داستان مرگ: قهرمان اين داستان شما هستيد !

  • Thread starter Thread starter MANIX
  • تاریخ آغاز تاریخ آغاز

MANIX

کاربر سایت

درود .​
داستاني را كه خواهيد خواند در واقع يك Interactive Story خواهد بود. شما به جاي شخصيت اصلي داستان تصميم مي گيريد . مكانيزم اين داستان به طوري است كه در پايان هر اپيسود سوالهايي از شما پرسيده مي شود و مسيرهايي رو به روي شما قرار مي گيرد كه بايد راه درست را انتخاب كنيد. نتيجه انتخاب هاي شما در اپيسود بعدي مشخص مي شود و داستان بر مبناي انتخاب هاي شما پيش مي رود. راحت ترين مثال بازي Heavy Rain است با اين تفاوت كه اين بار به جاي يك بازي با يك رمان طرف هستيم.


با تفكر و درايت تصميم بگيريد چون ممكن است ، هرلحظه بميريد و يا شخصي را از دست بدهيد. اين زندگي شما است ، پس سعي كنيد خودتان باشيد.


قسمت اول داستان به دليل اين كه بخش اصلي است فعلا هيچ گونه انتخابي ندارد ، ولي در قسمت بعدي شما با انتخابهاي عجيبي رو به رو خواهيد شد.


Death Story

داستان مرگ

فصل اول: روزمرگي

همه جا تاريك است ، كم كم احساس مي كنم نور از روزنه ي ميان پلك هايم نفوذ مي كند. چشمانم را كه باز مي كنم هاله اي از نور دور چشمانم حلقه مي زند ، صبح زيبايي است ، زرد كم رنگ روي تن لخت اميلي ، همسرم مانند هميشه است. او هنوز خواب است و مانند فرشته اي از اين دنيا جدا شده. ساعت را نگاه مي كنم ، مثل هميشه ديرم شده و بازهم مثل هميشه بايد شلخته و با عجله سر كار بروم.

بوسه بر پيشاني اميلي ميزنم و او همانند غنچه اي زيبا چشمانش را باز مي كند و مانند هميشه لبخندي به من مي زند كه تنها دل گرميم براي زنده ماندن است. با صداي تو دماغي مي پرسد:" باز هم ديرت شد؟ تا لباست را بپوشي قهوه را داغ مي كنم". اين تنبلي من نه تنها باعث به هم ريختن وضع من مي شود ، بلكه از اين موضوع ناراحت هستم كه هر روز صبح اميلي بايد به خاطر من از خواب بلند شده و با عجله صبحانه را حاضر كند.

صورتش را نوازش مي كنم ، آنقدر پوست نرم و دلنشيني دارد كه انگار دستهايم را روي پرهاي گندم زار كشيده ام. لباسهايم را مي پوشم و با عجله به سمت آشپزخانه مي روم. اميلي مانند هميشه قهوه اي داغ با همان مزه هميشگي حاضر كرده. سريع قهوه را مي خورم و ساعت را نگاه مي كنم ، مانند هميشه بيست دقيقه عقب هستم. كتم را به تن مي كنم و با بوسه اي بر لبهاي اميلي از خانه خارج مي شوم.

آقاي كلارك همسايه كناري ما باغچه جلوي خانه اش را آب مي دهد و آنقدر سر حال از اين كار لذت مي برد كه گاه از خود مي پرسم ، اين آدم چطور انقدر زود از خواب بلند شده و به گلهايش آب مي دهد. او دستي تكان مي دهد و مي گويد:" باز هم ديرت شده جاش ؟" دستي تكان مي دهم و همينطور كه مشغول بازكردن در ماشين هستم مي گويم :" مثل هميشه... موفق باشيد" . سوار ماشين مي شوم ، از شانس بد من مانند اكثر اوقات ماشين روشن نمي شود ، با هزار زور و زحمت بالاخره آن را روشن مي كنم و در خيابان ها شروع به حركت مي كنم" .


بچه ها كيف به شانه به مدرسه مي روند ، مردم مغازه ها را باز مي كنند و راديو همچنان همان جوك هاي بي مزه ي ديروز را تكرار مي كند. كمي آن سو تر دو نفر با مشت و لگد به خاطر برخورد ماشين هايشان به جان هم افتاده اند. صف طولاني در جلوي بانك در حال شكل گيري است و مردم با اميد گرفتن وام سعي مي كنند هرچه سريع تر خود را از صف جلو بيندازند.

بالاخره به محل كارم مي رسم. اينجا شركتي نرم افزاري است كه توانسته با ارائه كارهاي حرفه اي در دهه گذشته ، اسم و رسمي براي خود به هم بزند. آسمان خراش بزرگي است و محل كار من طبقه ي سي و هفتم است. سوار آسانسور مي شوم و با زهم مثل هميشه هر كس در اين ساعت سوار آسانسور است از روي استرس تاخير خود پاهايش را به زمين مي زند و به آسانسور فحش مي دهد كه چرا سريع تر حركت نمي كند.

بالاخره به طبقه سي و هفتم مي رسم ، مخفيانه به سر ميز خود مي روم و خوشحال از اين كه كسي متوجه تاخيرم نشده ، نفسي مي كشم . ناگهان دستي روي شانه ام مي خورد و معاون شركت با قيافه اي گرفته مي گويد:" آقاي پيرس باز هم كه دير آمديد ؟" ، من كه تمام بهانه هايم تمام شده با شرمندگي دروغي سر هم مي كنم و مي گويم:" آقاي سالون ، در حقيقت من يك مشكل خانوادگي دارم كه نمي توانم برايتان شرح دهم ، به همين خاطر است كه دير مي آيم ، قول مي دهم از فردا سعي كنم زود تر حاضر باشم." آقاي سالون كه از قبل بر انگيخته تر شده مي گويد:" امروز ديگر مثل قبل نيست كه بي خيال اين موضوع بشوم. شما هر روز تاخير داريد آقاي پيرس و متاسفانه اين مشكل شما به شركت ما لطمه وارد مي كند. متاسفانه بايد بگويم كه شما اخراج هستيد."

اخراج شدن از سر كار به خودي خو يك فاجعه است ، ولي وقتي اين موضوع را كسي رو به روي همكارانتان به شما مي گويد ، ماجرا از آن هم بد تر مي شود. من كه به اندازه كافي سبك شده ام ، حرفي براي گفتن ندارم و وسايل خود را جمع مي كنم و به بيرون از شركت مي روم.​
حوصله ي كاري را ندارم ، پس سوار ماشين شده و به خانه باز مي گردم. در راه به اين كه چگونه به اميلي اين موضوع را بگويم فكر مي كنم و ذهنم را به اين كه حالا بعد از اين چه بايد كنم مشغول مي كنم.

به خانه مي رسم و زنگ در را مي زنم. اميلي در را باز مي كند و با تعجب مي گويد:" چرا انقدر زود برگشتي؟ " بي حوصله به داخل مي آيم ، خودم را روي كاناپه رها مي كنم و نفسي عميق مي كشم. اميلي كه همچنان تعجب كرده به من خيره شده و مي گويد:" جاش ، نمي خواهي بگوي چي شده ؟" . بالاخره زبان مي گشايم و ماجرا را به او مي گويم. بر عكس چيزي كه تصور مي كردم زياد ناراحت نشد و يا اينكه شايد ناراحتي خود را مخفي كرد. لبخندي شيرين مي زند و مرا در آغوش مي گيرد و مي گويد:" اصلا غصه نخور ، در عوض امروز تمام وقت پيش خودمي " اين حرف با اينكه خيلي بچه گانه مي آمد ولي آنقدر زيبا و مستقيم از قلب پاك او خارج مي شد كه حسي آرام بخش به من داد. لبهايش رو بوسيدم و محكم در آغوش گرفتمش.


تمام روز را پيش او بودم و در كارهاي خانه كمكش مي كردم. حداقل غصه ي امروز صبح را فراموش كرده بودم و به او قول دادم كه آخر شب با هم به سينما مي رويم.

اميلي موجودي بود كه توانست بد ترين روز زندگيم را يك باره به يكي از بهترين روزها بكند. آنقدر در كنار او بودن گرما بخش بود كه دوست داشتم تا ابد پيش او باشم. شب بود و همانطور كه به او وعده داده بودم به سينما رفتيم. فيلم جالبي بود و بر عكس دفعات قبل اين بار با رضايت از سينما خارج شدم.

دو تا بستني گرفتيم و همانند بچه هاي دبيرستاني شاد از با هم بودن در خيابانها قدم مي زديم. ظهر آن روز باران آمده بود و حال خيابانها بوي نم گرفته بود. بوي خيسي برگهاي پاييزي احساس آرامشي را منتقل مي كرد و اميلي گفت:" توي اين سرما بستني خيلي حال مي دهد" آنقدر خوشحال بود كه فهميدم اين جمله را از اعماق قلبش گفته . او را بوسيدم و گفتم:" نه به اندازه ي اين بوسه" هر دو خنده كنان به پاركي رسيديم. در گوشه اي تاريك و دنج كه كسي نبود نشستيم و مشغول بوسيدن بوديم كه ناگهان سايه اي رو چشمانم افتاد. نگاهي انداختم و مرد بلند قدي را ديدم كه با كت و شلوار و دستكشهايي مشكي بالاي سر ما ايستاده. جواني خوش قيافه بود ؛ من از او سال كردم مشكلي پيش آمده ؟ . هيچ چيز ... چند ثانيه گذشت و او هيچ چيز نمي گفت . اميلي كه گيج شده بود با اخم از آن مرد پرسيد:" آقا... حالتان خوب است ؟" مرد دستش را درون جيب كت سياهش كرد و ناگهان اسلحه اي در آورد ، آن را به طرف من گرفت ، اميلي جيغ بلندي زد و صداي جيغ او ناگهان با صداي شليك گلوله محو شد و احساس كردم صورتم خيس شده. همه جا سياه بود و گلوله مستقيم به پيشانيم خورده بود. من مرده بودم ؛ به همين سادگي .

ادامه دارد ...
 
درود.

دوستان هر كس به بهترين نحو اين داستان رو با انتخاب هاي درست به پايان برسونه در آخر يك جايزه دريافت خواهد كرد.

متاسفانه اين قسمت هم هنوز انتخابي را براي شما ندارد، در آينده انتخاب هاي سنگين رو به روي شما خواهد بود و داستان آنچنان پيچيده و هيجاني مي شود كه نمي توانيد از آن دل بكنيد.

قسمت دوم: نا كجا آباد !

همه جا سياه است. هيچ صدايي نيست ، حتي صداي نفس كشيدنم. هيچ حسي در دست يا پاهايم نيست و در عمق وجودم احساس پوچي مي كنم. ناگهان نور زرد رنگي پديدار مي شود ، تصوير واضح تر مي شود و همه چيز زرد رنگ به نظر مي رسد. ناگهان وضوح چشمانم بالا مي رود و بياباني بزرگ را در مقابل مي بينم. تا جايي كه چشم كار مي كند بيابان زرد و آسمان آبي است. جاده اي به عرض پنج متر زير پاهايم آسفالت شده. اين جاده باريك تا جايي كه چشم كار مي كند ادامه دارد و در خاك هاي بيابان با رنگ مشكي خود بسيار خود نمايي مي كند.

هوا فوق العاده گرم است ؛ چشمها تا چند متر جلوتر را بيشتر نمي بيند چون حرارت بيابان همانند رقصنده اي تصوير را لرزان و مات كرده. عرق از سر و رويم مي ريزد و تشنگي كم كم به سراغم مي آيد. سمت راست را نگاه مي كنم. يك كاديلاك مدل دهه هشتاد با بدنه اي زنگ زده كنار اين جاده پارك شده. خاك شيشه هايش را پوشانده و معلوم نيست كسي داخل آن است يا خير. آرام به سمت ماشين حركت مي كنم ، شيشه راننده را با دست پاك مي كنم و داخل را نگاه مي كنم. كسي داخل ماشين نيست . به آرامي دستگيره را مي كشم و وارد ماشين مي شوم ؛ بوي چرم صندلي به مشامم مي رسد. يك صليب مسي از آينه راننده آويزان است. يك شيشه مشروب بلك وايت كنار صندلي بقل است و يك بسته سيگار داخل داشبورد. سويچ ماشين را بر ميدارم و نگاهي به صندوق عقب مي اندازم ؛ دو گالن بنزين عقب ماشين است. درب داشبورد را مي بندم و ناگهان روي شيشه ي عقب نوشته را كه با انگشت روي خاك نوشته شده مي بينم. "و پايان اين جاده بي نهايت است " . اين چه معني مي تواند داشته باشد ؟ من كجا هستم و اين ماشين براي چه كسي است؟.

سوار بر ماشين مي شوم و در طول جاده حركت مي كنم ، راديو را روشن مي كنم ، يك آهنگ راك از آن پخش مي شود. خواننده را نمي شناسم ولي خيلي موسيقي جالبي است. سيگاري را روشن مي كنم و يك قلپ از مشروب را بالا مي روم . قصد دارم تا پايان اين جاده پيش بروم.

2 روز مي گذرد. بنزينم تمام شده ، دو گالن بنزين عقب ماشين را هم مصرف كردم. شيشه مشروب همراه با سيگارها هم ته كشيده. تشنگي فوق العاده اذيتم مي كند. ماشين را پارك كردم و كف خيابان خوابيده ام. تصميم مي گيرم جاده را پياده بروم. پاهايم سلانه سلانه حركت مي كند. چشمانم خواب آلود است.

پنج ساعت است كه پياده مي رود. ناگهان به زمين مي افتم و كم كم مرگ را دوباره حس مي كنم. من قبلا مرده ام ، فرقي نمي كند كه يك بار ديگر در اين بيابان جان بدهم. همانطور كه چشمانم روي هم مي رود كلبه اي را كمي دورتر مي بينيم. سينه خيز تا كلبه پيش مي روم و پير مردي را كه روي يك صندلي متحرك نشسته مي بينم. سيگار برگي مي كشد و وقتي من را ميبيند آرام به سمتم مي آيد. من بي هوش شده ام و ديگر چيزي را نمي بينم.

وقتي از خواب بلند مي شوم در كلبه اي تاريك هستم. در اين كلبه كوچك كه اندازه يك اتاق است يك تخت ، يك آتشدان با يك قوري و يك چراغ نفتي خاموش به چشمم مي خورد. پيرمرد در را باز مي كند و داخل مي شود. روي صندلي مي نشيند و من را نگاه مي كند. به آرامي مي پرسم تو كي هستي ؟ اينجا كجاست .
پيرمرد به آرامي مي گويد:" من كسي هستم كه تورا نجات دادم و اينجا كسي است كه قصد داشت تو را بكشد." رو به پيره مرد مي گويم:" خواهش مي كنم ، بگو كجا هستم ؛ من نيويورك زندگي مي كردم يك دفعه وسط اين بيابان ظاهر شدم. پيرمرد مي گويد:" هنوز هم در نيويورك هستي" . با تعجب مي پرسم :" اينجا برهوت هست ، نيويورك نيست". پيرمرد همچنان با صورت خشك مي گويد:" آيا نيويورك چيزي بهتر از برهوت است ؟ ". به نظرم پيرمرد ديوانه است ، هركس در اينجا تنها زندگي كند به اين وضع مي افتد.

به سختي از تخت بلند مي شوم ، بي توجه به پيرمرد به طرف قوري مي روم. قهوه اي مانده داخل آن است . در اين گرما اين قهوه مثل مذاب مي ماند ولي از روي تشنگي آن را سر مي كشم.

صداي طوفان از بيرون مي آيد. درب كلبه را باز مي كنم ؛ يكي از وحشتناك ترين چيزهايي كه در زندگي ديده ام را مشاهده مي كنم. گردبادي عظيم به اندازه آسمان خراشهاي نيويورك از دور دست به سمت ما مي آيد. سريع به داخل كلبه مي روم ، به پيرمرد مي گويم چه شده. پيرمرد خيلي خون سرد مي گويد:" چيز خاصي نيست ؛ روزي صد بار از اين گردبادها مي آيد" . ديگر مطمعا مي شوم او ديوانه است. اگر يكي از اين طوفان شنها آمده باشد او و كلبه اش را در هم مي كوبد . سريع بيرون مي روم و در خلاف جهت گردباد شن فرار مي كنم. گردباد بلند تر مي شود آن قدر بلند و بزرگ كه از آسمان هم بالاتر مي رود ، همچنان مي دوم ، پايم به سنگي مي خورد و خون بيرون مي زند. لنگان لنگان پيش مي روم و سر انجام تسليم مي شوم.

گردباد نزديك مي شود و مرا مانند هيولايي مي بلعد ، شن به گلويم مي رود و من مانند كاغذي روي هوا مي چرخم ، نفسم بند مي آيد و سر انجام خفه مي شوم.

امروز بار دومي بود كه من مردم.

ادامه دارد.
 
خب من این تاپیکو تازه دیدم!
تشکر فراوان از حمید نازنینم میخواستم ازش خواهش کنم به کارش ادامه بده!
و البته دو تا پیشنهادم دارم :cheesygri
اول از همه اینکه اگه قرار باشه خواننده قهرمانت باشه پس باید کاراکترو طوری طراحی کنی که با هرجور آدمی بخونه! چه شوخ چه جدی چه خشک چه افسرده!!!!! میدونم قراره بعدا ما با انتخابامون داستانو پیش ببریم اما این بابا هیچ شباهی به من نداشت! بهترتر این بود که اسم و فامیلی طرفو نمیگفتی!
دوم اینکه از وقایع ساده میگذری مثلا:
همه جا سياه بود و گلوله مستقيم به پيشانيم خورده بود. من مرده بودم ؛ به همين سادگي
خود تو یه لحظه تصور کن! تو اون لحظه ی رمانتیک یهو یه یارو بیاد! تو و همسرت بر و بر نگا میکنی؟؟؟؟ بعدشم یهو میگی من مردم!!! نه تقلایی نه نفس زدنی نه چیزی....
امروز بار دومي بود كه من مردم.
به شدت این جملات ارزش داستانت رو کم میکنن!!!!! توصیف کن! درسته هم وقت میبره هم سخت تره اما لذتش بیشتره! هم ذات پنداری خیلی مهمه!!!!
البته این پیشنهادات من بودا!
منتظر ادامه داستانت هستم ;)
 
متشكر از نظرات دوستان ، ولي به علت استقبال كم فعلا به داستان ادامه ندادم.

بعضي چيزهاي داستان هست كه براتون گنگ هست. مثال هاي The Thunder خوب بودن ، ولي اگر ادامه داستان رو بخونيد متوجه ميشيد كه دقيقا داستان به همين جمله بندي ها ربط داره. اين داستان يكي از فلسفي ترين داستانهايي كه تو زندگيم خوندم چه برسه به نوشتنش.
 
متشكر از نظرات دوستان ، ولي به علت استقبال كم فعلا به داستان ادامه ندادم.

بعضي چيزهاي داستان هست كه براتون گنگ هست. مثال هاي The Thunder خوب بودن ، ولي اگر ادامه داستان رو بخونيد متوجه ميشيد كه دقيقا داستان به همين جمله بندي ها ربط داره. اين داستان يكي از فلسفي ترين داستانهايي كه تو زندگيم خوندم چه برسه به نوشتنش.
فقط برای نقض اون قسمت (قرمز شده) پست دادم و اینکه بگم خیلی ها مثل من هستن که تاپیک و داستان رو می خونن ولی پستی نمیدن! اینجاست که ارزش دکمه ی تشکر معلوم میشه و اینکه اگر بود، شاید این دو تا پست حمید رکورددار میشد! :دی
 
متشكر از نظرات دوستان ، ولي به علت استقبال كم فعلا به داستان ادامه ندادم.
من یکی پایه ی اینجور چیزا هستم اما واقعا نمیدونستم همچین پستی هست!! باید میذاشتیش تو امضات!
بعدشم خودت میگفتی هنوز نوبت ما نشده برا همینم بچه ها نظری نمیدادن و منتظر بودن تا تو ادامه بدی و به موقع خودی نشون بدن!
مثال هاي The Thunder خوب بودن ، ولي اگر ادامه داستان رو بخونيد متوجه ميشيد كه دقيقا داستان به همين جمله بندي ها ربط داره. اين داستان يكي از فلسفي ترين داستانهايي كه تو زندگيم خوندم چه برسه به نوشتنش.
آره منم موافقم! باید تا انتها خوند که البته بازم به خودت بستگی داره فعلا که همرو گذاشتی تو خماری :cheesygri
اما من شخصا موافق توصیفات بسیار هستم تا هیجان داستان رو ببره بالا
ادامه بده!
 
متشكر از نظرات دوستان ، ولي به علت استقبال كم فعلا به داستان ادامه ندادم.

بعضي چيزهاي داستان هست كه براتون گنگ هست. مثال هاي The Thunder خوب بودن ، ولي اگر ادامه داستان رو بخونيد متوجه ميشيد كه دقيقا داستان به همين جمله بندي ها ربط داره. اين داستان يكي از فلسفي ترين داستانهايي كه تو زندگيم خوندم چه برسه به نوشتنش.
نه حمید جان اصلا این فکر رو نکن که شاید دوستان به این نوع داستان های علاقه مند نباشند !
من که به شخصه خیلی لذت بردم از 2 قسمت اول داستان و اگر ادامه بدی خیلی خیلی خوشحال میشم .

پ.ن : جریان امضات چیه ؟
 
خيلي ممنون از نظر دوستان . ادامه داستان بدون شرح:

قسمت سوم: روزي براي زنده ماندن

همه جا تاريك است يا شايد من كور هستم. لايه ي نوري كم كم از لاي پلك هايم چشمانم را نوازش مي كند. آهسته چشم هايم را باز مي كنم. روي تخت بزرگ و دو نفره اي دراز كشيده ام . اتاق بزرگي است ، لخت هستم و وقتي سرم را برمي گردانم خود را كنار يك زن مي بينيم. او بسيار زيبا است و همانند من هيچ لباسي به تن ندارد. از چهره اش معلوم است به خواب عميقي فرورفته.

هول كرده ام ، احساس مي كنم قدم بلند تر شده و بدنم فرق كرده. خيلي آرام از تخت بلند مي شوم ، آينه اي بزرگ در اتاق است ، وقتي رو به روي آن مي ايستم ، چيزي عجيب تر از هر اتفاقي كه برايم افتاده مي بينم. مرد درون آينه من نيستم ، او قدش بلند تر است و چهره اش اصلا شبيه به من نيست. احساس مي كنم قبلا جايي ديدمش ، كمي كه فكر مي كنم ناگهان پاهايم مي لرزد ، بدنم سرد مي شود و چشمانم سياهي مي رود. اين مرد همان كسي است كه من را كشت. همان مرد كت شلواري كه به من تيراندازي كرد. حس عجيبي است كه صبح از خواب بلند شوي و خود را جاي قاتلت ببيني.

همينطور گيج هستم كه ناگهان زن از خواب بلند مي شود و با صداي خواب آلود مي گويد:" جيسون ... مثل اينكه از خودت خيلي خوشت اومده كه اينجور به آينه نگاه مي كني" . لبخند اين دختر خيلي آشنا و شيرين است . نمي دانم چي بگويم ، سعي مي كنم آرام باشم ، از اين كه لخت هستم خجالت مي كشم و مي گويم:" ببخشيد ، اينجا چه خبره ؟ من كجا هستم ؟... چرا صورتم فرق كرده ؟" . دختر اول تعجب مي كند و ناگهان بلند مي زند زيره خنده و مي گويد:" معلومه امروز خيلي خوشحالي" . با لحني قاطعانه مي گويم:" خانم يا به من مي گويد چه اتفاقي افتاده يا زنگ مي زنم به پليس " . او اين بار بلند تر از قبل مي خندد و مي گويد:" اوه ... جيسون تو بايد به جاي شركت كامپيوتري ، يك استوديو فيلم سازي مي ساختي و خودت هم نقش اول تمام فيلم هايش رو مي گرفتي".

عصباني شده ام ، تلفني را در اتاق مي بينم و سريع به سمت آن مي روم ، مي خواهم به پليس زنگ بزنم ، تلفن را بر مي دارم ، ولي زن ناگهان مرا از پشت بغل مي كند و گردنم را مي بوسد ، صورتم را نوازش مي كند و بوسه بر لبانم مي زند ، احساس آشنايي دارم ، فكر مي كنم دوبار مي خواهم با اميلي عشق بازي كنم ، دو دل مي شوم و ...( انتخاب كنيد: 1-به زن توجه اي نمي كنم و به پليس زنگ مي زنم . 2- دست نگه مي دارم و پليس را خبر نمي كنم)

ادامه اين قسمت پس از انتخاب شما ...
 

کاربرانی که این گفتگو را مشاهده می‌کنند

تبلیغات متنی

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی همین حالا ثبت نام کن
or