ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1665659" data-attributes="member: 22854"><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Tahoma'">قسمت هشتم : نیرنگ </span></span></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Tahoma'"><img src="http://www.be.flash-screen.com/free-wallpaper/uploads/200908/imgs/1249377230_1280x1024_dante-in-devil-may-cry-4.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></span></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"></span></span></span></p><p></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span> <span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه با خوشحالی به طرف در اتاق رفت و گفت: میرم به دخترم خبر بدم.</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">حالا؟</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">آره ، تو هم برو توی اتاقت می خوام سوپرایزش کنم </span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو که چاره ای نداشت ، فورا از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته در دنیای جهنمی ، به دنبال موندوس می گشت . خشم سراپای وجودش را فرا گرفته بود بدون اینکه حرفی بزند به بدترین شکل شیاطین رانابود می کرد گویی قدرتش چند برابر شده بود. هوای سوزان و ماگماهای مذاب که از زیر پله ها ی شکسته وعمارات فرسوده می گذشت را بی اعتنا از نظر می گذراند . دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود حالا فقط به دنبال انتقام بود . انتقام به او قدرت می بخشید و این چیزی بودکه در حال حاضر به آن نیاز داشت. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در دنیای فرشتگان ، ملکه وارد اتاق ماریانا شد . ماریانا کنار تخت خوابش روی زمین نشسته بود و دعا می خواند ، ملکه آهسته به اون نزدیک شددستش را روی شانه اش گذاشت و با لحن مادرانه ای گفت: دخترم دعاهایت مستجاب شده...خداوند تو را بسیار دوست دارد.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا رویش را برگرداند و به چشمان براق و عسلی رنگ مادرش خیره شد . اشکهای روی گونه هایش مثلِ جواهری قیمتی در نور نیمه جان خورشید غروب میدرخشید آهسته گفت: مادر، راجع به چی حرف می زنی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">عزیزم ، خبری برات دارم که با شنیدنش بسیار خوشحال خواهی شد.</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ چیز جز خبر پیداشدن پسرم مرا خوشحال نخواهد کرد.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا شانه های نحیف ماریانا را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد گفت: می خوام شخصی رو به تو نشون بدم، فقط باید قول بدی چشماتو باز نکنی .</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">مادر این کارا برای چیه؟</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">خواهش می کنم ماریانا ، من به تو قول می دم که اتفاق خوبی می افته.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا چشمهایش را بست و ملکه دست او را گرفت و او را تانزدیک در اتاق نیرو برد سپس دستگیره در را کشید ، نیرو که روی تختش نشسته بود فورا ایستاد و ابتدا به ملکه سپس به ماریانا خیره شد ، ملکه از ماریانا خواست تا چشمانش را باز کند . او چشمانش را گشود و بی اعتنا گفت: مادر، چرا منو اینجا اوردی؟ اینجااتاق اون پسره. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه با مهربانی گفت : اینجا اتاقه پسر توئه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اشک شوق در چشمان ماریانا حلقه زد و در چشمان نیرو خیره شد.چند قدمی به سمت او رفت و در حالیکه با دستان کوچک و ظریفش جلوی دهانش را گرفته بود گفت: این غیره ممکنه. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بالاخره بغضش تر کید. حالا دیگر کاملا به نیرو نزدیک شده بود با دستهایش صورت نیرو را لمس کرد و سپس در حالیکه او را در آغوش می کشید ،شروع به گریستن کرد و گفت: باورم نمیشه ، پسره من تمام این مدت اینجا بود و من نمیدونستم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو نیز احساس عجیبی پیدا کرده بود ، زمانیکه اشکهای گرم ماریاناروی شانه هایش نشست حس و حالش عوض شد ، گویی واقعا مادرش بود که او را در آغوش گرفته ، برای همین اشک در چشمانش حلقه زد اما چشمانش را بست و ناگهان به یاد روزهای کودکی اش افتاد ، روزهایی که به دور از آغوش مادر در میان جمعیتی انبوه از مردم حیله گر و فریبکار که تنها بخاطر نداشتن مادر و پدر او را مورد تمسخر قرار میدادند می دوید و آهسته در میان سایه ها می خزید تا شاید بتواند خود را پنهان کند وبا اشکهای بسیاری که لحظه به لحظه روی گونه های یخ زده اش می لغزید و امانش نمیداد تسکین بدهد. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه که شاهد این صحنه بود به چهره ی نیرو خیره شد و در دل گفت:یتیم بودن این پسر باعث شده تا ماریانا رو مثه مادر واقعیش بدونه... خدایا امیدوارم با این عملم به هیچکدوم از این دو آسیبی نرسونده باشم ... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بالاخره ماریانا سرش را از روی شانه ی نیرو برداشت و باچشمانی اشک آلود به صورت او خیره شد و بالاخره لب به سخن گشود: توی این بیست سال لحظه ای از تو جدا نبودم... جسمم بود اما روحم همیشه کنارِ تو بود.هرشب رو برات دعا می کردم و به امید دیدار تو می خوابیدم... هر چند که توی این بیست سال یک شب رو هم آسوده نگذروندم... حالا تو اینجا دقیقا رو به روی من ایستادی، دقیقا همون چهره ای که تصور می کردم داشته باشی... به همون زیبایی ... باید تموم این سالها رو جبران کنم ، باید برات تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دوباره به صورت نیرو خیره شد . نیرو با خود گفت: خیلی خوشحال به نظر می رسه... کاش که با اینکارم قلبش رو نشکونم اونوقت دیگه هرگز نمیتونم خودم رو ببخشم .</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سپس لب به سخن گشود و گفت: مادر ، ملکه برام همه چیز رو توضیح داد ... من همه چیز رو می دونم...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا انگشتهای ظریف و کوچکش را روی لبان نیرو گذاشت وگفت: هیسسس ، چیزی نگو دوست دارم فقط تماشات کنم ... و تصور کنم که در دوری من چطور بزرگ شدی ... بار دیگر دستانش را روی صورت نیرو کشید و لبخند زد. نیرو هم خیره به او نگاه می کرد گویی فکرش از هرچیزی تهی شده بود و تنها خود و ماریانا رادر فضایی به دور از هر گونه خشونت و غم و غصه ، درد و رنج تصور می کرد . آن حس صادقانه ی مادری که ماریانا با تمام وجودش نثار نیرو می کرد حتی برای خودش هم غیر قابل توصیف بود.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه ملکه به آن دو نزدیک شد و با صدای رسا که مهربانی و صمیمت در آن موج می زد گفت: فردا تدارکِ جشنی رو می بینم ... یه جشن باشکوه برای بازگشت نوه ام به خونه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو در چشمان ملکه خیره شد و حالا ملکه می توانست تردید رادرچشمان او به خوبی مشاهده کند بنابراین رو به ماریانا گفت: عزیزم ، به اتاقت برو و خودت رو برای جشن آماده کن.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا تمنا کرد : نه مادر من تازه پسرم رو به دست آوردم ،دوست دارم چند کلمه ای باهاش حرف بزنم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه لبخندی زد و گفت: وقت بسیاره فرزندم حالا که نیروی مااینجاست پس تو هروقت خواستی می تونی باهاش حرف بزنی اما حالا باید خودت رو برای جشن فردا آماده کنی.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا به سختی از نیرو جدا شد ، اگر چه در هنگام خروجش ازاتاق چشم از نیرو برنداشت اما بالاخره اتاق را ترک کرد. در همین لحظه نیرو با اضطراب گفت: این کارا واقعا ضروریه ؟ منظورم جشنه ؟! آخه اگه یکی بفهمه چی ...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">کسی نمی فهمه ، اگه من برای بازگشت نوه م به خونه جشن نگیرم، شک برانگیز تر میشه پس این جشن لازمه.</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اما ملکه ، اگه پسرِ واقعی ماریانا پیدا بشه اونوقت من یه دروغ گو قلمداد میشم و ممکنه ضربه ی بزرگی به ماریانا وارد بشه ، بهتر نیست این ماجرا رو همین جا تموم کنین شما می خواستین لبخند دخترتون رو ببین که حالا دیدین ،بهتر نیست من هر چه زودتر از اینجا برم؟!</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نه، نه اینجوری که بدتر میشه ، ماریانا دوست داره لحظاتی رو با تو یعنی با پسرش بگذرونه پس بهتره که چند روزه دیگه هم بمونی. اگر چه فکر نمیکنیم هرگز بتونیم پسر ماریانا رو پیدا کنیم!</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو از این حرفِ ملکه شوکه شد و سپس گفت: منظورتون رومتوجه نمی شم ! اگر اینطوره صد در صد ماریانا متوجه دروغی بودن این مسئله میشه من که برای همیشه نمی تونم اینجا باشم و نقش پسرش رو بازی کنم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه پشتش را به نیرو کرد و با بی تفاوتی گفت: چرا نمی تونی؟ حالا که نقشه ی ما اینقدر خوب پیش رفته تو هم می تونی اینجا بمونی ، تو خودت گفتی یتیم بودی پس می تونی ماریانا رو به عنوان مادر واقعیت بدونی و برای همیشه اینجا بمونی.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو باز هم متعجب بود سرش را گرفت و اندکی در طول اتاق قدم زد ، عصبی بود و به شدت می لرزید رو به ملکه گفت: اما شما منو فریب دادین ، شماگفتین تا وقتی پسره واقعیش رو پیدا کنین من می تونم اینجا بمونم ، نه... نه من قبول نمی کنم همین حالا از اینجا می رم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو به سمت در اتاق حرکت کرد در همین لحظه سربازی جلوی درظاهر شد ، نیرو با عصبانیت به ملکه خیره شد، ملکه گفت: متاسفم نیرو ، حالا که دخترم شادیش رو بدست آورده نمی تونم بزارم دوباره به اون حالت افسرده برگرده ...دخترم مثه یه گل پژمرده شده بود اما حالا... اون دوباره زنده شده، خودت دیدی که چطور تو رو در آغوش گرفت و دوستت داشت ... اون دختر فکر می کنه تو پسرش هستی...نمی تونم بزارم از اینجا بری.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اما برای همیشه هم نمی تونم دروغ بگم ، می تونم؟!</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">در هر حال تو نمی تونی از اینجا بری</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">شما نمی تونین منو مجبور کنین ، اگر بخوام برم چطوری میتونی جلوی منو بگیری؟</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">چهره ی ملکه تغییر کرد ، با نگاهی غضب آلود گفت: به جرم ورود به سرزمین ممنوعه و فریب دخترم اعدام میشی.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو پوزخندی زد و گفت : مسخره س ، من دخترِ شما رو فریب ندادم ،این شما بودین که دخترتون رو فریب دادین.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">کی می فهمه که این نقشه ی من بوده؟! چه بسا جرم تو سنگین ترهم هست فکر کردی با پنهان کردن اون دستِ غیر طبیعیت می تونی منو فریب بدی پسر ، من می دونم که تو یه شیطانی ... و شیاطینی که به این سرزمین وارد می شن باید کشته بشن.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو ساکت شد و به صورت ملکه خیره شد ، باورش نمی شد که بار دیگر فریب خورده است . حالا نمی دانست که باید چکار کند آیا باید فرار می کرد – که البته با وجودآن همه سرباز و نیروی امنیتی فرار او غیر ممکن بود ، حتی اگر هم می توانست فرارکند باز هم راه خروج از آنجا را نمی توانست بیابد- یا باید همان جا می ماند و برای همیشه نقش پسر ماریانا را بازی می کرد. آهسته روی تخت نشست و برای یافتن جوابی باخود کلنجار رفت . ملکه هم که به نظر از این پیروزی خود خوشحال و شاد به نظر میرسید بی سر و صدا اتاق را ترک کرد.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1665659, member: 22854"] [CENTER][FONT=Times New Roman][SIZE=3][COLOR=#000000][SIZE=6][FONT=Tahoma]قسمت هشتم : نیرنگ [IMG]http://www.be.flash-screen.com/free-wallpaper/uploads/200908/imgs/1249377230_1280x1024_dante-in-devil-may-cry-4.jpg[/IMG] [/FONT][/SIZE] [/COLOR][/SIZE][/FONT][/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000] [/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه با خوشحالی به طرف در اتاق رفت و گفت: میرم به دخترم خبر بدم.[/COLOR][/FONT] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]حالا؟ [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]آره ، تو هم برو توی اتاقت می خوام سوپرایزش کنم [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو که چاره ای نداشت ، فورا از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته در دنیای جهنمی ، به دنبال موندوس می گشت . خشم سراپای وجودش را فرا گرفته بود بدون اینکه حرفی بزند به بدترین شکل شیاطین رانابود می کرد گویی قدرتش چند برابر شده بود. هوای سوزان و ماگماهای مذاب که از زیر پله ها ی شکسته وعمارات فرسوده می گذشت را بی اعتنا از نظر می گذراند . دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود حالا فقط به دنبال انتقام بود . انتقام به او قدرت می بخشید و این چیزی بودکه در حال حاضر به آن نیاز داشت. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در دنیای فرشتگان ، ملکه وارد اتاق ماریانا شد . ماریانا کنار تخت خوابش روی زمین نشسته بود و دعا می خواند ، ملکه آهسته به اون نزدیک شددستش را روی شانه اش گذاشت و با لحن مادرانه ای گفت: دخترم دعاهایت مستجاب شده...خداوند تو را بسیار دوست دارد.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا رویش را برگرداند و به چشمان براق و عسلی رنگ مادرش خیره شد . اشکهای روی گونه هایش مثلِ جواهری قیمتی در نور نیمه جان خورشید غروب میدرخشید آهسته گفت: مادر، راجع به چی حرف می زنی؟ [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]عزیزم ، خبری برات دارم که با شنیدنش بسیار خوشحال خواهی شد. [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ چیز جز خبر پیداشدن پسرم مرا خوشحال نخواهد کرد.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا شانه های نحیف ماریانا را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد گفت: می خوام شخصی رو به تو نشون بدم، فقط باید قول بدی چشماتو باز نکنی . [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]مادر این کارا برای چیه؟ [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]خواهش می کنم ماریانا ، من به تو قول می دم که اتفاق خوبی می افته.[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا چشمهایش را بست و ملکه دست او را گرفت و او را تانزدیک در اتاق نیرو برد سپس دستگیره در را کشید ، نیرو که روی تختش نشسته بود فورا ایستاد و ابتدا به ملکه سپس به ماریانا خیره شد ، ملکه از ماریانا خواست تا چشمانش را باز کند . او چشمانش را گشود و بی اعتنا گفت: مادر، چرا منو اینجا اوردی؟ اینجااتاق اون پسره. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه با مهربانی گفت : اینجا اتاقه پسر توئه. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اشک شوق در چشمان ماریانا حلقه زد و در چشمان نیرو خیره شد.چند قدمی به سمت او رفت و در حالیکه با دستان کوچک و ظریفش جلوی دهانش را گرفته بود گفت: این غیره ممکنه. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]بالاخره بغضش تر کید. حالا دیگر کاملا به نیرو نزدیک شده بود با دستهایش صورت نیرو را لمس کرد و سپس در حالیکه او را در آغوش می کشید ،شروع به گریستن کرد و گفت: باورم نمیشه ، پسره من تمام این مدت اینجا بود و من نمیدونستم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو نیز احساس عجیبی پیدا کرده بود ، زمانیکه اشکهای گرم ماریاناروی شانه هایش نشست حس و حالش عوض شد ، گویی واقعا مادرش بود که او را در آغوش گرفته ، برای همین اشک در چشمانش حلقه زد اما چشمانش را بست و ناگهان به یاد روزهای کودکی اش افتاد ، روزهایی که به دور از آغوش مادر در میان جمعیتی انبوه از مردم حیله گر و فریبکار که تنها بخاطر نداشتن مادر و پدر او را مورد تمسخر قرار میدادند می دوید و آهسته در میان سایه ها می خزید تا شاید بتواند خود را پنهان کند وبا اشکهای بسیاری که لحظه به لحظه روی گونه های یخ زده اش می لغزید و امانش نمیداد تسکین بدهد. ملکه که شاهد این صحنه بود به چهره ی نیرو خیره شد و در دل گفت:یتیم بودن این پسر باعث شده تا ماریانا رو مثه مادر واقعیش بدونه... خدایا امیدوارم با این عملم به هیچکدوم از این دو آسیبی نرسونده باشم ... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]بالاخره ماریانا سرش را از روی شانه ی نیرو برداشت و باچشمانی اشک آلود به صورت او خیره شد و بالاخره لب به سخن گشود: توی این بیست سال لحظه ای از تو جدا نبودم... جسمم بود اما روحم همیشه کنارِ تو بود.هرشب رو برات دعا می کردم و به امید دیدار تو می خوابیدم... هر چند که توی این بیست سال یک شب رو هم آسوده نگذروندم... حالا تو اینجا دقیقا رو به روی من ایستادی، دقیقا همون چهره ای که تصور می کردم داشته باشی... به همون زیبایی ... باید تموم این سالها رو جبران کنم ، باید برات تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دوباره به صورت نیرو خیره شد . نیرو با خود گفت: خیلی خوشحال به نظر می رسه... کاش که با اینکارم قلبش رو نشکونم اونوقت دیگه هرگز نمیتونم خودم رو ببخشم . [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]سپس لب به سخن گشود و گفت: مادر ، ملکه برام همه چیز رو توضیح داد ... من همه چیز رو می دونم... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا انگشتهای ظریف و کوچکش را روی لبان نیرو گذاشت وگفت: هیسسس ، چیزی نگو دوست دارم فقط تماشات کنم ... و تصور کنم که در دوری من چطور بزرگ شدی ... بار دیگر دستانش را روی صورت نیرو کشید و لبخند زد. نیرو هم خیره به او نگاه می کرد گویی فکرش از هرچیزی تهی شده بود و تنها خود و ماریانا رادر فضایی به دور از هر گونه خشونت و غم و غصه ، درد و رنج تصور می کرد . آن حس صادقانه ی مادری که ماریانا با تمام وجودش نثار نیرو می کرد حتی برای خودش هم غیر قابل توصیف بود.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه ملکه به آن دو نزدیک شد و با صدای رسا که مهربانی و صمیمت در آن موج می زد گفت: فردا تدارکِ جشنی رو می بینم ... یه جشن باشکوه برای بازگشت نوه ام به خونه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو در چشمان ملکه خیره شد و حالا ملکه می توانست تردید رادرچشمان او به خوبی مشاهده کند بنابراین رو به ماریانا گفت: عزیزم ، به اتاقت برو و خودت رو برای جشن آماده کن.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا تمنا کرد : نه مادر من تازه پسرم رو به دست آوردم ،دوست دارم چند کلمه ای باهاش حرف بزنم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه لبخندی زد و گفت: وقت بسیاره فرزندم حالا که نیروی مااینجاست پس تو هروقت خواستی می تونی باهاش حرف بزنی اما حالا باید خودت رو برای جشن فردا آماده کنی.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا به سختی از نیرو جدا شد ، اگر چه در هنگام خروجش ازاتاق چشم از نیرو برنداشت اما بالاخره اتاق را ترک کرد. در همین لحظه نیرو با اضطراب گفت: این کارا واقعا ضروریه ؟ منظورم جشنه ؟! آخه اگه یکی بفهمه چی ... [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]کسی نمی فهمه ، اگه من برای بازگشت نوه م به خونه جشن نگیرم، شک برانگیز تر میشه پس این جشن لازمه. [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اما ملکه ، اگه پسرِ واقعی ماریانا پیدا بشه اونوقت من یه دروغ گو قلمداد میشم و ممکنه ضربه ی بزرگی به ماریانا وارد بشه ، بهتر نیست این ماجرا رو همین جا تموم کنین شما می خواستین لبخند دخترتون رو ببین که حالا دیدین ،بهتر نیست من هر چه زودتر از اینجا برم؟! [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نه، نه اینجوری که بدتر میشه ، ماریانا دوست داره لحظاتی رو با تو یعنی با پسرش بگذرونه پس بهتره که چند روزه دیگه هم بمونی. اگر چه فکر نمیکنیم هرگز بتونیم پسر ماریانا رو پیدا کنیم! [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو از این حرفِ ملکه شوکه شد و سپس گفت: منظورتون رومتوجه نمی شم ! اگر اینطوره صد در صد ماریانا متوجه دروغی بودن این مسئله میشه من که برای همیشه نمی تونم اینجا باشم و نقش پسرش رو بازی کنم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه پشتش را به نیرو کرد و با بی تفاوتی گفت: چرا نمی تونی؟ حالا که نقشه ی ما اینقدر خوب پیش رفته تو هم می تونی اینجا بمونی ، تو خودت گفتی یتیم بودی پس می تونی ماریانا رو به عنوان مادر واقعیت بدونی و برای همیشه اینجا بمونی.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو باز هم متعجب بود سرش را گرفت و اندکی در طول اتاق قدم زد ، عصبی بود و به شدت می لرزید رو به ملکه گفت: اما شما منو فریب دادین ، شماگفتین تا وقتی پسره واقعیش رو پیدا کنین من می تونم اینجا بمونم ، نه... نه من قبول نمی کنم همین حالا از اینجا می رم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو به سمت در اتاق حرکت کرد در همین لحظه سربازی جلوی درظاهر شد ، نیرو با عصبانیت به ملکه خیره شد، ملکه گفت: متاسفم نیرو ، حالا که دخترم شادیش رو بدست آورده نمی تونم بزارم دوباره به اون حالت افسرده برگرده ...دخترم مثه یه گل پژمرده شده بود اما حالا... اون دوباره زنده شده، خودت دیدی که چطور تو رو در آغوش گرفت و دوستت داشت ... اون دختر فکر می کنه تو پسرش هستی...نمی تونم بزارم از اینجا بری. [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اما برای همیشه هم نمی تونم دروغ بگم ، می تونم؟! [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]در هر حال تو نمی تونی از اینجا بری [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]شما نمی تونین منو مجبور کنین ، اگر بخوام برم چطوری میتونی جلوی منو بگیری؟ [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]چهره ی ملکه تغییر کرد ، با نگاهی غضب آلود گفت: به جرم ورود به سرزمین ممنوعه و فریب دخترم اعدام میشی.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو پوزخندی زد و گفت : مسخره س ، من دخترِ شما رو فریب ندادم ،این شما بودین که دخترتون رو فریب دادین. [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]کی می فهمه که این نقشه ی من بوده؟! چه بسا جرم تو سنگین ترهم هست فکر کردی با پنهان کردن اون دستِ غیر طبیعیت می تونی منو فریب بدی پسر ، من می دونم که تو یه شیطانی ... و شیاطینی که به این سرزمین وارد می شن باید کشته بشن.[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]نیرو ساکت شد و به صورت ملکه خیره شد ، باورش نمی شد که بار دیگر فریب خورده است . حالا نمی دانست که باید چکار کند آیا باید فرار می کرد – که البته با وجودآن همه سرباز و نیروی امنیتی فرار او غیر ممکن بود ، حتی اگر هم می توانست فرارکند باز هم راه خروج از آنجا را نمی توانست بیابد- یا باید همان جا می ماند و برای همیشه نقش پسر ماریانا را بازی می کرد. آهسته روی تخت نشست و برای یافتن جوابی باخود کلنجار رفت . ملکه هم که به نظر از این پیروزی خود خوشحال و شاد به نظر میرسید بی سر و صدا اتاق را ترک کرد.[/FONT][/COLOR] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft