همه طرفداران مجموعه Gears of War لحظههایی را که در این مجموعه بازی باعث شکستن دلشان شد، به یاد میآورند. از مرگ Dom (دام) گرفته تا مرگ Lizzie (لیزی) و Reyna (رینا)، وقت آن است که کمی اشک بریزید.در ظاهر، Gears of War یک مجموعه اکشن عادی است. چند شخصیت با هیکلهای مردانه و بزرگ که با شلیک به نیروهای بیگانه و فضایی، تلاش میکنند دنیا را نجات بدهند. خیلی چیزها منفجر میشوند و صحنه را به یک جهنمدره تبدیل میکنند و البته نیازی نیست به chainsaw gun اشاره کنیم. با اینکه چنین کلیشههایی در بازی وجود دارد، اما این فرانچایز بیشتر از آنچه که خیلیها فکر میکنند، در برگیرنده احساسات انسانی است.
شخصیتهای بازی صرفاً یک مشت کلهخر نیستند؛ آنها انسانهایی دوستداشتنی هستند که در مقایسه با شخصیتهای اصلی بازیهای مشابه، عمقِ شخصیتیِ بیشتری دارند. علاوه بر آن، توسعهدهندگان بازی از نشان دادن واقعیتهای تیرهوتار جنگ ابایی ندارند. به همین دلیل، لحظات احساسی در سرتاسر این مجموعه زیاد به چشم میآیند. اما کدام یک از این لحظهها، غمانگیزترینِ آنها بودند؟
اسکار بهخاطر مهم نبودن در داستان کلّی بازی، عضو فراموششده خانواده دیاز بود. اما او با این حال عمویی وفادار و حمایتگر برای کیت بود. متاسفانه، به یک طریقی... مرگ او در نهایت به دست برادرزادهاش رقم میخورد.وقتی کیت بهزور به کندوی Swarm وصل میشود، ناخودآگاه چندین تن از نیروهای آنها را تحت کنترل میگیرد. بعد از جابهجایی بین چندین موجود مختلف، او مجبور میشود رهبری یکی از انواع جدید دشمنها در Gears 5 یعنی Warden را بهعهده بگیرد. این جانور بیرحم سپس اسکار را در چنگال خود میگیرد و جمجمه او را خرد میکند. مسلماً کیت از اینکه باید شاهد مرگ او باشد و کاری از دستش برنیاید، پریشان و آزردهخاطر میشود.
از دست دادن یک عضو قبیله کارماین اتفاقی نادر نیست، اما این باعث راحتتر شدنِ هضم مرگ لیزی نمیشود. مرگ او بعد از این اتفاق میافتد که JD، Baird را قانع میکند با Hammer of Dawn، زره خودش را هدف بگیرد.در ابتدای کار بهنظر میرسد این ایده غیرعادی جواب میدهد چرا که آنها نیروهای Swarm را از بین میبرند. اما بعد از آن، بیرد کنترل این لیزر شدیداً مخرب را از دست میدهد. در نهایت، این لیزر راهش را به کامیون حملونقل لیزی پیدا میکند که پر از غیرنظامیهاست. JD توانست به جز لیزی، همه را از این ماشین خارج کند. اما درِ سمت لیزی گیر میکند و کاری از دست فینیکس هم بر نمیآید، و لیزی جیغزنان و در حال درخواست کمک ذوب میشود.
Ben Carmine بر خلاف برادر بزرگترش از اولین بازی، این فرصت را دارد تا بخش زیادی از شخصیتش را نشان بدهد. همین باعث میشود وقتی او را درون Rift Worm میبینید، قلبتان بیشتر به درد بیاید.در آن لحظه، یک Nemacyte دارد او را تکهپاره میکند. وقتی بازیباز به فراری دادن این موجود کمک میکند، تیم دلتا متوجه میشود که نجات دادن این تازهکار ممکن نیست. اسید داخلیِ کرم غولپیکر بدن او را نابود کرده بود. مرگ او حتی در مقایسه با نابود شدن بهوسیله یک سلاح قدرتمند و همانطور که برادرش مُرد، بدتر بود.
مارکوس و آنیا در بین بهترین زوجهای دنیای Gears of War قرار دارند؛ بههم رسیدن این دو، یکی از معدود صحنههای شادی است که در بازی سوم اتفاق افتاد. اما متاسفانه فرصت دیدن پیشرفت رابطه بین این دو را در بازی بعدی این مجموعه ندارید. دلیلش هم این است در بین این بازیها، آنیا میمیرد. بهنظر باید از توسعهدهندگان بازی بهخاطر این شاهکار تشکر کرد!
با این وجود، بازیباز شدت غمِ ازدست دادن او را در یک صحنه اختیاری میبیند که در این صحنه، جیمز فینیکس به قبر مادرش سر میزند. برای احساسی کردن این صحنه حتی نیاز به یک کلمه هم نیست.
JD تنها عضو از نسل جدید شخصیتهای اصلیِ بازی نبود که مادرش را از دست میدهد. در Gears 4، مادر کیت یعنی رینا توسط Swarm ربوده میشود و بهزور به کندو متصل میشود.دیازِ جوان بهمحض پیدا کردن او، متوجه میشود که نمیتواند جان مادرش را نجات بدهد. تمام کاری که از دست کیت بر میآید، جدا کردن مادرش از کندو است تا او بتواند مرگی آرام داشته باشد. این صحنه حتی غمانگیزتر هم میشود، چرا که پس از این اتفاقات، کیت هیچ انتقامی نمیگیرد و بازی به پایان میرسد.
کمتر شخصیتی هست که مثل آدام فینیکس در روند داستان بازی Gears of War اهمیت اساسی داشته باشد. آدام با کمک نکردن به ملکه میرا، ناخواسته باعث شروع جنگ Locust میشود و بعداً خود اوست که به تهدید Lambent پایان میدهد. برای دستیابی به این مهم، او یک دستگاه وارونهساز قدرتمند میسازد که سلولهای Imulsion را در بدن این موجودات از بین میبرد.
اما این دستگاه هیچ فرقی را تشخیص نمیدهد و هر کسی که میزان Imulsion موجود در بدنش قابلِ توجه باشد، کشته میشود - که آدام فینیکس هم در این دسته جا میگیرد. متاسفانه او درست جلوی چشمان پسرش مارکوس میمیرد، مارکوسی که باید شاهد مرگ یکی دیگر از عزیزانش باشد.
در ابتدای Gears of War 2، با Tai Kaliso (تای کالیسو) آشنا میشوید؛ مارکوس برای سرسختی باورنکردنی این سرباز اهمیت زیادی قائل است. اما با وجود قوی بودنش، او هم مثل خیلیهای دیگر به اسارت لوکاستها در میآید.جوخه دلتا بعد از کمی جستوجو، رد او را پیدا میکند و در سلول او را باز میکند. اما مردی که از آن سلول بیرون میآید، همان شخص معنوی و باهوشی نیست که قبلتر با او آشنا شده بودید. بدن تای پر از زخم است و مشخص است آنچه که بهسرش آمده، باعث درهمشکستگی روانی او شده است. با این حال بهنظر میرسد مارکوس متوجه این واقعیت نشده و یک شاتگان به دست او میدهد. تای هم بدون گفتن یک کلمه، اسلحه را زیر چانهاش میگذارد و ماشه را میکشد. تماشای این صحنه خیلی اعصابخردکن است.
بازی Gears 5 دو پایانبندی دارد: یکی که در آن Del میمیرد و یک پایانبندی دیگر که در آن JD جانش را از دست میدهد. در این نقطه معلوم نیست که کدام پایانبندی درست است، اما از دست دادن JD احساسیتر است و دلیل آن هم تاثیرش بر روی مارکوس است.دادن این خبرهای خانمانسوز و تحویل تگهای COG پسرش، بر عهده کیت قرار میگیرد. با اینکه این قهرمان افسانهای سعی میکند دردش را پنهان کند، اما باز هم معلوم است که این خبر او را نابود کرده است. چیزی که باعث دردناکتر شدن این صحنه میشود، این است که JD تقریباً تنها کسی بود که برای مارکوس باقی مانده بود.
خیلیها باور دارند Gears of War 2 بهترین بازیِ این مجموعه است و این لحظه هم یکی از دلایل همین باور است. دام بعد از سالهای جستوجوی نا امیدانه برای پیدا کردن همسرش ماریا، بالاخره او را پیدا میکند. ماریا در یک زندان لوکاست نگهداری میشود و وقتی دام غل و زنجیرهای ماریا را باز میکند، او بهنظر همان زن زیبا و سالمی است که دام همیشه میشناخته.اما چشمان دام داشتند او را فریب میدادند، چرا که وقتی او دوباره به ماریا نگاه میکند، متوجه میشود که او بهشدت سوتغذیه دارد و فقط سایهای از خودِ قبلیاش است. دام هیچ فکری به ذهنش نمیرسد تا برای بهبود این وضعیت انجام بدهد. در پایان، او تصمیم میگیرد که باید ماریا از رنج و عذابی که به آن گرفتار است، خلاص کند. این یکی از آن صحنههای اشکدرآوری است که انتظار دیدنش را در یک بازی تیراندازی مملو از اکشن ندارید.
طبیعتاً دام بعد از مرگ همسرش دیگر آن آدم قبلی نیست. برای مثال، در بازی سوم او دیگر نمیتواند مثل قبل از خودش شوخطبعی نشان بدهد. با این حال او در کنار مارکوس میایستد و سعی میکند به نجات دنیا کمک کند. اما وقتی در چنگ دشمن قرار میگیرند، او و دوستش توسط نیروهای لمبنت در گوشهای گیر میافتند.
سپس یک فکر به ذهن دام میرسد که در آن با راندن یک کامیون به سمت مخزن سوخت، میتوان این موجودات را از بین برد. البته این به معنی فدا کردن جان خودش در این گیر و دار است. دام در تلاش برای انجام این فداکاری، با همسر تازه درگذشتهاش، ماریا صحبت میکند. این یک صحنه بسیار زیبا و هنرمندانه است که در آن آهنگ Madworld از Gary Jule با صحبتهای آخر دام جور میشود. این لحظه نه فقط غمانگیزترین لحظه در این مجموعه است، بلکه در بین جگرسوزترین صحنههای تاریخ بازیهای ویدئویی هم قرار میگیرد.