ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4698730" data-attributes="member: 140366"><p>"اون داره از جهانی محافظت میکنه که مارلین توش بدون فرار کردن زندگی کنه"</p><p>"...توانایی عوض شدن اونجوری توانایی یک ابلهِ"</p><p>"آیا برت خاصه و تو متفاوت؟"</p><p>داین آهی از سوال او کشید. او داشت از مسمومیتش بیدار میشد. منفور ترین چیز برایش بود...تمام این مدت(مدتی که در دنیای مردگان بود؟)مسموم(بیهوش)بود تا درد خودش را فراموش کند.اما نگاه اریث مهی که دور و ورش را گرفته بود را به هم زد. زرهی (دیوار)که دور قبلش بود شکست. من تا اعماق روحم بوی خون افرادی که با دستانم کشتم رو میدم. متوجه نیستی؟!اونا منو ول نمیکنن. اگه برگردم. دوباره منو به اینجا میکشونن."</p><p>مه سرخی که اطراف ظاهر داین را گرفته بود.به یکباره تبدیل به ماده ای چسبناک شد. در چهار سالی که از زمان نابودی برج کُرِل میگذشت.او به تنفری که با دست آهنی اَش ساخته بود.اهمیتی نمیداد. و به همین خاطر الان از خون پوشیده شده بود قفل گناهان بود که داین را مجبور به تسلیم شدن کرد.</p><p>"آخه من چطوری باید از اول شروع کنم</p><p>تمام کاری که میتونستم انجام بدم بیهوش موندن بود.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از همه چیز متنفر باشم. و خودم رو در دیوانگی غرق کنم.</p><p>اشتباه میگم؟"</p><p>"تو اشتباه میکنی"</p><p>اریث نه از روی اجبار اما به آرامی نردیک داین شد. دستانش را دراز کرد. لایه ی خونینی که داین را پوشیده بود لمس کرد.</p><p>"خونی که به تو وصله چیزیه که از احساس گناهی که میکنی به وجود اومده.زندگی هایی که که تو گرفتی خیلی وقت مزش به جریان(زندگی)برگشتند.تو نمیتونی کاریو که کردی از یاد ببری.اما دلیلی نیست که نشه دوباره شروع کنی. اینو بهت قول میدم."</p><p>"...."</p><p>از جایی که اریث دست زده بود. خون خشک و از روی داین به سمتی پرت شد و سپس ناپدید شد. و بعد دست چپ داین هم کم کم ناپدید میشد.</p><p>"...روزی میرسه که من هم به سیاره ملحق شم؟"</p><p>"اطمینان دارم"</p><p>"وقتی زندگی مارلین به پایان برسه و بیاد اینجا میتونم به عنوان جزئی از سیاره بیام و به او خوش آمد بگم؟"</p><p>اریث به چهره ی داین نگاه کرد و با لبخند سرش را به معنای بله تکان داد.</p><p>"چون که داری از اول شروع میکنی همه چیز درست میشه"</p><p>چهره ی شفاف داین حالا به وضوح قابل دیدن بود.</p><p>با کسی که در زندان کرل دید فرق داشت</p><p>چهره ی کسی بود که از صمیم قلب خانواده اش را و شهرش را بیشتر از هرکسی دوست داشت.</p><p>او نمیتوانست به زمان های آرامی که در تونل های کرل عرق میکرد، به قبل از آن فاجعه برگردد. هردو اریث و داین این را میدانستند. با این حال.. قلب مردم توانایی دوباره ساخته شدن را دارد.آنان میتوانند با خاطرات دردناک خودشان روبرو شوند. اگر نتوانند پس پوچی در تمام دنیا پخش میشد.</p><p>"در دریای ماکو چی کار میتونم بکنم؟ نه کاری که باید انجام بدم این بود که من برای مدتی به افرادی که کشتم فکر میکنم. تا روزی که به سیاره بپیوندم."</p><p>"آره این ایده ی خوبیه"</p><p>"اریث. من از نحوه ی برخوردم با تو متاسفم. خوشحالم که تورو دیدم"</p><p>"تو اصلا با من بد رفتاری نکردی."</p><p>"تو واقعا قلبت بزرگه"</p><p>برای بار اول داین از صمیم قلبش لبخند زد و به آرامی شکلش محو شد نوک تفنگ دست چپش هم ناپدید شد.</p><p>"بعد از مردن و تجربه کردن همه ی اون اونا دیگه لازم نیست به مارلین و برت پشت کنم بذار تشکر کنم..." </p><p>درست قبل اینکه غرق شود.اریث متوجه ذرات ماکو که راه خودشان را به سمت داین میساختند شد و دور او جمع شدند. مثل اینکه از خودشان اراده ای داشتند.</p><p>صدای ضعیف و متعجب داین را میتوانست شنید.</p><p>"الآنور؟"</p><p>و اریث به سفرش در جهان زیرین بازگشت</p><p>مترجم : کینگ</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4698730, member: 140366"] "اون داره از جهانی محافظت میکنه که مارلین توش بدون فرار کردن زندگی کنه" "...توانایی عوض شدن اونجوری توانایی یک ابلهِ" "آیا برت خاصه و تو متفاوت؟" داین آهی از سوال او کشید. او داشت از مسمومیتش بیدار میشد. منفور ترین چیز برایش بود...تمام این مدت(مدتی که در دنیای مردگان بود؟)مسموم(بیهوش)بود تا درد خودش را فراموش کند.اما نگاه اریث مهی که دور و ورش را گرفته بود را به هم زد. زرهی (دیوار)که دور قبلش بود شکست. من تا اعماق روحم بوی خون افرادی که با دستانم کشتم رو میدم. متوجه نیستی؟!اونا منو ول نمیکنن. اگه برگردم. دوباره منو به اینجا میکشونن." مه سرخی که اطراف ظاهر داین را گرفته بود.به یکباره تبدیل به ماده ای چسبناک شد. در چهار سالی که از زمان نابودی برج کُرِل میگذشت.او به تنفری که با دست آهنی اَش ساخته بود.اهمیتی نمیداد. و به همین خاطر الان از خون پوشیده شده بود قفل گناهان بود که داین را مجبور به تسلیم شدن کرد. "آخه من چطوری باید از اول شروع کنم تمام کاری که میتونستم انجام بدم بیهوش موندن بود.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که از همه چیز متنفر باشم. و خودم رو در دیوانگی غرق کنم. اشتباه میگم؟" "تو اشتباه میکنی" اریث نه از روی اجبار اما به آرامی نردیک داین شد. دستانش را دراز کرد. لایه ی خونینی که داین را پوشیده بود لمس کرد. "خونی که به تو وصله چیزیه که از احساس گناهی که میکنی به وجود اومده.زندگی هایی که که تو گرفتی خیلی وقت مزش به جریان(زندگی)برگشتند.تو نمیتونی کاریو که کردی از یاد ببری.اما دلیلی نیست که نشه دوباره شروع کنی. اینو بهت قول میدم." "...." از جایی که اریث دست زده بود. خون خشک و از روی داین به سمتی پرت شد و سپس ناپدید شد. و بعد دست چپ داین هم کم کم ناپدید میشد. "...روزی میرسه که من هم به سیاره ملحق شم؟" "اطمینان دارم" "وقتی زندگی مارلین به پایان برسه و بیاد اینجا میتونم به عنوان جزئی از سیاره بیام و به او خوش آمد بگم؟" اریث به چهره ی داین نگاه کرد و با لبخند سرش را به معنای بله تکان داد. "چون که داری از اول شروع میکنی همه چیز درست میشه" چهره ی شفاف داین حالا به وضوح قابل دیدن بود. با کسی که در زندان کرل دید فرق داشت چهره ی کسی بود که از صمیم قلب خانواده اش را و شهرش را بیشتر از هرکسی دوست داشت. او نمیتوانست به زمان های آرامی که در تونل های کرل عرق میکرد، به قبل از آن فاجعه برگردد. هردو اریث و داین این را میدانستند. با این حال.. قلب مردم توانایی دوباره ساخته شدن را دارد.آنان میتوانند با خاطرات دردناک خودشان روبرو شوند. اگر نتوانند پس پوچی در تمام دنیا پخش میشد. "در دریای ماکو چی کار میتونم بکنم؟ نه کاری که باید انجام بدم این بود که من برای مدتی به افرادی که کشتم فکر میکنم. تا روزی که به سیاره بپیوندم." "آره این ایده ی خوبیه" "اریث. من از نحوه ی برخوردم با تو متاسفم. خوشحالم که تورو دیدم" "تو اصلا با من بد رفتاری نکردی." "تو واقعا قلبت بزرگه" برای بار اول داین از صمیم قلبش لبخند زد و به آرامی شکلش محو شد نوک تفنگ دست چپش هم ناپدید شد. "بعد از مردن و تجربه کردن همه ی اون اونا دیگه لازم نیست به مارلین و برت پشت کنم بذار تشکر کنم..." درست قبل اینکه غرق شود.اریث متوجه ذرات ماکو که راه خودشان را به سمت داین میساختند شد و دور او جمع شدند. مثل اینکه از خودشان اراده ای داشتند. صدای ضعیف و متعجب داین را میتوانست شنید. "الآنور؟" و اریث به سفرش در جهان زیرین بازگشت مترجم : کینگ [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft