“کمکت کنم؟”
برگشت و Red XIII را دید.
“قرمز؟!”
“نمیتونی من رو ناناکی صدا کنی؟” ناناکی در حالی که از اون اسم ناراحت بود این را گفت.
“اینجا چه کار میکنی؟”
“من دارم برای دیدن دنیا سفر میکنم. اگرچه، تازه شروع کردم.”
ناناکی با آن که یوری بر پشتش بود به راحتی راه میرفت. او مانند کسی که برای خشک شدن روی چوب رختی است با صورت روی پشت او خوابیده بود و یوفی با دست او را نگه داشته بود تا پایین نیفتد. ناناکی به او گفت که قصد داشت برای شروع به ووتای برود و بعد از آن جا به سمت شرق حرکت کند. او ووتای را انتخاب کرده بود زیرا آنجا در مرز منطقه غربی بود. یوفی به او گفته بود که ووتای مرکز دنیاست و به وسیله دریا که تا شرق و غرب ادامه دارد جدا شده - درست تصوری که از فردی که در ووتای بزرگ شده بود میتوان انتظار داشت. پشت یوری میلرزید. یوفی می ترسید که او تشنج کند. اما وقتی به چهره اش نگاه کرد، در حال لبخند زدن بود. مایع سیاه از دهانش پاک شده بود.
“ناناکی، یه چیز جالب برام بگو.” یوفی با صدای آرام شروع به صحبت کرد.
“همممم___” ناناکی فکر کرد. “اوه آره، من یه موبایل جدید گرفتم. بهم گفتن که PHS ها دیگه قدیمی شدن. وقتی با کلود و بقیه به میدگار برگشتم، اونا یکی بهم دادن. باید بابتشون پول میدادن اما مدیر موبایل فروشی تمام چیزی که میتونست رو داشت مجانی می داد. اون فکر میکرد که مردم اگه تو این اوضاع سخت نتونن با کسی تماس بگیرن نگران میشن. اون آدم خوبیه.”
“همم. اما تو می تونی از تلفن استفاده کنی؟”
“البته. یکم زمان برد اما اگه بذارمش رو زمین و از پنچه هام استفاده کنم میتونم. با یکم تلاش ازش استفاده کنم.” ناناکی همان طور که با صورت نگران به یوفی نگاه می کرد پاسخ داد. “به تو نمی دمش.”
“بده بیاد ببینم!”
یوفی جلوی ناناکی چرخید و او ایستاد.
“اگه من داشته باشمش بهتره. حالا کجاست؟”
یوفی همه جای ناناکی را نگاه کرد.
“جدی میگی. مگه نه؟”
درست زمانی که ناناکی این را گفت، یوفی متوجه بندی دور گردن او شد، که در خز هایش پنهان شده بود. به نظر می رسید طول بند تنها به اندازه ای باشد که فقط یک دور دور بدن او بپیچد__نشسته به نزدیکی گلوی ناناکی خیره شد. آنجا چیزی شبیه کیسه کوچکی که از نوعی پوست ساخته شده بود پیدا کرد.
“هه هه هه، پیداش کردم.”
“یوفی، اینو به یاد خواهم داشت.”
“حتما. هیچ وقت فراموشم نکن.”
به نظر می رسید که ناناکی وقتی که یوفی دستش را به سمت کیسه دراز کرد بیخیال شده است.
“یوفی، من مال خودمو بهت میدم.” یوری بود. “منم یکی دارم، که از میدگار گرفتم.”
“منظورت چیه که تو هم یکی داری؟”
“خب__”
“خون در مغز یوفی وقتی که فهمید چه شده است میجوشید.
“ای آشغال!”
برگشت و Red XIII را دید.
“قرمز؟!”
“نمیتونی من رو ناناکی صدا کنی؟” ناناکی در حالی که از اون اسم ناراحت بود این را گفت.
“اینجا چه کار میکنی؟”
“من دارم برای دیدن دنیا سفر میکنم. اگرچه، تازه شروع کردم.”
ناناکی با آن که یوری بر پشتش بود به راحتی راه میرفت. او مانند کسی که برای خشک شدن روی چوب رختی است با صورت روی پشت او خوابیده بود و یوفی با دست او را نگه داشته بود تا پایین نیفتد. ناناکی به او گفت که قصد داشت برای شروع به ووتای برود و بعد از آن جا به سمت شرق حرکت کند. او ووتای را انتخاب کرده بود زیرا آنجا در مرز منطقه غربی بود. یوفی به او گفته بود که ووتای مرکز دنیاست و به وسیله دریا که تا شرق و غرب ادامه دارد جدا شده - درست تصوری که از فردی که در ووتای بزرگ شده بود میتوان انتظار داشت. پشت یوری میلرزید. یوفی می ترسید که او تشنج کند. اما وقتی به چهره اش نگاه کرد، در حال لبخند زدن بود. مایع سیاه از دهانش پاک شده بود.
“ناناکی، یه چیز جالب برام بگو.” یوفی با صدای آرام شروع به صحبت کرد.
“همممم___” ناناکی فکر کرد. “اوه آره، من یه موبایل جدید گرفتم. بهم گفتن که PHS ها دیگه قدیمی شدن. وقتی با کلود و بقیه به میدگار برگشتم، اونا یکی بهم دادن. باید بابتشون پول میدادن اما مدیر موبایل فروشی تمام چیزی که میتونست رو داشت مجانی می داد. اون فکر میکرد که مردم اگه تو این اوضاع سخت نتونن با کسی تماس بگیرن نگران میشن. اون آدم خوبیه.”
“همم. اما تو می تونی از تلفن استفاده کنی؟”
“البته. یکم زمان برد اما اگه بذارمش رو زمین و از پنچه هام استفاده کنم میتونم. با یکم تلاش ازش استفاده کنم.” ناناکی همان طور که با صورت نگران به یوفی نگاه می کرد پاسخ داد. “به تو نمی دمش.”
“بده بیاد ببینم!”
یوفی جلوی ناناکی چرخید و او ایستاد.
“اگه من داشته باشمش بهتره. حالا کجاست؟”
یوفی همه جای ناناکی را نگاه کرد.
“جدی میگی. مگه نه؟”
درست زمانی که ناناکی این را گفت، یوفی متوجه بندی دور گردن او شد، که در خز هایش پنهان شده بود. به نظر می رسید طول بند تنها به اندازه ای باشد که فقط یک دور دور بدن او بپیچد__نشسته به نزدیکی گلوی ناناکی خیره شد. آنجا چیزی شبیه کیسه کوچکی که از نوعی پوست ساخته شده بود پیدا کرد.
“هه هه هه، پیداش کردم.”
“یوفی، اینو به یاد خواهم داشت.”
“حتما. هیچ وقت فراموشم نکن.”
به نظر می رسید که ناناکی وقتی که یوفی دستش را به سمت کیسه دراز کرد بیخیال شده است.
“یوفی، من مال خودمو بهت میدم.” یوری بود. “منم یکی دارم، که از میدگار گرفتم.”
“منظورت چیه که تو هم یکی داری؟”
“خب__”
“خون در مغز یوفی وقتی که فهمید چه شده است میجوشید.
“ای آشغال!”