درود .
داستاني را كه خواهيد خواند در واقع يك Interactive Story خواهد بود. شما به جاي شخصيت اصلي داستان تصميم مي گيريد . مكانيزم اين داستان به طوري است كه در پايان هر اپيسود سوالهايي از شما پرسيده مي شود و مسيرهايي رو به روي شما قرار مي گيرد كه بايد راه درست را انتخاب كنيد. نتيجه انتخاب هاي شما در اپيسود بعدي مشخص مي شود و داستان بر مبناي انتخاب هاي شما پيش مي رود. راحت ترين مثال بازي Heavy Rain است با اين تفاوت كه اين بار به جاي يك بازي با يك رمان طرف هستيم.
با تفكر و درايت تصميم بگيريد چون ممكن است ، هرلحظه بميريد و يا شخصي را از دست بدهيد. اين زندگي شما است ، پس سعي كنيد خودتان باشيد.
قسمت اول داستان به دليل اين كه بخش اصلي است فعلا هيچ گونه انتخابي ندارد ، ولي در قسمت بعدي شما با انتخابهاي عجيبي رو به رو خواهيد شد.
با تفكر و درايت تصميم بگيريد چون ممكن است ، هرلحظه بميريد و يا شخصي را از دست بدهيد. اين زندگي شما است ، پس سعي كنيد خودتان باشيد.
قسمت اول داستان به دليل اين كه بخش اصلي است فعلا هيچ گونه انتخابي ندارد ، ولي در قسمت بعدي شما با انتخابهاي عجيبي رو به رو خواهيد شد.
Death Story
داستان مرگ
فصل اول: روزمرگي
همه جا تاريك است ، كم كم احساس مي كنم نور از روزنه ي ميان پلك هايم نفوذ مي كند. چشمانم را كه باز مي كنم هاله اي از نور دور چشمانم حلقه مي زند ، صبح زيبايي است ، زرد كم رنگ روي تن لخت اميلي ، همسرم مانند هميشه است. او هنوز خواب است و مانند فرشته اي از اين دنيا جدا شده. ساعت را نگاه مي كنم ، مثل هميشه ديرم شده و بازهم مثل هميشه بايد شلخته و با عجله سر كار بروم.
بوسه بر پيشاني اميلي ميزنم و او همانند غنچه اي زيبا چشمانش را باز مي كند و مانند هميشه لبخندي به من مي زند كه تنها دل گرميم براي زنده ماندن است. با صداي تو دماغي مي پرسد:" باز هم ديرت شد؟ تا لباست را بپوشي قهوه را داغ مي كنم". اين تنبلي من نه تنها باعث به هم ريختن وضع من مي شود ، بلكه از اين موضوع ناراحت هستم كه هر روز صبح اميلي بايد به خاطر من از خواب بلند شده و با عجله صبحانه را حاضر كند.
صورتش را نوازش مي كنم ، آنقدر پوست نرم و دلنشيني دارد كه انگار دستهايم را روي پرهاي گندم زار كشيده ام. لباسهايم را مي پوشم و با عجله به سمت آشپزخانه مي روم. اميلي مانند هميشه قهوه اي داغ با همان مزه هميشگي حاضر كرده. سريع قهوه را مي خورم و ساعت را نگاه مي كنم ، مانند هميشه بيست دقيقه عقب هستم. كتم را به تن مي كنم و با بوسه اي بر لبهاي اميلي از خانه خارج مي شوم.
آقاي كلارك همسايه كناري ما باغچه جلوي خانه اش را آب مي دهد و آنقدر سر حال از اين كار لذت مي برد كه گاه از خود مي پرسم ، اين آدم چطور انقدر زود از خواب بلند شده و به گلهايش آب مي دهد. او دستي تكان مي دهد و مي گويد:" باز هم ديرت شده جاش ؟" دستي تكان مي دهم و همينطور كه مشغول بازكردن در ماشين هستم مي گويم :" مثل هميشه... موفق باشيد" . سوار ماشين مي شوم ، از شانس بد من مانند اكثر اوقات ماشين روشن نمي شود ، با هزار زور و زحمت بالاخره آن را روشن مي كنم و در خيابان ها شروع به حركت مي كنم" .
آقاي كلارك همسايه كناري ما باغچه جلوي خانه اش را آب مي دهد و آنقدر سر حال از اين كار لذت مي برد كه گاه از خود مي پرسم ، اين آدم چطور انقدر زود از خواب بلند شده و به گلهايش آب مي دهد. او دستي تكان مي دهد و مي گويد:" باز هم ديرت شده جاش ؟" دستي تكان مي دهم و همينطور كه مشغول بازكردن در ماشين هستم مي گويم :" مثل هميشه... موفق باشيد" . سوار ماشين مي شوم ، از شانس بد من مانند اكثر اوقات ماشين روشن نمي شود ، با هزار زور و زحمت بالاخره آن را روشن مي كنم و در خيابان ها شروع به حركت مي كنم" .
بچه ها كيف به شانه به مدرسه مي روند ، مردم مغازه ها را باز مي كنند و راديو همچنان همان جوك هاي بي مزه ي ديروز را تكرار مي كند. كمي آن سو تر دو نفر با مشت و لگد به خاطر برخورد ماشين هايشان به جان هم افتاده اند. صف طولاني در جلوي بانك در حال شكل گيري است و مردم با اميد گرفتن وام سعي مي كنند هرچه سريع تر خود را از صف جلو بيندازند.
بالاخره به محل كارم مي رسم. اينجا شركتي نرم افزاري است كه توانسته با ارائه كارهاي حرفه اي در دهه گذشته ، اسم و رسمي براي خود به هم بزند. آسمان خراش بزرگي است و محل كار من طبقه ي سي و هفتم است. سوار آسانسور مي شوم و با زهم مثل هميشه هر كس در اين ساعت سوار آسانسور است از روي استرس تاخير خود پاهايش را به زمين مي زند و به آسانسور فحش مي دهد كه چرا سريع تر حركت نمي كند.
بالاخره به طبقه سي و هفتم مي رسم ، مخفيانه به سر ميز خود مي روم و خوشحال از اين كه كسي متوجه تاخيرم نشده ، نفسي مي كشم . ناگهان دستي روي شانه ام مي خورد و معاون شركت با قيافه اي گرفته مي گويد:" آقاي پيرس باز هم كه دير آمديد ؟" ، من كه تمام بهانه هايم تمام شده با شرمندگي دروغي سر هم مي كنم و مي گويم:" آقاي سالون ، در حقيقت من يك مشكل خانوادگي دارم كه نمي توانم برايتان شرح دهم ، به همين خاطر است كه دير مي آيم ، قول مي دهم از فردا سعي كنم زود تر حاضر باشم." آقاي سالون كه از قبل بر انگيخته تر شده مي گويد:" امروز ديگر مثل قبل نيست كه بي خيال اين موضوع بشوم. شما هر روز تاخير داريد آقاي پيرس و متاسفانه اين مشكل شما به شركت ما لطمه وارد مي كند. متاسفانه بايد بگويم كه شما اخراج هستيد."
اخراج شدن از سر كار به خودي خو يك فاجعه است ، ولي وقتي اين موضوع را كسي رو به روي همكارانتان به شما مي گويد ، ماجرا از آن هم بد تر مي شود. من كه به اندازه كافي سبك شده ام ، حرفي براي گفتن ندارم و وسايل خود را جمع مي كنم و به بيرون از شركت مي روم.
اخراج شدن از سر كار به خودي خو يك فاجعه است ، ولي وقتي اين موضوع را كسي رو به روي همكارانتان به شما مي گويد ، ماجرا از آن هم بد تر مي شود. من كه به اندازه كافي سبك شده ام ، حرفي براي گفتن ندارم و وسايل خود را جمع مي كنم و به بيرون از شركت مي روم.
حوصله ي كاري را ندارم ، پس سوار ماشين شده و به خانه باز مي گردم. در راه به اين كه چگونه به اميلي اين موضوع را بگويم فكر مي كنم و ذهنم را به اين كه حالا بعد از اين چه بايد كنم مشغول مي كنم.
به خانه مي رسم و زنگ در را مي زنم. اميلي در را باز مي كند و با تعجب مي گويد:" چرا انقدر زود برگشتي؟ " بي حوصله به داخل مي آيم ، خودم را روي كاناپه رها مي كنم و نفسي عميق مي كشم. اميلي كه همچنان تعجب كرده به من خيره شده و مي گويد:" جاش ، نمي خواهي بگوي چي شده ؟" . بالاخره زبان مي گشايم و ماجرا را به او مي گويم. بر عكس چيزي كه تصور مي كردم زياد ناراحت نشد و يا اينكه شايد ناراحتي خود را مخفي كرد. لبخندي شيرين مي زند و مرا در آغوش مي گيرد و مي گويد:" اصلا غصه نخور ، در عوض امروز تمام وقت پيش خودمي " اين حرف با اينكه خيلي بچه گانه مي آمد ولي آنقدر زيبا و مستقيم از قلب پاك او خارج مي شد كه حسي آرام بخش به من داد. لبهايش رو بوسيدم و محكم در آغوش گرفتمش.
به خانه مي رسم و زنگ در را مي زنم. اميلي در را باز مي كند و با تعجب مي گويد:" چرا انقدر زود برگشتي؟ " بي حوصله به داخل مي آيم ، خودم را روي كاناپه رها مي كنم و نفسي عميق مي كشم. اميلي كه همچنان تعجب كرده به من خيره شده و مي گويد:" جاش ، نمي خواهي بگوي چي شده ؟" . بالاخره زبان مي گشايم و ماجرا را به او مي گويم. بر عكس چيزي كه تصور مي كردم زياد ناراحت نشد و يا اينكه شايد ناراحتي خود را مخفي كرد. لبخندي شيرين مي زند و مرا در آغوش مي گيرد و مي گويد:" اصلا غصه نخور ، در عوض امروز تمام وقت پيش خودمي " اين حرف با اينكه خيلي بچه گانه مي آمد ولي آنقدر زيبا و مستقيم از قلب پاك او خارج مي شد كه حسي آرام بخش به من داد. لبهايش رو بوسيدم و محكم در آغوش گرفتمش.
تمام روز را پيش او بودم و در كارهاي خانه كمكش مي كردم. حداقل غصه ي امروز صبح را فراموش كرده بودم و به او قول دادم كه آخر شب با هم به سينما مي رويم.
اميلي موجودي بود كه توانست بد ترين روز زندگيم را يك باره به يكي از بهترين روزها بكند. آنقدر در كنار او بودن گرما بخش بود كه دوست داشتم تا ابد پيش او باشم. شب بود و همانطور كه به او وعده داده بودم به سينما رفتيم. فيلم جالبي بود و بر عكس دفعات قبل اين بار با رضايت از سينما خارج شدم.
دو تا بستني گرفتيم و همانند بچه هاي دبيرستاني شاد از با هم بودن در خيابانها قدم مي زديم. ظهر آن روز باران آمده بود و حال خيابانها بوي نم گرفته بود. بوي خيسي برگهاي پاييزي احساس آرامشي را منتقل مي كرد و اميلي گفت:" توي اين سرما بستني خيلي حال مي دهد" آنقدر خوشحال بود كه فهميدم اين جمله را از اعماق قلبش گفته . او را بوسيدم و گفتم:" نه به اندازه ي اين بوسه" هر دو خنده كنان به پاركي رسيديم. در گوشه اي تاريك و دنج كه كسي نبود نشستيم و مشغول بوسيدن بوديم كه ناگهان سايه اي رو چشمانم افتاد. نگاهي انداختم و مرد بلند قدي را ديدم كه با كت و شلوار و دستكشهايي مشكي بالاي سر ما ايستاده. جواني خوش قيافه بود ؛ من از او سال كردم مشكلي پيش آمده ؟ . هيچ چيز ... چند ثانيه گذشت و او هيچ چيز نمي گفت . اميلي كه گيج شده بود با اخم از آن مرد پرسيد:" آقا... حالتان خوب است ؟" مرد دستش را درون جيب كت سياهش كرد و ناگهان اسلحه اي در آورد ، آن را به طرف من گرفت ، اميلي جيغ بلندي زد و صداي جيغ او ناگهان با صداي شليك گلوله محو شد و احساس كردم صورتم خيس شده. همه جا سياه بود و گلوله مستقيم به پيشانيم خورده بود. من مرده بودم ؛ به همين سادگي .
ادامه دارد ...
ادامه دارد ...