ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از Final Fantasy vii

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
در این تایپیک قصد داریم ترجمه ی رمان On the Way to a Smile از فاینال فانتزی ۷ بزاریم که ادامه ی داستان فاینال فانتزی ۷ است و اتفاقات بین بازی اصلی و انیمیشن فاینال فانتزی ۷ نجات کودکان را بازگو می کند اینکه چه گونه بیماری استیگما ایجاد یا اینکه کاداج چگونه به وجود آمد
ترجمه این رمان توسط تیم ترجمه کانال FinalFantasyPersian انجام خواهد شد
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
بخش اول جریان زندگی در این بخش شاهد تلاش های سفیروث و اریث برای نابودی و نجات سیاره خواهیم بود
جریان زندگی سیاه 1
مرد میتونست جریان زندگی رو احساس کنه
در حالی که داشت روحش رو با خودش میبرد؛خاطرات تجربیات پیشین، افکار و احساساتش. اگر اجازه میداد وارد جریان بشه، وجودی که قبلا داشت میان انرژی ای که در سر تاسر سیاره در چرخش بود ناپدید میشد. این برای مرد قابل قبول نبود.
سیاره باید تحت فرمانش باشه و این که خودش جزئی از این سیستم باشه هیچی نیست جز شکست.
مرد جریان قوی ای رو در لایف استریم احساس کرد. نشونه ای برای یه شکست دیگه.
زمانی که لایف استریم روی سطح سیاره فوران کرد، مرد احساس کرد که کلود بدون شک از پیروزیش مطمئنه. کلود کسی بود که دوبار مرد رو به لایف استریم فرستاده بود.
مرد میدونست اگر کسی بتونه بخشی از هسته مرکزی روحشون رو نگه داره میتونه به عنوان وجودی مستقل باقی بمونه. مستقل از سیستم سیاره. مرد تصمیم گرفت کلود اون هسته باشه. و میخواست کلود این رو بدونه.
من اینو به تو هم اثبات خواهم کرد
 
  • Like
Reactions: Onmyosu and bezad

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
جریان زندگی سفید 1
زن یک شخصیت باستانی (Ancient) بود. برای همین میتونست موجودیت خودش رو حتی در جریان زندگی حفظ کنه. اگر میخواست میتونست هر موقع جزئی از سیاره بشه ولی فکر میکرد شاید برای این کار زود باشه.
زن روح عجیبی رو در جریان زندگی سیاره احساس کرده بود. همون خشمی بود که از اراده ای قوی نشئت میگرفت و برای همین نمیتونست به سیاره بپیونده.
زن این حس رو میشناخت. همون مردی بود که زندگیش رو ازش گرفت یک روح بی رحم پشت جسمی زیبا
این روح این بار از درون جریان زندگی فعالیت میکرد.
زن که میدونست که او قصد داره اثرش رو روی سطح سیاره اعمال کنه نمیدونست چه کاری از دستش بر میاد.
برای او خطرناک بود که با مرد روبرو بشه ، برای همین سعی کرد از او دور بمونه و نتونست از نقشه او سر در بیاره.
اما وقتی آن روح ناگهانی در مقابلش ظاهر شد فهمید که او خاطرات کلود رو هسته مرکزی وجودش قرار داده.
کلود دوستش بود. کسی که برای او مهم بود و باید ازش محافظت میشد
 
  • Like
Reactions: Onmyosu and bezad

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
جریان زندگی سیاه 2
قبل از این که که جریان زندگی روی سطح سیاره فوران کنه، مرد خاطرات ناچیزشو به سیاره واگذار کرده بود ؛ خاطرات از زمانی که جوان بود ، از دوستان کمی که داشت ، از جنگ هاش موقعی که از همه چیز بی خبر بود، از زندگی روز های گذشته اش . سیل همه اینارو با خودش برد سیلی که اطراف شهاب سنگ رو فرا گرفت و همون موقع عقب کشید. هسته مرکزی روحش و اون خاطرات عمیقا به هم مرتبط بودن و از جریانی به جریان دیگه جابجا می شدن و اطراف سرزمین گردش میکردن ، از شهری به شهر دیگه. زمانی که مردم، چه اونایی تلاش میکردن فرار کنن و چه اونایی که فقط میتونستن سر جاشون بمونن، همگی در محاصره ی جریان ها بودن،تصمیم گرفت به خاطر نشانش رهاشون کنه.
مرد مطمئن بود که هرگز ناپدید نخواهد شد.
با خودش میگفت :《تا زمانی که کلود من رو به یاد بیاره وجودم در جریان زندگی و روی سطح سیاره پایدار خواهد بود. حتی اگر روحم از هم بپاشه و حتی اگر فقط یک بخش از خاطرات در سیاره در گردش باشه، آخرش میتونم روی ذهن کلود برای برگشتنم حساب کنم》
 
  • Like
Reactions: Onmyosu and bezad

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
جریان زندگی سفید ۲
زن فهمید که تعداد روز افزونی روح بودند که نمی خواستند توسط جریان(زندگی) جذب شوند.با اینکه با روح مرد متفاوت بودند. آنان هم بخاطر حسی مشابه جریان(زندگی) را پس زدند. تنفر.احساسات آن ها نسبت به سیاره غرق در تنفر بود..همچون آن مرد. این ها اثرات رسیدن تاثیر گذاری او به دنیای بیرون بود. زن نزدیک روح هایی که تازه وارد جریان زندگی شده بودند شد. روحایی مملو از تنفر سعی کرد آن هارا ترمیم دهد.در زیر پوسته شان خاطراتی مخفی شده بود.خاطراتشان از زندگی معمولی شان. با اینکه چیز خاصی نبود. خاطرات شاد بسیاری هم داشتند. او آن افکار را آزاد و سپس غرق جریان زندگی کردشان. با از دست دادن هسته ی احساساتشان. حیوان بیرونی محو شد. زن راه حلی یافته بود. اما همچنان روح های غرق شده در تنفر از راه میرسیدند و توان تحملش را نداشت. او در جریان زندگی با سرعت میچرخید به دنبال روح هایی دیگر تا اورا یاری دهند. باستانیان در نابود کردن این تکه های ذهن پیشنهاد اورا قبول کردند. زمانی که تکه ذهن های افرادی که میشناخت را پیدا کرد.- تعدادشان کم بود-او خاطرات خود را به آنان بخشید. او اکنون روح های بیشتری همراه خود داشت. اما با این حال تنفری که آن مرد ساخته بود کاهش نمی یافت. او به کلود فکر کرد. در واقعیتش،در دنیای بیرون زندگی میکرد. آن زن می بایست تنفر را از دنیای واقعی براند.زن باخودش فکر کرد که آیا کلود میتواند به او کمک کند. کلودی که او میشناخت خوش قلب بود.
مترجم : کینگ
 
  • Like
Reactions: Onmyosu and bezad

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
جریان زندگی سیاه ۳
جدا از مشکلات بشریت. زندگی بر روی سیاره به حالت معمولی خودش بازگشته بود. مرد متوجه افزایش تعداد روح ها شد.- به آنان تیرگی قلب هم میتوان گفت-در حال یکی شدن با جریان زندگی. او از آن تیرگی لذت برد. حتی بیشتر وقتی که متوجه مشکلی که در دنیای بیرون ساخته بود شد. او با خودش فکر کرد که میتواند از این لذت ببرد. پر کردن جریان زندگی با این تیرگی. او خودش را درون جریان زندگی مخفی کرد و سرتاسر جهان را سفر کرد. افراد بیشتری را به مریضی اش مبتلا می کرد. در جهان بیرون.افراد زیادی بودند که دیگر زندگی معمولی خودشان را در اختیار نداشتند. و با وسوسه های مرد قسمت های تیره ی قلبشان بزرگتر هم میشد. مرد با خود فکر کرد. "میخوام کلود بدونه که این کار منه. میخوام آدم ها بدونن که این کار منه" برای این کار به یک جسم نیاز داشت. چیز هایی بودند که او میخواست با صدای خودش بگوید. چیز هایی بودند که میخواست با دستان خودش خوردشان کند. او تصمیم به استفاده از قدرت مادرش گرفته بود. "با تکه ای از جسم مادر. من هم میتونم دوباره جسمی داشته باشم"
اول سعی کرد که در دنیای بیرون به شکل روح درآید. اما تلاشش با شکست مواجه شد. او خاطرات ظاهرش را به سیاره برگردانده بود. و نمیتواست تصویری از خودش بسازد. پس مرد خاطراتی از ظاهری مناسب درون جریان زندگی پیدا کرد. ظاهر پسر بچه ای بود. ناگهان مرد فهمید که در دنیای بیرون بودن محدودیت های بیشتری نسبت به روح بودن را دارد. او دو مامور ساخت تا کارهایش را برایش انجام دهند. این ۳ موجوداتی جدا از هم بودند. و در همان زمان این سه،ساخته شده توسط قدرت اراده ی مرد و جدا از سیستم سیاره بودند. در یک زمان هم جزئی از واقعیت بودند. و هم هیولا هایی از خیالات.
مرد به آینده فکر کرد"در حینی که خادمانم دنبال مادر میگردند.. اگر به کسی بر بخورند که مرا میشناسد. اون موقع میدونم که قبلا چه کسی بودم. و با کمک های مادر. من میتونم دوباره واقعی بشم. حتی اگر چیزی هم کم باشد. کلود من رو کامل میکنه."
مرد با خود گفت "این ها فقط شروع کارمه"

جریان زندگی سفید 3
زن به دنبال راهی برای رساندن خبر این فاجعه به کلود بود. با این افکار احساساتی که نمیتوانست از آن ها به او بگوید به روشنایی به او بازگشتند.چیز های زیادی بودند که میخواست به کلود بگوید. او نمیدانست که چه چیزی باید به کلود بگوید. یا اینکه چگونه باید بگوید. مدت زمانی از اینکه او باید نگران میشد گذشته بود. در آخر، زن تصمیم گرفت که اول کلود را ببیند و بعد به اینکه چه میکند فکر کند.
در انتها زن فهمید که مرد تنفر را در سرتاسر جهان پخش میکرد. سعی در ظاهر شدن در دنیای بیرون داشت. او تعجب کرد که او چگونه می خواهد این کار را انجام دهد. او عزم خود را جزم کرد و به روح مرد نزدیک شد.اما مرد اورا دید و اورا فراری داد اما خیلی زود تسلیم شد. او میدانست که مرد دارد به او میخندد."تو نمیتونی هیچ کاری انجام بدی"اما زن اکنون از نقشه ی مرد با خبر بود. ظاهرا او میخواست از موجودات جداگانه به عنوان خادمانش استفاده کند. زن از خود پرسید که آیا خودش هم میتواند چنین کاری را انجام دهد. اما سریعا نظرش را عوض کرد. "حتی اگرم امکانش وجود داشت. من میخوام با کلود،طوری که من را میشناسد ملاقات کنم
مترجم: کینگ
 
  • Like
Reactions: Onmyosu and bezad

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
خوب میریم برا بخش یوفی

شهر فراموش شده. دریاچه ی کوچکی که اریث در آن با دوستانش خداحافظی کرد و زندگی اش را از دست داد. یوفی و بقیه دوباره بازگشته بودند تا خبر پایان نبرد با سفیروث را بدهند. همه ی آنان دور معبد دریاچه در سکوت ایستاده بودند. هیچ یک سخنی نگفت.اما تمامی آن ها با کلمات خودشان با اریث صحبت میکردند.
"خدانگهدار"
صدای آرام وینسنت بود. زمانی که یوفی چرخید تا با او رو در رو شود متوجه شد که شنل قرمز او میلرزید.یوفی با خود گفت او چه مشکلی دارد.
"تاقت بیار. تااااقت بیار" یوفی هم همراه او گریه کرد
"چطوری میتونی مارو اونطوری ول کنی؟ هممون رفیق جنگی هستیم دیگه."اعتراض یوفی اورا متوقف نکرد. یوفی دوید. و هردوی آن ها مقابل یک دیگر قرار گرفتند. مانند این بود که انگار وینسنت بجایی در دور دست ها خیره شده است. یوفی نمی دانست در ذهن او چه میگذرد. اما نگاهش . نگاهی قدرتمند بود. یوفی فهمید که کاری از دستش بر نمی آید و سریعا قدمی به عقب برداشت
وینسنت هنگامی که از کنار یوفی رد می شد به او گفت "مراقب خودت باش".
یوفی هرگز توقع این کلمات را از وینسنت نداشت و او را در این وضعیت ترک کند. یوفی اکنون قلب وینسنت را برای اولین بار احساس کرد.
کلود،تیفا،برت،سید و رد 13 در حال تماشای آنان بودند.
یوفی به‌ دوستانش گفت:
"مثل اینکه جایی برای رفتن داشت"
سید گفت "به همسرش لابد، وقتشه منم برم".
برت هم همچنین گفت"آره، راست میگی. منم همینطور"
یوفی با خود فک کرد که همه شخصی را برای برگشتن به پیش آن دارند. او درک کرد اما نتوانست احساساتش را نگه دارد.
"میدونین... شما ها واقعا در این مورد خیلی بیخیالانه رفتار میکنید."
سید در حینی که شروع به راه رفتن کرد گفت"فقط به این معنیه که دوباره همدیگرو میبینیم"
کلود و تیفا سرشان را تکان دادند. رد 13 هم همین کار را کرد.
یوفی با خود فکر می کرد که رد ۱۳ به زور با آنان همراهی میکند.
"آره."
هنگامی که شروع کرد چیزی که آنان احساس میکردند را احساس کند. او هم چیزی که قرار بود اتفاق بیافتد را قبول کرد
"بریم"
کلود و تیفا هم شروع به رفتن کردند.
یوفی با خود فکر کرد که زمانی که ما اینجا را ترک کنیم برای همگی مان خداحافظی محسوب می شود. اما اشکالی ندارد. با تمام نیرویم از خداحافظیمان لذت خواهم برد.
"صبر کنید"
برت ناگهان داد زد"این خداحافظی هم خراب شد به خاطر این که من از پیرمرد خوشم نمیاد." یوفی به او نگاه کرد. او را هنگامی که در حال بیرون آوردن متریای دست مصنوعی اش و دادن آن به کلود بود
"با این چکار کنیم؟"
"صبر کنید" فهمید که چیز مهمی را از قلم انداخته است.یوفی صدایش را بلند کرد. او تقریبا دلیل سفرش را فراموش کرده بود.
"میشه من همه- نه منظورم اینه که میشه من نصف همه ی متریا ها رو داشته باشم؟ اونارو با خودم به ووتای می برم و اونارو در امنیت کامل نگه میدارم. خوب از یکمشون هم استفاده میکنم. فقط یه ذره اش"
چشمان تمامی دوستانش به او دوخته شده بود. او در مرکز توجه بودن را دوست داشت اما این بار احساس گناه میکرد. او با سعی در مخفی کردن آن احساس ادامه داد
"من داشتم دنبال متریا میگشتم. من شمارو به خاطر غرایز شکارچی متریایی ام دنبال کردم. متریایی که شما داشتین خیلی وسوسه گر بود."
تحقیقات شینرا،تکنُلوجی و دانشی که از زندگی سیاره داشتند. به آنان اجازه میداد تا به متریای کلود و دوستانش "توانایی" ببخشند که به صورت طبیعی بدست نمی آمدند.
" اگه بخوام باهاتون رو راست باشم. من نه از گذشته تون خبر داشتم و نه میدونستم که دنبال چه کاری هستین. حتی الان. فکر میکنم که یکیه. اما من کنار همتون جنگیدم مگه نه؟ و این بخاطر متریا نبود. فقط میخواستم به یه دردی بخورم حتی اگه خیلی کمک بزرگی نبودم. ما الان با هم دوستیم دیگه. بهش فکر کنید چند بار شما رو از موقعیت های خطر ناک نجات دادم؟"
بعد اینکه سخنانش به پایان رسید. یوفی با خودش فکر کرد"لعنتی، اون اصلا حقیقت نداره"
تیفا گفت" آره تو خیلی به ما کمک کردی"
یوفی گیج شده بود
"تو بچه ی ایده آلی هستی. خوشحال و قوی هستی"
"هان؟"یوفی متعجب شده بود و منتظر ماند تا تیفا ادامه دهد.
بدون اینکه فکر کند پرسید"جدی میگی؟"
تیفا سریعا گفت"اوهوم"
"عههههه"
یوفی با فکر کردن به چیزی که شنیده بود سرخ شده بود. او متعجب بود که متریا را بدون هیچ اعتراضی دریافت می کند.
کلود به سمت برت چرخید و پرسید" نظر تو چیه برت؟"
مترجم : کینگ
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
چرا داری از برت سوال میکنی؟
یوفی با خودش فکر کرد اما ساکت ماند.
“همم___” برت فکر کرد. “درسته که یوفی دوست خوب ماست. اما وقتی بحث متریا میشه موضوع فرق میکنه، درست نمیگم؟”
“نه درست نیست! این همونه. همون! میدونم ممکنه حالا که سفیروث رو شکست دادیم همه چی تموم شده باشه اما، من رویای بزرگی دارم و اون اینه که Wutai رو احیا کنم. برای انجام این کار، داشتن متریا خیلی مهمه.”
“احیای اه___”
اینبار سید بود که وارد بحث شد. ببند پیر مرد!
یوفی به او خیره شد.
“اگه اون چیزیه که تو براش لازم داری، میدگار بیشتر تو اولویت نیست؟”
“درست میگی.”
بعد از موافقت با سید، کلود در فکر فرو رفت.
“هی، یوفی. این چطوره؟ ما همه ی متریا رو بهت میدیم.”
“بسیار خوب!”
“اما من اونو یه جای امن نگه می دارم.”
“عه_شما میخواین بچه گول بزنین!”
با فکر به اینکه احمق فرض شده، به نشانه اعتراض ایستاد.
“تو اشتباه برداشت کردی. تمام متریا های ما برای نبرد استفاده شد درسته؟ واقعا خیلی به کار Wutai نمیاد. پس ما فقط اونایی رو که برای التیام دادن بکار میرن رو بهت میدیم و من باقیش رو نگه میدارم. فکر کنم من بیشترین تجربه رو دارم وقتی که حرف از متریا های خطرناک میشه.”
“درسته ما دیگه به تجهیزات برای مبارزه نیاز نداریم اما___”
“آره؟”
“حتی اگه نتونیم ازشون استفاده کنیم، وقتی باشن بیشتر احساس راحتی میکنیم، نمیکنیم؟”
“پس بیا انجامش بدیم. برگرد به Wutai اما اگه بدون متریا احساس راحتی نکردی با من تماس بگیر. اون موقع دوباره دربارش فکر میکنیم.”
کلود با لحن ملایمی حرف می زد ولی در آخر، تصمیمش برای نگه داشتن متریا برای یوفی روشن بود. و همان طور که گفت، حتی اگر Wutai متریا های زیادی با قدرت تخریب غیر قابل اندازه گیری داشته باشد، خیلی به کار نمی آمدند. دوره و زمانه عوض شده بود. حتی یوفی هم آن را درک می کرد.
“خب، حواست باشه که از متریا های من خوب مراقبت کنی.”
مترجم : Azim
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
“خب پس، من الان کسیم که بیشترین متریا رو تو دنیا داره، تو چی فکر میکنی؟”
یوفی در حال بازگشت به زادگاهش Wutai بود و تمام مدت داشت با چوکوبو ای که سوارش بود حرف میزد.
“به نظرت بهتر نیست چنتا لباس بخرم؟ تمام مدت این سفر طولانی همین لباسا تنم بود.”
یوفی به فکر مردم Wutai بود که انتظار داشت به او خوش آمد بگویند. او مطمئن بود که مردم میدانند که بخاطر آن ها بود که سیاره از شر شهاب سنگ فاجعه بار نجات پیدا کرد. و به دلیل آن بود که قطعا آن ها دور هم جمع می شدند تا داستان او را بشنوند.
“اوه صبر کن، این لباس های پوشیده شده کمک میکنه که نشون بدم از چه سختی هایی گذشتم. آره، این کاریه که انجام میدم. لباسارو همینجوری که هست نگه میدارم. اما مهم تر از همه، باید داستانمو آماده کنم!”
اگرچه، یوفی فهمید که نمیداند بسیاری از اتفاقات مهم چگونه افتاد و دنیا چگونه به پایانش نزدیک شده بود.
“این خوب نیست__”
دیگران چه فکر میکردند؟ نتیجه ی افکار آن ها چه بود؟ چیزهای زیادی بود که یوفی، که در نقطه ای از سفر به آنها ملحق شده بود، نمیدانست.
“ای کاش ازشون میپرسیدم__اما مشکلی نیست. کافیه از خودم درارم. SOLDIER سابق سفیروث که شرکت شیطانی شینرا ساخته بودش به فکر اعمال پلید بود. کلود و دوستاش همون طوری که با شینرا میجنگیدن، سفیروث رو دنبال کردن. وقتی سفیروث گیر افتاد، سعی کرد از Materia سیاه استفاده کنه تا شهاب سنگ کوچکی رو احضار کنه که با سیاره برخورد کنه. ما جونمون رو برای متوقف کردنش به خطر انداختیم. آره، عالیه. برای فهم اونا راحته.”
چیزی که یوفی نمیدانست آن بود که جزئیات زیادی که او نمیدانست از قبل به Wutai رسیده بود. بجز دخالت او در این امر.
***
“هی.”
از دور wutai دیده میشد. یوفی چند بار در موقع سفر برای بازدید به اینجا آمده بود اما وقتی کاری را تمام میکنی احساسش فرق میکند. او چوکوبو را نگه داشت و به خانه اش خیره شد.
“ها؟ چرا من...؟”
یوفی نفهمید که چرا دارد اشک هایش را پاک میکند.
صبح زود بود. پس از رها کردن چوکوبویش، او مسیر آشنایی را بدون نگاه کردن دوید. او با تمام سرعت به سمت خانه ای که انتظار داشت پدرش گودو آنجا باشد دوید. او هنوز نمیخواست کسی در شهر بفهمد که او بازگشته است. اگرچه او تصمیم گرفته بود که لباس های تنش را نگه دارد، اما میخواست حداقل صورتش را بشورد.
گودو در کنار در ایستاده بود، و به پست ضربه میزد.
“چیکار میکنی؟”
گودو وقتی صدای یوفی را شنید برگشت
“من برگشتم. همه چی تموم شد.”
گودو با وقار سرش را تکان داد___
“خوش حالم که به سلامت برگشتی، یوفی. اما گوش کن دخترم، شهر در مشکلات فراوانی است. کمکم کن. Wutai به کمک افراد جوانی چون تو نیاز داره.”
او کیفی پر از وسایل را بلند کرد و پشتش گذاشت و به سمت مرکز شهر حرکت کرد.
“هی صبر کن!”
یوفی به سرعت دنباش کرد. پدرش به نظر عجله داشت و به نرمی راه میرفت.
“شنیدی که درگیر چه کاری بودم درسته؟ جشن خوش آمد گویی چی شد؟ بقیه کجان؟”
همان طور که یوفی اعتراض میکرد، به طور خلاصه درباره ی اینکه چگونه خودش و دوستانش جریان زندگی رو برای نجات سیاره احضار کردند صحبت کرد. گودو ایستاد و برگشت، و با چهره ای مشکوک به او نگاه کرد.
مترجم:Azim
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
“من نمیدونم تو چیکار کردی. چیزی که من میدونم اینه که دنیا به منجلابی کشیده شده که شینرای احمق و اون SOLDIER های دیوانه باعثش شدن. در آخر، اراده ی جهان برای پایان این درگیری احضار شهاب سنگ بود اما، سیاره ی ما با آزاد سازی جریان زندگی از خودش دفاع و اون رو نابود کرد___این جوریه که من فهمیدمش.”
گودو با چهره ای جدی حرف زد.
“اراده ی جهان؟ کی به این داستان احمقانه رسیده؟”
“این تفسیر منه. شاید واقعیت چیز دیگه ای باشه اما، چیزی که من میدونم کافیه. و یوفی. تلاش نکن بگی تو هم دخالت کردی. تاثیر جریان زندگی خیلی عظیمه. درسته مردم میدونن که سیاره رو نجات داده، اما هنوز هستند کسانی که از اتفاقات افتاده ناراضی اند.”
“چی!”
یوفی مشتش را بلند کرد، و در هوا به نشانه اعتراض تاب داد.
“اتفاقی که برای شهر افتاد____”
یوفی همان طور که حرف میزد به اطرافش نگاه کرد، از چیزی که میشنید رنجیده بود. وقتی رسیده بود متوجه نشد اما، خیلی از ساختمان ها آسیب دیده بودند. در بین آنها تالار آموزش باستانی با سقف قرمز که حالا سوراخ بزرگی در دیوارش به چشم میخورد بود. همچنین او میتوانست ستون هایی را که از سقف ریخته بود ببیند__
“چه اتفاقی افتاده؟”
“جریان زندگی از اینجا عبور کرد. شب وحشتناکی بود وقتی ساختمان تکان میخورد. شاید این در مقابل قربانیان میدگار چیزی نباشد اما، اینجا ساختمان های قدیمی زیادی وجود دارد. شاید خرابی زیادی بیرون بناها نبینی بست ها و تیر ها احتمالا شکسته اند. من تعجب نمیکنم اگر یک روزی ساختمان بریزد. برای همینه که من از این چکش استفاده میکنم تا__مشکل چیه یوفی؟”
یوفی به افرادی که دور و برش جمع میشدند و ساختمان ها را ترمیم میکردند خیره شده بود. خیلی از آنها باند پیچی شده بودند.
“همه خوبن؟ کسی که صدمه بدی ندیده؟”
“خیلی از مردم آسیب دیدن. اما تعداد آسیب های شدید آنقدر نیست.”
“پس تعدادشون کمه.”
درست میگی__اما چه کمکی از تو برای آنها بر میاد؟ حالا بیا کمکم کن ساختمان ها را تعمیر کنیم.”
گودو چکش جدیدی از جعبه ابزار در آورد و به دست یوفی داد.
“برام مهم نیست. این کمک میکنه. درسته؟”
یوفی Materia شفا بخشش را در آورد و به پدرش نشان داد.
“آه__” گودو محتاطانه به یوفی نگاه کرد. “باز هم داری؟”
“نه. یکم بیشتر از این نوع متریا بود. واقعا برنامه داشتم تا بیشتر برگردونم اما میدونی، نوع تهاجمیش خیلی خطرناکه، نیست؟”
“خوبه. تصمیم عاقلانه ای بود.”
گودو به سمت تالار تمرین سقف قرمز راه افتاد و شروع به بررسی وضعیتش کرد.
“به نظر میرسد به راحتی میتوانیم این را ترمیم کنیم.”
بعد او همه را صدا کرد.
“هی، همه کمکم کنید! ما اینجا را به بیمارستان تبدیل میکنیم.”
مترجم: Azim
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
یوفی مطمئن بود که زندگی اش به عنوان شکارچی متریا به پایان رسیده است و در حال آغاز صفحه جدیدی در آن به عنوان “دکتر یوفی” باشکوه بود. تمام کسانی که به بیمارستان آمدند از یوفی تشکر کردند. او هنوز میخواست اتفاقاتی که در طول سفرش افتاده بود را با دیگران درمیان بگذارد، اما با دیدن کسانی که به وسیله ی جریان زندگی آسیب دیده بودند، این ایده دیگر هیچگاه به ذهنش نیامد. بعضی از آن ها چنان آسیب دیده بودند که متریاهایی که یوفی داشت هم قادر به التیام آنها نبودند اما، او اطمینان داشت که اگر به خوبی مراقبت کنند به تدریج خوب خواهند شد. مشکل آنجا بود که خود یوفی قدرت ذهنی آن را نداشت.
متریا بلور شده ی جریان زندگی بود. برای خارج کردن نیرو از کریستال پایدار، یک فرم از شوک نیاز بود که با امواج مغزی فعال میشد. نتیجه ی آن بود که، ذهن استفاده کننده از آن به طور قابل توجهی ضعیف میشد.
خستگی آن به سختی قابل تحمل و گاهی همراه با خواب آلودگی نیز بود، یوفی تابلوی “دکتر یوفی” خود را غروب کنار گذاشت، فورا از تخت خواب خود بالا رفت و در حال خوابیدن بود.
“آه...”
فردا شفابخشی رو برای یک روز کنار میذارم و میرم دنبال پیدا کردن اِتِر (نوعی متریای شفا بخش) وسایلی مشابه آن، یوفی این ها را با خودش فکر کرد. صبر کن ببینم، کلود و بقیه هم وقتی اترشون تموم شد دیگه سفر نکردن؟
***
بوم بوم__
بنگ بنگ___
کسی به دیوار میکوبید.
“خفه شووووو”
یوفی داد زد و از تختش بلند شد. وضع اورژانسی بود؟
بوم بوم___
بنگ بنگ___
نه. یک چیز عجیب. به نظر میرسید که___آره. به نظر میرسید که کسی دارد به میخی میکوبد.
“همینه. این باید یوفی رو اونجا نگه داره.” صدای پدرش را شنید.
“هان؟”
یوفی به سمت در دوید. سعی کرد بازش کند اما تکان نمیخورد.
“هی بابا! چیکار کردی؟ نمیتونم درو باز کنم!”
“از وجدانت بپرس. چطور تونستی چنین چیز مهمی رو پنهان کنی؟ همان جا بمون و به کارهایی که کردی فکر کن!”
یوفی با خودش فکر کرد که کاری نکرده که باید درباره اش فکر کند. او دستش را روی سینه اش گذاشت ولی بجز آنکه ثابت میکرد زنده است، چیز دیگری بیان نکرد.
“بابا!”
اما دیگر کسی آنجا نبود تا جوابش را بدهد.
“کسی اونجاست؟”
صدایش چنان نا امید کننده بود که خودش از خودش جا خورد. و چیزی که بیشتر غافلگیرش کرد آن بود که خواب آلودگیش در این شرایط هم دست از سرش بر نمیداشت.
“بابای احمق. بعد از اینکه یکم خوابیدم پی___پیدات میکنم.”
بوووم.
صدایش طوری بود انگار کسی به دیوار لگد زده بود. یوفی بیدار شد. احساس میکرد که چندین ساعت خوابیده است.
“باز چی شده___”
“ای یوفی احمق!”
صدای دختری بود که تقریبا هم سن او خودش بود. صدای آشنایی نبود. این بیشتر آزارش داد که یک غریبه احمق خطابش میکرد.
“چرا من احمقم!”
“تقصیر توئه که مادر یوری مریض شده!”
“مریض؟ درباره ی چی حرف میزنی؟ به من چه؟”
“تو با خودت از میدگار آوردیش، مگه نه!!”
“چی!؟”
اما دیگر جوابی نبود. بجای آن، صدای غر غر بزرگتر ها را شنید. احتمالا بهش گفتن با من حرف نزنه، یوفی با خودش فکر کرد.
گوم!
هر از چند گاهی صدایی از دیوار می آمد. به نظر میرسید که کسی به سمت تالار آموزش سنگ پرت میکند. تالار آموزش ساختمان مهمی بود. وقتی یوفی اندیشید که چقدر مردم ازش متنفرن که به آسیب رسوندن به چنین ساختمان مهمی اهمیت نمیدهند، قلبش درد گرفت.
“چیکار کردم.”
یوفی بار ها این کلمات را با خودش تا زمانی که نور صبح از شکاف دیوار نفوذ کرد تکرار کرد.
“یوفی؟ یوفی، زنده ای؟”
این چه سوالی بود؟ یوفی فکر کرد. اما متوجه شد که چقدر صدا نگران است و به دیوار نزدیک شد.
“تو کی هستی؟”
“منم. یوری. منو یادت نمی یاد؟ وقتی بچه بودیم با هم خیلی بازی میکردیم.”
او دوباره آن صدای ناشناس را شنید. حتی اگر بیاد داشت که دوست دوران کودکیش چه شکلی بود، نمیتوانست او را ببیند. اما توانست اسمش را به یاد بیارد. این تقصیر او بود که مادرش مریض شده بود__همان یوری بود.
مترجم:Azim
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
“مادرت چطوره؟ مریضه، درسته؟ تقصیر من نیست.”
“مادرم؟ آره، مریضه. بیماری ای که ما دربارش نمی دونیم. چرک سیاهی از گوشش میاد که تموم نمیشه. به نظر میرسه که درد داره. حتی نگاه کردن بهش هم دردناکه.”
“میفهمم__باید سخت باشه.”
یوفی به او گفت که در حالی که سرش را آویزان کرده بود، به او گفت که میتواند تصور کند که علائم چقدر میتواند وحشتناک باشد.
“درسته. اما من فکر نمیکنم تقصیر تو باشه، یوفی.”
“هان؟”
او بدون فکر کردن به بالا نگاه کرد.
“صبر کن. میارمت بیرون.”
قیییژژ قیییژژ. صدای بیرون کشیده شدن میخ ها شنیده می شد.
خیلی زود در باز شد و یوری پدیدار شد.
“هی.”
“سلام.”
بینی زیبایی داشت. موهایش پشتش دم اسبی بسته شده بود. اما یوفی نشناختش.
“خیلی وقت گذشته،یوری.”
“پس یادت اومد!”
معلومه یادم اومد.”
قلبش تیر میکشید اما از موقعیتی که در آن بود خبر نداشت پس بهتر بود همراهیش کند.
“بد شد. آقای گودو و دیگران دارن میان. بیا فرار کنیم.”
یوفی دعوت یوری را بدون آنکه بداند قبول کرد. آنها به سرعت از تالار تمرین بیرون دویدند. در حالی که دست هم را نگه داشته بودند.
“یوفی! یوفی! صبر کن! هی یوری! بیماری رو پخش میکنی!”
هر دوی آنها به سمت در روستا در حالی که یوفی صدای پدرش را پشت سرش می شنید دویدند. خیلی عصبانی بود. دویدند، همچنان دست هم را نگه داشته بودند. یه نظر میرسید دیگر کسی تعقیبشان نمیکند. یوری ناگهان ایستاد و یوفی از پشت به او خورد.
“از این راه.”
یوری به سمت مسیری در سمت چپ پیچید و شروع به دویدن کرد. یوفی تازه فهمید که چرا او ایساده است. هیولایی آنها را زیر نظر داشت و صداهای تهاجمی از خودش در می آورد. از آن نوعی بود که مبارزان کهنه کار به عنوان “خلال کوچولو” میشناختند. از آنجا که دوری از سم یکی از آنها آسان بود، به سختی مشکلی بوجود می آوردند. یوفی دستش را از دست یوری در آورد و آماده ی مبارزه شد. او سلاح نداشت اما میتوانست به نوعی از پس این نوع هیولا ها بر بیاد.
“یوفی، اون سم داره.”
“میدونم.”
آره، یوفی به یاد آورد. خیلی وقت پیش هم این اتفاق افتاده بود. آره، من و یوری زیاد با هم بازی میکردیم. وقتی نزدیک مجسمه Da Chao بازی میکردیم اتفاق افتاد. یکه هیولای خشمگین حشره مانند روی ما پرید و وقتی یوری با این قابلیت اون آشنا شد، پا به فرار گذاشت. من تنها ماندم و بعد از اینکه نیش زده شدم، برای سه روز خوابیدم.
“نگران نباش. من متریا دارم.”
هیولا با صدای خش خشی به سمت یوفی پرید. درست همان لحظه که می خواست هیولا را به زمین بزند، چاقوی کوچکی در هوا پرواز کرد و از هیولا رد شد. به زمین افتاد و پس از چند تکان مرد.
یوفی به یوری نگاه کرد. او چاقو را از هیولا برداشت و در کف دست چپش پنهان کرد. فهمید که حداقل او برای سفر پیش رویشان کاملا آماده است.
مترجم: Azim
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
“من اون ضعیفی که قبلا میشناختی نیستم.”
“پس باید زودتر باهاش می جنگیدی.”
“اگه اتفاقی برای من بیفته مادر تنها میشه. زودباش، بیا بریم.”
“کجا میری؟ به نظرت درسته که مادرتو تنها ول کنیم؟”
“فقط برای یه مدتی.”
یوری یه شوریکن سایز متوسط از کیف چرمی پشتش در آورد. در مقایسه با نسخه بزرگی که یوفی بهش عادت داشت، زیاد پایدار به نظر نمیرسید اما، سلاح سنتی ووتای بود که او از وقتی کودک بود آن را میشناخت.
“از این استفاده کن.”
“حتما.”
یوفی درجا پرتابش کرد. شوریکن در هوا پرواز کرد، و یک حلال بزرگی را قبل از برگشتن کشید.
“آها.”
درست مانند یک حرفه ای آن را گرفت.
“درست همون چیزی که ازت انتظار داشتم.”
آره. بایدم انتظار داشت. این همون روشیه که من باهاش جنگیدم و سیاره را نجات دادم.
من سیاره رو احضار کردم. واقعا____
“من دنبال راهی برای درمان از همه کمک گرفتم.”
“من تو بهشت لاکپشت ها مهمونت میکنم.”
“اون که درمان نیست.” (اشاره به مشابه بودن کلمات درمان و مهمان کردن در زبان انگلیسی)
یوفی و یوری در یک بلندی کنار هم نشستند جایی که سو سوی نور ووتای در دوردست دیده می شد. یوفی داشت به این فکر میکرد چی و کی از یوری در حالی که داشت برای پیدا کردن تعقیب کنندگان دید میزد بپرسد. هر دوی آنها برای مدتی ساکت ماندند.
“میدگار چه شکلیه؟”
یوری در حالی که همچنان داشت اطراف را دید میزد از او پرسید.
“داغون بود. جریان زندگی از اونجا گذشت درست بعد از اینکه شهاب سنگ داشت بهش میخورد و یکم قبلشم انفجار بود___و کلی جنگ و درگیری هم بود. اما من خیلی اونجا نموندم___”
درسته. مثل همه ی چیزای دیگه من چیز زیادی از اون نمیدونم.
“بیماری چی؟”
“خب درباره اون__مشکل اون چی بود؟ چیز زیادی درباره بیماری نمیدونم. حتی نمیدونم چرا منو زندانی کردن.”
“آقای گودو چیزی دربارش بهت نگفت؟”
“آره. اون قطعا چیزی به من نگفت چون فکر میکنه من هنوز بچم و چیزی نمیفهمم.”
“میفهمم. اما فکر کنم اشتباه میکنی. فکر کنم آقای گودو نمیدونست چی باید بهت بگه. منم نمیدونستم چی باید به مادر بگم.”
یوری سعی کرد توضیح دهد.
“به نظر بیماری سختی میاد.”
درسته. طبق چیزایی که من تو میدگار شنیدم. بیمار میمیره.”
“میفهمم__”
بدون هیچ همدردی نسبت به یوری، یوفی پرسید.
“چرا تقصیر منه؟”
“دیروز ما اطلاعاتی از میدگار دریافت کردیم که بیماری وحشتناکی تو میدگار شایع شده. بعد فهمیدن که مادر من و چند نفر دیگه هم گرفتن. به عبارت دیگه، معنیش اینه که تو بیماری رو با خودت از میدگار آوردی. تو تنها کسی هستی که به تازگی از اونجا اومدی.”
یوری به صورت عذرخواهانه به یوفی نگاه کرد اما او متوجه نشد.
“یه دقیقه صبر کن! درسته که من از میدگار برگشتم. اما چرا تقصیر منه؟ من هرگز به دیدن مادر تو نرفتم و هیچکدوم از کسای دیگه هم نمیشناسم! من حتی مریض نیستم!”
یوفی به نشانه اعتراض بدون فکر کردن ایستاد. روح جنگجویش از درون در حال سوختن بود.
“موش ها آلودگی رو انتقال میدن اما خودشون مریض نیستن.”
“موشا؟!”
“اوه، این چیزیه که بزرگترا میگن. تازه، مادرم و دیگران مجروح بودن و تو درمانشون کردی. تو تالار آموزش. میدونی که.”
“همش اتهامات اشتباه!”
“بعد از اون، بیماری بخش شد.”
“این به من ربطی نداره!”
یوفی بدون فکر یوری را گرفت. میدانست که او کاری نکرده است اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
یوری با آرامش گفت: “ما اسم تو رو پاک میکنیم.”
یوفی آرام گرفت.
“آره. آره، این کاریه که انجام میدیم! باید یکی دیگه باشه که از میدگار اومده. ما پیداش می کنیم و لو میدیمش! اینجوری به اونا که به من مشکوکن نشون میدم! اونا فکر میکنن من کیَم!”
یوفی به همه طرف فریاد زد.
“تو عوض نشدی. من، من،من.”
“منظورت چیه.”
“چرا به فکر پیدا کردن درمان بجای مقصر نیستی؟ بیا دنبالش بگردیم. با هم.”
“___اما.”
ممکن است درست باشد. اما یوفی از این ایده راضی نبود...
“اکه درمانشون کنی، مردم دیدشون رو نسبت بهت عوض میکنن. دیگه به تو شک ندارن و قدردان میشن.”
“هممم____”
“یوفی به آن فکر کرد. چیزی که یوری گفت درست بود. به نفع همه بود. اما موضوع او بود؟
“یوفی؟ مادرم زیاد وقت نداره. ازت میخوام کمکم کنی.”
“باشه.”
آره. من کلی وقت دارم تا بعد از اون مقصر رو پیدا کنم.
مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
بعد از فرار از ووتای، هردوی آن ها به جنوب به جایی که با نام غارهای متریا معروف بود رفتند. جایی که زمانی شرکت شینرا قصد داشت تا راکتور ماکو بسازد و همین شروع کننده جنگ بود. مکان ساخت راکتور ماکو. برای سادگی بحث، می شد گفت که زمینی حاصل خیز پر شده از جریان زندگی بود. خیلی وقت پیش، تنها به وسیله ی چوکوبوهایی که به صورت مخصوص پرورش داده شده بودند و قدرتی خاص داشتند میشد به آن دسترسی پیدا کرد. اگر چه، بعد از خروج جریان زندگی به سطح زمین، شرایط جغرافیایی تغییر کرد و می شد با پای پیاده به آن نزدیک شد.
دلیل آنکه یوری از یوفی کمک میخواست فقط آن نبود که او این تغییر را به چشم دیده است. بلکه به این خاطر نیز بود که چطور او به صورت غیرطبیعی با وجود سن کم به متریا وابسته بود.
“باید متریا ای باشه که بتونه بیماری میدگار رو خوب کنه، درسته؟” یوری این را گفت. “بیماری میدگار” نامی بود که او به مریضی مادرش داده بود. “خب، من تا حالا چیزی در موردش نشنیدم.”
“میفهمم__کسی نیست که ممکن باشه بدونه؟”
یوری در حالی که تلفن همراه آخرین سیستمش را در می آورد پرسید.
یوفی یک ایده داشت.
“صبر کن ببینم.”
یوفی PHS ای که در تمام طول سفرش از آن استفاده میکرد را روی گوشش قرار داد. جوابی نبود. چاره ای نداشت و شماره ای که در حافظه وجود داشت دوباره چک کرد. بعد گوشی یوری را گرفت و شماره را وارد کرد. یک نفر به سرعت تلفن را جواب داد.
“سلام؟ تیفا؟ یوفیم.”
بعد از آن، صدای تیفا شنیده می شد که از کلود می پرسید آیا متریایی برای درمان بیماری میدگار وجود دارد اما او نمی دانست که چنین چیزی وجود دارد یا نه . آنها فقط می دانستند که چه قدر بیماری وحشتناک است. حتی در میدگار هم آنها دنبال درمانی مؤثر بودند. افراد زیادی به خاطر آن مرده بودند و مردم می ترسیدند. اول شهاب سنگ و حالا این بیماری.
“اونا نمیدونن.”
“فهمیدم__درمان دیگه ای؟”
“__ببین، یه غار اونجاس. قبلا اونجا نبودا. بیا بریم دنبال یکم متریا بگردیم!”
یوفی تلفن یوری را بدون نگاه کردن به او برگرداند و به سمت سوراخی که احتمالا در اثر خروج جریان زندگی درست شده بود دوید.
با هم دیگر به مدت یک ساعت دنبال درخششی از متریا درون غار گشتند.
“اینجا چه خبره!” یوفی بدون آن که خشمش را پنهان کند این را گفت.
“احتمالا چیزی اینجا نیست چون این یکی تازه به وجود اومده. چرا اینو انتخاب کردی؟”
یوری نگران به نظر میرسید. یوفی دلیلی نداشت.
“اگه جریان زندگی اطراف سیاره در جریان باشه باید با خودش متریا داشته باشه میدونی که!”
یوفی این را گفت اما در آخر، او نمی دانست که چنین چیزی واقعیت دارد یا خیر.
“__ببخشید. من بهت اطمینان دارم.”
صدایش می لرزید. یوفی هم آن جور که در حال عبور در غار نمور و تاریک بودند و با هیولا ها مبارزه میکردند را دوست نداشت.
“زود باش! ما اون متریا رو پیدا می کنیم!” او این را در حالی که سعی میکرد از شر ترسش خلاص‌ شود گفت. او هم کمی میترسید پس این به یوری که اولین بار بود در این غارها قدم میزد کمکی نمیکرد.
من باهاش مهربونم، فقط یکم.
“بیا بریم بیرون و دوباره درباره ی استراتژی مون فکر کنیم.”
او توانست یوری را در تاریکی حس کند آسوده خاطر شد.
طولی نکشید که آنها به خروجی غار رسیدند اما با هیولای دیگری مواجه شدند. در نگاه اول، شبیه موش کور بود اما بدنش با تیغ پوشانده شده بود.
 

Reza.zareei

کاربر سایت
Oct 28, 2018
1,959
نام
Reza
“خیلی آسونه!” یوفی همان طور که حمله می کرد برای روحیه دادن به خودش و یوری فریاد زد. شوریکنی که با تمام قدرت پرتاب کرده بود به هیولا آسیب رساند. اون مقابله کرد، گوی آتشی از دهانش به پرواز در آمد. یوفی در حالی که از بیخ گوشش می گذشت جاخالی داد. یوری هم که پشت او ایستاده بود با یک پرش افتضاح از مسیرش کنار رفت. گوی آتش بین آن دو به زمین برخورد کرد و منفجر شد.
“زود باش، یوری!” یوفی سر دوستش که حواسش به انفجار پرت شده بود فریاد زد. یوری دیوانه وار، فریاد زد.
“Sakuhenka shoura!”
در آن لحظه، شوریکن یوفی مانند یک بومرنگ به سمت او برگشت و او دوباره آن را به سمت هیولا پرتاب کرد. تیغه اش بدن هیولا را برید و آن را کشت و آن دو مبارزه را بردند.
“ای بابا یوفی. اون مال من بود.”
“تو خیلی آرومی. آروم و ترسو. اما به نظر میرسه به خودت تمرین دادی.”
“ممکن حرکات من آروم باشه اما وقتی موقع تکنیک بشه یه کارایی میتونم انجام بدم.”
“نه نه. تو نباید اون جوری فکر کنی، سرعت واجبه. باشه؟”
همانطور که یوفی داشت با سرعتش خود نمایی می کرد__
“ببین، یوفی” صورت یوری آمیخته از ترس شد. “اونو نگاه کن!”
جایی که آتش هیولا منفجر شده بود مایعی در حال خروج بود. درون آن غار کم عمق، آنها نمی دانستند که آن چیست اما شبیه آب نبود. یوفی دوید، تمام بدنش می لرزید، می توانست حضور نیروی شروری را در آن حس کند.
“بدو.”
یوفی سرعتش را زیاد کرد.
پشت آنها، مایعی که به آرامی شروع به بیرون آمدن کرده بود، ناگهان به سرعت شروع به خروج کرد. به دیواره ها و همچنین سقف غار برخورد می کرد. به زودی، به آنها رسید و مایع از روی سقف بر سر آنها می ریخت. آنها با دست سر خود را پوشاندند و به دویدن ادامه دادند. یوفی در حالی که به خروجی ای که روی آن علامت گذاشته بود تا گم نشوند رسید فریاد کشید.
دیدشان بیشتر شد. آنها خارج از غار بودند. زیر نور ماه همه چیز می درخشید. یوفی برگشت تا نگاه کند. مایع وحشتناک سرعتش کم شده بود اما همچنان از غاری که در آن بودند بیرون می ریخت. همانطور که یوفی نگاه میکرد، متوجه چیزی شد. آب سیاه بود.
“یوری، آب سیاهه.”
اما جوابی نشنید.
“یوری!؟”
یوفی لحظه ای تردید کرد اما به داخل غار دوید. نزدیک ورودی غار، یوری را پیدا کرد که روی زمین دراز کشیده بود. او سعی کرد تا کمکش کند اما حتی با تمام قدرتش ،به تنهایی بلند کردنش تا سینه برای او بسیار سخت بود.
“پاشو، یوری! پاشو!”
“نمیتونم. یوفی، برو. اگه اینجا بمونی__”
“احمق! نمیتونم مراقب مادرت باشم. میدونی که.”
یوفی یوری را برگرداند تا صورتش به سمت بالا باشد و سعی کرد او را با تمام توانی که دستانش میتوانستند جمع کنند به پهلو بکشد.
“فقط برو___”
مایع ای سیاه از دهانش خارج شد.
مترجم: A͜͡z͜͡i͜͡m͜͡
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر