:bighug: :d
آقا ما یه Elf Mage شریف، خانوم (شخصیتم تو بازی مونث بود
) و با شخصیت بودیم که در Circle Tower روزگار می گذروندیم. یه روز به عنوان تست نهایی رفتیم توی Harrowing و با اجازتون کلیه دشمنان توش رو کتلت کرده و صحیح و سالم برگشتیم. وقتی از توی Harrowing اومدم بیرون، یدونه از دوستان ازم درخواست کرد بهش کمک کنم. منم دل رحم، قبول کردم. آقا میدونست قرار Tranquil بشه و میخواست با نامزد گرامی فرار کنه. منم بهش کمک کردم. اما ای کاش کمک نمی کردم.
(کلی دردسر برام درست کرد بعدا
) طرف Blood Mage بود و بنده به خاطر قلب مهربونم نزدیک بود با تیپا از Circle Tower پرتاب بشم بیرون. البته در لحظه آخر جمعی از Grey Warden های گرامی اومدن و نجاتم دادن و این آغاز راهی بود که منو به آشنایی با Morrigan می رسوند! :bighug: از برج اومدم بیرون و به GW ها پیوستم. خلاصه بعد از چند تا ماموریت (که توی یکی از اونها با موریگان ملاقاتی داشتیم
) Darkspwan ها حمله کردن و کلهم ارتش ما رو کتلت نموده و متواری شدن
اگه کمک موریگان و فلمث نبود اندک بازماندگان جنگ (که من هم بینشون بودم) می مردن
بعدش موریگان کمک کرد که به گروه ما بپیونده :bighug:. واقعا شخصیت خفنی داشت! Sarcastic، خشن و تاریک!
توی بیشتر گزینه هایی که پیش روم بود پیشنهاد میداد راهی که به کشتن ختم میشه رو انتخاب کنم.
البته من به حرفش گوش نمی کردم و هی موریگان از دستم ناراحت می شد و لیلیانای %^&%%* خوشحال می شد
ای کاش گوش می کردم
نکشتن طرف همان و دور زدن قضیه و بیشتر شدن زحمت همان
خلاصه موریگان یدونه باشه :bighug: عاشق اون هجه ش و 'Tis گفتن هاش بودم :bighug: هر چی بود از اون لیلیانای بچه مثبت بهتر بود
خیلی هم به Alistair تیکه مینداخت
از روزگار هم دلش خیلی پر بود بیچاره
خیلی سختی کشیده بود
کلا Witch ها به خاطر Witch Hunt ها زیاد سختی کشیدن
هیچی همین دیگه