ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4696309" data-attributes="member: 140366"><p>آنها نیازی به دانستنش نداشتند.حتی اگر او میخواست حقیقت را بدانند،غم از بین نمیرفت.فکر کردن به غم و اندوه آنها،درد را در او حتی بیشتر میکرد.اریث وقتی به کلود فکر میکرد حتی دردش بیشتر میشد.او در مقابل،احساس خوبی هم نسبت به کلود داشت.در ابتدا،او فکر میکرد که کلود شباهت زیادی به عشق اولش دارد.در واقع،چهره اش،صدایش و شخصیتش هیچ شباهتی به او نداشت و کلود باعث شد که اریث به او به عنوان یک انسان پر راز و عجیب نگاه کند،اما دیگر اهمیتی نداشت.اریث کلود را بسیار بیشتر از عشق اولش دوست داشت.کلود قهرمان او بود و نمیتوانست از خطر فرار کند.او کلود را به چشم یک انسان با اعتماد به نفس بالا میدید،جذاب بود و اریث فکر میکرد اگر یک لحظه چشمش را از او بر دارد ،در همان لحظه غیب میشود.او میخواست برای همیشه در کنار کلود بماند و واقعا این را میخواست. </p><p>وقتی اریث از همراهانش جدا شد و به سمت شهر گمشده رفت،قلب کلود مانند یک تخم مرغ که برای شکستن تقلا میکرد شده بود.قلبش دقیقا مانند یک تخم مرغ شکسته نمیشد ولی مانند این بود که زرده بیرون خواهد زد.مانند این بود که افکارش میخواست ترک بخورد.اریس میخواست او را آرام کند.اگر اریس تنها بازمانده ی سترا نبود بدون شک این کار را انجام میداد. </p><p>مرد سفید نقره ای رنگ که زمانی قهرمان بود ،در برابر بیماری که از آسمان نازل شده بود شکست خورد و در وضعیت دیوانگی قرار داشت.او میخواست قوی ترین جادوی مخرب را فعال کند،شهاب سنگی که از مواد سیاه(دارک) درست میشد. اریس که ماموریتی را که اهل سترا به او داده بودند را با موفقیت به اتمام رسانده بود چاره ی دیگری جز ادامه دادن راهش نداشت.دیر یا زود سفیروث قصد داشت که شهاب سنگی بزرگ را به سیاره بزند و آسیب زیادی به سیاره وارد کند. اینکار ترکی روی سیاره ایجاد میکرد که حتی خود سیاره را هم نابود میکرد.بدون شک سیاره باید آن موقع از انرژی چرخه ی عمر خود برای ترمیم خودش استفاده میکرد،سفیروث آن انرژی را برای خود میخواست.بعد از آن او و سیاره یکی میشدند و سفیروث تبدیل به چیزی برابر با خدا میشد.او احتمالا بعد از آن تمام انسان هایی را که از آنها متنفر بود را میسوزاند.آینده ی سیاره و چرخه ی زندگی همگی نابود میشدند و اریث آن را میدانست. </p><p>اریث از حالات سیاره میتوانست این را درک کند که کاری میشود انجام داد تا از آن اتفاق جلوگیری کند.و او همچنین این را میدانست که این کار را فقط او ( تنها بازمانده ی سترا) میتواند انجام بدهد.او تنها کسی بود که میتوانست دانش پنهان شده در اعماق شهر گمشده را بدست بیاورد.حضور او در آنجا همچنان سبب مقابله ی بزرگی با نقشه ی سفیروث میشد. </p><p>اریث دچار شک شد.آیا او میگذارد تمام انسان ها بمیرند یا او جلوی این اتفاق ها را در ازای جان خود میگیرد؟ ولی او هیچ وقت درباره ی این فکر نکرد و در حال آماده شدن بود. وقتی او درباره ی تنها گذاشتن کلود در غم و اندوه شک کرد،به این فکر افتاد که این شک ،همراهانش و مردم جهان را نجات نمیدهد.او تصمیمش را گرفته بود.هیچ انتخاب دیگری نمانده بود،این کار را برای کلود هم انجام میداد. </p><p>اریث به تنهایی به سمت منبعی که در شهر گمشده قرار داشت حرکت کرد تا بفهمد که باید چکار کند.در واقع،کلید آخرین بازمانده ی سترا بود.ماده ی سفید از سترا به ارث میرسید و آن ماده سرنوشت آخرین بازمانده ی سترا را در خود داشت.این ابزار میتوانست جادوی سفید مقدس را احضار کند تا جلوی شهاب سنگ را بگیرد. </p><p>این ماده توسط مادر اریس (ایفالنا) به ارث رسیده بود.او هیچوقت از آن استفاده نکرده بود و آنرا همیشه پنهان در روبان در کنارش داشت.او ماده ی سفید را داشت او وقتی فهمید که ماده سفید را در کنار خود دارد از صمیم قلب دعا کرد.به وسیله ی آن ماده،او با سیاره صحبت کرد و سعی داشت که جادوی سفید مقدس را برای نابود کردن شهاب سنگ احضار کند. </p><p>حتی کوچکترین شک و تردید باعث میشد که دعا های او به سیاره نرسد.اما او انجامش داد.مقدمات قبل از اینکه سفیروث او را بخاطر هدفش بکشد انجام شد.اریس مرگ را که خیلی وقت پیش آن را احساس کرده بود، وقتی شمشیر سفیروث از درونش عبور کرد قبول کرد. او صلح را میدید. اریث بغضش گرفت.این صدای گریه ی خودش نبود.اگر مال خودش بود او خونی را که از گلویش بالا می آمد و خشمی را که از روحش بر میخواست را حس میکرد. آن صدای ترک خوردن قلب کلود بود.</p><p>مترجم : EdwardNihon</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4696309, member: 140366"] آنها نیازی به دانستنش نداشتند.حتی اگر او میخواست حقیقت را بدانند،غم از بین نمیرفت.فکر کردن به غم و اندوه آنها،درد را در او حتی بیشتر میکرد.اریث وقتی به کلود فکر میکرد حتی دردش بیشتر میشد.او در مقابل،احساس خوبی هم نسبت به کلود داشت.در ابتدا،او فکر میکرد که کلود شباهت زیادی به عشق اولش دارد.در واقع،چهره اش،صدایش و شخصیتش هیچ شباهتی به او نداشت و کلود باعث شد که اریث به او به عنوان یک انسان پر راز و عجیب نگاه کند،اما دیگر اهمیتی نداشت.اریث کلود را بسیار بیشتر از عشق اولش دوست داشت.کلود قهرمان او بود و نمیتوانست از خطر فرار کند.او کلود را به چشم یک انسان با اعتماد به نفس بالا میدید،جذاب بود و اریث فکر میکرد اگر یک لحظه چشمش را از او بر دارد ،در همان لحظه غیب میشود.او میخواست برای همیشه در کنار کلود بماند و واقعا این را میخواست. وقتی اریث از همراهانش جدا شد و به سمت شهر گمشده رفت،قلب کلود مانند یک تخم مرغ که برای شکستن تقلا میکرد شده بود.قلبش دقیقا مانند یک تخم مرغ شکسته نمیشد ولی مانند این بود که زرده بیرون خواهد زد.مانند این بود که افکارش میخواست ترک بخورد.اریس میخواست او را آرام کند.اگر اریس تنها بازمانده ی سترا نبود بدون شک این کار را انجام میداد. مرد سفید نقره ای رنگ که زمانی قهرمان بود ،در برابر بیماری که از آسمان نازل شده بود شکست خورد و در وضعیت دیوانگی قرار داشت.او میخواست قوی ترین جادوی مخرب را فعال کند،شهاب سنگی که از مواد سیاه(دارک) درست میشد. اریس که ماموریتی را که اهل سترا به او داده بودند را با موفقیت به اتمام رسانده بود چاره ی دیگری جز ادامه دادن راهش نداشت.دیر یا زود سفیروث قصد داشت که شهاب سنگی بزرگ را به سیاره بزند و آسیب زیادی به سیاره وارد کند. اینکار ترکی روی سیاره ایجاد میکرد که حتی خود سیاره را هم نابود میکرد.بدون شک سیاره باید آن موقع از انرژی چرخه ی عمر خود برای ترمیم خودش استفاده میکرد،سفیروث آن انرژی را برای خود میخواست.بعد از آن او و سیاره یکی میشدند و سفیروث تبدیل به چیزی برابر با خدا میشد.او احتمالا بعد از آن تمام انسان هایی را که از آنها متنفر بود را میسوزاند.آینده ی سیاره و چرخه ی زندگی همگی نابود میشدند و اریث آن را میدانست. اریث از حالات سیاره میتوانست این را درک کند که کاری میشود انجام داد تا از آن اتفاق جلوگیری کند.و او همچنین این را میدانست که این کار را فقط او ( تنها بازمانده ی سترا) میتواند انجام بدهد.او تنها کسی بود که میتوانست دانش پنهان شده در اعماق شهر گمشده را بدست بیاورد.حضور او در آنجا همچنان سبب مقابله ی بزرگی با نقشه ی سفیروث میشد. اریث دچار شک شد.آیا او میگذارد تمام انسان ها بمیرند یا او جلوی این اتفاق ها را در ازای جان خود میگیرد؟ ولی او هیچ وقت درباره ی این فکر نکرد و در حال آماده شدن بود. وقتی او درباره ی تنها گذاشتن کلود در غم و اندوه شک کرد،به این فکر افتاد که این شک ،همراهانش و مردم جهان را نجات نمیدهد.او تصمیمش را گرفته بود.هیچ انتخاب دیگری نمانده بود،این کار را برای کلود هم انجام میداد. اریث به تنهایی به سمت منبعی که در شهر گمشده قرار داشت حرکت کرد تا بفهمد که باید چکار کند.در واقع،کلید آخرین بازمانده ی سترا بود.ماده ی سفید از سترا به ارث میرسید و آن ماده سرنوشت آخرین بازمانده ی سترا را در خود داشت.این ابزار میتوانست جادوی سفید مقدس را احضار کند تا جلوی شهاب سنگ را بگیرد. این ماده توسط مادر اریس (ایفالنا) به ارث رسیده بود.او هیچوقت از آن استفاده نکرده بود و آنرا همیشه پنهان در روبان در کنارش داشت.او ماده ی سفید را داشت او وقتی فهمید که ماده سفید را در کنار خود دارد از صمیم قلب دعا کرد.به وسیله ی آن ماده،او با سیاره صحبت کرد و سعی داشت که جادوی سفید مقدس را برای نابود کردن شهاب سنگ احضار کند. حتی کوچکترین شک و تردید باعث میشد که دعا های او به سیاره نرسد.اما او انجامش داد.مقدمات قبل از اینکه سفیروث او را بخاطر هدفش بکشد انجام شد.اریس مرگ را که خیلی وقت پیش آن را احساس کرده بود، وقتی شمشیر سفیروث از درونش عبور کرد قبول کرد. او صلح را میدید. اریث بغضش گرفت.این صدای گریه ی خودش نبود.اگر مال خودش بود او خونی را که از گلویش بالا می آمد و خشمی را که از روحش بر میخواست را حس میکرد. آن صدای ترک خوردن قلب کلود بود. مترجم : EdwardNihon [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft