ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii

“کمکت کنم؟”
برگشت و Red XIII را دید.
“قرمز؟!”
“نمیتونی من رو ناناکی صدا کنی؟” ناناکی در حالی که از اون اسم ناراحت بود این را گفت.
“اینجا چه کار میکنی؟”
“من دارم برای دیدن دنیا سفر میکنم. اگرچه، تازه شروع کردم.”
ناناکی با آن که یوری بر پشتش بود به راحتی راه میرفت. او مانند کسی که برای خشک شدن روی چوب رختی است با صورت روی پشت او خوابیده بود و یوفی با دست او را نگه داشته بود تا پایین نیفتد. ناناکی به او گفت که قصد داشت برای شروع به ووتای برود و بعد از آن جا به سمت شرق حرکت کند. او ووتای را انتخاب کرده بود زیرا آنجا در مرز منطقه غربی بود. یوفی به او گفته بود که ووتای مرکز دنیاست و به وسیله دریا که تا شرق و غرب ادامه دارد جدا شده - درست تصوری که از فردی که در ووتای بزرگ شده بود میتوان انتظار داشت. پشت یوری میلرزید. یوفی می ترسید که او تشنج کند. اما وقتی به چهره اش نگاه کرد، در حال لبخند زدن بود. مایع سیاه از دهانش پاک شده بود.
“ناناکی، یه چیز جالب برام بگو.” یوفی با صدای آرام شروع به صحبت کرد.
“همممم___” ناناکی فکر کرد. “اوه آره، من یه موبایل جدید گرفتم. بهم گفتن که PHS ها دیگه قدیمی شدن. وقتی با کلود و بقیه به میدگار برگشتم، اونا یکی بهم دادن. باید بابتشون پول میدادن اما مدیر موبایل فروشی تمام چیزی که میتونست رو داشت مجانی می داد. اون فکر میکرد که مردم اگه تو این اوضاع سخت نتونن با کسی تماس بگیرن نگران میشن. اون آدم خوبیه.”
“همم. اما تو می تونی از تلفن استفاده کنی؟”
“البته. یکم زمان برد اما اگه بذارمش رو زمین و از پنچه هام استفاده کنم میتونم. با یکم تلاش ازش استفاده کنم.” ناناکی همان طور که با صورت نگران به یوفی نگاه می کرد پاسخ داد. “به تو نمی دمش.”
“بده بیاد ببینم!”
یوفی جلوی ناناکی چرخید و او ایستاد.
“اگه من داشته باشمش بهتره. حالا کجاست؟”
یوفی همه جای ناناکی را نگاه کرد.
“جدی میگی. مگه نه؟”
درست زمانی که ناناکی این را گفت، یوفی متوجه بندی دور گردن او شد، که در خز هایش پنهان شده بود. به نظر می رسید طول بند تنها به اندازه ای باشد که فقط یک دور دور بدن او بپیچد__نشسته به نزدیکی گلوی ناناکی خیره شد. آنجا چیزی شبیه کیسه کوچکی که از نوعی پوست ساخته شده بود پیدا کرد.
“هه هه هه، پیداش کردم.”
“یوفی، اینو به یاد خواهم داشت.”
“حتما. هیچ وقت فراموشم نکن.”
به نظر می رسید که ناناکی وقتی که یوفی دستش را به سمت کیسه دراز کرد بیخیال شده است.
“یوفی، من مال خودمو بهت میدم.” یوری بود. “منم یکی دارم، که از میدگار گرفتم.”
“منظورت چیه که تو هم یکی داری؟”
“خب__”
“خون در مغز یوفی وقتی که فهمید چه شده است میجوشید.
“ای آشغال!”
 
  • Like
Reactions: bezad and Onmyosu
“ببخشید. فکر کنم من کسیم که بیماری رو به ووتای آورده. سریعا به مادرم سرایت کرد. بعد از مادرم به تمام دوستام_من فکر میکردم شاید ما یه درمانی پیدا کنیم_منو یه لحظه بذار پایین. ممنون، ناناکی.”
با هم در دشتی سرسبز همان طور که باد میوزید نشستند_ناناکی دراز کشید_در حالی که به داستان یوری گوش میدادند.
یوری فهمیده بود که مادرش چندین ماه پیش مریض شده بود. بیماری ای بود که بین بزرگتر ها شایع بود. مادرش خیلی ضعیف شده بود و همش می گفت که به زودی میمیرد. او میخواست تا هر طور شده به او کمک کند. او یوفی را که با هم بازی میکردند به یاد آورد، و تصمیم گرفت تا کاری را که او کرده بود برای پیدا کردن متریا انجام دهد.
با این حال، یوری شجاعت آن را نداشت تا مرز را برای متریا کاوش کند و به میدگار رفت تا از شینرا کمک بگیرد. همین موقع بود که شهاب سنگ در آسمان پدیدار شد. او بارها به ساختمان شینرا سر زد اما با وجود آن همه هرج و مرج در آنجا، آن ها به او گوش نمی دادند. بعضی از عوامل با او ابراز هم دردی کردند اما متریا ای که او نیاز داشت برای فروش نبود زیرا ابزاری برای سربازان شینرا بود.
“و بعد اون روز رسید. من تو هتل ارزونی تو زاغه ها منتظر بودم تا جریان زندگی عبور کنه. همه در حال فرار از طبقات بالا بودن اما من خلاف جمعیت به سمت بالا رفتم. اونجا افراد زیادی دیدم که مریض شده بودن.”
بعد از آن، یوری به سرعت به ووتای بازگشته بود. وقتی مادرش از او پرسید کجا رفته بود، او پاسخ داده بود که در Saucer طلایی در حال خوش گذرانی بوده است.
“نمیتونستم بهش بگم که سعی کردم متریا ای که خوبش میکرد رو بیارم اما شکست خوردم.”
“خب، میفهمم چه حسی داری.”
البته، نیاز به گفتن نبود که او هم خود فراری شده بود و کاری نمی شد درباره ی آن کرد.
“هی، میدونی،” ناناکی حرف او را قطع کرد. “گفته شده که متریا کریستال شده ی دانش باستانیه.”
“آره، دربارش شنیدم.”
“شاید باستانیا نتونسته بودن بیماری مادرت رو خوب کنن. شاید اصلا تو دوره ی اونا وجود نداشته. پس شاید متریا ای برای خوب کردنش نباشه.” ناناکی این را گفت.
“هی، ناناکی! نمیتونی مطمعن باشی. شاید ما هنوز چیزی پیدا نکردیم.”
“اما دربارش فکر کن. اگه همچین متریا ای واقعا وجود داشت، این همه مردم آلوده نمیشدن__آخخ!”
یوفی بینی ناناکی را با انگشت گرفت. فکر میکرد که شاید حق با او باشد. و همین باعث خشمش شد. دلایل ناناکی به این معنی بود که هیچ متریا ای برای مقابله با بیماری که مردم را می رنجاند، و آنها را در حالی که ماده سیاهی در بدنشان در جریان بود به سمت مرگ می کشاند وجود نداشت.
ازت متنفرم، ناناکی.”
“چی؟!”
مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡
 
  • Like
Reactions: bezad and Onmyosu
فقط دو ‌روز بود که ووتای را ترک کرده بودند. اما خارج از شهر، کلبه ی کوچکی دیدند. کوچک بود اما برای جا دادن ده نفر فضا داشت.
“در عجبم اون برای چیه. خب! برو بررسیش کن، ناناکی!”
“چی؟ چرا من؟”
ناناکی با بی رضایتی به یوفی نگاه کرد اما وقتی که یوفی وانمود کرد که میخواهد بینی اش را دوباره بگیرد با سرعت چرخید و به آن سمت دوید.
“واقعا باید درد داشته باشه.” یوری با خنده این را گفت. به جز نحوه افکارش به نظر خوب شده بود. شاید ما بتونیم بیماری میدگار رو درمان کنیم اگه من و ناناکی به همین کارها ادامه بدیم و همش بخندونیمش.
چیزی نگذشته بود که ناناکی برگشت.
“چهار نفر با بیماری میدگار اونجا جمع شدن.”
یوفی و یوری وقتی این کلمات را شنیدن به هم نگاه کردند.
“یوری، بپر بالا.” ناناکی اصرار کرد. بدون معطلی برای یوری که داشت سوار پشت ناناکی میشد، یوفی دوید. وقتی به کلبه کوچک رسید، به دنبال پنجره ای گشت. وقتی یکی پیدا کرد، داخل را دید زد، و همانطور که ناناکی گفته بود چهار بیمار را دید.
“اینجا چه خبره؟” یوفی چرخید تا از ناناکی سوال کند.
“فکر کنم اونا بخاطر بیماری مجبور به ترک روستا شدن__”
“بخاطر همین وقت گذاشتن و این کلبه کوچیک رو ساختن؟”
دوباره شروع به دویدن کرد، دور کلبه و ورودی را پیدا کرد.
“صبر کن، یوفی!”
یوفی ناناکی را که سعی میکرد جلوی او را بگیرد نادیده گرفت و داخل شد.
“این وحشتناکه! وحشتناک!” یوفی بدون هیچ مخاطب خاصی این را گفت.
“اوه، تویی یوفی. خیلی وقت گذشته. اما از چی انقدر عصبانی ای؟” یکی از بیماران با صدایی آرام این را گفت. یوفی سریع فهمید او کیست چون صدایش شبیه مادر یوری بود.
“همتون مجبور شدین روستا رو بخاطر اینکه مریضین ترک کنین. این وحشتناکه!”
او دلیل این کار را متوجه می شد اما نمی توانست آن را قبول کند.
“نمیشه کاری کرد. بیمارا باید قرنطینه بشن.” مادر یوری با همان صدای آرام پاسخ داد.
“اما__اما!”
“اما” تنها کلمه ای بود که یوفی میتوانست بگوید.
“خوشحالم که برام یه جا درست کردن.” یوری انگار که عملی را انجام داده است این را گفت.
“تو مطمعنی؟ تو واقعا مطمعنی؟”
“فعلا. من فقط باید تا وقتی که تو درمانی پیدا کنی تحمل کنم، یوفی.”
اما اگه نتونم درمانی پیدا کنم چی؟__نتوانست خود را مجاب کند که این را بگوید.
“آه___،مسئولیت سنگینیه!”

یوفی حدود دو هفته را برای پیدا کردن بیماران گذراند. تعداد بیماران تازه حتی بدون آن که با افرادی که قرنظینه شده بودند تماس داشته باشند بیشتر شده بودند.
“به نظر میاد بیماری مسری نباشه. با این حال که قرنطینه درست شده، تعداد بیمارا هنوز در حال افزایشه. به عبارت دیگه، خب__ببخشید، دخترم.”
حتی وقتی که گودو عذر خواهی کرد، یوفی باز هم احساس راحتی نکرد. دیگه برایش مهم نبود که چه اتفاقی افتاده است. او فقط می خواست دلیل آن را بداند. او ناناکی را مجبور کرد تا روستا را ترک کند، بهش دستور داد تا اطلاعات بیشتری درباره ی بیماری پیدا کند.اگر می ماند ممکن بود او نیز بیمار شود.
“هی، یوفی. یه چیزیو فهمیدم__” یوری این را گفت، “داشتم به این فکر میکردم که چرا بعضی از مردم مریض شدن بقیه نه.”
“چیزی فهمیدی؟”
“آره. اینا افرادین که از نوعی بیماری دیگه رنج میبردن و همین طور افرادی که بخاطر فوران جریان زندگی به شدت مجروح شدن. به عبارت دیگه، اونا افرادین که فکر میکنن می میرن.”
“واقعا؟”
“آره، و این فقط تصورات من نیست. حقیقته. من حتی__”
یوری مقدمه چینی کرد.
“تو فکر می کردی میمیری؟ کی؟”
“توی غاری که با هم رفتیم. وقتی با اون آب عجیب خیس شدم و از هوش رفتم__هی!”
یوفی و یوری به هم نگاه کردند.
“اون آب؟!”
شاید آب دلیل تمام این ها بود. یوفی سریعا به اطراف رفت و از بیماران پرسید. او از آنها پرسید که آیا آب عجیبی را خورده اند و یا بوسیله ی آن خیس شده اند.
اگرچه در آخر، نتیجه ی مشخصی بدست نیامد. همه پس از فوران و عبور جریان زندگی متوجه تغییر طعم عجیب آب شده بودند. آنها به آن توجه نکرده بودند زیرا برای مردم ووتای که آب های زیر زمینی را برای مصرف استخراج می کردند، مزه آب هرگاه که زمین لرزه رخ میداد تغییر میکرد. جدا از دلیل خیس شدن به وسیله جریان زندگی، آنها احساس کردند که نمی توانند احتمال اینکه بیماری به نحوی ربطی به آب و شرایطی که مردم در آن حال حاضر هستند دارد را کنار بگذارند. آنها نظرشان را به گودو گزارش دادند.
1. موقع استفاده از آب مواظب باشید. معلوم نیست که جوشاندن آب تاثیری دارد اما مطمعن شوید قبل از استفاده این کار را انجام دهید.
2. فکر نکنید که خواهید مرد.
مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡
 
  • Like
Reactions: bezad and Onmyosu
حدود یک سال بعد از آن، یوفی یک چرخه را دنبال می کرد - دو هفته از بیماران مراقبت می کرد و دو هفته برای پیدا کردن درمان سفر می کرد. مراقبت از بیماران باعث شده بود تا احساس کند که برای پیدا کردن درمان باید عجله کند و هر وقت که روستا را ترک می کرد، نگران آن ها بود. تعداد کلبه ها به دو عدد افزایش پیدا کرده بود. و سه کودک نیز بیمار شده بودند. آنها برادر هایی به سن هشت، شش و چهار بودند. یوفی متعجب شده بود که کودکانی به این سن از حالا به فکر آن بودند که خواهند مرد. اگرچه، وقتی که شنید که آنها فکر می کردند که وقتی که داشتند به برادر بزرگتر خود کمک میکردند که در رودخانه غرق نشود ممکن است آب آنها را با خود ببرد، مطمئن شد که فکری که او و یوری درباره ی بیماری کرده بودند درست بود. جئواستیگما - این چیزی بود که اکنون سراسر جهان به آن میگفتند - بوسیله مایع ای مشکوک منتقل میشد.اون وارد بدن افرادی می شد که به زندگی ناامید شده بودند و یا نفس قوی ای نداشتند.
مادر یوری از دنیا رفته بود. با این حال، او سوگند خورده بود تا همیشه در برابر یوفی لبخند بزند.
حدود یک سال دیگر هم گذشت. همانطور که جئواستیگما در حال گسترش بود، هنوز درمانی پیدا نشده بود. تعدادی از افراد درباره بیماری با یوفی و یوری هم عقیده بودند اما، تعداد بیشتری از مردم بر این باور بودند که در صورت تماس با افراد بیمار به سرعت آلوده میشوند و بخاطر آن، خیلی از آن قربانین بد شانس و اعضای خانواده شان در ناامیدی زندگی میکردند. این امر احتمال ابتلا به ‌بیماری افراد خانواده را افزایش می داد و در نتیجه، به مردم دلیلی برای باور به شایعات مربوط به آلوده شدن میداد.
آنها به زودی به Coral می رسیدند. یوفی متوجه صدای انفجاری در دور دست شد. او اطرافش را به دنبال منبع صدا گشت و سریعا به بالا‌ نگاه کرد تا کشتی هوایی عظیمی را که نزدیک میشد ببیند. یوفی دست تکان داد. مدلی بود که یوفی تا حالا ندیده بود اما او اطمینان داشت که آن کشتی هوایی برای Cid است.
“هییی!” او به تکان دادن دستش ادامه داد، چندین بار پرید. اما کشتی از بالای سرش پرواز کرد. او شنیده بود که سید در حال ساخت یک کشتی هوایی است. کار آسانی نبود که از نفت بجای انرژی ماکو برای سوختش استفاده شود اما، شاید او توانسته بود مشکل را حل کند. اگر او از مکانش به سمت غرب میرفت، مطمئن بود که به شهر Rocket میرسید.
شاید باید برم اونجا، با خودش فکر کرد اما نظرش را بلافاصله عوض کرد. کشتی هوایی چرخید. مدل جدیدی بود که در دوردست در هوا شناور بود برای همین یوفی در دید رانندش که به آرامی در حال فرود بود، نبود. یوفی در حال دست تکان دادن به آن سمت دوید.
“هییییی!”
دریچه روی بدنه اش باز شد و موجودی قرمز بیرون پرید. ناناکی با ضربانی قدرتمند شروع به دویدن سمت او کرد. یوفی دستش را طوری که انگار میخواست با در آغوش گرفتن با او احوال پرسی کند باز کرد. ناناکی با تمام قدرتش پرید. اما یوفی به سرعت به گوشه ای پرید و از او اجتناب کرد. در حالی که روی زمین فرود می آمد، ناناکی اعتراض کرد.
“چرا جاخالی دادی؟”
“تو خیلی بزرگ شدی. من نمی خوام کوبیده بشم.”
“من اونقدرم عوض نشدم.”
“هرچی. در هر صورت بانمک هم نیستی.”
“بدجنس.”
“هی، یوفی!”
سید به آنها رسید. خسته به نظر می آمد. یا شاید لاغرتر شده بود.
“اون مدل جدیده؟”
“آره لعنتی! یجوری تمومش کردم. ما وسط یه پرواز تستی هستیم.”
“به نظر خوب میاد.”
“میشه اینو گفت. اما سوخت زیادی باقی نمونده. فقط به اندازه ای که نیمی از سیاره رو دور بزنی.”
“به نظر خوب نمی یاد.”
“باید امیدم به برت کله خراب باشه. اون بیرون داره دنبال جایی که نفت هست میگرده. من تمام مواد و وسایل لازم رو دارم وقتی که اون زنگ بزنه، کجای این سیاره ممکن باشه، اه؟”
بر خلاف چیزی که گفت، امید سید به نظر کمتر می رسید.
“پس برت رو دیدی!”
“آره. به نظر یه چیزایی رو از سر گذرونده اما الان خوبه. خب، سواری میخوای؟”
“نه.”
“چی؟ هنوز بیماری حرکتت رو درمان نکردی؟”درمان میشه؟ یوفی فکر کرد اما تصمیم گرفت که اگر بگوید بهتر است.
“چرا باید درمانش کنم؟ این تنها نقطه ضعف یوفیه. کسی دختری رو که نقطه ضعف نداره دوست نداره.”
“تو چیزی به جز نقطه ضعف نیستی پس نگران نباش،خانومی.”
“معنی این حرف ‌چیه؟”
“خب در هر صورت، من مجبورت نمی کنم سوار شی.تو سفرت مراقب خودت باش.”
درست وقتی که سید برگشت تا به کشتی هوایی اش برگردد، یوفی که انگار چیزی یادش آمده باشد صدایش کرد.
“هی، سید.”
“چیه.”
“متریا ای وجود داره که میتونه جئواستیگما رو درمان کنه درسته؟”
“فکر میکنی وجود داره، مگه نه؟” سید در حالی که به چشمان یوفی نگاه میکرد این را گفت.
“البته.”
سید شستش را به سمت بالا گرفت وقتی که دید یوفی با صدای بلند جوابش را داد.
“پس وجود داره!” او سرش را تکان داد.یوفی شروع به فکر کردن کرد در حالی که سید را نگاه میکرد که به کشتی هوایی اش باز میگشت.
 
  • Like
Reactions: bezad and Onmyosu
چه مشکل ساز. دلیل عجیب بودن پیر مرد همین بود. او می دانست مدرکی وجود ندارد که همچین چیزی باشد. اما این کلماتی بود که او می خواست بشنود.
به زودی، صدای کم موتور کشتی به صدای انفجاری که در هوا بالا می رفت تبدیل شد. دماغه اش به سمت شهر راکت چرخید قبل از اینکه بلند شود، دیگر دیده نمی شد.
“هاا...” ناناکی زمزمه کرد، “من رو تنها گذاشت.”
“من هنوز اینجام.”
“کجا میری؟”
“غار متریا در شمال!”
او نمی توانست از حالت ناناکی بگوید که ناناکی چه فکری میکند. اما از حالت سر به زیرش، فهمید که میخواهد چیزی بگوید. یوفی به سرعت به پشتش پرید و به جلو خم شد، دستانش را دور گردنش حلقه کرد. اجازه داد تا مچ دستش از هم بگذرد، او بهش فشار محکمی آورد. ناناکی پای جلویش را جمع کرد.
“درد میگیره ها، یوفی.”
“بهم بگو! بهم بگو به چی فکر میکنی!”
“میگم. فقط بریم.”
یوفی مقاومت نکرد.
“به چیزی که قبلا فکر میکردم فکر میکنم. شاید هیچ متریا ای وجود نداشته باشه که جئواستیگما رو درمان کنه.”
یوفی ساکت ماند و دستش را محکم تر گرفت.
“گفتم درد میگیره!”
“جئواستیگما دردش بیشتره.”
“آره.”
ناناکی به آرامی سری تکان داد و شروع به حرکت به سمت شمال کرد، گذاشت تا یوفی پشتش بماند.
همان طور که یوفی از سمتی به سمت دیگر تاب می خورد، با خودش فکر میکرد. من با گشتن به دنبال متریا تبدیل به امید یوری و تمام بیماران شدم. برای همین نمی توانم شکارچی متریا بودن را ترک کنم.
مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡
 
  • Like
Reactions: bezad and Onmyosu
سلام توی اپیزود لایف استریم‌ راجب پیدا شدن سر و کله ی کاداج گفته تازه یه رمان دیگه هم هست که شخصیت منفی اصلیش کاداج داریم تمامی تلاشمونو می کنیم متاسفانه مترجم هامون کمه و رمان ها زیاد
 
سلام توی اپیزود لایف استریم‌ راجب پیدا شدن سر و کله ی کاداج گفته تازه یه رمان دیگه هم هست که شخصیت منفی اصلیش کاداج داریم تمامی تلاشمونو می کنیم متاسفانه مترجم هامون کمه و رمان ها زیاد
منتظر قسمت لایف استریمشم پس?
اره اون رمانه که کاداج شخصیت اصلیشه اسمش, final fantasy the kids are aliright story kid turks هست, اونم وقت شد بزارین حتما? هرچی تو گوگل ترنسلیت ترجمه هاشونو میزنم, بد میشه و هیچی نمیفهمم ازشون?
 
لایف استریم خیلی وقته گذاشته شد یه مقدار زمان بر ترجمه کامل رمان ها ما داریم سعیمون رو می کنیم این دانشگاه و مدرسه و کنکور زندگی واسه مترجما نزاشته
 
لایف استریم خیلی وقته گذاشته شد یه مقدار زمان بر ترجمه کامل رمان ها ما داریم سعیمون رو می کنیم این دانشگاه و مدرسه و کنکور زندگی واسه مترجما نزاشته
اره اون قسمتش رو کامل خوندم, تو این رمان گفته سفیروت همزمان سه تا remnant رو بوجود میاره, ولی تو رمان kids are alright یه چیز دیگه راجبشون گفته? معلوم نیست چی به چیه
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or