ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1656232" data-attributes="member: 61964"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px">قسمت سوم: زیباترین زشتی ها</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/wqgjm10gszfakypn1i6g.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /><span style="font-size: 22px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span></p><p></p><p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ساعت6 صبح بود ، با رسیدن به فورتونا و تنفس هوای پاک انجا گویی جانی تازه گرفته بود . مردم در حال باز کردن مغازه هاشان بودند و تعدادی کودکی نیز تازه از خانه خارج شده و به سمت مدرسه می رفتند. از کنار یتیم خانه عبور کرد و یاد روزهایی افتاد که در آنجا زندگی می کرد اندکی توقف کرد و به حیاط بزرگ یتیم خانه که پر از درختان میوه و گلهای خوش بو و معطر رز و میخک و عشقه بود خیره شد. یاد روزی افتاد که پدر ومادر کایری وارد یتیم خانه شدند از همان روز بود که با کایری آشنا شد. چشمانش را بست ، 10 سال پیش همین موقع بود تعدادی از بچه های شرور و بزرگتر به طرفش سنگ پرتاب می کردند ، آن موقع خیلی کوچک و ضعیف بود به در خیابانها می دوید تا سر پناهی یابد اما حتی بزرگترها نیست او را مورد تمسخر قرار می دادند ، دلیلش هم یک چیز بود او پدر و مادری نداشت و همین باعث می شد همیشه مورد آزار و اذیت سایرین قرار بگیرد. وارد کوچه ی بن بستی شد تعدادی از بچه ها بزرگتر نیز او را تعقیب کردند یکی از آنها که هیکلی بزرگتر و ظاهری قوی تر داشت به نیرو نزدیک شد موهایش مشکی و بلند بود و حالا که رو به روی نیرو ایستاده بود حتی قدش نیز کمی بلندتر از او بود. با تمسخر رو به او گفت: پدرت کجاست بدبخت؟! اصلا تو پدری داری؟ پدرت هم مثله خودت ضعیفه؟!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سپس با قلدری به نیرو نزدیک شد و او را هل داد. نیرو روی زمین افتاد . با خود فکر می کرد این بار نباید تسلیم شود نباید آنقدر ضعیف باشد که هر چه آنها می گویند را به راحتی بپذیرد . پس از روی زمین قلوه سنگی را برداشت و به طرف پسربچه پرتاب کرد . سنگ به سر او برخورد و سرش شکافته شد و خون روی صورتش جاری شد بچه های دیگر با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند اما آن پسربچه ی قلدر روی زمین زانو زد و سرش را گرفت، نیرو قلوه سنگ دیگری را برداشت و بالای سر او رفت سپس گفت: من پدر دارم... اون خیلی قویه...بالاخره یه روز میاد اینجا میاد و منو با خودش می بره... این را گفت و سنگ را بالا برد تا در سر آن پسر بچه ی شرور بکوبد اما در همین لحظه سایه ی مردی را دید که از انتهای کوچه به سمت او می آید ، پسر بچه فرصت فرار پیدا کرد و از کنار سایه ی مرد عبور کرد ... نزدیک غروب بود و چهره ی مرد در هاله ای از تاریکی پنهان بود ، نیرو قدمی به جلو برداشت در همین لحظه مرد با صدای گرفته ای گفت: انرژیت رو برای بعد نگه دار پسر.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو به سمن مرد دوید اما دیگر خیلی دیر شده بود و کسی آنجا نبود ، ناامیدانه به سمت یتیم خانه به راه افتاد درراه با خودش فکر می کرد : یعنی آن مرد واقعا پدر من بود؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">جلوی در بزرگ یتیم خانه مردم تجمع کرده بودند یکی فریاد زد : نگاه کنین با این بچه چیکار کرده، اون یه شیطانه باید بسوزونیمش</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دیگری گفت: از همون اول گفتم که کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه نباید اینجا بمونه... </span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">همهمه ی مردم بالا گرفت ، هر کس چیزی می گفت و نظری میداد در همین لحظه مردی بالای سکو رفت و فریاد زد: برادران و خواهران من ای ساکنین فورتونا لطفا چند لحظه ای رو به من گوش بدین.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کم کم مردم ساکت شدند. آن مرد ، فرد محترمی بود که همه اهالی فورتونا به او اعتماد داشتند نیرو نیز قبلا نام او را مکرر شنیده بود او مارکِلیوس نام داشت. دختر بچه ای نیز دست او را محکم گرفته بود ، آن دختربچه نیز کسی نبود جز کایری . باری مارکلیوس گلویش را صاف کرد و رو به جمعیت حاضر گفت: آیا ما چنین مردم پستی شدیم که یک کودک یتیم را فقط بخاطر اینکه پدر و مادری ندارد نابود کنیم؟! چرا لحظه ای درنگ نمی کنیم که شاید این کودک والدین فقیری بوده که قدرت تغذیه رو نداشتند... چرا ما باید او را به این علت مورد تمسخر قرار دهیم؟! (صدای همهمه باری دیگر بالا گرفت ، کایری دست پدرش را کشید و به نیرو که پشت دیواری پنهان شده بود اشاره کرد پدر با نگاه کردن به او لبخندی زد سپس بار دیگر رو به جمعیت ادامه داد ) موهای سفید او چی؟ ( ناگهان سکوتی کم نظیر در میان جمعیت سایه افکند، مارکلیوس ادامه داد ) او بسیار به اسپاردای قدرتمند ما شبیه هست... حال که ما از اسپاردا به نیکی یاد می کنیم پس فکر نمی کنید که حضور این کودک در شهر ما می تواند نشانه ی خوشنودی اسپاردا از ما باشد. همشهریان بیایید سعی کنیم او را از خود نرنجانیم چه بسا او از وابستگان اسپاردای کبیر باشد.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مارکلیوس به نیرو اشاره کرد و از او خواست تا نزد او بیاید نیرو از میان جمعیت خود را به او رساند. در همین لحظه مارکلیوس دستش را روی شانه ی نیرو گذاشت و گفتت: من این پسربچه رو به فرزندی قبول می کنم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دیگر آن نگاههای عجیب مردم تمام شده بود و نیرو از این بابت در پوست خودش نمی گنجید بالاخره او نیز صاحب خانواده ای شده و پدر داشت اما با این حال هنوز هم دوست داشتم که پدرش فرد قوی باشد کسی که هیچ کسی یارای مبارزه با او را نداشته باشد. حالا که خانه ای داشت و می توانست شبها راحت بخوابد همیشه رویای چنین پدری را در سرش می پروراند پدری که بتواند از او قدرتی فوق بشری به ارث برد.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">چشمانش را باز کرد و به دستش خیره شد ،و با خود گفت: آیا من واقعا از وابستگان اسپاردا هستم ؟! یعنی دانته... نه ... نه این غیر ممکنه ...شاید هم کس دیگه ... شاید یکی دیگه از پسرای اسپاردا... آه خدایا دارم به چی فکر می کنم بی خیال باید برم خونه.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">از آن طرف دانته وارد دنیای جهنمی شد ، درست مثل گذشته قبلابرای نابود کردن موندوس به چنین مکانی قدم گذاشته بود برای همین دیدن آن حال و هوا و صحنه های عجیب و رودهای آتشین و آبشارهایی از مواد مذاب اصلا تعجب نکرده بود خیلی راحت از روی تخته سنگهای شناور می گذاشت هر از گاهی شیاطینی را که به سمتش حمله می کردند بی مهابا می کشت بدون اینکه زحمتی بکشد و فشاری به خودش وارد کند. در این لحظه به محلی رسید که اهریمنی به عنوان نگهبان کنار دروازه ای عظیم ایستاده بود اهریمن بدنی نیمه انسان نیمه کرگدن داشت صورتش آبی رنگ بود و ریشهایی بلند داشت که به طرز ماهرانه ای بافته شده بودند با دیدن دانته برگشت سلاحش که داسی عظیم و برنده بود به سمت دانته گرفت و فریاد زد: پسر اسپاردا؟! تو اینجا چیکار می کنی؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته خندید ، ربلیان را بیرون کشید و پاسخ داد: برای آب کردن چربی هام اومدم ، آخه می دونی هوای دم کرده ی اینجا شبیه سونا می مونه من هم که چند وقتیه وقت نمی کنم ورزش کنم یه ذره چربی اوردم گفتم بیام اینجا هم یه قدمی زده باشم هم از هوای مطبوع اینجا استفاده کنم!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اهریمن فورا گفت: اگه موندوس بفهمه اینجایی کارت تمومه!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته جلوتر آمد و گفت: موندوس؟! مگه اون لعنتی هنوز زنده س؟ آه چه بد شد زیاد اینجا نمی مونم مگر نه خیلی دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش!! اومدم چند تا سوال بپرسم ، امیدوارم که بدون طفره رفتن همه رو بهم جواب بدی!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">کور خوندی دانته ! من چیزی نمی دونم بی خودی خودت رو خسته نکن.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">خب ، می دونستم با زبون آدیمزاد نمیشه با شما ها حرف زد ولی مشکلی نیست خوشبختانه راههای حرف کشیدن بسیاره...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و به سمت هیولا شلیک کرد ، اهریمن گلوله ی اولی را جاخالی داد اما دانته از فرصت استفاده کرد و با چند ضربه ی شمشیر از بالا و پایین هیولا را سر جایش نشاند پس از جنگی کوتاه دانته بالای سر او رفت و خیلی جدی پرسید: در مورد نیرو چی می دونی؟! سریع جوابمو بده!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">هیولا تقلا می کرد دانته کلتش را به سمت او نشانه رفت و گفت : قسم می خورم خیلی آروم و بی درد بکشمت فقط جواب سوالامو بده!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو... نیرو هم مثه توئه!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">بی خیال ! اینو می دونم که اونم یه سری قدرتهایی داره اما... رابطه ی اون با من...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">یک خون توی رگهای شماست...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چی؟ واضحتر بگو</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو برادر زاده ی توئه!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته شوکه شد سرش را پایین انداخت و چند لحظه ای به فکر فرو رفت سپس گفت: دروغه! همچین چیزی امکان نداره! ورجیل... چطور ممکنه!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">این حقیقت داره...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">که اینطور... سوالاتم تموم شد حالا می تونی بری به جهنم ( گلوله ای را در سر اهریمن خالی کرد و سپس به راه خود در دنیای جهنمی ادامه داد ، حالا که اینجا بود باید جواب باقی سوالاتش را نیز می یافت هرچند شنیدن اینکه ورجیل فرزندی دارد و آن فرزند نیروست روحیه ش را تا حدی تضعیف کرده بود.)</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کم کم نزدیک غروب بود و نیرو دیگر به خانه رسیده بود . خانه ی آنها آپارتمان کوچکی در مرکز شهر فورتونا بود از بعد از مرگ کریدو ، برادر کایری، او و نیرو با هم در آن آپارتمان زندگی می کردند. آهسته از پله های پوسیده و خراب آپارتمان بالا رفت . نزدیک در که شد خودش را در آینه ی کوچی که کنار در واحد آنها بود برانداز کرد لباسهایش را مرتب کرد سپس در زد . مثله همیشه بوی خوش غذا تمام آپارتمان را گرفته بود کایری آشپز قابلی بود. کایری در را باز کرد در نظر نیرو او زیباترین و مهربانترین دختر روی زمین بود. مثل همیشه لباسی سفید پوشیده بود ، سرش را پایین انداخت و از نیرو خواست تا داخل شود . پس از استراحت کوتاهی رو به نیرو گفت: امشب که جایی قرار نداری؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با لبخندی پاسخ داد : من و قرار؟! نه ، جایی می خوای بریم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری به طرف چوب لباسی کنار ورودی رفت ژاکتش را برداشت و گفت : آره به من اعتماد داری؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو فورا برخاست و گفت: بیشتر از چشمام.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری در اتاق را باز کرد و از نیرو خواست که همراه او بیاید ، حالا دیگر هوا تاریک شد و کوچه های شهر خلوت بودند کایری آهسته قدم برمی داشت ، نیرو احساس کرد که رفتار کایری کمی عجیب به نظر می رسد برای همین ایستاد و گفت: می خوای جایی بری؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">می خواستم همین طور که قدم می زنیم با هم حرف هم بزنیم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اتفاقا من هم همین می خواستم ، بیا تا نزدیک دریاچه بریم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد دریاچه ی کوچک فورتونا فاصله ی چندانی تا محل سکونت آنها نداشت . کنار دریاچه کسی نبود و نسیم خنکی از سمت آب می وزید که نه تنها جسم را بلکه روان را نوازش می داد. کنار دریاچه نشستند. کایری رو به نیرو گفت: چقدر زود گذشت...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو سرش را تکان داد و در ادامه ی حرف کایری اضافه کرد: آره، هنوز هم بخاطر مرگ کریدو ناراحتی؟ من واقعا متاسفم که نتونستم...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری حرف نیرو را قطع کرد و با بغض جواب داد: هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم قلبم می سوزه اما... خوشحالم که تنها نیستم... حداقل تو پیشمی...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو سرش را پایین انداخت سپس با نگاه عجیبی به پشت سر کایری خیره شد ، کایری ترسید و پشت سرش را نگاه کرد اما در همین لحظه ، نیرو جعبه ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به کایری نشان داد و با لبخند گفت: سوپرایز...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری که از خجالت سرخ شده بود دستانش را روی گونه هایش گذاشت و پرسید: این... چیه؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">بازش کن.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری جعبه را باز کرد انگشتر زیبایی که با الماس ماهرانه تزئین شده بود درون جعبه می درخشید : اوه خدای من!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو فورا گفت: با من ازدواج می کنی؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اشک در چشمان کایری جمع شده بود از جایش بلند شد و عقب عقب رفت ، نیرو که انتظار چنین عکس العملی را نداشت نیز برخاست و با اضطراب پرسید: ناراحتت کردم؟ فکر کردم که شاید...</span></span></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">کایری در حالیکه اشک می ریخت گفت: نه...فقط...فقط...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1656232, member: 61964"] [CENTER][SIZE=6]قسمت سوم: زیباترین زشتی ها [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/wqgjm10gszfakypn1i6g.jpg[/IMG][SIZE=6] [/SIZE][/CENTER] [RIGHT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ساعت6 صبح بود ، با رسیدن به فورتونا و تنفس هوای پاک انجا گویی جانی تازه گرفته بود . مردم در حال باز کردن مغازه هاشان بودند و تعدادی کودکی نیز تازه از خانه خارج شده و به سمت مدرسه می رفتند. از کنار یتیم خانه عبور کرد و یاد روزهایی افتاد که در آنجا زندگی می کرد اندکی توقف کرد و به حیاط بزرگ یتیم خانه که پر از درختان میوه و گلهای خوش بو و معطر رز و میخک و عشقه بود خیره شد. یاد روزی افتاد که پدر ومادر کایری وارد یتیم خانه شدند از همان روز بود که با کایری آشنا شد. چشمانش را بست ، 10 سال پیش همین موقع بود تعدادی از بچه های شرور و بزرگتر به طرفش سنگ پرتاب می کردند ، آن موقع خیلی کوچک و ضعیف بود به در خیابانها می دوید تا سر پناهی یابد اما حتی بزرگترها نیست او را مورد تمسخر قرار می دادند ، دلیلش هم یک چیز بود او پدر و مادری نداشت و همین باعث می شد همیشه مورد آزار و اذیت سایرین قرار بگیرد. وارد کوچه ی بن بستی شد تعدادی از بچه ها بزرگتر نیز او را تعقیب کردند یکی از آنها که هیکلی بزرگتر و ظاهری قوی تر داشت به نیرو نزدیک شد موهایش مشکی و بلند بود و حالا که رو به روی نیرو ایستاده بود حتی قدش نیز کمی بلندتر از او بود. با تمسخر رو به او گفت: پدرت کجاست بدبخت؟! اصلا تو پدری داری؟ پدرت هم مثله خودت ضعیفه؟!![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]سپس با قلدری به نیرو نزدیک شد و او را هل داد. نیرو روی زمین افتاد . با خود فکر می کرد این بار نباید تسلیم شود نباید آنقدر ضعیف باشد که هر چه آنها می گویند را به راحتی بپذیرد . پس از روی زمین قلوه سنگی را برداشت و به طرف پسربچه پرتاب کرد . سنگ به سر او برخورد و سرش شکافته شد و خون روی صورتش جاری شد بچه های دیگر با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند اما آن پسربچه ی قلدر روی زمین زانو زد و سرش را گرفت، نیرو قلوه سنگ دیگری را برداشت و بالای سر او رفت سپس گفت: من پدر دارم... اون خیلی قویه...بالاخره یه روز میاد اینجا میاد و منو با خودش می بره... این را گفت و سنگ را بالا برد تا در سر آن پسر بچه ی شرور بکوبد اما در همین لحظه سایه ی مردی را دید که از انتهای کوچه به سمت او می آید ، پسر بچه فرصت فرار پیدا کرد و از کنار سایه ی مرد عبور کرد ... نزدیک غروب بود و چهره ی مرد در هاله ای از تاریکی پنهان بود ، نیرو قدمی به جلو برداشت در همین لحظه مرد با صدای گرفته ای گفت: انرژیت رو برای بعد نگه دار پسر.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو به سمن مرد دوید اما دیگر خیلی دیر شده بود و کسی آنجا نبود ، ناامیدانه به سمت یتیم خانه به راه افتاد درراه با خودش فکر می کرد : یعنی آن مرد واقعا پدر من بود؟![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]جلوی در بزرگ یتیم خانه مردم تجمع کرده بودند یکی فریاد زد : نگاه کنین با این بچه چیکار کرده، اون یه شیطانه باید بسوزونیمش[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دیگری گفت: از همون اول گفتم که کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه نباید اینجا بمونه... [/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]همهمه ی مردم بالا گرفت ، هر کس چیزی می گفت و نظری میداد در همین لحظه مردی بالای سکو رفت و فریاد زد: برادران و خواهران من ای ساکنین فورتونا لطفا چند لحظه ای رو به من گوش بدین.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کم کم مردم ساکت شدند. آن مرد ، فرد محترمی بود که همه اهالی فورتونا به او اعتماد داشتند نیرو نیز قبلا نام او را مکرر شنیده بود او مارکِلیوس نام داشت. دختر بچه ای نیز دست او را محکم گرفته بود ، آن دختربچه نیز کسی نبود جز کایری . باری مارکلیوس گلویش را صاف کرد و رو به جمعیت حاضر گفت: آیا ما چنین مردم پستی شدیم که یک کودک یتیم را فقط بخاطر اینکه پدر و مادری ندارد نابود کنیم؟! چرا لحظه ای درنگ نمی کنیم که شاید این کودک والدین فقیری بوده که قدرت تغذیه رو نداشتند... چرا ما باید او را به این علت مورد تمسخر قرار دهیم؟! (صدای همهمه باری دیگر بالا گرفت ، کایری دست پدرش را کشید و به نیرو که پشت دیواری پنهان شده بود اشاره کرد پدر با نگاه کردن به او لبخندی زد سپس بار دیگر رو به جمعیت ادامه داد ) موهای سفید او چی؟ ( ناگهان سکوتی کم نظیر در میان جمعیت سایه افکند، مارکلیوس ادامه داد ) او بسیار به اسپاردای قدرتمند ما شبیه هست... حال که ما از اسپاردا به نیکی یاد می کنیم پس فکر نمی کنید که حضور این کودک در شهر ما می تواند نشانه ی خوشنودی اسپاردا از ما باشد. همشهریان بیایید سعی کنیم او را از خود نرنجانیم چه بسا او از وابستگان اسپاردای کبیر باشد.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]مارکلیوس به نیرو اشاره کرد و از او خواست تا نزد او بیاید نیرو از میان جمعیت خود را به او رساند. در همین لحظه مارکلیوس دستش را روی شانه ی نیرو گذاشت و گفتت: من این پسربچه رو به فرزندی قبول می کنم.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دیگر آن نگاههای عجیب مردم تمام شده بود و نیرو از این بابت در پوست خودش نمی گنجید بالاخره او نیز صاحب خانواده ای شده و پدر داشت اما با این حال هنوز هم دوست داشتم که پدرش فرد قوی باشد کسی که هیچ کسی یارای مبارزه با او را نداشته باشد. حالا که خانه ای داشت و می توانست شبها راحت بخوابد همیشه رویای چنین پدری را در سرش می پروراند پدری که بتواند از او قدرتی فوق بشری به ارث برد.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]چشمانش را باز کرد و به دستش خیره شد ،و با خود گفت: آیا من واقعا از وابستگان اسپاردا هستم ؟! یعنی دانته... نه ... نه این غیر ممکنه ...شاید هم کس دیگه ... شاید یکی دیگه از پسرای اسپاردا... آه خدایا دارم به چی فکر می کنم بی خیال باید برم خونه.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]از آن طرف دانته وارد دنیای جهنمی شد ، درست مثل گذشته قبلابرای نابود کردن موندوس به چنین مکانی قدم گذاشته بود برای همین دیدن آن حال و هوا و صحنه های عجیب و رودهای آتشین و آبشارهایی از مواد مذاب اصلا تعجب نکرده بود خیلی راحت از روی تخته سنگهای شناور می گذاشت هر از گاهی شیاطینی را که به سمتش حمله می کردند بی مهابا می کشت بدون اینکه زحمتی بکشد و فشاری به خودش وارد کند. در این لحظه به محلی رسید که اهریمنی به عنوان نگهبان کنار دروازه ای عظیم ایستاده بود اهریمن بدنی نیمه انسان نیمه کرگدن داشت صورتش آبی رنگ بود و ریشهایی بلند داشت که به طرز ماهرانه ای بافته شده بودند با دیدن دانته برگشت سلاحش که داسی عظیم و برنده بود به سمت دانته گرفت و فریاد زد: پسر اسپاردا؟! تو اینجا چیکار می کنی؟[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته خندید ، ربلیان را بیرون کشید و پاسخ داد: برای آب کردن چربی هام اومدم ، آخه می دونی هوای دم کرده ی اینجا شبیه سونا می مونه من هم که چند وقتیه وقت نمی کنم ورزش کنم یه ذره چربی اوردم گفتم بیام اینجا هم یه قدمی زده باشم هم از هوای مطبوع اینجا استفاده کنم![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اهریمن فورا گفت: اگه موندوس بفهمه اینجایی کارت تمومه!![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته جلوتر آمد و گفت: موندوس؟! مگه اون لعنتی هنوز زنده س؟ آه چه بد شد زیاد اینجا نمی مونم مگر نه خیلی دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش!! اومدم چند تا سوال بپرسم ، امیدوارم که بدون طفره رفتن همه رو بهم جواب بدی![/COLOR][/FONT] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]کور خوندی دانته ! من چیزی نمی دونم بی خودی خودت رو خسته نکن.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]خب ، می دونستم با زبون آدیمزاد نمیشه با شما ها حرف زد ولی مشکلی نیست خوشبختانه راههای حرف کشیدن بسیاره...[/FONT][/COLOR] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و به سمت هیولا شلیک کرد ، اهریمن گلوله ی اولی را جاخالی داد اما دانته از فرصت استفاده کرد و با چند ضربه ی شمشیر از بالا و پایین هیولا را سر جایش نشاند پس از جنگی کوتاه دانته بالای سر او رفت و خیلی جدی پرسید: در مورد نیرو چی می دونی؟! سریع جوابمو بده!![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]هیولا تقلا می کرد دانته کلتش را به سمت او نشانه رفت و گفت : قسم می خورم خیلی آروم و بی درد بکشمت فقط جواب سوالامو بده!![/COLOR][/FONT] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو... نیرو هم مثه توئه![/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]بی خیال ! اینو می دونم که اونم یه سری قدرتهایی داره اما... رابطه ی اون با من...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]یک خون توی رگهای شماست...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چی؟ واضحتر بگو[/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو برادر زاده ی توئه![/FONT][/COLOR] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته شوکه شد سرش را پایین انداخت و چند لحظه ای به فکر فرو رفت سپس گفت: دروغه! همچین چیزی امکان نداره! ورجیل... چطور ممکنه!![/COLOR][/FONT] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]این حقیقت داره...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]که اینطور... سوالاتم تموم شد حالا می تونی بری به جهنم ( گلوله ای را در سر اهریمن خالی کرد و سپس به راه خود در دنیای جهنمی ادامه داد ، حالا که اینجا بود باید جواب باقی سوالاتش را نیز می یافت هرچند شنیدن اینکه ورجیل فرزندی دارد و آن فرزند نیروست روحیه ش را تا حدی تضعیف کرده بود.)[/FONT][/COLOR] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کم کم نزدیک غروب بود و نیرو دیگر به خانه رسیده بود . خانه ی آنها آپارتمان کوچکی در مرکز شهر فورتونا بود از بعد از مرگ کریدو ، برادر کایری، او و نیرو با هم در آن آپارتمان زندگی می کردند. آهسته از پله های پوسیده و خراب آپارتمان بالا رفت . نزدیک در که شد خودش را در آینه ی کوچی که کنار در واحد آنها بود برانداز کرد لباسهایش را مرتب کرد سپس در زد . مثله همیشه بوی خوش غذا تمام آپارتمان را گرفته بود کایری آشپز قابلی بود. کایری در را باز کرد در نظر نیرو او زیباترین و مهربانترین دختر روی زمین بود. مثل همیشه لباسی سفید پوشیده بود ، سرش را پایین انداخت و از نیرو خواست تا داخل شود . پس از استراحت کوتاهی رو به نیرو گفت: امشب که جایی قرار نداری؟![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با لبخندی پاسخ داد : من و قرار؟! نه ، جایی می خوای بریم.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری به طرف چوب لباسی کنار ورودی رفت ژاکتش را برداشت و گفت : آره به من اعتماد داری؟[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو فورا برخاست و گفت: بیشتر از چشمام.[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری در اتاق را باز کرد و از نیرو خواست که همراه او بیاید ، حالا دیگر هوا تاریک شد و کوچه های شهر خلوت بودند کایری آهسته قدم برمی داشت ، نیرو احساس کرد که رفتار کایری کمی عجیب به نظر می رسد برای همین ایستاد و گفت: می خوای جایی بری؟[/COLOR][/FONT] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]می خواستم همین طور که قدم می زنیم با هم حرف هم بزنیم.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اتفاقا من هم همین می خواستم ، بیا تا نزدیک دریاچه بریم.[/FONT][/COLOR] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد دریاچه ی کوچک فورتونا فاصله ی چندانی تا محل سکونت آنها نداشت . کنار دریاچه کسی نبود و نسیم خنکی از سمت آب می وزید که نه تنها جسم را بلکه روان را نوازش می داد. کنار دریاچه نشستند. کایری رو به نیرو گفت: چقدر زود گذشت...[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو سرش را تکان داد و در ادامه ی حرف کایری اضافه کرد: آره، هنوز هم بخاطر مرگ کریدو ناراحتی؟ من واقعا متاسفم که نتونستم...[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری حرف نیرو را قطع کرد و با بغض جواب داد: هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم قلبم می سوزه اما... خوشحالم که تنها نیستم... حداقل تو پیشمی...[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو سرش را پایین انداخت سپس با نگاه عجیبی به پشت سر کایری خیره شد ، کایری ترسید و پشت سرش را نگاه کرد اما در همین لحظه ، نیرو جعبه ی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به کایری نشان داد و با لبخند گفت: سوپرایز...[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری که از خجالت سرخ شده بود دستانش را روی گونه هایش گذاشت و پرسید: این... چیه؟![/COLOR][/FONT] [COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]بازش کن.[/FONT][/COLOR] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری جعبه را باز کرد انگشتر زیبایی که با الماس ماهرانه تزئین شده بود درون جعبه می درخشید : اوه خدای من![/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو فورا گفت: با من ازدواج می کنی؟[/COLOR][/FONT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اشک در چشمان کایری جمع شده بود از جایش بلند شد و عقب عقب رفت ، نیرو که انتظار چنین عکس العملی را نداشت نیز برخاست و با اضطراب پرسید: ناراحتت کردم؟ فکر کردم که شاید...[/COLOR][/FONT][/RIGHT] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]کایری در حالیکه اشک می ریخت گفت: نه...فقط...فقط... [/COLOR][/FONT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft