درود طائل
اون ویدیو چند صد مگ هستش که با توجه به وضعیت نتی که ساختن واسه ملت، آپکردنش مکافاته
برای هایپ به همین ویدیوی کوتاه بسنده کن
the size of Hogwarts Legacy's map
is
UNBELIEVABLE
View attachment 279254
بی نظیر
هری پاتر برای من گنجینه تخیلاتمه
یه شب فرشته اومد تو خوابم گفت طائل تو بارون پشت پنجره هاگوارتزی
گفت انقدر سعی نکن با کلمات خودت رو توضیح بدی من این شکلیم اون شکلیم
چون دنیا از کلمه ساخته نشده من فدات بشم
هر چی کتاب خوندی خواستن با کلمات دنیا رو برات شرح بدن بگیر بریز دور
تو از جنس imagination ی
گفتن طائل کیه؟ میگی من بارون پشت پنجره هاگوارتزم ... این رو کی میخواد با کلمات توضیح بده؟ این یک حس-تصویر عه توضیح ندادنیه.
یک روز حس به شدت غمگینی داشتم
چشمامو بستم
این تصویر از راه رسید
«نوامبر با بارونش از راه رسیده بود
حال که دو ماه از مدرسه گذشته بود؛ زمانی کافی بود تا فضای کلی قلعه، از قصه ها و شایعاتی که در این مدت برای دانش آموزان رخ داده بود، لبریز باشه، و بارون نوامبر، فرصت خوبی به تجمع در قلعه و رد و بدل شایعات داده بود
از پنجره به بیرون نگاه کرد
و بارون همچنان میبارید
طائل پله های قلعه رو پایین اومد و به حیاط ورودی مدرسه رسید. هیچوقت کوچکترین کوتاهی در عامدانه قدم زدن در زیر بارون نکرده بود
راهش رو گرفت و رفت و به سمت زمین کوویدیچ راه افتاد. پله های سکو رو بالا رفت و تو جایگاه تماشاچی ها نشست. یک نفر بود و تک و تنها. منظره بارش باران در یک سازه عظیم و سبز ، زمین کوییدیچ، که دور و بر اون رو تپه ها و کوهپایه های سرسبز احاطه کرده بود، طوری بود که طائل حدس زد خود این منظره به صورت خالص، توانایی پاک سازی روحی و دهنی اون به حد کافی رو داره. فردا کلاس پروفسور تریلانی بود. طائل هیچوقت این کلاس رو جدی نمیگرفت اما همواره به سر کلاس حاظر میشد. تصور دخمه تنگ و گرم پروفسور تریلانی و اهمیت کمی که طائل به نمره این درس میداد، لذت تفکر فردا رو هم در زیر باران دو چندان کرده بود »
دوستان این یک متن ادبی نیست، فقط اوردمش رو کاغذ که تصویرش رو ترسیم کنم.
و کی گفته این اتفاق نیوفتاده؟ کی گفته قصه های این بُعد reality نیست؟ کی گفته reality نیست وقتی من افکتش رو رو حالات روزمره ام ، که بهش میگن دنیای واقعی، حس میکنم؟
این پست برای امیددهی به کسایی هست بارها شد که دور و برشون رو دیدن و سبک زندگی نوع بشر رو درک نکردن، حس کردن همه انگار جادو شدن، ولی در نهایت گفتن مشکل از خودشونه ، تنهایی کشیدن
بهتون میگم اون بُعد حقیقتا وجود داره، و از اونجا که گیمرید، احتمال برای شما در دسترس تر
چشماتون رو میبندید، میرید قلعه قرون وسطی؟ خودتون رو یک سرباز میبینید تو قلعه؟ جلوی این تخیل رو نگیرید، بذارید سرباز بلند شه، بره دور بزنه قلعه رو ، دشمناش رو پیدا کنه، ببینه و شمشیر بزنه باهاشون، و دراگونی که میکشه، متناظرا همون ضعف ناخوداگاه تو دنیای فیزیکیش هست.
تخیل جنسش از ماده نیست، زمان مکان نداره، برا همین میتونی هر مکانی که دوست دارید به هر زمانی ببندید، و بذارید رشد کنه قصه توش ، و تو قصه، ضعف ها و شادی هاتون رو ببنید. هر حسی که تو بعد تخیل باهاش deal شه، صبح که بلند میشید سر حال تر و خودتون رو نزدیک تر به خود واقعیتون حس میکنید. کسی در دنیای تخیلش فعاله، در زندگی روزه اش هم در لحظهتر و با ذهنی شفافتر هست. اگر از دیدن demon هایی که از ضعف های ناخواگاه که در طول زمان با ندیدن و سربرگدوندن و deal نکردن باهاشون، رشد کردن، نترسید و بکشونیدشون، پشتش تموم تخیلات بچگی هاتون هست. بارون پشت پنجره هاگواتز هست. و کی هست که خاطرات و تخیلات وابسته به بچگیش رو نخواد پس بگیره؟ اکسیر جوانیه. کسی که تخیلاتش رو پس بگیره، انگار تموم سنینش رو، هر لحظه در داخل خودش داره، و حس متناظرش رو. به حرف هیچکس گوش ندید. برید تو تخیل خودتون، دیوانگی در کار نیست نترسید. عشق بهتون.