اینم برداشت من از داستان بازی ببخشید که یکم طولانیه:
دختره قصه ما اسمش محبوبه یک روز که از خواب پا میشه میبینه وسط بیابون ول افتاده:dبا هزار بدبختی میرسه به یه زنه 190 سانتی ازش آدرسه روستاشونو میپرسه زنه هم که گویا کخ داشته آدرسو اشتباه میگه به محبوبه اونم آخر داستان برمیگرده تا ............. کنه زنه رو:dفقط برداشت منم یکم فلسفی شد ببخشید دیگه:d
بخاريو روشن كن يخ كردماقا بازي نكرديد كه مجبور نيستيد پست نمكي بديد!




