ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Reza.zareei" data-source="post: 4696077" data-attributes="member: 140366"><p>بله. مهم نبود که به کجا میرفت.او به اعماق دریاچه رسیده بود.اما همچنان اریث در حال غرق شدن بود.</p><p>جسم فیزیکی(واقعی) اش بعد از سالها بیجانی در اعماق دریاچه نگه داشته شده بود. توسط گیاهان که مانند برف پودر شده پوشیده شده.داستان این را که چگونه از زندگی کوتاه ۲۲ساله اش برای همیشه جدا شده بود.پوسته ای که از روحش جدا شده بود،به آرامی به زمین بزرگ برمیگشت. در آب خالص</p><p>هوشیاری اریث به سمت درجه ی پایینتری حرکت میکرد.</p><p>همانطو که او به آرامی نفس میکشید چیزی تغییر نمیکرد..اریث به غرق شدن در لایه ی سنگین ته نشین ادامه میداد.تنها چیزی که میتوانست ببیند تاریکی بود.اما دنیایی بود گرم،و بینور.جایی که او احساس تنهایی نمیکرد.</p><p>او سریعا متوجه شد که این خاک یا شن نبود که حس میکرد.حواس او به طوری سازگار شده بودند که میتوانست اشیاء اطراف خودرا احساس کند.حواس پنج گانه اش در سطحی بالاتر بودند که او میتوانست ذات اشیاء را هم حس کند.</p><p>جهانی که او الان میتوانست ببیند تاریک نبود.</p><p>او درون نوری سبز اما کمرنگ پوشیده شده بود.</p><p>در همین حین او چیزی را که دید شناخت.نیرویی که به هزاران قسمت. نه!. به میلیون ها قسمت شده بود، در تمامی نقاط سیاره جریان داشت.</p><p>جریان نوری که اورا در خود گرفته بود یکی از جریان هایی بود که از باقی جدا شده بود.میزان نیروی ماکو که (این) سیاره داشت فراتر از انتظارات انسان ها بود و قابل بیان نبود.</p><p>اریث نگاه میکرد که سیاره با نیروی زندگی میتپید.او زیبایی جریان(زندگی) که برای خودش می چرخید را دید. او منبع زندگی که همه چیز به آن باز میگردد را شناخت.مکانی بود پر از نیرو . جایی که روح های بیشماری با هم قاطی شده بودند. همراه با دانش وتجربه های خودشان. حتی خاطراتشان هم از آن ها جدا شده بودند. امل اریث کامل بود.او در جایی که هوشیاری مردگان به صورت آزادانه می چرخید خودش ماند.او همان کسی بود که زمان زندگی اش بود. او هوشیاری اریث گِینزبورو که زمانی او بود را نگه داشت.و او هم اکنون در حال پرواز با جریان( زندگی ) بود. او نمیدانست که او هم اینگونه خواهد شد.</p><p>به عنوان آخرین سترا زنده. او مسولیت نگه داشتن غنیت زمین بزرگ را در دوران زندگی اش به عهده داشت.اریث با سیاره صحبت کرد. و با ذهنی که جزئی از جریان( زندگی) بود.به او گفته شده بود که مرگ پایان زندگی نیست. اکثر انسان ها فکر میکردند مرگ به این معناست که آنان به هیچ تبدیل میشوند.ذهنشان توسط تاریکی پوشیده میشود.هیچوقت بیدار نخواهند شد. یک نیستی که نمیتوان شکستش داد؟آنان فکر میکردند که مرگ به معنای نابودیست. این دلیل ترس انسان ها از مرگ بود. آن ها از باختن وجودشان میترسیدند.با این که میدانستند نژادی هستند که مدت زمان زندگی کوتاهی دارند. افراد زیادی بودند که میخواستند از مردنشان جلو گیری کنند. حتی آنانی که بعد یک زندگی کامل و لذت بخش به سنین پیری رسیده بوندند.</p><p>اریث میدانست که مرگ به معنای نابودی نیست. او حتی درباره ی جهانی که یک سترا بعد از به پایان رساندن ماموریت خودش در سیاره به آن میرود را میدانست.به همین دلیل بود که اریث مرگ را بدون ترس پذیرفت.حتی با این که میدانست که مرگ او زودرس خواهد بود.او ماموریتش را به نحوه ای که باید انجام می داد، به پایان رساند.بدون هیچ ترسی. قلب او در آرامش بود، با این که انسان ها توانایی صحبت با سیاره را خیلی وقت پیش از دست داده بودند. گفته بودند که او مرگی غیر طبیعی داشته است.او هیچ پشیمانی همچون آرزوی زنده بودن را در دل نداشت.</p><p>با این حال او ناراحت بود. قلبش درد میکشید.</p><p>تمامی همراهانی که او با آنان سفر کرده بود.افرادی که با آنها برای اولین بار صمیمی شده بود.المیره، مادری که از او به مدت ۱۵ سال مراقبت کرد و او را بزرگ کرده بود.افرادی که او به خوبی نیمشناخت. افرادی که او در آینده میتوانست با آنان ملاقات کند و با آنان اشنا شود</p><p>این حقیقت محض بود که او دیگر نمیتوانست با "زنده"ها باشد.</p><p>مترجم : کینگ</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Reza.zareei, post: 4696077, member: 140366"] بله. مهم نبود که به کجا میرفت.او به اعماق دریاچه رسیده بود.اما همچنان اریث در حال غرق شدن بود. جسم فیزیکی(واقعی) اش بعد از سالها بیجانی در اعماق دریاچه نگه داشته شده بود. توسط گیاهان که مانند برف پودر شده پوشیده شده.داستان این را که چگونه از زندگی کوتاه ۲۲ساله اش برای همیشه جدا شده بود.پوسته ای که از روحش جدا شده بود،به آرامی به زمین بزرگ برمیگشت. در آب خالص هوشیاری اریث به سمت درجه ی پایینتری حرکت میکرد. همانطو که او به آرامی نفس میکشید چیزی تغییر نمیکرد..اریث به غرق شدن در لایه ی سنگین ته نشین ادامه میداد.تنها چیزی که میتوانست ببیند تاریکی بود.اما دنیایی بود گرم،و بینور.جایی که او احساس تنهایی نمیکرد. او سریعا متوجه شد که این خاک یا شن نبود که حس میکرد.حواس او به طوری سازگار شده بودند که میتوانست اشیاء اطراف خودرا احساس کند.حواس پنج گانه اش در سطحی بالاتر بودند که او میتوانست ذات اشیاء را هم حس کند. جهانی که او الان میتوانست ببیند تاریک نبود. او درون نوری سبز اما کمرنگ پوشیده شده بود. در همین حین او چیزی را که دید شناخت.نیرویی که به هزاران قسمت. نه!. به میلیون ها قسمت شده بود، در تمامی نقاط سیاره جریان داشت. جریان نوری که اورا در خود گرفته بود یکی از جریان هایی بود که از باقی جدا شده بود.میزان نیروی ماکو که (این) سیاره داشت فراتر از انتظارات انسان ها بود و قابل بیان نبود. اریث نگاه میکرد که سیاره با نیروی زندگی میتپید.او زیبایی جریان(زندگی) که برای خودش می چرخید را دید. او منبع زندگی که همه چیز به آن باز میگردد را شناخت.مکانی بود پر از نیرو . جایی که روح های بیشماری با هم قاطی شده بودند. همراه با دانش وتجربه های خودشان. حتی خاطراتشان هم از آن ها جدا شده بودند. امل اریث کامل بود.او در جایی که هوشیاری مردگان به صورت آزادانه می چرخید خودش ماند.او همان کسی بود که زمان زندگی اش بود. او هوشیاری اریث گِینزبورو که زمانی او بود را نگه داشت.و او هم اکنون در حال پرواز با جریان( زندگی ) بود. او نمیدانست که او هم اینگونه خواهد شد. به عنوان آخرین سترا زنده. او مسولیت نگه داشتن غنیت زمین بزرگ را در دوران زندگی اش به عهده داشت.اریث با سیاره صحبت کرد. و با ذهنی که جزئی از جریان( زندگی) بود.به او گفته شده بود که مرگ پایان زندگی نیست. اکثر انسان ها فکر میکردند مرگ به این معناست که آنان به هیچ تبدیل میشوند.ذهنشان توسط تاریکی پوشیده میشود.هیچوقت بیدار نخواهند شد. یک نیستی که نمیتوان شکستش داد؟آنان فکر میکردند که مرگ به معنای نابودیست. این دلیل ترس انسان ها از مرگ بود. آن ها از باختن وجودشان میترسیدند.با این که میدانستند نژادی هستند که مدت زمان زندگی کوتاهی دارند. افراد زیادی بودند که میخواستند از مردنشان جلو گیری کنند. حتی آنانی که بعد یک زندگی کامل و لذت بخش به سنین پیری رسیده بوندند. اریث میدانست که مرگ به معنای نابودی نیست. او حتی درباره ی جهانی که یک سترا بعد از به پایان رساندن ماموریت خودش در سیاره به آن میرود را میدانست.به همین دلیل بود که اریث مرگ را بدون ترس پذیرفت.حتی با این که میدانست که مرگ او زودرس خواهد بود.او ماموریتش را به نحوه ای که باید انجام می داد، به پایان رساند.بدون هیچ ترسی. قلب او در آرامش بود، با این که انسان ها توانایی صحبت با سیاره را خیلی وقت پیش از دست داده بودند. گفته بودند که او مرگی غیر طبیعی داشته است.او هیچ پشیمانی همچون آرزوی زنده بودن را در دل نداشت. با این حال او ناراحت بود. قلبش درد میکشید. تمامی همراهانی که او با آنان سفر کرده بود.افرادی که با آنها برای اولین بار صمیمی شده بود.المیره، مادری که از او به مدت ۱۵ سال مراقبت کرد و او را بزرگ کرده بود.افرادی که او به خوبی نیمشناخت. افرادی که او در آینده میتوانست با آنان ملاقات کند و با آنان اشنا شود این حقیقت محض بود که او دیگر نمیتوانست با "زنده"ها باشد. مترجم : کینگ [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
THE MAIDEN WHO TRAVELS THE PLANET ترجمه رمان از Final Fantasy vii
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft