داستان Castlevania: Lords of Shadow
گبریل بلمونت (Gabriel Belmont) ،شوالیه ای در قرن یازدهم و در واقع شخصیت اصلی Lords Of Shadow هست و درگروهی به نام برادری نور (Brotherhood Of Light) عضویت دارد که هدف اصلی این گروه که عمدتا شوالیه هستند، محافظت از مردم بیگناه و بی دفاع در برابر عوامل ماورای طبیعه هست.
سال ها قبل، بچه ای در پشت یکی از مقرهای انجمن برادری نور پیدا شد. معلوم نبود اصالتا پدر و مادرش چه کسانی بودند و پندار بر این بود که فرزند ناخواسته زمین داری ثروتمند بود اگر چه هیچوقت ثابت نشد که پدر و مادرش واقعا چه کسانی بودند.
فرقه به کودک بی نام، نام یکی از فرشتگان مورد احترام را عطا کردند.... گبریل (در واقع نام فرشته بزرگ،
جبرئیل هست)
و او را به عنوان یکی از اعضای فرقه شان با آغوشی باز پذیرفتند و پرورش دادند.
کودک به سرعت توانایی ها و استعدادهای خود را به همگان اثبات کرد تا خود را لایق نامی نشان دهد که بر او گذاشتند.
مهارت های او در مبارزه و جنگاوری گاهی اوقات او را به سمت سیاهی و بیرحمی میکشاند تا جایی که تنها همبازی بچگی او، یعنی مری میتوانست او را آرام سازد.
و در پایان، بعد از گذشت سال ها، گبریل لقب بلمونت را برای خود انتخاب کرد تا شایستگی خود را بر همگان ثابت کند...
و اما گذشت زمان های متمادی چیزی دیگر از گبریل میسازد...
به دنبال کمک
زمین از بهشت جدا شده است ، گویا خداوند انسان ها را به حال خود رها کرده و دیگر اهمیتی به آنها نمیدهد ، موجودات شیطانی به روستاها و مردم حمله کرده خانه های آنها رو سوزانده و آنها را به قتل میرسانند.
مردم ایمان خود را از دست داده اند. هرچند انجمن برادری معتقد است که این امتحانی از جانب خداوند میباشد ولی آیا واقعا اینگونه است ؟
در شبی تاریک و بارانی مردم روستایی در حال ترک کردن خانه های خود میباشند ، زنها و بچه ها سوار بر اسب و درشکه ها در حال دور شدن از سرزمین خود هستند ، اما در این بین جوانی سوار بر اسب خود دارد به روستا نزدیک میشود. او کیست؟ لباسش آشناست. آیا او از اعضای انجمن برادری نور میباشد ؟ آیا خداوند به مردم آن روستا لطفی کرده و جنگجویی را برای محافظت از آنها فرستاده است؟
جوان موهای نسبتا تیره دارد ، لباسی قرمز رنگ بر تن اوست ، صلیبی در دستانش ، سوار بر اسبی سفید.
چهره اش بسیار غمگین است ، خستگی در چهره او کاملا هویداست ، گویا روزهاست که نتوانسته است بخوابد ، جوان به روستا نزدیک میشود و در همین لحظه حمله شروع میشود . مردم روستا سلاح های خود را برداشته و آماده مبارزه میشوند ، چه چیزی در آن جنگل انتظار آنها را میکشد؟! چرا همگی در حال ترک خانه های خود هستند؟!
ناگهان گرگهای زیادی به درون روستا حمله ور میشوند. بله گرگنماها! جوان ما صلیب خود را برداشته و تک تک آنها را از بین میبرد ، سپس گرگی بسیار بزرگ وارد روستا میشود ، مبارز ما بدون هیچ مشکلی او را نیز از پای در میاورد.
پس از آن جوان ما از یکی از روستایی ها میپرسد : " به دنبال محافظه دریاچه میگردم ، میدانی کجا میتوانم او را بیابم ؟ "
روستایی جواب میدهد : " در جنگل! ولی مواظب باش ، جنگل جای خطرناکیست ".
جوان ما که الان دیگر نام او را میدانیم (گبریل بلمونت) ، سریعا به طرف اسب خود میرود ولی گرگ ها اسب او را نیز کشته اند ، گبریل با پاهای پیاده به درون جنگل قدم میگذارد و به جستجویش برای یافتن "محافظه دریاچه" ادامه میدهد.
گبریل به راه خود در جنگل ادامه میدهد ، گرگنماهای زیادی بر سر راه او قرار میگیرند اما گبریل تمامی آنها را از بین میبرد.
اسبی به کمک گبریل میایید و او را از روی پُلی شکسته رد میکند ، دیگر راه زیادی تا رسیدن به "پن" محافظ دریاچه نمانده است، شاید یک نیم روز دیگر. گبریل به فکر فرو میرود، این ماموریت توسط اعضای انجمن برادری نور به او داده شده است، او باید با کمک "پن" با دنیای مردگان و یکی از عزیزانش که تازه او را از دست داده است حرف بزند تا بداند چه اتفاقی افتاده است و چرا ارتباط زمین با بهشت قطع شده است و چگونه میتوان دنیا را به حالت طبیعیش برگرداند.
گبریل به خودش میایید، شب شده است و سفر در تاریکی شب در جنگل کاری بس خطرناک. او آتشی روشن میکند به درختی تکیه میزند ، دیری نمیگذرد که گبریل به خواب فرو میرود ، گرمای دستی لطیف را روی صورتش احساس میکند بله این دستان آن "عزیز از دست رفته است". این دستان همسرش "ماری" میباشد، همسری که به تازگی اورا از گبریل گرفته اند ، همسری که گبریل در آنجا نبود تا از او محافظت کند، گبریل ناگهان آن لحظه تلخ را در کابوسش میبیند. موجودی شیطانی با شمشیر گردن همسرش را میزند، ناگهان گبریل از خواب بلند میشود .
صبح شده است. گبریل به راه خود ادامه میدهد و نهایتا به محل زندگی "پن" میرسد ، آنجا بسیار زیباست، در افسانه ها آمده است که این جنگل قبلا به عنوان بهشتی شناخته میشده است و الان از آن همه زیباییش همین یک ذره مانده است. در افسانه ها آمده که پن روحی است که به صورت های مختلف در میایید، بعضی او را از جمله "خدایان کهن" میداند ، میگوند پن میتواند به صورت های مختلف و حیوان های مختلف تبدیل شود، او میتواند به صورت اسب، عقاب و بز خود را در بیاورد.
پن به گبریل نزدیک میشود، گبریل از او میخواهد تا به او اجازه دهد تا با همسرش در دنیایی مردگان سخن بگوید، پن از او امتحانی میگیرد در صورت موفق شدن گبریل او میتواند با همسرش صحبت کند، گبریل باید با حل کردن معمایی همسر خود را از مرگ نجات دهد. گبریل موفق میشود ولی به هنگامی که به همسر خود میرسد اورا با چاقو میکشد. گبریل روی خود را بر میگرداند و نقابی عجیب بر روی صورت اوست. این چه معنی ایی دارد؟!
ناگهان گبریل از این رویا نیز بیرون میایید و از پن میپرسد: " این رویا چه معنیی میدهد؟"
پن در جواب میگوید: " به این معنیست که تو در امتحانت موفق شده ایی".
سپس پن راه دریاچه یخ زده را به گبریل نشان میدهد ، گبریل ابتدا باید با محافظی سنگی و بسیار بزرگ که تکنولوژی آن مربوط به زمان های دور است و هم اکنون توسط روح های شیطانی تسخیر شده مبارزه کند ، گبریل تقریبا محافظ را شکست داده بود اما ناگهان محافظ او را نقش بر زمین میکند ، در همین حین شخصی دیگر که لباس انجمن برادری نور را بر تن دارد و به نظر میایید مسن تر از گبریل باشد به محافظ حمله میکند، لباس او کمی با لباس گبریل فرق دارد ، موهایش سفید است و به نظر میایید که از گبریل نیز با تجربه تر باشد.
او سریعا به گبریل میگوید تا خنجرش را به او بدهد گبریل نیز بدون درنگ خنجرش را به طرف او پرت میکند و با کمک یکدیگر محافظ را شکست میدهند.
سپس روح ماری همسر گبریل ظاهر میشود، گبریل به سرعت به طرف او میرود، میخواهد او را در آغوش بگیرد ولی متوجه میشود که نمیتواند اینکار را بکند زیرا ماری یک روح است و گبریل انسانی زنده، گبریل از همسرش عذرخواهی میکند ، گبریل به ماری میگوید که من تورا ناامید کردم ، من آنجا نبودم تا از تو محافظت کنم ولی ماری به او امیدواری میدهد و میگوید که گبریل تمام سعی خود را کرده است
سپس ماری میگوید : " اینجا (دنیایی مردگان) تاریک است ، بخاطر قطع شدن ارتباط زمین با بهشت هیچ روحی نمیتواند پس از مرگش آرامش بیابد ، من میتوانم صدای روح های دیگر را بشنوم ، آنها به من در مورد یک پیشگویی میگویند ، آنها میگویند که موسسین انجمن برادری هستند ، میگویند باید اربابان سایه را شکست دهی تا بتوانی دوباره ارتباط زمین را با بهشت برقرار کنی و من و روح های دیگر را به آرامش ابدی برسانی . ... همه جا دارد تاریک میشود ... من نمیتوانم دیگر تو را ببینم ... گبریل دوستت دارم "
" ماری ... ماری ... منم دوستت دارم " جواب گبریل به همسرش در حالی که غم بر چهره اش نشسته و خود را مسئول مرگ همسرش میداند .
سپس آن "مبارز انجمن برادری" که لحظاتی قبل به گبریل کمک کرد به او نزدیک میشود و به گبریل میگوید که ناخواسته حرف های گبریل و همسرش را شنیده است ، غریبه ما به گبریل میگوید که نامش "زوبک" میابشد و او در مورد این پیشگویی قبلا شنیده است ، به گفته زوبک در پیشگویی آمده است که مبارزی با قلبی پاک میایید و اربابان سایه را شکست میدهد ، آن مبارز قدرت های آنها را گرفته و با استفاده از آن زمین را برای همیشه از شر موجودات شیطانی پاک خواهد کرد .
گبریل که میخواهد همسرش را به آرامش برساند این مسئولیت را قبول کرده ، و به زوبک میگوید که باید از یکدیگر جدا شوند و جداگانه پیش بروند تا اربابان تاریکی به آنها مشکوک نشوند ، گبریل ابتدا به سراغ گرگنماها و اولین ارباب سایه خواهد رفت ، زوبک نیز در این بین باید به سرزمین خون آشام ها رفته و آنجا را آماده کند تا گبریل بعد از شکست اولین ارباب سایه به آن سرزمین بیایید و با ارباب سایه دوم که خون آشام است روبرو شود.
البته به آرامش رساندن همسرش تنها دلیلی نبود که گبریل را به انجام اینکار ترغیب کرده بود ، زوبک گفت که قدرت اربابان تاریکی خیلی زیاد است و کسی که صاحب آنها شود به حدی قوی شده که حتی میتواند شخص مرده ایی را زنده کند . آیا واقعا همچین چیزی امکان پذر است ؟! یعنی امکان دارد که گبریل دوباره بتواند همسر خود را در آغوش بگیرد ؟!
البته هنوز برای فکر کردن به این موضوعات خیلی زود است زیرا گبریل ابتدا باید 3 ارباب سایه را از بین برده وقدرت های آنها را بدست آورد و برای اینکار ابتدا باید از خرابه های شهری باستانی عبور کند که خود پر از رمز و راز و اتفاقات غیرمنتظره میباشد.
سرزمین لایکن ها
گبریل وارد شهر ویران شده میشود ، ابتدا با چندین هیولا مبارزه میکند پس از آن دختری جوان و زیبا جلوی او میایید ، هیولاها با دیدن دختر به طرف او حمله میکنند و در همان لحظه دختر کریستالی را در آورده و هیولایی از درون آن آزاد میکند که همه آن هیولاها را میکشد ، دختر با انجام حرکات آکروباتیک از صحنه دور میشود ، گبریل از او میخواهد که صبر کند ولی دختر بدون آنکه سخنی بگوید و فقط با اشاره ایی به گبریل میفهماند تا او را دنبال کند .
گبریل به دنبال دختر جوان میرود و کمی جلوتر او را میابد ، اینبار نیز دختر جوان به کمک گبریل میایید ولی با این تفاوت که این دفعه دخترک با استفاده از محافظی که مخصوص او ساخته شده و آخرین اثر بازمانده آن تمدن میباشد پدیدار میشود و گبریل را در مبارزه اش یاری میدهد ، پس از آن متوجه میشویم که نام آن دختر جوان کلودیا میباشد و این محافظ را پدرش برای او ساخته است تا از دخترش محافظت کند ، مردم این شهر دانش بسیار داشته و با استفاده از تایتان هایشان ( محافظانی بسیار بزرگ که با استفاده از نیروی کریستال به وجود می آمدند ) سالها به مبارزه با ارباب سایه و گرگنماها پرداخته اند ، مبارزه ایی که تقریبا یک قرن به طول انجامیده ، ولی نهایتا ارباب سایه و زیردستانش پیروز جنگ بوده اند و تمام مردم آن شهر را کشته و تایتان ها را از بین برده اند.
کلودیا حرف نمیزند بلکه توانسته است طی سالها قدرت تلپاتی به دست آورد و میتواند با ذهنش با دیگران ارتباط برقرار کند ، او میتواند ذهن هر شخص را بخواند و از گبریل میخواهد تا اجازه دهد که ذهن او را بخواند ، گبریل با این موضوع موافقت کرده ولی به محض اینکه کلودیا صورت گبریل را لمس میکند دستش را عقب کشیده و ترس بر چهره اش نقش میبندد ، هرچند او به گبریل نمیگوید که چه دیده است .
گبریل هدف سفرش را به کلودیا میگویید ، کلودیا از گبریل میخواهد تا او و محافظش نیز گبریل را در این سفر همراهی کنند زیرا آنها با شهر و مسیر های آن آشنایی دارند و میدانند که چگونه میتوان به ارباب سایه رسید ، گبریل با این موضوع موافقت میکند ، کلودیا به گبریل میگوید که برای رسیدن به ارباب سایه باید آخرین تایتان باقی مانده را از بین ببرند ، گبریل طی مبارزه ایی سخت و با کمک کلودیا تایتان را از پای در میاورد و همه چیز برای رویارویی با اولین ارباب سایه آماده شده است .
شب شده و بهتر است آنها در گوشه ایی استراحت کنند ، گبریل گوشه ایی مینشیند و کلودیا نیز روی تخته سنگی دراز کشیده است ، گبریل مدتی آنجا تکیه داده است و کاملا معلوم نیست که خواب است یا بیدار ، ناگهان گبریل از جای خود بر میخیزد و به بالا سر کلودیا میرود ، گبریل به آرامی صورت زیبای کلودیا را لمس میکند ، کلودیا از خواب بر میخزد و به گبریل لبخندی میزند و به او میگوید که میدانسته این اتفاق قرار است بیوفتد و همان لحظه که صورت گبریل را لمس کرده متوجه این موضوع شده است ، او از گبریل میخواهد تا "این کار" را انجام دهد . او چه منظوری دارد؟! گبریل قرار است چکاری انجام دهد ؟!
ناگهان گبریل یکی از خنجر های خود را در آورده و به قلب کلودیا فرو میکند. گبریل از خواب بر میخیزد. خدا را شکر همه اش خواب بود ، ناگهان پن ظاهر شده و به گبریل میگوید که باید محافظ کلودیا را از بین ببرد ، پن میگوید که گبریل برای نابود کردن ارباب سایه به دستکش آهنی او احتیاج دارد ، گبریل با صورتی بسیار جدی و خشمگین به پن میگوید : " نه من حاظر نیستم هیچ آسیبی به آنها برسانم " پن با چهره ایی ناراحت جواب میدهد : " متاسفانه دیگر خیلی دیر شده است " گبریل سریعا پشت سرش را نگاه میکند.غیر ممکن است! کلودیا روی همان تخته سنگ دراز کشیده در حالی که خنجری در قلب آن فرو رفته است! خنجر گبریل!
پس تمام آنها واقعا اتفاق افتاده بود و گبریل خواب نمیدید. گبریل این دختر معصوم را کشته بود. گبریل بسیار ناراحت است ، باورش نمیشود که این دختر جوان را با بی رحمی هرچه تمام تر کشته است ، در حالی که کلودیا بارها به گبریل کمک کرده بود حالا گبریل جواب خوبی هایش را با گرفتن جان او میدهد.
در همین لحظه محافظ کلودیا سر میرسد و گبریل را بالای سر جسد بی جان کلودیا میبیند ، او بسیار خشمگین شده و گبریل را گرفته به وسط میدانی دایره ایی شکل پرت میکند ، کلودیا برای این محافظ بیشتر از یک دوست بود ، او طی سالها عاشق کلودیا شده بود و الان گبریل عشق او را به قتل رسانده بود .
آیا این موضوع طعنه آمیز نیست ؟ گبریل که عشقش را شخصی شیطانی از او گرفته بود حال خود عشق دیگری را به قتل رسانده .
محافظ به گبریل حمله میکند و مبارزه ایی عظیم بین آن دو در میگیرد ولی نهایتا گبریل پیروز میدان است ، گبریل الارغم میل باطنی اش محافظ را کشته و دستکش او را بدست می آورد. پس از آن گبریل کلودیا را دفن میکند و برایش دعا میخواند و به راهش ادامه میدهد تا به اولین ارباب سایه میرسد .
"کورنل" اولین ارباب سایه است که گبریل باید با آن روبرو شود ، کورنل به گبریل حقیقت را میگوید ، این که چگونه اربابان سایه به وجود آمده اند ، به گفته کورنل 3 بنیانگذار اصلی انجمن برادری افراد خیلی با ایمان و قوی ایی بوده اند ، آنها در مبارزه خداوند با ابلیس بسیار کمک کرده اند ، به گفته کورنل در همین حین آنها نقاطی را در زمین پیدا میکنند که قدرت خداوند در آنجا بسیار زیاد است ، آنها با استفاده از طلسمی روح های خود را به بهشت فرستاده و بعد از خداوند قویترین موجودات عالم میشوند ، اما این طلسم بدون عواقب نبوده ، با انجام اینکار آنها بخش تاریک خود را روی زمین رها کرده اند.
بله این اربابان سایه در واقع همان بخش های تاریک موسسان انجمن هستند ، کورنل جوانترین در بین آن سه بوده علاوه بر این او قویترنشان هم بوده است ، گفته شده که به جز کورنل هیچکس حتی توان این را نداشته که سلاح او را بلند کند پس از تمام شدن حرف های کورنل ، گبریل به او میگوید که این موضوعات برایش اهمیتی ندارد و اورا خواهد کشت ، سپس مبارزه بین آن دو آغاز میشود.
گبریل به خوبی با کورنل رقابت میکند و چیزی نمانده آن را شکست دهد ، کورنل زمانی که احساس خطر کرد به طور کامل به حالت گرگنمایی خود در میایید ولی گبریل همچنان به مبارزه ادامه میدهد و نهایتا با استفاده از همان دستکش آهنی سلاح کورنل را برداشته و اورا با سلاح خودش از بین میبرد. پس از آن گبریل قدرت اولین ارباب سایه را میگیرد و بخشی از ماسک قدرت را بدست می آورد . همان ماسکی که میتواند ارتباط زمین و بهشت را دوباره برقرار کند ، همان ماسکی که میتواند مرده ایی را زنده کند.
گبریل بسیار خسته است ولی به دست آوردن تیکه ایی از ماسک به او امید بیشتری میدهد و او آماده سفر به سرزمین خون آشام ها میشود
قلعه خون آشام و سرزمین ساحره ها
گبریل به سرزمین خون آشام ها قدم میگذارد ، ابتدا با روستایی مواجه میشود که خون آشام ها آن را مورد حمله قرار داده اند ، گبریل پس از سفر به قلعه ایی متروکه و به دست آوردن "شئی مقدس" برای مقابله با خون آشام ها به روستا برمیگردد و متوجه میشود که روستاییان توسط خون آشام ها مورد حمله قرار گرفته اند ، گبریل خون آشام ها را نابود کرده و روستاییان بخاطر کمک او راه مخفی ورود به قلعه خون آشام ها را به او نشان میدهند .
گبریل وارد قلعه شده و با خون آشام ها و موجودات شیطانی دیگر به مبارزه میپردازد و رفته رفته به دومین ارباب سایه نزدیک تر میشود ، پس از مدتی گبریل به یه صفحه بزرگ بازی میرسد ، ناگهان خون آشامی به شکل دختر بچه جلوی او پدیدار میشود ، " گم شده ایی ؟! " دختر بچه سوال میکند ، گبریل جواب میدهد " نه " گبریل کمی مکث میکند و ادامه میدهد " میدانی چگونه میتوان به پیش ارباب سایه رفت ؟! "
دختر لبخندی میزند و میگوید " پس همونطوری که گفتم گم شده ایی ، با من بازی کن و من به تو نشان میدهم چگونه میتوانی به پیش مادر بروی "
" وقت اینکار ها را ندارم ، خودم راه را پیدا میکنم " گبریل با عصبانیت جواب میدهد .
دختر ادامه میدهد " برو ولی هیچوقت نمیتوانی راه را پیدا کنی ، من تنها کسی هستم که میتوانم راه رسیدن به مادر را میدانم " .
گبریل بعد از شنیدن این حرفها شرط دختر را قبول کرده و با او مشغول بازی میشود ، بازی نسبتا عجیبیست و دختر خون آشام هم بسیار در این بازی تبهر دارد ولی نهایتا گبریل پیروز میدان است ، پس از آن دخترک با ناامیدی میگوید " نه ، من میخواهم پیروز شوم " کمی مکث میکند و پس از آن ادامه میدهد " اما تو بازی را بردی و من راه را به تو نشان خواهم داد " .
سپس دختر خون آشام که اینک نام او را میدانیم ( لارا ) راه را به گبریل نشان میدهد .
گبریل مدتی به پیش میرود و سپس با خون آشام دست راست ارباب سایه روبرو میشود ، این خون آشام در واقع برادر خون آشامی است که گبریل او را در روستا کشته بود ، جنگی بین این دو در میگیرد و مثل همیشه قهرمان ما پیروز میدان است ، پس از آن گبریل خیلی به ارباب سایه نزدیک شده است ، او کاملا این موضوع را حس میکند ، عهیچ چیز جلودار او نیست، خون آشام ها ، آدم خوار ها ، اسکلت های جنگجو و حتی سرما و یخبندان هیچکدام نمیتوانند جلوی او را بگیرند ، هیچ چیز نمیتواند مانع رسیدن گبریل به ارباب سایه و به دست آوردن تیکه دوم ماسک شود ، گبریل حاضر است برای زنده کردن ماری هرکاری انجام دهد.
گبریل بسیار نزدیک شده است ، فقط چند اتاق دیگر و بعد از آن دومین ارباب سایه منتظر اوست ، ناگهان لاوورا جلوی راه گبریل قرار میگیرد ، " گفته بودم که از باختن خوشم نمیاید " ، لاوورا عروسک های مرگبار و غولپیکرش را به جنگ گبریل میفرستد ، گبریل آنها را از پا در میاورد و ناگهان خود لاوورا وارد میدان شده و با جادویش گبریل را کنترل میکند ، لاوورا کم کم دارد گبریل را از بین میبرد ، گبریل دیگر حالتی نیمه روح مانند به دست آورده و ناگهان ماری را جلوی خود میبیند ، ماری گبریل را در آغوش گرفته و به او میگوید " بلند شو عشق من ، هنوز نوبت تو نشده است ، تو باید قوی باشی " گبریل جواب میدهد " من تورا ناامید کردم ، دیگر توانایی ادامه دادن ندارم ، مرا ببخش " .
لاوورا با دیدن این صحنه حس عجیبی پیدا میکند ، به آن دو نزدیک شده و میگوید " به شما حسادت میکنم ، به هر دوی شما " کمی مکث کرده سپس گبریل را آزاد میکند و میگوید " دیگر نمیخواهم بازی کنم " .
چه اتفاقی افتاد ؟! چرا لاوورا گبریل را رها کرد ؟! شاید درون این خون آشام کوچک همچنان ذره ایی انسانیت یافت میشود ، شاید او به یاد مادر واقعیش افتاده و عشق واقعی را به یاد آورده باشد ؟! هرچیزی که بود باعث نجات یافتن گبریل شد.
گبریل پس از آن به ارباب سایه دوم میرسد ، " کارمیلا " .
کارمیلا نیز یکی از 3 بنیانگذار انجمن برادری بوده است ، او توانایی منحصر بفردی در شفا بخشیدن داشته است ، کارمیلا تمامی موجودات زنده را دوست می داشته و از زیبایی آنها لذت میبرده ، اما الان خودش تبدیل شده به از بین برنده موجودات زنده. الان باید برای زنده ماندنش خون موجودات زنده را خورده و آنها را نیز به مرده هایی متحرک ( خون آشام ها ) تبدیل کند.
کارمیلا ابتدا به گبریل پیشنهاد عمر جاودانه به عنوان یک خون آشام در کنار خودش را میدهد ، اما گبریل قبول نمیکند و این موضوع باعث عصبانیت کارمیلا میشود. " ای انسان احمق فکر کرده ایی که میتوانی من را شکست دهی؟! نکند اینکارها را برای برگرداندن کسی که از دست دادی انجام میدهی ؟! تنها به یک صورت میتوان مرده ایی را زنده کرد و آن هم الان جلوی تو ایستاده است " .
آیا کارمیلا حقیقت را میگویید ؟! گبریل نمیتواند ماری را زنده کند ؟! .
این فکر ها گبریل را بیش از پیش عصبانی کرد و گبریل با کارمیلا وارد نبرد شد پس از نبردی سنگین کارمیلا نیز به حالت کاملان خون آشامی خود در آمد و گبریل در آن حالت نیز کارمیلا را شکست داد و چوب تیزی که در ته صلیبش بود را به قلب او وارد کرد.
گبریل قدرت های کارمیلا و تیکه دوم ماسک را برداشت ، سپس پن از درون سطحی آیینه مانند بیرون آمد ، گبریل با عصبانیت شروع به حرف زدن کرد " موسسان انجمن در واقع همان اربابان سایه هستند ، آنها این دنیا را به تاریکی فرو برده اند ".
پن راه را به گبریل نشان میدهد و به او میگویید که باید با سومین و آخرین ارباب تاریکی روبرو شود و او کسی نیست جز "مرگ".
گبریل در حالی که بسیار خسته و ناامید بود به راه خود ادامه داد ، دیگر چیزی نمانده ، فقط یک ارباب دیگر را باید از بین ببرد و بعدش میتواند با ماری باشد ، اما اگر حرف کارمیلا حقیقت باشد چه؟! تنها راه فهمیدن و مطمئن شدن از این موضوع قدم گذاشتن به دنیایی مردگان و رویارویی با مرگ است ...!
رویارویی نهایی
گبریل با کمک پیرزن جادوگری به نام "بابا" پا به دنیای مردگان میگذارد ، او موجودات و هیولا های زیادی را از بین میبرد ، گبریل به قدری خشن و بی رحم شده که خودش نیز دیگر نمیتواند بگویید که آیا یک انسان است یا یک هیولا.
بعد از مدتی پن بر سر راه گبریل قرار میگیرد ، گبریل به او میگوید که از بازی های پن خسته شده است ، پن خود را به صورت یک شوالیه با زره ایی نقره ایی در میاورد ، پن قدرت های گبریل را از او گرفته او را به مبارزه دعوت میکند ، در حین مبارزه کم کم پن قدرت های گبریل را به او بر میگرداند و به گبریل میفهماند که قدرت نور و تاریکی در مقابل یکدیگر کاربرد دارند ، سپس پن خنجری را به سمت گبریل پرت میکند و گبریل ناخواسته آن را به سمت پن برگردانده و در شکم او فرو میکند.
گبریل بالای سر پن میرود و میگویید : " چرا ؟! چرا من را مجبور کردی اینکار را بکنم ؟! من نمیخواستم تورا بکشم " پن در حالی که روی زمین افتاده و دارد نفس های آخرش را میکشد جواب میدهد " تو باید اینکار را میکردی ، برای باز کردن راه به سمت آخرین ارباب سایه یک قربانی نیاز است ، " من سرنوشت خود را پذیرفته ام ... تو چطور ؟! " بعد گفتن این سخنان پن جان خود را از دست میدهد .
و گبریل که آخرین راهنما و دوست خود را نیز از دست داده با ناامیدی جواب میدهد " من لیاقت این را ندارم. قلب من پاک نیست ، من کارهای شیطانی بسیاری کرده ام .
گبریل به راه خود ادامه میدهد و نهایتا به آخرین ارباب سایه میرسد ، مرگ به گبریل میگویید که آنها فرق آنچنان ایی با یکدیگر ندارند و گبریل نیز موجودات بیگناه زیادی را کشته است ، گبریل به مرگ میگویید که نمیتوانند جلوی او را بگیرد.
مرگ، فسیل اژدهایی را تسخیر میکند و با او به جنگ گبریل میایید ، گبریل اژدها را شکست داده و سومین تیکه ماسک را نیز بدست میاورد ، ماسک کامل میشود ، در همین لحظه زوبک از راه میرسد و اون نیز ماسکی بر دست دارد ، همان ماسک عجیب که گبریل در اولین رویاییش دیده بود ، زوبک ماسک را به چهره اش میزند و به گبریل حقیقت را میگویید ، در واقع زوبک سومین ارباب سایه است. زوبک کسی بوده که این طلسم را فعال کرده و ارتباط زمین با بهشت را از بین برده است. او از این صلح بین خودش و بقیه اربابان سایه نفرت داشته و میخواسته قدرت همه آنها را بدست آورد و خودش به دنیا حکومت کند ، زوبک میگویید که او مدتها به دنبال راه حلی بوده تا بتواند قدرت دیگر اربابان سایه را تسخیر کند و وقتی در جهنم مشغول تحقیق در این مورد بوده قدرتی عجیب به درون او نفوذ کرده و جادوهای سیاه را به او یاد داده و او توانسته این نقشه را بکشد.
و برای انجام اینکار و به نتیجه رساندن این نقشه به گبریل احتیاج داشته است ، زوبک گبریل را مجبور کرده تا کلودیا را بکشد ، وقتی گبریل در خواب بوده زوبک ماسک را به صورت گبریل میزند و از او میخواهد تا کلودیا را به قتل برساند.
و از آن مهمتر زوبک گبریل را مجبور کرده تا همسرش ماری را بکشد. بله این گبریل بوده که همسر خودش را کشته ، زوبک میگویید که میترسیده توی اولین ملاقات گبریل با ماری در دریاچه ، ماری همه چیز را به گبریل بگویید اما گویا ماری به گبریل ایمان داشته و میدانسته که او میتواند دنیا را از این تاریکی نجات دهد .
سپس زوبک با استفاده از قدرت تاریکی ایی که در درون گبریل وجود دارد گبریل را به قتل میرساند و ماسک را برداشته و میخندد.
در همان لحظه صدایی از آسمان میایید " درود بر تو ای زوبک والا مقام " زوبک با تعجب به دور و برش نگاه میکند ولی کسی را نمیبیند ، صدا در ادامه توضیح میدهد که درواقع آن نیرویی که در جهنم به زوبک نفوذ کرده مال او بوده است ، او زوبک را کنترل میکرده بدون اینکه زوبک متوجه این موضوع شود ، اما او کیست ؟! پادشاه فرشته ها ، ابلیس!
درست است ، تمام این نقشه ها زیر سر ابلیس بوده است ، زوبک ، گبریل ، اربابان سایه و ... همگی بازیچه دستان ابلیس شده اند و حالا ابلیس میتواند صاحب قدرتی شود که حتی با آن میتوان خدا را نابود کرد .
ابلیس از زحمات زوبک تشکر میکند و او را به آتش میکشد ، زوبک سوخته و بر روی زمین میوفتد و ماسک از دستانش جدا میشود سپس ابلیس به زمین آمده ماسک را برمیدارد.
ابلیس رو به آسمان خنده ایی میکند و به خداوند میگویید " پدر من دارم بر میگردم ، قبل از اینکه نابودت کنم ابتدا جلوی من زانو خواهی زد.
پس از این ما گبریل را میبینیم که بین بقیه روح ها بیهوش افتاده است ، روح ها سعی میکنند او را با خود ببرند ولی ماری به آنها میگوید که گبریل تنها امید ما برای رسیدن به آزادی و آرامش است ، ماری از روح ها میخواهد تا گبریل را به دنیا و جسدش برگردانند و روح ها نیز به او کمک میکنند.
ابلیس بدون اینکه به گبریل نگاه کند به او میگویید " پس خداوند تو را هم قبول نکرد ! اشکال ندارد بیا و در کنار من باش ، من تورا بیشتر از او دوست خواهم داشت.
گبریل در جواب میگویید که خداوند بخشنده است و کافیست تا آنها برای گناهان خود طلب بخشش کنند تا خداوند آنها را ببخشد ولی ابلیس حاضر نیست اینکار را انجام دهد ، گبریل با تعجب و عصبانیت نگاهی به ابلیس میکند و میگویید " تو بجای بخشش و عشق خداوند ، قدرت و حکومت بر دنیا را انتخاب میکنی ؟! برای همین است که خداوند تورا از درگاهش رانده است ".
ابلیس عصبانی شده و به گبریل قول میدهد تا برای همیشه او و خاندانش را نابود کند ، گبریل با ابلیس مشغول نبرد میشود ، اینجاست که راهنمایی های پن به کمک گبریل میایید و گبریل با کمک قدرت نور و تاریکی ابلیس را شکست میدهد ، پس از آن در حالی که گردن ابلیس را در دستانش گرفته و میفشارد از خداوند طلب بخشش میکند و ابلیس را میکشد.
در همین لحظه روح ها آزاد شده و همگی به بهشت میروند ، ماری به پیش گبریل میایید و میگویید که تو مارا نجات دادی ، گبریل که بسیار ناراحت است در جواب میگویید " من تورا ناامید کردم ، من نتوانستم تو را نجات دهم ، من لیاقت تو و عشقت را ندارم " ماری نیز در جواب میگویید که " تو دنیا را نجات دادی ، تو مرد خوبی هستی گبریل ، تو قلب پاکی داری ، من تورا دوست دارم و همیشه دوست خواهم داشت ، من تورا بخشیده ام عشق من ، نه تنها من بلکه همه روح هایی که آزادشان کردی تورا بخشیده اند "
ناگهان گبریل ماسک را میبیند و آن را برداشته و از ماری میپرسد که آیا ماسک واقعا توانایی زنده کردن مرده ها را دارد یا خیر ؟! ماری میگویید این موضوع حقیقت دارد ولی فقط تا زمانی که مساک بر صورت گبریل باشد و ماسک را به صورت گبریل میزند و گبریل همسرش را مثل یک انسان عادی میبیند ، برای آخرین بار گبریل همسر خود ماری را میبوسد.
گبریل ماسک را کنده و به ماری میدهد ، ماری از گبریل خداحافظی کرده و دنیا را ترک میکند ، گبریل با حالتی ملتمسانه میگوید " نه ، ماری نرو ... با من بمون ... دوستت دارم "
بعد از رفتن ماری کلودیا با لبخندی به گبریل نزدیک میشود و به او میفهماند که او نیز گبریل را بخشیده است و دنیا را ترک میکند
گبریل بر روی زمین مینشیند و با صدایی بلند گریه میکند، و ماسک عجیب زوبک بر روی زمین خودنمایی میکند...
گبریل اما تنها و خرد شده، وسط همان میدانی که در آن ابلیس را کشته است ایستاده که ناگهان صدایی را میشنود و لارا از او درخواست کمک میکند.
گبریل به پیش لارا برمیگردد و میفهمد که اربابان سایه قبل از اینکه به سمت بهشت عروج کنن و آن موقع که هنوز جز اعضای انجمن بودند، با یه شیطانی به اسم Forgotten One مبارزه کردند و او را به بند کشیدند. به گفته تفاسیر قدیمی، این شیطان توانایی نابود کردن کل دنیا را دارا بوده است و اربابان جوان به سختی توانستند او را با اجرای طلسمی، شکست دهند.
تا وقتی که این اربابان زنده بودند، طلسم هم قوی بود ولی وقتی که میمیرند، طلسم ضعیف شده و هر لحظه امکان آزادی او به وجود میاید.
لارا به گبریل میگوید که باید وارد قفسی که این هیولا را در خود نگه داشته است وارد شود و او را نابود سازد چرا که آزادی او طبعات بدی در پی خواهد داشت.
آن ها با سختی طلسم را ضعیف میکنند تا وارد قفش شوند ولی در لحظه ورود به قفس، لارا به گبریل میگوید که هیچ انسانی توانایی وارد شدن به قفس را ندارد و گبریل مجبور است با نوشیدن خون او، تبدیل به خون آشام شده و وارد قفس شود. به همین دلیل گبریل مقدار کوچکی از خون او را مینوشد تا حقیقت را بفهمد ولی لارا به او میگوید که خونش سمی است و او باید با نوشیدن کامل خون او، از سم رهایی یابد و به خون آشام تبدیل شود. وگرنه او نیز به همراه خودش کشته میشود.
گبریل در ابتدا قبول نمیکند ولی اصرار های پی در پی لارا مبنی بر نجات دادن دنیا و راه کردن او از این بدبختی، باعث قبول کردن درخواست او میشود.
گبریل مجبور به نوشیدن خون او میشود و وارد قفس میشود. شیطان بزرگ برای باز کردن قفل های قفس، مجبور است تا بخشی از قدرت خود را وارد قل کند و گبریل در همین زمان ها به او حمله میکند.
وقتی شیطان دومین قفل را باز میکند و نیروی خودش را به سمت خود جذب میکند، گبریل به جلو پریده و قدرت شیطان را جذب میکند. چشمانش قرمز و موهایش سفید شده و در یک چشم به هم زدن شیطان را به هزاران تکه بی روح تبدیل میکند
در نهایت گبریل به صلیب خود نگاهی انداخته و با خنده ای، آن را در هم میشکند و به قفل باز شده نگاهی انداخته و از قفس بیرون میاید.
هزاران سال بعد
مردی که شنلی بر تن دارد و صورتش پیدا نیست وارد کلیسایی میشود ، سپس مرد دیواری را خراب کرده و به قصری متروکه وارد میشود.
مرد اسرار آمیز ما پرواز میکند و به طبقه بالای قصر میرود ، همه جا را سایه گرفته ، مرد شنل خود را در میاورد ، او همان زوبک میباشد.
" جای عجیبی برای قایم شدن یک شاهزاده تاریکی است ، تو اینطور فکر نمیکنی ؟ "
مردی با چشمانی درخشان از توی تاریکی جواب میدهد : "زوبک..."
"بله دوست قدیمی ، خودم هستم "
"این همه مدت کجا بودی؟ "
" آن بیرون ، بین زنده ها ، تو این همه مدت چه میکردی ؟ چرا در این جا قایم شدی ... گبریل ؟!
گبریل که بسیار پیر شده و تبدیل به یک خون آشام شده است با عصبانیت جواب میدهد " چطور جرات میکنی مرا با آن اسم صدا کنی ، من دراکول (اژدها) هستم "
روبک ادامه میدهد " درسته یه زمانی بودی ولی الان به خودت نگاه کن ، سایه ایی از اون شخصیت قبلیت هستی " زوبک بر میگردد تا گبریل را نگاه کند اما کسی آنجا ننشسته است.
صدای جابجا شدن گبریل در سایه ها میایید ، گبریل جواب میده " که میگفتی من یک سایه هستم ؟ ... چه میخواهی دوست قدیمی ؟! "
زوبک جواب میدهد " دستیاران ابلیس خبر از برگشت اون میدهند ، کمکم کن تا شکستش بدهم وگرنه من و تو تا ابد حیوانات خانگی او خواهیم شد ... دیگه وقتش شده تا از این مقبره ایی که برای خودت ساخته ایی بیرون بیای ... این همه توی سایه ها جابجا نشو ، یعنی برات مهم نیست که اون تورو اسیر خودش میکنه ؟ "
در همین لحظه گبریل پشت سر زوبک ظاهر میشود و میخواد خونش رو بخورد ، اما زوبک هم غیب شده و پشت سر گبریل ظاهر شده و او را از درون پنجره بزرگی که اونجا بود به بیرون پرتاب میکند و الان میتوانیم همه چیز را ببینیم ، قرن ها از اتفاقاتی که برای گبریل افتاده میگذرد و الان دیگر توی زمان حال هستیم.
گبریل جلوی یه ماشین میوفتد ماشین ترمز زده ، زوبک هم از بالا به پایین میاد و روبروی گبریل می ایستد ، مردم همگی با تعجب این دو رو نگاه میکنند.
زوبک شروع به حرف زدن میکند " میدانم خواسته تو چیست ..."
گبریل با ناامیدی و ناراحتی جواب میدهد " من نمیتوانم بمیرم ... ولی با این وجود ... زندگی هم نمیتوانم بکنم ".
زوبک جواب میدهد " به من کمک کن و من تو را از این جاودانگیت نجات خواهم داد .
گبریل به آسمان نگاه میکند و فریادی میزند سپس غیب میشود ، زوبک که به نظر میایید دلش برای گبریل میسوزد میگوید " به زودی دوست من ... به زودی همه اینها تمام خواهد شد.