یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیشکی نبود!
یه بابایی بود که دنبال خرش به اسم فرح تو بیابون می گشت. تو همین بیابون به صورت اتفاقی با یه خانم خوش سیما، به نام الیکا آشنا میشه که این خانم از دست یه سری آدم (سربازای بابای دختر ) فرار می کرد. این آقا هم یه کم رگ غیرتش باد می کنه، از این خانم دفاع می کنه. بعدا معلوم میشه بابای همین دختره، پادشاه اون منطقه هست و این خانم هم از نگهبانان معبدی هستش که توی این معبد درخت زندگی هستش. توی یه تعقیب و گریز این آقا پسر و این سرکار خانم به همین معبد می رسن و بابا دختر هم دنبالش میاد.
{از اینجا به بعد به این آقا پسر می گم پرنس!}
داخل معبد پرنس با بابای الیکا درگیر می شن. بابای الیکا هم یه کم مشکل روحی روانی داره! به خاطر مرگ زنش یه کوچولو دیوونه شده! و به اهریمن روی آورده. و می زنه درخت زندگی را قطع می کنه که در واقع اورمزد به وسیله اون (درخت زندگی) اهریمن را زندانی کرده بود. و بابای الیکا باعث آزادی اهریمن شد.
بعد از این داستان پرنس و الیکا راه میافتن تا این سرزمین را به وسیله قدرت الیکا از اهریمن پاک کنن. بعد از اینکه کل سرزمین را از اهریمن پاک می کنن، بر می گردن به معبد تا جلوی اهریمن را بگیرن که این کار به قیمت جون الیکا تموم میشه (این جاهاش را دقیق یادم نیست، فک کنم با بابای الیکا هم می جنگن دوباره). پرنس که حالا عاشق الیکا شده می زنه دوباره درخت زندگی را قطع می کنه تا الیکا زنده بشه!! و باز هم اهریمن آزاد میشه.
می دونم اصلا خوب ننوشتم ولی نهایت سعیم رو کردم تا بتونم مطلب را برسونم.