ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
راهنمايی، ترفندها و مشكلات بازیها
راهنمای قدم به قدم و ترینر بازیها
راهنمای کامل بازی Assassins Creed 3
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="RASH" data-source="post: 2449110" data-attributes="member: 84197"><p><strong>نگاهی به گذشته هیتم کنوی</strong></p><p></p><p> <span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">هیتم کنوی در سال 1725 در لندن متولد شد. فرزند دوم ادوارد کنوی و همسرش تسا کنوی. هیتم یه خواهر بزرگتر به اسم جنی کنوی داشت. خانواده مادری هیتم بسیار ثروتمند بودن و پدرش هم یه مستر اساسین بود و در عین حال یه تاجر موفق. ادوارد خیلی زود تمرینات هیتم رو شروع کرد, به طوری که هیتم از 6 سالگی شمشیر بازی رو یاد گرفت! علاوه بر آموزشات رزمی, ادوارد به هیتم یاد می داد که مستقل باشه و برای زندگی خودش تصمیم بگیره. </span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">یکی از دوستان دوران کودکی هیتم, رجینالد برچ بود. کسی که لقب گرند مستر تمپلارهای انگلستان رو بدست آورده بود و یکی از رقبای ادوارد کنوی بود و زیاد به عمارت کنوی رفت و امد می کرد. معمولا هیتم صدای جر و بحث های پدرش و برچ رو می شنید. رجینالد برچ علاوه بر این جزو خواستگارای جنی, خواهر هیتم بود. ولی پدرشون بخاطر تمپلار بودن برچ, مخالف این وصلت بود. با این اوضاع و شرایط دوستی برچ و ادوارد همچنان پا بر جا بود و حتی برای جشن تولد 8 سالگی هیتم دعوت شد. بعد از جشن, خانواده کنوی به همراه برچ تو راه برگشت به عمارت با عده ای چاقو کش روبرو میشن. دزدا قصد دزدین گردنبد مادر هیتم رو داشتن. اما برچ دزد چاقوکش رو گرفت و تهدید کرد که می کشتش. ادوارد بخاطر رفتار برچ که می خواست با میل شخصی خودش عدالت رو اجرا کنه, بشدت عصبانی شد و به دزد گفت تا نظرش عوض نشده از جلو چشماش دور بشه.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"><img src="http://img4up.com/up2/34127935158415524566.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">وقتی خانواده به عمارت برگشتن, ادوارد از هیتم پرسید که نظرش درباره برخورد درست با اون دزد چی بود و چه نظری داره. هیتم به پدرش گفت که احساس اولیه اش این بوده که دلش می خواست از اون دزد انتقام بگیره بخاطر حمله ای که به مادرش کرد. ولی با کمی فکر کردن به این نتیجه رسیده که اونو بخششه. این جواب باعث شادی ادوارد شد و به عنوان پاداش به هیتم یه شمشیر واقعی هدیه داد. شمشیری که هیتم بعدها برای منافع تمپلارها ازش استفاده کرد.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">ادوارد دیگه به هیتم به چشم یه مرد عاقل و بالغ نگاه می کرد و همه اسرارشو به پسرش می گفت. اما از چیزی که خبر نداشت دوستی نزدیک هیتم و برچ بود. هیتم بخاطر اعتمادی که به برچ داشت راز بزرگ ادوارد رو ناخواسته بهش میگه. این راز تحقیقاتی بود که اساسین ها درباره معبد بزرگ و کلید معبد (مدال) انجام داده بودن.با این کشف بزرگ برچ سراغ ادوارد میره و ازش می خواد تا همه چیو بهش بگه ولی ادوارد قبول نمی کنه.همون روز هیتم از دفتر پدرش صدای مشاجره و دعوای پدرش و برچ رو می شنوه و بعد میبینه که برچ با عصبانیت از اتاق بیرون میاد. </span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">زندگی هیتم بخاطر اعتماد نابجا به مردی که از صداقتش سوء استفاده کرده بود تو تاریخ 3 دسامبر 1735 برای همیشه تغییر کرد. تو اون شب شوم مردانی مسلح به عمارت کنوی حمله کردن و ادوارد کنوی و چند نفر از دوستای اساسینش رو کشتن و جنی رو دزدین. هدف مهاجمان دست نوشته های ادوارد بود و اونا رو دزدیدن. اون شب هیتم برای اولین بار آدم می کشه. یکی از مهاجمان وارداتاق مادرش شد تا بکشتش ولی هیتم با شمشیری که پدرش بهش داده بود, اونو به قتل رسوند. اما مهارت های هیتم کافی نبود و وقتی مهاجمان برای کشتنش اومدن کار زیادی ازش بر نمیومد. تا اینکه رجینالد برچ از راه رسید و نجاتش داد و از عمارت بیرون بردش. مهاجمان در نهایت عمارت کنوی رو هم آتش زدن و هیتم 10 ساله شاهد نابود شدن زندگیش بود.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"><img src="http://img4up.com/up2/34652225830549562398.png" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">بعد از این اتفاقات رجینالد برچ به تسا کنوی پیشنهاد داد تا اجازه بده هیتم رو آموزش بده و براش پدری کنه. تسا قبول کرد و پسرشو به دست برچ سپرد. برچ با استفاده از شرایطی که بدست آورده بود, هیتم رو به راه و روش تمپلارها تربیت کرد و اونو تبدیل به یه تمپلار کامل کرد. سال ها بعد هیتم به عنوان یه تمپلار به ماموریت های زیادی رفت و همکارانی مثه ادوارد برادوک داشت. اما چیزی که هیتم از اون بی خبر بود حقیقت تلخی بود: کسی که مسبب حمله به عمارت کنوی و کشته شدن ادوارد کنوی و دزدیده شدن جنی بود کسی نبود به جز خود رجینالد برچ!</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">پانوشت: داستان گذشته هیتم تو کتاب Assassin's Creed: Forsaken نقل شده.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">بعضی از قسمتای از کتاب مثه مقدمه و انتهای کتاب از زبان کانر نقل شده و افسوس کانر رو نشون میده که فرصت اینو نداشت تا پدرشو واقعا بشناسه.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span><span style="font-size: 10px">اعترافات تمپلارها دم مرگ همیشه جزو جنبه های مهم بازی به حساب میومدن و جزو نکات ثابت سری اساسین کرید همین صحنه های اعترافات نهایی هستن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">دوستای عزیز تو این تاپیک صحبت ها و اعترافات تمپلارهایی که بدست کانر کنوی کشته شدن رو براتون میزارم.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">این تمپلارها شامل:</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">1- ویلیام جانسن</span></p><p><span style="font-size: 10px">2- جان پیتکیرن</span></p><p><span style="font-size: 10px">3- تامس هیکی</span></p><p><span style="font-size: 10px">4- بنجامین چرچ</span></p><p><span style="font-size: 10px">5- نیکولاس بیدل</span></p><p><span style="font-size: 10px">6- هیتم کنوی</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">همون طور که تو بازی دیدین چارلز لی دم مردن هیچ حرف و صحبت خاصی نداشت!!!</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p></p><p><span style="font-size: 12px">1<strong>- ویلیام جانسن</strong></span></p><p><img src="http://img4up.com/up2/57586264079105248901.png" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p><span style="font-size: 10px">ویلیام : اه. نه. تو چیکار کردی؟</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : مطمئن شدم که جلوی نقشه هاتو گرفتم. تو می خواستی اون زمین ها رو برای تمپلارها بدست بیاری. (به مالکیت تمپلارها در بیاری)</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">ویلیام : آره. تا ازشون محافظت کنیم! فکر می کنی "شاه جورج" مهربون شب ها از نگرانی اینکه بلایی سر رعیت های بومیش نیاد خوابش نمی بره؟ یا اینکه مردم شهر ذره ای به اونها اهمیت میدن؟ مطمئنا مستعمره نشین ها خوشحالن که با اونها تجارت می کنن. وقتیکه محتاج غذا یا پناهگاه باشن یا واسه سپاهشون زیر انداز اضافی لازم داشته باشن. اما وقتی جمعیت شهرها زیاد میشه, وقتی واسه دفن جنازه ها به خاک احتیاج باشه, وقتی... وقتیکه دیگه دشمنی واسه جنگیدن نباشه, اونوقت مهربونی مردم رو خواهیم دید.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : مستعمره نشین ها خصومتی با اتحادیه قبایل سرخ پوست ندارن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">ویلیام : هنوز نه. ولی خواهند داشت. این رسم دنیاست. زمانش که برسه, رفتارشون عوض میشه. من ... من می تونستم جلوشو بگیرم. من می تونستم همتونو نجات بدم.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : تو از نجات ( رهایی) اونا صحبت می کنی, اما اونا رو می کشتی.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">ویلیام : آره. چون حرف گوش نمی دادن. و اینطور که به نظر میاد, تو هم گوش نمیدی....</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : امیدوارم خداوند آرامشی رو که مدعی بودی به دنبالشی رو بهت عطا کنه.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span><span style="font-size: 12px">2- <strong>جان پیتکیرن</strong></span></p><p></p><p><img src="http://img4up.com/up2/89728675457207614323.png" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p><span style="font-size: 10px">جان : چرا ... چرا اینکارو کردی؟</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : برای حفاظت از آدامز و هنکاک, و کسایی که بهشون خدمت می کنن. تو می خواستی اونا رو بکشی ...</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">جان : بکشمشون؟ تو احمقی؟ من فقط می خواستم از مهارتم استفاده کنم. ( parlay یه معنی دیگه هم داره: اینکه موقع شرط بندی روی همه پول یه جا شرط بسته بشه!) حرفای زیادی برای گفتن وجود داشت. برای توضیح دادن ... اما تو تمومش کردی الان.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : اگه حقیقتو بگی, من آخرین حرفاتو به اونا می رسونم.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">جان : اونا باید سلاحاشونو زمین بزارن. اونا باید این جنگو تموم کنن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : چرا اونا؟ چرا سربازای انگلیسی اینکارو نمی کنن؟</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">جان : تو فکر می کنی ما همین چیزو از انگلیسی ها نخواستیم؟ این چیزها زمان می برن. و می تونست موفقیت آمیز باشه, اگه تو میزاشتی من کارمو انجام بدم ...</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : کارت عروسک گردونیه. </span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">جان : بهتره ما نخ های عروسک گردونی رو نگه داریم تا کس دیگه.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : نه. این نخ ها باید بریده بشن. همه باید آزاد باشن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">جان : و ما هم باید تا ابد تو قصرهای معلق تو آسمون زندگی کنیم. تو مثه یه مرد سلاحتو به دست گرفتی, اما مثه بچه ها حرف میزنی. و مردم بیشتری به این خاطر خواهند مرد ...</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : بهتره به یه چیزی باور داشته باشیم, تا به هیچی. </span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span><span style="font-size: 12px"> <strong>تامس هیکی</strong></span></p><p></p><p><img src="http://img4up.com/up2/12983781012250134113.png" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p><span style="font-size: 10px"> تامس : لعنتی. فکر می کردم حداقل انقد زنده می مونم که یه روز دیگه رو ببینم. حیف!</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : من جواب می خوام. چرا جانسن تلاش می کرد تا زمینای مردم منو بخره؟ چرا پیتکیرن می خواست آدامز و هنکاک رو بکشه؟ با کشتن واشنگتن به چه هدفی می رسیدید؟ چرا دار و دسته شما طرفدار انگلیسی هاست؟ (از انگلیسی ها حمایت می کنین)</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">تامس : من از کجا بدونم؟ تمپلار ها, لی. مرد بزرگ, هیتم. پول دسته اوناست. اونا قدرت دارن. من به همین خاطر با اونا قاتی شدم. فقط به همین دلیل. مسلما اونا یه جورایی یه بصیرتی دارن و نقشه هایی برای آینده دارن. هیچ کدوم اینا واسه من ارزشی ندارن. اونا می تونن برن راجبه بشریت و مشکلاتش آواز بخونن. اونا می تونن نقشه بکشن و واسه به دام انداختن بقیه تله بزارن. هیچ کدومشون منو ناراحت نمیکنه. اونا بهم پول دادن منم گفتم باشه. حتی به خودم زحمت ندادم که بپرسم کی یا چطور یا چرا. واسم مهم نبود.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : تو تصمیم گرفتی طرف کسایی رو بگیری که می خوان انسانیت ما رو ازمون بدزدن, فقط به این خاطر که پر منفعت تره؟ </span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">تامس : دیگه چی مهمه؟ من یه احمق نادون نیستم که از همه چیزایی که بدست آوردم بخاطر اصول اخلاقی بگذرم. اصلا اصول اخلاقی چی هست؟ می تونی ببریش بانک؟</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر اینجا با یه حالت نفرتی به تامس هیکی نگاه می کنه. </span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">تامس : به من اینطوری نگاه نکن. من و تو با هم فرق داریم! تو فقط یه احمق نادونی که همیشه دنبال پروانه ها میدویی. در حالیکه من مردی هستم که دوست داره تو یه دستش آب جو باشه و با اون یکی دستش زنا رو بغل کنه. (واسه رعایت ادب مجبور به سانسور شدم!!!) پسر نکته اینه که, من چیزیو که می خوام , می تونم بدست بیارم. حتی بدست آوردم. تو؟ دستای تو همیشه خالی می مونه.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span><span style="font-size: 12px">- <strong>بنجامین چرچ</strong></span></p><p></p><p><img src="http://img4up.com/up2/05021515492205166441.png" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : تجهیزاتی (تدارکات) که دزدیدی کجان؟</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">بنجامین : برو به جهنم.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">--- کانر با هیدن بلید به چرچ ضربه می زنه ---</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : دوباره می پرسم : تجهیزات کجان؟</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">بنجامین : تو جزیره اون طرفتر. منتظرن تا برداشته بشن. اما تو حق نداری برشون داری. واسه تو نیستش.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : نه. واسه من نیست. اون تجهیزات متعلق به مردا و زنانی هستش که به چیزی بزرگتر از خودشون باور دارن. کسایی که می جنگن و می میرن, به امید اینکه روزی برسه که از دست ستمگرایی مثه تو راحت بشن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">بنجامین : اینا همون مردا و زنانی هستن که با تفنگایی می جنگن که از فلز انگلیسی ساخته شده؟ کسایی که زخماشونو با بانداژ هایی می بندن که بدست انگلیسی ها درست شده؟ چقدر براشون راحته. کارو ما انجام میدیم. اونا مزیتشو می برن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : شما داستانو پیچ و تاب میدین تا واسه جنایت هاتون بهانه بیارین. طوریکه انگار شما معصومین و اونا دزدن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">بنجامین : این مسئله به دورنما (دید) مربوط میشه. تو زندگی فقط یه مسیر وجود نداره که درست و سر راست باشه و به کسی صدمه نرسونه. تو واقعا فکر می کنی تاج و تخت ( منظورش انگلیسه) هیچ هدفی (سیاسی یا اجتماعی) نداره؟ حق نداره احساس کنه بهش خیانت شده؟ تو باید بهتر از هر کسی اینو بدونی, کسی که خودشو وقف مبارزه کرده, با تمپلارایی که کار خودشونو درست می دونن. به این موضوع فکر کن قبل اینکه بخوای دفعه دیگه ادعا کنی که کارت در خدمت به هدف بزرگتریه. دشمنات ممکنه التماس کنن که تفاوت دارن و این حرف بی هدف نیست.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : حرفای تو ممکنه صادقانه بوده باشن, اما دلیل نمیشه که حقیقت باشه.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span><span style="font-size: 12px"> <strong>نیکولاس بیدل</strong></span></p><p></p><p><img src="http://img4up.com/up2/40321395737264011040.png" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p><p></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : سلطه تو رو سواحل مستعمرات تموم شد.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">نیکولاس : به این خاطر دنبال من بودی؟ به این خاطر که منو دشمن هدف (انقلاب) می دونستی؟ همون قد که بهم گفته بودن نادونی.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : تو باعث رنج و عذاب مردم بیگناه شدی اونم فقط بخاطر منافع شخصیت.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">نیکولاس : رنج. عذاب. من مخالفا رو بیرون کردم و به میهن پرستا (انقلابیا) قدرت دادم. چی میشد اگه من دریاسالار میشدم؟ انقلاب به همچین کسی نیاز داره و من بهترین مرد واسه این کار بودم. تنها فرد مناسب. اگه من نبودم, نیروی دریایی امریکا باقی می موند ولی فقط در حد یه مشت قایق. بخاطر بینشتون, شما اساسین ها نسبت به حقیقت کور هستین. (حقیقتو نمی بینین)</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : کافیه. (بسه)</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">نیکولاس : بزار رندالف با من بمیره (رندالف کشتی بیدل بود). اونو واسه غنیمت نگیرش. خواهش می کنم. خواهش می کنم. ازت نمی خوام بهم امان بدی (از زندگیم بگذری), فقط بزار با کشتیم غرق بشم.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p></p><p><span style="font-size: 10px"><strong>کانن توکن</strong> :</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">مردن من برای تو هیچ نفعی نداره, راتون هاکی دون. چارلز لی به طرف Monmouth حرکت کرده تا نقشه های میهن پرستا (امریکایی ها) رو لو بده. انگلیسی ها اینجوری نابودشون می کنن و انقلاب تموم میشه. تاج و تخت (انگلستان) پیروز میشه. مردم ما هم در امان می مونن.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : به نظر میرسه مردم ما هیچ وقت در امان نخواهند بود. تو استراحت کن, دوست من.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p></p><p></p><p><span style="font-size: 10px"><strong>هیتم</strong> : فک نکن که من قصد دارم که صورتتو نوازش کنم و بگم اشتباه کردم. من اشک نمی ریزم و حسرت نمی خورم که اوضاع میتونست چطوری بشه. مطمئنم که تو می فهمی. با این حال, یه جورایی بهت افتخار می کنم. تو از خودت اعتقاد راسخ, استقامت و شجاعت نشون دادی. همه صفات برجسته. باید خیلی وقت پیش می کشتمت.</span></p><p><span style="font-size: 10px"></span></p><p><span style="font-size: 10px">کانر : خداحافظ پدر.</span></p><p></p><p></p><p></p><p></p><p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"> </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span><strong>جدال باورها : آخرین نبرد کانر و هیتم</strong><p style="margin-right: 20px"> <span style="font-size: 10px">کانر کنوی مدتی با پدرش, هیتم بخاطر اهداف مشترکشون همراه شد. تو این مدت هیتم خیلی تلاش کرد تا نظر کانر درباره تمپلارها رو عوض کنه. با حرفاش تلاش می کرد تا ثابت کنه که اساسین ها عقاید و باورهای غیر واقعی دارن.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">اما پای کس دیگه ای هم وسط بود: چارلز لی!</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کسی که کانر از بچگی قسم خورده بود که ازش انتقام میگیره. و حمایت های هیتم از چارلز باعث ناراحتی کانر می شد. اما فراتر از این حرفا دو عقیده و باور متضاد باعث می شد که اختلاف نظر کانر و هیتم همیشگی باشه:</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">جدال بی پایان اساسین ها و تمپلارها.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><img src="http://img4up.com/up2/92076849279948715593.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">با برملا شدن این حقیقت که جورج واشنگتن, کسی که کانر خیلی بهش ایمان داشت, روستای کانر رو آتش زده بود و باعث کشته شدن مادرش شده بود, همه چیز دگرگون شد. تصویری که کانر از جورج تو ذهنش داشت شکست. از طرف دیگه هیتم با اینکه از حقیقت خبر داشت, به کانر چیزی نگفت و منتظر وقت مناسب مونده بود تا از این اطلاعات سو استفاده کنه. به این ترتیب کانر با جورج واشنگتن و پدرش قطع رابطه کرد و بهشون هشدار داد که اگه بخوان مقابلش بایستن, هر دو نفرشونو می کشه.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">بعد از این وقایع کشتن چارلز لی تبدیل به اولیت اصلی کانر شد. اما شوکی که به کانر وارد شد, براش قابل پیش بینی نبود. پدرش برای دفاع از چارلز لی تصمیم به کشتنش داشت!!!</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">----------نگاهی میندازیم به آخرین گفتگوهای کانر و هیتم : ---------------------</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کانر: چارلز تو کجایی؟</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : رفته.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">بیا. تو امیدی نداری که بتونی حریف من بشی, کانر. با وجود همه مهارت هات, هنوز یه پسر بچه هستی و چیزای زیادی مونده که یاد بگیری.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کانر : لی رو بده من!</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : غیر ممکنه. اون نوید یه آینده بهتره. گوسفندا نیاز به چوپان دارن.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کانر : اون توبیخ شده و اخراجش کردن. اون دیگه نمی تونه هیچ کاری واست انجام بده.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : این یه عقب نشینی موقته. اون دوباره بر می گرده.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><img src="http://img4up.com/up2/11026412461242166018.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : تو طوری رفتار می کنی که انگار حق قضاوت داری. که ادعا کنی من و نزدیکام برای دنیا بد هستیم. و با وجود تمام چیزایی که نشونت دادم, تموم حرفایی که زدم و کارایی که کردم, باید به وضوح خلافش بهت ثابت می شد. ما به مردم تو صدمه نزدیم. ما از تاج و تخت (انگلستان) حمایت نکردیم. ما کار کردیم که تا این سرزمین رو تو صلح و اتحاد ببینیم.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کانر : تسلیم شو و من زندگیتو بهت می بخشم.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : حرفای شجاعانه ای از مردی که نزدیکه بمیره.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کانر : وضعیت تو بهتر از من نیست.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : حتی موقعی که به نظر میاد شما اساسینا برنده شدین,.... با این وجود ما بازم پیدامون میشه. میدونی چرا؟ به این دلیل که یه نظام عقیدتی از ادارک متولد میشه. ما به هیچ فرقه ای نیاز نداریم. یا به تلقین های یه پیرمرد درمونده. تنها چیزی که نیاز داریم اینه که دنیا همین طوری بمونه. به همین خاطره که هیچ وقت نمیشه تمپلارها رو نابود کرد.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">--------- وقتی که هیتم شروع می کنه به خفه کردن کانر, اون برای دفاع از خودش با هیدن بلید به گلوی پدرش می زنه.-------------</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">هیتم : فک نکن که من قصد دارم که صورتتو نوازش کنم و بگم اشتباه کردم. من اشک نمی ریزم و حسرت نمی خورم که اوضاع میتونست چطوری بشه. مطمئنم که تو می فهمی. با این حال, یه جورایی بهت افتخار می کنم. تو از خودت اعتقاد راسخ, استقامت و شجاعت نشون دادی. همه صفات برجسته. باید خیلی وقت پیش می کشتمت.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کانر : خداحافظ , پدر.</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">سرخ پوستان قبیله موهاک شاخه از سرخ پوستان ساکن نواحی آمریکای شمالی بودند. آنها در آمریکا در ایالت نیویورک و در کانادا در استان اونتاریو اقامت داشتند. آنها در جوار رودخانه موهاک ساکن بودند. و جزو اتحاد 6 قبیله سرخ پوست بر علیه مهاجمان سفید پوست بودند. در واقع بنیان گذار این اتحاد بودند. قوم موهاک خود را "کانین که هاکا" به معنی مردم سنگی یا مردم روشنایی می نامیدند. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">لقب موهاک توسط قبیله الگانکویان که جزو دشمنان آنها بود, به این قبیله داده شد. معنی لغوی واژه موهاک "آدم خوار" است. چون شایعاتی وجود داشت که آن ها جسد جنگجویان کشته شده را می خورند!</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">سفید پوستان نیز که تلفظ اسم "کانین که هاکا" برایشان دشوار بود, آنها را با عنوان موهاک خطاب کردند. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">قوم موهاک به "نگهبانان دروازه شرقی" معروف بودند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><img src="http://img4up.com/up2/72607415282994015362.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 12px">تاریخ قبیله موهاک</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">نظام اداره قبیله توسط زنانی که مادران قوم تلقی می شدند, صورت می گرفت. در عین اینکه تابع تصمیمات داخلی قبیله بودند, از قوانین اتحاد 6 قبیله نیز پیروی می کردند. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">مردان قبیله بیشتر یه شکار و جنگ می پرداختند و زنان به کشاورزی و اداره املاک شاغل بودند. همین موضوع روی نظام اداره قبایل موهاک تاثیر گذاشت: قبایل همیشه توسط زنان اداره می شدند. اما امور جنگی توسط مردان مدیریت می شد.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">کودکان قبیله از خردسالی شکار و ماهی گیری را می آموختند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">زبان موهاک ها بسیار سخت و پیچیده بود و دارای حروف صدا دار زیادی بود. مثل: (she:kon" ( تلفظ می شود shay-cone) </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 12px">برخورد با اروپائیان</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">اولین برخورد این قبیله با اروپائیان مربوط به سال 1614 میلادی و سفید پوستان هلندی بود. در ابتدا هلندی ها و موهاک ها به تجارت پوست و خز می پرداختند و متحد یکدیگر بودند. آنها با کمک یکدیگر با فرانسوی ها و قبایل سرخ پوست متحدشان مبارزه می کردند. در سال 1645 با فرانسوی ها صلح کردند. اما در سال 1666 با حمله فرانسوی ها به موهاک های ساکن نیویورک و آتش زدن روستاها و انبارهای غذایشان دوباره وارد جنگ شدند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">بعد از اینکه هلندی ها از انگلیسی ها شکست خوردند موهاک های ساکن نیویورک با انگلیسی ها متحد شدند. در زمان جنگ های هفت ساله که میان انگلیس و فرانسه رخ داد این قبیله بر علیه فرانسوی ها جنگیدند. اما بخاطر برخی سران انگلیسی مانند ویلیام جانسن این اتحاد از بین رفت.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 12px">جنگ های انقلاب امریکا</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">در قرن 18 میلادی بیشتر سرخ پوستان موهاک درحاشیه رودخانه موهاک حوالی نیویورک کنونی زندگی می کردند و عده ای از آنها هم در فاصله 30 مایلی جنوب رودخانه زندگی می کردند. این دو اقامتگاه به طور سنتی قلعه علیا و قلعه سفلی نامیده می شدند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">قلعه سفلی تقریبا هم مرز اقامتگاه اربابی ویلیام جانسن بود. جانسن به دنبال تصاحب قلعه سفلا بود و بدین خاطر امارت خود را در نزدیکی این منطقه ساخت. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">در زمان جنگ های انقلاب امریکا عده ای از موهاک ها اعلام بی طرفی کردند و عده ای دیگر برای سلطنت بریتانیا و انگلیسی ها برعلیه انقلابیون جنگیدند. عده محدودی از آنها هم پیمان انقلابیون شدند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 12px">بعد از انقلاب امریکا</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">بعد از پایان انقلاب و پیروزی امریکایی ها در جنگ قبیله های موهاک مجبور به ترک سرزمین هایشان و مهاجرت به نواحی غربی تر یا حتی کانادا شدند. اکثر اهالی قلعه علیا به اطراف آبشار نیاگارا سفر کردند. و مردم قلعه سفلی به طرف کانادا و مونترال حرکت کردند. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">اما آن دسته از افراد قبیله که در زمان انقلاب پا به پای امریکایی ها جنگیدند دارای احترام و منزلت شدند و رسما امریکایی نامیده شدند. آنها توانستند که مالکیت زمین هایشان را حفظ کنند و در خانه هایشان ساکن بمانند. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">سرخ پوستان موهاک در زمان جنگ سال 1812 با امریکایی ها وارد جنگ شدند. این جنگ میان انگلیسی و امریکا رخ داد. نیروی دریایی انگلیس رسما به امریکا اعلام جنگ کرد. اکثر قبایل سرخ پوست امریکا با انگلیس هم پیمان شدند و بر ضد دولت امریکا جنگیدند. در جریان این جنگ پایتخت امریکا شهر واشنگتن توسط انگلیسی ها اشغال شد و کاخ سفید به آتش کشیده شد. در نهایت این جنگ با شکست انگلستان و سرخ پوستان به پایان رسید.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 12px">مذهب</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">مذهب اصلی این قبیله "روح باوری" بود. در این آیین افراد اعتقاد دارند که تمامی عناصر طبیعت دارای روح هستند. این ارواح گاهی موجب بدی و گاهی موجب نیکی می شوند. از طرف دیگر نفوذ میسیونر های مسیحی میان قبایل موهاک باعث شد که عده ای از آنها به مسحیت گرایش پیدا کنند و حتی غسل تعمید شدند و اسامی مسیحی انتخاب کردند. </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><img src="http://img4up.com/up2/59691796988537714181.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 12px">مدل مو</span></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">موهاک ها دارای نشانه ها و علائم خاص خودشان بودند. حتی مدل موهایشان نشانگر شرایط و حالاتشان بود. معروف ترین و مهمترین مدل مویشان "آزادی" بود.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">یک تکه مو به اندازه سه انگشت از وسط سر نگه داشته می شوند و بقیه سر تراشیده می شود. این مدل مو نشانه شورش و افتخار به حساب میامد.جنگجویان موهایشان با آب لیمو می شستند سپس اقدام به تراشیدن موهایشان می کردند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">جنگجویان قبیله قبل از شروع نبرد اقدام به این ارایش مو می کردند.</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px">امروزه این مدل مو به اسپایکی معروف است و حتی افراد مشهوری مانند دیوید بکهام هم این مدل مو را تجربه کرده اند!</span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"> </span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"><span style="color: #800000">خب دوستان این اطلاعاتی بود که شاید می خواستید در مورد اساسین کرید 3 بدونید </span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"><span style="color: #800000">لینک :assassinsorder.com</span></span></p> <p style="margin-right: 20px"><span style="font-size: 10px"></span></p> <p style="margin-right: 20px"></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="RASH, post: 2449110, member: 84197"] [B]نگاهی به گذشته هیتم کنوی[/B] [SIZE=2] هیتم کنوی در سال 1725 در لندن متولد شد. فرزند دوم ادوارد کنوی و همسرش تسا کنوی. هیتم یه خواهر بزرگتر به اسم جنی کنوی داشت. خانواده مادری هیتم بسیار ثروتمند بودن و پدرش هم یه مستر اساسین بود و در عین حال یه تاجر موفق. ادوارد خیلی زود تمرینات هیتم رو شروع کرد, به طوری که هیتم از 6 سالگی شمشیر بازی رو یاد گرفت! علاوه بر آموزشات رزمی, ادوارد به هیتم یاد می داد که مستقل باشه و برای زندگی خودش تصمیم بگیره. یکی از دوستان دوران کودکی هیتم, رجینالد برچ بود. کسی که لقب گرند مستر تمپلارهای انگلستان رو بدست آورده بود و یکی از رقبای ادوارد کنوی بود و زیاد به عمارت کنوی رفت و امد می کرد. معمولا هیتم صدای جر و بحث های پدرش و برچ رو می شنید. رجینالد برچ علاوه بر این جزو خواستگارای جنی, خواهر هیتم بود. ولی پدرشون بخاطر تمپلار بودن برچ, مخالف این وصلت بود. با این اوضاع و شرایط دوستی برچ و ادوارد همچنان پا بر جا بود و حتی برای جشن تولد 8 سالگی هیتم دعوت شد. بعد از جشن, خانواده کنوی به همراه برچ تو راه برگشت به عمارت با عده ای چاقو کش روبرو میشن. دزدا قصد دزدین گردنبد مادر هیتم رو داشتن. اما برچ دزد چاقوکش رو گرفت و تهدید کرد که می کشتش. ادوارد بخاطر رفتار برچ که می خواست با میل شخصی خودش عدالت رو اجرا کنه, بشدت عصبانی شد و به دزد گفت تا نظرش عوض نشده از جلو چشماش دور بشه. [IMG]http://img4up.com/up2/34127935158415524566.jpg[/IMG] وقتی خانواده به عمارت برگشتن, ادوارد از هیتم پرسید که نظرش درباره برخورد درست با اون دزد چی بود و چه نظری داره. هیتم به پدرش گفت که احساس اولیه اش این بوده که دلش می خواست از اون دزد انتقام بگیره بخاطر حمله ای که به مادرش کرد. ولی با کمی فکر کردن به این نتیجه رسیده که اونو بخششه. این جواب باعث شادی ادوارد شد و به عنوان پاداش به هیتم یه شمشیر واقعی هدیه داد. شمشیری که هیتم بعدها برای منافع تمپلارها ازش استفاده کرد. ادوارد دیگه به هیتم به چشم یه مرد عاقل و بالغ نگاه می کرد و همه اسرارشو به پسرش می گفت. اما از چیزی که خبر نداشت دوستی نزدیک هیتم و برچ بود. هیتم بخاطر اعتمادی که به برچ داشت راز بزرگ ادوارد رو ناخواسته بهش میگه. این راز تحقیقاتی بود که اساسین ها درباره معبد بزرگ و کلید معبد (مدال) انجام داده بودن.با این کشف بزرگ برچ سراغ ادوارد میره و ازش می خواد تا همه چیو بهش بگه ولی ادوارد قبول نمی کنه.همون روز هیتم از دفتر پدرش صدای مشاجره و دعوای پدرش و برچ رو می شنوه و بعد میبینه که برچ با عصبانیت از اتاق بیرون میاد. زندگی هیتم بخاطر اعتماد نابجا به مردی که از صداقتش سوء استفاده کرده بود تو تاریخ 3 دسامبر 1735 برای همیشه تغییر کرد. تو اون شب شوم مردانی مسلح به عمارت کنوی حمله کردن و ادوارد کنوی و چند نفر از دوستای اساسینش رو کشتن و جنی رو دزدین. هدف مهاجمان دست نوشته های ادوارد بود و اونا رو دزدیدن. اون شب هیتم برای اولین بار آدم می کشه. یکی از مهاجمان وارداتاق مادرش شد تا بکشتش ولی هیتم با شمشیری که پدرش بهش داده بود, اونو به قتل رسوند. اما مهارت های هیتم کافی نبود و وقتی مهاجمان برای کشتنش اومدن کار زیادی ازش بر نمیومد. تا اینکه رجینالد برچ از راه رسید و نجاتش داد و از عمارت بیرون بردش. مهاجمان در نهایت عمارت کنوی رو هم آتش زدن و هیتم 10 ساله شاهد نابود شدن زندگیش بود. [IMG]http://img4up.com/up2/34652225830549562398.png[/IMG] بعد از این اتفاقات رجینالد برچ به تسا کنوی پیشنهاد داد تا اجازه بده هیتم رو آموزش بده و براش پدری کنه. تسا قبول کرد و پسرشو به دست برچ سپرد. برچ با استفاده از شرایطی که بدست آورده بود, هیتم رو به راه و روش تمپلارها تربیت کرد و اونو تبدیل به یه تمپلار کامل کرد. سال ها بعد هیتم به عنوان یه تمپلار به ماموریت های زیادی رفت و همکارانی مثه ادوارد برادوک داشت. اما چیزی که هیتم از اون بی خبر بود حقیقت تلخی بود: کسی که مسبب حمله به عمارت کنوی و کشته شدن ادوارد کنوی و دزدیده شدن جنی بود کسی نبود به جز خود رجینالد برچ! پانوشت: داستان گذشته هیتم تو کتاب Assassin's Creed: Forsaken نقل شده. بعضی از قسمتای از کتاب مثه مقدمه و انتهای کتاب از زبان کانر نقل شده و افسوس کانر رو نشون میده که فرصت اینو نداشت تا پدرشو واقعا بشناسه. [/SIZE][SIZE=2]اعترافات تمپلارها دم مرگ همیشه جزو جنبه های مهم بازی به حساب میومدن و جزو نکات ثابت سری اساسین کرید همین صحنه های اعترافات نهایی هستن. دوستای عزیز تو این تاپیک صحبت ها و اعترافات تمپلارهایی که بدست کانر کنوی کشته شدن رو براتون میزارم. این تمپلارها شامل: 1- ویلیام جانسن 2- جان پیتکیرن 3- تامس هیکی 4- بنجامین چرچ 5- نیکولاس بیدل 6- هیتم کنوی همون طور که تو بازی دیدین چارلز لی دم مردن هیچ حرف و صحبت خاصی نداشت!!! [/SIZE] [SIZE=3]1[B]- ویلیام جانسن[/B][/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/57586264079105248901.png[/IMG] [SIZE=2]ویلیام : اه. نه. تو چیکار کردی؟ کانر : مطمئن شدم که جلوی نقشه هاتو گرفتم. تو می خواستی اون زمین ها رو برای تمپلارها بدست بیاری. (به مالکیت تمپلارها در بیاری) ویلیام : آره. تا ازشون محافظت کنیم! فکر می کنی "شاه جورج" مهربون شب ها از نگرانی اینکه بلایی سر رعیت های بومیش نیاد خوابش نمی بره؟ یا اینکه مردم شهر ذره ای به اونها اهمیت میدن؟ مطمئنا مستعمره نشین ها خوشحالن که با اونها تجارت می کنن. وقتیکه محتاج غذا یا پناهگاه باشن یا واسه سپاهشون زیر انداز اضافی لازم داشته باشن. اما وقتی جمعیت شهرها زیاد میشه, وقتی واسه دفن جنازه ها به خاک احتیاج باشه, وقتی... وقتیکه دیگه دشمنی واسه جنگیدن نباشه, اونوقت مهربونی مردم رو خواهیم دید. کانر : مستعمره نشین ها خصومتی با اتحادیه قبایل سرخ پوست ندارن. ویلیام : هنوز نه. ولی خواهند داشت. این رسم دنیاست. زمانش که برسه, رفتارشون عوض میشه. من ... من می تونستم جلوشو بگیرم. من می تونستم همتونو نجات بدم. کانر : تو از نجات ( رهایی) اونا صحبت می کنی, اما اونا رو می کشتی. ویلیام : آره. چون حرف گوش نمی دادن. و اینطور که به نظر میاد, تو هم گوش نمیدی.... کانر : امیدوارم خداوند آرامشی رو که مدعی بودی به دنبالشی رو بهت عطا کنه. [/SIZE][SIZE=3]2- [B]جان پیتکیرن[/B][/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/89728675457207614323.png[/IMG] [SIZE=2]جان : چرا ... چرا اینکارو کردی؟ کانر : برای حفاظت از آدامز و هنکاک, و کسایی که بهشون خدمت می کنن. تو می خواستی اونا رو بکشی ... جان : بکشمشون؟ تو احمقی؟ من فقط می خواستم از مهارتم استفاده کنم. ( parlay یه معنی دیگه هم داره: اینکه موقع شرط بندی روی همه پول یه جا شرط بسته بشه!) حرفای زیادی برای گفتن وجود داشت. برای توضیح دادن ... اما تو تمومش کردی الان. کانر : اگه حقیقتو بگی, من آخرین حرفاتو به اونا می رسونم. جان : اونا باید سلاحاشونو زمین بزارن. اونا باید این جنگو تموم کنن. کانر : چرا اونا؟ چرا سربازای انگلیسی اینکارو نمی کنن؟ جان : تو فکر می کنی ما همین چیزو از انگلیسی ها نخواستیم؟ این چیزها زمان می برن. و می تونست موفقیت آمیز باشه, اگه تو میزاشتی من کارمو انجام بدم ... کانر : کارت عروسک گردونیه. جان : بهتره ما نخ های عروسک گردونی رو نگه داریم تا کس دیگه. کانر : نه. این نخ ها باید بریده بشن. همه باید آزاد باشن. جان : و ما هم باید تا ابد تو قصرهای معلق تو آسمون زندگی کنیم. تو مثه یه مرد سلاحتو به دست گرفتی, اما مثه بچه ها حرف میزنی. و مردم بیشتری به این خاطر خواهند مرد ... کانر : بهتره به یه چیزی باور داشته باشیم, تا به هیچی. [/SIZE][SIZE=3] [B]تامس هیکی[/B][/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/12983781012250134113.png[/IMG] [SIZE=2] تامس : لعنتی. فکر می کردم حداقل انقد زنده می مونم که یه روز دیگه رو ببینم. حیف! کانر : من جواب می خوام. چرا جانسن تلاش می کرد تا زمینای مردم منو بخره؟ چرا پیتکیرن می خواست آدامز و هنکاک رو بکشه؟ با کشتن واشنگتن به چه هدفی می رسیدید؟ چرا دار و دسته شما طرفدار انگلیسی هاست؟ (از انگلیسی ها حمایت می کنین) تامس : من از کجا بدونم؟ تمپلار ها, لی. مرد بزرگ, هیتم. پول دسته اوناست. اونا قدرت دارن. من به همین خاطر با اونا قاتی شدم. فقط به همین دلیل. مسلما اونا یه جورایی یه بصیرتی دارن و نقشه هایی برای آینده دارن. هیچ کدوم اینا واسه من ارزشی ندارن. اونا می تونن برن راجبه بشریت و مشکلاتش آواز بخونن. اونا می تونن نقشه بکشن و واسه به دام انداختن بقیه تله بزارن. هیچ کدومشون منو ناراحت نمیکنه. اونا بهم پول دادن منم گفتم باشه. حتی به خودم زحمت ندادم که بپرسم کی یا چطور یا چرا. واسم مهم نبود. کانر : تو تصمیم گرفتی طرف کسایی رو بگیری که می خوان انسانیت ما رو ازمون بدزدن, فقط به این خاطر که پر منفعت تره؟ تامس : دیگه چی مهمه؟ من یه احمق نادون نیستم که از همه چیزایی که بدست آوردم بخاطر اصول اخلاقی بگذرم. اصلا اصول اخلاقی چی هست؟ می تونی ببریش بانک؟ کانر اینجا با یه حالت نفرتی به تامس هیکی نگاه می کنه. تامس : به من اینطوری نگاه نکن. من و تو با هم فرق داریم! تو فقط یه احمق نادونی که همیشه دنبال پروانه ها میدویی. در حالیکه من مردی هستم که دوست داره تو یه دستش آب جو باشه و با اون یکی دستش زنا رو بغل کنه. (واسه رعایت ادب مجبور به سانسور شدم!!!) پسر نکته اینه که, من چیزیو که می خوام , می تونم بدست بیارم. حتی بدست آوردم. تو؟ دستای تو همیشه خالی می مونه. [/SIZE][SIZE=3]- [B]بنجامین چرچ[/B][/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/05021515492205166441.png[/IMG] [SIZE=2]کانر : تجهیزاتی (تدارکات) که دزدیدی کجان؟ بنجامین : برو به جهنم. --- کانر با هیدن بلید به چرچ ضربه می زنه --- کانر : دوباره می پرسم : تجهیزات کجان؟ بنجامین : تو جزیره اون طرفتر. منتظرن تا برداشته بشن. اما تو حق نداری برشون داری. واسه تو نیستش. کانر : نه. واسه من نیست. اون تجهیزات متعلق به مردا و زنانی هستش که به چیزی بزرگتر از خودشون باور دارن. کسایی که می جنگن و می میرن, به امید اینکه روزی برسه که از دست ستمگرایی مثه تو راحت بشن. بنجامین : اینا همون مردا و زنانی هستن که با تفنگایی می جنگن که از فلز انگلیسی ساخته شده؟ کسایی که زخماشونو با بانداژ هایی می بندن که بدست انگلیسی ها درست شده؟ چقدر براشون راحته. کارو ما انجام میدیم. اونا مزیتشو می برن. کانر : شما داستانو پیچ و تاب میدین تا واسه جنایت هاتون بهانه بیارین. طوریکه انگار شما معصومین و اونا دزدن. بنجامین : این مسئله به دورنما (دید) مربوط میشه. تو زندگی فقط یه مسیر وجود نداره که درست و سر راست باشه و به کسی صدمه نرسونه. تو واقعا فکر می کنی تاج و تخت ( منظورش انگلیسه) هیچ هدفی (سیاسی یا اجتماعی) نداره؟ حق نداره احساس کنه بهش خیانت شده؟ تو باید بهتر از هر کسی اینو بدونی, کسی که خودشو وقف مبارزه کرده, با تمپلارایی که کار خودشونو درست می دونن. به این موضوع فکر کن قبل اینکه بخوای دفعه دیگه ادعا کنی که کارت در خدمت به هدف بزرگتریه. دشمنات ممکنه التماس کنن که تفاوت دارن و این حرف بی هدف نیست. کانر : حرفای تو ممکنه صادقانه بوده باشن, اما دلیل نمیشه که حقیقت باشه. [/SIZE][SIZE=3] [B]نیکولاس بیدل[/B][/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/40321395737264011040.png[/IMG] [SIZE=2]کانر : سلطه تو رو سواحل مستعمرات تموم شد. نیکولاس : به این خاطر دنبال من بودی؟ به این خاطر که منو دشمن هدف (انقلاب) می دونستی؟ همون قد که بهم گفته بودن نادونی. کانر : تو باعث رنج و عذاب مردم بیگناه شدی اونم فقط بخاطر منافع شخصیت. نیکولاس : رنج. عذاب. من مخالفا رو بیرون کردم و به میهن پرستا (انقلابیا) قدرت دادم. چی میشد اگه من دریاسالار میشدم؟ انقلاب به همچین کسی نیاز داره و من بهترین مرد واسه این کار بودم. تنها فرد مناسب. اگه من نبودم, نیروی دریایی امریکا باقی می موند ولی فقط در حد یه مشت قایق. بخاطر بینشتون, شما اساسین ها نسبت به حقیقت کور هستین. (حقیقتو نمی بینین) کانر : کافیه. (بسه) نیکولاس : بزار رندالف با من بمیره (رندالف کشتی بیدل بود). اونو واسه غنیمت نگیرش. خواهش می کنم. خواهش می کنم. ازت نمی خوام بهم امان بدی (از زندگیم بگذری), فقط بزار با کشتیم غرق بشم. [/SIZE] [SIZE=2][B]کانن توکن[/B] : مردن من برای تو هیچ نفعی نداره, راتون هاکی دون. چارلز لی به طرف Monmouth حرکت کرده تا نقشه های میهن پرستا (امریکایی ها) رو لو بده. انگلیسی ها اینجوری نابودشون می کنن و انقلاب تموم میشه. تاج و تخت (انگلستان) پیروز میشه. مردم ما هم در امان می مونن. کانر : به نظر میرسه مردم ما هیچ وقت در امان نخواهند بود. تو استراحت کن, دوست من. [/SIZE] [SIZE=2][B]هیتم[/B] : فک نکن که من قصد دارم که صورتتو نوازش کنم و بگم اشتباه کردم. من اشک نمی ریزم و حسرت نمی خورم که اوضاع میتونست چطوری بشه. مطمئنم که تو می فهمی. با این حال, یه جورایی بهت افتخار می کنم. تو از خودت اعتقاد راسخ, استقامت و شجاعت نشون دادی. همه صفات برجسته. باید خیلی وقت پیش می کشتمت. کانر : خداحافظ پدر.[/SIZE] [INDENT][SIZE=2] [/SIZE][B]جدال باورها : آخرین نبرد کانر و هیتم[/B][INDENT] [SIZE=2]کانر کنوی مدتی با پدرش, هیتم بخاطر اهداف مشترکشون همراه شد. تو این مدت هیتم خیلی تلاش کرد تا نظر کانر درباره تمپلارها رو عوض کنه. با حرفاش تلاش می کرد تا ثابت کنه که اساسین ها عقاید و باورهای غیر واقعی دارن. اما پای کس دیگه ای هم وسط بود: چارلز لی! کسی که کانر از بچگی قسم خورده بود که ازش انتقام میگیره. و حمایت های هیتم از چارلز باعث ناراحتی کانر می شد. اما فراتر از این حرفا دو عقیده و باور متضاد باعث می شد که اختلاف نظر کانر و هیتم همیشگی باشه: جدال بی پایان اساسین ها و تمپلارها. [/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/92076849279948715593.jpg[/IMG] [SIZE=2] با برملا شدن این حقیقت که جورج واشنگتن, کسی که کانر خیلی بهش ایمان داشت, روستای کانر رو آتش زده بود و باعث کشته شدن مادرش شده بود, همه چیز دگرگون شد. تصویری که کانر از جورج تو ذهنش داشت شکست. از طرف دیگه هیتم با اینکه از حقیقت خبر داشت, به کانر چیزی نگفت و منتظر وقت مناسب مونده بود تا از این اطلاعات سو استفاده کنه. به این ترتیب کانر با جورج واشنگتن و پدرش قطع رابطه کرد و بهشون هشدار داد که اگه بخوان مقابلش بایستن, هر دو نفرشونو می کشه. بعد از این وقایع کشتن چارلز لی تبدیل به اولیت اصلی کانر شد. اما شوکی که به کانر وارد شد, براش قابل پیش بینی نبود. پدرش برای دفاع از چارلز لی تصمیم به کشتنش داشت!!! ----------نگاهی میندازیم به آخرین گفتگوهای کانر و هیتم : --------------------- کانر: چارلز تو کجایی؟ هیتم : رفته. بیا. تو امیدی نداری که بتونی حریف من بشی, کانر. با وجود همه مهارت هات, هنوز یه پسر بچه هستی و چیزای زیادی مونده که یاد بگیری. کانر : لی رو بده من! هیتم : غیر ممکنه. اون نوید یه آینده بهتره. گوسفندا نیاز به چوپان دارن. کانر : اون توبیخ شده و اخراجش کردن. اون دیگه نمی تونه هیچ کاری واست انجام بده. هیتم : این یه عقب نشینی موقته. اون دوباره بر می گرده. [/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/11026412461242166018.jpg[/IMG] [SIZE=2] هیتم : تو طوری رفتار می کنی که انگار حق قضاوت داری. که ادعا کنی من و نزدیکام برای دنیا بد هستیم. و با وجود تمام چیزایی که نشونت دادم, تموم حرفایی که زدم و کارایی که کردم, باید به وضوح خلافش بهت ثابت می شد. ما به مردم تو صدمه نزدیم. ما از تاج و تخت (انگلستان) حمایت نکردیم. ما کار کردیم که تا این سرزمین رو تو صلح و اتحاد ببینیم. کانر : تسلیم شو و من زندگیتو بهت می بخشم. هیتم : حرفای شجاعانه ای از مردی که نزدیکه بمیره. کانر : وضعیت تو بهتر از من نیست. هیتم : حتی موقعی که به نظر میاد شما اساسینا برنده شدین,.... با این وجود ما بازم پیدامون میشه. میدونی چرا؟ به این دلیل که یه نظام عقیدتی از ادارک متولد میشه. ما به هیچ فرقه ای نیاز نداریم. یا به تلقین های یه پیرمرد درمونده. تنها چیزی که نیاز داریم اینه که دنیا همین طوری بمونه. به همین خاطره که هیچ وقت نمیشه تمپلارها رو نابود کرد. --------- وقتی که هیتم شروع می کنه به خفه کردن کانر, اون برای دفاع از خودش با هیدن بلید به گلوی پدرش می زنه.------------- هیتم : فک نکن که من قصد دارم که صورتتو نوازش کنم و بگم اشتباه کردم. من اشک نمی ریزم و حسرت نمی خورم که اوضاع میتونست چطوری بشه. مطمئنم که تو می فهمی. با این حال, یه جورایی بهت افتخار می کنم. تو از خودت اعتقاد راسخ, استقامت و شجاعت نشون دادی. همه صفات برجسته. باید خیلی وقت پیش می کشتمت. کانر : خداحافظ , پدر.[/SIZE] [/INDENT] [SIZE=2]سرخ پوستان قبیله موهاک شاخه از سرخ پوستان ساکن نواحی آمریکای شمالی بودند. آنها در آمریکا در ایالت نیویورک و در کانادا در استان اونتاریو اقامت داشتند. آنها در جوار رودخانه موهاک ساکن بودند. و جزو اتحاد 6 قبیله سرخ پوست بر علیه مهاجمان سفید پوست بودند. در واقع بنیان گذار این اتحاد بودند. قوم موهاک خود را "کانین که هاکا" به معنی مردم سنگی یا مردم روشنایی می نامیدند. لقب موهاک توسط قبیله الگانکویان که جزو دشمنان آنها بود, به این قبیله داده شد. معنی لغوی واژه موهاک "آدم خوار" است. چون شایعاتی وجود داشت که آن ها جسد جنگجویان کشته شده را می خورند! سفید پوستان نیز که تلفظ اسم "کانین که هاکا" برایشان دشوار بود, آنها را با عنوان موهاک خطاب کردند. قوم موهاک به "نگهبانان دروازه شرقی" معروف بودند. [/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/72607415282994015362.jpg[/IMG] [SIZE=3]تاریخ قبیله موهاک[/SIZE] [SIZE=2]نظام اداره قبیله توسط زنانی که مادران قوم تلقی می شدند, صورت می گرفت. در عین اینکه تابع تصمیمات داخلی قبیله بودند, از قوانین اتحاد 6 قبیله نیز پیروی می کردند. مردان قبیله بیشتر یه شکار و جنگ می پرداختند و زنان به کشاورزی و اداره املاک شاغل بودند. همین موضوع روی نظام اداره قبایل موهاک تاثیر گذاشت: قبایل همیشه توسط زنان اداره می شدند. اما امور جنگی توسط مردان مدیریت می شد. کودکان قبیله از خردسالی شکار و ماهی گیری را می آموختند. زبان موهاک ها بسیار سخت و پیچیده بود و دارای حروف صدا دار زیادی بود. مثل: (she:kon" ( تلفظ می شود shay-cone) [/SIZE] [SIZE=3]برخورد با اروپائیان[/SIZE] [SIZE=2]اولین برخورد این قبیله با اروپائیان مربوط به سال 1614 میلادی و سفید پوستان هلندی بود. در ابتدا هلندی ها و موهاک ها به تجارت پوست و خز می پرداختند و متحد یکدیگر بودند. آنها با کمک یکدیگر با فرانسوی ها و قبایل سرخ پوست متحدشان مبارزه می کردند. در سال 1645 با فرانسوی ها صلح کردند. اما در سال 1666 با حمله فرانسوی ها به موهاک های ساکن نیویورک و آتش زدن روستاها و انبارهای غذایشان دوباره وارد جنگ شدند. بعد از اینکه هلندی ها از انگلیسی ها شکست خوردند موهاک های ساکن نیویورک با انگلیسی ها متحد شدند. در زمان جنگ های هفت ساله که میان انگلیس و فرانسه رخ داد این قبیله بر علیه فرانسوی ها جنگیدند. اما بخاطر برخی سران انگلیسی مانند ویلیام جانسن این اتحاد از بین رفت. [/SIZE] [SIZE=3]جنگ های انقلاب امریکا[/SIZE] [SIZE=2]در قرن 18 میلادی بیشتر سرخ پوستان موهاک درحاشیه رودخانه موهاک حوالی نیویورک کنونی زندگی می کردند و عده ای از آنها هم در فاصله 30 مایلی جنوب رودخانه زندگی می کردند. این دو اقامتگاه به طور سنتی قلعه علیا و قلعه سفلی نامیده می شدند. قلعه سفلی تقریبا هم مرز اقامتگاه اربابی ویلیام جانسن بود. جانسن به دنبال تصاحب قلعه سفلا بود و بدین خاطر امارت خود را در نزدیکی این منطقه ساخت. در زمان جنگ های انقلاب امریکا عده ای از موهاک ها اعلام بی طرفی کردند و عده ای دیگر برای سلطنت بریتانیا و انگلیسی ها برعلیه انقلابیون جنگیدند. عده محدودی از آنها هم پیمان انقلابیون شدند. [/SIZE] [SIZE=3]بعد از انقلاب امریکا[/SIZE] [SIZE=2]بعد از پایان انقلاب و پیروزی امریکایی ها در جنگ قبیله های موهاک مجبور به ترک سرزمین هایشان و مهاجرت به نواحی غربی تر یا حتی کانادا شدند. اکثر اهالی قلعه علیا به اطراف آبشار نیاگارا سفر کردند. و مردم قلعه سفلی به طرف کانادا و مونترال حرکت کردند. اما آن دسته از افراد قبیله که در زمان انقلاب پا به پای امریکایی ها جنگیدند دارای احترام و منزلت شدند و رسما امریکایی نامیده شدند. آنها توانستند که مالکیت زمین هایشان را حفظ کنند و در خانه هایشان ساکن بمانند. سرخ پوستان موهاک در زمان جنگ سال 1812 با امریکایی ها وارد جنگ شدند. این جنگ میان انگلیسی و امریکا رخ داد. نیروی دریایی انگلیس رسما به امریکا اعلام جنگ کرد. اکثر قبایل سرخ پوست امریکا با انگلیس هم پیمان شدند و بر ضد دولت امریکا جنگیدند. در جریان این جنگ پایتخت امریکا شهر واشنگتن توسط انگلیسی ها اشغال شد و کاخ سفید به آتش کشیده شد. در نهایت این جنگ با شکست انگلستان و سرخ پوستان به پایان رسید. [/SIZE] [SIZE=3]مذهب[/SIZE] [SIZE=2] مذهب اصلی این قبیله "روح باوری" بود. در این آیین افراد اعتقاد دارند که تمامی عناصر طبیعت دارای روح هستند. این ارواح گاهی موجب بدی و گاهی موجب نیکی می شوند. از طرف دیگر نفوذ میسیونر های مسیحی میان قبایل موهاک باعث شد که عده ای از آنها به مسحیت گرایش پیدا کنند و حتی غسل تعمید شدند و اسامی مسیحی انتخاب کردند. [/SIZE] [IMG]http://img4up.com/up2/59691796988537714181.jpg[/IMG] [SIZE=3]مدل مو[/SIZE] [SIZE=2]موهاک ها دارای نشانه ها و علائم خاص خودشان بودند. حتی مدل موهایشان نشانگر شرایط و حالاتشان بود. معروف ترین و مهمترین مدل مویشان "آزادی" بود. یک تکه مو به اندازه سه انگشت از وسط سر نگه داشته می شوند و بقیه سر تراشیده می شود. این مدل مو نشانه شورش و افتخار به حساب میامد.جنگجویان موهایشان با آب لیمو می شستند سپس اقدام به تراشیدن موهایشان می کردند. جنگجویان قبیله قبل از شروع نبرد اقدام به این ارایش مو می کردند. امروزه این مدل مو به اسپایکی معروف است و حتی افراد مشهوری مانند دیوید بکهام هم این مدل مو را تجربه کرده اند! [/SIZE] [SIZE=2] [COLOR=#800000]خب دوستان این اطلاعاتی بود که شاید می خواستید در مورد اساسین کرید 3 بدونید لینک :assassinsorder.com[/COLOR] [/SIZE] [/INDENT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
راهنمايی، ترفندها و مشكلات بازیها
راهنمای قدم به قدم و ترینر بازیها
راهنمای کامل بازی Assassins Creed 3
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft