دورانی جدید در راه است
.
.
.
اکنون در سال دو هزار و پنج هستیم ، برترین بازی تاریخ با ذهن و دستان هنرمند آقای میکامی و همکاران ایشان ساخته و آماده شده است ، بازی در حال پا گذاشتن به جهان اسرارآمیز بازیهای دیجیتالی هست ، شرکت کپکام قراداد انحصاری بازی را با شرکت نینتندو بسته است و آقای میکامی هم کنسول گیمکیوب را به علت هماهنگی بیشتر با بازی انتخاب و تایید کرده است ، شرکت سونی با وجود تلاشهای زیادی که برای رویایی کردن جهان بازیها کرده بود اما به علت بعضی مشکلات فنی پلی استیشن دو انتخاب آقای میکامی نخواهد بود ، بعد از گذشت چند ماه از عرضه بازی سونی متوجه ارزش گوهری به این زیبایی شد و با تمایل مسئولان کپکام برای فروش بیشتر سرانجام بازی به ایستگاه شروع دوم هم آمد .
ناراحتی کارگردان از پلی استیشن
.
.
.
آقای میکامی بنا به دلایلی کاملا مستند و علمی از این کنسول ابراز نارضایتی کرده و با کمی شوخی فرمودن اگر بازی رزیدنت اویل چهار برای پلی استیشن دو هم عرضه شود من خودم را میکشم ، ایشان برای این بازی از جان مایه گذاشته بودن ولی متاسفانه سونی هنوز درست متوجه نشده بود با چه بازیی طرف هست و گمان میکرد یک چیزی به همان بزرگی بازی قبلی یعنی بازسازی انحصاری قسمت اول هست .
سحرآمیز بودن گیمکیوب
.
.
.
کنسول گیمکیوب ساختاری داشت که از نظر ظاهری بازیکن را درگیر رویا پردازی خاص و عمیق تری میکرد به این ترتیب که قبل از شروع هر بازی اول خود کنسول بود که با قلب با روح و با چشمان بازیکن حرف میزد و ذهن او را آماده یک ماجراجویی لذت بخش و سحرآمیز میکرد ، این موضوع برای کسی که بازی رزیدنت اویل را ساخته و میداند بازیش یک سرگرمی معمولی نبوده و نیست خیلی خیلی خیلی مهم هست ، خیلی مهم است برای به نمایش گذاشتن یک جواهر ناب و گران بها یا یک تابلوی زیبای نقاشی از نمایشگاه دقیق و هماهنگ با آنها استفاده شود ولی گاهی به علت مشکلات ساختاری در یک نمایشگاه مثل چکه کردن سقف نمایشگاه یک اثر درست دیده و شنیده نمیشود .
در رزیدنت اویل چهار زندگی کردم
.
.
.
بازی رزیدنت اویل چهار دارای ویژگی هایی هست که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ، کلبه ای کوچک که در شروع بازی جز یک چهار دیواری ساده از جنس چوب پوسیده بیشتر نیست چنان چشم مرا نوازش میکند که گویا در خانه خاطرات خوب کودکی قدم میزنم ، هنوزم هم مرا در میانه جوانی مثل همان روزهای کودکی و نوجوانی آرام و خوشحالم میکند ، باز میخواهم بازی را شروع کنم ، دست در دست شخصی که در گذشته با یکدیگر از خطراتی گذر کردیم که نامش لیون و خواندن نامش یادآور خاطرات گذشته است .
باز بازی باز رزیدنت اویل باز قسمت چهارم
.
.
.
بعد از گذشتن از خطرات شهر پر خاطره راکون حالا دوباره وحشت آغاز شده ، سوار بر اتوموبیلی همراه با دو غریبه که حتی زبانشان را هم نمیفهمم به سمت روستایی در حرکت هستیم ، آن دو غریبه خیلی حرف میزنن ولی من در فکر فرو رفته ام که ناگهان به مقصد میرسیم ، اینبار انسانی به ظاهر کاملا سالم ولی خطرناک تر از هر خطری که در گذشته دیدم کنار شومینه ایستاده و من ساده نمیدانم اینجا چه خبر است ، رفتم کنارش تا ازش کمک بخوام ولی اون با تبرش خواست کمکم کنه پس منم با کلتم ازش تشکر کردم ، آن دو غریبه هم در حال حرف زدن از دنیا رفتن و من را تنها گذاشتن ، ادامه دادم با قدمهای لرزان به سوی وحشت ، اینجا هوا پاییزی و آسمان مه آلود و جنگل پر از عطر درختان خشک و خش خش برگهاست گویا همه چیز برای یک جشن وحشت آماده شده ، همین حالا از اولین دروازه گذر کردم و رسیدم به مرکز روستا ، صدای زندگی به گوش میرسد صدای حیوانات اهلی صدای بیل و شنکش صدای کار و تلاش کشاورزان و صدای زیبای باد وقتی در میان این زیبایی ها میوزد ، ناگهان نگاه آنها به من و لیون افتاد ولی نگاهشان خیلی مهربانانه نیست ، لیون نگران من شد و من نگران لیون شدم .
مهمانی من و لیون
.
.
.
آنها به مهمان خود لیون با رسمی جالب و لوازم پذیرایی جالب تر خوشامد گفتند ، من نمیخواستم گلوی لیون با تیغ اره موتوری و بدن لیون با بیل و شنکش و بیشانی لیون با تبر آشنا شود ولی بارها و بارها شد تا در نهایت وقتی دیدیم آنها از کارشان یعنی کشتن و حتما بعدش سوزندان ما دست برنمیدارند پس دست بکار شدیم و یکی یکی طوری که آنها مات و مبهوت مانده بودند را از بین میبردیم تا در نهایت حساب کار دست بقیه اومد و گریختند و در را هم پشت سرشان قفل کردند ، سپس دوربین از پشت سر من و لیون چرخید و چرخید و بالا رفت تا نامی از نامهای قدیمی و پر از خاطرات وحشتناک گذشته دوباره روبروی چشمان من نقش بست ، اینجا حس کردم آقای میکامی جلوی من ایستاده و میگوید برای شروع جنگ آماده شدی ؟!
شروع
.
.
.
شروع تجربه های گوناون در خاطره سازی در زندگی و مرگ در عشق و محبت در فداکاری و ترس در امید و غم در طوفان و آرامش در گشت و گذار به یک روستای سرد پاییزی در قصرهای پر از اتاقهای خاطره ساز در جزیره ای به سبک یک جزیره اسرارآمیز در دریاچه ای که از آن ماهگیری کردیم در پیدا کردن جواهرات از روستا و قصر و هر جایی که شد و به ولکام فروختیم در معدنی سوار قطار حمل بار شدیم و با سرعت حرکت کردیم و کلی هیجان را پشت سر گذاشتیم تا به مکانی امن رسیدیم و در کمال خوشحالی و هیجان دوباره ادامه دادیم .
ترس
.
.
.
من از همان ابتدای بازی از این میترسیدم که نکند بازی تمام شود چون من طاقتش را نداشتم پس در دلم میگفتم لطفا تمام نشو و بگذار باز هم این هیجان ترس و زندگی حداقل در رویاها ادامه داشته باشد اما خب همیشه هرچی که خوبه زود تموم میشه شایدم چون خوبه حس میکنیم زود تموم میشه ، گویا او قبل از من میدانست من چنان با این بازی ارتباط برقرار خواهم کرد که دیگر جدایی بین ما هرگز اتفاق نخواهد افنتاد پس تا آنجایی که میشد تا آنجایی که حتی من شرمنده او شدم از طولانی بودن بازی ، برایم ادامه ساخت ولی خب طبق قانون زمان هر آغازی یک پایان هم دارد و این نیز تمام شد ، من ماندم و بغضی غیر قابل بیان چون کسی حال ما ساکنان دنیای بازیها را درک نمیکرد و هنوزم نمیکند ، ولی او مثل پدری مهربان فکر آن بغضهای پایان بازی من را هم کرده بود چرا که بازی بعد از پایان تبدیل شد به یک کلید و حالا دروازه شهری بزرگ تر برای مکاشفه روبروی من باز شد .
پایان
.
.
.
.
.
.
اکنون در سال دو هزار و پنج هستیم ، برترین بازی تاریخ با ذهن و دستان هنرمند آقای میکامی و همکاران ایشان ساخته و آماده شده است ، بازی در حال پا گذاشتن به جهان اسرارآمیز بازیهای دیجیتالی هست ، شرکت کپکام قراداد انحصاری بازی را با شرکت نینتندو بسته است و آقای میکامی هم کنسول گیمکیوب را به علت هماهنگی بیشتر با بازی انتخاب و تایید کرده است ، شرکت سونی با وجود تلاشهای زیادی که برای رویایی کردن جهان بازیها کرده بود اما به علت بعضی مشکلات فنی پلی استیشن دو انتخاب آقای میکامی نخواهد بود ، بعد از گذشت چند ماه از عرضه بازی سونی متوجه ارزش گوهری به این زیبایی شد و با تمایل مسئولان کپکام برای فروش بیشتر سرانجام بازی به ایستگاه شروع دوم هم آمد .
ناراحتی کارگردان از پلی استیشن
.
.
.
آقای میکامی بنا به دلایلی کاملا مستند و علمی از این کنسول ابراز نارضایتی کرده و با کمی شوخی فرمودن اگر بازی رزیدنت اویل چهار برای پلی استیشن دو هم عرضه شود من خودم را میکشم ، ایشان برای این بازی از جان مایه گذاشته بودن ولی متاسفانه سونی هنوز درست متوجه نشده بود با چه بازیی طرف هست و گمان میکرد یک چیزی به همان بزرگی بازی قبلی یعنی بازسازی انحصاری قسمت اول هست .
سحرآمیز بودن گیمکیوب
.
.
.
کنسول گیمکیوب ساختاری داشت که از نظر ظاهری بازیکن را درگیر رویا پردازی خاص و عمیق تری میکرد به این ترتیب که قبل از شروع هر بازی اول خود کنسول بود که با قلب با روح و با چشمان بازیکن حرف میزد و ذهن او را آماده یک ماجراجویی لذت بخش و سحرآمیز میکرد ، این موضوع برای کسی که بازی رزیدنت اویل را ساخته و میداند بازیش یک سرگرمی معمولی نبوده و نیست خیلی خیلی خیلی مهم هست ، خیلی مهم است برای به نمایش گذاشتن یک جواهر ناب و گران بها یا یک تابلوی زیبای نقاشی از نمایشگاه دقیق و هماهنگ با آنها استفاده شود ولی گاهی به علت مشکلات ساختاری در یک نمایشگاه مثل چکه کردن سقف نمایشگاه یک اثر درست دیده و شنیده نمیشود .
در رزیدنت اویل چهار زندگی کردم
.
.
.
بازی رزیدنت اویل چهار دارای ویژگی هایی هست که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ، کلبه ای کوچک که در شروع بازی جز یک چهار دیواری ساده از جنس چوب پوسیده بیشتر نیست چنان چشم مرا نوازش میکند که گویا در خانه خاطرات خوب کودکی قدم میزنم ، هنوزم هم مرا در میانه جوانی مثل همان روزهای کودکی و نوجوانی آرام و خوشحالم میکند ، باز میخواهم بازی را شروع کنم ، دست در دست شخصی که در گذشته با یکدیگر از خطراتی گذر کردیم که نامش لیون و خواندن نامش یادآور خاطرات گذشته است .
باز بازی باز رزیدنت اویل باز قسمت چهارم
.
.
.
بعد از گذشتن از خطرات شهر پر خاطره راکون حالا دوباره وحشت آغاز شده ، سوار بر اتوموبیلی همراه با دو غریبه که حتی زبانشان را هم نمیفهمم به سمت روستایی در حرکت هستیم ، آن دو غریبه خیلی حرف میزنن ولی من در فکر فرو رفته ام که ناگهان به مقصد میرسیم ، اینبار انسانی به ظاهر کاملا سالم ولی خطرناک تر از هر خطری که در گذشته دیدم کنار شومینه ایستاده و من ساده نمیدانم اینجا چه خبر است ، رفتم کنارش تا ازش کمک بخوام ولی اون با تبرش خواست کمکم کنه پس منم با کلتم ازش تشکر کردم ، آن دو غریبه هم در حال حرف زدن از دنیا رفتن و من را تنها گذاشتن ، ادامه دادم با قدمهای لرزان به سوی وحشت ، اینجا هوا پاییزی و آسمان مه آلود و جنگل پر از عطر درختان خشک و خش خش برگهاست گویا همه چیز برای یک جشن وحشت آماده شده ، همین حالا از اولین دروازه گذر کردم و رسیدم به مرکز روستا ، صدای زندگی به گوش میرسد صدای حیوانات اهلی صدای بیل و شنکش صدای کار و تلاش کشاورزان و صدای زیبای باد وقتی در میان این زیبایی ها میوزد ، ناگهان نگاه آنها به من و لیون افتاد ولی نگاهشان خیلی مهربانانه نیست ، لیون نگران من شد و من نگران لیون شدم .
مهمانی من و لیون
.
.
.
آنها به مهمان خود لیون با رسمی جالب و لوازم پذیرایی جالب تر خوشامد گفتند ، من نمیخواستم گلوی لیون با تیغ اره موتوری و بدن لیون با بیل و شنکش و بیشانی لیون با تبر آشنا شود ولی بارها و بارها شد تا در نهایت وقتی دیدیم آنها از کارشان یعنی کشتن و حتما بعدش سوزندان ما دست برنمیدارند پس دست بکار شدیم و یکی یکی طوری که آنها مات و مبهوت مانده بودند را از بین میبردیم تا در نهایت حساب کار دست بقیه اومد و گریختند و در را هم پشت سرشان قفل کردند ، سپس دوربین از پشت سر من و لیون چرخید و چرخید و بالا رفت تا نامی از نامهای قدیمی و پر از خاطرات وحشتناک گذشته دوباره روبروی چشمان من نقش بست ، اینجا حس کردم آقای میکامی جلوی من ایستاده و میگوید برای شروع جنگ آماده شدی ؟!
شروع
.
.
.
شروع تجربه های گوناون در خاطره سازی در زندگی و مرگ در عشق و محبت در فداکاری و ترس در امید و غم در طوفان و آرامش در گشت و گذار به یک روستای سرد پاییزی در قصرهای پر از اتاقهای خاطره ساز در جزیره ای به سبک یک جزیره اسرارآمیز در دریاچه ای که از آن ماهگیری کردیم در پیدا کردن جواهرات از روستا و قصر و هر جایی که شد و به ولکام فروختیم در معدنی سوار قطار حمل بار شدیم و با سرعت حرکت کردیم و کلی هیجان را پشت سر گذاشتیم تا به مکانی امن رسیدیم و در کمال خوشحالی و هیجان دوباره ادامه دادیم .
ترس
.
.
.
من از همان ابتدای بازی از این میترسیدم که نکند بازی تمام شود چون من طاقتش را نداشتم پس در دلم میگفتم لطفا تمام نشو و بگذار باز هم این هیجان ترس و زندگی حداقل در رویاها ادامه داشته باشد اما خب همیشه هرچی که خوبه زود تموم میشه شایدم چون خوبه حس میکنیم زود تموم میشه ، گویا او قبل از من میدانست من چنان با این بازی ارتباط برقرار خواهم کرد که دیگر جدایی بین ما هرگز اتفاق نخواهد افنتاد پس تا آنجایی که میشد تا آنجایی که حتی من شرمنده او شدم از طولانی بودن بازی ، برایم ادامه ساخت ولی خب طبق قانون زمان هر آغازی یک پایان هم دارد و این نیز تمام شد ، من ماندم و بغضی غیر قابل بیان چون کسی حال ما ساکنان دنیای بازیها را درک نمیکرد و هنوزم نمیکند ، ولی او مثل پدری مهربان فکر آن بغضهای پایان بازی من را هم کرده بود چرا که بازی بعد از پایان تبدیل شد به یک کلید و حالا دروازه شهری بزرگ تر برای مکاشفه روبروی من باز شد .
پایان
.
.
.