به عنوان کسی که عاشق نسخه اول بوده و هست و هفت سال منتظر نسخه دوم بوده سعی می کنم یه نقد منصفانه داشته باشم؛ امیدوارم که دوستان هم بدون جانب داری این مطلب رو بخونن؛ البته لازم به ذکره که اینها فقط نظرات شخصی منه و نظر تک تک شما هم ارزشمنده.
توی این مطلب من فقط به موضوع داستان بازی می پردازم، چرا؟ اولاً ناتی داگ جای حرفی توی گرافیک، طراحی مراحل، صداگذاری، موشن کپچر، انیمیشن، موسیقی و هزاران هزار جنبه دیگه نذاشته. دوماً The Last of Us مثل Uncharted نیست. صرفاً سرگرمی نیست (هرچند آنچارتد هم صرفاً سرگرمی نیست)؛ اما داستان اهمیت خیلی خیلی زیادی داره، شاید بیشتر از هر بازی دیگه ای توی تاریخ.
مشکلات من با داستان:
قبل از هر چیز بگم که این داستان، چیزی نبود که من دوست داشتم ساخته بشه اما قضاوتم رو بر اساس چیزی که من دوست داشتم انجام نمیدم، بلکه بر اساس چیزی که طی داستان ارائه شده.
چرا انقدر نسخه اول رو دوست داریم؟ مشخصاً محوریت نسخه اول شکل گیری رابطه پدر و فرزندی بین جوئل و الیه – ما پا به پا به جوئل و الی حرکت می کنیم و حس متقابل این دو نفر به هم در ما هم شکل می گیره؛ من مشتقانه منتظر بودم تا دوباره بخشی از این رابطه باشم، رابطه ای که یک دروغ بزرگ اون رو تهدید می کرد؛ اما توی نسخه دوم خیلی کم به اون پرداخته شد. حداقل خیلی کمتر از اون چیزی که من دوست داشتم (گفتم که این نقد نظرات شخصی منه). برای من قسمت Birthday و فلش بک های الی و جوئل بهترین قسمت های بازی بودن (مطمئنم برای خیلی های دیگه هم همینطور). چرا؟ چون مهمترین چیز برای من رابطه این دو نفر بوده و هست.
برای من جوئل اگر محبوب ترین شخصیت دنیای گیم نباشه، یکی از محبوب ترین هاست. من مشکلی با کشته شدن جوئل ندارم. توقع زیادیه اگر بخوایم کسی مثل جوئل توی دنیای TLoU تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنه و بر اثر کهولت سن بمیره. اما حس می کنم در حق جوئل بی انصافی شده. چرا؟ جوئل
ابزار داستان نویس برای ایجاد حس انتقام در ماست – قبول دارم که این کار رو به بهترین شکل انجام میده و حس انتقام در ما به وجود میاد (صدای هق هق گریه های من گواه این ماجراست) اما حق جوئل این نبود که بهش انقدر کم پرداخته بشه؛ نه تنها زود کشته بشه بلکه در سکانس های بعدی هم خیلی کم بهش پرداخته میشه. به نظر من جوئل توی نسخه دوم یک شخصیت نیست – یک ابزاره.
بدون تردید بازی سعی می کنه که ما با ابی خو بگیریم و اون رو دوست داشته باشیم. خیلی سعی می کنه. یکی از مشکلات اساسی من با داستان اینه که سعی می کنه ابی خوب نشون داده بشه و الی بد جلوه پیدا کنه. می پرسید چرا؟
ابی که یکی از اصلی ترین افراد WLF هست و یکی از ماهر ترین Scar کش ها، ناگهان دلداده این دو نفر میشه و جونش رو چندین بار برای اونها به خطر میندازه. باشه، اصلاً می پذیریم که ابی دچار تحول شخصیت میشه.
دیدیم که الی چندین سگ رو توی بازی می کشه (چاره ای جز این هم نداره) اما ابی دقیقاً با همون سگ ها بازی می کنه و باهاشون مهربونه. دیدیم که الی یک زن حامله رو می کشه ولی ابی این کار رو نمی کنه و انتقام نمیگیره؛ تا نشون داده بشه ابی انتقام جو نیست (صرف نظر از اینکه کل عمرش رو با هدف کشتن جوئل سپری کرده). چرا باید ابی رو دوست داشته باشیم؟ چون توی زندگیش عاشق شده؟ چون با سگ ها مهربونه؟ چون به دو نفر توجه می کنه؟ این شخصیت حتی به دوست خودش Mel هم خیانت می کنه!
درک می کنم که ابی و الی قراره دو روی یک سکه باشند. با هم مقایسه بشند و شباهت هاشون دیده بشه. اما ابی برای من شخصیتی نیست که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. نتونستم باورش کنم.
تامی شاید در این داستان آبکی ترین شخصیت باشه. توی سکانس مزرعه تامی چطور الی رو مجبور می کنه تا زندگی فوق رویایی خودش رو رها کنه و باز به دنبال انتقام بره؟ انگیزه تامی چیه؟ اصلاً تامی چطور زنده است؟ تامی که سعی می کرد الی رو از انتقام گرفتن به هر قیمتی منصرف کنه چرا حالا قصد داره الی رو به تنهایی به کالیفرنیا بفرسته؟ اونم وقتی الی در آرامش داره زندگی می کنه. مگر جوئل همین زندگی رو برای الی نمی خواست؟
- شخصیت های فرعی، دسته ها و گروه ها
شخصیت های فرعی این نسخه لاجرم با شخصیت های نسخه اول مقایسه میشن. شخصیت فرعی های نسخه اول یادتون هست؟ تِس، مارلین، بیل، هنری و سم، دیوید. برای من تس، بیل، هنری و سم فوق العاده بودن و مارلین و دیوید هم قابل قبول. اینجا اما شخصیت های فرعی اگرچه زمان زیادی از بازی رو همراه ما هستند (نسبت به زمانی که با شخصیت های نسخه اول گذراندیم) اما اون ارتباط رو حداقل من نتونستم باهاشون برقرار کنم. شخصیت هایی مثل Manny و Owen و Mel و Isaac نفرت انگیزند. Manny که فقط به اینو اون میگفت Pandejo و یه شعبون بی مخ حسابی بود. اوون یه پسری که بین دو تا دختر مونده بود و با خودش هم درگیر بود و آخر سر هم خیانت کرد. Mel هم که با اینکه چند ماه آخر حاملگی بود قبول کرده بود بره به ماموریت! واقعاً هیچ کس نبود که بهش بگه این ایده خوبی نیست؟ دست آخر هم به ابی درس مراقبت از بچه ها می داد (میگفت خودت رو از زندگی این بچه ها – یارا و لو – بکش بیرون). در صورتی که خودش خوب از بچه توی شکمش مراقبت نمی کرد.
دینا یک شخصیت متوسط و معمولیه، شاید بعضی ها دوستش داشته باشن شاید هم نه؛ ولی نقش خاصی ایفا نمیکنه. مهمترین نقشش اینه که ابی اون رو نمی کشه و انتقام نمیگیره در واقع! (باز هم خوب نشون دادن ابی)
جسی شاید بهترین شخصیت فرعی باشه. درسته که کشته شدن خیلی شوکه کننده است اما بعد از اون صحنه فقط یکبار اسم جسی رو می شنویم. انگار اصلاً وجود خارجی نداشته. حس می کنم در حق اون هم بی انصافی شده.
نبرد WLF و اسکار ها چه اهمیتی در داستان داره؟ اینکه یک جبهه مذهبیه هدف خاصی داره؟ چه کمکی به پیشبرد و پیام داستان می کنه؟ برای من همانطور که نبرد فایرفلای ها و دولت موقت چندان اهمیت نداشت (البته چون یکم پیام فایرفلای ها و هدفشون بهتر تشریح میشه ما هم ارتباط بهتری باهاش برقرار می کنیم) نبرد WLF و اسکار ها اصلاً اهمیت نداره.
خیلی ها می ترسند از این موضوع حرف بزنن؛ من یوتیوبر های زیادی رو دیدم که خب به این موضوع نپرداختن چون می ترسیدن بهشون برچسب سکسیست بودن و هموفوب بودن بزنن؛ اما موضوع این نیست. من مشکلی با هویت جنسی شخصیت ها ندارم؛ مشکلی با همجنس گرایی هم ندارم. اما وسط بازی یهو به خودم اومدم و دیدم که خب الی که همجنس گراست، دینا هم همینطور، lev که یک دختریه که دوست داره پسر باشه، ابی زنیه که زنانگی چندانی نداره، پس چرا در محوریت داستان یک فرد ساده مثل
اکثریت جامعه نیست؟ از این موضوع گذشته، این هویت های جنسی مخصوصاً در مورد Lev چه کمکی به داستان و پیشبرد اون می کنه؟ چه هدفی داره؟ چه ربطی به Last of Us ای که ما میشناسیم داره؟ اگر lev از اول پسر بود چه تغییری توی داستان ایجاد میشد؟ (منظورم اینه که می تونستن به نحو دیگه ای با اسکار ها به مشکل بخورن)
میشه به یک سری چیز های جزئی تر گیر داد. مثلاً افراد با تجربه ای مثل جوئل و تامی چرا همون اول خودشون رو معرفی می کنن و حتی به یک گروه از افراد غریبه اطلاعات راجع به محل اقامتشون میدن که هیچ، اون ها رو به شهر خودشون دعوت می کنن تا اگر چیزی نیاز دارند بردارند؟ بعد از 24 سال زندگی توی اون دنیا و با تجربه افرادی مثل تامی و جوئل این کار بعید نیست؟
هیچ جواب درستی به چرایی زنده موندن تامی و الی داده نمیشه و اصلاً بهش پرداخته نمیشه (در حد یک دیالوگ که اونم الی میگه مهم نیست اونا گند زدن)
جا موندن نقشه الی که توی اون با یک علامت خیلی بزرگ محل اقامت خودش رو نشون داده هم از دیگر نکات عجیبه!
چندین مرتبه جون شخصیت ها به روش های مسخره ای نشون داده میشه. مثلاً جوردن جلوی کشته شدن الی توی سیاتل رو میگیره. بعد از اینکه دینا وارد ماجرا میشه با اینکه جوردن اسلحه داره میره که دینا رو خفه کنه!
پیام داستان اینه که انتقام بده. انتقام شما رو تا زانو میکشه توی گل وقتی روبروت فقط مه و تاریکی و پهلوت هم شکافته شده. انگشتات هم از دست دادی و حتی نمی تونی برای دل خودت بنوازی. پیام داستان خیلی خوب به مخاطب منتقل میشه اما، ابی هم به دنبال انتقام بود و برخلاف الی انتقامش رو به کثیف ترین شکل ممکن و بعد از کلی شکنجه جلوی عزیزان فرد هدفش گرفت. پس چرا هیچوقت نشون داده نشد که ابی از این کار آسیب روحی دیده؟ هیچ وقت با خودش کلنجار نمیره یا احساس پشیمونی نمیکنه؟ درسته که گفته میشه دلیل علاقه اش به یارا و لِو همون انتقامیه که گرفته. اما چندان نشون داده نمیشه که انتقام تاثیر مخربی روی ابی گذاشته باشه. این تاثیر روی مل و اوون بیشتر نمایانه تا ابی.
پس پیام چیه؟ انتقام بده؟ انتقام فقط برای الی بده؟
اگر خوندید، ازتون ممنونم. دوست دارم نظرتون رو بدونم