ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1664673" data-attributes="member: 61964"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px">قسمت هفتم: دروغی در پی حقیقت</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/g3rqtxo13gx2l7db3jri.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">باری وارد اتاقش شد و روی تخت نشست وسرش را میان دستانش گرفت ، هیچ فکری به ذهنش نمی رسید اما احساسی از درون به او می گفت که حضور او در این جا بی دلیل نیست. دیگر سحر شده بود ، خورشید کم کم در آسمان خودنمایی می کرد و سعی داشت با نور حیاط بخش خود تاریکی ظالم و بی انتهای شب را محو کند . در همین لحظه سربازی وارد اتاق نیرو شد: ملکه می خوان ، تو رو ببینن. ما من بیا.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با بی حوصلگی گفت : علاقه ای به دیدنش ندارم، ممکنه دوباره بخواد منو با کسِ دیگه ای اشتباه بگیره</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سربازی جلو آمد و با لحن خشنی گفت: ای پسره ی گستاخ، چطور جرئت می کنی که اینطور راجع به ملکه حرف بزنی... زود باش با من بیا.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو نفس عمیقی کشید و به دنبال سرباز به راه افتاد ، ملکه در اتاق مخصوص خودش روی تخت نشسته بود با مشاهده ی آن دو از سرباز خواست که خارج شود سپس رو به نیرو گفت: پسر جان جلوتر بیا.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو آهسته به سمت ملکه قدم برداشت ملکه ادامه داد:بخاطر برخورد دیروز واقعا متاسفم ، ما معمولا اینجوری از مهمونامون پذیرائی نمی کنیم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو که متوجه شده بود لحن ملکه تغییر کرد فورا گفت: مشکلی نیست، با من کاری داشتین؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه ادامه داد: بله می خواستم چند تا سوال ازت بپرسم، گفتی اسمت نیروست؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">بله بانوی من ( نیرو ، خودش هم از این طور حرف زدن خنده ش گرفته بود ولی چاره ای نداشت انگار که همه در این سرزمین باید اینگونه سخن می گفتند.)</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه سرش را تکان داد و دوباره پرسید: دلیل اومدنت به این سرزمین چیه؟ </span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">خودم هم نمی دونم ، یه دفعه چشمام و باز کردم و اینجا بودم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا دستش را زیر چانه اش گذاشت و خیلی متفکرانه گفت: هممم، که اینطور ... بسیار خب به من بگو پدر و مادرت چه کسانی هستن و خودت چند سال داری؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو حین جواب دادن به سخنان ملکه مواظب بود که از ورجیل یا اسپاردا اسمی نبرد – این احتمال وجود داشت که ملکه قبلا نام اسپاردا را شنیده باشد و به این دلیل متوجه رابطه ی نیرو با او بشود و به جرم اینکه نیرو شیطان است او را بکشند ، برای همین مجبور بود با احتیاط جواب سوالهای ملکه را بدهد- نیرو خیلی سریع پاسخ داد: من یتیمم، قبلا هیچوقت پدر و مادرم رو ندیدم و خودم بیست سالمه. </span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">شغلت چیه؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">توی شهر فورتونا مغازه ی کوچکی دارم و به سفارشات مردم رسیدگی می کنم.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چه سفارشاتی؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">من شیاطین سرگردان در شهر که باعث آشوب و ناامنی می شن رو نابود می کنم.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">کسی رو داری؟ خواهری ، برادری، فامیلی؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو ناخودآگاه به یاد کایری افتاد، هنوز هم باور نمی کرد که کایری به او خیانت کرده، او کایری را حتی بیشتر از جانش دوست داشت اما او... بی مهابا پاسخ داد: نه ، هیچکس رو ندارم .</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه که متوجه چهره ی غمگین نیرو شده بود ، با خود فکر کرد: چقدر چهره ش شبیه به ماریاناس...یعنی این پسر ، می تونی فرزندِ ماریانا باشه ... خدای من موهای سفید اون- شباهتی که به ورجیل و ماریانا داره...آیا اون فرزندِ... نه...نه... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه آه سوزناکی کشید ، نیرو که در افکارش غرق شده بود به خود آمد و به چهره ی خسته ی ملکه خیره شد ، پیش از ان که راجع به سوالی که می پرسد فکر کند فورا گفت: شما ، ملکه هستین اما چهره ی خسته ی شما نشون می ده که خیلی ساله که دارین از یه چیزی رنج می برین ، شاید نخواین به سوالم جواب بدین اما آیا مسئله ای هست که بتونم شما رو در او کمک کنم؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه که انتظار این حرف را از نیرو نداشت ، اخمهایش را در هم گره کرد و گفت: نه، تو نمی تونی ...، اما ناگهان ساکت شد و به فکر فرو رفت: شاید این پسر بتونه دخترم رو نجات بده. لحنش را عوض کرد و ادامه داد: ماریانا، دختره غمگینیه ، اون هرشب رو بخاطر فرزندش تا سحر گریه می کنه.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چه بلایی سره بچه ش اومده؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه آب دهانش را قورت داد و گفت: این ماجرا مربوط به بیست سال پیش میشه </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">،ماریانا دختر شاد و ماجراجویی بود همیشه برای گردشگری به دور دنیا سفر می کرد. این براش تبدیل به یه عادت شده بود به طوریکه در زمان کوتاهی برای خودش دوستای زیادی پیدا می کرد، من همیشه ماریانا رو بخاطر سفرهای طولانی و دوستاهای مختلفی که پیدا می کرد سرزنشش می کردم ، برای همین یه روز ماریانا بهم گفت که خسته شده و می خواد از اینجا بره، اون گفت که می خواد مستقل باشه و برای خودش زندگی جدیدی رو شروع کنه، ما مخالفت کردم آخه اون هنوز خیلی کم سن و سال بود اما اون حرفمو قبول نکرد و از اینجا رفت.من نمی تونستم اونو به حالِ خودش بزارم – من یه مادرم و همیشه نگران اون بودم- برای همین یکی از سربازانم رو برای محافظت و گزارش اعمال اون به طور مخفیانه دنبالش فرستادم ، سربازم این طور تعریف می کرد گویی یک شب چند هیولا بد ترکیب به ماریانای من حمله کرده بودند. در این حین دخترم فقط فریاد میکشیده و کمک میخواسته اما ناگهان پسری، ورجیل، با مو های نقره ای و چشمانی آبی اون رو از شر آن شیاطین نجات داد.سربازم تعریف می کرد بعد از اون شب دخترم بطور مکرر با او قرار ملاقات میگذاشت و روز به روز علاقه اش بر او افزوده میشد. در یکی از روز های بهاری ماریا از عشق شدید تمام حقایق خود را برای ورجیل فاش ساخت و اون رو به اینجا آورد. من از اقدام او خیلی عصبانی بودم ، هیچ انسانی اجازه ی ورود به اینجا را نداشت اما حضور دوباره ی دخترم در خانه و این احساس که او چقدر به آن پسر علاقه دارد، مجبور بودم تا حرف های او را بپذیرم . ماریانا راست می گفت از حضور ورجیل در قصر من چند روزی می گذشت او ظاهر آراسته و متنی داشت و کم حرف می زد . بالاخره ورجیل ،ماریانا را از من خواستگاری کرد . من اول مخالفت کردم اما عشق ماریانا نسبت به ورجیل وحتر عشق ورجیل نسبت به دخترم باعث شد تا اون رو به عنوان داماد خودم قبول کنم و گذاشتم دخترم همراه او در یکی از شهرهای زمینی زندگی کنه، من از اینکه اون پسر یه شیطانِ رذل و بی احساس</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'"> هست کاملا بی خبر بودم. چند ماهی از ازدواج آن دو میگذشت وماریانا باردار شده بود. او دلبستگی شدیدی به فرزند خود داشت اما دیگر آن چهره ی بشاش خود را از دست داده بود و غمی در چشمانش مشاهده میشد.من از اون در این مورد پرسیدم و متوجه شدم که ورجیل اونو ترک کرده ، ماریانا هیچوقت دلیلش رو بهم نگفت. بالاخره ماریانا فارغ شد، اون پسری سفید پوست با موهایی نقره ای را به دنیا آورد، گویی همان روز ورجیلبه خانه برگشت ، ماریانا با گریه برام تعریف می کرد که نزدیک سحرب بود ، مارینا کنار تخت بچه خوابش برده بود اما در همین لحظه احساس می کنه شخصی بالای سرش ایستاده، اون ورجیل بود که دستش رو روی دهان دخترم گذاشته بود و تهدیدش کرده بود و بعد نوه م رو برداشته و فرارکرده بود. اون میگفت: قدرت از ان من است. هیچکس جلو دار من نیست و ماریانا رو با حالتی که از درد زایمان به خودش می نالیده رها میکنه و میره. سربازان من به شکل مبدل شرایط را کنترل میکرند و من رو از این ماجرا با خبر کردن. من دخترم را با بدترین وضع یافتم و از سربازانم خواستم تا هر جوری که شده ورجیل با نوه م رو پیدا کنن ولی از اون خبری نبود انگار که آب شده بود رفته بود تو زمین. حالا بعد از گذشت این همه سال ورجیل ماریانا نتونسته گذشته ی خودش رو فراموش کنه و هنوز هم دنبال فرزنده گم شده ش می گرده.</span></span></p><p><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو با تعجب پرسید: اما دختر شما که خیلی خیلی جوونه یعنی اگه 20 ساله پیش باردار بود پس یعنی الان باید پسرش همسن من باشه ، اما چطور ممکنه ، چهره ی ایشون ؟!</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- فرشته ها مثلِ انسانها نیستند اوناخیلی دیر پیر میشن ، شاید اگه الان من سن خودم رو بهت بگم باور نکنی...</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو اندکی تامل کرد – دانستن در مورد سن فرشته ها برایش جالب بود ولی صلاح دید موضوع را عوض کند- گفت:ماریانا به نظر شاد می رسید ، اولین بار که دیدمش توی آلاچیق جلوی قصر می رقصید.</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">-اون کار به اجبار من بود تا روحیه بگیره اما فایده ای نداشت ، حالا از تو در خواستی دارم ، از اونجایی که شباهت زیادی به ورجیل داری می خوام که خودت رو به عنوان پسر گم شده ش معرفی کنی، باور کن اون خیلی خوشحال میشه...</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- نه امکان نداره، اون حقیقت رو می فهمه!</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- نگران نباش این نقشه کاملا تحت کنترله منه، تا حالا اطلاعاتی در مورد نوه م پیدا کردیم مطمئنم تا قبل از اینکه متوجه بشه بچه ش رو پیدا می کنیم.</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">ملکه این را گفت و دستش را روی شانه ی نیرو گذاشت و ادامه داد: اینها همه به تو بستگی داره پسر می تونی امروز رو هم اینجا بمونی و راجع به این مسئله فکر کنی ، اگر خواستی می تونی قبول کنی اگر هم نه که... می تونی هروقت خواستی از اینجا بری...</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">سپس از روی تختش بلند شد و از در بزرگ اتاق خارج شد و نیرو را با افکار پریشان و در خواستی مبهم تنها گذاشت.</span></span></p><p><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو اندکی در اتاق قدم زد و با خود فکر کرد: </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نمیتوانم کسی را به بازی بگیرم ... شاید هم با این کار بتونم اون مادر دل شکسته را راضی میکنم و با زندگی عادی برگردونم... اما اگه اون بفهمه که دروغ گفتم.. خدایا باید چیکار کنم؟!</span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو به اتاق خودش رفت و در تمام این مدت فقط با خودش کلنجار می رفت و عواقب کارش رو می سنجید . بالاخره یکی از سربازان ملکه وارد اتاق شد و پرسید: ملکه ، خواستار جواب قطعی شما هستن. </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو اندکی تامل کرد و سپس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت : دوست دارم ملکه رو ببینم و خودم بهشون بگم. سرباز نیرو را تا نزدیکی اتاق ملکه همراهی کرد ، سپس نیرو وارد اتاق شد ملکه نیم خیز شد و با چشمانی پرسشگر به نیرو خیره شد و در این لحظه می توانست تردید را در نگاه نیرو ببیند. نیرو بدون مقدمه چینی گفت: امیدوارم که با این کار فقط بتونم یه قلب شکسته رو ترمیم بدم نه اینکه باعث ناراحتی و غصه بشم ... (سرش را پایین انداخت و آهسته گفتم) خیلی خب من قبول می کنم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه از این جواب نیرو بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید فورا به طرف نیرو دوید و نا خود آگاه او را در آغوش گرفت پس از مدتی چند قدمی عقب رفت و از نیرو فاصله گرفت – نیرو از این عمل ملکه شوکه شده بود- و گفت: من واقعا از تو سپاس گزارم ، تو انسان خوبی هستی... کاش میشد من هم در جبران این عمل پسندیده ی تو کاری انجا بدهم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو لبخندی زد و گفت: نه ، خیلی ممنون .</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1664673, member: 61964"] [CENTER][SIZE=7]قسمت هفتم: دروغی در پی حقیقت [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/g3rqtxo13gx2l7db3jri.jpg[/IMG] [/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]باری وارد اتاقش شد و روی تخت نشست وسرش را میان دستانش گرفت ، هیچ فکری به ذهنش نمی رسید اما احساسی از درون به او می گفت که حضور او در این جا بی دلیل نیست. دیگر سحر شده بود ، خورشید کم کم در آسمان خودنمایی می کرد و سعی داشت با نور حیاط بخش خود تاریکی ظالم و بی انتهای شب را محو کند . در همین لحظه سربازی وارد اتاق نیرو شد: ملکه می خوان ، تو رو ببینن. ما من بیا.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با بی حوصلگی گفت : علاقه ای به دیدنش ندارم، ممکنه دوباره بخواد منو با کسِ دیگه ای اشتباه بگیره[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]سربازی جلو آمد و با لحن خشنی گفت: ای پسره ی گستاخ، چطور جرئت می کنی که اینطور راجع به ملکه حرف بزنی... زود باش با من بیا.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو نفس عمیقی کشید و به دنبال سرباز به راه افتاد ، ملکه در اتاق مخصوص خودش روی تخت نشسته بود با مشاهده ی آن دو از سرباز خواست که خارج شود سپس رو به نیرو گفت: پسر جان جلوتر بیا.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو آهسته به سمت ملکه قدم برداشت ملکه ادامه داد:بخاطر برخورد دیروز واقعا متاسفم ، ما معمولا اینجوری از مهمونامون پذیرائی نمی کنیم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو که متوجه شده بود لحن ملکه تغییر کرد فورا گفت: مشکلی نیست، با من کاری داشتین؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه ادامه داد: بله می خواستم چند تا سوال ازت بپرسم، گفتی اسمت نیروست؟[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]بله بانوی من ( نیرو ، خودش هم از این طور حرف زدن خنده ش گرفته بود ولی چاره ای نداشت انگار که همه در این سرزمین باید اینگونه سخن می گفتند.)[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه سرش را تکان داد و دوباره پرسید: دلیل اومدنت به این سرزمین چیه؟ [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]خودم هم نمی دونم ، یه دفعه چشمام و باز کردم و اینجا بودم.[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا دستش را زیر چانه اش گذاشت و خیلی متفکرانه گفت: هممم، که اینطور ... بسیار خب به من بگو پدر و مادرت چه کسانی هستن و خودت چند سال داری؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو حین جواب دادن به سخنان ملکه مواظب بود که از ورجیل یا اسپاردا اسمی نبرد – این احتمال وجود داشت که ملکه قبلا نام اسپاردا را شنیده باشد و به این دلیل متوجه رابطه ی نیرو با او بشود و به جرم اینکه نیرو شیطان است او را بکشند ، برای همین مجبور بود با احتیاط جواب سوالهای ملکه را بدهد- نیرو خیلی سریع پاسخ داد: من یتیمم، قبلا هیچوقت پدر و مادرم رو ندیدم و خودم بیست سالمه. [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]شغلت چیه؟[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]توی شهر فورتونا مغازه ی کوچکی دارم و به سفارشات مردم رسیدگی می کنم.[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چه سفارشاتی؟[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]من شیاطین سرگردان در شهر که باعث آشوب و ناامنی می شن رو نابود می کنم.[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]کسی رو داری؟ خواهری ، برادری، فامیلی؟[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو ناخودآگاه به یاد کایری افتاد، هنوز هم باور نمی کرد که کایری به او خیانت کرده، او کایری را حتی بیشتر از جانش دوست داشت اما او... بی مهابا پاسخ داد: نه ، هیچکس رو ندارم .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه که متوجه چهره ی غمگین نیرو شده بود ، با خود فکر کرد: چقدر چهره ش شبیه به ماریاناس...یعنی این پسر ، می تونی فرزندِ ماریانا باشه ... خدای من موهای سفید اون- شباهتی که به ورجیل و ماریانا داره...آیا اون فرزندِ... نه...نه... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه آه سوزناکی کشید ، نیرو که در افکارش غرق شده بود به خود آمد و به چهره ی خسته ی ملکه خیره شد ، پیش از ان که راجع به سوالی که می پرسد فکر کند فورا گفت: شما ، ملکه هستین اما چهره ی خسته ی شما نشون می ده که خیلی ساله که دارین از یه چیزی رنج می برین ، شاید نخواین به سوالم جواب بدین اما آیا مسئله ای هست که بتونم شما رو در او کمک کنم؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه که انتظار این حرف را از نیرو نداشت ، اخمهایش را در هم گره کرد و گفت: نه، تو نمی تونی ...، اما ناگهان ساکت شد و به فکر فرو رفت: شاید این پسر بتونه دخترم رو نجات بده. لحنش را عوض کرد و ادامه داد: ماریانا، دختره غمگینیه ، اون هرشب رو بخاطر فرزندش تا سحر گریه می کنه.[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چه بلایی سره بچه ش اومده؟[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه آب دهانش را قورت داد و گفت: این ماجرا مربوط به بیست سال پیش میشه [/COLOR][/FONT][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]،ماریانا دختر شاد و ماجراجویی بود همیشه برای گردشگری به دور دنیا سفر می کرد. این براش تبدیل به یه عادت شده بود به طوریکه در زمان کوتاهی برای خودش دوستای زیادی پیدا می کرد، من همیشه ماریانا رو بخاطر سفرهای طولانی و دوستاهای مختلفی که پیدا می کرد سرزنشش می کردم ، برای همین یه روز ماریانا بهم گفت که خسته شده و می خواد از اینجا بره، اون گفت که می خواد مستقل باشه و برای خودش زندگی جدیدی رو شروع کنه، ما مخالفت کردم آخه اون هنوز خیلی کم سن و سال بود اما اون حرفمو قبول نکرد و از اینجا رفت.من نمی تونستم اونو به حالِ خودش بزارم – من یه مادرم و همیشه نگران اون بودم- برای همین یکی از سربازانم رو برای محافظت و گزارش اعمال اون به طور مخفیانه دنبالش فرستادم ، سربازم این طور تعریف می کرد گویی یک شب چند هیولا بد ترکیب به ماریانای من حمله کرده بودند. در این حین دخترم فقط فریاد میکشیده و کمک میخواسته اما ناگهان پسری، ورجیل، با مو های نقره ای و چشمانی آبی اون رو از شر آن شیاطین نجات داد.سربازم تعریف می کرد بعد از اون شب دخترم بطور مکرر با او قرار ملاقات میگذاشت و روز به روز علاقه اش بر او افزوده میشد. در یکی از روز های بهاری ماریا از عشق شدید تمام حقایق خود را برای ورجیل فاش ساخت و اون رو به اینجا آورد. من از اقدام او خیلی عصبانی بودم ، هیچ انسانی اجازه ی ورود به اینجا را نداشت اما حضور دوباره ی دخترم در خانه و این احساس که او چقدر به آن پسر علاقه دارد، مجبور بودم تا حرف های او را بپذیرم . ماریانا راست می گفت از حضور ورجیل در قصر من چند روزی می گذشت او ظاهر آراسته و متنی داشت و کم حرف می زد . بالاخره ورجیل ،ماریانا را از من خواستگاری کرد . من اول مخالفت کردم اما عشق ماریانا نسبت به ورجیل وحتر عشق ورجیل نسبت به دخترم باعث شد تا اون رو به عنوان داماد خودم قبول کنم و گذاشتم دخترم همراه او در یکی از شهرهای زمینی زندگی کنه، من از اینکه اون پسر یه شیطانِ رذل و بی احساس[/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma] هست کاملا بی خبر بودم. چند ماهی از ازدواج آن دو میگذشت وماریانا باردار شده بود. او دلبستگی شدیدی به فرزند خود داشت اما دیگر آن چهره ی بشاش خود را از دست داده بود و غمی در چشمانش مشاهده میشد.من از اون در این مورد پرسیدم و متوجه شدم که ورجیل اونو ترک کرده ، ماریانا هیچوقت دلیلش رو بهم نگفت. بالاخره ماریانا فارغ شد، اون پسری سفید پوست با موهایی نقره ای را به دنیا آورد، گویی همان روز ورجیلبه خانه برگشت ، ماریانا با گریه برام تعریف می کرد که نزدیک سحرب بود ، مارینا کنار تخت بچه خوابش برده بود اما در همین لحظه احساس می کنه شخصی بالای سرش ایستاده، اون ورجیل بود که دستش رو روی دهان دخترم گذاشته بود و تهدیدش کرده بود و بعد نوه م رو برداشته و فرارکرده بود. اون میگفت: قدرت از ان من است. هیچکس جلو دار من نیست و ماریانا رو با حالتی که از درد زایمان به خودش می نالیده رها میکنه و میره. سربازان من به شکل مبدل شرایط را کنترل میکرند و من رو از این ماجرا با خبر کردن. من دخترم را با بدترین وضع یافتم و از سربازانم خواستم تا هر جوری که شده ورجیل با نوه م رو پیدا کنن ولی از اون خبری نبود انگار که آب شده بود رفته بود تو زمین. حالا بعد از گذشت این همه سال ورجیل ماریانا نتونسته گذشته ی خودش رو فراموش کنه و هنوز هم دنبال فرزنده گم شده ش می گرده. نیرو با تعجب پرسید: اما دختر شما که خیلی خیلی جوونه یعنی اگه 20 ساله پیش باردار بود پس یعنی الان باید پسرش همسن من باشه ، اما چطور ممکنه ، چهره ی ایشون ؟![/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- فرشته ها مثلِ انسانها نیستند اوناخیلی دیر پیر میشن ، شاید اگه الان من سن خودم رو بهت بگم باور نکنی...[/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو اندکی تامل کرد – دانستن در مورد سن فرشته ها برایش جالب بود ولی صلاح دید موضوع را عوض کند- گفت:ماریانا به نظر شاد می رسید ، اولین بار که دیدمش توی آلاچیق جلوی قصر می رقصید.[/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]-اون کار به اجبار من بود تا روحیه بگیره اما فایده ای نداشت ، حالا از تو در خواستی دارم ، از اونجایی که شباهت زیادی به ورجیل داری می خوام که خودت رو به عنوان پسر گم شده ش معرفی کنی، باور کن اون خیلی خوشحال میشه...[/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- نه امکان نداره، اون حقیقت رو می فهمه![/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- نگران نباش این نقشه کاملا تحت کنترله منه، تا حالا اطلاعاتی در مورد نوه م پیدا کردیم مطمئنم تا قبل از اینکه متوجه بشه بچه ش رو پیدا می کنیم.[/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]ملکه این را گفت و دستش را روی شانه ی نیرو گذاشت و ادامه داد: اینها همه به تو بستگی داره پسر می تونی امروز رو هم اینجا بمونی و راجع به این مسئله فکر کنی ، اگر خواستی می تونی قبول کنی اگر هم نه که... می تونی هروقت خواستی از اینجا بری...[/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]سپس از روی تختش بلند شد و از در بزرگ اتاق خارج شد و نیرو را با افکار پریشان و در خواستی مبهم تنها گذاشت. [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو اندکی در اتاق قدم زد و با خود فکر کرد: [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نمیتوانم کسی را به بازی بگیرم ... شاید هم با این کار بتونم اون مادر دل شکسته را راضی میکنم و با زندگی عادی برگردونم... اما اگه اون بفهمه که دروغ گفتم.. خدایا باید چیکار کنم؟![/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو به اتاق خودش رفت و در تمام این مدت فقط با خودش کلنجار می رفت و عواقب کارش رو می سنجید . بالاخره یکی از سربازان ملکه وارد اتاق شد و پرسید: ملکه ، خواستار جواب قطعی شما هستن. [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو اندکی تامل کرد و سپس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت : دوست دارم ملکه رو ببینم و خودم بهشون بگم. سرباز نیرو را تا نزدیکی اتاق ملکه همراهی کرد ، سپس نیرو وارد اتاق شد ملکه نیم خیز شد و با چشمانی پرسشگر به نیرو خیره شد و در این لحظه می توانست تردید را در نگاه نیرو ببیند. نیرو بدون مقدمه چینی گفت: امیدوارم که با این کار فقط بتونم یه قلب شکسته رو ترمیم بدم نه اینکه باعث ناراحتی و غصه بشم ... (سرش را پایین انداخت و آهسته گفتم) خیلی خب من قبول می کنم.[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه از این جواب نیرو بسیار خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید فورا به طرف نیرو دوید و نا خود آگاه او را در آغوش گرفت پس از مدتی چند قدمی عقب رفت و از نیرو فاصله گرفت – نیرو از این عمل ملکه شوکه شده بود- و گفت: من واقعا از تو سپاس گزارم ، تو انسان خوبی هستی... کاش میشد من هم در جبران این عمل پسندیده ی تو کاری انجا بدهم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو لبخندی زد و گفت: نه ، خیلی ممنون .[/COLOR][/FONT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft