ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
هیچ جا امن نیست حتی بهشت ا بزرگترین پیش نمایش DIABLO III
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Isildur" data-source="post: 1361921" data-attributes="member: 4969"><p><span style="font-size: 18px"><span style="color: Red"><strong><span style="font-family: 'Book Antiqua'">Classes : </span></strong></span></span></p><p></p><p></p><p><strong><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Book Antiqua'">Demon Hunter : </span></span></span></strong></p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/71446977549743156732.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>من به تازگی از سفر مخوف خود به Dreadlands بازگشته بودم سرزمینی بایر و یخ زده ، جایی که پیش از آن اتفاق زیبا بود اما پس از آن حادثه همه چیز عوض شده است همه چیز ،حال چیزی جز رد کشتارهای پهانور و مناظر تلخ باقی نمانده است ، حیات دیگر در جریان نیست . در راه بازگشت مجبور شدم شبی را در Bronn سر کنم ، اما زمانی که وارد این روستای کوچک شدم ، مرگ همه جا سایه افکنده بود ، کشتاری که تا به حال مانند آن را ندید بودم ، همه چیز نابود شده بود،و برای من این یعنی خطر در کمین است !، اما حس کنجکاوی من ، مرا به جلو راند. ساختمان ها به طور کامل ویران شده بودند . بوی تعفن لاشه ها و خاکستر سوختن شهر ریه هایم را می فشرد اجساد انسان ها همه جا به چشم میخورد ، برخی به طرز فجیعی سلاخی شده و خورده شده بودند و برخی تکه تکه در اطراف پراکنده ، </p><p>نزدیک یک کاروانسرا چندی شیطان خاکستری به چشم میخوردند تنومند و عضلانی ساخته شده از گوشت و پوست قربانیانی که هنوز خونشان از بدن این اهریمنان فوران میکرد ، ساخته شده برای ویرانی ،نگاهی به من کرد و ناگهان پنجه های سهمگینش بود که سر من را نشانه رفت ولی شانس با من یار بود که از این حمله گریختم ولی بوی متعفن نفس مرگبارش صورتم را سوزاند و منظره ی دندان های زرد و خون آلودش وجودم را !</p><p></p><p>چیزی تا مرگم فاصله نداشتم لحظه ای بهد صدای نفیر تیر های پولادی بود که اهریمن را به خود آورد و لحظه ای بعد خون نفرت انگیز او صورتم را پوشاند و موجودات دیگر حیران از این حمله ی سهمگین برای یافتن مهاجم حمله ور شدند اما سایه ای یکی پس از دیگری و باسرعت آن ها را از پای درمی آورد ، دختری بیست و چند ساله همه ی اهریمنان را سلاخی کرد ، این اولین برخورد من یک DemonHunter بود .</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/57409519611329420834.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p>دختری که شاید بیش از بیست سال داشت از سایه های بلند پدیدار شد . دستان هنرمندش با تیر و کمان عجیبش مجال حرکت به اهریمنان نمیداد . هر شلیکش اهریمنی را پاره پاره میکرد و به گوشه ای پرتاب میکرد . ناگهان شیطان تنومندی از پشت سر به او نزدیک شد صدای من در گلو یخ زد ،اما شکارچی حتی لحظه ای غافل نشد . و لحظه ای بود نوری خیره کننده ، صدایی کر کننده و لاشه ی متلاشی شده ی هیولا بود که در کنار شکارچی باقی مانده بود.</p><p>نگاهی به شهر ویران انداخت ، ظاهرا راضی بود که هیچ خطری برای او باقی مانده است، او جلو آمد اما اندوهی عمیق چهره اش را فرا گرفته بود ، با ناراحتی گفت هیچ کس زنده نمانده است .</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/42811317011349698728.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>آن ها خود را شکارچیان شیاطین می نامند گروهی از رزمندگان متعصب با هدفی معین : نابودی همه ی موجودات Burning Hells. شکارچیان شیاطین با جمعیتی متشکل از صدها شکارچی در Dreadlands زندگی میکنند و در اصل برای کشتن شیاطین آمورزش می بینند تا هیچ هیولایی لحظه ای کابوس شکارچیان را فراموش نکند . نیرویی در تمام شکارچیان وجود دارد که به آن ها قابلیت ایستادگی در برابر قدرت مخوف و ویرانگر شیاطین را میدهد نیرویی که هر انسان عادی ای را به جنون و فساد می کشاند . استفاده از نیروی های اهریمنان در قالب سلاحی علیه خودشان . اما این ماموریت و این قدرت همه وظیفه ای است گران بر دوش شکارچیان ، انتقام همه ی کشته های حمله ی Burning Hells</p><p>در آن شب مخوف دختر از زندگی خویش با من سخن گفت ، از اینکه کودکی بیش نبود که شیاطین به شهر او حمله کردند و منظره ی سوختن شهر و نابودی و کشتن هر آنچه که او دوست میداشت ، او هم باید می مرد ام گریخت و چند روزی از ترس سپاهیان جهنمی فراری بود تا اینکه شکارچیان را دید ، آن ها پی به قدرت های خارق العاده ی او بردند و او را آموزش دادن و حالا آن دختر کوچ یک DemonHunter واقعی است ، او گفت هر شکارچی ای سرگذشتی شبیه به او دارد </p><p>آن ها بازماندگانی هستند که به دنبال یک چیزند ، انتقام !</p><p></p><p></p><p><strong><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Book Antiqua'">Barbarians : </span></span></span></strong></p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/23388882339459792897.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>من سال های زیادی از عمرم را در سفرهایم برای تجربه ی تمدن ها و نقاط مختلف جهان صرف کردم و با شداید زیادی مواجه شدم اما هیچگاه چنین نیرویی عظیم را مشاهده نکرده بودم هیچگاه ندیده بودم جنگاورانی را که بتوانند جلوی بربر های تنموندی چون من بایستند اما ، اما هم اکنون این جنگاوران خونخوار در سرتاسر دنیای ما پراکنده شده اند .</p><p>من اینجا ایستاده ام و به دوردست خیره شده ام به کوه های باستانی Arreat اما نیروی عجیب بر زمین حاکم شده است نیروی که قدرت عظیمی در خود نهفته دارد ... خبری از جنگجویان قدیمی نیست...</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/39466627270771001436.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>واقعا چه رخ داده است د؟ کجا هستند رزمندگان با شکوه قدیمی؟</p><p>ما یکبار با مهاجمانی خونخوار اشتباه گرفته شدیم ، اما سابقه ی طولانی شرافت ما تصدیق میکند چه دروغ بزرگی پیرامون ما شکل گرفته است، مردمان ما آنچنان با شرافتند که سال ها ریاضت می کشند تا لایق حفاظت از کوه Arreat و شی مرموز درون آن شوند . آنها اعتقاد دارند که باید موفق به حفظ وظیفه خود در قبال کوه بزرگ شوند ، مرگی در شان یک مبارز واقعی است، و پس از روح آن ها در این سرزمین پرافتخار آرام خواهد گرفت برای تمام ابدیت ...</p><p>شاید تنها عده ی کمی از بربرها زنده مانده اند و آن عده ی قلیل نیز امید خود را برای کسب افتخار از دست داده اند اما خبرهایی از حملات مجدد هیولاها به گوش می رسد از تاراج خانه ها و کشتار مردم از اهریمنانی که افتخار برایشان معنا ندارد و این یعنی امیدی دوباره برای کسب افتخار ، کشتن هیولا ها تا مرگ برای آرامش ابدی ...</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/62717616895850292640.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p></p><p><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><strong><span style="font-family: 'Book Antiqua'">Monks : </span></strong></span></span></p><p><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><strong><span style="font-family: 'Book Antiqua'"></span></strong></span></span></p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/14145034272051737297.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>هفته ی آخر پاییز در Ivgorod در حال گذر بود ، نفس های اولیه ی زمستان به هوا رخنه کرده بود. شب کم کم داشت خورشید به افق پس میراند و هوای سرد تنم را آزار میداد با ورود به مهمانخانه عطر مطبوع غذا و گرمای دلنشین آن آرامش عجیبی به من می داد در این ساعات معمولا مهمانخانه خلوت بود به جز چند نفر که گوش های نشسته بودند مردی که روی نیمکت وسط سالن به تنهایی نشسته بود توجه مرا جلب کرد .</p><p></p><p>به نظر می رسید سرما را کاملا نادیده گرفته است یا شیاد هم فقر این بلا را سر آورده بود ، تن خود را تنها با پارچه ی نارنجی رنگی پوشناده بود که یک کتف و بازویش نیز بدون پوشش بود گردنبند قطوری از مهره های چوبی گرد از گردن تنومندو کلفتش آویزان بود، سرش را کاملا تراشیده بود و ریش پرپشتی روی صورتش داشت . روی پیشانی اش خالکوبی ای متشگل از دو نقطه ی قرمز رنگ بود یکی بزرگتر از دیگری ، با این نشانی ها دیگر هر انسان آنسا با فرهنگ منطقه می توانست او را بشناسد : یکی از راهبان تناور و دلیر Ivgoro و یکی از رزمندگان مقدس و دشمنان تاریکی .</p><p></p><p>پیش از این داستان های بیشماری در وصف شجاعتشان شنید بودم درباره ی پوست مقاومشان که هیچ ضربه ی شمشیری قادر به رخنه کردن در آن نیست یا مشت های نیرومندشان که به راحتی هر سنگ و جسمی را با ضربتی مهیب متلاشی می کند . اگر چه ، چه در ظاهر و چه در باطن مردانی پاک و بی ادعا بودند با احتیاط به او نزدیک شدم ، نگاهی به من کرد و به آرامی با دستانش مرا به پیش خود خواند و گفت : </p><p>"آه، روحت شجاعت کافی برای همنشینی با من را دارد، بنشین رفیق ."</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/15372690770536637419.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>غذا روی میز او مهیا بود ام گرسنگی من برای کشف اسرار راهب بیش از آن بود که به غذاها اعتنا کنم !او از اعتقادات خویش درباره ی خدا با من سخن گفت از اینکه او همه جا میتواند یافت شود :از آتشی که در کوره ها می سوزاند گرفته تا رود های روان و تنفس زیبای هوای بهار او گفت این روزها کمتر کسی سراغ باورهای ارزشمند گذشته میرود این روزها جهان بیش از پیش تاریک شده است . او در ادامه از آموزش های جسمی و روحی خود در پناه خداوند با من سخن گفت و من متعجب شدم که چگونه یک اسنان فانی میتواند این چنین نیرومند شود . هنگامی که از او پرسیدم چرا سلاح و یا شمشیری جز قطعه ای چوب با خود حمل نمیکند او به سادگی جواب داد : "بدن من سلاح من است." سپس دست خود را بالا بردو ضربه به پیشانیش زد و افزود، "همانطور که ذهن من سلاح من است."</p><p>این در حالی بود که من متوجه نگاه های عجیب گروهی از مردان به خودمان شدم ، </p><p>گروهی از مردان با نزدیک شدن به میز ما، با شمشیر و سلاح های برنده ناگهان به ما حمله ور شدند اما راهب تنها چشمانش را بست و شروع به زمزه کردن کرد ، بدون بلند شدن از صندلی خود دست مردی را گرفت و آنچنان پیچاند که بدون تردید شکست ، سپس با نگاهی مرد دیگری را به چندین متر عقب تر پرتاب کرد ،این زمانی بود که هرج و مرج آغاز شد.</p><p>راهب را توده ای از انرژی فرا گرفته بود و دشمنا بودند که یک به یک در عین ناباوری با وجود آرامش عجیب راهب به این طرف و آن طرف پرتاب می شدندو صدای شکستن استخوانشان فضا را پر کرده بود تا اینکه تنها یکی باقی ماند !</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/44238903171443042047.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>راهب با مشت های نیرومندنش چنان بر زمین کوبید که مرد بیچاره با استخوان های خرد شده به گوشه ای پرتاب شد راهب خشمگین به سمت او رفت و گفت :</p><p>"هیچ وقت سعی نکن راهبی را فریب دهی اهریمن " و سپس چوب خود را به طرف او نشانه رفت هاله از نور سفید در اطراف سر او ظاهر شد، تا اینکه بدن راهب را احاطه کرد . ناگهان پوست مرد شکاف خورد و آشکارا اهریمن قرمزی از زیر آن هویدا شد ، راهب او را به برو از مهمانخانه پرتاب کرد .</p><p>اهریمن به راهب حمله کرد اما اسیر مشت های تنومند او شد ، راهب گردن او را می فشرد و انرژی عظیمی به میخوراند ، اهریمن تاب نیاورد و متلاشی شد ، بوی گوشت سوخته به مشام می رسید .</p><p>من با بهت عجیبی به آنچه دیده بودم فکر میکردم ، ظاهرا آنچه درباره ی راهبان دلیر Ivgorod شنیده بودم یک حقیقت مسلم بود !</p><p></p><p></p><p><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Book Antiqua'"><strong>Witch Doctors : </strong></span></span></span></p><p><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Book Antiqua'"><strong></strong></span></span></span></p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/25550462672387318470.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>خیلی ها بر این باورند که Witch Doctor های شجاع نژاد umbaru افسانه اند ، اما من در میدان جنگ با چشمان خودم مبارزه ی یکی از آن ها را دیده ام و اقرار میکنم پس از مشاهده هم باور وجود چنینین جنگجوی نیرومندی سخت بود . او او با دقت عجیبی مهاجمان را هدف آزارهای روحی و جسمی قرار میداد تا آنجا که جسمشان و تار و پودشان می سوخت و روحشان مسموم میگشت . و اگر حریف آنقدر نیرومند بود که تاب این حملات را بیاورد نوبت به احضار موجودات قدرت مندی می رسید که تکه تکه گوشت های تن قربانی را جدا میکردند...</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/07101491602637382814.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>این تجربه ی نادر هنگامی برای من پیش آمد که در جنگل های متراکم Torajan به دنبال قبایل ساکن در آن می گشتم ، </p><p>Torajan مکانی است پر از چشم هایی که انتظار به دام انداختن غریبه ها را می کشند اما من خوش شانس بودم بودم که با یک </p><p>Witch Doctor برخورد کردم و از این طریق با قبیله ی او آشنا شدم قبلیه ی Five Hills .</p><p>فرهنگ umbaru های ساکن Teganze بسیار جذاب بود وداری پیچیدگی های بسیار بیشتری نسبت به زندگی های متمدن . به عنوان مثال ، قوم Five Hills اغلب درگیر جنگ های قبیله ای است اما این جنگ به دلیل فتوحات نیست بلکه بخش از رسوم آیینی این قبایل است و قربانیان این جنگ ها قهرمانانی هستند که فدای آیین های نژاد umbaru شده اند .</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/20628058576002439943.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>من در این سفر عجیب به این پی بردم که آن ها اعمال خود را در باب اعتقاد به Mbwiru Eikura توجیه میکنند که در باور آن هاتعبیر فیزیکی آن سرزمینی بدون شکل هندسی منظم معنی می شود که هم اکنون به قطعات ک.چک تری تقسیم شده است و همه ی تلاش قبایل برای بازگرداند حالت خدایگانشان است و در این راه قربانیان زیادی فدا خواهند شد.</p><p>Witch Doctor قادرند به هماهنگی ذهنی خاصی با گیاهان و محیط طبیعی افراد برسندو به تعبیر خود با روح جهان ارتباط برقرار کنند </p><p>اما پس از سرزیمنشان دومین باور مقدس آنان اعتقاد آن ها به از خود گذشتگی و سرکوب فردیت است امری که به شدت در تعامل قبیله هایشان به چشم می آید.</p><p></p><p>اما متاسفانه اتفاقات اخیر همه چیز آنان را با خطر مواجه کرده است قبایلشان را و سرزمین و طبیعت محبوبشان را و این دلیلی است برای پا گذاشتن Witch Doctor ها به میدان نبرد...</p><p></p><p></p><p><strong><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Book Antiqua'">Wizards : </span></span></span></strong></p><p><strong><span style="color: #ff0000"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Book Antiqua'"></span></span></span></strong></p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/17858458504215332958.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>این یک تفکر غلط است که خواستار کنار گذاشتن تعالیم جادویی است ، تعالیم ما اگربا فلسفه ی آموزش خود همراه شود نه خطرناک است و نه جاهلانه تفکری است منطبق بر عقلانیت و حقیقت مجادله ی ما باید با کسانی باشد که سال ها تعالیم جادویی را به دور از حکمت و آموزه های باستانی به کار بردند با آنانی که اعتبار جادوگران را خدشه دار کردند .</p><p></p><p>این روز ها جوانان در پی علاقه به جادوهایی هستند که خلاف مرام باستانی ماست درست که من هم مرتکب خطاهایی شده ام اما این به معنای بی اعتنایی من به قوانین باستانی نبود . از طریق ارتباطاتی که با انجمن های ساحران در اقسا نقاط Sancatury داشته ام کم کم برایم مشخص شده است که این اتفاقات به هم بی ربط نیستند نیرویی مرموز در حال به کارگیری مجدد جادو در بعدی وسیع و غیر مسئولانه است : شیاطین !</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/77818356991568645403.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p>سال ها پیش جادوگری به اینجا فرستاده شد تا سال های عمر خود را صرف آموزش جادو نزد بهترین جادوگرها بکند اما به نظر میرسد این آموزنده ی باهوش و گستاخ برخی چیزها را نادیده گرفته است به نظر می رسد او تحت فرمان جادوی Zann Esu است ابا این حال به نظر می رسد مدرسان Vizjerei قادر به مهار او شده اند اما او در حال یادگیری و آزمایش ترفندها و روش هایی خطرناک و ممنوع است فارغ از عواقب آن برای خودش و اطرافیان .</p><p></p><p>اما او در نهایت به خاطر اعمالش مستوجب عقوبتی شد . مجازاتی که بزرگان Vizjerei برای او اتخاذ کردند .اما در این شرایط سخت هیچکس مبارزات متهورانه ی او را فراموش نکرده است ، همه منتظر قدرتمند ترین ساحره ی Yshari برای مبارزه هستند ، اما ایا عواقب جادوهای او ارزش انتخاب او برای مبارزه با شیاطین را دارد ؟</p><p>هدف من دادن هشدار نیست اما از نظر من این خطرناک است که جوان 19 ساله ای با قدرت های عجیبی نظیر تصرف در زمان و مکان و دستکاری در نیروهای اولیه آزادانه دست به تجربیاتی بزند که همه ی مدارس جادویی سال هاس ممنوعشان کرده اند ، جوانی که به نظر می رسد گرچه خطرناک است اما تنها هدفش نبرد با اربابان جهنمی است...</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://s29.aks98.com/files/42977362083990559201.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Isildur, post: 1361921, member: 4969"] [SIZE="5"][COLOR="Red"][B][FONT="Book Antiqua"]Classes : [/FONT][/B][/COLOR][/SIZE] [B][COLOR="#ff0000"][SIZE="4"][FONT="Book Antiqua"]Demon Hunter : [/FONT][/SIZE][/COLOR][/B] [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/71446977549743156732.jpg[/IMG][/CENTER] من به تازگی از سفر مخوف خود به Dreadlands بازگشته بودم سرزمینی بایر و یخ زده ، جایی که پیش از آن اتفاق زیبا بود اما پس از آن حادثه همه چیز عوض شده است همه چیز ،حال چیزی جز رد کشتارهای پهانور و مناظر تلخ باقی نمانده است ، حیات دیگر در جریان نیست . در راه بازگشت مجبور شدم شبی را در Bronn سر کنم ، اما زمانی که وارد این روستای کوچک شدم ، مرگ همه جا سایه افکنده بود ، کشتاری که تا به حال مانند آن را ندید بودم ، همه چیز نابود شده بود،و برای من این یعنی خطر در کمین است !، اما حس کنجکاوی من ، مرا به جلو راند. ساختمان ها به طور کامل ویران شده بودند . بوی تعفن لاشه ها و خاکستر سوختن شهر ریه هایم را می فشرد اجساد انسان ها همه جا به چشم میخورد ، برخی به طرز فجیعی سلاخی شده و خورده شده بودند و برخی تکه تکه در اطراف پراکنده ، نزدیک یک کاروانسرا چندی شیطان خاکستری به چشم میخوردند تنومند و عضلانی ساخته شده از گوشت و پوست قربانیانی که هنوز خونشان از بدن این اهریمنان فوران میکرد ، ساخته شده برای ویرانی ،نگاهی به من کرد و ناگهان پنجه های سهمگینش بود که سر من را نشانه رفت ولی شانس با من یار بود که از این حمله گریختم ولی بوی متعفن نفس مرگبارش صورتم را سوزاند و منظره ی دندان های زرد و خون آلودش وجودم را ! چیزی تا مرگم فاصله نداشتم لحظه ای بهد صدای نفیر تیر های پولادی بود که اهریمن را به خود آورد و لحظه ای بعد خون نفرت انگیز او صورتم را پوشاند و موجودات دیگر حیران از این حمله ی سهمگین برای یافتن مهاجم حمله ور شدند اما سایه ای یکی پس از دیگری و باسرعت آن ها را از پای درمی آورد ، دختری بیست و چند ساله همه ی اهریمنان را سلاخی کرد ، این اولین برخورد من یک DemonHunter بود . [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/57409519611329420834.jpg[/IMG][/CENTER] دختری که شاید بیش از بیست سال داشت از سایه های بلند پدیدار شد . دستان هنرمندش با تیر و کمان عجیبش مجال حرکت به اهریمنان نمیداد . هر شلیکش اهریمنی را پاره پاره میکرد و به گوشه ای پرتاب میکرد . ناگهان شیطان تنومندی از پشت سر به او نزدیک شد صدای من در گلو یخ زد ،اما شکارچی حتی لحظه ای غافل نشد . و لحظه ای بود نوری خیره کننده ، صدایی کر کننده و لاشه ی متلاشی شده ی هیولا بود که در کنار شکارچی باقی مانده بود. نگاهی به شهر ویران انداخت ، ظاهرا راضی بود که هیچ خطری برای او باقی مانده است، او جلو آمد اما اندوهی عمیق چهره اش را فرا گرفته بود ، با ناراحتی گفت هیچ کس زنده نمانده است . [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/42811317011349698728.jpg[/IMG][/CENTER] آن ها خود را شکارچیان شیاطین می نامند گروهی از رزمندگان متعصب با هدفی معین : نابودی همه ی موجودات Burning Hells. شکارچیان شیاطین با جمعیتی متشکل از صدها شکارچی در Dreadlands زندگی میکنند و در اصل برای کشتن شیاطین آمورزش می بینند تا هیچ هیولایی لحظه ای کابوس شکارچیان را فراموش نکند . نیرویی در تمام شکارچیان وجود دارد که به آن ها قابلیت ایستادگی در برابر قدرت مخوف و ویرانگر شیاطین را میدهد نیرویی که هر انسان عادی ای را به جنون و فساد می کشاند . استفاده از نیروی های اهریمنان در قالب سلاحی علیه خودشان . اما این ماموریت و این قدرت همه وظیفه ای است گران بر دوش شکارچیان ، انتقام همه ی کشته های حمله ی Burning Hells در آن شب مخوف دختر از زندگی خویش با من سخن گفت ، از اینکه کودکی بیش نبود که شیاطین به شهر او حمله کردند و منظره ی سوختن شهر و نابودی و کشتن هر آنچه که او دوست میداشت ، او هم باید می مرد ام گریخت و چند روزی از ترس سپاهیان جهنمی فراری بود تا اینکه شکارچیان را دید ، آن ها پی به قدرت های خارق العاده ی او بردند و او را آموزش دادن و حالا آن دختر کوچ یک DemonHunter واقعی است ، او گفت هر شکارچی ای سرگذشتی شبیه به او دارد آن ها بازماندگانی هستند که به دنبال یک چیزند ، انتقام ! [B][COLOR="#ff0000"][SIZE="4"][FONT="Book Antiqua"]Barbarians : [/FONT][/SIZE][/COLOR][/B] [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/23388882339459792897.jpg[/IMG][/CENTER] من سال های زیادی از عمرم را در سفرهایم برای تجربه ی تمدن ها و نقاط مختلف جهان صرف کردم و با شداید زیادی مواجه شدم اما هیچگاه چنین نیرویی عظیم را مشاهده نکرده بودم هیچگاه ندیده بودم جنگاورانی را که بتوانند جلوی بربر های تنموندی چون من بایستند اما ، اما هم اکنون این جنگاوران خونخوار در سرتاسر دنیای ما پراکنده شده اند . من اینجا ایستاده ام و به دوردست خیره شده ام به کوه های باستانی Arreat اما نیروی عجیب بر زمین حاکم شده است نیروی که قدرت عظیمی در خود نهفته دارد ... خبری از جنگجویان قدیمی نیست... [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/39466627270771001436.jpg[/IMG][/CENTER] واقعا چه رخ داده است د؟ کجا هستند رزمندگان با شکوه قدیمی؟ ما یکبار با مهاجمانی خونخوار اشتباه گرفته شدیم ، اما سابقه ی طولانی شرافت ما تصدیق میکند چه دروغ بزرگی پیرامون ما شکل گرفته است، مردمان ما آنچنان با شرافتند که سال ها ریاضت می کشند تا لایق حفاظت از کوه Arreat و شی مرموز درون آن شوند . آنها اعتقاد دارند که باید موفق به حفظ وظیفه خود در قبال کوه بزرگ شوند ، مرگی در شان یک مبارز واقعی است، و پس از روح آن ها در این سرزمین پرافتخار آرام خواهد گرفت برای تمام ابدیت ... شاید تنها عده ی کمی از بربرها زنده مانده اند و آن عده ی قلیل نیز امید خود را برای کسب افتخار از دست داده اند اما خبرهایی از حملات مجدد هیولاها به گوش می رسد از تاراج خانه ها و کشتار مردم از اهریمنانی که افتخار برایشان معنا ندارد و این یعنی امیدی دوباره برای کسب افتخار ، کشتن هیولا ها تا مرگ برای آرامش ابدی ... [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/62717616895850292640.jpg[/IMG][/CENTER] [COLOR="#ff0000"][SIZE="4"][B][FONT="Book Antiqua"]Monks : [/FONT][/B][/SIZE][/COLOR] [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/14145034272051737297.jpg[/IMG][/CENTER] هفته ی آخر پاییز در Ivgorod در حال گذر بود ، نفس های اولیه ی زمستان به هوا رخنه کرده بود. شب کم کم داشت خورشید به افق پس میراند و هوای سرد تنم را آزار میداد با ورود به مهمانخانه عطر مطبوع غذا و گرمای دلنشین آن آرامش عجیبی به من می داد در این ساعات معمولا مهمانخانه خلوت بود به جز چند نفر که گوش های نشسته بودند مردی که روی نیمکت وسط سالن به تنهایی نشسته بود توجه مرا جلب کرد . به نظر می رسید سرما را کاملا نادیده گرفته است یا شیاد هم فقر این بلا را سر آورده بود ، تن خود را تنها با پارچه ی نارنجی رنگی پوشناده بود که یک کتف و بازویش نیز بدون پوشش بود گردنبند قطوری از مهره های چوبی گرد از گردن تنومندو کلفتش آویزان بود، سرش را کاملا تراشیده بود و ریش پرپشتی روی صورتش داشت . روی پیشانی اش خالکوبی ای متشگل از دو نقطه ی قرمز رنگ بود یکی بزرگتر از دیگری ، با این نشانی ها دیگر هر انسان آنسا با فرهنگ منطقه می توانست او را بشناسد : یکی از راهبان تناور و دلیر Ivgoro و یکی از رزمندگان مقدس و دشمنان تاریکی . پیش از این داستان های بیشماری در وصف شجاعتشان شنید بودم درباره ی پوست مقاومشان که هیچ ضربه ی شمشیری قادر به رخنه کردن در آن نیست یا مشت های نیرومندشان که به راحتی هر سنگ و جسمی را با ضربتی مهیب متلاشی می کند . اگر چه ، چه در ظاهر و چه در باطن مردانی پاک و بی ادعا بودند با احتیاط به او نزدیک شدم ، نگاهی به من کرد و به آرامی با دستانش مرا به پیش خود خواند و گفت : "آه، روحت شجاعت کافی برای همنشینی با من را دارد، بنشین رفیق ." [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/15372690770536637419.jpg[/IMG][/CENTER] غذا روی میز او مهیا بود ام گرسنگی من برای کشف اسرار راهب بیش از آن بود که به غذاها اعتنا کنم !او از اعتقادات خویش درباره ی خدا با من سخن گفت از اینکه او همه جا میتواند یافت شود :از آتشی که در کوره ها می سوزاند گرفته تا رود های روان و تنفس زیبای هوای بهار او گفت این روزها کمتر کسی سراغ باورهای ارزشمند گذشته میرود این روزها جهان بیش از پیش تاریک شده است . او در ادامه از آموزش های جسمی و روحی خود در پناه خداوند با من سخن گفت و من متعجب شدم که چگونه یک اسنان فانی میتواند این چنین نیرومند شود . هنگامی که از او پرسیدم چرا سلاح و یا شمشیری جز قطعه ای چوب با خود حمل نمیکند او به سادگی جواب داد : "بدن من سلاح من است." سپس دست خود را بالا بردو ضربه به پیشانیش زد و افزود، "همانطور که ذهن من سلاح من است." این در حالی بود که من متوجه نگاه های عجیب گروهی از مردان به خودمان شدم ، گروهی از مردان با نزدیک شدن به میز ما، با شمشیر و سلاح های برنده ناگهان به ما حمله ور شدند اما راهب تنها چشمانش را بست و شروع به زمزه کردن کرد ، بدون بلند شدن از صندلی خود دست مردی را گرفت و آنچنان پیچاند که بدون تردید شکست ، سپس با نگاهی مرد دیگری را به چندین متر عقب تر پرتاب کرد ،این زمانی بود که هرج و مرج آغاز شد. راهب را توده ای از انرژی فرا گرفته بود و دشمنا بودند که یک به یک در عین ناباوری با وجود آرامش عجیب راهب به این طرف و آن طرف پرتاب می شدندو صدای شکستن استخوانشان فضا را پر کرده بود تا اینکه تنها یکی باقی ماند ! [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/44238903171443042047.jpg[/IMG][/CENTER] راهب با مشت های نیرومندنش چنان بر زمین کوبید که مرد بیچاره با استخوان های خرد شده به گوشه ای پرتاب شد راهب خشمگین به سمت او رفت و گفت : "هیچ وقت سعی نکن راهبی را فریب دهی اهریمن " و سپس چوب خود را به طرف او نشانه رفت هاله از نور سفید در اطراف سر او ظاهر شد، تا اینکه بدن راهب را احاطه کرد . ناگهان پوست مرد شکاف خورد و آشکارا اهریمن قرمزی از زیر آن هویدا شد ، راهب او را به برو از مهمانخانه پرتاب کرد . اهریمن به راهب حمله کرد اما اسیر مشت های تنومند او شد ، راهب گردن او را می فشرد و انرژی عظیمی به میخوراند ، اهریمن تاب نیاورد و متلاشی شد ، بوی گوشت سوخته به مشام می رسید . من با بهت عجیبی به آنچه دیده بودم فکر میکردم ، ظاهرا آنچه درباره ی راهبان دلیر Ivgorod شنیده بودم یک حقیقت مسلم بود ! [COLOR="#ff0000"][SIZE="4"][FONT="Book Antiqua"][B]Witch Doctors : [/B][/FONT][/SIZE][/COLOR] [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/25550462672387318470.jpg[/IMG][/CENTER] خیلی ها بر این باورند که Witch Doctor های شجاع نژاد umbaru افسانه اند ، اما من در میدان جنگ با چشمان خودم مبارزه ی یکی از آن ها را دیده ام و اقرار میکنم پس از مشاهده هم باور وجود چنینین جنگجوی نیرومندی سخت بود . او او با دقت عجیبی مهاجمان را هدف آزارهای روحی و جسمی قرار میداد تا آنجا که جسمشان و تار و پودشان می سوخت و روحشان مسموم میگشت . و اگر حریف آنقدر نیرومند بود که تاب این حملات را بیاورد نوبت به احضار موجودات قدرت مندی می رسید که تکه تکه گوشت های تن قربانی را جدا میکردند... [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/07101491602637382814.jpg[/IMG][/CENTER] این تجربه ی نادر هنگامی برای من پیش آمد که در جنگل های متراکم Torajan به دنبال قبایل ساکن در آن می گشتم ، Torajan مکانی است پر از چشم هایی که انتظار به دام انداختن غریبه ها را می کشند اما من خوش شانس بودم بودم که با یک Witch Doctor برخورد کردم و از این طریق با قبیله ی او آشنا شدم قبلیه ی Five Hills . فرهنگ umbaru های ساکن Teganze بسیار جذاب بود وداری پیچیدگی های بسیار بیشتری نسبت به زندگی های متمدن . به عنوان مثال ، قوم Five Hills اغلب درگیر جنگ های قبیله ای است اما این جنگ به دلیل فتوحات نیست بلکه بخش از رسوم آیینی این قبایل است و قربانیان این جنگ ها قهرمانانی هستند که فدای آیین های نژاد umbaru شده اند . [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/20628058576002439943.jpg[/IMG][/CENTER] من در این سفر عجیب به این پی بردم که آن ها اعمال خود را در باب اعتقاد به Mbwiru Eikura توجیه میکنند که در باور آن هاتعبیر فیزیکی آن سرزمینی بدون شکل هندسی منظم معنی می شود که هم اکنون به قطعات ک.چک تری تقسیم شده است و همه ی تلاش قبایل برای بازگرداند حالت خدایگانشان است و در این راه قربانیان زیادی فدا خواهند شد. Witch Doctor قادرند به هماهنگی ذهنی خاصی با گیاهان و محیط طبیعی افراد برسندو به تعبیر خود با روح جهان ارتباط برقرار کنند اما پس از سرزیمنشان دومین باور مقدس آنان اعتقاد آن ها به از خود گذشتگی و سرکوب فردیت است امری که به شدت در تعامل قبیله هایشان به چشم می آید. اما متاسفانه اتفاقات اخیر همه چیز آنان را با خطر مواجه کرده است قبایلشان را و سرزمین و طبیعت محبوبشان را و این دلیلی است برای پا گذاشتن Witch Doctor ها به میدان نبرد... [B][COLOR="#ff0000"][SIZE="4"][FONT="Book Antiqua"]Wizards : [/FONT][/SIZE][/COLOR][/B] [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/17858458504215332958.jpg[/IMG][/CENTER] این یک تفکر غلط است که خواستار کنار گذاشتن تعالیم جادویی است ، تعالیم ما اگربا فلسفه ی آموزش خود همراه شود نه خطرناک است و نه جاهلانه تفکری است منطبق بر عقلانیت و حقیقت مجادله ی ما باید با کسانی باشد که سال ها تعالیم جادویی را به دور از حکمت و آموزه های باستانی به کار بردند با آنانی که اعتبار جادوگران را خدشه دار کردند . این روز ها جوانان در پی علاقه به جادوهایی هستند که خلاف مرام باستانی ماست درست که من هم مرتکب خطاهایی شده ام اما این به معنای بی اعتنایی من به قوانین باستانی نبود . از طریق ارتباطاتی که با انجمن های ساحران در اقسا نقاط Sancatury داشته ام کم کم برایم مشخص شده است که این اتفاقات به هم بی ربط نیستند نیرویی مرموز در حال به کارگیری مجدد جادو در بعدی وسیع و غیر مسئولانه است : شیاطین ! [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/77818356991568645403.jpg[/IMG][/CENTER] سال ها پیش جادوگری به اینجا فرستاده شد تا سال های عمر خود را صرف آموزش جادو نزد بهترین جادوگرها بکند اما به نظر میرسد این آموزنده ی باهوش و گستاخ برخی چیزها را نادیده گرفته است به نظر می رسد او تحت فرمان جادوی Zann Esu است ابا این حال به نظر می رسد مدرسان Vizjerei قادر به مهار او شده اند اما او در حال یادگیری و آزمایش ترفندها و روش هایی خطرناک و ممنوع است فارغ از عواقب آن برای خودش و اطرافیان . اما او در نهایت به خاطر اعمالش مستوجب عقوبتی شد . مجازاتی که بزرگان Vizjerei برای او اتخاذ کردند .اما در این شرایط سخت هیچکس مبارزات متهورانه ی او را فراموش نکرده است ، همه منتظر قدرتمند ترین ساحره ی Yshari برای مبارزه هستند ، اما ایا عواقب جادوهای او ارزش انتخاب او برای مبارزه با شیاطین را دارد ؟ هدف من دادن هشدار نیست اما از نظر من این خطرناک است که جوان 19 ساله ای با قدرت های عجیبی نظیر تصرف در زمان و مکان و دستکاری در نیروهای اولیه آزادانه دست به تجربیاتی بزند که همه ی مدارس جادویی سال هاس ممنوعشان کرده اند ، جوانی که به نظر می رسد گرچه خطرناک است اما تنها هدفش نبرد با اربابان جهنمی است... [CENTER][IMG]http://s29.aks98.com/files/42977362083990559201.jpg[/IMG][/CENTER] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
هیچ جا امن نیست حتی بهشت ا بزرگترین پیش نمایش DIABLO III
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft