Chronicles Of Alan Wake (به پست اول مراجعه کنید)

  • Thread starter Thread starter MANIX
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز

MANIX

کاربر سایت
درود.

آيا تا به حال دوست داشتيد گذشته ي Alan Wake رو قبل از ماجراهاي Brightfalls بدانيد ؟.
خب من شروع كردم به نوشتن داستان Alan كه يك Prequel حساب ميشه.

اين داستان با همكاري مهدي عزيز (GENE) به زودي در سايت اصلي Alan Wake هم قرار ميگيره و شما مي توانيد نسخه انگليسي اين داستان هم در سايت اصلي اين بازي ببينيد.

اين سري داستانها چند قسمتي است كه قسمت اول رو براتون مي گذارم.

وقايع نگاري Alan Wake : قبل از بيداري !

تا به حال شده است خوابي ببينيد كه خيلي واقعي به نظر برسد ؟ آن قدر واقعي كه ديگر نتوانيد آن را يك رويا يا كابوس بناميد.

من Alan Wake هستم ، يك نويسنده. گاهي اوقات نميدانم من كتابهايم را مي نوايسم يا آنها داستان زندگي مرا مي نويسند.
به تازگي شركت Remedy مشغول ساخت يك بازي از وقايع واقعي من است. حوادثي كه براي من در شهر Brightfalls اتفاق افتاده. احتمالا با سرگذشت من مقداري آشنا شده ايد ولي اين بار مي خواهم داستان خودم را قبل از وقايع Brightfalls برايتان بازگو كنم.

... از بچگي از تاريكي مي ترسيدم. شبها هنگام خواب هميشه حس مي كردم كسي مشغول تماشا كردن من است. اين مشكلات خواب من باعث شد تا پدرم برايم يك چراغ قوه بخرد تا شب ها با آن بخوابم. از وقتي كه اين چراغ قوه را گرفتم شب ها راحت تر مي خوابيدم. قدرت تخيل من باعث خلق فضايي ترسناك در زندگيم شده بود. پدرم براي درمان من ، مرا پيش يك روان پزشك برد. دكتر گفت: "ترس از ناشناخته ها در همه ي ما وجود دارد ولي Alan تو بايد با آن كنار بيايي ، اين ترسها درون تو باقي مانده و براي خلاصي از آن بهتر است تصورات و خيالات خود را روي كاغذ بياوري.

از فرداي آن روز هميشه بعد از مدرسه و شب هنگام هر آن چه باعث ترس و رنج من ميشد را روي كاغذ آوردم. عجيب بود ، ديگر مشكلي نداشتم و هر چيزي كه از آن مي ترسيدم را روي كاغ آوردم. سالها گذشت و من به واسطه ي همين ترس و تخيل خود به يك نويسنده ي مشهور ژانر وحشت در آمريكا تبديل شدم. مردم مرا دوست داشتند و من با خالي كردن ترسهاي خود براي آنها داستانهاي مهيج مي نوشتم.

پس از مدتي در دنياي تاريك داستانهاي من عشق پيدا شد. من با ويراستار خود آليس ازدواج كردم . آليس همانند يك قسمت گم شده براي من بود كه از وقتي با او ازدواج كردم احساس يك انسان كامل را داشتم.

همه چيز زيبا بود تا قبل از اين كه ماجراهاي عجيبي براي من اتفاق افتاد. لحظات برايم آشنا بودند ، ماكنها و آدم ها هم همينطور. دكتر به من گفت كه اين چيزي عادي است ، روزانه صحنه هايي را ميبينيم كه برايمان آشنا است كه Deja-vu نام دارد. اما مشكلي اينجا بود ، اين آشنا پنداري ها بسيار زياد شدن و متاسفانه وقايع وحشت ناكي براي من در حال اتفاق افتادن بود. كم كم حس كردم قبلا كتابي نوشته ام كه بسيار شبيه به اين وقايع است ، اما مشكل اينجا بود كه من هيچ كتابي در اين مورد ننوشته بودم. موقعيت عجيبي بود ، در ذهنم اطمينان داشتم كه چنين كتابي نوشته ام ولي در حقيقت اين طور نبود.

تمام دست نوشته هايم را زير و رو كردم ولي چيزي پيدا نشد. حتي به تمام كتاب فروشي ها هم سر زدم تا كتابي از خودم را پيدا كنم كه تا به حال نديدم !.

شبي تصميم گرفتم به كتاب خانه ي مركزي شهر بروم و مطمئن شوم كه چيزي در آن جا نيست. هوا پاييزي بود و سوز زمستاني پوست صورتم را بي حس كرده بود. مردم در خيابانها مانند اشباحي در گذر بودند و آرام آرام قدم مي زدند.

به كتاب خانه رسيدم و وارد آن مكان بزرگ شدم. به طرف قفسه ي رمانهاي ترسناك رفتم و يك رديف را گشتم . ناگهان به كتابي عجيب برخوردم كه نامش Alan Wake بود نويسنده ي كتاب هم خودم بودم. وقتي كتاب را باز كردم ديدم كه تمام زندگيم را مو به مو از ابتدا تولدم نوشته است. تند تند برگه مي زدم در حالي كه قلبم همچون برگه هاي كتاب تاپ تاپ مي كرد. داستان تا جايي ادامه داشت كه الان ايستاده بودم و بقيه صفحات از اين لحظه به بعد سفيد بود. گيج شده بودم . يعني چه كسي اين كتاب را نوشته؟ آيا اين كتاب يك شوخي كثيف است ؟ اگر هم يك شوخي باشد چه كسي آن قدر دقيق زندگي مرا مي دانسته؟. در همين افكار بودم كه ناگهان همه جا تاريك شد. برق هاي كتاب خانه رفته بود . سكوت سنگيني فضار را پر كرده بود. حسي وحشتنام همانند دوران كودكيم به من دست داد. چراغ قوه ام را از جيبم برداشتم و نگاهي به اطرف انداختم. هيچ كس در كتاب خانه نبود. پس بقيه كجا رفته اند؟. چند بار با صداي بلند گفتم: سلام... كسي آنجا نيست؟". ولي جز صداي خودم هيچ چيز نبود. سعي كردم در خروجي را پيدا كنم ولي ناگهان صدايي از سمت چپم شنيدم ، برگشتم و ديدم كه كتابي به زمين افتاد و برگه هايش تكان مي خورد. به طرف كتاب رفتم ولي ناگهان كتاب به سمت صورتم پرتاب شد.

كاملا گيج شده بودم كه ناگهان دوباره كتابي ديگر به سمتم پرتاب شد. اين بار سريع جاخالي دادم. كسي آنها را پرتاب نمي كرد ... پس مي تواند كار چه كسي باشد؟. ناگهان همه ي كتابها شروع به پرت به سمت من كردند. از بيشتر آنها جا خالي دادم و همين طور به سمت در خروج فرار مي كردم. بالاخره در را پيدا كردم ، ولي چيزي ديدم كه ناگهان خشكم زد. روي در خروج نوشته بود: "هيچ راهي براي فرار از تاريكي نسيت...الن". در قفل بود و من دردنياي تاريك كتابها گير كرده بودم..... ادامه دارد.

قسمت های بعدی :

قسمت دوم(به همراه 2 موزیک)|قسمت سوم|قسمت چهارم|قسمت پنجم

کلیپ ویدئویی :
دانلود از 4 سرور مختلف

موزیک :
دانلود

نسخه انگلیسی :
قسمت اول|قسمت دوم
 
Last edited by a moderator:
عجب جو وحشتناکی داره !!! همین طوری و از روی نوشته ها هم احساس ترس کردم!! این طور که معلومه با یه داستان بی نظیر روبرویم...

ممنون حمید جون مثل همیشه نوشته هات روون و عالی بود :love: از مهدی هم تشکر میکنم!
راستی اگه تو سایت اصلی بازی نیست این نوشته ها از کجا اومده ؟! اگه متن انگلیسیش موجود نیست از کجا ترجمه شده:دی
 
فوق العاده بود واقعا ممنون . داستان بازي يه داستان بي نظيره واقعا .
منتظر اِدامش هستيم .

خب من شروع كردم به نوشتن داستان Alan كه يك Prequel حساب ميشه.
انشاالله روزي برسه كه جاي Sam lake رو بگيري :biggrin1:
 
آخرین ویرایش:
فوق العاده بود واقعا ممنون . داستان بازي يه داستان بي نظيره واقعا .
منتظر اِدامش هستيم .

انشاالله روزي برسه كه جاي Sam lake رو بگيري :biggrin1:
داستانش عجیب زیباست. منتظر ادامه اش هستیم. یه لحظه فکر کدم داستان واقعی هست و واقعا این اتفاقات برا یه نویسنده افتاده! :دی
سم لیک جانوری تکرارناشدنی هست! :دی حمیدخان هم فقط ترجمه ایست هستن! :دی
راستی من برا کمک هستم! :دی هر قسمتی شد بده ما هم زبان خارجه رو تقویت کنیم! :دی شوخی نکردما اگه شد یه قسمتی هم بده من ترجمه کنم! :دی
 
دوستان با كمي توجه در پست اول مي بينيد كه نوشتم:
من شروع كردم به نوشتن داستان Alan كه يك Prequel حساب ميشه.

اينو ترجمه نكردم و خودم نوشتم . به زودي هم در سايت Alan Wake قرار ميگيره.

در كل تويه اين هفته اين كارها رو از من ميبينيد: 1-يك فيلم كوتاه از Alan Wake كه الان تو كار ويرايش هست. 2- چند آهنگ براي اين بازي. 3-داستانهايي مربوط به Alan Wake و...

امين يه لحظه منو با Sam Lake قاتي كرديا...گرچه داداشت حرفه اي تر از اونه.:biggrin1:
 
درود.

دوستان فكر نمي كردم انقدر خوشتون بياد از اين داستان . با اين لطف هايي كه كردين تحريكم كردين قسمت دوم رو سريع تر بنويسم.

من خودم فرصت نمي كنم اينا رو به انگليسي بر گردونم ، اگر كسي بود اين كار رو بكنه يك جايزه خوب پيش من داره.:biggrin1:

در هر صورت اينم قسمت دوم: فرار به سمت تاريكي


آيا تاريكي زيبا است ؟... به ياد دارم وقتي كه بچه بودم يك بار با پدر و مادرم از شهر Vegas گذشتيم. مي گويند نور اين شهر آنقدر زياد است كه مي توان از اتمسفر Vegas را ديد. آيا اين نور باعث زيبايي اين شهر است ؟ يعني هر آنچه كه درون اين شهر وجود دارد فقط مربوط به نور آن است. اگر همه جا تاريك باشد يعني ساختمانها و كلاب ها همه بد شكل هستند؟. گاهي فكر مي كنم اگر تاريكي نبود ، نور و روشنايي چه معني داشت ؟.

دستهايم شروع به لرزيدن كرده بود ، نور چراغ قوه را همه جا مي انداختم ، خون آنقدر در مغزم جريان يافته بود كه مي ترسيدم هر لحظه مغزم منفجر شود. اعتقاد داشتم صد در صد اين يك شوخي است. حتما كساني كه مرا مي شناسند مي خواهند امتحانم كنند چقدر جرعت دارم. ولي همچين شوخي غير ممكن بود و من فقط داشتم براي اين كه ترس خود را از بين ببرم اين چيزها را مي گفتم.

در كتاب خانه بسته بود ، بايد راهي به بيرون پيدا مي كردم ، از طرفي جرعت بازگشت به داخل سرسراي بزرگ كتاب خانه را نداشتم. نفسي عميق كشيدم و خو را همچون آليس غرق در سرزمين عجايب كردم. نور چراغ قوه ام تنها دل خوشيم بود. فضا گرفته بود ، هيچ صداي نمي آمد و فقط صداي برخورد كفشم با زمين و ضربان قلبم در گوشم مي پيچيد. ناگهان صداي افتادن فلزي از جلويم آمد ، چراغ را رو به جلو گرفتم ولي هيچ چيز نبود جز ميزها و قفسه هاي چوبي كه كتابهايشان روي زمين ريخته بود. همينطور كه در حال رفتن بودن احساس كردم صداي نفس ها خس خس مانند كسي را مي شنوم. چراغ را بالا گرفتم و مردي قد بلند را ديدم ، معلوم نبود چه لباس يا چهره اي دارد ، شايد آنقدر تاريك بود كه معلوم نبود ولي يك لحظه خوشحال شدم و گفتم: " هي آقا برقها رفته... بقيه كجا هستند".

مرد خيلي خون سرد و سلانه سلانه به طرف من مي آمد و هيچ چيز نمي گفت. يك بار ديگر سخنم را تكرار كردم ولي باز هم هيچ پاسخي نديدم. ناگهان مرد سرعتش را زياد كرد و دوان دوان به سمت من دويد ، نوع دويدنش طوري بود كه انگار قصد حمله به من را دارد ، نور را صاف به طرفش گرفتم و ديدم متوقف شد و صداهايي عجيب و بم از خود در مي آورد به طرفش رفتم ، دستم را روي شنه او گذاشتم و ناگهان او با مشت چراغ قوه مرا به آن طرف پرتاب كرد. همه جا تاريك بود و چراغ قوه روي زمين افتاد بود. مرد مرا گرفت و با ناخنهايش سعي داشت گلويم را بشكافد ، من با سرعت به سمت چراغ قوه رفتم . او پايم را گرفت و قصد داشت مرا متوقف كند. نمي دانم چرا ولي فكر مي كردم اگر چراغ قوه را بگيرم قوي تر خواهم شد. بالاخره به چراغ رسيدم و تا مي تونستم در تاريكي مي دويدم. مرد هم با سرعت هم پشت من مي دويد.

سرعتم را زياد كردم و حال قفسه هاي كتاب خانه همانند هزارتويي شده بود كه راه را بلد نبودم. همانطور كه مي دويدم ناگهان نور ضعيفي را از دور ديدم و سعي كردم به سمت آن بروم. صداي نفسهاي مرد را پشت سرم مي شنويدم و ناگهان به سمت دري شيشه اي نزديك شدم. در قفل بود و مرد نزديك من بود. هر كاري كردم شيشه نشكست. يك تبر آتش نشاني به ديورا سمت راست آويزان بود. آن را برداشتم ، حال مرد آن قدر نزديك من بود كه بايد تصميم مي گرفتم به او حمله كنم يا شيشه را بشكنم. تبر را بلند كرد و به زانوي او زدم. هيچ تاثيري نداشت و اين بار چراغ قوه را روي او انداختم و تبر را به دست او زدم. در كمال تعجب دستش قطع شد او از درد به خود مي پيچيد و من با تبر شيشه كتاب خانه را شكستم و به خيابان آمدم. هيچ كس در خيابان نبود ، ماشينها وسط خيابان رها شده بود ، چراغ برق ها خاموش و باد همچون درشكه اي با اسب هاي خوب از ته خيابان به من حمله ور مي شد.

انقدر در گير فرار از دست آن مرد بودم كه اصلا اين چيزها برايم اهميت نداشت سعي كردم به خيابان پشتي كه ماشينم را در آن پارك كرده بودم بروم. مرد يك دست همچنان در تعقيب من بود و انگار هيچ دردي از نقص عضوي خود نمي كشد. دوان دوان به سمت خيابان پشتي رفتم و خوشحال از اين كه نزديك به ماشينم مي شوم كه ناگهان صحنه اي را ديدم كه همانند آواري روي سرم خراب شد. خيابان بزرگ Falcon در نيويورك پر از آدم هايي تاريك همانند مردي كه پشت سرم بود . هزاران نفر مثل تظاهرات زمان جنگ عراق سلانه سلانه به سمت من مي آمدند و ماشين من پشت سر آنها در گوشه اي پارك بود. نمي دانستم چه كنم از پشت و جلو محاصره شده بودم و انگار كل مردم نيويورك به تاريكي پيوسته بودند و قصد داشتند مرا بكشند.

ادامه دارد...

خب دوستان اين دو تا آهنگ من هست براي Alan Wake كه به درك بهتر داستان اصلي هم كمك مي كنه.

http://www.zshare.net/audio/6769607416637d4d/

http://www.zshare.net/audio/68983340c1bc9412/

اين دو آهنگ با برخورد فوق العاده اي از بچه هاي Remedy بود كه چند تاشون اينا بودن:

WOW! That was just...amazing!
Piano work was brilliant, and hilarious lyrics too.

Fantastic work, my friend!

Very well done! It sure is one of the better songs sung by a forum member I've heard over the years
wink.gif


That was good man!

Love the lyrics
smile.gif
 
آخرین ویرایش:
wow Perfect!
واقعا عالی نوشته شده.
به نظرم که اگه خودت انگلیسیش کنی خیلی بهتره چون با نوشتت بیشتر آشنایی داری و ممکنه در تبدیلش اشکالاتی بهش وارد بشه.
آهنگا عجب چیزایی هستن!ووو:d
 
حالا به حرف آقا نوید میرسم که میگفت: "انشاالله یه روز جای سم رو بگیری! :دی" داستانت خیلی زیباست.
چی؟! داستان به این باحالی نوشتی می خواستی استقبال نشه؟! :دی اون کامنت ها هم که مال آهنگی هست که یه 3 4 هفته پیش آپ کرده بودی! :دی
راستی اگه کمک خواستی تو ترجمه انگلیسی به فارسی یا بالعکس من هستم! :دی فقط همین الان بگم که زبانم به خوبی تو نیست تا توقعت ازم بالا نره! :دی
 


پاسخ خود را بنویسید ...

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or