی را داشته باشید که در آن صورت باز هم پیدا کردن محل غولها چندان آسان نیست!). دوم اینکه کشتن هر کدام از این غولها، استراتژی خاص و متفاوتی را میطلبد و گیمر باید نقطه ضعف این غولها را پیدا کند. پس از پیدا کردن نقطه ضعف این غولها، باید نحوه و راه کشتن این غولها را کشف کند. اما این تازه آغاز راه است زیرا کشتن این غولها به راحتی امکانپذیر نیست (بسیار سخت است!) و باید دلاورانه با آنها بجنگید حتی اگر بارها و بارها زمینگیر شوید. اما مهمترین نقطه ضعف این بازی در داستان آن است و داستان روند خطی ندارد هرچند پایان این بازی بسیار عالی و احساسات برانگیز بود. هرچند روند غیرخطی داستان شاید خستهکننده باشد اما به قدری نبرد با غولها جذاب است که خستگی را به طور کامل از تن گیمر بیرون میکند. از طرف دیگر، موسیقیهای متن این بازی که توسط کامپوزر مشهوری به نام Kow Otani ساخته شدهاند، بسیار حماسی و شگفتانگیز هستند کافیست موسیقیهای شاهکار The Sunlit Earth (از بهترین و شگفتانگیزترین موسیقیهای تاریخ بازیهای ویدیویی) و Sign of the Colossus را به یاد آورید.
ادامه دارد...
آخرین ویرایش: