شب بود همه خوابیده بودند جز سهیل و خشی متال مثل اینکه ان دو می خواستند کاری انجام دهند هر دو به یکدیگر زل زده بودند
سهیل که از پدر خوانده فرمان گرفته بود چاقویی بر دل خشی فرو کرد تا او را بکشد خشی از درد به خود می پیچید و در حال کشیدن اخرین سهیل را گرفت و با هم به روی زمین افتادند و خشی با...