Multi Platform Assassin's Creed 2

سلام.
Assassin's Creed 1 با گرافیک زیبا و گیم پلی منحصر به فرد و داستانی جذاب به یکی از پر طرفدار ترین IP های جدید این نسل تبدیل شده است به گونه ای که هزاران گیمر در سطح جهان بی صبرانه منتظر ارائه نسخه دوم این بازی هستند.
اطلاعاتی که از بازی منتشر شده به صورت زیر می باشد

مجله Game Informer اولين اطلاعات بازي Assassin’s Creed 2 را منتشر كرده است و خلاصه اين اطلاعات به شرح زير است.
............

assassinscreed23.jpg


شما مقداري اسلحه جديد در بازي داريد. از بين انها مي توان به : طبر , چكش , گرز , نيزه , دو نوع شمشير و دو نوع خنجر متفاوت اشاره كرد. هر اسلحه اي داراي يك حركت قوي و منحصر به فرد خود است.

كارگاه da Vinci در بازي موجود است. شما همچنان مي توانيد از ديوار ها بالا برويد و سوار اسب شويد. شما قابليت شنا كردن را در بازي داريد و 100 البته قابليت پرواز به بازي اضافه شده است. همچنين چرخه شب و روز در بازي وجود خواهد داشت.

مكان هاي بازي شامل : Saint Marks Basilica, The Grand Canal, The Little Canal, and the Rialto bridge مي شود. شما قابليت رفتن به حومه شهر Tuscany را خواهيد داشت.

بازي در سال 1476 به وقوع مي پيونند. اگر به ياد داشته باشيد داستان Altair در سال 1191 به وقوع ميپيوست. پس شما به جاي يكي از اجداد جديد Altair / Desmond بازي خواهيد كرد.
به خانواده Auditore اشاره شده است و اسم كاراكتر اصلي بازي Ezio Auditore de Firenze خواهد بود . وي يك نجيب زاده ار فلورانس است همچنين كاراكتر هاي اصلي بازي شامل : Machiavelli, Caterina Sofrza, and Lorenzo de Medici مي شوند. همچنين سو قصد( ترور) به جانه Lorenzo de' Medici در بازي وجود دارد.

بازي داراي يك سيستم جديد است كه به شما نحوه رفتار سربازان دشمن و مردم را نشان خواهد داد. شما مي توانيد دشمنان را خلع سلاح كنيد و از اسلحه هاي انها بر عليه خودشان استفاده كنيد. 16 نوع ماموريت منحصر به فرد وجود خواهد داشت. ديگر ماموريت هاي دزدي كيف وجود ندارد. اگر زيادي مبارزه كرده باشيد نياز داريد تا به ديدن دكتر هاي كنار خيابان برويد. اين دكتر ها سلامتي شما را كامل خواهند كرد.

ابژكت هاي مخفي (مثل پرچم در شماره قبل ) در اين بازي هم وجود دارند منتها اگر شما انها را بدست اورديد شما يك پاداش in-game دريافت خواهيد كرد. ( اين ابژكت ها فقط يك نوع امتياز دهي نيست بلكه به شما وسايلي در بازي اهدا خواهد كرد.) ايتم هاي بازي شامل :‌ پرچم , مجسمه , سكه هاي طلا و تعدادي ديگر خواهد بود كه به انها اشاره نشده است.

دشمنان جديدي به بازي اضافه شده اند كه داراي نوع برخورد و ضعف هاي جديد و منحصر به فرد هستند. از ميان انها مي توان به كماندارن , دشمنان ممتاز , دشمنان خنجر به دست , Brutish ها كه داراي زره هاي سنگين و داراي دو شمشير يا دو طبر هستند و يك سري دشمنان باهوش نيزه زن كه اگر متوجه بشوند شما به انها نزديك شده ايد همراه با سلاحشون در مكاني مخفي خواهند شد.

Ubisoft حدود 240 نفر را براي ساخت اين بازي گمارده است.


















با تشکر ویژه از دوست خوبم کسرا
 
  • Like
Reactions: Darkkahn
چرا بعد از استفاده از SKIDROW تمام سیو گیم هام پرید ؟

من از سرور برای اجرای بازی استفاده میکردم تقریبا دیگه آخر های بازی بودم به اون مرحله رسیده بودم که از شکلکه اسیسن هست و باید رفت تو یه کلیسا که چهار طرف یه عکس وسط کلیسا باید رفت ایستاد تا یه دستگیره تایمر دار از سقف کلیسا آویزون میشد و باید میپریدی بالا و میگفرفیش هر چهار تا کاشی رو زمین رو رفتم ایستادم و به چهار تا میله که در ااومد آویزون شدم تا ته کلیسا باز شد و رفتم تو که یه مقبره بود که باید شیفت میزدم که باز بشه اما باز نیمشد اصلا هیچی نداشت که بخواد باز بشه پلمپ بود !
به یکی از دوستام گفتم گفت که valu ت خرابه که اومدم و SKIDROW رو اجرا کردم اما الان بازی بدون سرور اجرا میشه اما تو بازی سیو گیم ندارم و باید از اول برم سیو گیم ها هم از تو پوشه storage کپی کردم به SKIDROW اما درست نشد

حالا یکی نیست بگه چه کار کنم که سیو گیم هام اجرا بشن ؟ :((
 
من از سرور برای اجرای بازی استفاده میکردم تقریبا دیگه آخر های بازی بودم به اون مرحله رسیده بودم که از شکلکه اسیسن هست و باید رفت تو یه کلیسا که چهار طرف یه عکس وسط کلیسا باید رفت ایستاد تا یه دستگیره تایمر دار از سقف کلیسا آویزون میشد و باید میپریدی بالا و میگفرفیش هر چهار تا کاشی رو زمین رو رفتم ایستادم و به چهار تا میله که در ااومد آویزون شدم تا ته کلیسا باز شد و رفتم تو که یه مقبره بود که باید شیفت میزدم که باز بشه اما باز نیمشد اصلا هیچی نداشت که بخواد باز بشه پلمپ بود !
به یکی از دوستام گفتم گفت که valu ت خرابه که اومدم و SKIDROW رو اجرا کردم اما الان بازی بدون سرور اجرا میشه اما تو بازی سیو گیم ندارم و باید از اول برم سیو گیم ها هم از تو پوشه storage کپی کردم به SKIDROW اما درست نشد

حالا یکی نیست بگه چه کار کنم که سیو گیم هام اجرا بشن ؟ :((
سلام...از سيوت بك اپ داري؟؟؟؟
اگه اره برو به محل نصب بازي و دنبال پوشه اي به اسم همين كرك باش و اونجا بريز سيوت رو...حل ميشه:biggrin1:
 
سلام...از سيوت بك اپ داري؟؟؟؟
اگه اره برو به محل نصب بازي و دنبال پوشه اي به اسم همين كرك باش و اونجا بريز سيوت رو...حل ميشه:biggrin1:
آره اما نمیاد حالا اگه یکی تا همین مرحله یا نزدیکاش سیو داره اگه بزاره ممنون میشم

آخه هزار بار امتحان کردم نمیاد سیو قبلی
 
من از سرور برای اجرای بازی استفاده میکردم تقریبا دیگه آخر های بازی بودم به اون مرحله رسیده بودم که از شکلکه اسیسن هست و باید رفت تو یه کلیسا که چهار طرف یه عکس وسط کلیسا باید رفت ایستاد تا یه دستگیره تایمر دار از سقف کلیسا آویزون میشد و باید میپریدی بالا و میگفرفیش هر چهار تا کاشی رو زمین رو رفتم ایستادم و به چهار تا میله که در ااومد آویزون شدم تا ته کلیسا باز شد و رفتم تو که یه مقبره بود که باید شیفت میزدم که باز بشه اما باز نیمشد اصلا هیچی نداشت که بخواد باز بشه پلمپ بود !
به یکی از دوستام گفتم گفت که valu ت خرابه که اومدم و SKIDROW رو اجرا کردم اما الان بازی بدون سرور اجرا میشه اما تو بازی سیو گیم ندارم و باید از اول برم سیو گیم ها هم از تو پوشه storage کپی کردم به SKIDROW اما درست نشد

حالا یکی نیست بگه چه کار کنم که سیو گیم هام اجرا بشن ؟ :((

برو تو پوشه ubisoft تو درایو c بعد سیواتو کپی کن تو پوشه skidrow
 
برو تو پوشه ubisoft تو درایو c بعد سیواتو کپی کن تو پوشه skidrow
نمیشه کپی هم کردم تو پوشه SKIDROW

از تو storage کپی کردم تو SKIDROW اما بازم جواب نمیده اگه میشه فایل ubiorbitapi_r2.dll سروری رو که همون اول باش میودم بزارین که با همون سرور بیام حداقل تا آخرش رفته بودم اما اینجوری باید از اول برم که دیگه حالشو ندازم با یه سیو گیم از وسط هاش بزارین دیگه اونها که با skidrow بازی میکنن یه سیو گیم از وسط هاش بزارن دیگه پس به درد چی میخورین :eek:
 
داستان بازي قسمت ششم :

سلام...
اگه يادتون باشه من توي اين قسمتها داستان بازي رو گزاشتم ......
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1727
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1728
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1729
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1730
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002476&postcount=1731

حالا هم ادامه اونو براتون ميزارم....
قسمت چهل و یکم : {{ توطئه های بی پایان }}

Ezio به زادگاهش " فلورانس " برمی گرده تا با " Lorenzo de medici " حرف بزنه ، Ezio به او این خبر رو میده که تمام " Pazzi " ها جلوی چشمای خودش جون دادن و دیگه نمی تونن برای شهر فلورانس و خانواده ی " مدیچی " مزاحمتی ایجاد کنند ، اتزیو می گه : " ولی فکر می کنم که مرگ " ده پازی " ها باعث شده اشخاص دیگری جای اونها رو بگیرند و حالا در " Venice " مشغول کشیدن نقشه ای دیگر برای تصاحب " فلورانس " هستند ... و تا کسی که در راس این توطئه قرار داره ( رودریگو بورجیا ) نابود نشه ، باز هم اون روزهای تلخ تکرار خواهند شد " ... اتزیو همراه با " لئوناردو داوینچی " تصمیم می گیرند که به شهر زیبای " ونیز " سفر کنند .

قسمت چهل و دوم : {{ دعوتنامه به ونیز }}

قبل از اینکه این دو نفر بتونن خودشونو به " Venice " برسونن باید از شهر " ForLi " عبور کنند و بقیه ی سفر رو با کشتی ادامه بدن ... هر غریبه ای از شهر دیگر که می خواست به " ونیز " بره باید چیزی مثل یک دعوتنامه ارائه بده تا بتونه سوار کشتی بشه ! " Leonardo " که از طرف کسی دعوت شده بود و مشکلی نداشت ولی " Ezio " هیچ دعوتنامه ای نداشت و نمی تونست سوار کشتی بشه ... اینبار هم بخت یار " اتزیو " بود و او با کمک کردن به خانمی باعث می شه که اون خانم هم در مقابل به اتزیو کمک کنه و بلاخره " اتزیو " هم سوار کشتی میشه و به طرف " ونیز " حرکت می کنند .

قسمت چهل و سوم : {{ مهارتهای یک اساسین }}

به یکباره تصویر قطع می شه و " Desmond " از آنیموس خارج می شه ... " Lucy " و دوستاش به " دزموند " توضیح میدن که چون خیلی وقته توی آنیموس بوده ، بهتره یک نفسی تازه کنه و بعدا ادامه بده ... دزموند علتشو می پرسه و اونا میگن که وصل بودن بیش از اندازه به آنیموس باعث یکسری خطرات جانبی مثل مالیخولیا ، سرگیجه ، توهم... میشه بطوریکه امکان داره بدون اینکه اراده بکنی ، وارد خاطرات یکی از اجدادت بشی و بدون کمک ما به دردسر بیفتی ! " لوسی " به دزموند پیشنهاد میده که با هم برن پائین توی پارکینگ و ببینن که دزموند چقدر از مهارتهای " Ezio " رو یاد گرفته ...

قسمت چهل و جهارم : {{ کم مونده ! }}

" Lucy " با دیدن مهارتهای دزموند حیرت می کنه و به او می گه تقریبا تمامی تکنیکهای " اتزیو " رو فراگرفته و فقط یک یا دو روز دیگه زمان می خواد تا کامل بشه ! دزموند می پرسه که چرا اینبار به ایتالیا سفر کردن و چرا مثل دفعه ی قبل خاطرات " Altair " رو ادامه ندادن ؟ ... لوسی جواب میده : " وقتی توی " Abstergo " روی مورد 16 آزمایش می کردیم متوجه شدم که او مدام به ایتالیا اشاره می کرد و اسم " اتزیو " رو به زبان می آورد ... اولاش فکر کردیم به خاطر موندن زیاد توی آنیموس دچار تشنج شده ولی من با تحقیق در پرونده ها متوجه شدم که جواب اصلی فقط در خاطرات " Ezio " نهفته است ."

قسمت چهل و پنجم : {{ ونیز باشکوه }}

Desmond دوباره به آنیموس برمی گردد و وارد ادامه ی خاطرات " اتزیو " می شود ... حالا " اتزیو " همراه با " لئوناردو داوینچی " وارد شهر Venice شده اند و همراه با یک راهنما ، توی شهر قدم می زنند...کلیسای شهر... بازار بزرگ شهر...و کاخ سلطنتی " امیلیو بارباریگو " . راهنما توضیح میده که " Emilio Barbarigo " صاحب این کاخ بزرگه و این روزها مردم شهر اصلا از رفتار و گفتار " امیلیو " راضی نیستند .

قسمت چهل و ششم : {{ خوشگلترین دختر شهر " ونیز " !!! }}

Ezio ، از لئوناردو جدا میشه تا کاخ سلطنتی " امیلیو بارباریگو " رو از نزدیک ببینه ... همینطور که " اتزیو " مشغول تماشا و پیدا کردن راهی برای بالا رفتن از دیوار کاخ بود ، بین محافظ ها و گروهی از مردم درگیری پیش میاد و در این حین اتزیو با دختری به اسم " ROSA " آشنا می شه که خیلی خوش قیافه بود ولی پاش زخمی شده بود و به او کمک می کنه تا به خونش برگرده و زخمش رو درمان کنه ... اتزیو از این که اون دختر و برادرهاش اسم او رو می دونستن و از کارهایی که در " Florence " و " Tuscany " کرده بود اطلاع داشتند ، تعجب می کنه و می فهمه که اونا ( Antonio و ROSA ) هم قصد کمک کردن دارند تا باهم به " امیلیو بارباریگو " یه درس حسابی بدن !

قسمت چهل و هفتم : {{ عاقبت تاجر اسلحه }}

شب که میشه به سمت کاخ سلطنتی " Emilio " حمله می کنن و اول " Ezio " تمام تیر و کمان چی ها رو که بالای پشت بامهای اطراف بودند از میان برمیداره و سربازان " آنتونیو " جای اونها رو می گیرند ... اتزیو از بالای کاخ ، " امیلیو بارباریگو " رو می بینه که داره با یک مرد دیگه ای به اسم " کارلو گریمالدی " حرف می زنه و به او میگه که اصلا اطلاع نداشته که اساسین الان تو ونیزه ، " Carlo Grimaldi " که نزدیکترین فرد به " رودریگو بورجیا " هست او رو سرزنش می کنه که چرا باعث شده " اساسین " تا شهر " ونیز " ردپای اونارو تعقیب کنه ... بعد بهش میگه که " Rodrigo Borgia " ( رئیس ) به ونیز اومده و فردا می خواد همه مونو ببینه ، بعد که از او جدا می شه " اتزیو " از پشت بام می پره پائین و ترتیب " امیلیو بارباریگو " رو میده و صحنه سفید می شه " امیلیو " میگه : " من فقط احساس پشیمانی می کنم چون داشتم به مردم خدمت می کردم و تو جلومو گرفتی ! " اتزیو با آرامش جواب میده : " چه خدمت بزرگی ! واقعا مردم خیلی از دست تو راضی بودن وقتی می دیدن که ازشون مالیاتهای اضافه می گیری و محل کسب و کارشون رو داغون می کنی و اموالشونو می دزدی تا بتونی اسلحه ی بیشتری بخری و بفرستی به زادگاه من " فلورانس " بدی دست سربازهات تا سر مردم اونجا هم همین بلاها رو بیارن !!!" باز اتزیو براش آرامش آرزو می کنه و چشماشو میبنده ... حالا " ROSA " با برادرش " Antonio " وارد کاخ میشن و اموال و پولهایی رو که " Emilio " از مردم دزدیده بود برمی دارن ات به مردم برگردونن .

قسمت چهل و هشتم : {{ فقط یک پرنده ! }}

Ezio فردای اون شب بدون معطلی به طرف محل ملاقات " Carlo Grimaldi " و " Rodrigo Borgia " میره ... در حالی که همه ، سر وقت برای ملاقات حاضر بودن اما هنوز از " Emilio Barbarigo " خبری نبود و بعد از مدتی که فهمیدن او دیشب به دست " Assassin " کشته شده ترس وجود همه رو برداشت ! با اومدن " رودریگو بورجیا " نقشه ی بعدی براشون معلوم شد که باید امشب شهردار " Venice " رو با خوراندن آب زهر دار به قتل برسونن و به مردم وانمود کنند که با مرگ طبیعی مرده تا بتونن یکی از خودشون رو به جای شهردار بذارن و به " ونیز " کاملا حکومت کنند ... اتزیو که از بالا تمام این نقشه ی شوم رو شنید فوری به " آنتونیو " و " ROSA " برگشت و برای اونها شرح داد که می خوان شهردار و بکشند . " آنتونیو " توضیح داد که ساختمان محل سکونت شهردار بیشتر از هر جای دیگه ای تو " ونیز " ، محافظ داره بطوریکه فقط پرنده ها می تونن از بالا وارد محوطه ی ساختمان بشن ... اتزیو جرقه ای تو مغزش می زنه و میره سراغ " Leonardo DaVinci " تا از وسیله ای که او برای پرواز ساخته استفاده کنه و بتونه وارد ساختمان بشه !
 
آخرین ویرایش:
سلام...
اگه يادتون باشه من توي اين قسمتها داستان بازي رو گزاشتم ......
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1727
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1728
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1729
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1730
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002476&postcount=1731

حالا هم ادامه اونو براتون ميزارم....

قسمت چهل و نهم : {{ ونیز زیر پاهای Ezio }}

سربازهای Antonio در مسیری که قرار بود " Ezio " پرواز کنه ، در جاهای مختلف آتش بزرگی به وجود میارن تا وقتی اتزیو از روی اون آتش ها پرواز می کنه دوباره اوج بگیره و خودشو به محوطه ی ساختمان شهرداری برسونه ... وقتی اتزیو با موفقیت فرود میاد سریع به طرف محلی میره که " Carlo Grimaldi " و شهردار داشتند با هم شطرنج بازی می کردند و فراید می زنه که : " اون لیوان آب رو نخورید !!! " اما به محض دیدن Ezio " گریمالدی " بلند می شه و می گه دیگه خیلی دیر شده ، اتزیو از شهردار معذرت خواست و گفت که : " من تلاش خودمو کردم تا زود برسم ! " شهردار که متوجه شد زهر خورده دهانش خونی شد و روی زمین افتاد و " Carlo Grimaldi " از این فرصت استفاده کرد و با صدا زدن سربازها گفت : " بگیرینش این Assassin لعنتی شهردار رو کشته ! بگیرینش ! " همین که " کارلو گریمالدی " داشت به طرف سربازها فرار می کرد ، Ezio بیشتر از این بهش مهلت نمی ده و زود جلوشو می گیره و کارشو تموم می کنه ! وقتی صحنه سفید می شه " کارلو گریمالدی " میگه : " برای تو چقدر لذت بخشه وقتی داری دونه دونه هدف هاتو شکار می کنی ! " و اتزیو هم میگه : " من از این کار هیچ لذتی نمی برم ! و اگر به خاطر این مردم و نقشه های شومی که شماها براشون کشیدید و می کشید نبود هرگز دست به این کار نمی زدم ! در آرامش و راحتی استراحت کن ! ( Raquiescat in pace ) "

قسمت پنجاه ام : {{ کارناوال بزرگ }}

همین که اتزیو از روی جسد " Carlo Grimaldi " بلند می شه ، شهردار که با گلویی خونین به روی بالکن اومده با اشاره به سمت اتزیو و " کارلو گریمالدی " میگه : " تو چطور جرات می کنی منو بکشی ! تو منو کشتی ! تو منو کشتی ! " سربازها با دیدن این صحنه فکر می کنن که Ezio شهردار رو کشته و دنبالش می کنن اما اتزیو باز هم موفق می شه فرار کنه !
حالا که تمام شهر از جریان به قتل رسیدن شهردار خبر دارن و همه فکر می کنند که " اتزیو " اونو کشته ، لئوناردو داوینچی به Ezio می گه که : " نگران نباش چون این روزها در " ونیز " زمان کارناوال هست و با این ماسکی که پوشیدی کسی تو رو نمی تونه بشناسه ! ".

قسمت پنجاه و یکم : {{ آخرین کارناوال برای Barbarigo

Ezio از طریق دوستش " Antonio " خبردار می شه که شهردار جدید " مارکو بارباریگو " برادر بزرگتر " Emilio Barbarigo " ، امشب قراره برای مراسم کارناوال به میان مردم بیاد و سخنرانی کوتاهی کنه ... اما تمام کسانی که نزدیکش خواهند بود باید ماسک طلایی مخصوص کارناوال داشته باشند ! Ezio تصمیم می گیره در مسابقات شرکت کنه و ماسک طلایی رو برنده بشه ، اما با اینکه در تمام مسابقات اول می شه ماسک رو به یک نفر دیگه ای که از خودشون بود میدن تا به مکان سخنرانی بیاد ... اتزیو نا امید نمی شه و با کمک دخترهای کارناوال موفق می شه ماسک رو بدزده و به مکان سخنرانی بره ...

قسمت پنجاه و دوم : {{ شکار از دور ! }}

در مراسم سخنرانی همه ماسک طلایی داشتند و هیچ کس به دیگری مشکوک نمی شد اما وقتی سربازها فهمیدند یکی از ماسکها دزدیده شده وارد مراسم شدند و به جستجو پرداختند ... " Marco Barbarigo " هم با کشتی به مراسم اومد و به علت ترسی که داشت حتی از کشتی هم پیاده نشد و از دور برای مردم سخنرانی می کرد ، اتزیو مهلت زیادی نداشت و با مخفی شدن بین دخترهای کارناوال و با استفاده از تفنگی که " Leonardo " براش ساخته بود به سمت " مارکو بارباریگو " نشانه گیری کرد و چون مردم همه جا آتش بازی می کردند و سر و صدا زیاد بود ، کسی صدای شلیک رو نشنید و " مارکو بارباریگو " به زمین افتاد ... صحنه که سفید شد دوباره اتزیو آرزوی آرامش کرد و به سرعت از اونجا فرار کرد !

قسمت پنجاه و سوم : {{ فرار برادر کوچیکه ! }}

Ezio دوباره برمی گرده پیش " Antonio " ، برادر " مارکو بارباریگو " هم پیش " آنتونیو " بود و به اتزیو توضیح داد که : " Marco بعد از آشنایی با Rodrigo Borgia ، خودش و شرافت خودش رو به خاطر پول و مقام به رودریگو فروخت و بازیچه ی دست او شد و شعور مردم رو به بازی گرفت ، اما این کاری که او کرد هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد ... تنها کسی که باقی مونده " سیلویو بارباریگو " کوچکترین برادرمون هست که با یک لشگر از سربازهاش به سمت جنوب شهر و محل بارگیری کشتی ها فرار کرده و باید جلوش گرفته بشه ! " Ezio تصمیم میگیره به سمت اسکله ها بره و با متحد کردن دزدها و زندانیها جلوی او و لشگرش رو بگیره ...

قسمت پنجاه و چهارم : {{ ونیز کجا ، قبرس کجا ؟! }}

Ezio با کمک کردن به یکی از دزدها متوجه میشه که اگه سردسته ی دزدها رو آزاد کنه و با کمک او بقیه ی زندانیها رو آزاد کنه می تونه " Silvio Barbarigo " و دوستش " Dante " رو فراری بده و به راحتی هردو رو به دور از سربازها به کشتن بده ! شب که فرا می رسه ، اتزیو با کمک سردسته ی دزدها تعداد زیادی از زندانیها رو آزاد می کنه و به همشون میگه تا منتظر پیغام " Ezio " برای حمله باشند ... وقتی پیغام رو شنیدند حمله کنند و سربازها رو مشغول نگه دارن تا " Ezio " بتونه به اون دو نفر یه درس حسابی بده ! بعد از اینکه " Ezio " از بالای برجی پیغام رو می رسونه ، درگیری ها شروع می شه و " سیلویو بارباریگو " و " دانته " به سمت کشتی ها فرار می کنند و به تله ی " Ezio " می افتند و هر دوتاشون به هلاکت می رسند ... صحنه سفید می شه و اتزیو میگه : " شما دوتا چرا دست بردار نبودین ؟ چرا می خواستین با کشتی فرار کنین ؟ چرا تسلیم مردمتون نشدین و به گناهاتون اعتراف نکردین ؟ " Silvio Barbarigo میگه : " ما قرار نبود فرار کنیم ! این اتفاقاتی که سر شهردار افتاد همه اش یه کلک و حیله بود تا توجه مردم رو به سمت دیگه ای هدایت کنیم و بتونیم با تعداد زیادی از کشتی ها از شهر خارج بشیم ! " Dante هم که کنار Silvio بود توضیح میده : " قرار بود ما با کشتی ها به قبرس ( CYPRUS) بریم و با یه چیز خیلی با ارزش برگردیم ! " اتزیو هم برای هردوشون آرزوی آرامش می کنه و میره .

قسمت پنجاه و پنجم : {{ بعد از 10 سال ، که چی ؟ }}

Ezio هنوز تو شهر Venice بود و کنار دریا روی صندلی نشسته بود که سر و کله ی خانم خوشگله ونیز یعنی " ROSA " پیدا شد ... او از Ezio پرسید که به چی فکر می کنه و اتزیو هم جواب داد : " امروز روز تولد منه ! و حالا تقریبا 10 سال شده که من هرشب خواب آخرین نفسهای پدر و برادرهامو می بینم ... و هر روز صبح با طلوع آفتاب قسم می خورم تمام کسانی رو که به طور مستقیم یا غیر مستقیم در اعدام پدر و برادرهام دست داشتند ، پیدا کنم و به سزای اعمالشون برسونم ... ولی هر چقدر فکر می کنم نمی تونم بفهمم که چطور می شه اینهمه آدم شرافت و انسانیت خودشون رو به پول و مقام بفروشند و هر بلایی که بهشون دستور داده می شه ، سر مردم بیارن و از همه عجیب تر وقتی که جلوی چشمام دارند جون میدن اصلا احساس پشیمانی نکنند و از کارشون راضی باشند !!! "
" ROSA " می گه : " به نظر من زیاد به این چیزا فکر نکن چون تو به مردم این شهر خیلی کمک کردی و تمام ثروتهایی رو که ازشون دزدیده شده بود رو بهشون برگردوندی و همه ی شهر مدیون تو و فداکاری های تو هستند ... خوب حالا بهتره خوشحال باشی چون من برات یه هدیه ی تولد خوب گرفتم ، این دفترچه ای هست که از اون کشتی پیدا کردم و توش نوشته که قرار هست امشب چندتا کشتی از قبرس به ونیز برگرده و یک چیزی خیلی با ارزش هم داخل یکی از این این کشتی ها هست ! " در همین حین Leonardo DaVinci از راه می رسه و به Ezio می گه که باید باهم حرف بزنند ... Leonardo میگه : " بعد از رمز گشایی اون صفحه های " Codex " متوجه شدم که در پشت هر یک از آنها خطوط و اشکالی وجود داره که گویا یک نقشه می تونه باشه و نشان دهنده ی یک معبد مخفی هست که داخلش چیزی خیلی با ارزش است ! اگه مطالب داخل " کدکس " ها درست باشه ، وقتی اون چیز با ارزش به شهر معلق روی آب ( Venice ) برسه ، فرستاده شده ( PROPHET ) هم اونجا خواهد بود " . اتزیو متوجه همه چیز می شه و میگه : " اونا رفتن به قبرس تا از معبد ، قطعه ی بهشتی ( Piece of Eden ) رو پیدا کنند و حالا امشب قراره بیارنش اینجا به ونیز و به احتمال زیاد " رودریگو بورجیا " هم امشب اینجا خواهد بود ! من باید از ماجرای این قطعه ی بهشتی سر در بیارم و امشب اونجا باشم ! " .

قسمت پنجاه و ششم : {{ فقط به خاطر یه سیب !!! }}

Ezio به سمت اسکله می ره و از دور ، قطعه ی بهشتی رو می بینه که توسط یکی از سربازها داره حاظر می شه تا برسه به دست " Rodrigo Borgia " ، Ezio اون سرباز رو تعقیب می کنه و با چاقوی مخفی او رو از میان برمیداره و لباسهاشو می پوشه و جعبه ی حاوی قطعه ی بهشتی رو برمی داره تا ببره به جایی که " Rodrigo " اونجا منتظره ! وقتی همراه با چندتا سرباز دیگه می رسن پیش " رودریگو بورجیا " ، Ezio جعبه رو زمین میذاره و با چاقوی مخفی سرباز جلوییشو می کشه ... " Rodrigo " زود متوجه می شه و میگه : " Ezio ! خیلی وقت بود ندیده بودمت ! چه خوب شد اومدی به دیدنم ! " بعد به سربازهاش دستور می ده تا کاری نداشته باشن تا خودش تنهایی با " اتزیو " بجنگه ! ... Ezio میگه : " خوب ! بگو ببینم ! چند نفر رو بخاطر این چیز لعنتی که تو جعبه هست به هلاکت رسوندی هان ؟! حالا که فقط ما دوتا موندیم ... پس کجاست اون فرستاده ای ( PROPHET ) که ازش حرف می زدی ؟! مثل اینکه اینبار هم مثل دفعه های قبل نیومده و نخواهد اومد ! " رودریگو بورجیا جواب میده : " به به ! تو این مدت چیزای زیادی یاد گرفتی ! ولی اینو یاد نگرفتی که اون فرستاده ( PROPHET ) خود منم !!! "
سپس هردو شمشیر می کشند و به جون هم می افتند و بعد از مدتی که با هم می جنگیدن ، همه ی دوستای " Ezio " وارد صحنه می شن ( عمو ماریو ، پائولا ، لا وولپه ، تئودورا ، آنتونیو ، ... ) و از اونطرف هم سربازای " Rodrigo " به میدان میان ... در میان این درگیری ها " رودریگو " که همه ی سربازاش دونه دونه داشتن شکست می خوردن ، جونش رو در خطر می بینه پا به فرار می ذاره و " Ezio " که می خواست دنبال او بره اما عموش جلوشو گرفت و گفت : " ما جعبه ی حاوی قطعه ی بهشتی رو گرفتیم ، لازم نیست دیگه بری دنبالش ، کار مهم تری داریم ! " Ezio به اطرافش نگاه می کنه و همه ی اونایی رو که تو این مدت بهش کمک کردند می بینه و میگه : " بگید ببینم ! شما از کجا می دونستین ؟! چطور همه تون امشب اینجا جمع شدین ؟! نکنه شما هم جزو اساسین ها هستید ؟!!! "

قسمت پنجاه و هفتم : {{ نیکولو ماکیاولی }}

از پشت دوست های " Ezio " یک نفر جلو میاد ولی اتزیو او رو نمی شناخت ، او خودش رو معرفی میکنه : " من Niccolo Machiaveli هستم ، عضو فرقه ی اساسین ها هستم و امشب اومدم اینجا تا فرستاده ( PROPHET ) رو ببینم ! Ezio تو فرستاده و PROPHET هستی که در کتابها وعده داده شده ... ما خوشحالیم که تو اینجایی و تونستی قطعه ی بهشتی رو از " رودریگو " دور نگه داری و محافظت کنی ! " حالا همه باهم به بالای یک برج رفتند تا به اتزیو تمام ماجرا رو شرح بدن ... عموی Ezio میگه: " (( هیچ چیز حقیقت ندارد و همه چیز آزاده )) ! این شعاری هست که نسل به نسل از اجداد بزرگمون به ما رسیده ! " بعد نیکولو ماکیاولی جلو میاد و میگه : " ما اساسین ها هستیم ، وقتی مردم عادی با چشمهای بسته به دنبال حقیقت می روند ما میدونیم که (( هیچ چیز حقیقت ندارد )) و وقتی مردم عادی اجازه میدن که دیگران به بهانه ی قانون و عدالت ، زندگی و افکار مردم رو محدود کنند ما می دونیم که : (( همه چیز آزاده )) ! این بهترین شیوه ای هست که کمکمون می کنه تا آزادی و آرامش خاطر مردم رو از خطر افرادی که شیفته ی پول و قدرت شده اند ( تمپلارها ) در امان نگه داریم و محافظت کنیم ! ما اساسین ها در تاریکی قدم برمی داریم و می جنگیم تا به روشنایی فردا امید بیشتری ببخشیم ... " بعد از این حرفها ، طبق رسم و رسوم چندین ساله ی اساسین ها ، با میله ای گداخته روی انگشت " Ezio " علامت فرقه ی اساسین ها رو می ذارن تا به طور رسمی به عضویت فرقه ی اساسین ها در بیاد و بعد بهش میگن که از برج بپره پائین و اونجا منتظر بقیه باشه .

قسمت پنجاه و هشتم : {{ قطعه ای که نابود هم نمی شه !!! }}

Ezio به همراه عموش و " Niccolo Machiaveli " تو خونه ی Leonardo DaVinci دورهم جمع شدن و از نزدیک دارن قطعه ی بهشتی رو بررسی می کنن ... " Ezio " از لئوناردو می پرسه : " آخه این توپ به این کوچیکی چه قدرتی داره که اینهمه جنگ و دعوا راه انداخته ؟! " لئوناردو داوینچی توضیح میده : " این قطعه از ترکیباتی نایاب ساخته شده که من تا حالا چنین موادی روی زمین ندیده ام ، واقعا شگفت آوره ، این قطعه در مقابل حرارت دوام بالایی داره ، اصلا ذوب نمی شه و حتی با شمشیر هم بریده نمی شه و حتی ضربه ی چکش هم نمی تونه یک خراش کوچولو روی بدنه اش ایجاد کنه !!! من واقعا نمی دونم این قطعه چطور کار می کنه ؟! همونطور که نمی دونم چرا زمین به دور خورشید می چرخه ... ولی خوب بلاخره چیزی هست که اتفاق می افته و نمی شه جلوشو گرفت ! " نیکولو ماکیاولی میگه : " این قطعه به هر قیمتی که هست نباید به دست افراد سودجو بیفته ، قدرتی که در این سیب بهشتی هست روی افکار و ذهن ما اساسین ها تاثیر نداره ولی می تونه مردم عادی رو تبدیل به نوکر و برده برای افراد سودجو بکنه ... تا زمانی که ما اساسین ها روی این کره ی خاکی نفس می کشیم ، این سیب های بهشتی باید محافظت کامل بشن تا هیچ انسانی از آزادی خودش محروم نشه ! " عموی اتزیو میگه : " Ezio ! بهتره این قطعه پیش تو باشه تا اونو ببری به شهر " FORLi " و با کمک " Catherina Sforza " ( شاهزاده ی " Forli " ) قطعه رو تو معبد شهر مخفی کنی ... سربازهای زیادی اونجا هستن که از " Catherina " دستور میگیرن و می تونن برای همیشه از قطعه محافظت کنن ! من به " کاترینا " پیغام می فرستم تو هم بهتره هرچه زودتر حرکت کنی ، چون معلوم نیست که " رودریگو " چه نقشه ای تو کله اش برامون داره ! "


دست شما درد نکنه . خیلی خلی ممنون اگه راهنمای فارسیشم بذاری چی میشه ولی بازم خوبه :love:
 
دوستان اون مشکلم حل شد میخواستم بدونم الان که من دارم از کرک slkidrow استفاده میکنم الان که بازی رو اجرا کردم ازم id ubisoft میخواد چیکارش کنم؟
 
دست شما درد نکنه . خیلی خلی ممنون اگه راهنمای فارسیشم بذاری چی میشه ولی بازم خوبه :love:
اخه اين بازي كه راهنمايي خاصي نميخواد....به اندازه كافي عكساشم دوستان گذاشتن....
شما هر جا گير كردين بگيد ...من سعي ميكنم كمك كنم...
دوستان اون مشکلم حل شد میخواستم بدونم الان که من دارم از کرک slkidrow استفاده میکنم الان که بازی رو اجرا کردم ازم id ubisoft میخواد چیکارش کنم؟
شما بازي رو كرك كردين؟؟؟
اگه اره نبايد همچين چيزي بخواد...
توي همين تاپيك من كركش رو گذاشتم...بگرديد پيدا ميكنيد...:love:
 
سلام...
اگه يادتون باشه من توي اين قسمتها داستان بازي رو گزاشتم ......
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1727
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1728
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1729
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002465&postcount=1730
http://forum.bazicenter.com/showpost.php?p=1002476&postcount=1731

حالا هم ادامه اونو براتون ميزارم....

قسمت چهل و نهم : {{ ونیز زیر پاهای Ezio }}

سربازهای Antonio در مسیری که قرار بود " Ezio " پرواز کنه ، در جاهای مختلف آتش بزرگی به وجود میارن تا وقتی اتزیو از روی اون آتش ها پرواز می کنه دوباره اوج بگیره و خودشو به محوطه ی ساختمان شهرداری برسونه ... وقتی اتزیو با موفقیت فرود میاد سریع به طرف محلی میره که " Carlo Grimaldi " و شهردار داشتند با هم شطرنج بازی می کردند و فراید می زنه که : " اون لیوان آب رو نخورید !!! " اما به محض دیدن Ezio " گریمالدی " بلند می شه و می گه دیگه خیلی دیر شده ، اتزیو از شهردار معذرت خواست و گفت که : " من تلاش خودمو کردم تا زود برسم ! " شهردار که متوجه شد زهر خورده دهانش خونی شد و روی زمین افتاد و " Carlo Grimaldi " از این فرصت استفاده کرد و با صدا زدن سربازها گفت : " بگیرینش این Assassin لعنتی شهردار رو کشته ! بگیرینش ! " همین که " کارلو گریمالدی " داشت به طرف سربازها فرار می کرد ، Ezio بیشتر از این بهش مهلت نمی ده و زود جلوشو می گیره و کارشو تموم می کنه ! وقتی صحنه سفید می شه " کارلو گریمالدی " میگه : " برای تو چقدر لذت بخشه وقتی داری دونه دونه هدف هاتو شکار می کنی ! " و اتزیو هم میگه : " من از این کار هیچ لذتی نمی برم ! و اگر به خاطر این مردم و نقشه های شومی که شماها براشون کشیدید و می کشید نبود هرگز دست به این کار نمی زدم ! در آرامش و راحتی استراحت کن ! ( Raquiescat in pace ) "

قسمت پنجاه ام : {{ کارناوال بزرگ }}

همین که اتزیو از روی جسد " Carlo Grimaldi " بلند می شه ، شهردار که با گلویی خونین به روی بالکن اومده با اشاره به سمت اتزیو و " کارلو گریمالدی " میگه : " تو چطور جرات می کنی منو بکشی ! تو منو کشتی ! تو منو کشتی ! " سربازها با دیدن این صحنه فکر می کنن که Ezio شهردار رو کشته و دنبالش می کنن اما اتزیو باز هم موفق می شه فرار کنه !
حالا که تمام شهر از جریان به قتل رسیدن شهردار خبر دارن و همه فکر می کنند که " اتزیو " اونو کشته ، لئوناردو داوینچی به Ezio می گه که : " نگران نباش چون این روزها در " ونیز " زمان کارناوال هست و با این ماسکی که پوشیدی کسی تو رو نمی تونه بشناسه ! ".


قسمت پنجاه و یکم : {{ آخرین کارناوال برای Barbarigo

Ezio از طریق دوستش " Antonio " خبردار می شه که شهردار جدید " مارکو بارباریگو " برادر بزرگتر " Emilio Barbarigo " ، امشب قراره برای مراسم کارناوال به میان مردم بیاد و سخنرانی کوتاهی کنه ... اما تمام کسانی که نزدیکش خواهند بود باید ماسک طلایی مخصوص کارناوال داشته باشند ! Ezio تصمیم می گیره در مسابقات شرکت کنه و ماسک طلایی رو برنده بشه ، اما با اینکه در تمام مسابقات اول می شه ماسک رو به یک نفر دیگه ای که از خودشون بود میدن تا به مکان سخنرانی بیاد ... اتزیو نا امید نمی شه و با کمک دخترهای کارناوال موفق می شه ماسک رو بدزده و به مکان سخنرانی بره ...

قسمت پنجاه و دوم : {{ شکار از دور ! }}

در مراسم سخنرانی همه ماسک طلایی داشتند و هیچ کس به دیگری مشکوک نمی شد اما وقتی سربازها فهمیدند یکی از ماسکها دزدیده شده وارد مراسم شدند و به جستجو پرداختند ... " Marco Barbarigo " هم با کشتی به مراسم اومد و به علت ترسی که داشت حتی از کشتی هم پیاده نشد و از دور برای مردم سخنرانی می کرد ، اتزیو مهلت زیادی نداشت و با مخفی شدن بین دخترهای کارناوال و با استفاده از تفنگی که " Leonardo " براش ساخته بود به سمت " مارکو بارباریگو " نشانه گیری کرد و چون مردم همه جا آتش بازی می کردند و سر و صدا زیاد بود ، کسی صدای شلیک رو نشنید و " مارکو بارباریگو " به زمین افتاد ... صحنه که سفید شد دوباره اتزیو آرزوی آرامش کرد و به سرعت از اونجا فرار کرد !

قسمت پنجاه و سوم : {{ فرار برادر کوچیکه ! }}

Ezio دوباره برمی گرده پیش " Antonio " ، برادر " مارکو بارباریگو " هم پیش " آنتونیو " بود و به اتزیو توضیح داد که : " Marco بعد از آشنایی با Rodrigo Borgia ، خودش و شرافت خودش رو به خاطر پول و مقام به رودریگو فروخت و بازیچه ی دست او شد و شعور مردم رو به بازی گرفت ، اما این کاری که او کرد هرگز برای من اتفاق نخواهد افتاد ... تنها کسی که باقی مونده " سیلویو بارباریگو " کوچکترین برادرمون هست که با یک لشگر از سربازهاش به سمت جنوب شهر و محل بارگیری کشتی ها فرار کرده و باید جلوش گرفته بشه ! " Ezio تصمیم میگیره به سمت اسکله ها بره و با متحد کردن دزدها و زندانیها جلوی او و لشگرش رو بگیره ...

قسمت پنجاه و چهارم : {{ ونیز کجا ، قبرس کجا ؟! }}

Ezio با کمک کردن به یکی از دزدها متوجه میشه که اگه سردسته ی دزدها رو آزاد کنه و با کمک او بقیه ی زندانیها رو آزاد کنه می تونه " Silvio Barbarigo " و دوستش " Dante " رو فراری بده و به راحتی هردو رو به دور از سربازها به کشتن بده ! شب که فرا می رسه ، اتزیو با کمک سردسته ی دزدها تعداد زیادی از زندانیها رو آزاد می کنه و به همشون میگه تا منتظر پیغام " Ezio " برای حمله باشند ... وقتی پیغام رو شنیدند حمله کنند و سربازها رو مشغول نگه دارن تا " Ezio " بتونه به اون دو نفر یه درس حسابی بده ! بعد از اینکه " Ezio " از بالای برجی پیغام رو می رسونه ، درگیری ها شروع می شه و " سیلویو بارباریگو " و " دانته " به سمت کشتی ها فرار می کنند و به تله ی " Ezio " می افتند و هر دوتاشون به هلاکت می رسند ... صحنه سفید می شه و اتزیو میگه : " شما دوتا چرا دست بردار نبودین ؟ چرا می خواستین با کشتی فرار کنین ؟ چرا تسلیم مردمتون نشدین و به گناهاتون اعتراف نکردین ؟ " Silvio Barbarigo میگه : " ما قرار نبود فرار کنیم ! این اتفاقاتی که سر شهردار افتاد همه اش یه کلک و حیله بود تا توجه مردم رو به سمت دیگه ای هدایت کنیم و بتونیم با تعداد زیادی از کشتی ها از شهر خارج بشیم ! " Dante هم که کنار Silvio بود توضیح میده : " قرار بود ما با کشتی ها به قبرس ( CYPRUS) بریم و با یه چیز خیلی با ارزش برگردیم ! " اتزیو هم برای هردوشون آرزوی آرامش می کنه و میره .

قسمت پنجاه و پنجم : {{ بعد از 10 سال ، که چی ؟ }}

Ezio هنوز تو شهر Venice بود و کنار دریا روی صندلی نشسته بود که سر و کله ی خانم خوشگله ونیز یعنی " ROSA " پیدا شد ... او از Ezio پرسید که به چی فکر می کنه و اتزیو هم جواب داد : " امروز روز تولد منه ! و حالا تقریبا 10 سال شده که من هرشب خواب آخرین نفسهای پدر و برادرهامو می بینم ... و هر روز صبح با طلوع آفتاب قسم می خورم تمام کسانی رو که به طور مستقیم یا غیر مستقیم در اعدام پدر و برادرهام دست داشتند ، پیدا کنم و به سزای اعمالشون برسونم ... ولی هر چقدر فکر می کنم نمی تونم بفهمم که چطور می شه اینهمه آدم شرافت و انسانیت خودشون رو به پول و مقام بفروشند و هر بلایی که بهشون دستور داده می شه ، سر مردم بیارن و از همه عجیب تر وقتی که جلوی چشمام دارند جون میدن اصلا احساس پشیمانی نکنند و از کارشون راضی باشند !!! "
" ROSA " می گه : " به نظر من زیاد به این چیزا فکر نکن چون تو به مردم این شهر خیلی کمک کردی و تمام ثروتهایی رو که ازشون دزدیده شده بود رو بهشون برگردوندی و همه ی شهر مدیون تو و فداکاری های تو هستند ... خوب حالا بهتره خوشحال باشی چون من برات یه هدیه ی تولد خوب گرفتم ، این دفترچه ای هست که از اون کشتی پیدا کردم و توش نوشته که قرار هست امشب چندتا کشتی از قبرس به ونیز برگرده و یک چیزی خیلی با ارزش هم داخل یکی از این این کشتی ها هست ! " در همین حین Leonardo DaVinci از راه می رسه و به Ezio می گه که باید باهم حرف بزنند ... Leonardo میگه : " بعد از رمز گشایی اون صفحه های " Codex " متوجه شدم که در پشت هر یک از آنها خطوط و اشکالی وجود داره که گویا یک نقشه می تونه باشه و نشان دهنده ی یک معبد مخفی هست که داخلش چیزی خیلی با ارزش است ! اگه مطالب داخل " کدکس " ها درست باشه ، وقتی اون چیز با ارزش به شهر معلق روی آب ( Venice ) برسه ، فرستاده شده ( PROPHET ) هم اونجا خواهد بود " . اتزیو متوجه همه چیز می شه و میگه : " اونا رفتن به قبرس تا از معبد ، قطعه ی بهشتی ( Piece of Eden ) رو پیدا کنند و حالا امشب قراره بیارنش اینجا به ونیز و به احتمال زیاد " رودریگو بورجیا " هم امشب اینجا خواهد بود ! من باید از ماجرای این قطعه ی بهشتی سر در بیارم و امشب اونجا باشم ! " .

قسمت پنجاه و ششم : {{ فقط به خاطر یه سیب !!! }}

Ezio به سمت اسکله می ره و از دور ، قطعه ی بهشتی رو می بینه که توسط یکی از سربازها داره حاظر می شه تا برسه به دست " Rodrigo Borgia " ، Ezio اون سرباز رو تعقیب می کنه و با چاقوی مخفی او رو از میان برمیداره و لباسهاشو می پوشه و جعبه ی حاوی قطعه ی بهشتی رو برمی داره تا ببره به جایی که " Rodrigo " اونجا منتظره ! وقتی همراه با چندتا سرباز دیگه می رسن پیش " رودریگو بورجیا " ، Ezio جعبه رو زمین میذاره و با چاقوی مخفی سرباز جلوییشو می کشه ... " Rodrigo " زود متوجه می شه و میگه : " Ezio ! خیلی وقت بود ندیده بودمت ! چه خوب شد اومدی به دیدنم ! " بعد به سربازهاش دستور می ده تا کاری نداشته باشن تا خودش تنهایی با " اتزیو " بجنگه ! ... Ezio میگه : " خوب ! بگو ببینم ! چند نفر رو بخاطر این چیز لعنتی که تو جعبه هست به هلاکت رسوندی هان ؟! حالا که فقط ما دوتا موندیم ... پس کجاست اون فرستاده ای ( PROPHET ) که ازش حرف می زدی ؟! مثل اینکه اینبار هم مثل دفعه های قبل نیومده و نخواهد اومد ! " رودریگو بورجیا جواب میده : " به به ! تو این مدت چیزای زیادی یاد گرفتی ! ولی اینو یاد نگرفتی که اون فرستاده ( PROPHET ) خود منم !!! "
سپس هردو شمشیر می کشند و به جون هم می افتند و بعد از مدتی که با هم می جنگیدن ، همه ی دوستای " Ezio " وارد صحنه می شن ( عمو ماریو ، پائولا ، لا وولپه ، تئودورا ، آنتونیو ، ... ) و از اونطرف هم سربازای " Rodrigo " به میدان میان ... در میان این درگیری ها " رودریگو " که همه ی سربازاش دونه دونه داشتن شکست می خوردن ، جونش رو در خطر می بینه پا به فرار می ذاره و " Ezio " که می خواست دنبال او بره اما عموش جلوشو گرفت و گفت : " ما جعبه ی حاوی قطعه ی بهشتی رو گرفتیم ، لازم نیست دیگه بری دنبالش ، کار مهم تری داریم ! " Ezio به اطرافش نگاه می کنه و همه ی اونایی رو که تو این مدت بهش کمک کردند می بینه و میگه : " بگید ببینم ! شما از کجا می دونستین ؟! چطور همه تون امشب اینجا جمع شدین ؟! نکنه شما هم جزو اساسین ها هستید ؟!!! "

قسمت پنجاه و هفتم : {{ نیکولو ماکیاولی }}

از پشت دوست های " Ezio " یک نفر جلو میاد ولی اتزیو او رو نمی شناخت ، او خودش رو معرفی میکنه : " من Niccolo Machiaveli هستم ، عضو فرقه ی اساسین ها هستم و امشب اومدم اینجا تا فرستاده ( PROPHET ) رو ببینم ! Ezio تو فرستاده و PROPHET هستی که در کتابها وعده داده شده ... ما خوشحالیم که تو اینجایی و تونستی قطعه ی بهشتی رو از " رودریگو " دور نگه داری و محافظت کنی ! " حالا همه باهم به بالای یک برج رفتند تا به اتزیو تمام ماجرا رو شرح بدن ... عموی Ezio میگه: " (( هیچ چیز حقیقت ندارد و همه چیز آزاده )) ! این شعاری هست که نسل به نسل از اجداد بزرگمون به ما رسیده ! " بعد نیکولو ماکیاولی جلو میاد و میگه : " ما اساسین ها هستیم ، وقتی مردم عادی با چشمهای بسته به دنبال حقیقت می روند ما میدونیم که (( هیچ چیز حقیقت ندارد )) و وقتی مردم عادی اجازه میدن که دیگران به بهانه ی قانون و عدالت ، زندگی و افکار مردم رو محدود کنند ما می دونیم که : (( همه چیز آزاده )) ! این بهترین شیوه ای هست که کمکمون می کنه تا آزادی و آرامش خاطر مردم رو از خطر افرادی که شیفته ی پول و قدرت شده اند ( تمپلارها ) در امان نگه داریم و محافظت کنیم ! ما اساسین ها در تاریکی قدم برمی داریم و می جنگیم تا به روشنایی فردا امید بیشتری ببخشیم ... " بعد از این حرفها ، طبق رسم و رسوم چندین ساله ی اساسین ها ، با میله ای گداخته روی انگشت " Ezio " علامت فرقه ی اساسین ها رو می ذارن تا به طور رسمی به عضویت فرقه ی اساسین ها در بیاد و بعد بهش میگن که از برج بپره پائین و اونجا منتظر بقیه باشه .

قسمت پنجاه و هشتم : {{ قطعه ای که نابود هم نمی شه !!! }}

Ezio به همراه عموش و " Niccolo Machiaveli " تو خونه ی Leonardo DaVinci دورهم جمع شدن و از نزدیک دارن قطعه ی بهشتی رو بررسی می کنن ... " Ezio " از لئوناردو می پرسه : " آخه این توپ به این کوچیکی چه قدرتی داره که اینهمه جنگ و دعوا راه انداخته ؟! " لئوناردو داوینچی توضیح میده : " این قطعه از ترکیباتی نایاب ساخته شده که من تا حالا چنین موادی روی زمین ندیده ام ، واقعا شگفت آوره ، این قطعه در مقابل حرارت دوام بالایی داره ، اصلا ذوب نمی شه و حتی با شمشیر هم بریده نمی شه و حتی ضربه ی چکش هم نمی تونه یک خراش کوچولو روی بدنه اش ایجاد کنه !!! من واقعا نمی دونم این قطعه چطور کار می کنه ؟! همونطور که نمی دونم چرا زمین به دور خورشید می چرخه ... ولی خوب بلاخره چیزی هست که اتفاق می افته و نمی شه جلوشو گرفت ! " نیکولو ماکیاولی میگه : " این قطعه به هر قیمتی که هست نباید به دست افراد سودجو بیفته ، قدرتی که در این سیب بهشتی هست روی افکار و ذهن ما اساسین ها تاثیر نداره ولی می تونه مردم عادی رو تبدیل به نوکر و برده برای افراد سودجو بکنه ... تا زمانی که ما اساسین ها روی این کره ی خاکی نفس می کشیم ، این سیب های بهشتی باید محافظت کامل بشن تا هیچ انسانی از آزادی خودش محروم نشه ! " عموی اتزیو میگه : " Ezio ! بهتره این قطعه پیش تو باشه تا اونو ببری به شهر " FORLi " و با کمک " Catherina Sforza " ( شاهزاده ی " Forli " ) قطعه رو تو معبد شهر مخفی کنی ... سربازهای زیادی اونجا هستن که از " Catherina " دستور میگیرن و می تونن برای همیشه از قطعه محافظت کنن ! من به " کاترینا " پیغام می فرستم تو هم بهتره هرچه زودتر حرکت کنی ، چون معلوم نیست که " رودریگو " چه نقشه ای تو کله اش برامون داره ! "
سلام
دمت گرم ، ولی فکر کنم قسمت های 41 تا 48 رو جا انداختی!:biggrin1:
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or