ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
گفتگو درباره بازیها و صنعت بازیهای ویدیویی
بازیهای کنسول و کامپیوتر
داستان كامل بازي Fahrenheit
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Taher" data-source="post: 29051" data-attributes="member: 319"><p>*** قسمت ششم داستان :</p><p></p><p>لوكاس بعد از بيرون اومدن از كليسا تصميم گرفته تا به آپارتمان تيفاني بره ، چون فكر ميكنه كه اون تنها كسي هست كه در حال حاضر ميشه بهش اعتماد كرد.</p><p>لوكاس تغيير لباس و قيافه ميده تا به راحتي توسط پليس شناسايي نشه. لوكاس به نزديكي هاي منزل تيفاني رسيده و داره با خودش فكر ميكنه : "من خيلي خسته هستم و فكر ميكنم بالاخره از اين سرما يا از گرسنگي بميرم ، اميدوارم كه بتونم كمي در آپارتمان تيفاني استراحت كنم تا انرژي از دست رفته خودم رو بدست بيارم، من قبلاً فقط يكبار به آپارتمان تيفاني رفتم ، مطمئنم كه توي همين خيابونه ، بايد سعي كنم پيداش كنم." لوكاس كم كم داره به جلوي آپارتمان تيفاني نزديك ميشه كه ناگهان در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده دو پليس جلوي درب خونه تيفاني لوكاس رو دستگير كردند ! لوكاس با ديدن اين تصاوير با خودش فكر ميكنه :"پليس ! اونا خونه تيفاني رو هم زير نظر گرفتن چون با فكر كردن حتماً من براي پيدا كردن جايي براي مخفي شدن به اينجا ميام. نميتونم از درب جلويي برم بايد راه ديگه اي پيدا كنم تا بتونم وارد آپارتمان بشم." لوكاس فرد بي خانماني رو هم ميبينه كه توي خيابون زير بارش شديد برف و دماي 20 درجه سانتيگراد زيرصفر نشسته و با خودش فكر ميكنه : "يك آدم بي خانمان ديگه ! من فكر ميكنم اونا همه جا هستن و دارن من رو كنترل ميكنن ! اوه ، بايد زيادي نگران شده باشم." لوكاس بدنيال راه ديگه اي ميگرده تا بتون از درب پشتي آپارتمان وارد بشه ، از كنار ساختمون ، از بالاي حصارهاي فلزي رد ميشه و به پشت ساختمان ميرسه. يك كلاغ سياه اونجا روي ديوار نشسته كه با ديدن لوكاس </p><p>پرواز ميكنه و ميره ، لوكاس كمي جلوتر ميره و ميبينه كه دو مامور پليس جلوي درب پشتي ساختمان ايستادن ! لوكاس ميبينه كه از اون درب هم نميتونه رد بشه پس بايد راه ديگه اي پيدا كنه. لوكاس به آرامي از فاصله چند متري دو مامور رد ميشه وخودش رو به يك ناودان ميرسونه و از اون بالا ميره تا به يك لبه كه در ارتفاع زياد قرار داره ميرسه و از روي لبه به آرامي رد ميشه و از روي سر پليس ها رد ميشه و از طرف ديگه با استفاده از يك لوله ديگه خودش رو به زمين ميرسونه و از يك حصار فلزي ديگه رد ميشه و بالاخره به پنجره پشتي منزل تيفاني ميرسه و با هر زحمتي كه هست بالاخره پنجره رو باز ميكنه و داخل آپارتمان ميشه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : "من اصلاً به اينكه مثل يه دزد وارد آپارتمان تيفاني بشم افتخار نميكنم ولي چيكار ميتونم بكنم چون هيچ راه ديگه اي ندارم ، حدود يك روزه كه هيچي نخوردم و دارم حس ميكنم كه ضعيف شدم." اتاقي كه لوكاس از اون وارد خونه شده ، اتاق خواب هست و يك تخت در اونجا قرار داره ، لوكاس باز هم در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده مامور پليس (تايلر) به خونه وارد شده و در اين اتاق داره زير تخت رو ميگرده ! پس لوكاس متوجه ميشه كه در صورت اومدن پليس زير تخت نبايد مخفي بشه چون پليس اونجا رو خواهد گشت. لوكاس از اتاق خواب خارج ميشه ، كسي در آپارتمان نيست و همه جا به هم ريخته به نظر ميرسه ، وسايل رنگ كاري همه جا ديده ميشه و ديوارها هم نيمه رنگ خورده هستند ، لوكاس ميره سراغ يخچال و يك ساندويچ ميخوره و كمي هم شير مينوشه تا كمي انرژي بگيره ، نكاهي به تلويزيون ميكنه ، الويزيون داره برنامه پخش ميكنه كه در اون پرفسوري بنام كورياكين در مورد تمدن مايا صحبت ميكنه ، لوكاس با خودش ميگه : "بايد اين پرفسور كورياكين رو پيدا كنم ، حتماً اون ميتونه به من كمك كنه." تيفاني به خونه برميگرده و با ديدن لوكاس كمي متعجب ميشه و ميگه : "لوكاس ، منو ترسوندي ! اينجا چيكار ميكني ؟ " لوكاس ميگه : "پليس داره دنبالم ميگرده ،من دنبال جايي بودم تا چند ساعت بتونم مخفي بشم." تيفاني : توي روزنامه ها مطالبي در مورد تو نوشتن كه تو چند نفر رو به قتل رسوندي؟ آيا اون مطالب حقيقت داره ؟ لوكاس : مسائل خيلي پيچيده شده تيفاني ، تنها چيزي كه ميتونم بهت بگم اينه كه من آدمكش نيستم. </p><p>تيفاني : "من ميدونم كه تو قادر به انجام چنين كاري نيستي لوكاس ! " در همين لحظه كسي درب خونه رو ميزنه ، تيفاني از چشمي به بيرون نگاه ميكنه و به لوكاس ميگه : "پليس ! اونا اومدن اينجا ، حالا بايد چيكار كنيم؟" لوكاس : نگران نباش ، اونا فقط اومدن از تو چند تا سوال بپرسن ، به سوالاتشون جواب بده ، من يه جايي مخفي ميشم. لوكاس براي مخفي شدن ميره زير يك ميز كه در همون اتاق اصلي خونه هست و دقيقاً جلوي ديد قرار داره ، روي ميز وسايل رنگ كاري هست و پارچه اي رو ميز هست كه از كنار تا پايين ميز رو پوشونده. صداي پليس از بيرون درب مياد كه ميگه :خانم هارپر ، خونه هستيد ؟ تيفاني : بله ، چند لحظه اجازه بديد ، دارم ميام. بعد از مخفي شدن لوكاس ، تيفاني درب رو باز ميكنه ، تايلر به همراه يك مامور پليس ديگه پشت درب ايستادن. تايلر ميگه : خانم هارپر ؟ تيفاني : بله. تايلر : من كارآگاه تايلر مايلز هستم از پليس نيويورك ، من روي پرونده لوكاس كين كار ميكنم ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم ، شما دو نفر روابط عاطفي با هم داشتيد ؟ تيفاني : رابطه داشتيم ، الان حدود يك ماه ميشه كه جدا شديم. تايلر : شما اخيراً از آقاي كين خبري نداشتيد ؟ سعي نكرده با شما تماس بگيره ؟ تيفاني : من دو روز پيش رفتم خونه اش تا وسايلم رو بردارم ، با هم تند صحبت كرديم ، من بعد از ازش خبري ندارم. تايلر : اشكالي نداره كه يه نگاهي به داخل خونه شما بندازم ؟ تيفاني : آخه اينجا ... تايلر : من فقط يك دقيقه وقتتونو ميگيرم ! تيفاني : باشه ، مشكلي نيست. تايلر وارد خونه ميشه. نگاهي به دور و بر ميندازه و ميگه : ظاهراً داريد تغيير دكوراسيون ميديد ؟ تيفاني : بله ، خونه زياد وضعيت جالبي نداشت به همين خاطر من دارم رنگش ميزنم ، ولي چون زياد وقت ندارم هنوز نتونستم تمومش كنم. تايلر : كار شما چيه ؟ تيفاني : من پرستار هستم ، در بيمارستان سنت جان كار ميكنم. تايلر به جستجوي خودش ادامه ميده ، اتاق خواب و حمام رو ميگرده ولي چيزي پيدا نميكنه و ميگه : از همكاري شما ممنونم خانم ،اگر كين سعي كرد با شما تماس بگيره حتماً ما رو خبر كنيد ، اين هم كارت منه. تايلر كارتشو به تيفاني ميده و هنگام بيرون رفتن ار خونه ميگه : مراقب باشيد خانم هارپر ، كين مرد خطرناكي هستش.</p><p>كارلا هم در همين زمان به تيمارستان شهر رفته تا با قاتل پرونده Kirsten كه اسمش جانوس هست ملاقات داشته باشه. كارلا وارد ميشه ، مرد سياهپوستي كه نگهبان هست ميگه : سلام ،من بارني هستم. كارلا : سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم. بارني : حتماً اومديد كه جانوس رو ببينيد. (در همين زمان ناگهان برق ساختمان قطع و وصل ميشه) بارني ميگه : اه ، بازم كمبود برق ، امروز بار ششم هست كه اين اتفاق ميافته ، البته با اين وضع سرما از اين بهتر نميشه. البته خوشبختانه بيمارستان براي خودش ژنراتور جدا براي برق داره. بارني در حالي كه داره درب اصلي ورود به بخش سلولها رو باز ميكنه ميگه : سلول جانوس راهروي دوم دست راست هست ، اونجا يكي از همكاران من منتظر شماست تا درب سلول رو براتون باز كنه. نگران نباشيد اتفاقي نمي افته ، من از اينجا مراقب شما هستم. كارلا وارد راهرو ميشه و با خودش فكر ميكنه : "در اينكه لوكاس كين قاتل هست شكي نيست اما بايد بالاخره از اينكه دقيقاً چه اتفاقي افتاده سر در بيارم. بايد ببينم پشت اين قضيه پرونده Kirsten چه اتفاقاتي افتاده." كارلا به جلوي سلول ميرسه ، مرد پرستار اونجا منتظر هست و با ديدن كارلا ميگه : سلام كارآگاه ، من اينجا منتظر شما ميمونم. كارلا ميگه : عاليه. كارلا وارد سلول ميشه. تمامي ديوارهاي سلول با نقاشي هاي عجيب پر شده. مردي هم به يك صندلي بسته شده. </p><p>كارلا جلو ميره و روي صندلي روبروي مرد ميشينه و ميگه : سلام ،من كارآگاه كارالا والنتي هستم از پليس نيويورك ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم اگر اشكالي نداشته باشه البته. من در پرونده شما خوندم كه ظاهراً شما بعضي وقتها چيزهايي در ذهن خودتون ميبينيد. ميشه كمي در اين رابطه صحبت كنيد ؟ جانوس : چرا به خودتون زحمت داديد و تا اينجا اومديد ؟ مگه من ديوانه نيستم ، حرفهايي كه ميزنم مگه بي معني نيست ؟ اينا درست نيست ؟ كارلا : شايد شما اصلاً مرض نباشيد ، شايد كسي تا حالا وقت نذاشته تا بشينه و به حرفهاي شما گوش بده. جانوس : يك مرد و يك زن ، در يك مغزه خشك شويي ، زن كمي اضافه وزن داشته ، مرد هم يك چاقو توي چشمش فرو شده بوده. كارلا : شما اينا رو از كجا ميدونيد ؟!! جانوس : من اونجا بودم ، من ميتونم از طريق چشمان اون ببينم ، همه قاتلهاي ديگه هم ميتونند ، من اونجا بودم. كارلا : قاتل اصلي كيه ؟ جانوس : هيچ كس اونو نميشناسه ، اون از خودش توي ذهن هيچ كس رئي باقي نميزاره ، اون همه جا هست ، بين ماست. كارلا : و تو چرا اون مرد رو كشتي ، آنتون ؟ جانوس : من اون رو نكشتم ، من فقط يك وسيله بودم براي اون ، صداشو همش توي سرم ميشنوم ، خون ميبينم ، هميشه ، هميشه ، اين وضع بايد تموم بشه. كارلا : چرا بايد اين مردم كشته بشن ؟ جانوس : اوه ، فرقه نارنجي ، اونا همه رو كنترل ميكنند ، اونا هرچيزي كه ميگي ضبط ميكنن ، هميشه خبر دارند كه داري چيكار ميكني ، اونا همه جا هستن. كارلا : اينا چه ربطي به قتلها دارند ؟ جانوس : اونا قدرت مطلق رو ميخوان ، اونا جواب سوال زندگي رو ميخوان ، اونا ميخوان ابدي باشن ! كارلا : اوه ، آنتون بايد من برم. جانوس : ديگه </p><p>خيلي دير شده ، همه ما از اين سرما ميميريم ، دوران جديد شروع ميشه ، پايان بشريت ، ها ها ها ... كارلا سلول رو ترك ميكنه و مياد بيرون ، پرستاري كه منتظر كارلا بود ميگه : خوب ، همه چي مرتبه ، من شما رو تا بيرون همراهي ميكنم. در همين لحظه ناگهان برق ميره و همه جا تاريك ميشه. پرستار ميگه : اوه ، تا ژنراتور بيمارستان وارد مدار بشه يم دقيقه طول ميكشه ، مشكلي نيست. ناگهان صداي باز شدن درب سلولها مياد. كارلا ميگه : صداي چي بود ؟ پرستار ميگه : واي ، لعنتي ، احتمالاً اين وضعيت برق باعث شده كه سيستم امنيتي قاطي كنه و درب همه سلولها باز بشه ! كارلا : يعني چي ؟ يعني همه قاتلهاي رواني آزاد شدن توي راهرو ؟!! پرستار : تكون نخور ، اونا نبايد ما رو پيدا كنند ، بايد تا اومدن برق همينجا بمونيم. در همين لحظه ناگهان صداي فرياد پرستار مياد كه ظاهراً يكي از بيماران رواني اون رو ميزنه و به زمين ميندازه. كارلا هم كه ترسيده با خودش ميگه : بايد از اينجا دور بشم ، بايد آروم نفس بكشم ، نبايد بذارم منو پيدا كنند. كارلا شروع ميكنه به حركت و به آرومي و با كنترل نفس كشيدن خودش بطوري كه بيماران رواني متوجه حضور اون نشن ، بالاخره خودشو به درب خروجي از راهرو ميرسونه ، برق مياد و كارلا به سمت درب ميره و فرياد ميزنه : بارني ،كمك ! بارني سريعاً مياد و درب رو باز ميكنه و ميگه : اوه ، كارآگاه حال شما خوبه ، همه چي مرتبه ؟ كارلا هم كه داره نفس نفس ميزنه به حالت مسخره ميگه : بارني ، خيلي عالي بود ، من خيلي از قايم باشك بازي كردن تو تاريكي با قاتلهاي رواني خوشم مياد !</p><p>لوكاس براي ملاقات با پرفسور كورياكين به موزه رفته و با خودش فكر ميكنه : من نميدونم اتفاقاتي كه براي من افتاده چه ربطي به مايا ها داره ولي در حال حاضر هر توضيحي رو كه وضعيت من رو بهتر بكنه قبول ميكنم. لوكاس به نگهبان جلوي درب موزه ميگه : سلام ، من يك روزنامه نگار هستم كه با پرفسور كورياكين قرار ملاقات داشتم. نگهبان ميگه : پرفسور منتظر شماست. لوكاس داخل ميشه و ميره كنار پرفسور و ميگه : پروفسور كورياكين ؟ پرفسور : بله ؟ لوكاس : من جان كانينگهام هستم ، روزنامه نگاري كه پشت تلفن باهاتون صحبت كرد ، من براي مقاله اي كه ميخوام در مورد مذهب مايا بنويسم به يكسري اطلاعات نياز دارم. پرفسور : بله ،منتظرت بودم مرد جوان ، شما گفتيد كه براي كدوم روزنامه مطلب مينويسيد ؟ لوكاس : من براي نيويورك تايمز كار ميكنم. لوكاس </p><p>با قدرت خودش ذهن پرفسور رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : اوه ، نيويورك تايمز به كارهاي من علاقه مند شده ! پرفسور ميگه : قيافه شما خيلي آشناست ، من شما رو قبلاً جايي نديدم ؟ لوكاس (با خنده) : اوه ، من اينو خيلي شنيدم ، فكر ميكنم من هم يكي از همون قيافه هاي خسته كننده رو دارم كه همه ، همه جا ميبينند. </p><p>پرفسور : خوب ، بهتره شروع كنيم ، از كجا شروع كنم ؟ لوكاس : ميتونيد كمي در مورد كوئيتنيكلان توضيح بديد ؟ پروفسور : بله ، بيا اينجا تا برات توضيح بدم. پروفسور ميره به سمت يك تابلوي سنگي از يك مار دو سر. پروفسور : اين يكي از خدايان مايا هاي باستان هست كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگرش در دنياي ديگه ، با باز شدن هر دو دهان اين مار اوراكلهاي مايا ميتونستن از طريق دهان اين مار دنياي ديگه رو ببينند. لوكاس : بايد چيكار كرد كه مار هر دو دهانش رو باز كنه ؟ پروفسور : يك قرباني از انسانها ، روح آزاد شده ميتونه دهان مار رو باز كنه و از اين طريق اوراكل ميتونه دنياي ديگه رو ببينه. لوكاس : در مورد اوراكل ها چي ميدونيم ؟ پروفسور : اوه ، خيلي كم در رابطه با اونها اطلاع داريم ، اونها انسانهاي مرموزي بودن ، اگر متنهاي قديمي رو باور كنيم </p><p>اونها قدرتهاي عجيبي در اختيار داشتند ! لوكاس : چه قدرتهايي در اختيار داشتند ؟ پرفسور : قدرتهاي عجيبي كه به اونها اجازه ميداد تا چند صد سال زندگي كنند. لوكاس : بگيد كه مراسم قرباني كردن چطور بوده ؟ پروفسور : با من بيا تا بهت نشون بدم. </p><p>لوكاس به همراه پروفسور به جلوي يك تابلو ميرن كه مراسم قرباني كردن رو نشان ميده. پروفسور ميگه : اين تابلوي نقاشي كه مربوط به صده قبل از ميلاد مسيح ميشه مراسم رو نشون ميده. جان دادن قرباني بعضي وقتها بايد زياد طول ميكشيده ، اين مدت زمان براي باز موندن دهانهاي مار لازم بوده ، قرباني با سه ضربه چاقو كه به قلب زده ميشده و هر كدوم دقيقاً يكي از رگهاي اصلي قلب رو ميبريده، كشته ميشده. لوكاس : خود اوراكل قرباني رو نميكشته ؟ پروفسور : اوه ، خود اوراكل هرگز نبايد به خون شخص ديگري آلوده ميشده ، به همين خاطر يك نفر رابط انتخاب ميشده از بين مردم ، كاملاً تصادفي ، اون شخص به عنوان قرباني كننده انتخاب ميشده ، اوراكل كنترل كامل اون شخص رو به دست ميگرفته ، كاملاً اون شخص رو كنترل ميكرده. لوكاس : بعد از انجام شدن قرباني چه بلايي سر قرباني كننده ميومده ؟ پروفسور : اون ديوانه ميشد و دست به خودكشي ميزد ! لوكاس در ذهن خودش فكر ميكنه : يك قرباني مايا ، پس اين بلايي بوده كه سر من اومده . پروفسور ميگه : تو روزنامه نگار نيستي ، درسته ؟ تو كي هستي ؟ لوكاس ميگه : اسم من لوكاس كين هست ، پليس به جرم قتل دنبال منه ، قتلي كه من انجام ندادم و فقط نقش قرباني كننده رو داشتم. پروفسور با دستپاچگي ميگه : تو يه قاتلي ؟! لوكاس : من قاتل نيستم ، من يك نفر رو با سه ضربه چاقو ، دقيقاً همونطور كه شما گفتيد ، با بريدن رگهاي قلب ، قرباني كردم. پروفسور : منظور تو اينه كه يك اوراكل مايا هنوز هم امروزه زنده اس ؟ اين كاملاً غير ممكنه ! لوكاس : من دارم حقيقت رو ميگم پروفسور ، من حتي بعضي وقتها از طريق چشمان اوراكل ميبينم ! پروفسور : چي ميبيني ؟ لوكاس : يك دختر بچه خيلي آروم ، انگار كه منتظر كسي هست. پروفسور : اوه ، دختر بچه ! پس دست نوشته ها درست بوده ! لوكاس : كدوم دست نوشته ها ؟ درباره چي حرف ميزنيد پروفسور ؟ پروفسور : تو نميتوني اينجا بموني ، عكست توي اون روزنامه كه دست اون نگهبانه وجود داره ،اون حتماً تو رو ميشناسه ، بيا بريم بيرون ، من همه چيز رو برات توضيح ميدم. پروفسور و لوكاس از موزه خارج ميشن و ميرن داخل پاركينگ. لوكاس ميگه : ممنونم كه كمك كرديد پروفسور. در همين لحظه ناگهان از پشت يك اتومبيل با سرعت به سمت لوكاس و پروفسور مياد ، لوكاس پروفسور رو پرت ميكنه به يك طرف ديگه و بعد خودش از جلوي ماشين فرار ميكنه ، ماشين به سرعت به دنيال لوكاس مياد ، لوكاس چند بار جاخالي ميده تا اين كه در يك گوشه ديوار گير ميافته ، ماشين به سمت لوكاس مياد تا اون رو به ديوار بكوبونه ، لوكاس هم كه داراي قدرتهاي استثنايي شده به يك پرش بلند از روي ماشين ميپره و اين باعث ميشه كه ماشين به شدت با ديوار برخورد كنه و منفجر بشه ! بعد دو ماشين ديگه از دو طرف به سمت لوكاس ميان ، لوكاس كه بين دو ماشين قرار گرفته باز هم با يك پرش بلند خودش رو نجات ميده و اون دو ماشين هم با هم شاخ به شاخ ميشن و هر دو منفجر ميشن. لوكاس خودشو به پروفسور كه روي زمين افتاده ميرسونه ، پروفسور كه بر اثر ضربه اي كه بهش خورده در حال مرگه به لوكاس ميگه : دست نوشته ها در مورد بچه اي حرف ميزنند كه جواب سوال زندگي رو ميدونه ، اوراكل براي اينكه بتونه اون بچه رو پيدا كنه ، دست به كشتار ميزنه. پروفسور ميميره ، صداي آژير ماشينهاي پليس كه دارن نزديك ميشن ، به گوش ميرسه ، لوكاس بلند ميشه تا از محل دور بشه كه ناگهان در ذهن خودش اوراكل (جادوگر) رو ميبينه. لوكاس رو ميبينيم كه به حالت بيهوش روي زمين افتاده ، در محلي ناشناخته مثل جنگلهاي آمريكاي جنوبي ، دماي هوا 40 درجه سانتيگراد بالاي صفر هست ، لوكاس به هوش مياد ، اوراكل رو مبينيم كه با لباسهاي محلي مايا اونجا بالاي سر لوكاس ايستاده و ميگه : اوه ، بالاخره تو اينجا هستي ، من ميخواستم با تو ملاقات كنم ، افراد كمي ميتونند در مقابل يك اوراكل مقاومت كنند ، چه چيزي در تو با بقيه افراد فرق داره ؟ اوه ، كروما ! تو داراي كروما هستي ، اين قضيه رو توجيح ميكنه ، اينكه از كجا كروما رو بدست آوردي مهم نيست ، مساله مهم اينه كه وقتش رسيده كه تو بميري. لوكاس : اين يك روياست ، درسته ؟ تو واقعاً جلوي من واي نستادي ، درسته ؟ اوراكل : واقعيت در جايي كه من ازش ميام مفهومي نداره ! ما واقعاً اينجا نيستيم ولي تو اينجا ميميري ، باور كن ، اين دنيا هم به اندازه دنياي تو واقعيه. لوكاس : كروما ؟ كروما چيه ؟ اوراكل : نيرويي كه جهان رو به وجود آورده ، منبع همه چيز ، اون به هر كسي كه كروما رو در اختيار داشته باشه قدرتهاي غيرعادي ميده. حرف زدن ديگه كافيه ، كارهاي ديگه اي هستند كه منتظرن تا من انجامشون بدم. ما همديگرو يكبار ديگه ميبينيم ، در دنياي ديگه. بعد اوراكل وردي ميخونه و يك حيوان سياه بزرگ ظاهر ميشه ، لوكاس شروع به فرار ميكنه و اون حيوان هم به دنبال لوكاس ميره ، بعد از كلي تعقيب و گريز بالاخره در يك جا لوكاس ميافته زمين ، حيوان مياد بالاي سر لوكاس و تا ميخواد بهش حمله كنه ناگهان روي هوا مثل يك مجسمه ميمونه ! لوكاس تعجب ميكنه ، از جاش بلند ميشه و پشت سرش رو كه نگاه ميكنه ، ميبينه آگاتا روي صندلي چرخدارش نشسته ، لوكاس با تعجب ميگه : آگاتا ؟ ولي چطوري . . . آگاتا : خوب گوش كن لوكاس ، اونايي كه اوراكل رو استخدام كردن به دنبال يك دختر بچه هستند ، دختري با روح كاملاً پاك كه تابحال نظريش بوجود نيومده ، اون با يك جواب بدنيا اومده ، اون همون دختري هست كه تو توي روياهات ميبيني ، اونا دنبالش هستند ، تو بايد زودتر از اوراكل اون رو پيدا ميكني و در يك جاي امن قرارش بدي ، عجله كن لوكاس تو وقت زيادي نداري ، اونا هم دنبالت هستند.</p><p>آگاتا ناپديد ميشه. لوكاس رو ميبينيم كه روي يك تختخواب ، خوابيده و داره در خواب اوراكل رو ميبينه كه در محل ناشناخته اي در مقابل چند نفر كه روي صندلي هايي نشستن ولي صورتهاشون معلوم نيست ، ايستاده ، بطوري كه انگار اون چند نفر رئيسهاي اوراكل هستند. اون اشخاص ميگن : تو كارت رو درست انجام ندادي ، اون باز هم از دست تو فرار كرد ، تو خودت رو كاملاً بهش نشون دادي ، چه افتزاحي. اوراكل : اين بخاطر اين بود كه من از چند چيز اطلاع نداشتم ، سروران من. رئيسها : چه چيزي ؟ اوراكل : اون كروما رو در اختيار داره ! رئيسها : اين غير ممكنه ، اون چطور تونسته كروما رو در اختيار داشته باشه. اوراكل : من نميدونم ، ولي مطمئن هستم كه اون كروما رو داره ، با همين قدرتها بود كه در برابر من مقابله كرده و تونسته از دست پليس فرار كنه. رئيسها : اين مساله جدي هست ، خيلي جدي ، ما مجبوريم نقشه خودمون رو عوض كنيم. اوراكل : اين همه ماجرا نيست ! يك نفر مداخله كرد. اون حملات من رو عليه كين از بين برد و از اون محافظت كرد. رئيسها : اون از ما نيست. اوراكل : كروماي اون متفاوت بود ! رئيسها : اين امكان نداره ، يعني يك فرقه ديگه هم وجود داره ، يعني ما رقيب داريم ، چه كسي به دنبال كودك اينديگو هست بجز ما ؟ كين حتماً طرف اوناست ، اين مشكلات رو بايد برطرف كني ، مسئوليت اين كار با تو هستش. اوراكل : من همه اقدامات لازم رو انجام دادم ، اون بالاخره تقاص كارهاش رو پس ميده. رئيسها : تو اجازه داري ما رو ترك كني. اوراكل رئيسها رو ترك ميكنه.</p><p></p><p></p><p>*** خوب دوستان عزيز اينم از اين بخش داستان ، كم كم داريم به آخراي داستان نزديك ميشيم. اميدوارم كه از ادامه داستان هم لذت ببريد. در فرصت بعدي بقيه داستان رو هم مينويسم.</p><p>موفق باشيد :cheesygri</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Taher, post: 29051, member: 319"] *** قسمت ششم داستان : لوكاس بعد از بيرون اومدن از كليسا تصميم گرفته تا به آپارتمان تيفاني بره ، چون فكر ميكنه كه اون تنها كسي هست كه در حال حاضر ميشه بهش اعتماد كرد. لوكاس تغيير لباس و قيافه ميده تا به راحتي توسط پليس شناسايي نشه. لوكاس به نزديكي هاي منزل تيفاني رسيده و داره با خودش فكر ميكنه : "من خيلي خسته هستم و فكر ميكنم بالاخره از اين سرما يا از گرسنگي بميرم ، اميدوارم كه بتونم كمي در آپارتمان تيفاني استراحت كنم تا انرژي از دست رفته خودم رو بدست بيارم، من قبلاً فقط يكبار به آپارتمان تيفاني رفتم ، مطمئنم كه توي همين خيابونه ، بايد سعي كنم پيداش كنم." لوكاس كم كم داره به جلوي آپارتمان تيفاني نزديك ميشه كه ناگهان در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده دو پليس جلوي درب خونه تيفاني لوكاس رو دستگير كردند ! لوكاس با ديدن اين تصاوير با خودش فكر ميكنه :"پليس ! اونا خونه تيفاني رو هم زير نظر گرفتن چون با فكر كردن حتماً من براي پيدا كردن جايي براي مخفي شدن به اينجا ميام. نميتونم از درب جلويي برم بايد راه ديگه اي پيدا كنم تا بتونم وارد آپارتمان بشم." لوكاس فرد بي خانماني رو هم ميبينه كه توي خيابون زير بارش شديد برف و دماي 20 درجه سانتيگراد زيرصفر نشسته و با خودش فكر ميكنه : "يك آدم بي خانمان ديگه ! من فكر ميكنم اونا همه جا هستن و دارن من رو كنترل ميكنن ! اوه ، بايد زيادي نگران شده باشم." لوكاس بدنيال راه ديگه اي ميگرده تا بتون از درب پشتي آپارتمان وارد بشه ، از كنار ساختمون ، از بالاي حصارهاي فلزي رد ميشه و به پشت ساختمان ميرسه. يك كلاغ سياه اونجا روي ديوار نشسته كه با ديدن لوكاس پرواز ميكنه و ميره ، لوكاس كمي جلوتر ميره و ميبينه كه دو مامور پليس جلوي درب پشتي ساختمان ايستادن ! لوكاس ميبينه كه از اون درب هم نميتونه رد بشه پس بايد راه ديگه اي پيدا كنه. لوكاس به آرامي از فاصله چند متري دو مامور رد ميشه وخودش رو به يك ناودان ميرسونه و از اون بالا ميره تا به يك لبه كه در ارتفاع زياد قرار داره ميرسه و از روي لبه به آرامي رد ميشه و از روي سر پليس ها رد ميشه و از طرف ديگه با استفاده از يك لوله ديگه خودش رو به زمين ميرسونه و از يك حصار فلزي ديگه رد ميشه و بالاخره به پنجره پشتي منزل تيفاني ميرسه و با هر زحمتي كه هست بالاخره پنجره رو باز ميكنه و داخل آپارتمان ميشه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : "من اصلاً به اينكه مثل يه دزد وارد آپارتمان تيفاني بشم افتخار نميكنم ولي چيكار ميتونم بكنم چون هيچ راه ديگه اي ندارم ، حدود يك روزه كه هيچي نخوردم و دارم حس ميكنم كه ضعيف شدم." اتاقي كه لوكاس از اون وارد خونه شده ، اتاق خواب هست و يك تخت در اونجا قرار داره ، لوكاس باز هم در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده مامور پليس (تايلر) به خونه وارد شده و در اين اتاق داره زير تخت رو ميگرده ! پس لوكاس متوجه ميشه كه در صورت اومدن پليس زير تخت نبايد مخفي بشه چون پليس اونجا رو خواهد گشت. لوكاس از اتاق خواب خارج ميشه ، كسي در آپارتمان نيست و همه جا به هم ريخته به نظر ميرسه ، وسايل رنگ كاري همه جا ديده ميشه و ديوارها هم نيمه رنگ خورده هستند ، لوكاس ميره سراغ يخچال و يك ساندويچ ميخوره و كمي هم شير مينوشه تا كمي انرژي بگيره ، نكاهي به تلويزيون ميكنه ، الويزيون داره برنامه پخش ميكنه كه در اون پرفسوري بنام كورياكين در مورد تمدن مايا صحبت ميكنه ، لوكاس با خودش ميگه : "بايد اين پرفسور كورياكين رو پيدا كنم ، حتماً اون ميتونه به من كمك كنه." تيفاني به خونه برميگرده و با ديدن لوكاس كمي متعجب ميشه و ميگه : "لوكاس ، منو ترسوندي ! اينجا چيكار ميكني ؟ " لوكاس ميگه : "پليس داره دنبالم ميگرده ،من دنبال جايي بودم تا چند ساعت بتونم مخفي بشم." تيفاني : توي روزنامه ها مطالبي در مورد تو نوشتن كه تو چند نفر رو به قتل رسوندي؟ آيا اون مطالب حقيقت داره ؟ لوكاس : مسائل خيلي پيچيده شده تيفاني ، تنها چيزي كه ميتونم بهت بگم اينه كه من آدمكش نيستم. تيفاني : "من ميدونم كه تو قادر به انجام چنين كاري نيستي لوكاس ! " در همين لحظه كسي درب خونه رو ميزنه ، تيفاني از چشمي به بيرون نگاه ميكنه و به لوكاس ميگه : "پليس ! اونا اومدن اينجا ، حالا بايد چيكار كنيم؟" لوكاس : نگران نباش ، اونا فقط اومدن از تو چند تا سوال بپرسن ، به سوالاتشون جواب بده ، من يه جايي مخفي ميشم. لوكاس براي مخفي شدن ميره زير يك ميز كه در همون اتاق اصلي خونه هست و دقيقاً جلوي ديد قرار داره ، روي ميز وسايل رنگ كاري هست و پارچه اي رو ميز هست كه از كنار تا پايين ميز رو پوشونده. صداي پليس از بيرون درب مياد كه ميگه :خانم هارپر ، خونه هستيد ؟ تيفاني : بله ، چند لحظه اجازه بديد ، دارم ميام. بعد از مخفي شدن لوكاس ، تيفاني درب رو باز ميكنه ، تايلر به همراه يك مامور پليس ديگه پشت درب ايستادن. تايلر ميگه : خانم هارپر ؟ تيفاني : بله. تايلر : من كارآگاه تايلر مايلز هستم از پليس نيويورك ، من روي پرونده لوكاس كين كار ميكنم ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم ، شما دو نفر روابط عاطفي با هم داشتيد ؟ تيفاني : رابطه داشتيم ، الان حدود يك ماه ميشه كه جدا شديم. تايلر : شما اخيراً از آقاي كين خبري نداشتيد ؟ سعي نكرده با شما تماس بگيره ؟ تيفاني : من دو روز پيش رفتم خونه اش تا وسايلم رو بردارم ، با هم تند صحبت كرديم ، من بعد از ازش خبري ندارم. تايلر : اشكالي نداره كه يه نگاهي به داخل خونه شما بندازم ؟ تيفاني : آخه اينجا ... تايلر : من فقط يك دقيقه وقتتونو ميگيرم ! تيفاني : باشه ، مشكلي نيست. تايلر وارد خونه ميشه. نگاهي به دور و بر ميندازه و ميگه : ظاهراً داريد تغيير دكوراسيون ميديد ؟ تيفاني : بله ، خونه زياد وضعيت جالبي نداشت به همين خاطر من دارم رنگش ميزنم ، ولي چون زياد وقت ندارم هنوز نتونستم تمومش كنم. تايلر : كار شما چيه ؟ تيفاني : من پرستار هستم ، در بيمارستان سنت جان كار ميكنم. تايلر به جستجوي خودش ادامه ميده ، اتاق خواب و حمام رو ميگرده ولي چيزي پيدا نميكنه و ميگه : از همكاري شما ممنونم خانم ،اگر كين سعي كرد با شما تماس بگيره حتماً ما رو خبر كنيد ، اين هم كارت منه. تايلر كارتشو به تيفاني ميده و هنگام بيرون رفتن ار خونه ميگه : مراقب باشيد خانم هارپر ، كين مرد خطرناكي هستش. كارلا هم در همين زمان به تيمارستان شهر رفته تا با قاتل پرونده Kirsten كه اسمش جانوس هست ملاقات داشته باشه. كارلا وارد ميشه ، مرد سياهپوستي كه نگهبان هست ميگه : سلام ،من بارني هستم. كارلا : سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم. بارني : حتماً اومديد كه جانوس رو ببينيد. (در همين زمان ناگهان برق ساختمان قطع و وصل ميشه) بارني ميگه : اه ، بازم كمبود برق ، امروز بار ششم هست كه اين اتفاق ميافته ، البته با اين وضع سرما از اين بهتر نميشه. البته خوشبختانه بيمارستان براي خودش ژنراتور جدا براي برق داره. بارني در حالي كه داره درب اصلي ورود به بخش سلولها رو باز ميكنه ميگه : سلول جانوس راهروي دوم دست راست هست ، اونجا يكي از همكاران من منتظر شماست تا درب سلول رو براتون باز كنه. نگران نباشيد اتفاقي نمي افته ، من از اينجا مراقب شما هستم. كارلا وارد راهرو ميشه و با خودش فكر ميكنه : "در اينكه لوكاس كين قاتل هست شكي نيست اما بايد بالاخره از اينكه دقيقاً چه اتفاقي افتاده سر در بيارم. بايد ببينم پشت اين قضيه پرونده Kirsten چه اتفاقاتي افتاده." كارلا به جلوي سلول ميرسه ، مرد پرستار اونجا منتظر هست و با ديدن كارلا ميگه : سلام كارآگاه ، من اينجا منتظر شما ميمونم. كارلا ميگه : عاليه. كارلا وارد سلول ميشه. تمامي ديوارهاي سلول با نقاشي هاي عجيب پر شده. مردي هم به يك صندلي بسته شده. كارلا جلو ميره و روي صندلي روبروي مرد ميشينه و ميگه : سلام ،من كارآگاه كارالا والنتي هستم از پليس نيويورك ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم اگر اشكالي نداشته باشه البته. من در پرونده شما خوندم كه ظاهراً شما بعضي وقتها چيزهايي در ذهن خودتون ميبينيد. ميشه كمي در اين رابطه صحبت كنيد ؟ جانوس : چرا به خودتون زحمت داديد و تا اينجا اومديد ؟ مگه من ديوانه نيستم ، حرفهايي كه ميزنم مگه بي معني نيست ؟ اينا درست نيست ؟ كارلا : شايد شما اصلاً مرض نباشيد ، شايد كسي تا حالا وقت نذاشته تا بشينه و به حرفهاي شما گوش بده. جانوس : يك مرد و يك زن ، در يك مغزه خشك شويي ، زن كمي اضافه وزن داشته ، مرد هم يك چاقو توي چشمش فرو شده بوده. كارلا : شما اينا رو از كجا ميدونيد ؟!! جانوس : من اونجا بودم ، من ميتونم از طريق چشمان اون ببينم ، همه قاتلهاي ديگه هم ميتونند ، من اونجا بودم. كارلا : قاتل اصلي كيه ؟ جانوس : هيچ كس اونو نميشناسه ، اون از خودش توي ذهن هيچ كس رئي باقي نميزاره ، اون همه جا هست ، بين ماست. كارلا : و تو چرا اون مرد رو كشتي ، آنتون ؟ جانوس : من اون رو نكشتم ، من فقط يك وسيله بودم براي اون ، صداشو همش توي سرم ميشنوم ، خون ميبينم ، هميشه ، هميشه ، اين وضع بايد تموم بشه. كارلا : چرا بايد اين مردم كشته بشن ؟ جانوس : اوه ، فرقه نارنجي ، اونا همه رو كنترل ميكنند ، اونا هرچيزي كه ميگي ضبط ميكنن ، هميشه خبر دارند كه داري چيكار ميكني ، اونا همه جا هستن. كارلا : اينا چه ربطي به قتلها دارند ؟ جانوس : اونا قدرت مطلق رو ميخوان ، اونا جواب سوال زندگي رو ميخوان ، اونا ميخوان ابدي باشن ! كارلا : اوه ، آنتون بايد من برم. جانوس : ديگه خيلي دير شده ، همه ما از اين سرما ميميريم ، دوران جديد شروع ميشه ، پايان بشريت ، ها ها ها ... كارلا سلول رو ترك ميكنه و مياد بيرون ، پرستاري كه منتظر كارلا بود ميگه : خوب ، همه چي مرتبه ، من شما رو تا بيرون همراهي ميكنم. در همين لحظه ناگهان برق ميره و همه جا تاريك ميشه. پرستار ميگه : اوه ، تا ژنراتور بيمارستان وارد مدار بشه يم دقيقه طول ميكشه ، مشكلي نيست. ناگهان صداي باز شدن درب سلولها مياد. كارلا ميگه : صداي چي بود ؟ پرستار ميگه : واي ، لعنتي ، احتمالاً اين وضعيت برق باعث شده كه سيستم امنيتي قاطي كنه و درب همه سلولها باز بشه ! كارلا : يعني چي ؟ يعني همه قاتلهاي رواني آزاد شدن توي راهرو ؟!! پرستار : تكون نخور ، اونا نبايد ما رو پيدا كنند ، بايد تا اومدن برق همينجا بمونيم. در همين لحظه ناگهان صداي فرياد پرستار مياد كه ظاهراً يكي از بيماران رواني اون رو ميزنه و به زمين ميندازه. كارلا هم كه ترسيده با خودش ميگه : بايد از اينجا دور بشم ، بايد آروم نفس بكشم ، نبايد بذارم منو پيدا كنند. كارلا شروع ميكنه به حركت و به آرومي و با كنترل نفس كشيدن خودش بطوري كه بيماران رواني متوجه حضور اون نشن ، بالاخره خودشو به درب خروجي از راهرو ميرسونه ، برق مياد و كارلا به سمت درب ميره و فرياد ميزنه : بارني ،كمك ! بارني سريعاً مياد و درب رو باز ميكنه و ميگه : اوه ، كارآگاه حال شما خوبه ، همه چي مرتبه ؟ كارلا هم كه داره نفس نفس ميزنه به حالت مسخره ميگه : بارني ، خيلي عالي بود ، من خيلي از قايم باشك بازي كردن تو تاريكي با قاتلهاي رواني خوشم مياد ! لوكاس براي ملاقات با پرفسور كورياكين به موزه رفته و با خودش فكر ميكنه : من نميدونم اتفاقاتي كه براي من افتاده چه ربطي به مايا ها داره ولي در حال حاضر هر توضيحي رو كه وضعيت من رو بهتر بكنه قبول ميكنم. لوكاس به نگهبان جلوي درب موزه ميگه : سلام ، من يك روزنامه نگار هستم كه با پرفسور كورياكين قرار ملاقات داشتم. نگهبان ميگه : پرفسور منتظر شماست. لوكاس داخل ميشه و ميره كنار پرفسور و ميگه : پروفسور كورياكين ؟ پرفسور : بله ؟ لوكاس : من جان كانينگهام هستم ، روزنامه نگاري كه پشت تلفن باهاتون صحبت كرد ، من براي مقاله اي كه ميخوام در مورد مذهب مايا بنويسم به يكسري اطلاعات نياز دارم. پرفسور : بله ،منتظرت بودم مرد جوان ، شما گفتيد كه براي كدوم روزنامه مطلب مينويسيد ؟ لوكاس : من براي نيويورك تايمز كار ميكنم. لوكاس با قدرت خودش ذهن پرفسور رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : اوه ، نيويورك تايمز به كارهاي من علاقه مند شده ! پرفسور ميگه : قيافه شما خيلي آشناست ، من شما رو قبلاً جايي نديدم ؟ لوكاس (با خنده) : اوه ، من اينو خيلي شنيدم ، فكر ميكنم من هم يكي از همون قيافه هاي خسته كننده رو دارم كه همه ، همه جا ميبينند. پرفسور : خوب ، بهتره شروع كنيم ، از كجا شروع كنم ؟ لوكاس : ميتونيد كمي در مورد كوئيتنيكلان توضيح بديد ؟ پروفسور : بله ، بيا اينجا تا برات توضيح بدم. پروفسور ميره به سمت يك تابلوي سنگي از يك مار دو سر. پروفسور : اين يكي از خدايان مايا هاي باستان هست كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگرش در دنياي ديگه ، با باز شدن هر دو دهان اين مار اوراكلهاي مايا ميتونستن از طريق دهان اين مار دنياي ديگه رو ببينند. لوكاس : بايد چيكار كرد كه مار هر دو دهانش رو باز كنه ؟ پروفسور : يك قرباني از انسانها ، روح آزاد شده ميتونه دهان مار رو باز كنه و از اين طريق اوراكل ميتونه دنياي ديگه رو ببينه. لوكاس : در مورد اوراكل ها چي ميدونيم ؟ پروفسور : اوه ، خيلي كم در رابطه با اونها اطلاع داريم ، اونها انسانهاي مرموزي بودن ، اگر متنهاي قديمي رو باور كنيم اونها قدرتهاي عجيبي در اختيار داشتند ! لوكاس : چه قدرتهايي در اختيار داشتند ؟ پرفسور : قدرتهاي عجيبي كه به اونها اجازه ميداد تا چند صد سال زندگي كنند. لوكاس : بگيد كه مراسم قرباني كردن چطور بوده ؟ پروفسور : با من بيا تا بهت نشون بدم. لوكاس به همراه پروفسور به جلوي يك تابلو ميرن كه مراسم قرباني كردن رو نشان ميده. پروفسور ميگه : اين تابلوي نقاشي كه مربوط به صده قبل از ميلاد مسيح ميشه مراسم رو نشون ميده. جان دادن قرباني بعضي وقتها بايد زياد طول ميكشيده ، اين مدت زمان براي باز موندن دهانهاي مار لازم بوده ، قرباني با سه ضربه چاقو كه به قلب زده ميشده و هر كدوم دقيقاً يكي از رگهاي اصلي قلب رو ميبريده، كشته ميشده. لوكاس : خود اوراكل قرباني رو نميكشته ؟ پروفسور : اوه ، خود اوراكل هرگز نبايد به خون شخص ديگري آلوده ميشده ، به همين خاطر يك نفر رابط انتخاب ميشده از بين مردم ، كاملاً تصادفي ، اون شخص به عنوان قرباني كننده انتخاب ميشده ، اوراكل كنترل كامل اون شخص رو به دست ميگرفته ، كاملاً اون شخص رو كنترل ميكرده. لوكاس : بعد از انجام شدن قرباني چه بلايي سر قرباني كننده ميومده ؟ پروفسور : اون ديوانه ميشد و دست به خودكشي ميزد ! لوكاس در ذهن خودش فكر ميكنه : يك قرباني مايا ، پس اين بلايي بوده كه سر من اومده . پروفسور ميگه : تو روزنامه نگار نيستي ، درسته ؟ تو كي هستي ؟ لوكاس ميگه : اسم من لوكاس كين هست ، پليس به جرم قتل دنبال منه ، قتلي كه من انجام ندادم و فقط نقش قرباني كننده رو داشتم. پروفسور با دستپاچگي ميگه : تو يه قاتلي ؟! لوكاس : من قاتل نيستم ، من يك نفر رو با سه ضربه چاقو ، دقيقاً همونطور كه شما گفتيد ، با بريدن رگهاي قلب ، قرباني كردم. پروفسور : منظور تو اينه كه يك اوراكل مايا هنوز هم امروزه زنده اس ؟ اين كاملاً غير ممكنه ! لوكاس : من دارم حقيقت رو ميگم پروفسور ، من حتي بعضي وقتها از طريق چشمان اوراكل ميبينم ! پروفسور : چي ميبيني ؟ لوكاس : يك دختر بچه خيلي آروم ، انگار كه منتظر كسي هست. پروفسور : اوه ، دختر بچه ! پس دست نوشته ها درست بوده ! لوكاس : كدوم دست نوشته ها ؟ درباره چي حرف ميزنيد پروفسور ؟ پروفسور : تو نميتوني اينجا بموني ، عكست توي اون روزنامه كه دست اون نگهبانه وجود داره ،اون حتماً تو رو ميشناسه ، بيا بريم بيرون ، من همه چيز رو برات توضيح ميدم. پروفسور و لوكاس از موزه خارج ميشن و ميرن داخل پاركينگ. لوكاس ميگه : ممنونم كه كمك كرديد پروفسور. در همين لحظه ناگهان از پشت يك اتومبيل با سرعت به سمت لوكاس و پروفسور مياد ، لوكاس پروفسور رو پرت ميكنه به يك طرف ديگه و بعد خودش از جلوي ماشين فرار ميكنه ، ماشين به سرعت به دنيال لوكاس مياد ، لوكاس چند بار جاخالي ميده تا اين كه در يك گوشه ديوار گير ميافته ، ماشين به سمت لوكاس مياد تا اون رو به ديوار بكوبونه ، لوكاس هم كه داراي قدرتهاي استثنايي شده به يك پرش بلند از روي ماشين ميپره و اين باعث ميشه كه ماشين به شدت با ديوار برخورد كنه و منفجر بشه ! بعد دو ماشين ديگه از دو طرف به سمت لوكاس ميان ، لوكاس كه بين دو ماشين قرار گرفته باز هم با يك پرش بلند خودش رو نجات ميده و اون دو ماشين هم با هم شاخ به شاخ ميشن و هر دو منفجر ميشن. لوكاس خودشو به پروفسور كه روي زمين افتاده ميرسونه ، پروفسور كه بر اثر ضربه اي كه بهش خورده در حال مرگه به لوكاس ميگه : دست نوشته ها در مورد بچه اي حرف ميزنند كه جواب سوال زندگي رو ميدونه ، اوراكل براي اينكه بتونه اون بچه رو پيدا كنه ، دست به كشتار ميزنه. پروفسور ميميره ، صداي آژير ماشينهاي پليس كه دارن نزديك ميشن ، به گوش ميرسه ، لوكاس بلند ميشه تا از محل دور بشه كه ناگهان در ذهن خودش اوراكل (جادوگر) رو ميبينه. لوكاس رو ميبينيم كه به حالت بيهوش روي زمين افتاده ، در محلي ناشناخته مثل جنگلهاي آمريكاي جنوبي ، دماي هوا 40 درجه سانتيگراد بالاي صفر هست ، لوكاس به هوش مياد ، اوراكل رو مبينيم كه با لباسهاي محلي مايا اونجا بالاي سر لوكاس ايستاده و ميگه : اوه ، بالاخره تو اينجا هستي ، من ميخواستم با تو ملاقات كنم ، افراد كمي ميتونند در مقابل يك اوراكل مقاومت كنند ، چه چيزي در تو با بقيه افراد فرق داره ؟ اوه ، كروما ! تو داراي كروما هستي ، اين قضيه رو توجيح ميكنه ، اينكه از كجا كروما رو بدست آوردي مهم نيست ، مساله مهم اينه كه وقتش رسيده كه تو بميري. لوكاس : اين يك روياست ، درسته ؟ تو واقعاً جلوي من واي نستادي ، درسته ؟ اوراكل : واقعيت در جايي كه من ازش ميام مفهومي نداره ! ما واقعاً اينجا نيستيم ولي تو اينجا ميميري ، باور كن ، اين دنيا هم به اندازه دنياي تو واقعيه. لوكاس : كروما ؟ كروما چيه ؟ اوراكل : نيرويي كه جهان رو به وجود آورده ، منبع همه چيز ، اون به هر كسي كه كروما رو در اختيار داشته باشه قدرتهاي غيرعادي ميده. حرف زدن ديگه كافيه ، كارهاي ديگه اي هستند كه منتظرن تا من انجامشون بدم. ما همديگرو يكبار ديگه ميبينيم ، در دنياي ديگه. بعد اوراكل وردي ميخونه و يك حيوان سياه بزرگ ظاهر ميشه ، لوكاس شروع به فرار ميكنه و اون حيوان هم به دنبال لوكاس ميره ، بعد از كلي تعقيب و گريز بالاخره در يك جا لوكاس ميافته زمين ، حيوان مياد بالاي سر لوكاس و تا ميخواد بهش حمله كنه ناگهان روي هوا مثل يك مجسمه ميمونه ! لوكاس تعجب ميكنه ، از جاش بلند ميشه و پشت سرش رو كه نگاه ميكنه ، ميبينه آگاتا روي صندلي چرخدارش نشسته ، لوكاس با تعجب ميگه : آگاتا ؟ ولي چطوري . . . آگاتا : خوب گوش كن لوكاس ، اونايي كه اوراكل رو استخدام كردن به دنبال يك دختر بچه هستند ، دختري با روح كاملاً پاك كه تابحال نظريش بوجود نيومده ، اون با يك جواب بدنيا اومده ، اون همون دختري هست كه تو توي روياهات ميبيني ، اونا دنبالش هستند ، تو بايد زودتر از اوراكل اون رو پيدا ميكني و در يك جاي امن قرارش بدي ، عجله كن لوكاس تو وقت زيادي نداري ، اونا هم دنبالت هستند. آگاتا ناپديد ميشه. لوكاس رو ميبينيم كه روي يك تختخواب ، خوابيده و داره در خواب اوراكل رو ميبينه كه در محل ناشناخته اي در مقابل چند نفر كه روي صندلي هايي نشستن ولي صورتهاشون معلوم نيست ، ايستاده ، بطوري كه انگار اون چند نفر رئيسهاي اوراكل هستند. اون اشخاص ميگن : تو كارت رو درست انجام ندادي ، اون باز هم از دست تو فرار كرد ، تو خودت رو كاملاً بهش نشون دادي ، چه افتزاحي. اوراكل : اين بخاطر اين بود كه من از چند چيز اطلاع نداشتم ، سروران من. رئيسها : چه چيزي ؟ اوراكل : اون كروما رو در اختيار داره ! رئيسها : اين غير ممكنه ، اون چطور تونسته كروما رو در اختيار داشته باشه. اوراكل : من نميدونم ، ولي مطمئن هستم كه اون كروما رو داره ، با همين قدرتها بود كه در برابر من مقابله كرده و تونسته از دست پليس فرار كنه. رئيسها : اين مساله جدي هست ، خيلي جدي ، ما مجبوريم نقشه خودمون رو عوض كنيم. اوراكل : اين همه ماجرا نيست ! يك نفر مداخله كرد. اون حملات من رو عليه كين از بين برد و از اون محافظت كرد. رئيسها : اون از ما نيست. اوراكل : كروماي اون متفاوت بود ! رئيسها : اين امكان نداره ، يعني يك فرقه ديگه هم وجود داره ، يعني ما رقيب داريم ، چه كسي به دنبال كودك اينديگو هست بجز ما ؟ كين حتماً طرف اوناست ، اين مشكلات رو بايد برطرف كني ، مسئوليت اين كار با تو هستش. اوراكل : من همه اقدامات لازم رو انجام دادم ، اون بالاخره تقاص كارهاش رو پس ميده. رئيسها : تو اجازه داري ما رو ترك كني. اوراكل رئيسها رو ترك ميكنه. *** خوب دوستان عزيز اينم از اين بخش داستان ، كم كم داريم به آخراي داستان نزديك ميشيم. اميدوارم كه از ادامه داستان هم لذت ببريد. در فرصت بعدي بقيه داستان رو هم مينويسم. موفق باشيد :cheesygri [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
گفتگو درباره بازیها و صنعت بازیهای ویدیویی
بازیهای کنسول و کامپیوتر
داستان كامل بازي Fahrenheit
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft