ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
Castlevania Realm [پست اول خوانده شود.]
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Celebrimbor" data-source="post: 3135059" data-attributes="member: 50544"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 18px"><strong><span style="color: #0066ff"><span style="color: #0099ff"><span style="font-family: 'times new roman'"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"><span style="font-family: 'tahoma'"><strong>شروع</strong> </span>Storyline </span></span></span></span></strong></span></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><table style='width: 100%'><tr><td><strong>مقدمه:</strong><br /> طرح داستانی Castlevania در میان مهیجترین داستانهای تاریخ صنعت گیمینگ جای میگیرد. به دلیل تاکید زیادش بر روی درون مایه تاریخی، الهام گرفتن از ادبیات داستانی، اسطورهشناسی و حتی حوادث واقعی. با عرضه عناوینی که سیر داستانی نامربوط و جدای از عناوین قبلی داشتند و گسترش فرنچایز، سیر داستانی Castlevania شروع به گسیخته شدن و پراکندگی کرد. دلیلش هم، مسلماً تیمهای گوناگون و زیادی از کونامی بودند که ساخت بازیهای فرنچایز را در برهههای مختلف زمانی، عهدهدار میشدند. متاسفانه هر کدام از تیمها، به دلخواه و بنا بر میلی که داشتند، گاهاً هیچ گونه نگاهی به عناوین قبلی هم نمیانداختند و سیر داستانی بازی را کاملاً متحول کرده و از این رو به آن رو میکردند که متعاقباً، عدم انسجام داستان کلی فرنچایز را به دنبال داشت. برای مثال به یکی از مهمترین محوریتهای داستانی فرنچایز اشاره میکنیم: «Dracula هر صد سال یک بار برمیخیزد.» مسئلهای که عملاً هیچگاه جدی گرفته نشد. وجود عناوینی همچون Castlevania II: Simon's Quest ،Castlevania: Circle of the Moon ،Castlevania 64 و ... اثباتکننده این تناقض غیرقابلانکار است.<br /> <br /> هرچند که کونامی Timeline ـی نسبتاً کاربردی، که توسط کارگردان سابق، آقای Koji Igarashi و تیم وی تهیه شده بود، تدارک دید، اما این Timeline هیچگاه زحمت توضیح کامل در مورد ارتباط کلی بین عناوین فرنچایز را به خود نداد. به این ترتیب، از لحاظ منطقی میتوانیم بگوییم Count Dracula هر وقت ندای Evil (نیروهای شیطانی و یا پیروانش) به گوشش برسد، بر میخیزد. اما تنها زمانی قادر به رسیدن به قدرت کامل خواهد بود که حداقل به مدت صد سال استراحت کرده باشد. (بنابراین میتوان نتیجه گرفت که دلیل شکست خوردن آسان Count در عناوینی همچون Simon's Quest و Harmony of Dissonance کامل نشدن خواب صد ساله وی بوده است.)</td></tr></table><p></p><p></p><p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center">[ATTACH=full]300159[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center">[ATTACH=full]300160[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"><strong>تولد موجودی اهریمنی </strong></p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"></p><p>در روزگاران قدیم، قرن یازدهم پس از میلاد، دوران اوج شوالیهها، با عطش یافتن جنگهای خونین صلیبی و متعاقبا فساد نظام حکومتی، سیستم حکومت مطلقه (یا تکسالاری که در آن، کشور یا ناحیه مورد نظر، توسط یک فرمانروا اداره میشود) شروع به ضعیفشدن نمود. پادشاهان قرون وسطی با به قدرت رسیدن اربابان فئودال و دشمنی با آنها به تدریج رو به زوال گذاشتند. شوالیهها محافظان قسمخورده آنان شده و تا سر حد مرگ برای محافظت از جان اربابان خود میجنگیدند. در این دوره به دلیل نبود قانون و نظامی واحد و جامع، خانوادههای رقیب شروع به مبارزه با یکدیگر بر سر رسیدن به قدرت سیاسی نمودند که قربانی این طمع به قدرتشان، شوالیهها بودند. شوالیههایی که تنها خواهان محافظت از آنان بودند. دفاع از زمینهای اربابانشان یک چیز بود و مبارزه علیه لشکریان مستقل خانوادههای رقیب که تنها به دنبال منفعت سیاسی بودند، یک چیز دیگر.</p><p></p><p>بنابراین، به دلیل نابهسامانیهای موجود، نیاز به یک تغییر اساسی احساس میشد که با به قدرت رسیدن کلیسای کاتولیک این تغییر مهم ایجاد شد. طی این دوره که قانون و مقررات مذهبی حکمفرما بود، شوالیهها به درجه «محافظان صلح و کلیسا» نایل شدند. این شوالیهها، دلاوری و شرف را بسیار باارزش دانسته و با افتخار در راه خدا، علیه دشمنان کلیسا به مبارزه میپرداختند. برخی از این شوالیهها، انجمنها و فرقههایی تشکیل دادند تا با توکلی مقدس، دوشادوش یکدیگر مبارزه کنند. یکی از این انجمنها که گفته میشود در نوع خود، شکست ناپذیر بوده است، تیم دو نفرهای متشکل از Leon Belmont و Mathias Cronqvist بود، که سهوا سبب وقوع نظم عمومی نوظهوری شده بودند.</p><p></p><table style='width: 100%'><tr><td><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300162[/ATTACH]<br /> <span style="color: #3399ff"><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Mathias Cronqvist</span></span></span></p> </td><td><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300161[/ATTACH]<br /> <span style="color: #3399ff"><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Leon Belmont</span></span></span></p> </td></tr></table><p></p><p>Leon شمشیر زنی جوان و بیهمتا، و Mathias نابغهای در زمینه فنون رزمی بود که قدرت ترکیبشده شان، گروهشان را در میدان نبرد توقفناپذیر ساخته بود. این دو، دوستانی قدیمی و وفادار به یکدیگر بودند. روزی از این روزها، وقتی که Mathias از یک مبارزه پیروزمندانه به خانه باز می گشت، ناگهان با فاجعهای تاسف بار رو به رو شد. همسر معصوم و بیگناهش، Elisabetha، در غیاب وی، به طرز غیرمنتظرهای به دلیل ابتلا به یک بیماری ناشناس، جان باخته بود! Mathias در سوگ وی بسیار اندوهگین و غم زده میشود. تا جایی که تا یک سال بعد، وضعیتش بد و بدتر شده، و بستری میشود. در نبود Mathias، پر کردن جای خالی وی بر عهده Leon بود. تلاشهای Leon، گروهشان را از فروپاشی حفظ میکند.</p><p></p><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300165[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center"> <span style="color: #3399ff"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Elisabetha</span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p> اما بیشک، اوضاع برایشان بهتر نشد. اصلاحیات و قوانین کلیسای کاتولیک، در حال گسترش در اروپا بوده و تمرکز روز افزونش بر روی جنگهای صلیبی، نیازمند تلاش بیشتر از جانب شوالیهها بود. چنانکه، مشاجرات و جنگهای ارضی کم اهمیتتر شدند، شمار بیشتری از شوالیهها در جنگهای صلیبی کشته شدند.</p><p></p><p>دیری نگذشت که تهدید بعدی نمایان شد. بدون هیچگونه هشداری، ارتشی مرموز از هیولاهایی خوفناک به طور ناگهانی در محدوده تحت کنترل Leon ظاهر شدند. چون که کلیسا اجازه هیچ گونه مبارزهای به غیر از مبارزه با دشمنان سیاسی را نمیداد، Leon در مقابله با این موجودات، هیچ کمک و پشتیبانی نداشت. وقتی که او از کلیسا درخواست حمله نظامی به این موجودات ترسناک را میکند، کلیسا هیچ گونه علاقهای به قبول درخواست وی نشان نمیدهد.</p><p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center">[ATTACH=full]300166[/ATTACH] </p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>شب بعد واقعه، Mathias تلاش کرد تا از بستر خود خارج شده و با دادن پیامی به Leon، کمکی به وی کرده باشد. او مطمئن بود که پدیدار شدن این موجودات، به نوعی وابسته به خونآشامی است که در قلعهای دور دست، درون جنگلی، معروف به "شب ابدی" اقامت دارد. خبر دیگر و قسمت مشکلتر ماجرا برای Mathias، آگاه کردن Leon از ربوده شدن نامزدش، Sara Trantoul و برده شدنش به همان قلعه بود. Leon والدینش را در دوران کودکی از دست داده بود و اقوام خیلی کمی داشت، پس با اطلاع از ماجرا، نمیتوانست دست روی دست گذاشته و اجازه دهد مهمترین و عزیرترین شخص زندگی اش در چنگال این خون آشام اسیر بماند. او در حالی که چاره دیگری نداشت و با این وجود که پیمانش با کلیسا او را محدود کرده بود، از لقب خود به عنوان لرد و نجیبزاده، صرف نظر کرده تا به نجات نامزدش برود. غافل از اینکه چه خطراتی در انتظارش هستند. یکی دیگر از دلایلی که وی از لقب خود صرف نظر کرد، ازنظر خودش این بود که دچار گناه و ارتداد نشود. حال باید تا جایی که توان داشت، عجله کرده و با گذر از جنگل تاریک شبهای بیپایان، خود را به قلعه میرساند.</p><p></p><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300167[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"><span style="color: #3399ff"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Rinaldo Gandolfi</span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p>در تاریکی بیمناک شب، تنها نور ماه بود که بارقه امیدی پدید آورده بود. هنگامی که Leon تقریبا به حوالی قلعه نزدیک شده بود، حسی عجیب، سراپای وجودش را فرا میگیرد. او از روی کنجکاوی، اطرافش را جستجو کرد تا اینکه صدای پیرمردی را میشنود: "بله!، مثل اینکه اون واقعا ازت خوشش اومده. الان دیگه نمیتونی اینجا رو ترک کنی." آن پیرمرد، Rinaldo Gandolfi نام داشت. کیمایاگر پیری که در این جنگل تحت سلطه خونآشامها زندگی میکرد. او با دیدن Leon و فهمیدن اینکه او همان Belmont ـی است که شهرتش همهجا پخش شده، بسیار شگفت زده میشود و با این وجود که تلاشهای او برای رسیدن تا اینجا در حالی که غیرمسلح بود را احمقانه قلمداد میکرد، در مقابلش زانو میزند. سپس Leon ماجرایش را برای وی تعریف کرده و اذعان میکند که هماکنون، هر دوی آنها چه از لحاظ مرتبه، و چه از لحاظ مخمصهای که گرفتار آن شدهاند، برابر هستند؛ Rinaldo میدانست که کمک به Leon کار کسی نیست جز خودش. پس او را به کلبهاش راهنمایی میکند.</p><p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center">[ATTACH=full]300170[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"><span style="color: #3399ff"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Walter Bern<span style="color: #3399ff"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">h</span></span>ard</span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p>اینجا بود که Rinaldo، جزئیات بیشتری را برای Leon بازگو میکند: این جنگل مرموز، به خاطر صاحب خون آشامش، Walter Bernhard به تاریکی ابدی فرو رفته است. Walter چیزی دارد که به وسیله آن، قدرت محصور کردن و تسلط بر جنگل را بدست آورده. به نظر میرسد که Walter از زندگی ابدی خسته شده و قصد دارد تا با کشاندن شکارچیان خونآشام به جنگل گریزناپذیرش، خود را با دوئلی حتمی و مهیج، سرگرم کند. اما تا به حال هیچکس نتوانسته حتی تا نزدیکی نابودیش نیز به پیش برود. Walter بازی را با ربودن شخص یا چیزی که از ارزش خاصی برای شکارچی برخوردار است، شروع میکند، که در مورد Leon، وی Sara را ربوده بود. از سویی دیگر، Walter به Rinaldo اجازه داده در این جنگل ظلمانی زندگی کند تا با کمک و فروختن وسایل ضروری به شکارچیان، هیجان بازی را بیشتر کند. اما Leon چگونه میتواند از پس چنین دشمنی برآید؟ هیچ جواب سادهای برای این سوال وجود نداشت، اما Rinaldo با وسیلهای به نام "Whip of Alchemy" (شلاق کیمیاگری) که ساخته دست خودش بود، Leon را مجهز میکند. سلاحی که Rinaldo معقد بود از هر شمشیری، قویتر است. Rinaldo درباره سرمنشا ساخت این شلاق میگوید: این Mathias بود که به طور اتفاقی هنرهای سرّی را به من آموزش داد. آن هم به وسیله کتابی که نسل به نسل در خانوادهاش گشته تا به وی رسیده است (در ابتدا کتابی وجود نداشته و به صورت شفاهی نسل به نسل شده است).</p><p></p><p>علاوه بر این، Rinaldo از قدرتی که داشت برای انتقال نیرو به دستکش Leon استفاده میکند، که امکان گرفتن قدرتهای جادویی دشمنان با دفاع در مقابل حملاتشان و در نتیجه، استفاده از Relicهای جادویی را برای وی فراهم مینمود. Leon با شلاق و دستکش جادویی که در اختیار داشت، آماده نجات دادن نامزدش بود. Rinaldo تنها یک هشدار دیگر داشت که آن هم این بود: برای دسترسی به نیمه بالایی قلعه، جایی که Walter منتظر است، Leon باید 5 محافظ سرسخت قلعه را نابود کند، تا قفل در اتاق پادشاهی باز شود.</p><p></p><p>Leon با غلبه بر ترس خود، وارد قلعه شده و از اتاق ورودی، برای وارد شدن به مناطق بعدی که شامل 5 ناحیه متفاوت بودند، استفاده میکند. در هر کدام از این نواحی، نگهبانی حکمفرما بود. یک Golem، Medusa، Succubus و یک Undead Parasite که هر کدام، یکی پس از دیگری در مقابل این جنگجوی بااراده شکست خوردند.</p><p></p><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300171[/ATTACH]</p><p></p><p>با ادامه یافتن این ماجراجویی، رابطهای دوستانه بین Rinaldo و شوالیه سابق، شکل میگیرد. به طوری که Leon مرتبا به نزد دوست باتجربهاش رفته تا از وی طلب راهنمایی و وسایل مورد نیاز کند. سرانجام، Rinaldo که با Leon صمیمیتر شده بود، ماجرای مستقر شدن در این جنگل را برای Leon تعریف میکند.</p><p></p><p>Leon پس از شکست دادن 5 نگهبان اصلی، از Succubus میفهمد که Walter دختر Rinaldo را با نیروهای اهریمنیاش تغییر داده، به نحوی که این دختر بی گناه را مجبور به کشتار بیرحمانه خانواده خویش، آن هم تنها به صرف عطش یک خون آشام کرده بود. با بازگشت دوباره Leon به کلبه، او داستان را از زبان خود Rinaldo میشنود: "ماجرا برمیگردد به 5 سال پیش. شبی سرد و سوزناک بود، ماه کامل به خوبی در آسمان پیدا بود. پس از چیدن گیاهان دارویی که برای هنرهای سرّی نیاز داشتم، به خانه بازگشتم، اما آنچه که به پیشواز من آمد، جویباری از خون روان بود که در میان آن، جسد همسر و پسرم بود! نمیتوانستم به چشمان خود اعتماد کنم... دخترم آنجا بود... درحالی که خون از دهانش میچکید! او ناگهان از پنجره به بیرون پریده و در تاریکی محو شد، بدون حتی نگاه کردن به من. هنگامی که اوضاعم کمی بهتر شد، "شلاق کیمیاگری" را ساخته و به دنبال دخترم گشتم."</p><p>Walter زندگی Rinaldo را همانند خیلیهای دیگر تباه کرده بود. او دخترک بیگناه را تبدیل به خونآشام کرده و وادارش کرده بود خانواده خود را به قتل برساند. Rinaldo نیز متعاقبا با Walter به مبارزه پرداخته بود، اما حاصلش چیزی نبود به جز شکست. بدین ترتیب، Rinaldo در جنگل شبهای ابدی منتظر میماند تا به ماجراجوهای جوانی که به دنبال رو در رویی با Walter هستند، کمک کند. به این امید که شاید یکی از آنها در این راه پیروز شود.</p><p></p><p>اما هیچکس موفق نشده بود.</p><p></p><p>Rinaldo واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود که Leon تا اینجا دوام آورده، اما شک داشت که او بتواند هنگام مواجه با Walter از پس وی برآید. به همین خاطر، تا این لحظه حرفی از ماجرای خود با وی نزده بود.</p><p></p><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300172[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center"><span style="color: #3399ff"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Joachim Armster</span> </span></span></p><p></p><p>Leon در ورود دوباره به قلعه با Joachim Armster مواجه میشود. خونآشامی که زمانی، نایبمقام Walter و دستیارش بوده و پس از مبارزه با او بر سر قدرت و شکست خوردن، Walter او را در "کاخ تاریک آبشارها" زندانی میکند. جایی که آبهایش برای خونآشامها حُکم اسید را دارد. سپس او به دلیل گرسنگی بیش از حد، تا حدودی دیوانه شده و دائما تحقیر شدن توسط Walter را به خاطر میآورد. برای شکارچیانی که قصد نابودی Walter را در سر داشتند، در واقع او تبدیل به یک سد نقوذناپذیر شده بود. Joachim هنگام رودررویی با Leon به عنوان ارباب کاخ تاریک آبشارها، امیدوار است که با کشتن و مکیدن خون Leon بتواند از زندان خود گریخته و عدالت را در مورد Walter اجرا کند که البته این امر تحقق نیافته و او از شوالیه دلیر شکست میخورد. Joachim که از Leon شکست خورده بود، سعی میکند تا با کمک به Leon و افشای راز شکستناپذیر بودن وی، شوالیه جوان را در امر نابودی Walter یاری دهد.</p><p></p><p>Leon با بازگشت به کلبه Rinaldo، جزئیات بیشتر را از زبان وی میشنود: منبع قدرت Walter که باعث فرو رفتن جنگل در تاریکی ابدی شده، "سنگ آبنوس" (Ebony Stone) نام دارد. سنگ آبنوس و "سنگ ارغوانی" (Crimson Stone)، به صورت تصادفی و در هنگام تلاش برای ساخت "سنگ فیلسوف" (philosopher's stone)، ارزشمندترین گنجینه کیمیاگری، به وجود آمدهاند.</p><p></p><p>تنها چیز ارزشمند برای Walter که در اختیار نداشت، سنگ ارغوانی بود. با داشتن این سنگ، Walter میتوانست نیروی خونآشامهای نابود شده را جذب کرده و حتی قویتر نیز شود. هنگامی که این سنگها با یکدیگر ترکیب شوند، برای صاحب خود جاودانگی ابدی را به ارمغان میآورند. البته نکته قابل توجه اینجاست که سنگ ارغوانی را انسانها نیز میتوانند به کار گیرند، اما به قیمت از دست دادن انسانیت و تبدیل شدن به خونآشام.</p><p></p><p>سنگ آبنوس و سنگ ارغوانی، نزد خون آشامها بسیار مغتنم شمرده میشوند، و حتی داشتن یکی از این سنگها، Walter را به نیرومندترین خون آشام بدل کرده است. Rinaldo در مورد مکان این سنگها میگوید: سنگ آبنوس، که از آنِ Walter است و سنگ ارغوانی که یک منبع قدرت بینهایت محسوب میشود، سالهای سال است که گم شده و همگان از آن بیخبرند.</p><p></p><p>حال که 5 نگهبان اصلی نابود شده بودند، دیواره محافظ برداشته شده و دسترسی به طبقه دوم قلعه ممکن میشود. Leon در معبد Misty Moon، با Walter مواجه میشود، در حالی که Sara در چنگالش است. او از روی عصبانیت با شلاق خود ضربه ای شدید به Walter زده که البته هیچ تاثیری بر رویش ندارد و تنها خنده تمسخرآمیز Walter را در پی دارد. Walter بدین منظور که Leon اولین نفری است که تا اینجا دوام آورده و همینطور به این خاطر که دیگر هیچ نیازی به Sara نداشت، او را آزاد میکند. سپس، Leon را دعوت به دوئل در بالاترین قسمت قلعه و زیر نور ماه بدیُمن میکند. در این هنگام، نگرانی Leon تنها از بابت سلامتی Sara بود، پس به سرعت او را از قلعه خارج کرده و به کلبه Rinaldo میرساند. اما در کمال تعجب، دیواره جادویی محافظی که کلبه را احاطه، و از آن در برابر خون آشامها و امثال آنها محافظت میکرد، موقعی که Sara نزدیک میشود، فعال شده و از ورود وی جلوگیری میکند.</p><p></p><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300173[/ATTACH]</p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"><span style="color: #3399ff"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Sara Trantoul</span> </span></span></p><p></p><p>Sara بیهوش شده بود و Leon کم کم داشت از او قطع امید میکرد. Rinaldo با عجله از کلبه خارج شده و از Leon میخواهد تا زمانی که وی به Sara رسیدگی میکند، داخل کلبه منتظر بماند. Rinaldo بعد از بررسی وضعیت Sara، به نزد Leon میرود تا او را دلداری داده و خبر سالم بودن Sara را به وی بدهد. اما Rinaldo یک خبر تاسفبار دیگر نیز داشت و آن هم این بود که وی هنگام رسیدگی به Sara، بر روی گردنش نشانههایی از گازگرفتگی با نیش مشاهده کرده بود. در آن هنگام بود که مشخص شد، خونآشام سیهدل، Sara را با نیشهایش گاز گرفته و او به تدریج داشت انسانیت خود را در روند تبدیل شدن به خون آشام، از دست میداد. Leon نومیدانه از Rinaldo میپرسد که آیا برای بهبودی وضعیت Sara کاری از دستش بر میآید؟ Rinaldo جواب میدهد: تنها راه این است که Walter سریعا نابود گردد.</p><p></p><p>اما متاسفانه Leon ابزاری برای نابودی این خونآشام قدرتمند در اختیار نداشت، چراکه شلاق کیمیاگری برای نابودی Walter ناقص بود. Rinaldo، راهحل مسئله را اگرچه دیوانگی محض به نظر میرسید، میدانست: Sara درون خود، بخشی از Walter را داشت؛ نمونهای شیطانی که مهارشدنی بود؛ نیروی شلاق کیمیاگری تنها در صورتی میتوانست به حداکثر خود برسد، که Leon با ترکیب نفرت خود و قدرت شلاق، جان Sara را بگیرد. شلاق برای کامل شدن نیاز به روح شخصی داشت که اعتمادی متقابل بین او و Leon وجود داشته باشد.</p><p></p><p>Sara که تمام این مدت، داشت از پشت در، حرف های Rinaldo را گوش می داد، فهمید که هیچ چاره دیگری در این مخمصهای که گرفتارش شده، ندارد. زیرا میدانست که دیر یا زود، تبدیل به خونآشام خواهد شد و در کابوسی ابدی فرو خواهد رفت. او با میل خویش، داوطلب میشود. به این دلیل که، اگر کشته شدن وی به معنای زنده ماندن دیگران باشد، او با کمال میل حاضر است جان خود را فدا کرده و با شلاق، یکی شود. Sara با از خودگذشتگی تمام به Leon التماس میکند که با استفاده از شلاق کار را تمام کند. چراکه بدین طریق، سرانجام سلاحی برای نابودی Walter و نجات دیگران از سرنوشت نفرینشده Sara، مهیا میشد.</p><p></p><p>اما Leon متقاعد نمیشود؛ پذیرفتن این مسئله برای مرد جوان غیرممکن بود؛ او آمادگی رها کردن تنها معشوقهاش و دل کندن از او، کسی که تنها هدفش از رهسپار این سفر شدن بود را نداشت؛ آماده نبود که به راحتی بگذارد Sara بمیرد و او در این دنیای بیرحم و غمگرفته تک و تنها شود. در شرایطی که احساسات به اوج خود رسیده بودند، با خواهشهای Sara، اصرارهای Rinaldo و اشاره به اینکه وقت زیادی باقی نمانده، بالاخره Leon متقاعد میشود. او میدانست که چاره دیگری ندارد و مجبور است سرنوشت خود را بپذیرد. سرانجام، با ضربهای توام با غم و اندوه از شلاق، این عمل صورت میگیرد.</p><p></p><p>و اینجا بود که شلاق Vampire Killer به وجود آمد.</p><p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center">[ATTACH=full]300174[/ATTACH] </p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>Leon که ضربه احساسی شدیدی خورده بود، قسم میخورد که انتقام Sara را بگیرد. او پس از انجام یک مراسم کفن و دفن شایسته، برای معشوقه از دست داده خود، با تمام قوا راهی برج سر به فلک کشیده Walter میشود. Belmont جوان، با بهرهمندی از نیروی شلاق Vampire Killer جدید که با روح Sara ترکیب شده بود، مواضع دفاعی Walter را تار و مار کرده و به اتاق پادشاهی میرسد، جایی که هدفش منتظر وی بود. هنگامی که Leon به تالار شخصی Walter وارد میشود، به خون آشام سنگدل اعلام میکند که یکبار و برای همیشه شر او را از سر بشریت کم خواهد کرد. با این حال، در وجود Walter ذرهای هم ترس احساس نمیشد. چیزی که واقعا Walter را تحت تاثیر قرار میداد، چشیدن ذرهای از مزه قدرت خودش بود. قدرتی که حتی سنگ آبنوس عزیزش نیز نمیتوانست از وی در مقابلش محافظت کند. به یکباره Leon با شلاقش ضربهای به وی میزند. با اصابت ضربه به بدن Walter، در کمال تعجب وی، ضربه شلاق باعث متلاشی شدن سنگ آبنوس عزیز و گرانبهایش میشود که زیر زره خود پوشیده بود.</p><p></p><p>Walter تهدید میکند که معنای واقعی ترس و وحشت را به Leon نشان خواهد داد، اما این اولین باری بود که یک انسان فانی بر وی چیره میشد. Leon توانست بر بازی Walter و حتی خود او غلبه کند.</p><p></p><p>Walter مغلوب شده بود، اما سخن از بازگشتی حتمی میگفت؛ او تصور میکرد که این تنها یک نابودی موقتی بوده است. Walter با علم به اینکه با قدرتهایی که دارد، قادر به بازگشتی دوباره و دور زدن مرگ خواهد بود، کمی خیالش راحت میشود. اما او از اتفاقهای بعدی و فرا رسیدن مرگ واقعی بیخبر بود؛ هنگامی که موجودی الهی به نام Death که تاکنون خود را پنهان کرده بود، وارد اتاق میشود، همانند سنگ آبنوسش، همان اندک ذره امید نیز بر باد میرود. Walter، دلیل حضور Death را میدانست. Death آمده بود تا با دردی وصف ناشدنی، عصاره حیات این خون آشام را تا سر حد مرگ بیرون کشد. دروگر مرگ، با پوزخندی به تمناها و فریادهای Walter، عصاره حیات خونآشام رنگباخته را بیرون کشیده و آن را به اربابش تقدیم میکند. کسی که "سنگ ارغوانی" را بازیابی کرده بود، یعنی آخرین شخص وارد شده به اتاق پادشاهی.</p><p></p><p>Mathias در مقابل Leon ظاهر میشود، در حالی که لبخندی مرموز بر لب دارد. او با گرفتن روح Walter و رها کردن انسانیت، تبدیل به یک خونآشام شده بود. بیشک، روح قوی Walter چیزی بود که Mathias بد جور خواهانش بود. Leon که شوکه شده بود، فریاد میزند: "چــــرا؟!". Mathias توضیح میدهد که مرگ Elisabetha بیش از آنچه که کسی بتواند تصورش را بکند، به او ضربه روحی وارد کرده است. او آنقدر زجر کشیده که خدا را مقصر دانسته است، خدایی که همیشه مبارزات خود را با نامش شروع میکرد. به دلیل مرگ همسرش و اینکه بتواند با به دست آوردن زندگی جاودان، به نافرمانی از خدا بپردازد. اینها همه نمایشی برای انتقام او از خدا بود. خدایی که Leon و Mathias جانشان را برای مبارزه در راهش به خطر میانداختند. آنکس که بیش از همه دوستش داشت. Mathias از Leon ،Sara ،Rinaldo و Walter برای رسیدن به مقصود شیطانیاش (زندگی جاودان) استفاده کرده بود. مسبب تمامی این ماجراها Mathias بود. به خاطر او بود که Sara جان باخت. او مطمئن بود که Leon به طور حتمی، Walter را شکست خواهد داد، پس از وی سوء استفاده کرده و خود، تنها به تماشا نشسته بود. Mathias اذعان میکند: "برای اینکه زندگی محدود، حکم خداست" به همینخاطر، "من از آن سرپیچی خواهم کرد!".</p><p></p><p>با نابودی سنگ آبنوس، داشتن سنگ ارغوانی، و روح Walter، دیگر هیچکس جلودار Mathias نبود.</p><p></p><p>Mathias واقعا معتقد بود، این چیزی بوده که همسرش Elisabetha میخواسته است. در ادامه Leon میگوید، Mathias ـی که او میشناخت، هرگز با یک چنین زنی ازدواج نمیکرد. هنوز هم Mathias انتظار داشت که Leon شرایطش را درک کند. آخر، او هم به طرز غیرمنصفانهای کسی که دوست داشت را از دست داده بود؛ شوالیه جوان، Walter را با نفرت از پای درآورده بود، اما با این نیت که زندگیهای بیشتری طمعه دام او نشوند. این دقیقا همان خواسته Sara بود؛ Leon مطمئن بود که خواسته Elisabetha نیز همین بوده است. شاید Mathias خیال میکرد که دوست قدیمیاش به او در زندگی ابدی ملحق خواهد شد. اما Leon پیشنهادش را پس زده و رو به Mathias، میگوید که او تغییر کرده. او دیگر همان مردی نیست که زمانی بهترین دوستش بود، مردی که Elisabetha دوستش داشت. متاسفانه، این چیزی نبود که Mathias دوست داشت بشنود. بنابراین او مجبور به ترک دوستش بود و البته هیچ احساس ندامتی هم در قطع رابطه با Leon در وی دیده نمیشد. قبل از اینکه به شکل خفاش درآید و در تاریکی شب ناپدید شود، به خدمتکارش دستور میدهد: "Death، او را به تو واگذار میکنم."</p><p></p><p style="text-align: center">[ATTACH=full]300175[/ATTACH] </p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"></p><p>Death، خود و Leon را به سرزمینی خیالی و پرهرج و مرج منتقل میکند، جایی که قرار بود آن دو مبارزه آخر را انجام دهند. Death نیز همانند Walter، بسیار به خود مطمئن بود، اما Leon بهتر میدانست که Vampire Killer در برابر خونآشامها و تمامی موجودات وابسته به آنها، منجمله یک موجود الهی همانند Death نیز موثر است.</p><p></p><p>با فرا رسیدن ندای نابودی، Death فریاد میزند: "نــــــــــــــــــــــه!". پیش از عزیمت Death به عالم اموات، Leon پیغامی برایش داشت تا آن را به دست Mathias برساند: "تو تبدیل شدهای به یک موجود نفرینشده، و من هیچگاه تو را نخواهم بخشید. این شلاق و خویشاوندان من، روزی تو را نابود خواهند کرد. خاندان Belmont، شب را شکار خواهند کرد!"</p><p></p><p>نابود شدن سهمگین Death باعث به لرزه درآمدن قلعه شده، و خشت به خشت، بدون حضور فرمانروایش، شروع به فرو ریختن میکند. Leon با عجله خود را به بیرون از قلعه رسانده و در حالی که پرتوهای سپیده دم، نمایانگر پایانی بر این ماجرای خوفناک و شروعی دوباره برایش بودند، از قلعه دور میشود.</p><p></p><p>به این دلیل که سنگ آبنوس نابود شده بود، برای اولین بار و پس از مدتی طولانی، به زودی جنگل شبهای ابدی، طلوع خورشید را به خود میدید. اتفاقی که حداقل برای یک نفر، به معنای پایان کار بود. با تابش اشعهای از پرتو نور خورشید بر پنچرههای کلبه کوچک، Rinaldo از عاقبت ماجرا باخبر میشود: "پس اون از پسش بر اومد." او شاهد درخشش نور خورشید بر فراز جنگل بود. پس از اتمام این ماجراها، سرانجام قلب متلاطمش به لطف شجاعت Leon آرام میگیرد. Leon هم با خونسردی تمام و اما قلبی خالی، به حوزه تحت سلطه خود بازمیگرد.</p><p></p><p>شاید بپرسید که سرانجام چه بر سر دختر Rinaldo آمد؟ در حقیقت، خود بازی هیچگاه به صورت مستقیم این سوال را جواب نمیدهد. اما این معنا را میتوان استنباط کرد که او قربانی بازیهای Walter شد و در واقع، کشته شد. کاری که Walter پس از اتمام نقش قربانیان در بازیاش، انجام میداد. یعنی خلاصشدن از شر آنها.</p><p></p><p>Mathias پس از رها کردن Leon در قلعه، به سرزمینهای برون مرزی میگریزد. جایی که به نافرمانی و کفرگویی به خدا ادامه دهد. او، سرانجام خود را "ارباب خونآشامها" و "پادشاه شب" مینامد.</p><p></p><p></p><p>و این گونه بود که جدال خاندان Belmont با موجودات اهریمنی، که در صدر آنها خون آشامها قرار داشتند آغاز شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Celebrimbor, post: 3135059, member: 50544"] [CENTER][SIZE=5][B][COLOR=#0066ff][COLOR=#0099ff][FONT=times new roman][FONT=Old English Text MT][FONT=tahoma][B]شروع[/B] [/FONT]Storyline [/FONT][/FONT][/COLOR][/COLOR][/B][/SIZE] [/CENTER] [TABLE] [TR] [TD][B]مقدمه:[/B] طرح داستانی Castlevania در میان مهیجترین داستانهای تاریخ صنعت گیمینگ جای میگیرد. به دلیل تاکید زیادش بر روی درون مایه تاریخی، الهام گرفتن از ادبیات داستانی، اسطورهشناسی و حتی حوادث واقعی. با عرضه عناوینی که سیر داستانی نامربوط و جدای از عناوین قبلی داشتند و گسترش فرنچایز، سیر داستانی Castlevania شروع به گسیخته شدن و پراکندگی کرد. دلیلش هم، مسلماً تیمهای گوناگون و زیادی از کونامی بودند که ساخت بازیهای فرنچایز را در برهههای مختلف زمانی، عهدهدار میشدند. متاسفانه هر کدام از تیمها، به دلخواه و بنا بر میلی که داشتند، گاهاً هیچ گونه نگاهی به عناوین قبلی هم نمیانداختند و سیر داستانی بازی را کاملاً متحول کرده و از این رو به آن رو میکردند که متعاقباً، عدم انسجام داستان کلی فرنچایز را به دنبال داشت. برای مثال به یکی از مهمترین محوریتهای داستانی فرنچایز اشاره میکنیم: «Dracula هر صد سال یک بار برمیخیزد.» مسئلهای که عملاً هیچگاه جدی گرفته نشد. وجود عناوینی همچون Castlevania II: Simon's Quest ،Castlevania: Circle of the Moon ،Castlevania 64 و ... اثباتکننده این تناقض غیرقابلانکار است. هرچند که کونامی Timeline ـی نسبتاً کاربردی، که توسط کارگردان سابق، آقای Koji Igarashi و تیم وی تهیه شده بود، تدارک دید، اما این Timeline هیچگاه زحمت توضیح کامل در مورد ارتباط کلی بین عناوین فرنچایز را به خود نداد. به این ترتیب، از لحاظ منطقی میتوانیم بگوییم Count Dracula هر وقت ندای Evil (نیروهای شیطانی و یا پیروانش) به گوشش برسد، بر میخیزد. اما تنها زمانی قادر به رسیدن به قدرت کامل خواهد بود که حداقل به مدت صد سال استراحت کرده باشد. (بنابراین میتوان نتیجه گرفت که دلیل شکست خوردن آسان Count در عناوینی همچون Simon's Quest و Harmony of Dissonance کامل نشدن خواب صد ساله وی بوده است.)[/TD] [/TR] [/TABLE] [CENTER] [ATTACH type="full"]300159[/ATTACH] [ATTACH type="full"]300160[/ATTACH] [B]تولد موجودی اهریمنی [/B] [/CENTER] در روزگاران قدیم، قرن یازدهم پس از میلاد، دوران اوج شوالیهها، با عطش یافتن جنگهای خونین صلیبی و متعاقبا فساد نظام حکومتی، سیستم حکومت مطلقه (یا تکسالاری که در آن، کشور یا ناحیه مورد نظر، توسط یک فرمانروا اداره میشود) شروع به ضعیفشدن نمود. پادشاهان قرون وسطی با به قدرت رسیدن اربابان فئودال و دشمنی با آنها به تدریج رو به زوال گذاشتند. شوالیهها محافظان قسمخورده آنان شده و تا سر حد مرگ برای محافظت از جان اربابان خود میجنگیدند. در این دوره به دلیل نبود قانون و نظامی واحد و جامع، خانوادههای رقیب شروع به مبارزه با یکدیگر بر سر رسیدن به قدرت سیاسی نمودند که قربانی این طمع به قدرتشان، شوالیهها بودند. شوالیههایی که تنها خواهان محافظت از آنان بودند. دفاع از زمینهای اربابانشان یک چیز بود و مبارزه علیه لشکریان مستقل خانوادههای رقیب که تنها به دنبال منفعت سیاسی بودند، یک چیز دیگر. بنابراین، به دلیل نابهسامانیهای موجود، نیاز به یک تغییر اساسی احساس میشد که با به قدرت رسیدن کلیسای کاتولیک این تغییر مهم ایجاد شد. طی این دوره که قانون و مقررات مذهبی حکمفرما بود، شوالیهها به درجه «محافظان صلح و کلیسا» نایل شدند. این شوالیهها، دلاوری و شرف را بسیار باارزش دانسته و با افتخار در راه خدا، علیه دشمنان کلیسا به مبارزه میپرداختند. برخی از این شوالیهها، انجمنها و فرقههایی تشکیل دادند تا با توکلی مقدس، دوشادوش یکدیگر مبارزه کنند. یکی از این انجمنها که گفته میشود در نوع خود، شکست ناپذیر بوده است، تیم دو نفرهای متشکل از Leon Belmont و Mathias Cronqvist بود، که سهوا سبب وقوع نظم عمومی نوظهوری شده بودند. [TABLE] [TR] [TD][CENTER][ATTACH type="full"]300162[/ATTACH] [COLOR=#3399ff][SIZE=5][FONT=Old English Text MT]Mathias Cronqvist[/FONT][/SIZE][/COLOR][SIZE=5][/SIZE][/CENTER][/TD] [TD][CENTER][ATTACH type="full"]300161[/ATTACH] [COLOR=#3399ff][SIZE=5][FONT=Old English Text MT]Leon Belmont[/FONT][/SIZE][/COLOR][SIZE=5][/SIZE][/CENTER][/TD] [/TR] [/TABLE] Leon شمشیر زنی جوان و بیهمتا، و Mathias نابغهای در زمینه فنون رزمی بود که قدرت ترکیبشده شان، گروهشان را در میدان نبرد توقفناپذیر ساخته بود. این دو، دوستانی قدیمی و وفادار به یکدیگر بودند. روزی از این روزها، وقتی که Mathias از یک مبارزه پیروزمندانه به خانه باز می گشت، ناگهان با فاجعهای تاسف بار رو به رو شد. همسر معصوم و بیگناهش، Elisabetha، در غیاب وی، به طرز غیرمنتظرهای به دلیل ابتلا به یک بیماری ناشناس، جان باخته بود! Mathias در سوگ وی بسیار اندوهگین و غم زده میشود. تا جایی که تا یک سال بعد، وضعیتش بد و بدتر شده، و بستری میشود. در نبود Mathias، پر کردن جای خالی وی بر عهده Leon بود. تلاشهای Leon، گروهشان را از فروپاشی حفظ میکند. [CENTER][ATTACH type="full"]300165[/ATTACH] [COLOR=#3399ff][SIZE=6][FONT=Old English Text MT]Elisabetha[/FONT][/SIZE][/COLOR] [/CENTER] اما بیشک، اوضاع برایشان بهتر نشد. اصلاحیات و قوانین کلیسای کاتولیک، در حال گسترش در اروپا بوده و تمرکز روز افزونش بر روی جنگهای صلیبی، نیازمند تلاش بیشتر از جانب شوالیهها بود. چنانکه، مشاجرات و جنگهای ارضی کم اهمیتتر شدند، شمار بیشتری از شوالیهها در جنگهای صلیبی کشته شدند. دیری نگذشت که تهدید بعدی نمایان شد. بدون هیچگونه هشداری، ارتشی مرموز از هیولاهایی خوفناک به طور ناگهانی در محدوده تحت کنترل Leon ظاهر شدند. چون که کلیسا اجازه هیچ گونه مبارزهای به غیر از مبارزه با دشمنان سیاسی را نمیداد، Leon در مقابله با این موجودات، هیچ کمک و پشتیبانی نداشت. وقتی که او از کلیسا درخواست حمله نظامی به این موجودات ترسناک را میکند، کلیسا هیچ گونه علاقهای به قبول درخواست وی نشان نمیدهد. [CENTER] [ATTACH type="full"]300166[/ATTACH] [/CENTER] شب بعد واقعه، Mathias تلاش کرد تا از بستر خود خارج شده و با دادن پیامی به Leon، کمکی به وی کرده باشد. او مطمئن بود که پدیدار شدن این موجودات، به نوعی وابسته به خونآشامی است که در قلعهای دور دست، درون جنگلی، معروف به "شب ابدی" اقامت دارد. خبر دیگر و قسمت مشکلتر ماجرا برای Mathias، آگاه کردن Leon از ربوده شدن نامزدش، Sara Trantoul و برده شدنش به همان قلعه بود. Leon والدینش را در دوران کودکی از دست داده بود و اقوام خیلی کمی داشت، پس با اطلاع از ماجرا، نمیتوانست دست روی دست گذاشته و اجازه دهد مهمترین و عزیرترین شخص زندگی اش در چنگال این خون آشام اسیر بماند. او در حالی که چاره دیگری نداشت و با این وجود که پیمانش با کلیسا او را محدود کرده بود، از لقب خود به عنوان لرد و نجیبزاده، صرف نظر کرده تا به نجات نامزدش برود. غافل از اینکه چه خطراتی در انتظارش هستند. یکی دیگر از دلایلی که وی از لقب خود صرف نظر کرد، ازنظر خودش این بود که دچار گناه و ارتداد نشود. حال باید تا جایی که توان داشت، عجله کرده و با گذر از جنگل تاریک شبهای بیپایان، خود را به قلعه میرساند. [CENTER][ATTACH type="full"]300167[/ATTACH] [SIZE=6][COLOR=#3399ff][FONT=Old English Text MT]Rinaldo Gandolfi[/FONT][/COLOR][/SIZE] [/CENTER] در تاریکی بیمناک شب، تنها نور ماه بود که بارقه امیدی پدید آورده بود. هنگامی که Leon تقریبا به حوالی قلعه نزدیک شده بود، حسی عجیب، سراپای وجودش را فرا میگیرد. او از روی کنجکاوی، اطرافش را جستجو کرد تا اینکه صدای پیرمردی را میشنود: "بله!، مثل اینکه اون واقعا ازت خوشش اومده. الان دیگه نمیتونی اینجا رو ترک کنی." آن پیرمرد، Rinaldo Gandolfi نام داشت. کیمایاگر پیری که در این جنگل تحت سلطه خونآشامها زندگی میکرد. او با دیدن Leon و فهمیدن اینکه او همان Belmont ـی است که شهرتش همهجا پخش شده، بسیار شگفت زده میشود و با این وجود که تلاشهای او برای رسیدن تا اینجا در حالی که غیرمسلح بود را احمقانه قلمداد میکرد، در مقابلش زانو میزند. سپس Leon ماجرایش را برای وی تعریف کرده و اذعان میکند که هماکنون، هر دوی آنها چه از لحاظ مرتبه، و چه از لحاظ مخمصهای که گرفتار آن شدهاند، برابر هستند؛ Rinaldo میدانست که کمک به Leon کار کسی نیست جز خودش. پس او را به کلبهاش راهنمایی میکند. [CENTER] [ATTACH type="full"]300170[/ATTACH] [SIZE=6][COLOR=#3399ff][FONT=Old English Text MT]Walter Bern[COLOR=#3399ff][FONT=Old English Text MT]h[/FONT][/COLOR]ard[/FONT][/COLOR][/SIZE] [/CENTER] اینجا بود که Rinaldo، جزئیات بیشتری را برای Leon بازگو میکند: این جنگل مرموز، به خاطر صاحب خون آشامش، Walter Bernhard به تاریکی ابدی فرو رفته است. Walter چیزی دارد که به وسیله آن، قدرت محصور کردن و تسلط بر جنگل را بدست آورده. به نظر میرسد که Walter از زندگی ابدی خسته شده و قصد دارد تا با کشاندن شکارچیان خونآشام به جنگل گریزناپذیرش، خود را با دوئلی حتمی و مهیج، سرگرم کند. اما تا به حال هیچکس نتوانسته حتی تا نزدیکی نابودیش نیز به پیش برود. Walter بازی را با ربودن شخص یا چیزی که از ارزش خاصی برای شکارچی برخوردار است، شروع میکند، که در مورد Leon، وی Sara را ربوده بود. از سویی دیگر، Walter به Rinaldo اجازه داده در این جنگل ظلمانی زندگی کند تا با کمک و فروختن وسایل ضروری به شکارچیان، هیجان بازی را بیشتر کند. اما Leon چگونه میتواند از پس چنین دشمنی برآید؟ هیچ جواب سادهای برای این سوال وجود نداشت، اما Rinaldo با وسیلهای به نام "Whip of Alchemy" (شلاق کیمیاگری) که ساخته دست خودش بود، Leon را مجهز میکند. سلاحی که Rinaldo معقد بود از هر شمشیری، قویتر است. Rinaldo درباره سرمنشا ساخت این شلاق میگوید: این Mathias بود که به طور اتفاقی هنرهای سرّی را به من آموزش داد. آن هم به وسیله کتابی که نسل به نسل در خانوادهاش گشته تا به وی رسیده است (در ابتدا کتابی وجود نداشته و به صورت شفاهی نسل به نسل شده است). علاوه بر این، Rinaldo از قدرتی که داشت برای انتقال نیرو به دستکش Leon استفاده میکند، که امکان گرفتن قدرتهای جادویی دشمنان با دفاع در مقابل حملاتشان و در نتیجه، استفاده از Relicهای جادویی را برای وی فراهم مینمود. Leon با شلاق و دستکش جادویی که در اختیار داشت، آماده نجات دادن نامزدش بود. Rinaldo تنها یک هشدار دیگر داشت که آن هم این بود: برای دسترسی به نیمه بالایی قلعه، جایی که Walter منتظر است، Leon باید 5 محافظ سرسخت قلعه را نابود کند، تا قفل در اتاق پادشاهی باز شود. Leon با غلبه بر ترس خود، وارد قلعه شده و از اتاق ورودی، برای وارد شدن به مناطق بعدی که شامل 5 ناحیه متفاوت بودند، استفاده میکند. در هر کدام از این نواحی، نگهبانی حکمفرما بود. یک Golem، Medusa، Succubus و یک Undead Parasite که هر کدام، یکی پس از دیگری در مقابل این جنگجوی بااراده شکست خوردند. [CENTER][ATTACH type="full"]300171[/ATTACH][/CENTER] با ادامه یافتن این ماجراجویی، رابطهای دوستانه بین Rinaldo و شوالیه سابق، شکل میگیرد. به طوری که Leon مرتبا به نزد دوست باتجربهاش رفته تا از وی طلب راهنمایی و وسایل مورد نیاز کند. سرانجام، Rinaldo که با Leon صمیمیتر شده بود، ماجرای مستقر شدن در این جنگل را برای Leon تعریف میکند. Leon پس از شکست دادن 5 نگهبان اصلی، از Succubus میفهمد که Walter دختر Rinaldo را با نیروهای اهریمنیاش تغییر داده، به نحوی که این دختر بی گناه را مجبور به کشتار بیرحمانه خانواده خویش، آن هم تنها به صرف عطش یک خون آشام کرده بود. با بازگشت دوباره Leon به کلبه، او داستان را از زبان خود Rinaldo میشنود: "ماجرا برمیگردد به 5 سال پیش. شبی سرد و سوزناک بود، ماه کامل به خوبی در آسمان پیدا بود. پس از چیدن گیاهان دارویی که برای هنرهای سرّی نیاز داشتم، به خانه بازگشتم، اما آنچه که به پیشواز من آمد، جویباری از خون روان بود که در میان آن، جسد همسر و پسرم بود! نمیتوانستم به چشمان خود اعتماد کنم... دخترم آنجا بود... درحالی که خون از دهانش میچکید! او ناگهان از پنجره به بیرون پریده و در تاریکی محو شد، بدون حتی نگاه کردن به من. هنگامی که اوضاعم کمی بهتر شد، "شلاق کیمیاگری" را ساخته و به دنبال دخترم گشتم." Walter زندگی Rinaldo را همانند خیلیهای دیگر تباه کرده بود. او دخترک بیگناه را تبدیل به خونآشام کرده و وادارش کرده بود خانواده خود را به قتل برساند. Rinaldo نیز متعاقبا با Walter به مبارزه پرداخته بود، اما حاصلش چیزی نبود به جز شکست. بدین ترتیب، Rinaldo در جنگل شبهای ابدی منتظر میماند تا به ماجراجوهای جوانی که به دنبال رو در رویی با Walter هستند، کمک کند. به این امید که شاید یکی از آنها در این راه پیروز شود. اما هیچکس موفق نشده بود. Rinaldo واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود که Leon تا اینجا دوام آورده، اما شک داشت که او بتواند هنگام مواجه با Walter از پس وی برآید. به همین خاطر، تا این لحظه حرفی از ماجرای خود با وی نزده بود. [CENTER][ATTACH type="full"]300172[/ATTACH] [COLOR=#3399ff][SIZE=6][FONT=Old English Text MT]Joachim Armster[/FONT] [/SIZE][/COLOR][/CENTER] Leon در ورود دوباره به قلعه با Joachim Armster مواجه میشود. خونآشامی که زمانی، نایبمقام Walter و دستیارش بوده و پس از مبارزه با او بر سر قدرت و شکست خوردن، Walter او را در "کاخ تاریک آبشارها" زندانی میکند. جایی که آبهایش برای خونآشامها حُکم اسید را دارد. سپس او به دلیل گرسنگی بیش از حد، تا حدودی دیوانه شده و دائما تحقیر شدن توسط Walter را به خاطر میآورد. برای شکارچیانی که قصد نابودی Walter را در سر داشتند، در واقع او تبدیل به یک سد نقوذناپذیر شده بود. Joachim هنگام رودررویی با Leon به عنوان ارباب کاخ تاریک آبشارها، امیدوار است که با کشتن و مکیدن خون Leon بتواند از زندان خود گریخته و عدالت را در مورد Walter اجرا کند که البته این امر تحقق نیافته و او از شوالیه دلیر شکست میخورد. Joachim که از Leon شکست خورده بود، سعی میکند تا با کمک به Leon و افشای راز شکستناپذیر بودن وی، شوالیه جوان را در امر نابودی Walter یاری دهد. Leon با بازگشت به کلبه Rinaldo، جزئیات بیشتر را از زبان وی میشنود: منبع قدرت Walter که باعث فرو رفتن جنگل در تاریکی ابدی شده، "سنگ آبنوس" (Ebony Stone) نام دارد. سنگ آبنوس و "سنگ ارغوانی" (Crimson Stone)، به صورت تصادفی و در هنگام تلاش برای ساخت "سنگ فیلسوف" (philosopher's stone)، ارزشمندترین گنجینه کیمیاگری، به وجود آمدهاند. تنها چیز ارزشمند برای Walter که در اختیار نداشت، سنگ ارغوانی بود. با داشتن این سنگ، Walter میتوانست نیروی خونآشامهای نابود شده را جذب کرده و حتی قویتر نیز شود. هنگامی که این سنگها با یکدیگر ترکیب شوند، برای صاحب خود جاودانگی ابدی را به ارمغان میآورند. البته نکته قابل توجه اینجاست که سنگ ارغوانی را انسانها نیز میتوانند به کار گیرند، اما به قیمت از دست دادن انسانیت و تبدیل شدن به خونآشام. سنگ آبنوس و سنگ ارغوانی، نزد خون آشامها بسیار مغتنم شمرده میشوند، و حتی داشتن یکی از این سنگها، Walter را به نیرومندترین خون آشام بدل کرده است. Rinaldo در مورد مکان این سنگها میگوید: سنگ آبنوس، که از آنِ Walter است و سنگ ارغوانی که یک منبع قدرت بینهایت محسوب میشود، سالهای سال است که گم شده و همگان از آن بیخبرند. حال که 5 نگهبان اصلی نابود شده بودند، دیواره محافظ برداشته شده و دسترسی به طبقه دوم قلعه ممکن میشود. Leon در معبد Misty Moon، با Walter مواجه میشود، در حالی که Sara در چنگالش است. او از روی عصبانیت با شلاق خود ضربه ای شدید به Walter زده که البته هیچ تاثیری بر رویش ندارد و تنها خنده تمسخرآمیز Walter را در پی دارد. Walter بدین منظور که Leon اولین نفری است که تا اینجا دوام آورده و همینطور به این خاطر که دیگر هیچ نیازی به Sara نداشت، او را آزاد میکند. سپس، Leon را دعوت به دوئل در بالاترین قسمت قلعه و زیر نور ماه بدیُمن میکند. در این هنگام، نگرانی Leon تنها از بابت سلامتی Sara بود، پس به سرعت او را از قلعه خارج کرده و به کلبه Rinaldo میرساند. اما در کمال تعجب، دیواره جادویی محافظی که کلبه را احاطه، و از آن در برابر خون آشامها و امثال آنها محافظت میکرد، موقعی که Sara نزدیک میشود، فعال شده و از ورود وی جلوگیری میکند. [CENTER][ATTACH type="full"]300173[/ATTACH] [SIZE=6][COLOR=#3399ff][FONT=Old English Text MT]Sara Trantoul[/FONT] [/COLOR][/SIZE][/CENTER] Sara بیهوش شده بود و Leon کم کم داشت از او قطع امید میکرد. Rinaldo با عجله از کلبه خارج شده و از Leon میخواهد تا زمانی که وی به Sara رسیدگی میکند، داخل کلبه منتظر بماند. Rinaldo بعد از بررسی وضعیت Sara، به نزد Leon میرود تا او را دلداری داده و خبر سالم بودن Sara را به وی بدهد. اما Rinaldo یک خبر تاسفبار دیگر نیز داشت و آن هم این بود که وی هنگام رسیدگی به Sara، بر روی گردنش نشانههایی از گازگرفتگی با نیش مشاهده کرده بود. در آن هنگام بود که مشخص شد، خونآشام سیهدل، Sara را با نیشهایش گاز گرفته و او به تدریج داشت انسانیت خود را در روند تبدیل شدن به خون آشام، از دست میداد. Leon نومیدانه از Rinaldo میپرسد که آیا برای بهبودی وضعیت Sara کاری از دستش بر میآید؟ Rinaldo جواب میدهد: تنها راه این است که Walter سریعا نابود گردد. اما متاسفانه Leon ابزاری برای نابودی این خونآشام قدرتمند در اختیار نداشت، چراکه شلاق کیمیاگری برای نابودی Walter ناقص بود. Rinaldo، راهحل مسئله را اگرچه دیوانگی محض به نظر میرسید، میدانست: Sara درون خود، بخشی از Walter را داشت؛ نمونهای شیطانی که مهارشدنی بود؛ نیروی شلاق کیمیاگری تنها در صورتی میتوانست به حداکثر خود برسد، که Leon با ترکیب نفرت خود و قدرت شلاق، جان Sara را بگیرد. شلاق برای کامل شدن نیاز به روح شخصی داشت که اعتمادی متقابل بین او و Leon وجود داشته باشد. Sara که تمام این مدت، داشت از پشت در، حرف های Rinaldo را گوش می داد، فهمید که هیچ چاره دیگری در این مخمصهای که گرفتارش شده، ندارد. زیرا میدانست که دیر یا زود، تبدیل به خونآشام خواهد شد و در کابوسی ابدی فرو خواهد رفت. او با میل خویش، داوطلب میشود. به این دلیل که، اگر کشته شدن وی به معنای زنده ماندن دیگران باشد، او با کمال میل حاضر است جان خود را فدا کرده و با شلاق، یکی شود. Sara با از خودگذشتگی تمام به Leon التماس میکند که با استفاده از شلاق کار را تمام کند. چراکه بدین طریق، سرانجام سلاحی برای نابودی Walter و نجات دیگران از سرنوشت نفرینشده Sara، مهیا میشد. اما Leon متقاعد نمیشود؛ پذیرفتن این مسئله برای مرد جوان غیرممکن بود؛ او آمادگی رها کردن تنها معشوقهاش و دل کندن از او، کسی که تنها هدفش از رهسپار این سفر شدن بود را نداشت؛ آماده نبود که به راحتی بگذارد Sara بمیرد و او در این دنیای بیرحم و غمگرفته تک و تنها شود. در شرایطی که احساسات به اوج خود رسیده بودند، با خواهشهای Sara، اصرارهای Rinaldo و اشاره به اینکه وقت زیادی باقی نمانده، بالاخره Leon متقاعد میشود. او میدانست که چاره دیگری ندارد و مجبور است سرنوشت خود را بپذیرد. سرانجام، با ضربهای توام با غم و اندوه از شلاق، این عمل صورت میگیرد. و اینجا بود که شلاق Vampire Killer به وجود آمد. [CENTER] [ATTACH type="full"]300174[/ATTACH] [/CENTER] Leon که ضربه احساسی شدیدی خورده بود، قسم میخورد که انتقام Sara را بگیرد. او پس از انجام یک مراسم کفن و دفن شایسته، برای معشوقه از دست داده خود، با تمام قوا راهی برج سر به فلک کشیده Walter میشود. Belmont جوان، با بهرهمندی از نیروی شلاق Vampire Killer جدید که با روح Sara ترکیب شده بود، مواضع دفاعی Walter را تار و مار کرده و به اتاق پادشاهی میرسد، جایی که هدفش منتظر وی بود. هنگامی که Leon به تالار شخصی Walter وارد میشود، به خون آشام سنگدل اعلام میکند که یکبار و برای همیشه شر او را از سر بشریت کم خواهد کرد. با این حال، در وجود Walter ذرهای هم ترس احساس نمیشد. چیزی که واقعا Walter را تحت تاثیر قرار میداد، چشیدن ذرهای از مزه قدرت خودش بود. قدرتی که حتی سنگ آبنوس عزیزش نیز نمیتوانست از وی در مقابلش محافظت کند. به یکباره Leon با شلاقش ضربهای به وی میزند. با اصابت ضربه به بدن Walter، در کمال تعجب وی، ضربه شلاق باعث متلاشی شدن سنگ آبنوس عزیز و گرانبهایش میشود که زیر زره خود پوشیده بود. Walter تهدید میکند که معنای واقعی ترس و وحشت را به Leon نشان خواهد داد، اما این اولین باری بود که یک انسان فانی بر وی چیره میشد. Leon توانست بر بازی Walter و حتی خود او غلبه کند. Walter مغلوب شده بود، اما سخن از بازگشتی حتمی میگفت؛ او تصور میکرد که این تنها یک نابودی موقتی بوده است. Walter با علم به اینکه با قدرتهایی که دارد، قادر به بازگشتی دوباره و دور زدن مرگ خواهد بود، کمی خیالش راحت میشود. اما او از اتفاقهای بعدی و فرا رسیدن مرگ واقعی بیخبر بود؛ هنگامی که موجودی الهی به نام Death که تاکنون خود را پنهان کرده بود، وارد اتاق میشود، همانند سنگ آبنوسش، همان اندک ذره امید نیز بر باد میرود. Walter، دلیل حضور Death را میدانست. Death آمده بود تا با دردی وصف ناشدنی، عصاره حیات این خون آشام را تا سر حد مرگ بیرون کشد. دروگر مرگ، با پوزخندی به تمناها و فریادهای Walter، عصاره حیات خونآشام رنگباخته را بیرون کشیده و آن را به اربابش تقدیم میکند. کسی که "سنگ ارغوانی" را بازیابی کرده بود، یعنی آخرین شخص وارد شده به اتاق پادشاهی. Mathias در مقابل Leon ظاهر میشود، در حالی که لبخندی مرموز بر لب دارد. او با گرفتن روح Walter و رها کردن انسانیت، تبدیل به یک خونآشام شده بود. بیشک، روح قوی Walter چیزی بود که Mathias بد جور خواهانش بود. Leon که شوکه شده بود، فریاد میزند: "چــــرا؟!". Mathias توضیح میدهد که مرگ Elisabetha بیش از آنچه که کسی بتواند تصورش را بکند، به او ضربه روحی وارد کرده است. او آنقدر زجر کشیده که خدا را مقصر دانسته است، خدایی که همیشه مبارزات خود را با نامش شروع میکرد. به دلیل مرگ همسرش و اینکه بتواند با به دست آوردن زندگی جاودان، به نافرمانی از خدا بپردازد. اینها همه نمایشی برای انتقام او از خدا بود. خدایی که Leon و Mathias جانشان را برای مبارزه در راهش به خطر میانداختند. آنکس که بیش از همه دوستش داشت. Mathias از Leon ،Sara ،Rinaldo و Walter برای رسیدن به مقصود شیطانیاش (زندگی جاودان) استفاده کرده بود. مسبب تمامی این ماجراها Mathias بود. به خاطر او بود که Sara جان باخت. او مطمئن بود که Leon به طور حتمی، Walter را شکست خواهد داد، پس از وی سوء استفاده کرده و خود، تنها به تماشا نشسته بود. Mathias اذعان میکند: "برای اینکه زندگی محدود، حکم خداست" به همینخاطر، "من از آن سرپیچی خواهم کرد!". با نابودی سنگ آبنوس، داشتن سنگ ارغوانی، و روح Walter، دیگر هیچکس جلودار Mathias نبود. Mathias واقعا معتقد بود، این چیزی بوده که همسرش Elisabetha میخواسته است. در ادامه Leon میگوید، Mathias ـی که او میشناخت، هرگز با یک چنین زنی ازدواج نمیکرد. هنوز هم Mathias انتظار داشت که Leon شرایطش را درک کند. آخر، او هم به طرز غیرمنصفانهای کسی که دوست داشت را از دست داده بود؛ شوالیه جوان، Walter را با نفرت از پای درآورده بود، اما با این نیت که زندگیهای بیشتری طمعه دام او نشوند. این دقیقا همان خواسته Sara بود؛ Leon مطمئن بود که خواسته Elisabetha نیز همین بوده است. شاید Mathias خیال میکرد که دوست قدیمیاش به او در زندگی ابدی ملحق خواهد شد. اما Leon پیشنهادش را پس زده و رو به Mathias، میگوید که او تغییر کرده. او دیگر همان مردی نیست که زمانی بهترین دوستش بود، مردی که Elisabetha دوستش داشت. متاسفانه، این چیزی نبود که Mathias دوست داشت بشنود. بنابراین او مجبور به ترک دوستش بود و البته هیچ احساس ندامتی هم در قطع رابطه با Leon در وی دیده نمیشد. قبل از اینکه به شکل خفاش درآید و در تاریکی شب ناپدید شود، به خدمتکارش دستور میدهد: "Death، او را به تو واگذار میکنم." [CENTER][ATTACH type="full"]300175[/ATTACH] [/CENTER] Death، خود و Leon را به سرزمینی خیالی و پرهرج و مرج منتقل میکند، جایی که قرار بود آن دو مبارزه آخر را انجام دهند. Death نیز همانند Walter، بسیار به خود مطمئن بود، اما Leon بهتر میدانست که Vampire Killer در برابر خونآشامها و تمامی موجودات وابسته به آنها، منجمله یک موجود الهی همانند Death نیز موثر است. با فرا رسیدن ندای نابودی، Death فریاد میزند: "نــــــــــــــــــــــه!". پیش از عزیمت Death به عالم اموات، Leon پیغامی برایش داشت تا آن را به دست Mathias برساند: "تو تبدیل شدهای به یک موجود نفرینشده، و من هیچگاه تو را نخواهم بخشید. این شلاق و خویشاوندان من، روزی تو را نابود خواهند کرد. خاندان Belmont، شب را شکار خواهند کرد!" نابود شدن سهمگین Death باعث به لرزه درآمدن قلعه شده، و خشت به خشت، بدون حضور فرمانروایش، شروع به فرو ریختن میکند. Leon با عجله خود را به بیرون از قلعه رسانده و در حالی که پرتوهای سپیده دم، نمایانگر پایانی بر این ماجرای خوفناک و شروعی دوباره برایش بودند، از قلعه دور میشود. به این دلیل که سنگ آبنوس نابود شده بود، برای اولین بار و پس از مدتی طولانی، به زودی جنگل شبهای ابدی، طلوع خورشید را به خود میدید. اتفاقی که حداقل برای یک نفر، به معنای پایان کار بود. با تابش اشعهای از پرتو نور خورشید بر پنچرههای کلبه کوچک، Rinaldo از عاقبت ماجرا باخبر میشود: "پس اون از پسش بر اومد." او شاهد درخشش نور خورشید بر فراز جنگل بود. پس از اتمام این ماجراها، سرانجام قلب متلاطمش به لطف شجاعت Leon آرام میگیرد. Leon هم با خونسردی تمام و اما قلبی خالی، به حوزه تحت سلطه خود بازمیگرد. شاید بپرسید که سرانجام چه بر سر دختر Rinaldo آمد؟ در حقیقت، خود بازی هیچگاه به صورت مستقیم این سوال را جواب نمیدهد. اما این معنا را میتوان استنباط کرد که او قربانی بازیهای Walter شد و در واقع، کشته شد. کاری که Walter پس از اتمام نقش قربانیان در بازیاش، انجام میداد. یعنی خلاصشدن از شر آنها. Mathias پس از رها کردن Leon در قلعه، به سرزمینهای برون مرزی میگریزد. جایی که به نافرمانی و کفرگویی به خدا ادامه دهد. او، سرانجام خود را "ارباب خونآشامها" و "پادشاه شب" مینامد. و این گونه بود که جدال خاندان Belmont با موجودات اهریمنی، که در صدر آنها خون آشامها قرار داشتند آغاز شد. [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
Castlevania Realm [پست اول خوانده شود.]
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft