بنام خدا
مقدمه : همه ی داستان های برای اولین بار Resident Evil با عمارت یا همان Mansion شروع میشود. ساختمانی عجیب که سرشار از ترس و وحشت هست. این ساختمان در جنگل های اطراف RaccoonCity و در نزدیکی های کوه های آرکلی قرار دارد. اینجا در واقع یک آزمایشگاه مخفی آمبرلابود که از آن برای تخقیقات و انجام انواع آزمایشات استفاده میشد. طریقه ی ساخته شدن این عمارت و حوادث پشت آن نیز در نوع خود ترسناک هست. برای آشنایی شما دوستان تصمیم گرفتم تا در 3 بخش طریقه ی ساخته شدن و حوادث بعد از ساخته شدن در آن که به نوعی روایت 1967 تا 1998 هست را برایتان بازگو کنم.
بخش اول : سرگذشت George Trevor
در سال 1962 Ozwel E Spencer موسس شرکت آمبرلا برای ساختن عمارتی در کوه های آرکلی به یکی از بهترین و زبده ترین معمارهای نیویورک به اسم George Trevor پیشنهاد می دهد. اسپنسر با وعده ی مبلغ بالا از او میخواهد که در کتار ساختن یک عمارت مجلل و زیبا سعی کند تا تله ها و راه های مخفی را نیز عمارت بگنجاند.بدلیل طمع بالا George Trevor پیشنهاد او را قبول میکند.. به خاطر شروع کارهایش خانواده ی حود ( دخترش Lisa Trevor و خانمش Jessica Tervor) را ترک میکند و راهی کوههای آرکلی میشود..اما او نمیدانست که چه سرنوشت وحشتناکی در انتظار اوست !!!!
بعد از مدتی George Trevor کار خود را روی عمارت شروع میکند و در نهایت هم موفق به طراحی آن میشود. بالاخره در سال 1967 عمارت زیر نظر او کارش تمام میشود. او دراین راه زحمت زیادی میکشد به طوری که خودش از خود تمجید میکند. به دنبال پایان کار عمارت , اسپنسر از خانواده ی George Trevor هم دعوت میکند. اما این پایان کار نیست. سرنوشت شوم به سراغ George Trevor آمده و او را از این لذت ها دور میکند. اسپنسر که حالا کارش با او تمام شده بود چون فکر میکرد که شاید George Trevor روزی اسرار این عمارت را به کس دیگه ای لو دهد برای همین دستور زندانی کردن او را صادر کرد و در نهایت از او به عنوان یک نمونه ی آزمایشگاهی استفاده میکنند. اما بدن او مقاومت زیادی نشان نمی دهد ونمیتواند ویروس را تحمل بکند. برای همین ... !!!! نوشته های زیر در واقع نوشته های پایانی George Treor می باشند.
24 نوامبر 1967
الان 11 روز از روزی که اینجا اومدم میگذره. چطوری میتونم کاری مثل این رو تموم کنم. یه نفر با لباس آزمایشگاهی با یه ظرفی که غذای زیادی هم نداشت اومد پیشم و بهم گفت متاسفم که شما رو تو این حالت انداختیم. اما اینها دلایل سری داره. دیدار با اون منو مشکوک کرد. تنها 2 نفر از اسرار اینجا آگاهند. من و آقای اسپنسر. اگه آقای اسپنسر بخواد منو بکشه میشه تها ادمی که اسن اسرار رو میدونه ! اماآخه واسه چی؟! خیلی خطرناکه که اینجا بمونم. خانواده ام ... باید هرچه سریعتر از اینجا فرار کنم. لیسا , جسیکا دعا میکنم که حال شما خوب باشه.
26 نوامبر 1967
من چطور میتونم این همه بی دقت باشم. من فندک مورد علاقه ام رو که لیسا واسه جشن تولدم داده بود گم کردم. الان دیگه خارج شدن از اینجای تاریک واسم سخت تر میشه. 13 نوامبر روزی بود که سرنوشت من رقم زده شد. 3 روز قبل اون عمه ی من توی بیمارستان بستری شده بود. لیسا و جسیکا گفتن که میریم واسه عیادتش. دلم میخواسن با اونها باشم. اما صبر کن. وقتی که بیشتر فکر میکنم متوجه میشم که همون مرد با روپوش آزمایشگاهی بهب چیزی شبیه "خانواده ی شما هم آماده هستند !!" بهم گفت. من واسه سلامتی اونها دعا میکنم.
27 نوامبر 1967
بالاخره تونستم از اون اتاق خارج بشم. اما خارج شدن از این عمارت کار آسونی نیست. من باید همه ی نشانه ها رو پیدا کنم. به خاطر خودم هم که شده باید پیداشون کنم!!
29 نوامبر 1967
من نمیتوم خارج بشم. من همه ی راه های خروج رو امتحان کردم و در آخر هم به تله هایی که خودم کارگذاشته بودم رسیدم. من همه جا بوده ام. اون آزمایشگاه با شیشه های آزمایشگاهی بزرگ پر از فرمالید و اون غار تاریک ترسناک و نمناک !! چه کاری میتونم بکنم؟ اولش نمیخواستم به چشمام اعتماد کنم. یدونه چکمه ی زنونه توی راهرو بود. این شبیه یه واکنش بود. یه اسم به ذهنم میاد. جسیکا ..... نمیخوام تصور کنم که سرنوشت اونها هم مثل من هست. نباید امیدم رو از دست بدم. من باید امیدوار باشم که اونها هنوز زنده هستن.
30 نوامبر 1967
من چند روزه که نه چیزی خوردم و نه چیزی نوشیدم. فکر میکنم که دارم دیوونه میشم. چرا این بلا باید سرم بیاد؟ چرا باید اینجوری بمیرم؟ از ساختن این عمارت وحشتناک احساس پشیمونی میکنم. باید بیشتر میشناختنم.
31 نوامبر 1967
این زیرزمین خیلی تاریک و نمناکه ! یه بن بست دیگه. با وجود تاریکی چشمانم یه چیزی رو حس میکنند. با احتیاط آخرین کبریت رو روشن میکنم تا ببینم اون چیه ! اما ... این یه قبره... با نگاه بیشتر میتونم روش یه اسم که روش حکاکی شده رو بینم. اون اسم منه George Trevor ..... !!!!!
اونجا بود که همه چی واسم آشکار شد. اوه عوضی ها از قبل میدونستن که من اینجا میمیرم و به دام اونها گرفتار میشم. اما دیگه خیلی دیره . من از دست دادمش. همه چیز غیرممکن به نظر میرسه. لیسا , جسیکا ... منو ببخشید. به خاطر خواسته های خودم شما رو هم درگیر این قضیه کردم. منو ببخشین. امیدوارم خداوند مرگ من رو با سلامتی شما عوض کند.
نوشته های پایانی
هیچ چیز عوض نشده. نمیتونستم فکر کنم که باید این طوری تاوان عمارتی که برای آزمایشات طراحی کرده بودم رو بدم !! من میتونم مدتی اینجا مخفی بشم. هیچ کس از راز پشت تابلوی نقاشی خبر نداره. حتی آقای اسپنسر. تابلوی عمارت ... پشت موزه ی نقاشی
دوستان این بخش اول داستان عمارت بود.
منتظر بخش دوم باشید.
امیدوارم خوشتان آمده باشد
موفق باشید.