خاطرات های خوب و جالب وخنده دار شما از بازی ها

Dante .D.H

کاربر سایت
Sep 22, 2012
714
نام
Amin
ساعت 3 نصف شب بود تازه dead space 2 رو نصب کردم و برا اولین بار رفتم تو بازی شروع کردم بازی که همون اولای بازی یه اتاق بود تاریک و فقط یه چراغ قوه داشتی همین طور که داشتم می رفتم یهو یه تلوزیون کنارم با صدای بلندی روشن شد!!! منم از ترس پریدم بالا و صندلی از زیر پام در رفت با مغز اومدم رو زمین از ترس اینکه کسی از خواب بیدار نشه pc رو مستقیم از برق کشیدم و رفتم تو تخت خواب ولی جاتون خالی تا صبح میلرزیدم !!!!!!!!!!!!!!!

=)) =)) =)) =))

منم یکبار داشتم GTA IV بازی می کردم . بچه ها خیلی از دقت بازی صحبت کرده بودن خودمم وقتی دیدم تو تصادفا اینقدر دقیقه تعجب کردم اون وقت یکبار با یک تفنگ آمدم دقیق روی چراغ عقب یک تاکسی هدف گرفتم ببینم چقدر دقت داره غافل از این که چیزی که داشتم نارنجک تفنگی پرتاب می کرد یکی زدم تاکسی بد بخت صندوقش تا صندلی عقب جمع شد خود تاکسی هم سه متر پرت شد جلو یک تصادف زنجیره ای رخ داد اونم از این توپاش .
 

curtis1

کاربر سایت
May 16, 2011
17
ایول چه تاپیک باحالی
داشتم با داداش کوچیکم wwe12بازی میکردم بعد ما تو wweخیلی کل داریم باهم مخصوصا که لدر مچ بود منم خیلی تو لدر مچ ادعا دارم هی من بهش میگفتم تا حالا 1 بارم نتونستی
منو تو لدر ببری آخرش حرصش دراومد گفت من تورو با سانتینو میزنم منم همیشه سی ام پانک برمیدارم بازی شروع شد یه 45 دقیقه ای طول کشید البته چون حریف قدر بودا وگرنه که 1 ربعه...
آخرش من داخل رینگ بودم اون بیرون اونم نردبون دستش بود اومد تو با نردبون دوید سمت من منو بزنه که جاخالی دادم افتاد زمین نردبون رفت توبدنش گیر کرد هی میدوید اینور اونور نه میتونست بزنه
نه میتونست از نردبون بیاد بالا اون در حال فوش دادن بود که منم نامردی نکردم رفتم نردبون برداشتم راحت رفتم بالا کمربندو برداشتم:)) =))
بعدا فهمیدیم با این ترکیب خاص همیشه این اتفاق میافته:درجه ی سختی رو بزارید روی legend برید تو مسابقهladder match 4menپلیر1سی ام پانکو برداره پلیر2سانتینو بعد هم طبق اتفاق بالا عمل کنید:d
خاطره زیاد دارم اگه خاستید تقدیم میکنم:p;)
 

curtis1

کاربر سایت
May 16, 2011
17
یبار با داداش بزرگم داشتیم :xwinning eleven 11بازی میکردیم تو ps2البته بعد از چندین سال کل کل وگفتیم این آخرین بازیه هرکی باخت دیگه روش کم میشه شرطم بسته بودیم یادم نیست دقیقا چند تومن بود ساعت تقریبا 1 شب بود بعد ما طبقه ی بالامون یه همسایه داریم که با سرصدا پدرشو درآوردیم >:)آقا بازی شروع شد بعد یه مدت من گل زدم این داداش من هم هروقت گل میخوره داد میزنه از بازیکن تا داورو همه رو فوش میده دوستان وقتی میگم فوش یعنی فوش ها!!
منم همینجوریم بعد چندتا گل بابام میاد تو وسط بازی هی میگه داد نزنید این بالاییه زنگ زده خونه میگه ما خابیدیم ولی نمیتونه زیاد چیزی بگه چون برادرم 30سالشه(لندهور) گفتیم باشه یه مدت سکوت بود دوباره گل زدم به داداشم دوباره شروع شد از اینجا به بعد همش دادوبیدادو فوش بود حساب کنید دیگه 8تا گل من خورده بودم 6تا هم زده بودم بازی هم 30minبود که 45 دقیقه طول کشید آقا دقیقه 85بود من داشتم میباختم این داداش من هی مسخره میکرد تو اوج داد و فوش دیدیم زنگ خونه رو زدن صدای جعروبحث میومد رفتیم دیدیم یارو بالاییه با شلوار زیر چشما خاب آلود زن و بچه هاشم آورده بود:)) میگفت من دیگه تحمل ندارم فردا میرم خونه رو میزارم برای فروش یارو ساعت 6صبح باید میرفت سرکار ما داشتیم ساعت 2داد و فوش کاری میکردیم >:)جالبش اینجا بود که وقتی گفتیم دیگه سرصدا نمیکنیم فقط بازیو تموم کنیم برگشتیم دیدیم باباهه دسگاه رو خاموش کرده و من شانس آوردم داشتم میباختم و همچنان کل کل ادامه داره...
این خرکی ترین خاطرم بود که توش انواع مردم آزاری و فوشکاری رو انجام دادیم در اینجا جاداره از برادر بزرگه دانشجوی ارشد تشکر کنم و همچنین تشکر از داداش کوچیکه که پدر رو تا حدی محار میکرد=))
 

Dante .D.H

کاربر سایت
Sep 22, 2012
714
نام
Amin
عزیز من خب صبح یا عصر بازی کنین که از این اتفاقا نیفته تازه بابای شما که خوبه اگه تو این موقعیت بابای من می بود کلا دستگاه رو از خونه پرت می کرد بیرون ! البته یک بار نزدیک بود سر این کارا خودم پرت شم بیرون !!!!!! :d
 

curtis1

کاربر سایت
May 16, 2011
17
عزیز من خب صبح یا عصر بازی کنین که از این اتفاقا نیفته تازه بابای شما که خوبه اگه تو این موقعیت بابای من می بود کلا دستگاه رو از خونه پرت می کرد بیرون ! البته یک بار نزدیک بود سر این کارا خودم پرت شم بیرون !!!!!! :d
نکته ی اخلاقی میگی؟ازاین اتفاقا نیوفته؟داداش اینا شیرینی گیمریه همسایه ی جهنمی رو روش پیاده کرده بودم>:)
آره بابای منم تا چند سال پیش ازاین کارا میکرد ولی الان 20سالمه دستگاهو بندازه بیرون خودشم بادستگاه پرت میشه بیرون>:)
زمانی که ps1داشتم نصف شبا تا صبح بازی میکردم یه شب بابای من آداپتورشو ورداشت گذاشت تو کمد درشو قفل کرد رفت بیرون ما یدونه از این کمد دوقلوها داشتیم یه درش باز بود اونیکی که
آداپتور توش بود بسته بود آقا پاشدم یه پیچ گوشتی برداشتم دیوار بین دو کمد رو سوراخ کردم آداپتورو برداشتم البته نیم ساعتی طول کشید تا به اون طرف کمد برسم #:-sدوباره نشستم تا صبح
بازی کردم البته چون کمدش قدیمی بود و میخاستیم نو بخریم بابام زیاد چیزی نگفت:d
سر ps1خیلی اتفاق ها افتاد برام یبار ایندفه خود دستگاه رو برداشت تا صبح آهنگ گذاشتم نذاشتم بخابه صبح اومدم برم wcدیدم دستگاه پشت دره:d
هیشکی مثل من پوست نکنده>:)
;)
 

M ξ λ δ ζ

کاربر سایت
Feb 11, 2011
6,215
نام
مهدی
یه بار داشتم GT5 رو میرفتم ,یه ترک داشت که 6.30 ساعت طول میکشید,وسط بازی خوابم گرفته بود,یهو بیدار شدم دیدم ماشینم رفته تو چمن واساده!!! آقا چند سال پیش نموندم کدوم نسخه اویل بود,یه جا میرسیدی صدای شکستن بطری آب میومد,خونه تنها بودم همین که به اونجا رسیدم بطری که شکست ,یهو صدای مشابهش از حیاط اومد,آقا منو میگی پشمام ریخت! دستگارو خاموش کردم گرفتم بخوابم,حالا مگه خوابم میاد !!
 

manhatan

کاربر سایت
Apr 14, 2009
1,232
نام
MEHDI
فعلا اینا رو داشته باشین
یادش بخیر 12 13 سال پیش بود.یه امامزاده درست بیرون از شهرمونه که قبرستونش کنارشه.هر سال شب عاشورا با بچه ها بعد از خوردن شام( البته اون زمان کل کل سر زیاد خوردن بود)میرفتیم امامزاده واسه زیارت(راستش اونجا هم شام میدادن هم صبحونه) هیچی دیگه لابلای بچه ها چندتا جونور بودن که از بس وول میخوردن خادم امامزاده پرتمون کرد بیرون.ساعت 1.5 یا 2 میشد.دیدیم اگه بخوایم از جاده بیایم دیر میشه گفتیم هر کی نمیترسه از وسط قبرستون میونبر بزنیم.خیلی راحت بگم همه ..ده بودیم از ترس ولی خوب حرف کل کل باشه ترس معنی نداره.داشتیم از وسط قبرستون میرفتیم که یه صدایه گریه زن ما رو نگه داشت.دقت کردیم صدا از مردهشور خونه میومد.چون من بزرگتر از بقیه بودم رفتم ببینم چه خبره.داشتم میرسیدم به مرده شور خونه که یهو یه دست پامو گرفت.منو میگی بیدار شدم دیدم ps1 روشنه و من داشتم اویل 1 بازی میکردم.
اعتقادی به روح ندارم:>
ولی خاطره بالا تا قسمتی که داریم از قبرستون رد میشدیم راست بود.بعدش رسیدیم به یه خرابه قدیمی از شانس گند ما 10 12 تا سگ اونجا بود میدونستیم که اگه در نریم سگها کاری ندارن ولی خوب دیدن 10 12 تا سگ یکم ترس داره:-o فرار کردیم تا رسیدیم به یه دیوار ازش بالا رفتیم تا سگها برن.بعد اون سال دیگه اصلا سمت امامزاده نرفتیم
در مورد اون صدا که از مرده شور خونه میومد هم راست بود ولی برای من اتفاق نیوفتاده بود .
یکی از بچه محلامون باباش یه کاره ای هست تو امامزاده.میگفت یه شب باباش با یارو مرده شوره داشتن کفن و غیره میبردن مرده شور خونه .وقتی رسیدن دمه در صدای زمزمه یه پیرزن میومده رفتن تو دیدن یکی از کداهای امامزاده دیده در بازه اومده حموم:>
دوستان خاطره زیاد دارم ولی در رابطه با بازی نیست


جنگل گلستان هر سال تو ماه خرداد فصل رسیدن الو جنگلیه
15 16 سال پیش واسه سومین بار همسایه ها جمع میشدیم میرفتیم جنگل واسه چیدنشون (از این الو رب الو درست میکرد مامانم در حد تیم پرسپولیس:x)البته این کار قانونی نبود چون جنگلبانی گیر میداد.درست اخرین سری بود که رفته بودیم.معمولا بهترین الو رو دامنه گوه بود مامانه بچه روستا بود عین مرد رفت بالا ولی من:p بگذریم.بعد چند ساعت چیدن الو و جمع کردن همسایه ها گفتین بیاین ناهار امادست.آقا چشتون روز بد نبینه (روی دامنه کوه پر از بوته های تمشک بود)مامانم یه دبه بزرگ پر کرده بود منم جلوتر از اون داشتم از تمشکا فیض میبردم یهو یه صدایی مثل قل خوردن یه چیزی از پشتم اومد(قبلا شنیده بودم که خرس داره جنگل:-s) دیدم مامانه نیست فقط دبه الو اونم چپ شده رو زمین.منو میگی مثل مرد:-s :(( کردم.بعد یهو صدای مامانم شنیدم که گفت حیف نون الوها رو جمع کن)x تو راه برگشت فهمیدم مامانم گشنه تر از من بوده داشته بدون ترمز میرفته پایین پاش گیر میکنه به ساقه تمشک عین توپ قل میخوره تو تمشک ها یادش بخیر بابام قبل رفتن گفت مواظب پسرت باش وقتی رسیدیم نیشش باز بود .
ولی واقعا تفریح توپی بود.هم الو میخوردم هم میگشتم تو رودخونه و جنگل
ولی هنوز که هنوزه جرات نکردم از مامانم بپرسم اون موقع چه حسی داشت.حساب کن 10 متر قل بخوری لابلای بوته های تمشک.>:)


---------- نوشته در 06:46 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:36 AM ارسال شده بود ----------

پدرم قدیم که همه گاز نداشتن یه مغازه چراغسازی داشت..یادش بخیر
درست 20 سال پیش بود اونقدر پسر خوبی بودم تو خونه :d مادرم به بابام گفت این سرتق ببر اعصاب نذاشت.منم با کمال میل رفتم با بابام.درست قبل 4 شنبه سوری بود.اون موقع خبری از ترقه چینی نبود همه ترقه ها دست ساز بود . منم از روی بیکاری دیدم یه 2شاخه برق افتاده رو زمین و یه میله که یک طرفش سوراخه . داخل سوراخ 10 15 تا دونه کبریت البته گوگردشو ریختم بعد یکی از شاخکهای 2 شاخه برق به زور جا کردم توش. بعدش اومدیم خونه.درست یه 3 4 روزی گذشت یه شب بابام اومد خونه صورتش زخمی بود.نگو اون قطعه ای که توش گوگرد ریختم قطعه یدکی بوده باباهه امده وصلش کنه با پریموس(مشعل) ائنم ترکیده.البته باباهه فقط پیراهنش با دستش یکم سوخته بود.ولی بابام گفت رفیقش صورتش زخم شد رفت بیمارستان:d هنوز که هنوزه نگفتم کار منه:>

درست 9 سال بعد از قضیه بالا:d
یه مدت نیمه وقت میرفتم پیش داییییییییییییم.(داییم قدیم شاگرد بابام بود.البته وقتی لوازم گاز سوز زیاد شد ارتقاء داد بایوسش رو به تعمیراته گازسوز:d
کار من پیش داییم خیلی بی خطر بود.وسط گرمای 40 درجه اونم شرجی باید پیک نیک ملت پر میکردم.یادش بخیر طبق یه عادت همیشه در مغازه رو چفت میکردم میشستم پشتش.(مغازه داییم در اصل یه زیر پله بود که یه در فلزی داشت.توشم داییه ما 30 40 تا کپسول نگه میداشت.)جمعه بود و داداشه از خدمت(آشخوری) برگشته بود.گفت بچه ها رو جمع کن بریم در در (چیه اینو نمیشه :>گفت.قلیون هم بود:x) هیچی دیگه زدیم و خردیمو(به سلامتیه جمع) کشیدیم.بعد داغون داغون داشتیم میومدیم خونه با موتور.تو راه یکی از کارگرای نونواییه کنار مغازه داییم که بی زبون لال بود با بی زبونی گفت آ او ای بووووووووووووم:-$ ما هم داغونه داغون تا خونه خندیدیم بهش.هیچی دیگه فرداش رفتم مغازه(البته چیزی ازش نمونده بود) ....یکی از کپسولها که نارنجی بود و ایرانگاز بود چون شیر نداشت و با وصل شدن المک گاز رو میداد بیرون گویا نشتی داشته.معمولا هم بعد از ظهر دمه مغازه داییم پاتوق میشد.یه 6 7 نفری جمع میشدن.یکیون جو سیگار میگیرتش با اولین جرقه کبریت تا 2 متر اطراف مغازه شعله ور میشه و یهو اتیش میره تو مغازه(در مغازه چفت بوده) آتیش میرسه تو مثل انفجار باروت در مغازه رو که از فولاد بوده میکنه و مثل گلوله 80 متر اونورتر میندازه زمین.اون روز داییم نزدیک 1 میلون خسارت شکستن شیشه و نما های 30 تا مغازه رو داد.خبرش تو شهر پیچیده بودداییم یکم از صورتش و کلی از موهاش سوخت.یکی از هم پاتوقی ها رفته بود شکایت کرده بود بخاطر سوختن شلواره نوش=)) همه اینا دردش خوردنیه ولی داییم از یه لحاظ خوشحال بود.اونم اینکه اون روز من نبودم .
اخه محل نشستن من تو اون موقع پشت در فولادی بود(این که میگم در فولادی اخه اندازش 2 *1.5 بود ولی 100 کیلو وزنش بود.حالا حساب کنید با یه در فولادیه 100 کیلویی شلیک بشین:|
بعد چند روز کلا نرفتم پیش داییم....بوی عزراییل حس میکردم اونجا:d

اینو یادم رفت بگم یکی از دلایل اصلی که دیگه نرفتم پیش داییم
داشتم با تاکسی میومدم خونه.راننده قیافش شبیه آقا تقی تو ایینه عبرت بود=))
جناب راننده هی پیاده میشد میرفت صندوق عقب چک میکرد میومند راه میوفتاد.اونقدر این کاره کرد یکی از مسافرا گفت : داداش مشکلی هست.راننده گفت بوی گاز میاد فکر کنم پیک نیکم نشتی دایه داش.باورتون نمیشه تا گفتم داداش بوی گاژ اژ منه طرف از:-/ به :| تغییر شکل داد.اونقدر اون روز پیک نیک پر کرده بودم که کبریت میزدی تا 1 هفته میسوختم:)) آخه 12 فروردین بود فرداشم 13 بدر بود>:d
 
آخرین ویرایش:

Dante .D.H

کاربر سایت
Sep 22, 2012
714
نام
Amin
یک بار که داشتم Delta force extreme بازی میکردم یک هلی کوپتر اومد منم جوی شدم با RPG افتادم دنبالش بعد یهو یک بزی جلوم سبز شد و بهم شلیک کرد منم حواسم نبود اسلحمو عوض کنم با همون RPG زدم به بدبخت :d ولی چون نزدیک هم بودیم و پشت یارو هم صخره بود خودمم مُردم ! :|
 

.:miladamiri:.

کاربر سایت
Oct 19, 2012
1,865
نام
میلاد
فعلا اینا رو داشته باشین
یادش بخیر 12 13 سال پیش بود.یه امامزاده درست بیرون از شهرمونه که قبرستونش کنارشه.هر سال شب عاشورا با بچه ها بعد از خوردن شام( البته اون زمان کل کل سر زیاد خوردن بود)میرفتیم امامزاده واسه زیارت(راستش اونجا هم شام میدادن هم صبحونه) هیچی دیگه لابلای بچه ها چندتا جونور بودن که از بس وول میخوردن خادم امامزاده پرتمون کرد بیرون.ساعت 1.5 یا 2 میشد.دیدیم اگه بخوایم از جاده بیایم دیر میشه گفتیم هر کی نمیترسه از وسط قبرستون میونبر بزنیم.خیلی راحت بگم همه ..ده بودیم از ترس ولی خوب حرف کل کل باشه ترس معنی نداره.داشتیم از وسط قبرستون میرفتیم که یه صدایه گریه زن ما رو نگه داشت.دقت کردیم صدا از مردهشور خونه میومد.چون من بزرگتر از بقیه بودم رفتم ببینم چه خبره.داشتم میرسیدم به مرده شور خونه که یهو یه دست پامو گرفت.منو میگی بیدار شدم دیدم ps1 روشنه و من داشتم اویل 1 بازی میکردم.
اعتقادی به روح ندارم:>
ولی خاطره بالا تا قسمتی که داریم از قبرستون رد میشدیم راست بود.بعدش رسیدیم به یه خرابه قدیمی از شانس گند ما 10 12 تا سگ اونجا بود میدونستیم که اگه در نریم سگها کاری ندارن ولی خوب دیدن 10 12 تا سگ یکم ترس داره:-o فرار کردیم تا رسیدیم به یه دیوار ازش بالا رفتیم تا سگها برن.بعد اون سال دیگه اصلا سمت امامزاده نرفتیم
در مورد اون صدا که از مرده شور خونه میومد هم راست بود ولی برای من اتفاق نیوفتاده بود .
یکی از بچه محلامون باباش یه کاره ای هست تو امامزاده.میگفت یه شب باباش با یارو مرده شوره داشتن کفن و غیره میبردن مرده شور خونه .وقتی رسیدن دمه در صدای زمزمه یه پیرزن میومده رفتن تو دیدن یکی از کداهای امامزاده دیده در بازه اومده حموم:>
دوستان خاطره زیاد دارم ولی در رابطه با بازی نیست


جنگل گلستان هر سال تو ماه خرداد فصل رسیدن الو جنگلیه
15 16 سال پیش واسه سومین بار همسایه ها جمع میشدیم میرفتیم جنگل واسه چیدنشون (از این الو رب الو درست میکرد مامانم در حد تیم پرسپولیس:x)البته این کار قانونی نبود چون جنگلبانی گیر میداد.درست اخرین سری بود که رفته بودیم.معمولا بهترین الو رو دامنه گوه بود مامانه بچه روستا بود عین مرد رفت بالا ولی من:p بگذریم.بعد چند ساعت چیدن الو و جمع کردن همسایه ها گفتین بیاین ناهار امادست.آقا چشتون روز بد نبینه (روی دامنه کوه پر از بوته های تمشک بود)مامانم یه دبه بزرگ پر کرده بود منم جلوتر از اون داشتم از تمشکا فیض میبردم یهو یه صدایی مثل قل خوردن یه چیزی از پشتم اومد(قبلا شنیده بودم که خرس داره جنگل:-s) دیدم مامانه نیست فقط دبه الو اونم چپ شده رو زمین.منو میگی مثل مرد:-s :(( کردم.بعد یهو صدای مامانم شنیدم که گفت حیف نون الوها رو جمع کن)x تو راه برگشت فهمیدم مامانم گشنه تر از من بوده داشته بدون ترمز میرفته پایین پاش گیر میکنه به ساقه تمشک عین توپ قل میخوره تو تمشک ها یادش بخیر بابام قبل رفتن گفت مواظب پسرت باش وقتی رسیدیم نیشش باز بود .
ولی واقعا تفریح توپی بود.هم الو میخوردم هم میگشتم تو رودخونه و جنگل
ولی هنوز که هنوزه جرات نکردم از مامانم بپرسم اون موقع چه حسی داشت.حساب کن 10 متر قل بخوری لابلای بوته های تمشک.>:)


---------- نوشته در 06:46 AM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 05:36 AM ارسال شده بود ----------

پدرم قدیم که همه گاز نداشتن یه مغازه چراغسازی داشت..یادش بخیر
درست 20 سال پیش بود اونقدر پسر خوبی بودم تو خونه :d مادرم به بابام گفت این سرتق ببر اعصاب نذاشت.منم با کمال میل رفتم با بابام.درست قبل 4 شنبه سوری بود.اون موقع خبری از ترقه چینی نبود همه ترقه ها دست ساز بود . منم از روی بیکاری دیدم یه 2شاخه برق افتاده رو زمین و یه میله که یک طرفش سوراخه . داخل سوراخ 10 15 تا دونه کبریت البته گوگردشو ریختم بعد یکی از شاخکهای 2 شاخه برق به زور جا کردم توش. بعدش اومدیم خونه.درست یه 3 4 روزی گذشت یه شب بابام اومد خونه صورتش زخمی بود.نگو اون قطعه ای که توش گوگرد ریختم قطعه یدکی بوده باباهه امده وصلش کنه با پریموس(مشعل) ائنم ترکیده.البته باباهه فقط پیراهنش با دستش یکم سوخته بود.ولی بابام گفت رفیقش صورتش زخم شد رفت بیمارستان:d هنوز که هنوزه نگفتم کار منه:>

درست 9 سال بعد از قضیه بالا:d
یه مدت نیمه وقت میرفتم پیش داییییییییییییم.(داییم قدیم شاگرد بابام بود.البته وقتی لوازم گاز سوز زیاد شد ارتقاء داد بایوسش رو به تعمیراته گازسوز:d
کار من پیش داییم خیلی بی خطر بود.وسط گرمای 40 درجه اونم شرجی باید پیک نیک ملت پر میکردم.یادش بخیر طبق یه عادت همیشه در مغازه رو چفت میکردم میشستم پشتش.(مغازه داییم در اصل یه زیر پله بود که یه در فلزی داشت.توشم داییه ما 30 40 تا کپسول نگه میداشت.)جمعه بود و داداشه از خدمت(آشخوری) برگشته بود.گفت بچه ها رو جمع کن بریم در در (چیه اینو نمیشه :>گفت.قلیون هم بود:x) هیچی دیگه زدیم و خردیمو(به سلامتیه جمع) کشیدیم.بعد داغون داغون داشتیم میومدیم خونه با موتور.تو راه یکی از کارگرای نونواییه کنار مغازه داییم که بی زبون لال بود با بی زبونی گفت آ او ای بووووووووووووم:-$ ما هم داغونه داغون تا خونه خندیدیم بهش.هیچی دیگه فرداش رفتم مغازه(البته چیزی ازش نمونده بود) ....یکی از کپسولها که نارنجی بود و ایرانگاز بود چون شیر نداشت و با وصل شدن المک گاز رو میداد بیرون گویا نشتی داشته.معمولا هم بعد از ظهر دمه مغازه داییم پاتوق میشد.یه 6 7 نفری جمع میشدن.یکیون جو سیگار میگیرتش با اولین جرقه کبریت تا 2 متر اطراف مغازه شعله ور میشه و یهو اتیش میره تو مغازه(در مغازه چفت بوده) آتیش میرسه تو مثل انفجار باروت در مغازه رو که از فولاد بوده میکنه و مثل گلوله 80 متر اونورتر میندازه زمین.اون روز داییم نزدیک 1 میلون خسارت شکستن شیشه و نما های 30 تا مغازه رو داد.خبرش تو شهر پیچیده بودداییم یکم از صورتش و کلی از موهاش سوخت.یکی از هم پاتوقی ها رفته بود شکایت کرده بود بخاطر سوختن شلواره نوش=)) همه اینا دردش خوردنیه ولی داییم از یه لحاظ خوشحال بود.اونم اینکه اون روز من نبودم .
اخه محل نشستن من تو اون موقع پشت در فولادی بود(این که میگم در فولادی اخه اندازش 2 *1.5 بود ولی 100 کیلو وزنش بود.حالا حساب کنید با یه در فولادیه 100 کیلویی شلیک بشین:|
بعد چند روز کلا نرفتم پیش داییم....بوی عزراییل حس میکردم اونجا:d

اینو یادم رفت بگم یکی از دلایل اصلی که دیگه نرفتم پیش داییم
داشتم با تاکسی میومدم خونه.راننده قیافش شبیه آقا تقی تو ایینه عبرت بود=))
جناب راننده هی پیاده میشد میرفت صندوق عقب چک میکرد میومند راه میوفتاد.اونقدر این کاره کرد یکی از مسافرا گفت : داداش مشکلی هست.راننده گفت بوی گاز میاد فکر کنم پیک نیکم نشتی دایه داش.باورتون نمیشه تا گفتم داداش بوی گاژ اژ منه طرف از:-/ به :| تغییر شکل داد.اونقدر اون روز پیک نیک پر کرده بودم که کبریت میزدی تا 1 هفته میسوختم:)) آخه 12 فروردین بود فرداشم 13 بدر بود>:d

چقدر سختی کشیدی:d
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر