ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1823254" data-attributes="member: 61964"><p style="text-align: center"><p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 26px">قسمت پانزدهم: فریاد قدرت </span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/bpzy6wfxucl3hjjr3cbm.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /> </p> <p style="margin-right: 20px"></p> </p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"> لیدی در حالیکه یکی از دستهای دانته را روی شانه های ظریفش گذاشته بود کشان کشان به سمت روستایی می رفت که در چند کیلومتری دروازه قرار داشت. همه ی خانه ها و کافه های آن روستا ویران شده بودند و تنها کور سویی از کلبه یقدیمی و نیمه ویرانی به چشم می خورد.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لیدی در دلش امیدوار بود که فرد سالمی در آنکلبه سکونت داشته باشد تا حداقل بتوانند شب را آنجا بگذرانند. بالاخره با مشاهده یدود خاکستری رنگی که از دودکش روی سقف خانه خارج می شد یقین پیدا کرد که شخصی درآن خانه است.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">پس سرعتش را کمی بیشتر کرد و به سمت روشنایی کمرنگ حرکت کرد. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لیدی محکم چند بار به در چوبی پوسیده ی کلبه ی کوچک زد . </span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تادر نهایت مرد بلند قد و لاغری که صورت کشیده با ته ریشهای قهوه ای رنگ و چشمانتوسی رنگی داشت در را باز کرد .</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لیدی از ماجرا را خیلی سریع و مختصر برای مردتوضیح داد و از او خواست تا آنها را داخل راه دهد. مرد اول متعجب بود اما پس ازچند ثانیه آنها را به داخل دعوت کرد. سپس به لیدی کمک کرد تا دانته را روی کاناپهی پوسیده ی کنار شومینه بخواباند.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مرد فورا به سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه سوپداغی را مزمزه می کرد پرسید: پس شیاطین به شما هم حمله کردن؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لیدی نگاهش را از دانته برنداشت و پاسخ داد: آره ، اونا همهی شهر رو گرفتن </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مرد کاسه ی سوپ را در دست گرفت و روی میز کوتاهی رو به رویلیدی قرار داد و ادامه داد: پدر بزرگم هم می وقتی بچه بودم از این روزا حرف میزد... روزایی که دنیا رو به نابودی می ره... همش هم بخاطر نبوده یه نفر هست ...اسپاردا...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لیدی با شنیدن نام اسپاردا رو به مرد کرد و گفت: اسپاردا؟!تو اونو می شناسی؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مرد پوزخندی زد و گفت: البته که می شناسمش ، مگه کسی هم هستکه اونو نشناسه ؟!</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">همه افسانه ی اونو شنیدن...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">آیا تو بهش اعتقاد داری؟</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اهمیتی نداره که من بهش معتقد باشم یا نه ، فعلا که دارموضع به هم ریخته ی دنیای اطرافم رو می بینم ... اگه کسی بود که جلوی این آشوب روبگیره تا حالا اینکار رو کرده ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لیدی دوباره سرش را پایین انداخت و به چهره ی دانته خیره شد، گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود ، سپس آهی کشید و در جواب حرف مرد گفت: اما منیه نفر رو می شناسم که می تونه اینکار رو بکنه...اون می تونه این آشوب رو فروبشونه...</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"> نزدیک سحر بود، نیرو در همان اتاقک قدیمی بیرون از شهر رویکاناپه ی کهنه ای دراز کشیده بود ، چشمانش نیمه باز بود ، فکرش از هر چیزی تهی شدهبود راحت و آسوده بی هیچ دلهره ای چرت می زد و از زمان حال نهایت لذت را می برد.ناگهان صدای شیون زنی را از بیرون از اتاقک شنید فورا از جایش بلند شد ، قلبش بهشدت می طپید ، زن می نالید : کمک ...خواهش می کنم کمکم کنین... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">فورا از اتاقک خارج شد. هوا گرگ و میش بود و چهره ی زن بهوضوح دیده نمی شد. او روی زمین نشسته بود و در حالیکه از شکمش خون جاری بود درخواست کمک می کرد. نیرو به سرعت به طرف زن حرکت کرد ولی با مشاهده ی مردی که به زننزدیک می شد سر جایش ایستاد.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">آن چیزی که نیرو را تا این حد متعجب ساخته بود یاماتوبود ! که در دستان مرد می درخشید. مرد آهسته و متین قدم بر می داشت و حالا درست درمقابل زن بیچاره ایستاده بود. زن زجه می زد: خواهش می کنم...پسرم... پسرم رو بهمبرگردون...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">زن این را گفت و پالتوی مرد را گرفت.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مرد با بی رحمی تمامزن را از خود دور کرد وعقب ایستاد سپس یاماتو را از غلاف بیرون کشید ، در آن تیرگیو تاریکی یاماتو درست مثل الماس می درخشید. زن التماس کرد: نه...نه خواهش میکنم...خوا...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">و پیش از آنکه سخن زن تمام شود محکم شمشیرش را در شکم اوفرو کرد. خون سرخرنگ زن در آسمان پاشید ...نیرو که شوکه شده بود بالاخره به خودآمد و به طرف مرد دوید اما...اثری از مرد نبود و فقط جسد نیمه جان آن زن به چشم میخورد که به سختی نفس می کشید. حالا نیرو صورت او را به وضوح می دید ، او ماریانابود همان دختر ملکه ملیندا و مادری که سالها پیش فرزندش را گم کرده بود. نیروخواست که به او کمکی کند که ناگهان زن گفت: پسرم... مواظب باش...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">همان مرد پشت سر نیرو ایستاده بود ، اما دیگر خیلی دیر شدهبود او یاماتو را در شکم نیرو فرو کرده بود،نیرو آنچه را که می دید باور نمیکرد... آن مرد ، ورجیل</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">–پسر اسپاردای افسانه ای – بود.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">از خواب پرید. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود و نفس نفس میزد. اسپاردا که درحال تمیز کردن یاماتو در گوشه ای اتاق نشسته بود از جایش بلند شدو با لحن ملایمی گفت: چیزی شده پسر ؟! کابوس می دیدی؟</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو آب گلویش را فرو داد و از روی کاناپه بلند شد و فوراگفت: آره... آره...پس کی تمرین رو شروع می کنیم، اسپاردا؟!</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا لبخندی زد و گفت : صبحونه ت رو بخور ... من بیروناز کلبه منتظرتم...فقط زود باش...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو سرش را به علامت تایید تکان داد. </span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو شمشیرش را برداشت و همین که خواست از دهنه ی در خارجشود متوجه دردی در قفسه ی سینه اش شد اما آن را نادید گرفت، سعی کرد بر خود غلبهکند و محکم و استوار از در خارج شد. اسپاردا جلوی اتاقک مشغول تمرین کردن بایاماتو بود ، با دیدن نیرو لبخند رضایت بخشی زد .</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">یاماتو را در غلافش فرو کرد و بهدیوار اتاقک تکیه داد و سپس رو به روی نیرو ایستاد و با لحن جدی گفت : اولین اصلدر هر تمرینی قبل از مبارزه ی اصلی رعایت کردن نظم و ترتیب ، پس اگه واقعا می خواییه جنگجوی حقیقی باشی باید صبح زود پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار بشی ، کم و بهاندازه غذا بخوری تا سنگین نشی و بتونی در طول مبارزه چابک و سریع باشی ، مفهومشد؟</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو سرش را خاراند و گفت: بله استاد.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا لبخندی زد و ادامه داد: خیلی خب ... قبل از هر چیزیمی خوام تکنیک مبارزاتی تو رو بشناسم ...سعی کن منو بکشی...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو فورا گفت: چی ؟</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این مسخره س ...چطور می تونم شما روبکشم...شما...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا اخم کرد و پاسخ داد: چیه ؟!</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">فکر می کنی خیلی پیرم ومی تونی به راحتی منو شکست بدی ؟!</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">آخه همین دیروز زخمهای شما بهبود پیدا کرد... اگه...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا با عصبانیت ادامه داد: ... هر کاری که میگم انجامبده...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو که چاره ای نمی دید با شمشیر به سمت اسپاردا حمله برد.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اما اسپاردا با سرعتی باور نکردنی از مقابل چشمان نیرو ناپدید شد.نیرو با مشاهده یاین صحنه از حرکت ایستاد و حیران ماند ، غافل از اینکه اسپاردا درست پشت سر اوایستاده بود و سپس با ضربه ی چوب بلندی که در دست داشت نیرو را نقش زمین کرد. </span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرواز درد کمر روی زمین می نالید متحیر به اسپاردا خیره شد ، اسپاردا خیلی جدی جلوینیرو خم شد و گفت :دومین شرط مبارزه ... هیچوقت به خودت مغرور نشو... هنوز همآدمهای سریعتر و چابکتر از تو هستند ...کسایی که خیلی سریع قبل از اینکه تو بتونیفکرش رو هم بکنی می تونن بی هیچ سلاحی نابودت کنن...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سپس دست نیرو را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرواز روی زمین بلند شد ولی با عصبانیت خودش را عقب کشید و خیلی جدی گفت: اما من تمومقدرتم رو به تو نشون ندادم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا سرش را بالا گرفت و با پوزخند گفت : که اینطور...خیلی خوب بهم ثابت کن..</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو فورا از گوشه ی دیوار یاماتو را برداشت ، آن را ازغلاف خارج کرد و گفت: حالا بهت قدرت واقعی رو نشون می دم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و سپس به سمت اسپاردا حمله برد اما اسپاردا تمامضربات او را مهار می کرد و جاخالی می داد . ساعتها گذشت اما نیرو حتی نتوانستخراشی به اسپاردا وارد کند ، سپس از فرط خستگی روی زمین نشست . اسپاردا لیوان آبیرا از داخل اتاقک آورد و به نیرو داد سپس کنارش روی زمین زانو زد و گفت : معلومهوقتی شرط اول رو رعایت نکنی به ترتیب تمام شروط بعد از اون رو هم نادیده میگیری... (سپس از جایش بلند شد و ادامه داد)اینجوری به جایی نمی رسیم... نباید تااین حد مغرور باشی ... غرور خوبه اما گاهی اوقات مانع رسیدن به موفقیت میشه..</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو سرش را پایین انداخت اما در همین آن ، دردی که تا آنلحظه قفسه ی سینه اش را در برگرفته بود شدیدتر از قبل شد و نیرو از شدت درد فریادزد ، اسپاردا فورا به کنار او رفت اما نور خیره کننده ی آبی رنگی اطراف دست نیرو ویاماتو را فرا گرفته بود .</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا شگفت زده فقط به او می نگریست که نیرو فریاد زد: لعنتی ...تنهام بزار... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا زیر لب گفت : چه اتفاقی داره می افته؟!</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو روی زمین به خود می خزید : آآآآآآآآآآآآآآه ... خواهشمی کنم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا هنوز هم تعجب بود . صدای نیرو عوض شد ، صدای دورگه –گوییدو نفر همزمان با هم سخن می گویند- سپس دوباره فریاد زد : من قدرت بیشتری میخوااااااااااااااااااااا اااااااام</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نور خیره کننده باعث شد تا اسپاردا از جایش بلند شود وچندین قدم از او فاصله گرفت ، نیرو از جایش بلند شد چشمانش قرمز رنگ شده بود و نورآبی اطراف بدنش را احاطه کرده بود .</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سپس لبخندی زد و آهسته گفت : بیا یه بار دیگهشروع کنیم ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا یقین پیدا کرد که روحی در وجود نیرو ظهرو پیدا کردهو سپس با مشاهده ی حرکات ظریفی که نیرو با یاماتو انجام می داد – حرکاتی که فقطمخصوص اسپاردا و ...پسرانش بود- فهمید که آن روح کسی جز <em>ورجیل </em>نیست...</span></span> </p> <p style="margin-right: 20px"></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1823254, member: 61964"] [CENTER][INDENT][SIZE=7]قسمت پانزدهم: فریاد قدرت [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/bpzy6wfxucl3hjjr3cbm.jpg[/IMG] [/INDENT] [/CENTER] [INDENT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000] لیدی در حالیکه یکی از دستهای دانته را روی شانه های ظریفش گذاشته بود کشان کشان به سمت روستایی می رفت که در چند کیلومتری دروازه قرار داشت. همه ی خانه ها و کافه های آن روستا ویران شده بودند و تنها کور سویی از کلبه یقدیمی و نیمه ویرانی به چشم می خورد. لیدی در دلش امیدوار بود که فرد سالمی در آنکلبه سکونت داشته باشد تا حداقل بتوانند شب را آنجا بگذرانند. بالاخره با مشاهده یدود خاکستری رنگی که از دودکش روی سقف خانه خارج می شد یقین پیدا کرد که شخصی درآن خانه است. پس سرعتش را کمی بیشتر کرد و به سمت روشنایی کمرنگ حرکت کرد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]لیدی محکم چند بار به در چوبی پوسیده ی کلبه ی کوچک زد . تادر نهایت مرد بلند قد و لاغری که صورت کشیده با ته ریشهای قهوه ای رنگ و چشمانتوسی رنگی داشت در را باز کرد . لیدی از ماجرا را خیلی سریع و مختصر برای مردتوضیح داد و از او خواست تا آنها را داخل راه دهد. مرد اول متعجب بود اما پس ازچند ثانیه آنها را به داخل دعوت کرد. سپس به لیدی کمک کرد تا دانته را روی کاناپهی پوسیده ی کنار شومینه بخواباند. مرد فورا به سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه سوپداغی را مزمزه می کرد پرسید: پس شیاطین به شما هم حمله کردن؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]لیدی نگاهش را از دانته برنداشت و پاسخ داد: آره ، اونا همهی شهر رو گرفتن [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]مرد کاسه ی سوپ را در دست گرفت و روی میز کوتاهی رو به رویلیدی قرار داد و ادامه داد: پدر بزرگم هم می وقتی بچه بودم از این روزا حرف میزد... روزایی که دنیا رو به نابودی می ره... همش هم بخاطر نبوده یه نفر هست ...اسپاردا...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]لیدی با شنیدن نام اسپاردا رو به مرد کرد و گفت: اسپاردا؟!تو اونو می شناسی؟![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]مرد پوزخندی زد و گفت: البته که می شناسمش ، مگه کسی هم هستکه اونو نشناسه ؟! همه افسانه ی اونو شنیدن...[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]آیا تو بهش اعتقاد داری؟ [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اهمیتی نداره که من بهش معتقد باشم یا نه ، فعلا که دارموضع به هم ریخته ی دنیای اطرافم رو می بینم ... اگه کسی بود که جلوی این آشوب روبگیره تا حالا اینکار رو کرده ...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]لیدی دوباره سرش را پایین انداخت و به چهره ی دانته خیره شد، گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود ، سپس آهی کشید و در جواب حرف مرد گفت: اما منیه نفر رو می شناسم که می تونه اینکار رو بکنه...اون می تونه این آشوب رو فروبشونه... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000] نزدیک سحر بود، نیرو در همان اتاقک قدیمی بیرون از شهر رویکاناپه ی کهنه ای دراز کشیده بود ، چشمانش نیمه باز بود ، فکرش از هر چیزی تهی شدهبود راحت و آسوده بی هیچ دلهره ای چرت می زد و از زمان حال نهایت لذت را می برد.ناگهان صدای شیون زنی را از بیرون از اتاقک شنید فورا از جایش بلند شد ، قلبش بهشدت می طپید ، زن می نالید : کمک ...خواهش می کنم کمکم کنین... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]فورا از اتاقک خارج شد. هوا گرگ و میش بود و چهره ی زن بهوضوح دیده نمی شد. او روی زمین نشسته بود و در حالیکه از شکمش خون جاری بود درخواست کمک می کرد. نیرو به سرعت به طرف زن حرکت کرد ولی با مشاهده ی مردی که به زننزدیک می شد سر جایش ایستاد. آن چیزی که نیرو را تا این حد متعجب ساخته بود یاماتوبود ! که در دستان مرد می درخشید. مرد آهسته و متین قدم بر می داشت و حالا درست درمقابل زن بیچاره ایستاده بود. زن زجه می زد: خواهش می کنم...پسرم... پسرم رو بهمبرگردون...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]زن این را گفت و پالتوی مرد را گرفت. مرد با بی رحمی تمامزن را از خود دور کرد وعقب ایستاد سپس یاماتو را از غلاف بیرون کشید ، در آن تیرگیو تاریکی یاماتو درست مثل الماس می درخشید. زن التماس کرد: نه...نه خواهش میکنم...خوا...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]و پیش از آنکه سخن زن تمام شود محکم شمشیرش را در شکم اوفرو کرد. خون سرخرنگ زن در آسمان پاشید ...نیرو که شوکه شده بود بالاخره به خودآمد و به طرف مرد دوید اما...اثری از مرد نبود و فقط جسد نیمه جان آن زن به چشم میخورد که به سختی نفس می کشید. حالا نیرو صورت او را به وضوح می دید ، او ماریانابود همان دختر ملکه ملیندا و مادری که سالها پیش فرزندش را گم کرده بود. نیروخواست که به او کمکی کند که ناگهان زن گفت: پسرم... مواظب باش...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]همان مرد پشت سر نیرو ایستاده بود ، اما دیگر خیلی دیر شدهبود او یاماتو را در شکم نیرو فرو کرده بود،نیرو آنچه را که می دید باور نمیکرد... آن مرد ، ورجیل –پسر اسپاردای افسانه ای – بود.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]از خواب پرید. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود و نفس نفس میزد. اسپاردا که درحال تمیز کردن یاماتو در گوشه ای اتاق نشسته بود از جایش بلند شدو با لحن ملایمی گفت: چیزی شده پسر ؟! کابوس می دیدی؟ [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو آب گلویش را فرو داد و از روی کاناپه بلند شد و فوراگفت: آره... آره...پس کی تمرین رو شروع می کنیم، اسپاردا؟! [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا لبخندی زد و گفت : صبحونه ت رو بخور ... من بیروناز کلبه منتظرتم...فقط زود باش...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو سرش را به علامت تایید تکان داد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو شمشیرش را برداشت و همین که خواست از دهنه ی در خارجشود متوجه دردی در قفسه ی سینه اش شد اما آن را نادید گرفت، سعی کرد بر خود غلبهکند و محکم و استوار از در خارج شد. اسپاردا جلوی اتاقک مشغول تمرین کردن بایاماتو بود ، با دیدن نیرو لبخند رضایت بخشی زد . یاماتو را در غلافش فرو کرد و بهدیوار اتاقک تکیه داد و سپس رو به روی نیرو ایستاد و با لحن جدی گفت : اولین اصلدر هر تمرینی قبل از مبارزه ی اصلی رعایت کردن نظم و ترتیب ، پس اگه واقعا می خواییه جنگجوی حقیقی باشی باید صبح زود پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار بشی ، کم و بهاندازه غذا بخوری تا سنگین نشی و بتونی در طول مبارزه چابک و سریع باشی ، مفهومشد؟ [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو سرش را خاراند و گفت: بله استاد.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا لبخندی زد و ادامه داد: خیلی خب ... قبل از هر چیزیمی خوام تکنیک مبارزاتی تو رو بشناسم ...سعی کن منو بکشی...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو فورا گفت: چی ؟ این مسخره س ...چطور می تونم شما روبکشم...شما...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا اخم کرد و پاسخ داد: چیه ؟! فکر می کنی خیلی پیرم ومی تونی به راحتی منو شکست بدی ؟![/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]آخه همین دیروز زخمهای شما بهبود پیدا کرد... اگه...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا با عصبانیت ادامه داد: ... هر کاری که میگم انجامبده...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو که چاره ای نمی دید با شمشیر به سمت اسپاردا حمله برد. اما اسپاردا با سرعتی باور نکردنی از مقابل چشمان نیرو ناپدید شد.نیرو با مشاهده یاین صحنه از حرکت ایستاد و حیران ماند ، غافل از اینکه اسپاردا درست پشت سر اوایستاده بود و سپس با ضربه ی چوب بلندی که در دست داشت نیرو را نقش زمین کرد. نیرواز درد کمر روی زمین می نالید متحیر به اسپاردا خیره شد ، اسپاردا خیلی جدی جلوینیرو خم شد و گفت :دومین شرط مبارزه ... هیچوقت به خودت مغرور نشو... هنوز همآدمهای سریعتر و چابکتر از تو هستند ...کسایی که خیلی سریع قبل از اینکه تو بتونیفکرش رو هم بکنی می تونن بی هیچ سلاحی نابودت کنن...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]سپس دست نیرو را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. نیرواز روی زمین بلند شد ولی با عصبانیت خودش را عقب کشید و خیلی جدی گفت: اما من تمومقدرتم رو به تو نشون ندادم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا سرش را بالا گرفت و با پوزخند گفت : که اینطور...خیلی خوب بهم ثابت کن.. .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو فورا از گوشه ی دیوار یاماتو را برداشت ، آن را ازغلاف خارج کرد و گفت: حالا بهت قدرت واقعی رو نشون می دم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و سپس به سمت اسپاردا حمله برد اما اسپاردا تمامضربات او را مهار می کرد و جاخالی می داد . ساعتها گذشت اما نیرو حتی نتوانستخراشی به اسپاردا وارد کند ، سپس از فرط خستگی روی زمین نشست . اسپاردا لیوان آبیرا از داخل اتاقک آورد و به نیرو داد سپس کنارش روی زمین زانو زد و گفت : معلومهوقتی شرط اول رو رعایت نکنی به ترتیب تمام شروط بعد از اون رو هم نادیده میگیری... (سپس از جایش بلند شد و ادامه داد)اینجوری به جایی نمی رسیم... نباید تااین حد مغرور باشی ... غرور خوبه اما گاهی اوقات مانع رسیدن به موفقیت میشه.. .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو سرش را پایین انداخت اما در همین آن ، دردی که تا آنلحظه قفسه ی سینه اش را در برگرفته بود شدیدتر از قبل شد و نیرو از شدت درد فریادزد ، اسپاردا فورا به کنار او رفت اما نور خیره کننده ی آبی رنگی اطراف دست نیرو ویاماتو را فرا گرفته بود . اسپاردا شگفت زده فقط به او می نگریست که نیرو فریاد زد: لعنتی ...تنهام بزار... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا زیر لب گفت : چه اتفاقی داره می افته؟! [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو روی زمین به خود می خزید : آآآآآآآآآآآآآآه ... خواهشمی کنم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا هنوز هم تعجب بود . صدای نیرو عوض شد ، صدای دورگه –گوییدو نفر همزمان با هم سخن می گویند- سپس دوباره فریاد زد : من قدرت بیشتری میخوااااااااااااااااااااا اااااااام[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نور خیره کننده باعث شد تا اسپاردا از جایش بلند شود وچندین قدم از او فاصله گرفت ، نیرو از جایش بلند شد چشمانش قرمز رنگ شده بود و نورآبی اطراف بدنش را احاطه کرده بود . سپس لبخندی زد و آهسته گفت : بیا یه بار دیگهشروع کنیم ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا یقین پیدا کرد که روحی در وجود نیرو ظهرو پیدا کردهو سپس با مشاهده ی حرکات ظریفی که نیرو با یاماتو انجام می داد – حرکاتی که فقطمخصوص اسپاردا و ...پسرانش بود- فهمید که آن روح کسی جز [I]ورجیل [/I]نیست...[/COLOR][/FONT] [/INDENT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft