ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4697176" data-attributes="member: 140366"><p>صدای شکسته شدن قلب کلود بود. صدای فریاد قلب او بود که هیچوقت نمیتوانست از غم مرگ اریث ترمیم شود.او خودرا مقصر میدانست ،و تنفری که نسبت به سفیروث داشت.او از اندوه بزرگی که کلود برای او داشت شگفت زده شد.او اندکی خوشحال بود که کلود اورا بزرگ میدید.اما او هم دردی را حس کرد که چندین برابر بزرگتر بود.او هیچ کاری نسبت به عذاب کلود نمیتوانست انجام دهد و این موضوع قلب اورا به درد می آورد.</p><p>درد با اینکه او در جریان(زندگی) بود همچنان ادامه داشت.</p><p>با اینکه او جسم خودرا از دست داده بود.او درد را با تصور کردن خودش در ذهنش شناخت.اریث درحینی که دستانش را به قلب تپنده اش زد به پایین نگاه کرد.</p><p>طولی نکشید که او متوجه چیزی شد.دور تا دور اورا ذهن های بیشمار صدا ها و خاطرات فراوانی فرا گرفته بود.هر کسی که دور و ور او بود. چیزی بود که او در کلیسای میدگار حس نکرده بود. مثل او،روح افراد مرده به سیاره باز گردانده شده بودند و همگی در آن جا بودند. با این حال نمیتوانست کسی را با شکل یا حالت خودش ببیند. اینطور که میدید، فقط او توانسته بود شکل قبلی خودرا در مهِ مملو از از انرژی های ذهن های مختلف حفظ کند ."متعجبم....آیا به خاطر این است که من یک سترا هستم؟"این کلمات به صورت زمزمه از لب های اریث بیرون آمدند. در این مکان کلمات و فکر ها یک چیز بودند. به عنوان یک موجود در حالت ذهن فکر ها و احساسات او به صورت امواجی که او ساطع میکرد پخش میشدند. به همین صورت تعداد زیاد خاطرات دیگر موجود در جریان به همین شکل به او میرسیدند. در اطراف خود زمزمه هایی از این که اگر نفسی قوی نداشته باشی، به زودی فراموش میکردی که کدام ذهن متعلق به توست"امیدوار بودم کلماتم به کلود برسند"او لپ های صورتش را با نارضایتی پر هوا کرد.او توسط گمراهی ذهن های مختلف موجود در دریای خاطرات و دانایی درون انرژی ماکو تحت تاثیر قرار نگرفته بود.به دلیل تجربه ای که از شنیدن صدای سیاره در جوانی اش داشت. مقدار زیادی صبور بود.اریث بگونه ای بزرگ شده بود تا ذهن خود را نگه دارد و شخصیت خودرا از دست ندهد.او درک میکرد که برگشتنش به سیاره به چگونه از هم جداشدنش بستگی داشت.حتی وقتی قطرات باران به درون رودخانه میریزند آن ها قاطی میشوند و دیگر قابل دیدن نیستن . مهم نبود که او به چگونگی اطرافش چقدر عادت داشت.فکر می کرد که عجیب است که روحش در این دریای انرژی ذهن ها حالت منحصر بفردی دارد.</p><p>اما جریان(زندگی) هم باید یک سترا باشد. مثل من و مادر من مرده است و او ام یک سترا بود....۱۵سال از آن موقع میگذرد. تا آن موقع شاید من هم ناپدید شوم و با خود سیاره یکی شوم. سرش را به یک طرف کج کرد و بیشتر در این رابطه فکر کرد."آیا من میتوانم در جایی با کلود صحبت کنم؟ که به او بگویم حالم خوبست......عجیب است که بگویم حالم خوب است اما شاید بتوانم در مورد خودم در این جا کمی بهتر صحبت کنم. شاید میتوانست در مورد احساساتش نسبت به کلود صحبت کند. شاید آن موقع مانند دو عاشق یا خانواده دیده شوند. در طول زندگی اش در میدگار، روح های زیادی را احساس کرده بود که سعی کرده بودند به عشق خود اقرار کنند.آن هایی که همچنان عاشق بودند و یا کسانی که آن احساسات را دیگر نداشتند میتوانست با قاطعیت ذهن خود را به صورت کامل نگه دارند."اما آیا به این معناست که تا کلود را ببینم ناپدید خواهم شد؟ آیا این چیزی است که درحال اتفاق افتادن است؟ آیا کاری مانده است که من انجام نداده ام؟ در آن لحظه اریث شوک الکتریکی را در خود احساس کرد. یکی از دستان خود را مشت کرد و به کف دست دیگری ضربه زد. در همان حین فهمید که تنها او روحی است که دارد خود را میزند. اما او به وضوح "صدا ی ضربه "را شنیده بود.</p><p>منطقی است. اما همه ی این ها معنایی دارد. دلیلی وجود دارد که من هنوز با جریان زندگی یکی نشده ام و من با این حالتم در این مکان هستم. شبیه آن است که فقط من میتوانستم از سیاره جادوی مقدس طلب کنم. شاید یک کار ناتمام داشته باشم.</p><p>مترجم : کینگ</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4697176, member: 140366"] صدای شکسته شدن قلب کلود بود. صدای فریاد قلب او بود که هیچوقت نمیتوانست از غم مرگ اریث ترمیم شود.او خودرا مقصر میدانست ،و تنفری که نسبت به سفیروث داشت.او از اندوه بزرگی که کلود برای او داشت شگفت زده شد.او اندکی خوشحال بود که کلود اورا بزرگ میدید.اما او هم دردی را حس کرد که چندین برابر بزرگتر بود.او هیچ کاری نسبت به عذاب کلود نمیتوانست انجام دهد و این موضوع قلب اورا به درد می آورد. درد با اینکه او در جریان(زندگی) بود همچنان ادامه داشت. با اینکه او جسم خودرا از دست داده بود.او درد را با تصور کردن خودش در ذهنش شناخت.اریث درحینی که دستانش را به قلب تپنده اش زد به پایین نگاه کرد. طولی نکشید که او متوجه چیزی شد.دور تا دور اورا ذهن های بیشمار صدا ها و خاطرات فراوانی فرا گرفته بود.هر کسی که دور و ور او بود. چیزی بود که او در کلیسای میدگار حس نکرده بود. مثل او،روح افراد مرده به سیاره باز گردانده شده بودند و همگی در آن جا بودند. با این حال نمیتوانست کسی را با شکل یا حالت خودش ببیند. اینطور که میدید، فقط او توانسته بود شکل قبلی خودرا در مهِ مملو از از انرژی های ذهن های مختلف حفظ کند ."متعجبم....آیا به خاطر این است که من یک سترا هستم؟"این کلمات به صورت زمزمه از لب های اریث بیرون آمدند. در این مکان کلمات و فکر ها یک چیز بودند. به عنوان یک موجود در حالت ذهن فکر ها و احساسات او به صورت امواجی که او ساطع میکرد پخش میشدند. به همین صورت تعداد زیاد خاطرات دیگر موجود در جریان به همین شکل به او میرسیدند. در اطراف خود زمزمه هایی از این که اگر نفسی قوی نداشته باشی، به زودی فراموش میکردی که کدام ذهن متعلق به توست"امیدوار بودم کلماتم به کلود برسند"او لپ های صورتش را با نارضایتی پر هوا کرد.او توسط گمراهی ذهن های مختلف موجود در دریای خاطرات و دانایی درون انرژی ماکو تحت تاثیر قرار نگرفته بود.به دلیل تجربه ای که از شنیدن صدای سیاره در جوانی اش داشت. مقدار زیادی صبور بود.اریث بگونه ای بزرگ شده بود تا ذهن خود را نگه دارد و شخصیت خودرا از دست ندهد.او درک میکرد که برگشتنش به سیاره به چگونه از هم جداشدنش بستگی داشت.حتی وقتی قطرات باران به درون رودخانه میریزند آن ها قاطی میشوند و دیگر قابل دیدن نیستن . مهم نبود که او به چگونگی اطرافش چقدر عادت داشت.فکر می کرد که عجیب است که روحش در این دریای انرژی ذهن ها حالت منحصر بفردی دارد. اما جریان(زندگی) هم باید یک سترا باشد. مثل من و مادر من مرده است و او ام یک سترا بود....۱۵سال از آن موقع میگذرد. تا آن موقع شاید من هم ناپدید شوم و با خود سیاره یکی شوم. سرش را به یک طرف کج کرد و بیشتر در این رابطه فکر کرد."آیا من میتوانم در جایی با کلود صحبت کنم؟ که به او بگویم حالم خوبست......عجیب است که بگویم حالم خوب است اما شاید بتوانم در مورد خودم در این جا کمی بهتر صحبت کنم. شاید میتوانست در مورد احساساتش نسبت به کلود صحبت کند. شاید آن موقع مانند دو عاشق یا خانواده دیده شوند. در طول زندگی اش در میدگار، روح های زیادی را احساس کرده بود که سعی کرده بودند به عشق خود اقرار کنند.آن هایی که همچنان عاشق بودند و یا کسانی که آن احساسات را دیگر نداشتند میتوانست با قاطعیت ذهن خود را به صورت کامل نگه دارند."اما آیا به این معناست که تا کلود را ببینم ناپدید خواهم شد؟ آیا این چیزی است که درحال اتفاق افتادن است؟ آیا کاری مانده است که من انجام نداده ام؟ در آن لحظه اریث شوک الکتریکی را در خود احساس کرد. یکی از دستان خود را مشت کرد و به کف دست دیگری ضربه زد. در همان حین فهمید که تنها او روحی است که دارد خود را میزند. اما او به وضوح "صدا ی ضربه "را شنیده بود. منطقی است. اما همه ی این ها معنایی دارد. دلیلی وجود دارد که من هنوز با جریان زندگی یکی نشده ام و من با این حالتم در این مکان هستم. شبیه آن است که فقط من میتوانستم از سیاره جادوی مقدس طلب کنم. شاید یک کار ناتمام داشته باشم. مترجم : کینگ [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft