دوران کودکی و نوجوانی داچ وندرلیند
داچ وندرلیند در سال 1855 از مادری به نام Greta متولد شد. پدر داچ که اهل فیلادلفیا بود، در نبردهای داخلی آمریکا برای اتحادیهای میجنگید اما شانس با او یار نبود و در جریان همین نبردها کشته شد. محل کشته شدن پدر داچ وندر لیند گتیسربرگ بود و به همین سبب داچ کینه شدیدی نسبت به جنوبیها به دل گرفت. بعد از مرگ پدر، داچ در سنین کودکیاش تبدیل به پسری سرکش و مستقل شد. او به سبب همین اخلاقش، اختلافات زیادی با خانوادهاش پیدا کرد. سرانجام در سن 15 سالگی، داچ خانه و خانوادهاش را ترک کرد تا زندگی دلخواه خودش را تجربه کند. او برای سالهای طولانی از خانوادهاش بی خبر ماند تا اینکه مادرش در سال 1881 از دنیا رفت. او این خبر را سال ها بعد از زبان عمویش شنید. اگر به شهر بلکواتر سفر کنید، میتوانید قبر Greta را مشاهده کنید.
آشنایی داچ ون در لیند و هوزئا متیوز
اعتقاد و خواسته داچ وندرلیند برای ساختن دنیایی آزاد روز به روز به قوت میگرفت. این طرز تفکر باعث شد که او به انجام کارهای خلاف روی بیاورد تا بتواند نیازهایش را برآورده کند. در اواسط دهه 1870، داچ در مسیر یکی از سفرهایش به شهر شیکاگو با یک مرد هنرمند به نام هوزئا متیوز آشنا شد. آنها تصمیم گرفتند که شب را در یک کمپ مشترک سپری کنند و صبح روز بعد به سفرشان ادامه دهند. در این میان، هوزئا تلاش کرد تا از داچ دزدی کند و آن محل را ترک کند اما اتفاق جالبی رخ داد. هوزئا متوجه شد که داچ هم دقیقا به نیت دزدی و فرار از آنجا با او دوست شده بود.
تشکیل گنگ ون در لیند
بعد از فهمیدن موضوع هدف مشترک دزدی، هر دوی آنها به هم خندیدند و صمیمیت زیادی میان آنها شکل گرفت. هوزئا متیوز و داچ وندرلیند تصمیم گرفتند که با هم در کارهای خلافشان همکاری کنند و بدین شکل گنگ وندر لیند با اولین اعضایش تشکیل شد. اولین عملیات دزدی مشترک آنها در Ohio اتفاق افتاد که با شکست رو به رو شد. آنها قصد سرقت از یک شرکت کشتیرانی را داشتند که توسط کلانتر شهر شناسایی و دستگیر شدند. آنها یک روز را در زندان سپری کردند و شب با نقشهای نامعلوم موفق شدند از آنجا فرار کنند. ناگفته نماند در حین فرار، از کلانتر هم دزدی کردند.
آشنایی با آرتور مورگان
چند ماه بعد از عملیات سرقت از شرکت کشتیرانی، داچ و هوزئا با یک پسر 14 ساله و یتیم آشنا شدند. نام آن پسر آرتور مورگان بود که استعدادهایش آنها را تحت تاثیر قرار داد. داچ وندرلیند و هوزئا متیوز، آرتور را تحت سرپرستی خودشان قرار دادند. آنها به آرتور مهارتهایی مثل خواندن، تیر اندازی و سوارکاری را آموزش دادند. آرتور با گذر زمان شیفته طرز فکر داچ شد و همیشه از او و اهدافش حمایت میکرد.
زندگی عاشقانه داچ
بعد از گذشت مدت کوتاهی از پیوستن آرتور مورگان به گنگ، داچ با زنی به نام سوزان گریمشاو آشنا شد. سوزان و داچ به یکدیگر علاقهمند شدند و رابطه عاشقانهای میان آنها شکل گرفت. البته این رابطه برای مدت زیادی طول نکشید و خیلی زود به اتمام رسید. بعد از سوزان گریمشا، داچ عاشق دختر دیگری به نام آنابل شد که احساسات او را شدیدا تحت تاثیر قرار داد.
شروع یک دشمنی خونین
داچ وندرلیند چند سال بعد از آشنایی با آنابل، این فرصت را پیدا کرد تا با یک خلافکار بزرگ و معروف به نام کولم اودریسکول ملاقات کند. کولم اودریسکول از طرز تفکر داچ و اهداف او خوشش آمد و آن دو تصمیم گرفتند که با یکدیگر همکاری کنند و رابطه دوستانهای میان آنها شکل گرفت. این رابطه دوستانه برای مدت کوتاهی ادامه پیدا کرد تا اینکه اختلافاتی میان آنها به وجود آمد. داچ از طرز برخورد کولم با افرادش خوشش نمیآمد و به او انتقاد میکرد. کولم اعتنایی به حرفهای داچ نمیکرد و به راحتی اصول و ارزشهای او را زیر پا میگذاشت.
اختلاف میان داچ ون در لیند و کولم اودریسکول روز به روز شدیدتر میشد. در نهایت داچ از شدت عصبانیت برادر کولم را کشت. کولم هم ساکت ننشست و برای انتقام، آنابل را به قتل رساند. کشته شدن آنابل ضربه روحی سنگینی به داچ وارد کرد. در نتیجه این کشتارها، رابطهای که در ابتدا دوستانه بود تبدیل به یک دشمنی خونین شد. از آن به بعد گنگ وندرلیند و گنگ اودریسکولها برای سالهای طولانی به جنگ و رقابت برای دزدیدن امتیازات یکدیگر پرداختند.
آشنایی با جان مارستون
در سال 1885، داچ به طور اتفاقی گروهی از مردم را دید که قصد داشتند پسری 12 ساله را محاکمه کنند. آن پسر کوچک، جان مارستون نام داشت. جان مارستون یک پسر یتیم بود که از یتیم خانه فرار کرده بود. او برای زنده ماندن به کارهای خلاف روی آروده بود اما شانس با او یار نبود. جان در آخرین تلاشش برای سرقت از یک مغازه به ناچار یک نفر را کشته بود و ماموران قانون هم دستگیرش کرده بودند. داچ وندرلیند نمیتوانست اجازه دهد که آن پسر بچه اعدام شود و در طی یک عملیات او را نجات داد. داچ و هوزئا، جان را هم مانند آرتور تحت سرپرستی خودشان قرار دادند و به او خواندن و نوشتن را یاد دادند. جان مارستون و آرتور مورگان همیشه به داچ وندرلیند وفادار بودند و داچ هم آنها را پسران خودش مینامید.
اولین عملیات سرقت بانک گنگ در غیاب جان مارستون صورت گرفت. داچ برای این ماموریت صلاح دانست که تنها خودش، هوزئا و آرتور جوان حضور داشته باشند. این عملیات موفقیت آمیز بود و آنها توانستند 5 هزار دلار بدست آورند. از آنجایی اعضای گنگ وندرلیند خلافکاران شرافتمندی بودند، تصمیم گرفتند که بخش زیادی از این پول را به افراد نیازمند ببخشند. با ادامه این روندها، داچ وندر لیند ذهنیتی مانند رابین هود به خود گرفت. او به همراه افراد وفادارش از اشخاص ثروتمند دزدی میکرد و به اشخاص نیازمند میبخشید. داچ تصمیم گرفت قهرمان مردم باشد و به مخالفت و دشمنی با دولت آمریکا و قانونهای بیهوده آنها بپردازد.
پیوستن بیل ویلیامسون و هاویر اسکوئلا به گنگ داچ وندرلیند
در سال 1893، داچ متوجه شد که یک مرد مست قصد دزدی از او را دارد. آن مرد بیل ویلیامسون نام داشت. داچ در زمان دزدی بیل ویلیامسون، مچ او را گرفت اما او را تحویل قانون نداد. داچ به بیل پیشنهاد داد تا تواناییهایش را در راه بهتری استفاده کند. بیل از این این موقعیت استقبال کرد و به گنگ وندرلیند پیوست. او از نظر هوشی، بهره بسیاری کمی داشت اما وفاداریاش نسبت به داچ مثال زدنی بود.
در سال 1895 داچ ون در لیند تصمیم گرفت که از یک مزرعه تعدادی مرغ را بدزدد. داچ در حین انجام این کار متوجه حضور یک مرد مکزیکی شد که او هم به قصد دزدی به مزرعه آمده بود. آن مرد مکزیکی هاویر اسکوئلا بود که در آن زمان از سرما میلرزید و شدیدا گرسنه بود. داچ به هاویر غذا داد و او را گرم کرد. هاویر هم از همان موقع به گنگ وندرلیند ملحق شد. هاویر میتوانست به خوبی از فکرش استفاده کند. او توانایی زیادی در شکار، ماهیگیری و استفاده از اسلحه داشت که با کمک آن توانست اعتماد داچ را به خود جلب کند. هاویر هم مانند بیل وفاداری زیادی نسبت به داچ داشت.
شروع داستان رد دد ریدمپشن
موفقیتها و دستاوردهای گنگ وندرلیند روز به روز بیشتر شد. در نتیجه این موفقیتها، آنها شهرت و محبوبیت خاصی در میان مردم پیدا کردند و همچنین هر روز به تعداد اعضای آنها اضافه میشد. در یکی از روزهایی اعضای گنگ در آرامش کامل به بررسی اهداف و انجام کارهای خلافشان مشغول بودند، داچ با شخصی به نام مایکا بل آشنا شد. ذهنیت و افکار مایکا شباهت زیادی به عقاید داچ داشت و به همین دلیل داچ شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود. او مایکا را به اعضای گنگ اضافه کرد اما در ابتدا کسی ذهنیت مثبتی نسبت به او نداشت. یکی از افرادی که با حضور مایکا در گنگ مخالفت میکرد، آرتور مورگان بود.
سرقت از شهر بلکواتر
در یکی از روزها، داچ از طریق مایکا اطلاعاتی درباره یک کشتی دریافت کرد. محموله این کشتی پولهای خزانه بانک بلکواتر بود. داچ تصمیم گرفت که در طی یک ماموریت، تمام پولهای این کشتی را بدزدد و به سپس به همراه گنگ به سمت ایالت آستین تگزاس فرار کند. این عملیات موفقیت آمیز نبود. آنها توانستند پول را بردارند اما راه فراری نداشتند. شهر بلک واتر در محاصره ارتشی از پینکرتونها و جایزه بگیرها قرار گرفت. سیلی از گلولهها به سمت افراد گنگ شلیک شد و تعدادی از آنها در همان جا کشته شدند. در نهایت اعضای باقی مانده گنگ توانستند به سمت مناطق کوهستانی شمالی فرار کنند و برای مدتی در آنجا ساکن شوند. داچ در زمان فرار، تمام پولهای گنگ را در جایی در شهر بلکواتر مخفی کرد اما دیگر هیچکس نمیتوانست پایش در آن شهر بگذارد.
دشمنی داچ وندرلیند و کورنوال
از آنجایی که همه پولها در شهر بلکواتر مخفی شده بود، اعضای گنگ هیچ پول یا غذایی با خود نداشتند. آنها نیاز داشتند تا یک عملیات سرقت انجام دهند تا مقداری پول بدست بیاورند. در مناطق کوهستانی، گنگ وندرلیند به طور اتفاقی با گنگ اودریسکولها رو به رو شد. داچ مخفیگاه اودریسکولها را پیدا کرد و به همراه گنگ به آنجا حمله کرد. مایکا در آنجا یک نقشه دزدی از قطار را پیدا کرد که هدف اصلی اودریسکولها از اسکان در مناطق کوهستانی در آن زمان، سرقت از همان قطار بود.
چند روز بعد، داچ وندرلیند به همراه گنگ، عملیات سرقت از آن قطار را انجام دادند. این کار علیرغم مخالفتهای هوزئا متیوز انجام شده بود. آن قطار متعلق به شخصی به نام آقای کورنوال بود. کورنوال یک شخص بسیار موفق و ثروتمند بود. بخش بسیار مهمی از اقتصاد آمریکا با کمک آقای کورنوال اداره میشد. کورنوال از دید مردم آمریکا، یک کارآفرین و خیّر بزرگ بود. اما در پشت این چهره خیّر، فرد ترسناکی قرار داشت. بعد از عملیات سرقت از قطار، کورنوال جایزههای بسیار بزرگی را برای سر اعضای گنگ وندرلیند از جمله داچ قرار داد. او جایزه بگیرهای حرفهای زیادی را تربیت کرد و پینکرتونها را از نظر مالی تقویت کرد تا افراد وندر لیند را دستگیر کنند. حالا به خاطر تصمیمات اشتباه متوالی داچ، گنگ در خطر بزرگی قرار داشت.