نقاشی های من و New World

  • Thread starter Thread starter rod
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز
ممنون :)
یک داستان قهرمانی تاریک
که همه این قهرمان رو به عنوان یک قاتل زنجیره ای میشناسن
داستان هم از اخر شروع میشه جایی که قهرمان داستان مرده !
و کل داستان توسط یک نوار کاست روایت میشه
shadow hunter's final stage


چنتا کار قدیمی که قابلیت های اون و shadow رو نشون میده



.................................................

خلاصه ی داستان نیمه ی تاریک دنیا :
پادشاه انسان ها سخت مریض میشه و برای انتخاب جانشین بین دو پسرش ( نام های مستعار خوبی و بدی ! ) مسابقاتی رو تعیین میکنه
هردوشون در نهایت مساوی از مسابقات خارج میشن
پادشاه از پسراش میخواد تا برای همدیگه یک مسابقه ی عادلانه طرح کنند
خوبی برای بدی عبور از جنگل مردگان رو انتخاب میکند
بدی تنها در جنگل تاریک به دنبال راه خروج میگشت او صدای مردگان رو میشنید همه چی او را میترساند
تا ناگهان به موجودی بر میخوره
بالاخره , بدی از جنگل خارج میشه و در باره ی هیچ کدوم از اتفاقاتی که اونجا افتاد با کسِِی حرف نمیزنه !
بدی برای خوبی . . . کشتن یک ادم گناهکار رو انتخاب میکنه
خوبی این انتخاب رو زیر سوال میبره . . . .
با اینکه اون مرد گناه کار بود خوبی این کار رو انجام نمیده
بدی جانشین پدرش میشه
بعد از درگذشت پادشاه در مراسم سوزاندن او تمام فرمانروایان از نژادهای گوناگون از سرزمین های اطراف در این مراسم شرکت میکنند
الف ها , فرزندان اژدها , دورف ها , . . . . .
بعد از اون روز , بدی خودش رو فرمانروا اعلام میکنه و به همه ی فرمانرویان سرزمین ها نامه ای میفرسته :
یا با ما متحد هستین و مرا به عنوان فرمانروای خود قبول دارید و یا دشمن ما به حساب می ایید
جواب تمام این نامه ها با خون برمیگرده
اما بدی به موجوداتی که هیچ سرزمینی نداشتن و در غار و زیرزمین زندگی میکردن پیشنهاد متحد شدن و سرزمین میده و شروع به جمع کردن ارتشی از ارک ها گابلین ها و ترول ها, ......... میکنه
جنگ رو شروع میکنه
خوبی سعی میکنه جلوی بدی رو بگیره اما موفق نمیشه و بدی اونو در زیرزمین حبس میکنه
بدی که با ارتشی بزرگ در حال ادامه ی جنگ بود , بعد از شکست فرمانروایی های میانه تعدادی از الف ها به صورت مخفیانه وارد کاخ میشن خوبی رو ازاد میکنن و شبانه به بدی حمله می کنند و جلوی این جنگ رو میگیرن
بدی سعی میکرد با حیله گری نظر خوبی رو به طرف خودش جلب کنه و
در انجا ناگهان خوبی و الف ها حس کردن که چیزی قویتر از یک انسان در بدی در حال شکل گرفتنه
بعد از پایان دادن به این جنگ خونین
بدی رو به سرزمینی بردن که هیچ چیزی نه اونجا رشد میکنه و نه زندگی میکنه تا در گودالی عمیق بندازنش
الف ها به خاطر خون و خون ریزی که بدی انجام داده بود به او عمر ابدی دادن ,که تا ابدیت در ان گودال عذاب بکشه
هنگامی که بدی را میخواستن به گودال بندازن او زیر لب چیزی رو زمزمه کرد وگفت: هنگامی که من برگردم روز به پایان نمیرسه . همه ی شما به پای من افتاده و شهر هایتان خواهد سوخت
در همان لحظه بود که موجی عجیب تمام سرزمین ها رو در بر گرفت و انها بدی رو به داخل گودال انداختن
هر روز که خورشید میخوابید صدای داد و فریاد او به گوش میرسید
خوبی بعد از چند سال حکومت میمیره و افراد دیگری جا نشینش میشن ...........
سال ها گذشت و بدی به یک داستان برای ترساندن بچه ها تبدیل شد
..................
تا روزی که خورشید نخوابید
الف ها اولین کسانی بودن که متوجه ی این اتفاق شدن
و ناگهان همه ی فرمانروایی ها طوست موجوداتی وحشی مورد حمله قرار گرفتند
انسان ها تمام سرزمین های خودشون رو از دست دادن و به اخرین قلعه رسیده بودن پادشاه فرمان داد تا تمام مرد ها و زندانها رو اماده ی جنگ بکنن
.....................................
در انتهای جنگی خونین فقط یک زندانی باقی مونده بود و بیشتر سرباز ها هم در حال عقب نشینی بودن
زندانی که تعداد زیادی رو کشته بود سرش رو برمیگردونه و فرمانده ی دشمن رو جلوی خودش میبینه
موجودی سنگی که بدنش مثل ادم بود و یک چیزی مثل نقاب از صورتش بیرون زده بود
با هم وارد مبارزه میشن و زندانی سخت در تلاش بود اما اون با تمام خونسردی داشت مبارزه میکرد ...
در یک حرکت دست چپ زندانی قطع میشه و خون تمام زمین رو فرا میگیره
او به زمین می افته و خودش رو روی زمین میکشه تا خودشو به شمشیرش برسونه
موجود سنگی به بالای سرش میاد و زندانی رو روی زمین میگیره و اونو مسخره میکنه و شمشیرش رو بالا میبره و وقتی داره پایین میاره زندانی نا خواسته شمشیر رو وارد بدنش میکنه و فرمانده ی سنگی دشمن رو میکشه
زندانی که خون زیادی ازش رفته بود به اسمان خیره شده بود ودر حال خنده از حال میره
نیرویی که داخل موجود سنگی بود وارد بدن زندانی میشه و
سنگ ها خاک و ماسه ها به دور دستش میپیچن و یک دست سنگی براش میسازن
سربازها زندانی رو با خودشون میبرن داخل قلعه وقتی بهوش میاد نصف بدنش سنگ شده بود . . .
او عصبانی میشه و فکر میکنه یک خواب بد داره میبینه
..................
سعی میکنه تا سنگ ها رو بکنه اما موفق نمی شه وقتی میبینه دیگه چاره ای نداره سعی میکنه خودشو بکشه اما موفق نمیشه
بعد از گذشت چند ساعت اونو پیش پادشاه میبرن
پادشاه ازش تشکر میکنه و میگه در مقابل کاری که امروز انجام دادی چی از من میخوای
او جواب میده : تنها چیزی که میخوام اینه که یا بمیرم یا به شکل اولم برگردم
نمیخوام به یک مجسمه ی زنده تبدیل بشم
پادشاه میگه من نمیتونم کمکت کنم اما الف ها . . . شاید
سنگ هایی که روی بدنش بودن کم کم داشتن همه ی بدنش رو در بر میگرفتن
اون سریعآ
قلعه رو به طرف سرزمین الف ها ترک میکنه
و این ماجراجویی طولانی از اینجا شروع میشه
سفر به سرزمین های مختلف مبارزه با موجوداتی که همه فکر میکردن اسطوره ای بیش نیستند
در بین راه قویترین و یا خبره ترین افراد ازهر سرزمین و از هر نژاد به او میپیوندن
. . . تا با هم به ماجراجویی پایان بدن. . . .
و اونو از این جادو یا نفرین رها کنن
............................................................
x-men Emma frost
 
shadow-hunter-up-and-down-188496675


این صحنه من رو یاد Opening تیکن 5 میندازه..
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or